{تو کتاب هایی هستی که میخوانی}📚 📚-فروش انواع کتاب های فارسی و انگلیسی 💵پرداخت به دو صورت آنلاين و درب منزل ثبت سفارش : @Baran_shop4 رضایت مشتری : @Baranrezayat
سلاممم سلاممم ، حالتون چطوره؟ تا اینجا تابستون براتون چطوری گذشته ؟😇✨
Читать полностью…سرافیما کنار گوشم زمزمه کرد این واسیلیه. پسر استالین ،خونم یخ زد!
باهاش رفتیم یه کلاب ،واسیلی چیزی نبود جز یه هیولا. کثیف، بیرحم، تشنهی سلطه اونقدر قدرت داشت که هیچکس جرأت نه گفتن بهش رو نداشت ما رو به خونهش برد. مجبورمون کرد مشروب بخوریم مست شده بودیم.بعد، دست سرافیما رو گرفت باهاش رقصید ولی نه یه رقص معمولی بدنش رو بهش چسبوند. نمیدونستم چه غلطی باید بکنم اونجا بود که دیوید، برادر جورجی، پیداش شد و ما رو نجات داد ،نمیدونم اگه نمیرسید، چی میشد شاید هیچوقت از اون خونه بیرون نمیاومدیم ، سرافیما سرش رو گذاشت روی شونهم، موهاش زیر انگشتهام بود، چشمهاش بسته قلبم هنوز از ترس میکوبید، ولی یه چیز دیگه هم توش بود. یه چیز گرم، خطرناک، و شیرین اون شب، یه چیز شروع شد. یه جرقهی ممنوع من، پسر یه خائن اون، دختری که پسر استالین میخواستش.🍷🎈
بازی خطرناکتر از همیشه شده بود.
ولی وقتی پای عشق وسطه… کی اهمیت میده؟
@Baran_book |📕🔗
میترسیدم یه قدم اشتباه، کارمو تموم کنه ولی اون روز که دفترچه رو پیدا کردم..
تصمیمم رو گرفتم و رفتم سمتش دفترچه رو دادم دستش و گفتم بهشرطی رازم رو نگهمیداری، که منم عضو کلابتون بشم منتظر یه اخم یا خندهی مسخرهکننده بودم، ولی اون فقط گفت تمام تلاشمو میکنم!و همونجا، یه چیز عجیبی بین ما شروع شد دوستی بین پسر یه خائن و پسر یه قهرمان خلق چند هفته بعد، جورجی با رانندهی شخصیش اومد دنبالم که بریم خونهشون چای بخوریم، ته دلم آشوب بود. هر پلک، هر نگاه، هر جمله انگار یه سنجاق تو قلبم میکوبید. وقتی رسیدیم، مجبور شدم با خودِ رفیق ساتینوف دست بدم.🫱🏻🫲🏻🕯
مردی که شاید همون لحظه فهمید من پسر کوربسکیام. دیدم توی چشمش یه چیزی نشست. شک، خاطره، شاید خشم.
@Baran_book |📕🔗
🔥 اگه فکر میکنی داستان عاشقانه وسط حکومت استالین قراره لطیف باشه… دوباره فکر کن!
شبی در زمستان داستانیـه که با هر صفحهش قلبت تندتر میزنه از شدت عشق؟ یا از ترس؟ باید خودت بفهمی.🌑☁️
@Baran_book |📕🔗
موجودی این کتاب شاهکارمون محدود شده و اینم بگم که وقتی موجودیش تمام بشه قیمتش دو برابر میشه یعنی میشه ۵۰۰ تومنه پس این فرصت رو از دست ندید.🫠🫴🏻
250 تومان / 523 صفحه
🌿برای خریدپیام بدید: @Baran_shop4
@Baran_book |📕🔗
🖤 وقتی عشق و سیاست با هم قاطی بشن، هیچکس در امان نیست.
شبی در زمستان یه داستان تاریخی-عاشقانهست، ولی از اوناش که ته دلتو خالی میکنه. پر از تنش، راز، بازجویی و انتخابهایی که مرگ و زندگی رو تعیین میکنن...🌗✨
@Baran_book |📕🔗
لازمه راجب به امتیاز بالا کتاب هم اشاره کنم که امتیاز نزدیک ۴ داره.🫠🤌🏻
@Baran_book |📕🔗
همهچی وقتی عوض شد که یه دفترچه پیدا کردم.وقتی بازش کردم، انگار یه دنیای دیگه جلو روم وا شد
شعرهای عاشقانه، یادداشتهایی علیه حزب، و دیالوگهایی از نمایشنامههایی که ممنوع بودن. اون لحظه فهمیدم یه چیز مخفی توی این مدرسه جریان داره ،یه کلاب مخفی رومانتیکهای دردساز بچههایی که توی پنهونیترین زیرزمین مدرسه، از هنر، عشق، و آزادی حرف میزدن. اونجا، برای اولین بار حس کردم زندهام. که میتونم چیزی بیشتر از یه مهره توی بازی حزب باشم ولی هیچکس بهم نگفته بود که عضویت توی این کلاب، ممکنه آخرین اشتباه زندگیم باشه...🕸🕷
و حالا، اون دوتا نوجوان روی پل... آیا عضوی از کلاب بودن؟ آیا رازشون لو رفته بود؟
و من... چقدر تا مرگ فاصله دارم؟
@Baran_book |📕🔗
از دانشآموزای مدرسهی ما، مدرسهی ۸۰۱... جایی که هیچکس حق نداشت حتی بهش نزدیک بشه..
چه برسه به اینکه توش کسی رو بکشن! همه داشتن میپرسیدن این یه تصادف بود؟ یا یه هشدار؟ یا شاید یه توطئه علیه خودِ استالین؟چند هفته قبلتر، من تازه وارد مدرسه شده بودم آندری. یه پسر لاغر با دستای یخکرده از اضطراب، که سعی میکرد توی سایههای حیاط گم بشه. جلوی در مدرسه، ماشینهای براق و سیاه میاومدن و بچههای ژنرالها یکییکی پیاده میشدن؛ با کفشهای واکسخورده 🌑🐚
و نگاههایی که انگار دنیا رو به ارث برده بودن من؟ فقط دنبال یه جایی میگشتم که پنهون شم
@Baran_book |📕🔗
خوب خوب ، معرفی امروز قراره حسابی غوغا به پا کنه خودتون رو آماده کنید.😌🤌🏻
Читать полностью…تو فکر کن وسط جشن پیروزی مسکو، یهو صدای گلوله بلند شه و دوتا نوجوون مهم، بیجون روی پل بیفتن... پشت این قتل چی قایمه؟ یه راز معمولی؟ یا یه توطئهی ترسناک که تا دلِ کرملین ریشه داره؟ 🩸📕
@Baran_book |📕🔗
🦋 هتل دولاک
〰 ژانر: عاشقانه/ روانشناختی / کلاسیک
🦋 امتیاز بالای جهانی
〰 برنده جایزه من بوکر
🦋 حجم بالا قیمت مناسب
〰 موجودی محدود
قیمت 109 تومان / 170 صفحه
🌿برای خریدپیام بدید: @Baran_shop4
@Baran_book |📕🔗
من معمولاً توی این شلوغیها گم میشم، اما رفتم هم از سر ادب هم شاید بهخاطر یه کنجکاوی نصفهنیمه.
توی همون شلوغی، دیویدو دیدم. کنار میز پذیرایی بود. یه مشت بادامزمینی برداشت ،نمیدونم چرا اون تصویر تو ذهنم موند شاید چون پشتسرش ایستاده بودم شاید چون اون لحظه یهجوری معلق بود انگار تصمیم نداشت بمونه، ولی هنوز نرفت بود ،رفتم سمتش بیاینکه زیاد فکر کنم، گفتم هنوزم باید به اتاقها برگردین؟ برگشت، نگام کرد، و خیلی ساده گفت یه انبار پنجطبقه توی خیابون چیلترن ،نه لبخند، نه توضیح، نه پرسشی در جواب فقط همین!🎼♟
انگار که توی اون سکوت غرق شده بودم ... نمیدونستم باید چی بگم یا چیکار کنم؟
@Baran_book |📕🔗
چند هفتهای بود که توی هتل دُلاک زندگی میکردم.
یهجور تبعید داوطلبانه، یا شاید محترمانه. نه کسی مستقیماً گفته بود برو، نه خودم تصمیمی گرفته بودم که بیام اما آخرش اومده بودم. اینجا ساکت بود، نه از اون سکوتهایی که آرامش میده، نه... از اون سکوتهایی که هی صداها رو توی سرت بلندتر میکنه. آدمها با هم حرف میزدن، ولی بیشتر شبیه تبادل دیالوگهای از پیشحفظشده بود؛ پر از تعارف، خالی از معنا. برای همین، خودمو کشیدم کنار. بیشتر وقتا توی اتاق بودم. مینوشتم، یا فقط به دریاچه خیره میشدم. انگار باید خودم رو از نو جمع میکردم... تکهتکه.✨🐚
بین همهی چهرههای هتل، یه نفر بود که ناخودآگاه نگاهم دنبالش میرفت.
@Baran_book |📕🔗
رمانی دوستداشتنی و بینهایت صادق، با نثری زیبا و روان (که خوندنش آسونه) و شخصیتی که میتونم باهاش همذاتپنداری کنم.🧸☕️
@Baran_book |📕🔗
🏙 شبی در زمستان
همهچی پیچیده شده بود. ولی مدرسه، برام یه پناه شده بود. بیشتر که گذشت، بیشتر با بچهها آشنا شدم.
و اونجا بود که سرافیما رو دیدم یه دختر با چهرهی بیادعا، ولی حضوری که نمیشد نادیدهاش گرفت، همه دوسش داشتن و خب… منم نمیدونم کی و چطور شد، ولی یه روز توی کتابفروشی دیدمش حرف زدیم، خندید و قلبم تندتر زد! داشتیم از کتابفروشی میاومدیم بیرون که یه ماشین با سرعت از کنارمون رد شد یه لحظه کم مونده بود له شیم، راننده پیاده شد مردی مغرور، بوی قدرت میداد انگار سرافیما رو میشناخت گفت بریم بیرون اون اما با خونسردی گفت من با دوست صمیمیم، آندریام. اونم باید بیاد.☕️☁️
اون لحظه، نمیدونستم باید خوشحال باشم یا بترسم.
@Baran_book |📕🔗
هیچکس تو مدرسهی ۸۰۱ باهام صمیمی نمیشد. نگاههاشون همدرد نبود قضاوت بود!
همه میدونستن بابام جزو مخالفین خلق بوده که هفت سال پیش دستگیر شد و من و مامان تبعید شدیم. این انگار یه مهر روی پیشونیم شده بود هرجا میرفتم باهام بود. وقتی میگفتم تازه از استالینآباد برگشتیم یکی دو قدم عقبتر میرفتن ولی تو اونهمه صورت سرد، یه دسته بودن که فرق داشتن. رومانتیکهای دردساز یه مشت دیوونهی شعر و خیال و عشق انگار از دنیای دیگهای اومده بودن! دنیایی که قانونش با قلب میچرخید، نه با حکم و پرونده ،بینشون، جورجی برام یه معما بود پسر یکی از قدرتمندترین مردهای شوروی.🌪⚔
رفیق ساتینوف. چهارمین فرد مهم کشور. همین باعث میشد نزدیکشدن بهش ترسناک باشه.
@Baran_book |📕🔗
دیگه این چند وقت کلی کتاب قیمت قدیم قشنگ بهتون معرفی کردم اما شبی در زمستان یک شاهکاره که خیلی کم میتونید پیداش کنید پس پیشنهاد میکنم اگر این کتاب رو میخواین لحظه آخری ثبت سفارش نکنید که موجودیش خیلی محدوده...😨💔
Читать полностью…با تعداد صفحات ۵۰۰ صفحه حتی کمتر قیمتشون ۴۰۰ تومنه ، تا فرصت هست از کتابای قیمت قدیم مخصوصا شاهکار هایی مثل شبی در زمستان بگیرید چون وقتی موجودیش تمام بشه یا اصلا دیگه چاپ نمیشه یا با قیمت های خیلیی بیشتر چاپ میشن.🫠
@Baran_book |📕🔗
❄️ شبی در زمستان
مدرسه شبیه یه قلعه بود ،دیوارها پر از عکس استالین، شعارهای داغ، و فضا سنگینتر از هوای زمستونِ مسکو.
نفس کشیدن، بدون ترس، ممکن نبود. همه میدونستن من کیام. پسرِ یه عضو مغضوب حزب ،مادرم تبعید شده بود. نمیدونم چطور دوباره برگشتیم، ولی نگاهها پر از شک بود من یه نفوذی بودم... یا شاید یه اشتباه ،اولین کلاس ادبیات، معلم ازم خواست شعری بخونم. صدام میلرزید، ولی وقتی شروع کردم، سکوت همه جا رو گرفت.☁️🕯
برای چند لحظه، حس کردم فقط شاید، اینجا هم جایی برای من باشه.
@Baran_book |📕🔗
روز اول، همهچی از یه گلوله شروع شد.
مسکو داشت جشن میگرفت؛ پرچمهای سرخ همهجا، صدای مارش نظامی، لبخندهای زورکی، و مردمِ خستهای که مجبور بودن خوشحال باشن! درست وسطِ شلوغی، یه صدای بلند... یه گلوله و بعد سکوت.... روی پل، کنار میدون دو تا نوجوان با لباسهای عجیبغریبِ قرن نوزدهمی بیحرکت افتاده بودن. خون از زیرشون میریخت و چشماشون هنوز باز بود... انگار نفهمیدن چی شد.🩸💣
ولی این یه قتل ساده نبود ،چون اون دوتا، از بچههای کلهگندههای حزب بودن.
@Baran_book |📕🔗
امروز یک شاهکار داریم ، شاهکاری که قرارها با قلب و روحتون بازی کنه و خبر خوب اینکه بازم قیمت قدیمه..🫠🫴🏻
@Baran_book |📕🔗
نویسنده، آنیتا بروکنر، با زبانی دقیق و روان، فضای سکوت و تفکر هتل دولاک رو به شکلی ملموس خلق کرده که خواننده حس میکنه خودش اونجا حضور داره و در کنار ادیت هوپ، به بازنگری زندگیاش میپردازه.🎬🕯
@Baran_book |📕🔗
ولی همون سکوتش، بیشتر از صدتا جمله و معرفینامه، توی ذهنم موند
آدمهایی که خودشونو آسون توضیح نمیدن، راحتتر فراموش نمیشن بعدتر، توی آشپزخونه، وقتی داشتم به پنلوپه کمک میکردم، پرسیدم اون آقاهه... همونی که قدبلنده، شغلش چیه؟خیلی راحت گفت دیوید سایموندز؟ حراجی داره. املاک بزرگ منطقه زیر دستشه. آدم خوبیه... راستی، از تو هم پرسید ،نمیدونم چرا یه لحظه قلبم فرو ریخت. نه که اتفاق خاصی افتاده باشه، فقط همون یه جمله، تمام شب با من موند. وقتی برگشتم توی اتاق، فقط به یه چیز فکر میکردم باید به اتاقها برگردم!🗝🌘
شاید وقتش بود منم برگردم نه فقط به اتاق خودم، به خودم به آدمی که یه روزی... یه چیزی براش واقعاً مهم بود.
@Baran_book |📕🔗
دیوید سایموندز ،مردی که کمتر حرف میزد، اما وقتی حرف میزد انگار هر کلمهاش اندازهگیری شده بود.
نه اضافه، نه کم ،اولین بار توی لابی چند جملهی ساده با هم رد و بدل کردیم. آخر حرفمون، آروم گفت باید به اتاقها برگردم همین یه جملهی خیلی معمولی اما عجیب توی ذهنم موند، یهچیزی پشتش بود یه وزن پنهان حس کردم اونم مثل من، از چیزی عقب کشیده یا شاید از جایی فرار کرده. ولی چیزی نگفت و منم نپرسیدم ،اون شب، پنلوپه یه مهمونی بزرگ گرفته بود از اون مهمونیهایی که بیشتر شبیه ویترین بودن تا دورهمی.🥂☁️
پر از نور، پر از خندههایی که زیادی بلند بودن، و لباسهایی که انگار داد میزدن منو ببین.
@Baran_book |📕🔗
🌫️ یه هتل ساکت و مرموز کنار دریاچه...
📖 و زنی که برای فرار از هیاهوی زندگی پناه آورده به سکوت.
هتل دولاک از آنیتا بروکنر، برندهی جایزهی بوکر، یه داستان آروم و عمیقه دربارهی تنهایی، انتخابها، و رازهایی که زیر ظاهر شیک آدمها قایم شدن...🥂☁️
@Baran_book |📕🔗
این اولین رمانی بود که از بروکنر خوندم، ولی قطعاً آخرینش نیست. نثرش خیلی قشنگ و با ظرافته، و این کتاب یه روایت متین و دقیق از زنی میانسال و تنهاست که توی یه هتل ناآشنا اقامت داره ، موضوعش یه کم غمگینه، ولی خوندنش واقعاً لذتبخش و ارزشمند بود.🫠🪄
@Baran_book |📕🔗