bolbolibargegoli1397 | Unsorted

Telegram-канал bolbolibargegoli1397 - بلبلی برگ گلی

-

شعر، داستان، متن های ادبی و نقیضه پردازی و......

Subscribe to a channel

بلبلی برگ گلی

گروه ادبی فرهیختگان کشوری

/channel/+DKUQQ3iZ7PJiZGNk

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست
حیران کار عشقش فارغ ز این و آنست

تا قدّ آن صنوبر از پیش ما روان شد
خون در دل از فراقش از چشم ما روانست

سرو روان به قدّش نسبت نمی‌توانم
کردن، چرا که ما را هم روح و هم روانست

ارزان ببرد از ما دل را به چشم و ابرو
آخر چه شد که با ما دلدار سرگرانست

دل را نماند طاقت کآهی کشد ز جورت
جان هم ز هستی خود بیچاره در گمانست

ای‌دل حذر بباید کردن ز غمزهٔ او
کآن تیر چشم مستش پیوسته در کمانست

آخر ز روی رحمت فریاد خستگان رس
کز دست دادخواهان در کوی تو فغانست

#جهان‌خاتون

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

می آیم می روی ، چون جن و بسم الله... بسم الله
می آیی می روم، خورشید پیش از ماه: بسم الله

به من یک سوره با شش بیت نازل شد درین محفل
سلوکی در چهل بیراهه و شش راه: بسم الله

برایت یک غزلسوره به شرط عشق آوردم
مفاهیمی بلند و جمله ای کوتاه: بسم الله

به نام او که معشوق شبانِ مولوی جان است
خدای شاعر و شعر و گدا و شاه : بسم الله

خدای صلح و ساز و سازش و عرفان و موسیقی
به نام باعث تشخیص راه از چاه : بسم الله

برای پیشگیری از خطا یاد خدا کافی ست
خطاپوش است و خندان است و عشق الله: بسم الله

#مرتضا_خدایگان

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

به مویی بسته صبرم، نغمه ی تار است پنداری

دلم از هیچ می‌رنجد، دل یار است پنداری

#نظیری_نیشابوری

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

به روز حشر که خاکم به مهر بشکافند
به بوی عشق تو پیدا شود مفاصل ما

#جهان_ملک_خاتون

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

سعدی
غزل ۵۰۹

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

دلبر از دل نیست غافل، دل اگر آگاه نیست


شاه با تخت است دایم، تخت اگر با شاه نیست


#صائب_تبریزی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

ز من مپرس کیَم، یا کجا دیارِ من است ؛
ز شهرِ عشقم و دیوانگی شعارِ من است


#سیمین_بهبهانی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

وان که این کار ندانست در انکار بماند

#حافـــــــظ

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

ای دل اگر نخوانَدت، ره نَبَری به کوی او
#علیرضا_افتخاری

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

آورده‌اند که شهید [بلخیِ] شاعر روزی نشسته بود و کتابی می‌خواند. جاهلی درآمد و سلام کرد و گفت: «خواجه تنها نشسته‌ای!» گفت: «تنها اکنون شدم که تو آمدی، از آن‌که به‌سببِ تو از مطالعهٔ کتب بازماندم.»

#جوامع‌الحکایات

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

فعلِ نیکو زشت می گردد ز نافهمیدگی
بُخل در جای خود از احسانِ بیجا بهترست

«
#صائب_تبریزی »

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

یکی از شعرا پیشِ امیرِ دزدان رفت و ثَنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بَرکنَند و از ده به در کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت. سگان در قفایِ وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود؛ عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند؛ سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه. گفت: جامهٔ خود می‌خواهم، اگر انعام فرمایی.
رَضینٰا مِنْ نَوالِکَ بِالرَّحیلِ.
امیدوار بوَد آدمى به خیرِ کسان
مرا به خیرِ تو امّید نیست، شر مرسان

سالارِ دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی بر او مزید کرد و دِرَمی چند.

سعدی
گلستان ، باب چهارم در فواید خاموشی،
حکایت شماره ۱۰

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

رفت آن عهد که نیکی رسد از کس به کسی
این زمان ترک ضرر هر که کند احسان است

#نواب‌آصف‌جاه

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

بس که عزیزم به بزم باده چو مینا
ساقی مجلس قسم خورَد به سرِ من

#سیدای_نسفی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

باشد مقام عشق به قدر عروج حسن
قمری ز بلبل است بلندآشیانه‌تر!

#صائب

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

عشقی که رفته رفته جنون آورَد چه سود
دیوانه گشتن از نگهِ اولین خوش است...

#مسیح_کاشانی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

قد تكون السعادة أحياناً في ترك الأشياء،
أكثر من الحصول عليها.

«گاهی اوقات خوشبختی
می‌تواند بیشتر در رها کردن
چیزها باشد تا داشتن آنها...» 

- مصطفی محمود -

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

رمضان است و تو هستی چه کنم با این درد
ماه من یک طرف و ماه خدا یک طرف است


#یاسر_قنبرلو

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند

من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای
کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیده‌اند

دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیده‌اند

سنگ میدزدند از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیده‌اند

عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را
در ترازوی چو من دیوانه‌ای سنجیده‌اند

از برای دیدن من، بارها گشتند جمع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده‌اند

جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیده‌اند

کرده‌اند از بیهشی بر خواندن من خنده‌ها
خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده‌اند

من یکی آئینه‌ام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌اند

آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست
گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند

خالی از عقلند، سرهائی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده‌اند

به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند
غیر ازین زنجیر، گر چیزی بمن بخشیده‌اند

سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق
ریسمان خویش را با دست من تابیده‌اند

هیچ پرسش را نخواهم گفت زینساعت جواب
زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیده‌اند

چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیده‌اند

ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران
عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند

ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیده‌اند

ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گرانسنگی، چرا لغزیده‌اند ....



.پروین اعتصامی,
مثنویات، تمثیلات و مقطعات

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است

برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است

دگر به خفیه نمی‌بایدم شراب و سماع
که نیکنامی در دین عاشقان ننگ است

چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم
مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگ است

به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته‌ایم و دریغا که باد در چنگ است

به خشم رفتهٔ ما را که می‌برد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است

بکش چنان که توانی که بی مشاهده‌ات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است

ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگ است

سعدی
غزل ۷۱

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

به خموشی نشود راز محبّت مستور

چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست؟


#صائب_تبريزی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

خوشا و خرّما وقتِ حبیبان
به بویِ صبح و بانگِ عندلیبان

خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست
که ساکن گردد آشوبِ رقیبان

دو تن در جامه‌ای چون پسته در پوست
برآورده دو سر از یک گریبان!

سزایِ دشمنان این بس که بینند:
حبیبان روی در روی حبیبان

بِهِل تا در حقِ من هر چه خواهند
بگویند آشنایان و غریبان

نصیب از عمرِ دنیا، نقدِ وقت است
مباش ای هوشمند از بی نصیبان

نشستم با جوانمردانِ اوباش
بِشُستم هر چه خواندم بر ادیبان

من این رندان و مستان دوست دارم
خلافِ پارسایان و خطیبان...

#سعدی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

دعوتید به گروه ادبی فرهیختگان کشوری⤵️

/channel/+DKUQQ3iZ7PJiZGNk

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

ای دل اگر نخواندت ره نبری به کوی او
بی قدمش کجا توان ره ببری به کوی او

یک جهت آی تا مگر ره شودت به بی جهت
دیده بی جهت نگر ؛ بنگر حسن روی او

راه نمای بایدت ای که هواش می پزی
زانکه بخود نمی توان کردن جستجوی او

گر نروی به سوی او راست بگو کجا روی
هر طرفی که بنگری ملک ویست و کوی او

جام و سبوی او منم غالیه بوی او منم
پیش من آی تا شوی جمله به رنگ و بوی او

تا که به گوش جان من رمز الست گفته اند
هیچ برون نمیرود از دلم آرزوی او

آنچه ز ما شنوده ای آن ز خدا شنوده ای
چون همه گفتگوی ما هست ز گفتگوی او

هیچ مجو ز هیچ کس ننام و نشان من که من
غرق محیط گشته ام از رشحات جوی او

رفته به جوی او منم مست ز بوی او منم
پیش من آی تا شوی جمله به رنگ و بوی او

رو بر شمس تا دهد از تو خلاص مر ترا
خوی بدت بدل کند جمله به خلق و خوی او

منتسب به مولانا

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

یک بیتِ خوب پیشِ من از یک کتاب بِه
یک گل ز دستِ یار به از بوستانِ گل

#قاسم_خان_دیوانه_مشهدی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

نه تسلی شفیقی،نه محبت حبیبی
به جهان مباد چون من،که از این دو بی نصیبی

به کدام آشنایی به دری روم خدایا
که در این جهان چنانم که به منزل غریبی

ز حیات خویش سیرم،که به عمر خود ندیدم
ز جهان به جز فسونی،ز کسان به جز فریبی

چو خسیس بر فرازد سر مهتری،ندارد
نه نشیب ما فرازی،نه فراز او نشیبی

ز سموم غم ندانم چه رسید این چمن را
که دگر در او نبینی نه گلی نه عندلیبی

نبرم به تیغ هم از تو که آفرید عشقم
به فراق ناصبوری،ز وصال بی شکیبی

به کدام بخت و طالع پی کار عشق گیرم؟
که به غیرِ بی نصیبی نبود مرا نصیبی

به کمال دردمندی طلب شفا ز خود کن
که نه دردمند باشد که بود کم از طبیبی

ز سخن امیر تنها،به همین خوش است ما را
که به صد کرشمه بیتی شنود ز ما ادیبی

#امیری_فیروزکوهی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

امیدوار باشد آدم به خیر کسان
ما را به خیر تو امیدی نیست شر مرسان #سعدی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

گزیده‌ای از شعر
«نطفهٔ یک قهرمان با توست»

... تو زنی مردانه‌ای، سالاری و از مرد هم پیشی.
جامهٔ جنست زن است اما
درد و غیرت در تو دارد ریشه‌ای دیرین.
کم مبین خود را، که از بسیار هم بیشی.
گوهرِ غیرت گرامی دار، ای غمگین.
مرد، یا سالارزن، باید بدانی این،
کاندرین روزانِ صد ره تیره‌تر از شب،
اهلِ غیرت روزیش دَرد است.
خواه در هر جامه، وَز هر جنس،
درد قوتِ غالبِ مرد است...

...با توام من، آی دختر جان!
شیردختر، ای شکوفهٔ میوه‌دارِ ایل!
تیهویِ شاهین شکارِ کُرد!
که به تاری از کمندِ گیسویت گیری
صد چنان سهرابِ یل را، آنکه نتوانست
نازنین گُردآفریدِ گُرد.
گرچه دانم گریه تسکین می‌دهد دردت،
لیک دختر جان! نبینم رو بگردانی به گرییدن.
هی، بگردم قدّ و بالا، سروِ بستانت!
من نمی‌خواهم ببیند دشمنِ بیرحمِ نامردم
قطره‌ای هم اشکِ وحشت پایِ چشمانت.
آن دو آهویی که می‌دانم
که دو ببرِ خشمگین دارند، در زنجیرِ مژگانت.

هی بگردم دخترم را،دخترِ باغیرتم، هم‌میهنِ کُردم!
من یقین دارم که می‌بینی
کاین زمان آبشخورِ ما،از چه رودِ بی‌سروپایی‌ست؟
و کشان ما را به سوی خویش
چه لجن در ذات، دریایی‌ست؟
خوب می‌دانم، که دانی خوب
که چه بد دهری و دنیایی‌ست.
با شبی چونین
در کمینِ ما چه بد روزی و فردایی‌ست.

...گر پسر زادی، کمربند پدر بسپار و وادارش
همچنو مردانه و بی‌باک بربندد.
وَر دگر زادی، بگو او نیز
گر به سر خواهد که پیچاکِ پدر بندد؛
ماده‌شیری باخطر، بی‌خوف باشد، تا که آن میراث
بر سر و گردن چو یالِ شیرِ نر بندد.

دخترم! ای دخترِکُرد، ای گران‌مایه
یادگارِ آن شهید، آن پهلوان با توست.
قصرِ شیرینِ جوانی،ای بهین تندیسهٔ جاندارِزیبایی.
بیستونِ غیرتِ کرمانشهان با توست.
قدر بشناس و گرامی دار، دختر جان
نطفهٔ یک قهرمان با توست!

#مهدی_اخوان_ثالث، زندگی می‌گوید اما باید زیست، برگرفته از کتاب:
متن کامل ده کتاب شعر مهدی اخوان ثالث، چاپ اول، ۱۳۹۵، انتشارات زمستان، ص  ۱۰۴۱-۱۰۳۷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

خانه تان را با عشق برکت دهید. در هر کنج آن عشق بکارید تا خانه ای گرم, عاشقانه و آرام داشته باشید و همواره در آشتی و آرامش به سر ببرید.

- تصمیم بگیرید این باور را همیشه در سر بپرورانید که همه مفید هستند و هر جا قدم می گذارید, کسانی آمادگی کمک به شما را دارند.

- مهم نیست مردم چه می گویند و چه می کنند, بلکه مهم این است که شما چه واکنشی نشان می دهید و چه باوری درمورد خود دارید.

#لوئیز_هی


https://www.instagram.com/p/DG6T6ddt2qA7VSz1fS-4NzvBsvjZ2FOkB5EPig0/?img_index=2&igsh=MWxxZ2txdG5najNxeA==

Читать полностью…
Subscribe to a channel