چشم های آبیاش بر من هجوم آورده بود
حمله سرخی تدارک دیدم و بوسیدمش
- رحیم نبی
شبی خیال تو از دشت خواب من بگذشت
دگر به خواب نرفت این دلِ خیالپرست...
- فریدون مشیری
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمر گذشته را کجا دریابم...
-مولانا
شرف الشمس،سنگی از جنس نور و برکت ✨
با سنگ شرف الشمس، انرژیهای مثبت را جذب کنید و از خواص بینظیر آن بهره ببرید! این سنگ ارزشمند نماد برکت، رزق، آرامش و حفاظت در برابر انرژیهای منفی است.
✔ حکاکی مخصوص روز ۱۹ فروردین توسط اساتید خبره
✔ افزایش اعتمادبهنفس و جذب ثروت
✔ دفع چشم زخم و محافظت در برابر امواج منفی
✔شخصی سازی سنگ با نام زیبای شما
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@firoozehkhademi
رازیکه بگفتی ای بت بدخویم
واگو که من از لطف تو آن میجویم
چون گفت به گریه درشدم پس گفتا
وامیگویم خموش وامیگویم
- مولانا
ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو
تا نرود نفس ز تن، پا نکشم ز کوی تو
- حسین منزوی
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود...
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد...!
- سعدی
جز ندامت نیست حاصل، دانهٔ بی مغز را
گـوش بـر افسانه ی بیهوده گفتاران مدار
- صائب تبریزی
به تیرهبختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم
ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم
برای گفتن با دوست، شکوهها به دلم بود
ولی دریغ که در روزگار، دوست ندیدم
دگر نگاه امیدی بهسوی هیچکسم نیست
چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم
رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی
که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم
منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود
به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم
یکی شکستهنوازی کن ای نسیم عنایت
که در هوای تو لرزندهتر ز شاخهی بیدم
ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه
که خاک غم به سرافشان چو گردباد دویدم
گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین
به شهر روسیهان، شهریار رویسپیدم
- شهریار
مرا با توست پیمانی، تو با من کردهای عهدی
شکستی عهد یا هستی بر آن پیمان؟ نمیدانم.
- عراقی
با مدعی مگوئید
اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد
در درد خود پرستی
- حافظ
ای زلفِ تو دامِ دل دانا و خردمند
دشوار جهَد دل که دراُفتاد در این بند
- امیرخسرو دهلوی
من و عشق و دل دیوانه بساطی داریم؛
عقل هی فلسفه میبافد و ما میخندیم..!
- حسین مرادی
پشت هم شعر نوشتم كه بخوانی، خواندی؟
بغض کردم که ببینی و بمانی، ماندی؟
به خدا شعرترين شعرِ منی، میفهمی؟
هوس انگيزترين حسِ منی، میفهمی؟
- پویا جمشیدی
از رنجی خستهام، که از آنِ من نیست
بر خاکی نشستهام، که از آنِ من نیست
از دردی گریستهام، که از آنِ من نیست
- احمد شاملو
دلم گرمه که میمونی؛ اگه حتی زمینگیر شم
تهِ رویای من اینه؛ کنارت با خودت پیر شم :)
- فاطمه سپید
جرعه به جرعه میدهم شعر به نوش دلبرم
دل که نکرد اثر به او، شعر کند مگر اثر...
-حافظ
گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن!
گاه میلغزد زبانم، بشنو و باور مکن!
گفتی آیا در توانت هست از من بگذری؟
گفتم آری میتوانم... بشنو و باور مکن!
- سجاد سامانی
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود...
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد...!
- سعدی
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام، بنشین تماشایت کنم
- فریدون مشیری
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
- حافظ
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جدایی ها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
- مولانا
عاشقش باشی و تقدیرت نباشد حال ماست
دست تقدیرِ بدِ ما از کجا ها تا کجاست
- سهراب عرب زاده
ای قرارِ دلِ طوفانیِ بی ساحلِ من
بهر آرامش این خاطرِ شیدا، تو مرو
- شفیعی کدکنی
غالباً در هر تصادف میرود چیزی زِ دست
لحظه برخورد چشمت با نگاهم، دل بِرفت
- حسین فروتن
من بودم مژگان بر این دلکش فگار کوفته
غبارِ خاکستر بود این عرصه
من بودم رودی جاری ُ نظیفه
تبِ سوزناکی بود این عرصه
من بودم نباتی سرزنده
شراره ی اخگر بود این عرصه
من مرغی بودم برفراز قلّه
نخجیرگیری تیرزن بود این عرصه
من طفلی بودم مرتکب کژروی ِ ناخوانده
پدری بود آشفته حال ، این عرصه
من خردسالی بودم درمانده
تازیانه ی زخم بود این عرصه
من بودم شجرِی تنومند ساقه
تیشه زنی بر ریشه ام بود این عرصه
من بودم آن طفلی لطمه دیده
بارش رگباری بود این عرصه
من بودم آن برّه ی رنج دیده
گرگی درنده بود این عرصه
من بودم شوکای این چمن بیشه
سلطان بیشه بود این عرصه
من بودم شاخ ُ بر گلی فریبنده
تیغی برنده بود این عرصه
من راکبی بودم بر دوچرخه
قطاری تندرو بود این عرصه
من رعیتی بودم در این جمع عامه
خانِ ملک بود ، این عرصه
من خوشچهره ای بودم در این زمانه
افسوس جوهری سوزان بود این عرصه
من جگری بودم در آن سینه ی سوخته
نطقی بُرّنده بود این عرصه
من خاتونی بودم خوش تراشه
مردی زننده بود این عرصه
من بودم سِرِشتی نرمینه
مهاجمی خوفناک بود این عرصه
من بودم تصویری فریبنده
هدایتگری فاسد بود این تیره عرصه
من بودم فانوس آن کاشانه
سیه روح بود این عرصه
من جامی بودم آبگینه
کلوخ سنگی بود این عرصه
من رقعه ای بودم ریزه
بُرشگرقهاری بود این عرصه
من ناراضی بر ظلم این صحنه
سرکوبگری کریه ای بود این عرصه
- ملیکا رنجبر
اندر دل من درون و بيرون همه او است
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
اينجاي چگونه کفر و ايمان گنجد
بي چون باشد و جود من چون همه اوست:)
هزار چاره بکردم که هم عنان تو گردم
تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی!
- سعدی