یک فنجان شعر ☕ @Hamid_Reza_Abravan
باید ای حضرت معشوق کنارم باشی
اینکه در خاطر و افکار توام کافی نیست
#حمیدرضا_آبروان
از تو من آموختم شعر و فنون شاعری را
در نگاهت بس که هم ایهام و هم ایجاز داری
#حمیدرضا_آبروان
انجمن شعر سعدیЧитать полностью…
آخرین نشست سال ۱۴۰۳
با تنی زار و پریشان و دلی کم طاقت
اینکه هر ثانیه بیمار توام کافی نیست؟
#حمیدرضا_آبروان
به صحرا رفتم و آنجا کسی در گوش من میگفت
جهان با این همه وسعت شده زندان دلتنگی
جوانی رفت و هستم همچنان دلخوش به این جمله:
که یک روزی به پایان میرسد دوران دلتنگی
#حمیدرضا_آبروان
خیالِ نازنین یاری به رویا میبرَد ما را
به هر جایی که میخواهد همانجا میبرَد ما را
کنار آب و آیینه، کنار جنگل و باران
کنار ماه و گاهی هم به دریا میبرَد ما را
#حمیدرضا_آبروان
منِ تنها چه بر میآید از دستم زمانی که
گلو را میفشارد روز و شب دستان دلتنگی
#حمیدرضا_آبروان
همه اشعار من انگار گره خورده به عشق
دور از این دست مسائل بشوم میمیرم
نفس و نبض و تپشهای من از دیدن توست
اگر از روی تو غافل بشوم میمیرم
#حمیدرضا_آبروان
اگر چه هیچ کس جز غم سراغ از ما نمیگیرد
همین که یک نفر یادی کند از ما خوشایند است
وطن دارد به حال زارمان پیوسته میگرید
شبیهِ مادری بی بال و پر در سوگ فرزند است
#حمیدرضا_آبروان
پناهم میشود شعر و نوشتنهای پی در پی
اگر چه نیست اینها چاره و درمان دلتنگی
#حمیدرضا_آبروان
بغل کن روح و جسمم را، شبیهِ پیچکی دلتنگ
چنان محکم که مانَد بر تنِ من ردّ بازویت
#حمیدرضا_آبروان
هیچ کس دور و برم نیست به جز تنهایی
باز همصحبت من تا به سحر مهتاب است
گرچه تنهایی من حسّ خوشایندی نیست
اینکه دورم قفسی ساختهام جذاب است
#حمیدرضا_آبروان
میبویمش موی تو را چون دستهای گل
این شاخههای مریمت را دوست دارم
با اینکه سهمم از تو چیزی نیست جز غم
دیوانهام حتی غمت را دوست دارم
#حمیدرضا_آبروان
ای که در پیچ و خم مویت هزاران راز داری
حضرت عشقی و چون پیغمبران اعجاز داری
#حمیدرضا_آبروان
تمام خواستهام از تو چند جملهی ساده است
بیا، بمان و نرو آرزوی دور و درازم
#حمیدرضا_آبروان
تشنهام! تشنهی بوسیدن و بوسیده شدن
هی بزن از دل و جان بوسهی بسیار مرا
#حمیدرضا_آبروان
آمدی و اندک اندک نور تاباندی به دل
ظلمتم پایان گرفت و ماه نامیدم تو را
برق چشمانت ربود از من توانِ اختیار
گر خدا مانع نمیشد میپرستیدم تو را
#حمیدرضا_آبروان
احساس زلالم به تو هرگز نشود خشک
چون رود جلو میرود و در جریان است
دل زنده به آن است که بیمار تو باشد
بی روی تو چیزی که ندارد ضربان است
#حمیدرضا_آبروان
اینکه من تشنهی دیدار توام، کافی نیست؟
یا شب و روز گرفتار توام، کافی نیست؟
اینکه با رنج و عذابی که روا میداری
همچنان یار وفادار توام کافی نیست؟
#حمیدرضا_آبروان
برای گریه کردن شانهی امنی نمیبینم
سرم را میگذارم باز بر دامان دلتنگی
#حمیدرضا_آبروان
از کُل جهان با همه زیبایی و حُسنش
تو سهم منی کمتر از این را نپذیرم
خشکیده تنم، ابر بشو، بوسه بباران
تا اینکه شود دشتِ پُر از یاس کویرم
#حمیدرضا_آبروان
عشق! خورشید شدی و به تنم تابیدی
پارهای نور به پیراهن من پاشیدی
کوه یخ بودم و در هر نفسم سرما بود
این تو بودی که حرارت به دلم بخشیدی
#حمیدرضا_آبروان
Читать полностью…
روزنگار: ۱۴ فوریه، روز جهانی عشق
به ظاهر گر چه ساکت مثل اقیانوس آرامم
ولی در سینه غوغا میکند طوفان دلتنگی
#حمیدرضا_آبروان
به رویا میبرد ما را شمیم ناب گیسویت
چه با دل میکند چشم سیاه و قوس ابرویت
#حمیدرضا_آبروان
انجمن شعر سعدیЧитать полностью…
گره از روسری وا کن، بده بر باد موها را
که دنیا را معطّر میکند گلهای شب بویت
#حمیدرضا_آبروان
منم آن غنچهی نشکفته تنها در میان دشت
که یک روزی شکوفا میشوم با دیدن رویت
#حمیدرضا_آبروان
بی گمان تا به ابد واله و سرگردان است
هر که در حلقهی آن موی سیاه افتاده
خلوتی داشتم و عشق تو بیتابم کرد
دل بیچارهام از چاله به چاه افتاده
#حمیدرضا_آبروان
نشد هرگز به آغوشت کشم در وقتِ بیداری
خودت کاری کن و تنها به خوابِ من بیا امشب
#حمیدرضا_آبروان
بیا نزدیک تا عطر حضورت را بیاشامم
که در عالم همه از باده مَستند و من از بویت
#حمیدرضا_آبروان
به رویا میبرد ما را شمیم ناب گیسویت
چه با دل میکند چشم سیاه و قوس ابرویت
بیا ای ماه پایینتر، ببر از من قرارم را
نه من تنها که یک دنیاست هرشب محو جادویت
#حمیدرضا_آبروان
آخرِ قصّهی عشّاق چرا تنهاییست
باید این قاعده را یک شبه بر هم بزنم
از خدا خواستهام معجزهی عشق تو را
قطرهای کوچکم و در پیِ دریا شدنم
#حمیدرضا_آبروان