hamidrezaabravan | Unsorted

Telegram-канал hamidrezaabravan - H.R.A

2956

یک فنجان شعر ☕ @Hamid_Reza_Abravan

Subscribe to a channel

H.R.A

آتش دیوانگی سوزانده تن را، آنچنان که
باد تا آن سوی دنیا می‌برَد خاکسترم را

فصل پاییزم که هر شب رفتگر‌ها در خیابان
می‌تکانند از لباسم برگ‌های آذرم را


#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

گر چه یک عمر گذشت و نرسیدم به دوست
دلِ پُر حوصله‌ام چشم به فردا دارد

اگر از من ببُرد یار نباشم غمگین
دلخوشم اینکه کمی خاطره از ما دارد

#حمیدرضا_آب‌روان

🎼 رابین/فرانسه

Читать полностью…

H.R.A

و تمام شب ها به تو اندیشیدم
که کجایی
قلب و جسم و روح من
تو را خواندند
دوستت دارم
به اندازه روزهایی که ندیدمت
به اندازه شب هایی که نداشتمت....

✍ 🎙#حمیدرضا_آب‌روان

@jadidtarinha3

Читать полностью…

H.R.A

عشق! خورشید شدی و به تنم تابیدی
پاره‌ای نور به پیراهن من پاشیدی

کوه یخ بودم و در هر نفسم سرما بود
این تو بودی که حرارت به دلم بخشیدی

#حمیدرضا_آب‌روان

🎼هاریس آلکسیو/یونان

Читать полностью…

H.R.A

منم آن یوسفِ در بند و پریشان‌خاطر
برس از راه و بخر از سرِ بازار مرا

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

هزاران زخم را با یک تبسّم می‌کنم پنهان
و هر جایی به صورت می‌گذارم این نقابم را

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

می‌نویسم ز تو که مالکِ اشعار منی
همه‌ی ذهن من و صاحبِ افکار منی


#حمیدرضا_آب‌روان

پ.ن: جناب سایه مخاطب شعرهای شما چه کسی ست؟

Читать полностью…

H.R.A

#پاکت_آبمیوه
🔹قسمت دوم و پایانی


خوب که دقت کرد جای یه رژ لب بود که قسمت بالایی نی رو گرفته بود.
در حالی که به فکر فرو رفته بود پاکت آبمیوه رو داخل کیفش گذاشت.
افکار مختلفی به ذهنش هجوم می ‌آوردند:
نکنه سعید با کسی...
نه دوست نداشت به این چیز‌ها فکر کنه.
دستش رو روی پیشونیش گذاشت و به صندلی ماشین تکیه داد.
سعید در حالی که داشت با متصدی پمپ بنزین خداحافظی میکرد وارد ماشین شد و راه افتادند.
سعید دوباره شروع کرد به حرف زدن و شوخی کردن.
اما سارا که اعصابش به هم ریخته بود با لحن نسبتا تندی گفت:
میشه چند لحظه هیچی نگی
میخوام آهنگ گوش کنم!
سعید هم که در چهره‌اش مشخص بود از این حرف رنجیده، ساکت شد و به مسیرشون ادامه دادند.
حس میکرد سرش مثل یه تنور داغ و داغ‌تر میشه.
افکار مختلف مثل شیرهای وحشی که آهویی رو به دام انداختند دست از سرش بر نمی‌داشتند.
یعنی کی کنار سعید بوده
همکار خانم هم نداشت که یه وقت اون رو رسونده باشه.
پس این رژ لب قرمز رنگ روی نی آبمیوه چیه
در افکار خودش غرق بود که صدای زنگ گوشیش اون رو به خودش آورد.
صفحه گوشی اسم مینا خواهرش رو نشون میداد.
اصلا حوصله‌اش رو نداشت
گوشی همین جور زنگ می‌خورد
سعید گفت:
جوابش رو نمیدی، الان قطع میشه‌ها
با بی حوصلگی گوشی رو برداشت و  جواب داد:

-سلام مینا جان خوبی
+سلام عزیزم مرسی خودت خوبی کجایی؟
- خوبم شکر، مثل همیشه با سعید داریم میریم خونه
+آهان خوبه
خسته نباشید
میگما یه چیزی، من امروز صبح که داشتم میرفتم چند تا کار بانکی که نزدیک های خونه شماست رو انجام بدم، سعید اتفاقی منو دید و زحمت کشید و من رو رسوند.
در راه هم یه آبمیوه بهم تعارف کرد
پاکت خالیش رو گذاشتم تو کیفم که اون رو بعد دور بندازم اما الان هر چی نگاه میکنم نیست
احتمالا افتاده تو ماشین اگه میتونی یه جوری بردار که بیشتر از این خجالت زده نشم که آبمیوه رو خوردم و پاکتش رو انداختم تو ماشین...

با شنیدن این حرف‌ها لبخندی بر لبانش نشست و گفت:
باشه چشم آبجی گلم
دوست دارم
فعلا خداحافظ.
یه نفس راحت کشید
نگاهی به سعید کرد که همچنان ساکت مونده بود و داشت رانندگی میکرد.
حس میکرد چقدر چهره مظلومی داره
از اینکه فکرهای بدی در موردش کرده بود از خودش شرمنده بود.
صدای ضبط ماشین رو بلندتر کرد و سرش رو به شونه‌های سعید تکیه داد و به آهنگ گوش داد:

باز ای الهه‌ی ناز
با دل من بساز
کاین غمِ جانگداز
برود ز بَرَم...

پایان

#حمیدرضا_آب‌روان

۳۰ آبان ۱۴۰۳

Читать полностью…

H.R.A

درود خدمت دوستان و همراهان عزیز .
یکی از معدود داستان هایی رو که نوشتم باهاتون به اشتراک میذارم.
البته تخصصی در داستان نویسی ندارم ولی خب بعضی مواقع یه چیزهایی می‌نویسم.

برقرار باشید به مهر🌺🍃

Читать полностью…

H.R.A

قلب تو ناب‌ترین جای جهان است ای دوست
تا نفس هست در این خانه نگهدار مرا

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

ای که بُردی قلب ما را با خودت، بشنو مرا
می‌شوی دور از من امّا، من دچارت مانده‌ام

گر چه امّیدی ندارم باز هم بینم تو را
با نگاهی منتظر در انتظارت مانده‌ام

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

دستِ بی‌رحمِ زمان روی تو را پژمرده کرد
من فقط از عاشقانِ پُر‌شمارت مانده‌ام

زنده می‌دارد مرا آن خاطراتِ خوبمان
شاخه‌ای سبزم که از فصلِ بهارت مانده‌ام

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

در وصف تو ای نوگل محبوب چه گویم؟
«چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است»

دنیا شده از پرتو چشمان تو روشن
با بستنِ هر پلکِ تو پایانِ جهان است

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

سلول به سلول تنم عاشق توست
آری دلِ دیوانه‌ی من لایق توست

اقرار کن ای عشق تو هم مثل منی
چون شاهد من چشمِ ترِ صادق توست

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

سرزنش‌ها شدم از بابت عاشق بودن
آه! تنها تو در این شهر مرا فهمیدی

مانده در یاد هنوز آن شبِ دلگیری که
مثل چشمان ترَم یک‌سره می‌باریدی

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

دیروز وقتی آماده می‌شدم که خود را به تیغ پزشک جراح بسپارم، لحظه‌ی قبل از ورود به اتاق عمل که بیمار باید چیزهایی را که به همراه دارد مثل ساعت، انگشتر و ... را از خود جدا کند، برایم به معنای دل کندن از تعلقات بود. لحظه‌ای به زمان مرگ فکر کردم که آدمی در آن لحظه هم چیزی را با خود نخواهد برد.

دنیا بی ارزش‌تر از آن است که حتی ذره‌ای ناراحتی و کینه را در خود نگاه داریم. چیزهایی که سعی کردم نگذارم در دلم باقی بمانند.

انسان همان‌گونه که در لحظه تولدش با خود چیزی را به این دنیا نمی‌آورد، در لحظه مرگش هم چیزی را با خود نمی‌برد مگر قلبی که در این مدت با آن زیسته‌ است.

امیدوارم همان گونه که سبک‌بال پا به هستی گذاشته‌ایم همان گونه هم آن را ترک کنیم.

با آرزوی صحت و سلامتی برای همه🌺🍃


#دلنوشته
#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

سالها در طلبت سعی فراوان کردم
کام دل را بده یا بگذر و بگذار مرا

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

چنان از عشق سرشارم که‌عقل ازمن گریزان است
ببر نام مرا بر لب، مرا مجنون خطابم کن

مرا ای ماه گر لایق نمی‌دانی ملالی نیست
بیا و لااقل در جمعِ عشّاقت حسابم کن

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

گوهرِ اصلم و در کنج دکان افتادم
تا ابد جز تو کسی نیست خریدار، مرا

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

هر جا که می‌رم یاد تو
باهامه، تنها نیستم
هر روز با تو هستم و
توو فکرِ فردا نیستم

آروم آرومم فقط
دلتنگ میشم خوبِ من
از بس که خوبی هی دلم
بی تابته محبوب من

دیوونه می‌شم اون شبی
دستت نباشه دستِ من
تا عمر هست ما با همیم
من مستِ تو، تو مستِ من

#حمیدرضا_آب‌روان
#ترانه

Читать полностью…

H.R.A

چه کس جز تو مداوا می‌کند حال خرابم را
چه دردی می‌کشم بی تو، بیا کم کن عذابم را

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

تشنه‌ام! تشنه‌ی بوسیدن و بوسیده شدن
هی بزن از دل و جان بوسه‌ی بسیار مرا

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

🧃#پاکت_آبمیوه
🔹قسمت اول


ساعت اتاق دفتر مدرسه عدد ۲ رو نشون میداد.
دیگه وقت رفتن بود. سارا پوشه ها و برگه‌های امتحانی که تازه تصحیح کرده بود و روی میز ولو شده بودند رو مرتب کرد و در کشو کمد گذاشت.
به مدیر مدرسه خسته نباشید گفت و بعد از خداحافظی بیرون رفت.
هوای مطبوع بهاری رو نفس کشید
نسیم خنک اردیبهشت ماه صورت زیباش رو نوازش می‌کرد.
بیرون از مدرسه زیر سایه درختی که همیشه همون ساعت و همون جا منتظر همسرش می‌موند نشست. چند دقیقه‌ای که گذشت و در حالی که با تلفن همراهش داشت پیام های گروه معلم‌ها رو میخوند، ماشین پارس سفید رنگی جلوش وایساد.
سعید همسرش بود که مثل همیشه بعد از اتمام کارش سر وقت اومده بود دنبالش.
سه سالی میشد که با هم ازدواج کرده بودند و با هم خوشبخت بودند.
سوار ماشین شد

- سلام سعید جان
+سلام خوبی عزیزم، خسته نباشی
- ممنونم تو هم خسته نباشی همسر جان

این مکالمه‌ای بود که معمولا بینشون شکل می‌گرفت.
صدای ضبط ماشین رو بلند کرد و به آهنگ عاشقانه‌ای که داشت پخش میشد گوش داد.
دقایقی در مورد اتفاقاتی که در محل کارشون افتاده بود با هم صحبت کردند و
مثل همیشه سعید سر شوخی رو باز کرد و صدای خنده‌هاشون با صدای موسیقی در حال پخش فضای ماشین رو عاشقانه کرد.
سعید نگاهی به آمپر بنزین ماشین کرد و یادش اومد که خیلی وقت هست چراغش روشنه. به سمت پمپ بنزینی که حوالی خونه‌شون بود حرکت کرد.
بعد از توقف در اونجا در حالی که داشت پیاده میشد گفت:
سارا عزیزم میشه کارت سوخت رو از داخل داشبورد بهم بدی
در داشبورد رو باز کرد و کارت سوخت رو از بین بقیه مدارک ماشین پیدا کرد و به دست سعید داد.
در همین حین حس کرد که پاش به چیزی خورده.
خم شد و زیر صندلی رو نگاه کرد پاکت آبمیوه بود.
همون پاکت آبمیوه‌ای که صبح همراه با یه کیک به سعید داده بود که به عنوان صبحانه بخوره. چون دیر از خواب بیدار شده بود و وقت نمی‌کرد که صبحانه بخوره و محل کارش هم نسبتا دور بود.
خواست اون رو در سطل آشغالی که در محوطه پمپ بنزین بود بندازه اما چیزی توجهش رو جلب کرد.
یه لکه قرمز رنگ بر روی نی پاکت آبمیوه.

Читать полностью…

H.R.A

پیچکی باش و به دور تن من حلقه بزن
هر چه خواهی بکن ای عشق گرفتار مرا

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

مهربانی کن و هر روز نیازار مرا
در بغل گیرم و بر سینه بیفشار مرا

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

تاریک و سیاه است جهان گر تو نباشی
چون نور خدا می‌چکد از چهره‌ی ماهت

این صورت زیبا شده یک ارتش کامل
چشم اسلحه، ابروی تو سردار سپاهت

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

ای که رفتی سال‌ها در انتظارت مانده‌ام
روز و شب چون بی‌قراران، بی‌قرارت مانده‌ام

گر چه عمری رفته از روزی که ترکم کرده‌ای
خوش‌خیالم! در خیالاتم کنارت مانده‌ام

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

در کنارِ منِ تنها شده ماندی ای عشق
سالها با غمِ بسیار دلم جنگیدی

گر چه بال و پرِ تو سوخت ولی شب تا صبح
در کنارم وسط آتشِ غم رقصیدی

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

دیوار میان من و تو بسیار است
عمریست که ما حسرتمان دیدار است

هرگز نکنم شکوِه ز بخت بد خویش
چون سهم من از عشق همین آزار است

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…

H.R.A

مرا از نو بساز و باز هم از نو خرابم کن
بزن بر جان من نقشی، مرا نقشِ بر آبم کن

تنم چون خوشه‌ی انگور غمگینی لگدکوب است
تو با دستان پُر مهرت بیا من را شرابم کن

#حمیدرضا_آب‌روان

Читать полностью…
Subscribe to a channel