kolbh_sabzz | Unsorted

Telegram-канал kolbh_sabzz - 🏡کلبه سبز🏡

4788

🌸خوش اومدین 🌸 🌺دوستان کانال معرفی کنیدهمکاری کنیدتا عضو جدید بیاد کانال سپاس🙏🏻 🌹 😎لفت ندین 😐😠ممنون میشیم🙏🏻 ارتباط @aminnn9547

Subscribe to a channel

🏡کلبه سبز🏡

📌لیست برترین کانال های تلگرام رو از دست ندید



🧘‍♀ مدیتیشن          📖 ادبیات


🧠 روانشناسی       ⚖ حقوقی


🎼 موسیقی          🔅 علمی


🔢 علم اعداد        👩‍⚕ درمانی



💎 قانون جذب     👩‍🎓 آموزشی



🔥 لطفا همه شرکت کنید و از این فولدر طلایی استفاده کنید🔥

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

منو همه اذیت کرده بودن؛ کاش تو دیگه اذیتم نمیکردی.

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

تو هیچوقت نمیفهمی چقد منو جلوی کسایی که ازت تعریف کرده بودم، شرمنده کردی

Amin
@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

اخلاقم اینجوریه که یجوری روش حساسم انگار من زاییدمش.😐😂

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

وقتی بداخلاقی دوستت دارم
وقتی باهام قهری دوستت دارم
وقتی خسته ای دوستت دارم‌
وقتی عصبیی و کنترل رفتارات دست خودت نیست دوستت دارم
وقتی سرت شلوغه و کمتر بهم میرسی دوستت دارم
وقتی بهم میگی ازم خسته ای دوستت دارم
وقتی همه بگن دوست داشتنت غلطه دوستت دارم
وقتی تو سخت ترین شرایطیم دوستت دارم
حتی اگه بری هم، بازم دوست دارم

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_14



آواز خواندن ، شاید جزء محال ترین آرزوهای من میشد...چقدر بدبخت به نظر میرسیدم ...چقدر تنها و بی کس....میرسید روزی که کسی هم مرا دوست داشته باشد؟ کسی که اشکهایم را روی شانه هایش بریزم. بشود یک سرپناه ...یک حامی...بیاید و مرا از این زندان نجات دهد..چند تقه به در میخورد...نمیخواهم کسی را ببینم...میدانم جز خدمتکار هیچکس پشت این در نمی آید...گرسنه هستم اما حتی نمیخواهم لقمه ای غذا در دهان بگذارم...نوای الهه ی ناز به اواخر خود رسیده که شخص پشت در ، بالتخره بدون اجازه وارد اتاق میشود...
به پشت سرم نگاه نمیکنم...با هر دو دست ساز دهنی را بین لبهایم گرفته و هر لحظه با اندوه بیشتری آن را می نوازم...صدای بسته شدن در همزمان می شود با نوت های پایانی موسیقی بدون متن من ....ساز را از لبهایم جدا کرده و چشمانم را باز میکنم...
هنوز هم روبه روی پنجره نشسته ام...چهار زانو ، روی مبل تک نفره ی یاسی بوی عطر جهان را میشناسم ...ساز را در دامنم رها کرده و روسری عقب رفته ام را جلو میکشم.
برادر است اما ، قوانین سفت و سخت آق بابا حتی بین خواهر و برادر حریم میسازد...
با پشت دست ، اشکهایم را فورا پاک میکنم...قدمی نزدیک میشود و وقتی من برای خشک کردن خیسی چشمانم پشت سر هم پلک میزنم ، صدایم میزند :آهو....؟
تعلل بیش از این جایز نیست.پاهایم را روی زمین گذاشته و بعد از برداشتن ساز دهنی از داخل دامنم و گذاشتنش روی دسته ی مبل ، از جایم بلند میشوم..با سری پایین افتاده به سمتش برمیگردم تا سرخی چشمانم را ، جای انگشتان آق بابا را روی گونه ام نبیند....
_در زدم...انگار نشنیدی ...!چرا از اتاقت بیرون نمیا ی ...؟دیشب شام نخوردی ...از ناهار هم که خیلی میگذره!..
گلویم را صاف میکنم:گ ....گرسنه ....ن ن ن نی نیستم ...(گرسنه نیستم)
احساس میکنم گردنش را بیشتر خم میکند تا صورتم را ببیند...قدش بلند است...شاید بیست یا سی سانت از من بیشتر:؛ببینمت ...؟؟
لحنش جدیست...آنقدر جدی که ترسم را زیاد کرده تا سرم را بیشتر از قبل در گردنم فرو ببرم...در چنین مواقعی لکنتم بیشتر از
هر زمانی خودنمایی میکند:د دا دا داش ج ج جهان...م م میشه ، ازتون خ خواهش کنم ت ت تنهام ب ب بزارین...؟(داداش
جهان میشه ازتون خواهش کنم تنهام بزارین...؟)
ناگهان دستش زیر چانه ام نشسته و با لحن پرخاشگری میغرد:نمیشه...ببینم تو چرا...
میخواهد چیزی بگوید که با دیدن وضع صورت من ، مردمک هایش گشاد میشوند دستش روی چانه ام خشک شده ونگاهش مات چشمهای اشکی و صورت کبود شده ام میشود...:کی..کی این کارو باهات کرده...؟
میخواهم در یک حرکت سرم را دزدیده تا چانه ام را از بند انگشتانش رها کنم ، اما بیشتر از قبل فشار می دهد و حالا حتی
عصبانی به نظر میرسد:با توأم...کار کیه ...؟پدرم یا آق بابا...؟
هرچه میخواهم بغض لعنتی را کنترل کنم نمیشود...به شدت احساس ضعیف بودن می کنم...احساس نفرت انگیز بودن...اضافه بودن... لبهایم میلرزند و حتی آنقدر ناتوان به نظر میرسم که نمیتوانم بارش اشکهای تازه ام را متوقف کنم...آنقدر ضعیف ، که نمیتوانم از نگاه تیز و پر از خشم جهان در امان بمانم....میترسم بگویم علت سیلی خوردنم چیست و آن طرف صورتم را هم خودش نقاشی کند ...جهان دست بزن نداشت...هیچوقت...اما به شدت غیرتی و متعصب بود ....میترسیدم بفهمد با موهای باز چگونه جلوی مشتری عزیزشان جولان داده ام و جنجال جدید را او به پا کند: مـ من... د داداش ب باور کن...
چانه ام را با ضرب رها کرده و به یکباره فریاد میزند...:اینقد نگو داداش داداش... مگه بچه ای آهو...؟تو کله ت فرو کن که دیگه نوزده سالت شده...بچه نیستی که هنوزم داداش صدام میزنی....
از لکنتم خسته شده است...؟ یا از اینکه برادر من باشد عارش می آید...؟ لرزش لبها به چانه ام سرایت میکند...جلوی دیدگانم از اشک تار و مات شده است:ب ب بخدا...ا او.. اون سگه د د دنبالم کرد...ر ر روسریمو هم همونجا باد برد(به خدا اون سگه دنبالم کرد...روسریمو هم همونجا باد برد)
نگاه گنگش تمام صورتم را میکاود...اشکهای شره گرفته ام... دستهایی که با استرس در هم قفل کرده ام...سری به معنای نفهمدین تکان میدهد:یعنی چی روسریمو باد برد؟ مگه بیرون باغ رفته بودی ...؟
میترسم بگویم اما بالاخره که چه...؟ خودش میفهمد و همان بهتر که خودم با زبان خودم اعتراف کنم...اوضاع را همان گونه که بوده توضیح دهم...از کسی دیگر نشنود:....
_ت ت توی باغ بودم...س س سگ آ آ آق بابا افتاد د د دنبالم...ب ب ب با دوچرخه ف ف فرار کردم...(توی باغ بودم...سگ آق بابا
افتاد دنبالم...با دوچرخه فرار کردم)



ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_12



مهدی نگاه مصممش را به پسر سی ساله
ی اخمویش میدهد:جهان پسرم ، شما هم با جناب امیرفضلی تشریف میبرین ته باغ... قسمت شمالیشو ریز به ریز نشونشون‌ میدی ،من و آق بابا هم با آقای شهسوار میریم حومه ی باغ....انشاالله که تا یکی دو ساعت آینده برسیم واسه بستن قرارداد و مهر و امضای آخر!...
چهل دقیقه می گذرد و هنوز ردی از ویلای لعنتی پیدا نکرده است...کفتار پیر انگار هفت لایه از زمین را کنده و محل زندگی اش را همانجا دفن کرده است...برای سردار نه اندازه ی پرتقالها مهم است و نه نازک بودن پوست گریپ فروت ها...نارنگی ها هم بروند به درک وقتی هنوز به آنچه که میخواسته نرسیده است ...خواسته اش دواندن ریشه ی اعتماد در دل این دو مرد است و بعد هم...پیدا کردن آن ویلا!...
یک ساعت دیگر هم می گذرد و هنوز هم اثری از ویلای پنهان شده نیست ...تنها دلخوشی اش این است که سهند یا رضا آنجا را دیده باشند هرچند هیچ بعید نیست ، آن پیرمرد چموش از راه هایی برود که به آن خانه ختم نشود...بالاخره به یک محوطه ی خالی میرسند و مهدی باز هم تعریف و تمجیدهایش را شروع میکند:ا ین باغ بیست ساله میوه هاش صادر میشن... یه ماه دیگه همین پرتغال تامسونا هرکدوم میشن اندازه هندونه..از هر لحاظ خیالتون راحت باشه پاییز محموله تون رو صحیح و سالم دریافت میکنید ...
سردار دست در جیبش می فرستد و پیرمرد را خیره نگاه میکند:لازم به گفتن نیست... من با اعتماد تام سراغ شما اومدم... شناختی که ازتون دارم برام کافیه !...
سردار مرد تملق گویی و چاپلوسی نیست اما ، این هم جزعی از نقشه اش است...
میخواهد در دل این پیرمرد اخمو جا باز کند ...و انگار کم حرفی سردار جواب داده و با گفتن همین چند کلمه ، تیرش را درست به هدف میزند ..ابروهای حسین علی خان از هم باز میشوند و سینه ای صاف میکند: قبلش باید وکیلت رو مجاب میکردی پسر جان!..
مهدی باز هم می ترسد همه چیز خراب شود:اصل خود ایشونه آق بابا...جناب شهسوار صاحب یکی از به نام ترین شرکت های منابع تغذیه کشوره...همینکه باغ ما رو انتخاب کردن برامون میمون و مبارکه انشالله!...
سردار خونسرد است...میخواهد پوزخند بزند...اما مثل همیشه خود دار است و خیلی خوب میتواند روی رفتارش تسلط داشته باشد:وکیل بنده موظفه در قبال حقوقی که میگیره دقت به خرج بده... به شخصه این باغ و میوه هاش رو نه ، در اصل شما رو قبول داشتم که با وجود مبلغ بالای قرارداد دنبال این موضوع رو گرفتم... خوشحال میشم آشنایی بیشتری باهاتون داشته باشم...بلکه بعد از این به نتایج بهتری رسیدیم!...
صدایش بم و محکم است...صلابت دارد و طرف مقابل را وادار به گوش کردن میکند... مصمم بودنش در حرفهایی که می زند ، خواه ناخواه حس اعتماد را در دل آن پدر و پسر بیدار میکند ...جهان نیست و این خیلی خوب است...حضور او یعنی انرژی منفی...پیرمرد بالاخره لبخند میزند:با وجود سن کمت ، خیلی با جربزه ای پسر...ازت خوشم میاد!...
و این خوش آمدنهاست که کیف سردار را کوک میکند...مهدی میخندد و سردار تا میخواهد جواب درست و درمانی برای
پیرمرد پیدا کند ، صدای پارس بلند سگ و جیغ کوتاه یک دختر جوان باعث میشود نگاه هر سه شان به عقب بچرخد!...
گوشهای سردار تیز تر از هروقتی میشوند ...
نگاهش ذره بین وار اطرافش را میکاود و دخترک مو خرمایی ، در سراشیبی تند باغ ، همراه با دوچرخه اش چند بار غلت میخورد... مردمکهای سردار گرد میشوند ...
تن ظریف دختر ، با ضرب کنار پای سردار می افتند با صدای ناله ای خفیف:آییی!...
سردار همه تن چشم میشود...حضور این دختر جوان...در عراضی کامیابها...چه کسی می تواند باشد جز نوه ی حسین علی خان کامیاب...؟ چشمانش به برق می نشینند و فقط منتظر است دخترک سر بالا کرده و نگاهش کند...میخواهد چهره ی این دختر مو خرمایی را در ذهنش حک کند ...در ذهنش حک کند و شاید نقش اصلی سناریو ی سردار ، همین دخترک وحشی باشد...دخترک میان خاک و خل غلت خورده و سعی میکند روی کف دستانش بلند شود...سردار میخواهد ببیندش...و
برای رسیدن به این هدف ، سر خم میکند. تازه صدای غرش آن دو کامیاب به گوشش میخورد و برای ثانیه ای نگاهشان میکند...
مهدی با صورتی کبود شده سمت دختر خیز برمیدارد و از بازویش میکشد...: پاشو ...پاشو دختره ی ...
و سردار هدفش فقط و فقط شناسایی آن دختر است:حالتون خوبه خانم...؟
دختر از جا بلند شده موهایی که پر از برگ خشک و خاک و خل است را کنار میزند...
سردار مثل یک دوربین شکاری روی چهره ی ظریف دختر زوم میکند...چشمهای آهویی اش را به خاطر میسپارد...پوست روشنش را در ذهنش حک میکند و خال کوچک زیر لبش...پیراهن بلند سفید ، با گلهای قرمز...
_برو خونه تا آق بابا رو سکته ندادی !...



ادامه دارد....


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

میگه : خودت را بساز
تا آدم امنی بشوی برای روزهایی که نمیشود به کسی پناه برد

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

📌لیست برترین کانال های تلگرام رو از دست ندید



🧘‍♀ مدیتیشن          📖 ادبیات


🧠 روانشناسی       ⚖ حقوقی


🎼 موسیقی          🔅 علمی


🔢 علم اعداد        👩‍⚕ درمانی



💎 قانون جذب     👩‍🎓 آموزشی



🔥 لطفا همه شرکت کنید و از این فولدر طلایی استفاده کنید🔥

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا این‌ها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل می‌شود.

📕 ملت عشق

✍🏻 #الیف_شافاک


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_10



فک سخت و تراشیده و چشمان سبز لجنی ...چشمانی که هیچ وقت مدت طولانی به کسی خیره نمیشوند...که
اگر بشوند ، ترس را در دل طرف مقابلش بیدار می کنند ...مردی که خشن نیست ... متعصب و باری به هر جهت نیست...فقط
فوقالعاده جدی و مرموز است!...
_گفتی بیام اتاقت...ده دقیقه ی دیگه باید برم کنفرانس سیلر!...
کیان هم امروز اخم کرده.میداند در سر مرد چه میگذرد و چه کند؟دوست است و رفیق...به او مدیون است و ناچارا باید دل به دلش بدهد و او از همین اکنون ، آخر این قصه ی تلخ را خیلی خوب میداند ...
سردار ماوس و روان نویسش را هول داده، بدون مقدمه چینی به حرف می آید:سه شنبه میرم رامسر!...
کیان سر پا مانده است...طرح اخمش گره کور می گیرد و سردار بی اعتنا به چهره ی در هم رفته اش ادامه میدهد:فعلا قرار نیست تو باهام بیای ...باید اول خودم اعتماد پیرمرده رو جلب کنم!...
کیان لبهایش را روی هم فشار میدهد..
خیلی خوب از نقشه ی رفیق بچگی هایش خبر دارد:کی گفت...؟شاید ورق برگشت!...
ابروهای سردار در هم گره میخورند:تا تو هستی این اتفاق غیر ممکنه...خودت خوب میدونی باید چکار کنی!...
کیان روی مبل کنار میز وا میرود و هر دو دستش را به صورتش میکشد:شاید ازوناش نباشه...شاید به چیزی که داره قانع بشه!... سردار به صندلی چرخانش تکیه می دهد: احتمالش صفره ،تو بهتر از من اینو میدونی گفتی تا آخرش هستی کیان...اگه کوتاهی
کنی ...
کیان به تندی میان حرفش می آید:گفتم هستم یعنی تا آخرش هستم...میدونم دارم خودمو به گوه میکشم... اما کم نمیزارم!....
سردار حالا مطمئن است این نقشه بدون این که مو لای درزش برود ، درست و عالی پیش میرود...به خودش اطمینان دارد...
به دوستش هم...نفس عمیقی میکشد و چشمهایش را با آرامش روی هم میگذارد...
سه سال تمام منتظر این روزها مانده است...صدای قدمهای تند کیان به گوشش میرسند ...قدمهایی که دور میشوند ...و دری که پشت سرش بسته میشود...قول کیان قول است...هیچوقت زیر حرفش نمیزند این رفیق با مرام!...

ماشین را در محوطه بزرگ ویلا پارک میکند ...صدای امواج دریا در همان نزدیکی به گوش میرسند و نگاه سرد سمانه را به سمت خودشان میکشند...سردار و فروغ هردو پیاده میشوند ...سمانه با همان نگاه تو خالی زل زده است به دریایی که از پشت
ویلای بزرگ شهسوارها نمایان است... سردار سمت در عقب رفته و آهسته بازش میکند : سمان...؟دریا رو دوست دار ی ...؟
سمانه نگاهش را سمت سردار و دستی که به طرفش دراز کرده جهت می دهد...
دریا...؟نه...برایش مهم نیست...
دستش را در دست سردار گذاشته و آهسته از ماشین غول پیکر برادرش پیاده میشود...
چقدر لاغر و رنجور شده است ...چقدر قدش در مقابل سردار کوتاه به نظر میرسد :کاش حرفشو گوش میکردم سردار...
سردار میداند مخاطب همیشگی سمانه کیست و اخم میکند...دست دور شانه ی خواهرش گرد کرده و قدمهایش را سمت
ساختمان ویلا ترغیب میکند...فروغ بغض کرده و جلوتر از آنها سمت پلکان میرود...
نگهبانی که تا حال مشغول بستن دروازه بود ، دوان دوان به سمت خودرو ی شخصی سردار می آ ید:آقا رسیدن به خیر...چمدونا رو بیارم بالا...؟
سردار سوییچ ماشین را از همان فاصله سمتش می اندازد و نگهبان تر و فرز ، آن را روی هوا میقاپد..روی پله ها هستند که سمانه نگاهش را بالا میدهد..سمت صورت
در هم رفته ی برادرش:دریا تو زمستونم قشنگه...گفته بود بریم ، من نیومدم...
حلقه بازوی سردار ، دور شانه های نحیف خواهرش محکم تر میشود:دریای زمستون قشنگ نیست سمان!...
سمانه آه میکشد و نگاه می گیرد...
از درب ورودی داخل میشوند اما ، جلال و جبروت این ویلا هم نمیتواند این زن را تحت تأثیر قرار دهد...
*
یک روز از اقامتش در رامسر میگذرد و حالا وقتش رسیده به دیدن آن باغ برود... سهند و رضا به تازگی رسیده اند و هر سه منتظر راننده ی شخصی آن پیر مرد...کفتار پیر آدرس نمیدهد و گمان کرده با این احتیاط های پیش پا افتاده اش در تله نمی افتد ... خودرو ی خاکستری رنگ میرسد و کسی برای خبر کردنشان به لابی هتل می آید: راننده ی جناب کامیاب تشریف آوردن!...
سهند و رضا با هیجان به هم خیره میشوند و سردار در آرامش ، بقیه قهوه ی تلخش را می نوشد...هردوی آنها منتظر بلند شدن سردار هستند...سرداری که بعد از چند لحظه ، فنجانش را روی میز گذاشته و از
جایش بلند میشود...موش در تله افتاده بود...با پاهای خودش آمده و در تله افتاده بود...
*
جاده ی پیچ در پیچ را به خاطر میسپارد...
از قبل هم این آدرس را در دستانش داشت اما بهانه ورود به آنجا را...؟قطعا نه!...
بعد از پیمودن راه نسبتا طولانی که از شهر خارج شده است ، وارد سراشیبی تندی میشوند ...همه جا درخت است...



ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_8



هیچ نقطه ای ، هیچ کلمه ای از این قرارداد از قلم نمی افته...قانونی پیش برین ، با قانون باهاتون راه میایم...بسم الله!..

کلید دارد اما ، عادتش این است وقتی کسی داخل خانه باشد ، اول در بزند...
زنگ واحد خودش را میزند...خانه ای که برای خودش بود و حالا یک مهمان داشت...
مهمانی که قبل از صاحب خانه رسیده و سردار را وادار به در زدن کرده بود!...
مهمانی که علنا خودش را صاحب خانه میدانست..طولی نمیکشد که درب ضد سرقت مشکی رنگ آهسته باز میشود...
سردار بدون اینکه شخص پشت در را ببیند ، داخل میشود...با کفش...داخل شدنش همانا و کشیده شدن یقه ی کتش همانا...نگاه خونسردش روی تن زن ، تاب میخورد...زنی که به خاطر او ، در انتخاب لباس خواب سخاوتمندانه سلیقه به خرج داده بود...نگاه موشکافانه ی سردار ریز به ریز تن زیبای زن را زیر نظر میگیرد...زن ، با پاشنه پا در را هول میدهد و خودش را از سینه ی سردار بالا میکشد:سلام عشقم!...
سردار کیف را گوشه ای پرت میکند...لبهای زن با آن رنگ سرخ زیبایشان برق میزنند ...
قدمهایش را به جلو برمیدارد و زن حریص ، با یک لبخند دلبرانه همانجا شروع به باز کردن دکمه های سردار میکند:واسه یه
ماراتن جذاب حاضری عزیزم...؟؟
سردار سمتش خم میشود:حرف نزن!...
زن با لوندی میخندد و لحن خشک مرد برایش مهم نیست...مهم این است که توانسته مدت طولانی او را برای خودش نگه دارد:لال میشم برات!...
لحن صدایش ، حرکت لبهایش و حتی نوع لباس پوشیدنش هر مردی را اغوا میکند...
حتی سردار را...عقب عقب میرود و سردار را به اتاق خواب میکشاند...کت مرد میان راه پایین می افتد ...پیراهنش...کروواتش...
و طبق گفته ی دیبا ، ماراتن هیجان انگیز

***
پیپش را گوشه ی لب گذاشته و ایمیلهایش را چک میکند ...عادت به دود و دم ندارد اما ، گاهی اوقات برای رفع خستگی از
کاپتان بلک خوشبویش استفاده میکند ...
دیبا با روبدوشامبر کوتاه و نامرتبش می اید و درست روی دسته ی مبلی که سردار روی آن نشسته مینشیند:عزیزم روزا بس نیست
که وقت استراحتت رو هم با کار کردن پر میکنی...؟
سردار بی اعتنا به صدای دیبا ، فایلها را یکی یکی باز میکند...برای پیدا کردن فایل مورد نظرش!...دستان ماهر دیبا از پشت تا روی سینه اش کشیده میشوند:
_فکر نمیکنی نامزدیمون خیلی طولانی شده...؟سردار من میخوام همیشه پیشت باشم...دو ساله که همینجوری پا در هوا
موندیم...تازگی ام که با بابام زدین به تیپ و تاپ هم...آخه نامزدی ما چه ربطی به شرکت داره...؟
سردار پک عمیقی به پیپش میزند که باعث میشود صدایش خش بردارد:ربطش قراردادیه که دوسال پیش به پیشنهاد تو
بستیم ...یادت رفته من یادت میارم!...
_قرار بود سه درصد سهام به اسم من بشه...کو...؟
سردار پوزخند میزند و بالاخره فایل مورد نظرش پیدا میشود...
_حرف من سهام نیست...من واقعا بهت وابسته شدم سردار...دلم میخواد تکلیف این پا در هوا موندنمون روشن بشه ...
سردار فایل را میبندد..از برنامه خارج میشود و... شات داون...
_یه جوری برخورد میکنی که انگار اصلا صدامو نمیشنوی !...
سردار ساعت روی دیوار را نگاه م یکند ...
درتاریک و روشن اتاق میتواند عقربه ای که روی یازده ایست کرده است را ببیند ...
مادر و خواهرش در خانه تنها هستند و او دارد به چرند بافی های دیبا گوش میکند ...
زنی که باهوش است...خیلی باهوش است و همه ی کارهایش را با فکر و نقشه ی قبلی انجام میدهد ...در کارش موفق است...
در ظاهر ، جدی و غیر قابل نفوذ است...زیبا و جسور است...ها*ت و جذاب...در کل آرزو ی هر مردیست...اما سردار...سردار میتواند فقط یک گرایش ساده به او داشته باشد ...
تای لبتاپ را روی هم میگذارد و از جایش بلند م یشود:ماشین نداری راننده رو خبر کنم !...
دیبا هاج و واج رفتنش را نگاه می کند...
یعنی آنقدر مهم نیست که خودش بخواهد او را برساند...این مرد اهل غیرت های خرکی و تعصب های بی جا نیست اما ....چگونه می تواند او را این موقع شب با راننده بفرستد...؟یا حتی اجازه دهد خودش تنها به خانه برگردد..دیبا با چهره ای درهم پشت سرش روانه میشود:یعنی یه شب نمیتونم بغل نامزدم بخوابم...؟سردار حواله اش را رو ی پاراوان می اندازد و هیکل تنومندش را به رخ میکشد:شبو میتونی اینجا بمونی!....
همین...
هیچ وقت تا خودش دلش نخواهد ، جواب سؤالی را نمیدهد!...

کمی از قهوه اش را مزه کرده و همزمان صفحه ی موبایلش را باز میکند...پیامکی شامل:خودشه...محل اقامتشون همون باغ مرکباته!
باعث میشود چشمانش برق پیروزی بزند.. چه کسی میتواند آنهایی که خودشان را هفت سوراخ از دست سردار قایم کرده اند ، نجات دهد...؟
_میخوام یه چند روزی سمانه رو ببرم شمال..


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_6


مرد سفت و سخت خاندان شهسوار ، مقابل مادر و خواهرش ، مهربانترین مرد جهان میشد..دست استخوانی خواهرش را میفشارد...هر روز د یدن ا ین چهره اش از هزار بار مردن هم برایش بدتر است...
_سمان...؟
سمانه فشار کوچکی به دستش وارد میکند :برام نیاوردیش هنوز!...
لبهای سردار رو ی هم فشرده می شوند و سیل اشکهای فروغ ، هر لحظه بیشتر ...
مدتهاست همین سناریو برایشان روی دور تکرار افتاده است ...
_میارمش سمان...به خاک پدر قسم میخورم ، میارمش برات!...
فروغ از جایش بلند شده، عصبی دستمالش را گوشه ای پرت میکند: چرا بهش قول الکی میدی ...؟سه ساله در به در دنبالش گشتی و پیدا نشده...از کجا می تونی بیاریش...؟از کجا...؟
تنها چیزی که می تواند راه اعصابش را در پیش بگیرد همین موضوع است... مثل خوره مغزش را میجود...نبضش را به حد انفجار میرساند ...و پوستش را به رنگ ارغوان سرخ در می آورد...
_پیداشون کردم!...
جمله در گوشهای فروغ زنگ میزند...
چشمهایش بی حرکت و ثابت میمانند ...
سمانه کماکان به همان نقطه ی نامعلوم خیره مانده است...فروغ حال خراب پسرش را خوب میشناسد...خشم فرو برده اش را خوب میتواند ببیند...و نبض شقیقه ا ی که گرومب گرومب ضرب میزند...
_کجان...؟
نفسش از هیجان بند آمده است ...سردار پیدایشان کرده بود...سردار توانسته بود لانه آن سگ کثیف را پیدا کند ...سکوت سردار کلافه اش میکند تا قدم های بی تابش را سمت صندلی سمانه بردارد:کجان پسر...؟بگو حقشونو میزاری کف دستشون... بگو که روزگارشونو سیاه میکنی...بگو از خون پدرتی و از اون حروم زاده ها انتقام میگیری ... بگوووو!...
بازدم های سنگین سردار از بینی اش ، مثل آتش خارج میشوند ...این را از سالها قبل قسم خورده است...دندان هایش رو ی هم قفل میشوند و چشمهای سرخش را به خواهر بیمارش میدوزد:قسم میخورم... قسم می خورم یه جوری جیگرشونو آتیش بزنم که حتی اگر صدای فریادشون گوش همه رو
کر کنه...هیچ احدالناسی نتونه به دادشون برسه...
بوسه عمیقی روی دست لاغر و استخوانی خواهرش میگذارد و همانجا برای بار هزارم لب میزند :قسم میخورم...
و نگاه فروغ به برق مینشیند ...شیری که به این پسر مرد شده ، داده است حلالش باشد...او قسم خورده است و هیچکس مانند او... روی قسمش نمیماند..

نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد... سهند در حال توضیح متن قرار داد است...
شرایطی که در پیش رو داره سخت است... اما نه به سختی سه سالی که در به در دنبالشان گشته است...سهند با انگشت خط به خط آن متن را با تأکید نشان میدهد.. ذهن سردار اما جای دیگر سیر می کند...آنها را به زانو درمی آورد...هر چقدر بستن قرار داد با آن پیرمرد چموش ، برای شرکت های رقیبش منفعت دارد...برای او دوچندان است...حال بگذار برایش ناز کنند ...بگذار نمک به خودشان بپاشند و ارزش باغشان را بالا ببرند ...چنان از عرش به فرششان میکشید که صدای ناله هایشان به گوش فلک هم برسد... با نگاه منجمدش فقط به محوطه بیرون از آن برج چند ده طبقه خیره شده است... بندهایی که سهند زیرشان را محکم خط میکشد برایش هیچ مهم نیستند...آنها تا چند دقیقه آینده روی میز مذاکره می نشینند... سهند سعی میکند با صدایی که کمی ولومش را بیشتر از قبل کرده است ، آخرین تلاشهایش را بکند:به پیر به پیغمبر این کار دیوونگی محضه... سردار کار ما تهیه ی نوبرونه های شب عید نیست به خدا...ما کمپوت میزنیم...آب میوه و مرباو کوفت و زهر مار میزنیم...میوه های این یارو قد کله من وزن دارن....فقط و فقط واسه صادرات خوبن نه واسه مایی که میوه های ته جعبه و پلاسیده میخوایم...آخه تو به من بگو...کی میاد ازین مرکبات درجه یک کنسانتره میگیره؟ ها...؟
سردار با خونسردی ذاتی اش ، نگاه از بیرون گرفته و دست در جیب ، سمت میز طویل جلسه قدم برمیدارد:متن قرار داد تمیز باشه...اونی که دستته رو میندازی توی سطل آشغال!...
سهند با چهره ای وارفته خیره اش میشود و مرغ این مرد ، همیشه یک پا داشته است و بس ...قدم های پر حرصش را سمت در برمی دارد و زیر لب غر میزند: حرف حرف خودشه فقط...ما که فقط واسه امضاهای آخرش اینجاییم...
سردار پشت میز مینشیند و همزمانی که سهند برگه های خط خورده را داخل سطل آشغال میریزد ، چند نفر از کارمندان ، با چند تقه به در وارد اتاق کنفرانس میشوند سهند با اعصابی داغان آخرین نگاهش را به چهره خاموش سردار میدهد و از اتاق خارج میشود... باز هم لب میزند :دیوونگی محضه...دیوونگی محض!...
کیان از روبه رویش در می آید :چی پچ پچ میکنی زیر لب...؟
سهند با حرص پلک میزند:این رفیقت دیوونست...میخواد کل شرکت رو به فنا بده!...
کیان میفهمد و لب روی لب میفشرد:بهتره اینقد اصرار نکنی ..حتما یه فکرایی تو سرش داره...



ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

تواوج خاستنم نخاستیم

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

من نمیخوام برم با یکی دیگه که خوشحال باشم، میخوام با تو بمونم، حتی اگه ناراحتم.

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

شادم که با غمی... غمی از من بزرگتر
در من شکفت آدمی از من بزرگتر

من زخمی ام عمیقتر از زخم روزگار
بستی مرا به مرهمی از من بزرگتر

نامش غرور بود؟ چه بود آنچه خرد شد؟
در من شکست آدمی از من بزرگتر

واکرده است حسرت و دلتنگی و فراق
چشم مرا به عالمی از من بزرگتر!

گفتی خدا شبیه که بود ای شکسته دل
گفتم شبیه من... کمی از من بزرگتر

این بار داغ نیست که بر دل نشسته است
بر من نشسته شبنمی از من بزرگتر

فردا هم این منم که تو را ترک میکند
فردا تو هستی و غمی از من بزرگتر...



شاعر_حسین‌زحمتکش


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

گره‌ای رو که میشه با یه بغل باز کرد، با بی‌ تفاوتی کور نکن.
😐😒
Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

ابراز علاقه‌ من یکم وحشیانس، پس بدون اگه گازت نگرفتم و نزدمت و اذیتت نکردم، یعنی دوست ندارم.

😐

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_15



چشمهایش را باریک کرده و منتظر مانده بود تته پته های من تمام شود...شاید که بفهمد اوضاع از چه قرار بوده...کلافه از ا ین حال لعنتی که مثل کابوس میماندو خلاصی نداشت با بیچارگی ادامه دادم:ر روسریمو ب ب باد برد...جُـــ جلوی مُــ مشتری جـ جدید آ آق بابا خوردم ززمین... (روسریمو باد برد....جلوی مشتری آق بابا خوردم زمین )
مردمک های باریک شده اش به یک باره گرد میشوند... دیدید گفتم...؟ حال او هم میخواهد سرم فریاد بزند که دخترک نفهم ، چرا با رفتار بچگانه ات آبرو و اعتبار ما را زیر سؤال می بری ...وقتی دوچرخه ات را گرفتم می فهمی یک من ماست چقدر کره دارد... حال با موی باز و سر بدون پوشش به باغ میروی ؟
مردمکهای گرد شده اش ، قطعا ترس را در چشمانم می بینند ...انگار به گوشهایش شک دارد و با چه زبانی بگویم ...؟ همه چیز فقط و فقط یک اتفاق بود.یک بد شانسی بزرگ... نگاه تیز شده اش حال رنگ خشم گرفته است :کدومشون اونجا بود...؟
و من حتی نمیدانم باید از چه کسی حرف بزنم...مینالم:ن ن نمیدونم... بـ بــ خدا نمیدونم...نــ ندیدم صــ صورتش رو (نمیدونم...به خدا نمیدونم...ندیدم صورتش رو...)
لب روی لب می فشارد و من هر لحظه منتظر خروش خشمش هستم...
_به خاطر همین بهت سیلی زده...واسه اتفاقی که دست تو نبوده...؟
دیگر از گریه به سکسه افتاده ام اما ، ظاهرا درمورد جهان اشتباه کرده ام....
_حرف بزن آهو...چرا از خودت دفاع نمیکنی جلوی آق بابا.. ؟چرا اجازه میدی اهالی این خونه هر طور دلشون خواست باتو برخورد
کنن...؟
اشکهایم کم کم خشک میشوند... فریادهایش به خاطر چیز دیگریست...
برای دفاع از من...جلو می آید و من چانه ام را بالا میدهم تا بتوانم صورت سرخ از
خشمش را ببینم :چرا مثل جیران خودتو واسش لوس نمیکنی...؟
با دست به سمت در اشاره میکند:ببین ...از کی با مامانم رفتن بازار و هیچکس حتی بهش نمی گه بالای چشمت ابروعه...چرا...؟چونکه نازپرورده ی آق باباست...بلده چطور رگ خواب آق بابا رو دستش بگیره...چرا حتی نمی تونی از پس این یه کار بربیای؟
با شوک در نگاهش خیره ام و جواب سؤالهایش را نمیدانم...من نمی دانم خودشیرینی چگونه است...اصلا با چه ترفندی رگ خواب آق بابا را دستم بگیرم وقتی او اینقدر از من و وجود نحسم متنفر است...؟ فکش را روی هم فشار میدهد و با چشم بسته رو میگیرد:آماده شو میریم بیرون؟
گفتن همین یک جمله کافیست تا چشمهایم قد نعلبکی شوند...شوخی که نمیکند...؟ من...؟ من را گفت...؟ با اوبیرون بروم...؟ مگر میشود...؟ آق بابا چه...؟ گفته بود اگر از در این خانه رد شوم این بار سرم را بیخ تا بیخ میبرد..دیدن آن بیرون میتواند خیلی هیجان انگیز باشد اما به چه قیمتی؟
دردسر درست کردن برای جهان...؟یا به جان خریدن یک سیلی نان و آب دار دیگر...؟
_ا ا اما...آخه آق بابا...م ممنوع..

برنمیگردد...فقط با تحکم بیشتری میان لکنتهایم میپرد و تکرار میکند:میرم پایین بگم ماشینو آماده کنن...تا ده دقیقه ی دیگه
آماده باش!...
بیشتر از پنج دقیقه است که با خودم کلنجار میروم...نمیدانم رفتنم با جهان اوضاع را از این که هست بدتر می کند یا نه...اما... وسوسه کننده است ...دلم میخواهد آن بیرون را ببینم ...من هم مثل همه دخترهای همسن و سال خودم عاشق خرید هستم... عاشق درس خواندن...دانشگاه رفتن...اینکه چند تا دوست خوب داشته باشم..من در این دنیا حتی یک دوست ساده هم نداشتم...کسی نبود صدای غمناک دل من را بشنود...دردهایم را با هیچکس درمیان
نمیگذاشتم...چه میشد اگر پا روی خواسته آق بابا گذاشته همین امروز را ، با جهان بیرون میرفتم...؟ خودم را از بند قوانین سفت و سخت این و یلا دور میکردم و فقط برای یک روز...فقط یک روز ، خواسته های دلم را میشنیدم...؟یک سیلی دیگر را به جان می خریدم چه میشد؟ شاید هم بیشتر...قطعا اینبار زنده نمیگذاشت مرا اما...می ارزید...مشت دستانم را باز کرده ، سمت کمد میروم...آخرین باری که مانتو خریدم کی بود؟نمیدانم ...مانتوی مشکی را از کمد بیرون میکشم و همان لحظه صدای زنگ موبایلم به گوش می رسد...حتما جهان است...میخواهد بگوید اگر تا چند لحظه ی دیگر پایین نروم ، خودش بالا می آید و مرا کشان کشان می برد...آیکون سبز را لمس میکنم و قبل از اینکه چیز ی بگوید ،با عجله
لب میزنم:ٱ ا اومدم!...
تلفن را روی تخت پرت کرده و پیراهنم را بالا می کشم...پس از اینکه پیراهن ساحلی گل دارم را کامل از سرم بیرون میکشم آن را روی تخت پرت کرده و تاپ سفیدم را تن میزنم... شلوار جین یخی و مانتوی ساده ی مشکی رنگ...شاید لباسهایم از مد افتاده باشند اما روی تنم خوش نشسته اند...کرم پودر را روی جای کبودی میزنم و می توانم کمی رنگ قرمز و کبودش را پوشش دهم..


ادامه دارد....


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_13


سردار حتی صدای پچ پچ گونه مهدی را که از فرط عصبانیت خش گرفته ، می شنود....
ترس در نگاه عسلی دختر موج میزند و بازویش توسط مهدی فشرده میشود...
میترسد و بغض دارد...حتی نیم نگاهی سمت سردار نمی اندازد و این مهم نیست...
نگاه نکردن او مهم نیست...بی توجهی اش از روی ترس یا هر مضخرف دیگری مهم نیست... سردار یکی از دو دختر این خانواده را ملاقات کرده است...فقط باید بفهمد او ، دختر کدامشان است!...باید بفهمد..
دخترک سمت دوچرخه اش هول داده میشود تا آن را بلند کرده ، و در کمترین بازه زمانی خودش را گم و گور کند..

آهو:
کنار پنجره چنباتمه زده و خیره ی نارنگی های دوست داشتنی ام شده ام...صورتم از شدت سوزش ذق ذق میکند و قلبم پر از درد تنهاییست...هیچکدام از ما انسانها برای جایگاهی که درآن قرار گرفتیم حق انتخاب نداریم... همانطور که من نداشتم... نمیدانم
دنیای من آنقدر وسیع نیست که بخواهم با حسرت زندگی آدم های اطرافم ، روز و شب راسپری کنم آدم های اطرافم تعدادشان به انگشتهای دست هم نمیرسید... حسادت کردن را دوست نداشتم...اما...گاهی دلم میخواست دیده شوم ...دیده میشدم...
اتفاقا همیشه خیلی خوب هم دیده میشدم... اما این دیده شدن ، عایدی اش میرسید به یک سیلی جانانه...طعنه های جگر سوز و شاید مدتها حبس خانگی...
گناهم چه بود...؟ نمیدانم ...دلیل دوست داشته نشدنم را نمی دانم...دلیل خشم ناتمام آق بابا را نسبت به خودم و مادرم نمیدانم...چرا حتی نمیتوانست یک گوشه... یک هزارم از محبتهایی که به جیران میکرد را نسبت به من داشته باشد...؟ مگر من هم از گوشت و خون او نبودم...؟مگر نوه اش نبودم...؟ اشک از کنار گونه ام سر میخورد و سوزشش را بیشتر از قبل میکند...کاش میتوانستم خودم را در آغوش کسی جا دهم...کاش میتوانستم به کسی پناه ببرم ..
این باغ را دوست داشتم...حتی این ویلا را...اما دیگر تاب و تحملم تمام میشد...
مادری نبود که بخواهد موهایم را نوازش کند...دلداری ام بدهد و به جای همه ی نداشته هایم ، آغوش گرم و پرمهر مادری اش را به رویم باز کند...پدری نداشتم که پشتم بایستد و نگذارد کسی اذیتم کند ...
برادرم...من با وجود آرش ، حتی از نعمت داشتن برادر بزرگتر هم بی نصیب مانده بودم...تک و تنها در این دنیا گیر افتاده بودم...دنیایی که ختم به همین ویلای چند صد متری میشد...همین باغی که دیگر از دیدنش هم محروم شده بودم...زانوهایم را بیشتر از قبل به سینه ام فشار میدهم...
حبس خانگی من آغاز شده بود...
***
دو روز است که از خانه بیرون نرفته ام...
دو روز است که مثل پرنده ای در قفس کوچک بال و پر میزنم و جز نگاه کردن به محوطه ی بیرون از پنجره ، هیچ سرگرمی دیگری ندارم...عادت به بال پایین کردن صفحات اجتماعی ندارم و ساز دهنی ام ،
تنها همدم این روزهای من شده ....جیران و زن عمو همراه با راننده بیرون میروند...
این روزها انگار سخت گیری های آق بابا برای آنها کمتر شده سرش به مشتری جدید گرم است و حتی خبر ندارد آن دو نفر کی
از خانه بیرون می روند و کی برمیگردند....
شکمم قار و قور میکند اما حتی حوصله پایین رفتن از پله ها را ندارم...‌ نمیخواهم با جهان رو به رو شوم...جای ضرب دست آق بابا هنوز روی گونه ام بود و نمی خواستم جهان با دیدنش جنجال تازه ای به پا کند...
نمیخواستم از طرف زن عمو باز هم مورد عتاب و خطاب قرار بگیرم ...که باز هم با مظلوم نمایی هایم زیر گوش پسرش چه خوانده ام که اینگونه افسار پاره کرده است ...از حمایت های برادرانه ی جهان چیزی جز محدودیت بیشتر و طعنه های زهرآگین تر ، عایدم نمیشد....همان بهتر که جلوی چشم او هم آفتابی نشده و به قول زن عمو ، شر جدیدی به پا نکنم ..ساز دهنی ام را از داخل دامنم بیرون کشیده و روی لبهایم قرار میدهم ...پلکهایم خود به خوذ بسته میشوند و نفسهایم ، ساز سوزناک
همیشگی را می نوازند...من حتی به دلخوشی های کوچک هم قانع بودم ...به اینکه موهایم را باز کنم و لابه لای درختان همین باغ ، با دوچرخه ام جولان بدهم ...
آرزویم اسب سواری بود و میدانستم اجازه این را ندارم که حتی از سه فرسخی اسطبل آق بابا رد شوم...دنیای کوچک من به همین باغ خلاصه میشد...شاید گاهی خرید چند دست لباس رنگارنگ...شاید دیدن امواج وحشی دریا...به مشام کشیدن بوی شور ساحل .شاید هم سوار شدن بر قایقی که برود در دل دریا و آنقدر روی موجها تابت بدهد ، که خواب تو را در آغوش بگیرد....
نوای ساز غمگین تر و سوزناک تر از قبل میشود و اشکی دیگر ، از گوشه ی چشمم سرازیر میشود...نمیتوانستم آواز بخوانم...
با این زبان لعنتی حرف زدن هم جزء مشکل ترین کارهای روزمره ام شده بود


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_11


بوی پرتغال و نارنگی کال و نارس از همینجا هم به مشام میرسد ...باغ ، باغ بزرگ و وسیعیست...مردک طماع راست گفته بود ...همین باغ می توانست میوه ی شب عید یک ملت را بدهد...آن ویلا در کدام نقطه این زمین وسیع بود...؟ اصلا میشد لابه لای این همه درخت به آن دسترسی پیدا کرد...؟ لانه موششان را جای درستی پنهان کرده بودند اما...چه کسی میتوانست از زیر دستان سردار قسر در برود...؟ بالاخره دروازه ورودی نمایان میشود... راننده بوق میزند و نگهبان با دیدن و شناسایی او در را تا انتها باز میکند...سردار پوزخندش را پس میزند...آنقدر ها ترسیده اند که حتی بعد از سه سال ، برای شناختن راننده شخصیشان باید چهره نگاری کنند ...باید هم بترسند...
سردار آمده...آمده است همه شان را به خاک سیاه بنشاند...خودشان صدایش زده اند و این همه محافظه کاری ...؟ کمی مضحک به نظر میرسد...بعد از گذراندن راه طویلی که سرتاسرش درخت است و جنگل ، بالاخره به یک سوییت هفتاد هشتاد متری میرسند ...راننده بوق میزند و بعد از توقف ، فورا برای باز کردن درها پیاده
میشود...کامیابها از سوییت خارج شده و روی پاگرد پلکان منتظر میمانند .راننده اول در را برای سردار باز می کند...سردار با کت وشلوار رسمی سیاهش پیاده میشود و کامیاب ها با دیدنش ، خود به خود ترغیب به پایین آمدن از همان دو پله میشوند ...
مرد جوان و محترمیست...اصلا نمیشود به او احترام نگذاشت و جهان هنوز هم از او خوشش نمی آید...از نظرش نگاه این مرد یک جوری ست...جوری که جهان را عصبی و کلافه میکند...پیر مرد حالا به پیشواز گرگ باران دیده مان می آید و این مهدی است که در سلام دادن پیش دستی میکند:خوش آمدین جناب شهسوار...
با طمأنینه نزدیکشان میشود و دست دراز شده ی پیرمرد را میفشارد:خوب هستین جناب کامیاب...؟
پیرمرد چالاک سری تکان داده و به داخل اشاره میکند:خوش اومدی جوون...بیاین داخل قبل از دیدن باغ یه کم خستگی در
کنید !...
دست حسین علی خان کامیاب را رها کرده و نگاهی به مهدی میاندازد.اوست که بی اندازه مشتاق بستن این قرارداد است ...به او هم دست میدهد و سردار هم اصلا از جهان خوشش نمی آیدهردو با شمشیرهای از رو بسته به هم دست میدهند و فقط
خودشان میدانند این حس مزخرف ، متقابل است !...همگی داخل میشوند و سوییت لوکس و کوچک وسط باغ ، قطعا
جاییست برای مهمانان کاری ...مهمانهایی که نمیخواستند به ویلای اصلی راه دهند...
پذیرایی توسط پسر جوان و لاغر اندامی انجام میشود و چند لحظه بعد از اینکه با بیحوصلگی تعارفهای معمول آن دو را میشنود فنجان نیمه خورده نسکافه اش را روی میز سر داده و نگاهش را نامحسوس می چرخاند...سهند بالاخره شروع میکند: همونطور که گفته بودین باغتون واقعا وسیعه..دلمون میخواد از نزدیک بیشتر جاهای باغ رو ببینیم!...
پیرمرد گوشه ابرویش حالت میگیردو سبیلش را تاب میدهد:لازم به گشتن نیست...یه کارشناس حرفه ای از دور هم
نیگا کنه می فهمه ثمر یه درخت چند مرده حلجه...ثمر ا ین باغ پرباره...آفت و شته و سرمازدگی هم توش نیست چون اصل مکان درجه یکه!...
مهدی با نگاهش هشدار می دهد و سعی میکند با زبان چرب و نرمش،مشترهای دست به نقد را نپراند:آق بابا بهتره خودشون هم از نزدیک ببینن...اینطوری خیالشون راحت تره...بعدش میایم واسه عقد قرار داد...
جهان حرصی تر از قبل بالاخره لب وا میکند:این باغ چندین هزار هکتاره...فکر میکنید چقدر طول میکشه تک به تک درختاشو کارشناسی کنید ...؟شما از ما هزار تن مرکبات می خواید ما هم تو موعد قرارداد هزار تن رو تحویلتون میدیم!...
سردار او را در حدی نمیبیند که دهان به دهانش بگذارد...پس سکوت میکند و میداند طبق معمول همیشه ، به خواسته اش هم میرسد ...رضاست که جواب جهان را میدهد:درسته...ما از شما هزار تن مرکبات میخوایم اما فرق این معامله با بقیه ی معامله هایی که تا حالا انجام دادیم اینه که هزینه دوبرابر پرداخت کردیم...به بهای
مرغوب بودن جنس ، قرار داد منعقد میشه نه حجم بار...اگر قرار بر این بود بدون وارسی یه سری میوه رو پیش خرید کنی م ، قطعا سراغ باغی میرفتیم که مبلغ قراردادش خیلی پایین تر از الان باشه!...
مهدی پادرمیانی میکند:حرف شما درسته آقا!...
سپس نگاهی به پیرمرد می اندازد و سعی دارد با چشم و ابرو راضی اش کند...حسین علیخان سکوتش ادامه دار میشود تا مهدی این اجازه را به خودش بدهد و باغبان را صدا کند :مسلم...؟مسلم...؟
مرد میانسالی که لباس کار و پوتین به پا کرده است جلوی درمی ایستد:امر بفرمایین قربان !...
مهدی با دست به رضا اشاره می کند:شما ایشون رو با موتور میبری قسمت جنوبی باغ رو وجب به وجب نشونش میدی ...
باغبان چشمی می گوید


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

🥢🥢🥢🥢
💠هر روانشناسی به یه همچین فولدری احتیاج داره که پر باشه از فیلم‌های آموزشی، مقاله و ابزارهای مورد نیاز.

💠این فولدر کلی ویدئو و فایل‌های آموزشی در حوزه‌های مختلف روانشناسی داره و کلی اطلاعات مفید و فرصت‌های شغلی بهتون میده

💠فقط کافیه دکمه‌ی ADD رو بزنید و این فولدر تخصصی رو در تلگرام خود ذخیره کنی 👇
/channel/addlist/3hKCI38JGExhMjc0

🐲🐲🐲🐲🐲🐲🐲🐲
✉️معرفی کانال ویژه امشب
دانلود رایگان فایل کارگاه های روانشناسی
💠 @PsychologyWorkshops

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

دوست‌داشتنِ یک آدم جذاب و کامل، کار مشکلی نیست! چنین عشقی چیزی نیست جز عکس‌العمل ناچیزی که خود به‌ خود در مقابل زیبایی "که خود اتفاقی است" پدیدار می‌شود...

اما عشقِ واقعی دقیقاً می‌خواهد از موجودی ناکامل ، محبوبی را بیافریند که بیشتر وجودی انسانی است تا وجودی ناکامل ...

📕 زندگی جای دیگریست

✍️ #میلان_کوندرا



@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

تنهایی همدیگر را بردارید،
مثل تکه نخ مانده روی لباس...
همینقدرساده...

#صابر_ابر



@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_9


_میخوام یه چند روزی سمانه رو ببرم شمال...این روزا روحیه ش خیلی داغون تر از قبل شده!...
نگاه براقش را بالا میدهد و در چشمان فروغ می دوزد:چند روز صبر کنید خودم میبرمتون!...
ابروهای فروغ در هم میروند:اینقدر خودتو توی کار خفه کردی مگه وقتی هم واسه خانوادت مونده...؟قول داده بودی خانواده اون آشغال رو پیدا کنی و سه سال از قولت میگذره...
سردار فنجان را روی میز صبحانه میگذارد: کم مونده...تا چند وقت دیگه آتیش دل سمانه رو خاموش میکنم ...آتیششون میزنم و جنازشونو میندازم جلوی پاش!...
فروغ نگاه می گیرد:دخترم داره نابود میشه سردار!...
عضلات صورت سردار در هم میرود و از جایش بلند م یشود:سه روز دیگه میریم رامسر...آماده باشین!...
***
وارد شرکت میشود و همزمان با وارد شدنش ، نگاه خیلی ها را سمت خودش میکشاند...مرد جوانی که صاحب و وارث یک شرکت بزرگ بود،از آن گذشته جذبه ی ذاتی اش همه را وادار به احترام گذاشتن میکرد...ریز و درشت...بزرگ و کوچک...
جواب سلام کسانی که از جلویش بلند میشود را با تکان سر میدهد و سمت اتاقش میرود...همزمان سهند از اتاق کیان خارج شده و او را میبیند...فایلهایی که در دستش مرتب می کند را زیر بغل فرستاده و سمت سردار قدم تند میکند ...سردار دلیل این قدم های تند را میداند و گوشه ی لبش بالا میرود...وارد سالن که میشود ، منشی فورا از جایش بلند شده از پشت پیشخوان خارج میشود:صبح به خیر قربان...برنامه ریزی امروزتون آماده ست اگر مایل باشین دوره کنم !...
سردار بدون نگاه به منشی و سهندی که تقریبا پشتش میدود ، دستگیره ی در اتاق را پایین می کشد:یه ربع دیگه!
وارد میشود و زحمت بستن در به خودش نمیدهد...سهند برای گفتن خبر لحظه شماری میکند...خبری از پیش تعیین شده که سردار واو به واوش را از بر است...کیف را روی میز میگذارد و بدون اینکه کتش را در بیاورد ، پشت میز ریاستش جا میگیرد... سهند با نفس نفس داخل می آید و در را هم می بندد:کله ی صبی پای مرغ خوردی اینقد تند راه میری ...؟خبر دسته اول دارم...
سردار تای لبتاپ آخرین سیستمش را باز میکند :اونقدری مهم هست که به خاطرش به این حال و روز بیفتی ...؟آروم باش!...
سهند میخندد و فایل را با سرخوشی روی میز میکوبد:بهت گفته بودم بسپرش به من...راضیشون کردم مبلغ قرارداد رو بکشن
پایین!...
سردار ماوس را میلغزاند:خب...؟؟ سهند هر دو دستش را به میز سردار ستون میکند و با شگفتی خیره اش میشود :خب...؟؟به نظرت اونقدرا مهم نیست که قرار بوده یک و نیم برابر این مبلغ رو بپردازی ...؟؟
سردار نگاه گوشه ایی اش را بالامیدهد: گفتی میخوایم باغ رو ببینیم؟؟
سهند لبخند زده دستانش را برمیدارد: آره...قبول کردن سه شنبه واسه عقد قرارداد و دیدن عراضیشون بریم رامسر!...
خب...از این بهتر نمیشود! خبر گرفته بود ویلایشان درست در همان باغ است،ویلایی که خودش و خانواده اش در آن قایم شده بودند...نیشخندی لبهای سردار را کش می آورد و سهند به این فکر میکند:این مرد حتی حوصله ی واکنش نشان دادن هم از خود ندارد...حوصله نشان دادن احساسات درونی اش را ندارد...میداند بیشتر از آن نیشخند چیزی عایدش نمیشود و با همان
لبخند، فایلها را برمیدارد:پسر یه کم تمرین کن شاید خندیدن و یاد گرفتی!...
و سردار هنوز هم مشغول است و نمیتواند بیشتر از آن وقتش را تلف کند:داری میری بگو کیان بیاد اتاقم!...
سهند پوشه ها را به علامت بای بای تکان داده و عقب عقب سمت در میرود!...
طولی نمیکشد که صدای تقه ی در اتاق به گوشش میرسد
:بیا !...
در باز میشود و منشی داخل می آید...
از سردار اجازه می خواهد و او با تکان سر اجازه ی مرور برنامه های امروزش را صادر میکند.منشی تند و پشت سر هم قرارهایش را یاد آوری میکند که کیان از در نیمه باز داخل می آید:سلام...
سردار چشمهایش را بالا میکشد و رو به منشی اشاره میکند بیرون برود...
منشی با احترام سرش را پایین انداخته و از کنار کیان جذاب و خوش اندام عبور میکند...
با نگاهی که دست خودش نیست و این مرد ، مثل یک مانکن ایتالیایی میماند ...
کیان به این دست از نگاه ها عادت دارد و بی اعتنا از کنار دختر جوان عبور میکند...
ژیله و شلوار طوسی رنگ به تن دارد...با پیراهن مشکی جذب که عضله هایش را خیلی بیشتر از قبل در چشم کرده...او در مقابل سردار ریز نقش تر و کوتاه قد تر است اما ، ترکیب زیبا و مینیاتوری چهره اش او را خاص کرده...به گونه ای که هر زنی را جذب میکند ..سردار اما هیکل تنومند تر و قد بلند تری دارد...ترکیب چهره اش او را مردی مرموز و ترسناک نشان میدهد ...اخم ندارد اما ، ابروهایش مادر زادی طرح اخم به خود گرفته اند...با رنگ سیاه و دنباله های رو به بالا ...پوست برنزه و موهایی که مردانه حالت میداد..


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_7



سهند از کنار کیان عبور میکند و با صدای آهسته غر میزند:این فکراش هممونو به فنا میده!...

هیئت مدیره همگی در اتاق حاضر میشوند و کیان هم بالاخره به جمعشان میپیوندد...
همگی در سکوت مشغول زیر و رو کردن زونکنهایشان هستند... روزی که سردار سالها منتظرش بوده ، فرا رسیده است...و شمارش معکوس برای حس های بد کیان !...
منشی داخل میشود و رو به سردار میگوید: قربان آقایون کامیاب تشریف آوردن!...
نگاه سرد سردار تکان میخورد:بفرستشون داخل!
منشی سر خم میکند و سردار با نبضی پر تپش ، نگاه به در میدوزد...
دمای تنش از حالت عادی بالتتر میرود...
نفسهایش سنگین تر...و دیگر حتی ، آن حالت همیشه خونسردش را از دست می دهد...فکش قفل میشود و اولین کسی که از در ،داخل میشود پیرمرد سفید موییست که زهر را در رگهای سردار به جر یان درمی آورد...هیئت مدیره همگی از جایشان بلند شده اند ...نفر بعد ،مهدی کامیاب است... پسر دومش...روباه مکاری که چشم به مال و منال این پیرمرد خوک مانند دارد!...
لکه ی بزرگ سیاهی روی پیشانی اش جا خوش کرده است که لبهای سردار را به یک پوزخند ، کج می کند ...سردار هنوز هم از جایش بلند نشده است ...و آخرین نفری که قبل از وکیلشان داخل می آید ، جهان کامیاب است...مردی خودشیفته و مغرور که حتی خدا را هم بنده نیست... با نگاه از بالا به پایینش وارد میشود، قد بلند مضخرفش را به نمایش می گذارد....کینه ها هر لحظه در سینه اش بزرگتر میشوند اما....اکنون وقتش نبود....اکنون فقط میخواست اعتمادشان را جلب کند...و نه بیشتر !...
مغزش فرمان می دهد و بالاخره روی پاهایش می ایستد!....نگاه نافذش را به پیرمرد متظاهر میدهد و قدمی سمتش
برمیدارد:خوش آمدید جناب!...
دست و نگاه پیرمرد سمتش روانه میشود و این آغاز همان رسواییست که سردار به پا میکند!....
وکیلها متن قرارداد را میخوانند و چشمان سردار ، هنوز هم مثل دو تکه یخ ، خیره ی پیرمرد متظاهر هستند ...بارها متن قرارداد را مرور کرده است...نیازی به گوش کردن دوباره اش ندارد و همانطور که انتظارش
میرود ، اولین کسی که از طرف آنها واکنش نشان میدهد ، جهان کامیاب است:
_متوجه نمیشم...این یعنی درصورتی که باغ ما آفت یا هر نوع آسیبی ببینه ، در قبال مبلغ قرار داد باید ضرر و زیان شما رو هم
بپردازیم...؟
نگاه سردار فقط تغییر درجه میدهد...این جوان گستاخ و مغرور را حریف خودش نمیبیند...سهند پاسخش را خیلی واضح میدهد:شرکت ما قراداد دو ساله با شما امضا میکنه.مبلغ قرارداد رو به صورت یکجا و در وجه عامل دو فقره چک ، پرداخت میکنه...اما در صورتی که عراضی شما نتونن به قرارداد پایبند باشن ، به این مفهوم که ، اگر آفت ، برف ، بوران ، تگرگ بارون سیل یا هر بلای طبیعی دیگه از کیفیت و کمیت میوه ها کم کنن ،شما علاوه بر مبلغ قرارداد می بایست ضرر کرد شرکت بزرگ ما رو هم بپردازین...به هر حال هم سخته جایگزین کردن قرارداد و هم اینکه ضربه بزرگی میتونه به شرکت ما وارد کنه!...
ابروهای پر و تیره ی جهان در هم میشود و همین که میخواهد لب به اعتراض باز کند ، کامیاب بزرگ کف دستش را بالا می آورد... سبیلش تاب میخورد و با غرور مفرطش سر بالا میگیرد:خدا رو شکر این باغ بیست ساله نه آفت خورده نه تگرگ و بارون روش اثر داشته!...
نگاه سردار بدون هیچ تغییری ، فقط خیره پیرمرد روبه رویش است... بلای آسمانی ات همینجاست ...همینی که رو به رویت قرار گرفته!...نه نیاز به تگرگ هست...و نه برف و بوران...این مرد خودش یک تنه ، یک شهر را از سرمای نگاهش منجمد
می‌کند،میوه های بهشتی ات پیشکش!....
_اجازه بدین لطفا....اگر بشه می خوام با آقای کامیاب یه مشورت کوچیک داشته باشم!...
وکیل آنهاست... معراج با تک یه بر صندلی چرخانش ، چرخی به آن میدهد و با چشم
، به منشی اشاره میکند:راهنماییشون کنید!...
پیرمرد اخم میکند و با غیض از جایش بلند میشود ...ظاهرا هیچ از این اوضاع راضی نیست... چرا هیچکدامشان اهمیتی به حرفهایش نمیدهند ...؟ اکیپ آنها ، همراه با جهانشان از درب سالن خارج شده و سردار
میبیند آن نگاه خصومت دار وارث کامیاب ها را!...دیر یا زود پوزه ی این سگ مغرور را هم به خاک میمالید ...میتوانست باز هم با نگاه برایش خط و نشان بکشد...؟لبش از پوزخندکه میزند کش می آید و کارمندهای او هم همه در حال بحث و جدل‌هستند... چند لحظه بعد ، پیرمرد فربه و سفید موی بدون در زدن از درب سالن داخل می آید...
و پشت سرش ، مهدی ، جهان و وکیل میانسالی که چهره اش به شدت آشفته و عصبیست...:باغ من اونقدری بزرگ هست که اگه یه گوشش رو آفت بزنه مابقیش بتونه میوه ی شب عید یه ملت رو تأمین کنه...اون قرار داد امضا میشه...اما ، مو به موی اون پانویسا باید اجرا بشه..


ادامه دارد....


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

امیدوارم خدا قدِ همه این روزای بد واست روزِ خوب کنار گذاشته باشه...


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_5


واو به واو حرفایی که زدم رو فرو کن تو
مغزت که فراموشت نشه!...
صدایش محکم و گیراست و در گوش کیان زنگ میزند...برای چندین ثانیه به قامت سیاه پوش مرد نگاه میدوزد... میدانست هیچوقت حرفی را بدون فکر روی زبان نمی آورد اما... چیزی که از او میخواست فرا تر از این حرف ها بود...مدیونش بود... هم جانش را...و هم کل زندگی و اعتبارش را...
حال چگونه میتوانست مقابل تنها خواسته اش نه بی اورد...؟ نمیشود و نمیتوانم ها را باید کنار میگذاشت...بارها عواقب این راه را برایش شرح داده بود...بارها هشدار داده بود آن ابرهای سیاهی که دورش حصار کشیده بودند را از خودش دور کند...اما همیشه حرف حرف خودش بود... یا چیزی را نمیخواست...یا اگر می خواست...به طور حتم باید صورت میگرفت..حتی اگر موضوع جان کسی بود... آبروی یک انسان بیگناه...
_آخر این راه تباهیه سردار...نزار آه مظلوم دامنتو بگیره ...
نگاه یخ و شیشه ای مرد ، حتی یک اینچ هم جابه جا نمیشود...رنگ سبز لجنیشان آن قدر تیره است که فقط و فقط از فاصله نزدیک قابل تشخیص است ،تنها فک زاویه دارش است که سخت فشرده میشود: فکر کردی یا نه...؟
کیان دستهایش را آشفته بالا میبرد و روی صورتش میکشد...چشم میبندد و کاش اینقدر به این مرد مدیون نبود:فکر کردم!...
سردار بالاخره شانه اش را آهسته سمت رفیق چندین و چند ساله اش میچرخاند...
کیان از نگاه کردن به اطراف دست برمیدارد و خیره چهره فوق جدی سردار میشود: هستم !...
دست سردار در جیبش مشت میشود ، اما هنوز خونسرد است :برگشتی نداره !...
چهره وارفته و درمانده کیان به دلش نمی نشیند...
_پشیمون میشم ، میدونم...اما منصرف نمیشم...رفیق نیمه راه نمیشم!..
همین برایش کافیست...نه زمان برای پیدا کردن فرد مورد اعتماد دیگری دارد...و نه پیدا میشود...او خود خودش است...
همانیست که می خواهد....

کفشهای چرم قهوه ای رنگش رو سنگفرش حیاط قرار میگیرند...منتظر او هستند... اگر او در خانه نباشد ، هیچکس سر آن میز حاضر نمیشود...دکمه کتش را باز می کند و با گام های محکمش ،سمت ورودی‌میرود... راننده به سرعت ماشین را به پارکینگ منتقل میکند...نگهبان ها همگی سر خم میکنند و اگر به خاطر امنیت مادرش و
سمانه نبود ، بی شک هیچ کدام از این گولخ های بی مغز را استخدام نمیکرد...
تلفنش زنگ میخورد...کنار درب ورودی آن را از جیبش خارج میکند و با دیدن شماره مورد نظر ، قبل از شنیدن هر کلمه از جانب او حکم میکند:تا فردا جهیزیه ی اون دختر آماده باشه!...
و تماس را پایان میدهد ...بهادر خیلی خوب میداند ...نه نامی از ریسش خوانده میشود و نه نشانی ...امروز آن مرد خائن را اخراج کرده است و به جایش...جهیزیه برای دخترش تهیه میبیند...
موبایل را در جیبش سر میدهد و خدمتکار که از قبل خبر ورود آقا را شنیده است ، در را باز گذاشته و منتظر رسیدن مرد این خانه...
_خسته نباشین ..
سردار کت و کیفش را دست خدمتکار می دهد و از پلکان کوتاه راهرو بالا میرود...
اولین کسی که به استقبالش می آید ، دیباست...از گوشه ی چشم نگاهش میکند و این دختر ، در پوشیدن لباس زیادی راحت است..بدون اینکه خم شود ، گونه ش توسط دیبا بوسیده میشود:سلام!...
_سلام...همگی رسیدن...؟
دیبا دست دور بازویش حلقه وسمت نشیمن راهی اش میکند:منتظرت بودیم... کارای شرکت چطور پیش میره در نبود
من...؟
از پیچ کریدور رد میشوند و سردار با گفتن کلمه ی : خوب... بازویش را از حلقه دستان دیبا جدا کرده و سمت سمانه ای میرود که با چشمهای بی روحش ، به یک نقطه زل زده است..بی توجه به جمعی که به خاطر او سر پا ایستاده اند و با لبخندهای پهن و صداهای بلند به او خوش آمد میگویند، خم شده و پیشانی سمانه را میبوسد :خوبی...؟
مردمکهای خواهر بزرگترش بالا آمده و روی چشمهای لجنی سردار جا میمانند:اومدی !..
سردار حال او را میفهمد...همیشه!...
بوسه دیگری روی پیشانی خواهر گذاشته و حال میتواند سمت مهمانان برود...
*
آخر شب است...مهمانان یکی یکی خداحافظی م یکنند و تمام عمرش ، از مهمانی های شبانه بدش می آمد...دیبا همراه پدر و مادرش میرود...طاهر و خانواده اش هم خداحافظی کرده و قول مهمانی بعدی را در خانه ی خودشان می گیرند...
سردار کلافه از طولانی بودن مهمانی ، قدمهایش را سمت نشیمن برمیدارد...
سمانه آنجاست ...باز هم به یک نقطه خیره مانده است و فروغ هم دور از چشمشان
اشکهایش را با دستمال گلدوز ی شده گران قیمتش پاک میکند...دستش مشت می شود و دیگر چیز ی نمانده... خواهرش باز هم میتوانست بخندد،میتوانست با خیال آسوده ، سر روی بالشت بگذارد... کنار پای تنها خواهرش زانو میزند ...فقط مقابل خانواده اش میتوانست کمی نرمش نشان دهد.


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…
Subscribe to a channel