🌸خوش اومدین 🌸 🌺دوستان کانال معرفی کنیدهمکاری کنیدتا عضو جدید بیاد کانال سپاس🙏🏻 🌹 😎لفت ندین 😐😠ممنون میشیم🙏🏻 ارتباط @aminnn9547
آهنگ جدید سهراب پاکزاد به نام یاغی ( لایو کنسرت )
@kolbh_sabzz
روزی برایت خواهم گفت که داشتم چه روزهای عجیب و سختی را پشت سر میگذاشتم و چطور میدیدم که آدمها، یکی یکی از جهانم حذف میشدند
آنان که پیش از این عزیزترین کسان من
روزی برایت خواهمگفت که جز خودت نباید روی هیچکس حساب باز کنی تا به روزگار من که رسیدی، با دستانی خالی و قلبی لبریز، مقابل مشتهای روزگار نایستادهباشی...
@kolbh_sabzz
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که ابلیس بسی کرد سجود
@kolbh_sabzz
سعدی
دلیل حال خوب همدیگه باشیم...
و شب بخیر ...
@kolbh_sabzz
#زهار_20
بهادر را میگیرد و مثل همیشه به دومین بوق نرسیده جواب میدهد :جونم خان...؟
از چاپلوسی خوشش نمی آید و بهادر هنوز هم این عادت را ترک نکرده است...اخم میکند و سرش را سمت ساحل می چرخاند: کجایی...؟
_آقا یکی رو گذاشتم بپای باغ...خودم پشت سر این دوتا خانم دست و دل باز...کل بازار رو خریدن تا حالا ...
سردار بی حوصله از مزه پرانی ها ی بهادر ، گوشی را دست به دست میکند:گفته بودم فورا عکس بفرستی!...
_فرستادم دردت به سرم...گمونم این خانم و دخترش ، زن و بچه ی مهدی باشن ...
سردار بدون گفتن کلمه ای تماس را قطع می بعد از روشن کردن نت ، واتس آپ را باز میکند ...سردار همیشه خونسرد ، حالا پر از هیجان است...هیجانی که هیچ وقت در صورتش نمود پیدا نمیکند... ظاهراً آن پیرمرد چموش خوب نتوانسته از پس قایم کردن دارایی هایش بربیاید...عکس ها را یکی یکی لود میکند و...طعمه هایش حالا اینجا هستند...طعمه ی اصلی کجاست...؟دقیقا کدامشان است...؟ اولین تصویر را زوم میکند...یک زن میانسال و...دختری جوان
که...پشت فرمان نشسته است...هاه...چشم حسین علی خان روشن...چگونه با آن غیرت خرکی اش اجازه میدهد نوه اش با این وضع ، پشت فرمان بنشیند..؟کفر نیست؟
گناه نیست با شال افتاده رو شانه هایش... با آن موهای باز مشکی رنگ و...رژ لب خوشرنگش...لای ماشین های شهر ویراژ بدهد...؟اصلا این مال با مورد قبلی زمین تا آسمان فرق می کند...آن خرگوش وحشت زده فراری کجا و...این داف جذاب کجا...
عینک آفتابی اش با هوای مه گرفته شهر نمیخواند...آن عینک میخواهد از شر نگاه سردار در امانشان نگه دارد...؟ حالا حتی اگر با کله بالماسکه هم بیرون بروند...اصلا تا ابد در خانه پنهان شوند...هیچ قدرتی...هیچ دستی نمی تواند مقابل سردار ازشان
محافظت کند ...مادر و دختر با پاکت های دستشان پاساژ به پاساژ می گردند و فکر
میکنند با آن عینکهای گنده می توانند ازنظر او پنهان بمانند..مهره های این شطرنج حال یکی یکی پر میشوند... شاه... قلعه... وزیر... اسب یا حتی سرباز...آن دختر بچه هجده نوزده ساله جای کدام مهره را پر کرده
است...؟ممکن است حتی در مقام یک مهره هم نباشد...شاید خدمتکار یا حتی مهمان باشد...با دو انگشت موبایلش را روی میز میچرخاند و بیشتر فکر میکند...قطعا مهمان نیست...چه کسی آنگونه که مهدی بازوی دخترک را گرفت با مهمانش برخورد میکند؟
غرش زیر لب و دندان های چفت شده ی مردک طماع را به یاد می آورد...ممکن است خدمتکار بوده باشد...؟لباس هایش...برای لحظه ای گوشی بین میز و انگشتانش متوقف میشود..پیراهن ساده ی گلدار ...و دوچرخه...موهای خرمایی رنگ...چشمهای روشن...خال زیر لب...فکر میکند و فکر میکند....تقریبا همه ی اعضای خانواده ی کامیاب را دیده است...نقطه ی مشترک آنها موهای تیره و پوست سبزه بوده است... حتی همین دو زن....از پشت عینک نمیتواند رنگ چشمهایشان را تشخیص دهد اما...آنها هم تقریبا به تصورات او از خانواده ی کامیاب نزدیک هستند... اما آن دختر...او جنسش با اینها فرق دارد... ممکن است حدسش درست باشد...؟ خدمتکار است یا....؟
تلفن همان لحظه در دستش می لرزد...از همانجا صفحه اش را نگاه میکند...بهادر!
فلش سبز رنگ را میکشد:بگو!...
_آقا بچه ها چند تا عکس فرستادن شاید بخوای ببینی ...
_بفرست!!...
تماس را قطع میکند و چشم به صفحه ی موبایل میدوزد...مردمکهایی که تنگ و گشاد میشوند...هیچ چیز از این مسئله برایش مهمتر نیست ...میخواهد هرچه زودتر قال این قضیه را بکند ...تمام شود... بتواند برای یک بار هم که شده ، آرامش را در چشمان خواهرش ببیند...لب هایش را روی هم فشار می دهد و همان لحظه صدای پیام رسانش به گوش می رسد...پی وی بهادر را باز میکند و عکسهایی که یکی یکی دریافت میشوند ...اولین تصویر را باز میکند ...پرادوی دودی رنگ جهان درست روبه روی دروازه ی آهنین باغ ...سرنشین هایش مشخص نیستند اما ،صاحب ماشین را خوب میشناسد...تصویر بعدی را لود میکند...ماشین پشت چراغ قرمز ایست کرده است و از پنجره جلو ، زن جوانی چانه اش را روی دستهایش گذاشته و به جلو نگاه میکند ...صورتش مشخص نیست و ...مگر چند زن در آن خانه زندگی میکنند؟
ممکن است نامزد جهان باشد...؟ یا....؟
امیدوار است همانی باشد که دنبالش می گردد...سوژه ی نابش ..تصویر بعد را با سرعت بیشتری باز میکند...اینبار دختر و پسر هردو پیاده شده اند..لعنت به پادوهای بهادر...حتی عرضه ی عکس گرفتن هم ندارند...وارد مرکز خرید میشوند ..لباسهای ساده ی دخترک نقطه ای از ذهن سردار را روشن میکنند....اما منتظر دیدن عکس بعد میماند...طولی نمی کشد که تصویر بعدی با اینترنت افتضاح ساحل لود میشود..
ادامه دارد....
@kolbh_sabzz
#زهار_18
دقت کردنش را روی مکث کلماتم متوجه میشوم.لبخند محوی روی لب دارد و با آرامش چهره اش میخواهد مرا از استرسی که دچارش شده ام دور کند.تکیه به صندلی اش میدهد:خب ظاهراً پیش روانشناس هم نرفتی...بگو ببینم خانم کوچولو ، این وقفه زبانی رو دقیقا از کی متوجه شدی ...؟
و من فکر میکنم ...به آن روز لعنتی...از همان روزی که یک کودک بی گناه همه چیزش را به بهای معصومیتش از دست می دهد.بغض گلویم بزرگتر میشود...من تا به حال در این مورد با هیچکس صحبت نکرده ام...هیچکس حتی دلش نخواسته از من بپرسد...هیچ دلی برایم نسوخته است...
همه فقط یک نفر را مقصر آن حادثه ی شوم میدانند...آن هم آهوی کوچک و بی پناه است...مرد رو به رو لرزیدن مردمکهایم را میبیند و سکوت میکند.اجازه میدهد به خودم بیایم.صدایم از شدت بغض می لرزد:ا ا ا ز پ پ پنج س س سالگی...
_می تونم دلیلشو بپرسم..؟ترس ناگهانی ... علت مادرزادی ...نقص عضو...؟کدومشون؟
میبندم پلکهایی که قصد باریدن دارند...بعد از چهارده سال کسی از من در مورد آن روز میپرسد.سرم را پایین می اندازم.حتی
تصورش مو به تنم سیخ میکند :ت ت ترس!
_لطفا برام توضیح بده دخترم...ترس از...؟
نفسهایم منقطع میشوند...گاهی حتی خودم هم از خودم متنفر میشوم:ا ا از ت ت تصادف!...
_خیله خب...آروم باش...ظاهراً تو رو یاد اون روز انداختم اما...میتونم این نوید رو بهت بدم که با تلاش و پشتکار میتونی تاحدودی روی حرف زدنت مسلط بشی...با تمرین زیاد...تقریبا در هفته یک روزش رو باید به مطب مراجعه کنی و...
دیگر ادامه حرفهایش را نمیشنوم...آن مرد مرا از منجلاب خاطره هایم بیرون کشیده است...چه گفت دقیقا ...؟سرم را با اشکهایی که روی صورتم سرازیر شده اند بالا آورده و به مردی که شمرده شمرده آن کلمات را بیان میکند زل میزنم...ظاهراً امید واهی نیست ...برای آرام کردن من نیست ... برای بیدار شدن حس دلسوزی اش نیست...آن مرد...کاملا جدی است!...
_ی یعنی چ چ چی...؟م م م من...
آهسته پلک میبندد:یعنی اینکه اگر مورد مادرزادی و نقص عضو نباشه ، میتونی تا حد زیادی روی حرف زدنت کنترل داشته
باشی ...به شکلی که کسی جز خودت متوجه لکنت زبانت نشه ...با تمرین های ز یاد..اینکه چطور دم و بازدم کنی..دیافراگمت کی بالا بیاد کی پایین بره...کی دقت کنی و کی مکث کنی ...اینا رو همه به مرور زمان و با تلاش خودت یاد میگیری ...با دارو میشه یه کم به زودتر راه افتادنش کمک کرد...که اونا رو هم یه متخصص روانشناس باید برات بنویسه...من اینجام که روی کلمه ها و مکثهاتمرکز داشته باشم...همه اینابرمیگرده به هدف تو...میخوای درمان بشی یا نه...؟
گیجم...هاج و واج از شنیده هایم...این مرد دریچه تازه ای به رویم باز کرده است...که حتی در مخیله ام هم نمی گنجد...البته که میخواهم...به یاد ندارم چیزی بیشتر از این را در زندگی ام خواسته باشم ...میبیند چگونه از جواب دادن عاجز مانده ام و لبخندش عریض تر میشود:باور کن...این رو که میتونی درمان بشی رو بهتره باور کنی... اگر به این باور برسی میتونی زودتر از اونی که فکرش رو بکنی راه درمان رو پیش بگیری ...اینو بهت قول میدم!..
میان اشکهای خشک شده ی لا به لا ی مژه هایم ، تک خنده ی ناباوری روی لبهایم مینشیند ...تک خنده ای که باعث میشود دکتر هم با همان لبخند سری به معنای تآیید تکان دهد:آفرین...حال کلماتی رو که میگم تکرار کن...
**
_خب...؟چی شد...؟
ذهنم آشفته است..نمیدانم باید خوشحال باشم یا غمگین...جهان راه ویلا را در پیش گرفته است و من...هنوز هم به حرف های
امیدوار کننده دکتر فکر می کنم ...از من تست گرفته بود...با قاطعیت گفته بود می توانم روی هشتاد درصد این وقفه کلامی تسلط داشته باشم...گفته بود آواز خواندن
رؤیای دوری نیست...با تلاش و تمرین زیاد ، میتوانم به آن دست پیدا کنم...
اما...مگر میشود...؟ آق بابا هرگز اجازه خروج من از آن باغ که نه ، حتی اتاقم را
نمیدهد...دکتر رفتن...؟ باید دعا کنم به خاطر من جهان را سرزنش نکند...آخر
همیشه سرزنش هایش بیشتر ختم به جریحه دار کردن غرور میشود!...تازه باید پی بحث یک طرفه اساسی با زن عمو را هم به تنم بمالم...فقط برای همین امروز...همین کورسوی امیدی که در دلم تابیده شده هم برود به درک...تا زمانی که در این ویلازندانی شده ام ، حتی نمیتوانم به نفس کشیدن در هوای آزاد فکر کنم...چه رسد به درمان لکنت زبانم..که جز جهان ، برای هیچکدام ازاعضای آن خانواده اهمیتی ندارد...
_با توأم آهو...دکتر چی گفت...؟
نگاه از مسیر سبز روبه رویم نمیگیرم...دلم خیلی گرفته...حتی انبوه لباسهایی که جهان خریده هم آرامم نمیکند
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz
#زهار_16
با ارفاق و دزدکی ،ریمل را هم به مژه های قهوه ای رنگم میزنم ...بیشتر از این را قطعا جهان مهربان هم تاب نمی آورد و بهتر است پا از حدم فراتر نگذارم...رژ لب؟
یک محال برای من...یک نه بزرگ برای آهو...فقط برای آهو...جیران همیشه آراسته است...زیبا شدن فقط برای من ، ممنوع است...شال سفید رنگم را هم روی موهای بافته شده که زیر مانتو فرستاده ام میاندازم...بیشتر از این جهان را منتظر نمیگذارم..داداش جهان مهربانم..یک اخموی مهربان...کیف و موبایلم را برمیدارم و از اتاق بیرون میروم...هنوز خبری از زن عمو و جیران نیست.آق بابا و عمو هم سرگرم قرارداد بزرگشان هستند...اما من هنوز هم ترس دارم...روی نوک پنجه ی پا ، پله ها را پایین میروم و صدای صحبت خدمتکارها به گوش میرسد...لبهایم کش می آیند...هیچ فرصتی را برای غیبت کردن از دست نمیدهند آن هم غیبت چه کسی؟جیران و زن عمو .... قبل از اینکه مرا ببینند از در بیرون میروم و دوان دوان، راهم را سمت ماشین او میکشم...برادرم...جهان...چانه ام را روی دستانم تکیه داده ام..دستانی که روی پنجره ی باز ماشین ، به هم گره خورده اند...بوی ساحل را از همین جا هم میتوانم حس کنم...پلکهایم را با آرامش بسته ام و صدای همهمه ی شهر را گوش میکنم...
بوق ماشین ها... صدای جارچی ها...جهان با آرامش در حال رانندگی است و در خلوتی که من با خود ساخته ام وارد نمیشود...
کیسه های خریدم را روی صندلی عقب انداخته ...دلم میخواهد گاه ی به عقب برگردم و کمی دیدشان بزنم ...شال های رنگارنگ...مانتو های جدیدی که حتی نمیدانم می توانم آنها را بپوشم یا نه...
شلوار هایی که احتمالا در کمد جای میگیرند و تا چندین ماه دیگر ،خاک میخورند.اما پیراهن هایم...آنها را می توانم بپوشم...
آن دامن پرچین سبز رنگ...آن شومیز سنگدوزی شده ای که روی تن جیران دیده بودم و دلم میخواست برای یک بار هم که شده آن را بپوشم...همان شومیز آجری رنگ...حال من عسلی رنگش را داشتم...یک عسلی جذاب ...یک رنگ خاص...جهان برایم کفش هم خرید..کفش های عروسکی ام را دوست داشتم...هیچوقت به آن پاشنه بلند ها عادت نمیکردم...عطر..هم خریدم...عطر خودم که خیلی وقت پیش تمام شده بود ...عطر پرتقالی عزیزم...یک نفس عمیق دیگر و...هوای تازه ای که وارد ریه هایم میشوند... هوای مرطوب این شهر ، عجیب با روح و روان بازی میکند ...آدم دلش میخواهد زیر نم نم ریز بارانهایش قدم بزند...کفشهایم را جایی انداخته و با پاهای برهنه ، روی ماسه های نمناکش قدم بزنم...
آزاد و رها باشم ...تا خود صبح...بنشینم روی همان ماسه ها...صدای موجهای کوچک
و بزرگ آن دریا ی کدر را به گوش بسپارم و پلک ببندم ...آن موجودات ریز ، پایم را گاز بگیرند...صدفها زیر پایم قرچ قرچ صدا بدهند...بلال فروش کنار گوشم داد بزند:شیر بلاله...شیر بلال...خانوم؟بلال نمیخوای ...؟
لبخند محوی از ا ین فکر روی لبم مینشیند و همان لحظه..ماشین از حرکت میایستد... دلم از فکر اینکه شاید ماشین ، در پارکی نگ ساحل پارک شده باشد قیلی ویلی میرود و پلکهایم را آهسته باز میکنم...اطرافم را کمی نگاه کرده و چانه ام را آهسته از روی دستهایم بر میدارم: ا ا او مدیم ک ک ک کجا...؟(اومدیم کجا...؟)
ماشین که خاموش میشود ، نگاه جهان هم در چشمهای من مینشیند :مطب دکتر!...
مطب دکتر...؟ من که مریض نبودم...
نکند به خاطر این زخم کوچک مرا تا اینجا کشانده...؟
_د د دکتر چرا...؟؟م م م من که چی چی چیزیم ن ن نیست ...(دکتر چرا...؟من که چ یزیم نیست...)
نگاه می گیرد و دستگیره ی در را میکشد:بیا پایین میفهمی...
چند ثانیه همانگونه گیج زده راه رفته اش را نگاه میکنم و او از دور با سر اشاره میکند زودتر پیاده شوم...جهان است دیگر ...از او بیشتر از این انتظار توضیح ندارم...آهسته دستگیره را میکشم و کیفم را روی دوشم می اندازم...آسانسور به طبقه ی سوم میرسد و پس از باز شدن درب ریلی آن، جهان عقب می ایستد تا اول من پیاده شوم ...او همیشه برای من احترام قایل است...با او با ارزش بودن را حس میکنم ..فقط کمی...
طبقه ی تک واحدی به نظر آرام می رسد...
یک درب چوبی بزرگ قهوه ای رنگ...با یک قاب معرق کاری شده...سر در مطب را که میخوانم ، هوش از سرم میپرد..قلبم...؟
گامپ گامپ صدا ی قلبم را قطعا جهان هم میشنود...باورم نمیشود...یعنی...میشود..؟
نگاه برق زده ام را سمت صورت جهان میچرخانم...اویی که با یک نوع آسودگی خیال ،صورت شگفت زده ی مرا تماشا
می کند:میخوای همینجا وایسا ، من میگم دکتر بیاد بیرون ویزیت کنه...هوم...!؟
لبهایم تکان می خورند...نمیدانم میتوانم امید داشته باشم یا نه...اما...
ادامه دارد....
@kolbh_sabzz
امروز روز من نبود.
حتی میتوانم بگویم که این هفته هم هفتهیِ من نبود.
شاید بهتر است بگویم ماه و حتی سال هم سال من نبود. یا بهتر است بگویم این زندگی هم زندگی من نیست. لعنت به این زندگی!
چارلز بوکفسکی
منو همه اذیت کرده بودن؛ کاش تو دیگه اذیتم نمیکردی.
Amin
@kolbh_sabzz
تو هیچوقت نمیفهمی چقد منو جلوی کسایی که ازت تعریف کرده بودم، شرمنده کردی
Amin
@kolbh_sabzz
اخلاقم اینجوریه که یجوری روش حساسم انگار من زاییدمش.😐😂
Amin
@kolbh_sabzz
وقتی بداخلاقی دوستت دارم
وقتی باهام قهری دوستت دارم
وقتی خسته ای دوستت دارم
وقتی عصبیی و کنترل رفتارات دست خودت نیست دوستت دارم
وقتی سرت شلوغه و کمتر بهم میرسی دوستت دارم
وقتی بهم میگی ازم خسته ای دوستت دارم
وقتی همه بگن دوست داشتنت غلطه دوستت دارم
وقتی تو سخت ترین شرایطیم دوستت دارم
حتی اگه بری هم، بازم دوست دارم
Amin
@kolbh_sabzz
#زهار_14
آواز خواندن ، شاید جزء محال ترین آرزوهای من میشد...چقدر بدبخت به نظر میرسیدم ...چقدر تنها و بی کس....میرسید روزی که کسی هم مرا دوست داشته باشد؟ کسی که اشکهایم را روی شانه هایش بریزم. بشود یک سرپناه ...یک حامی...بیاید و مرا از این زندان نجات دهد..چند تقه به در میخورد...نمیخواهم کسی را ببینم...میدانم جز خدمتکار هیچکس پشت این در نمی آید...گرسنه هستم اما حتی نمیخواهم لقمه ای غذا در دهان بگذارم...نوای الهه ی ناز به اواخر خود رسیده که شخص پشت در ، بالتخره بدون اجازه وارد اتاق میشود...
به پشت سرم نگاه نمیکنم...با هر دو دست ساز دهنی را بین لبهایم گرفته و هر لحظه با اندوه بیشتری آن را می نوازم...صدای بسته شدن در همزمان می شود با نوت های پایانی موسیقی بدون متن من ....ساز را از لبهایم جدا کرده و چشمانم را باز میکنم...
هنوز هم روبه روی پنجره نشسته ام...چهار زانو ، روی مبل تک نفره ی یاسی بوی عطر جهان را میشناسم ...ساز را در دامنم رها کرده و روسری عقب رفته ام را جلو میکشم.
برادر است اما ، قوانین سفت و سخت آق بابا حتی بین خواهر و برادر حریم میسازد...
با پشت دست ، اشکهایم را فورا پاک میکنم...قدمی نزدیک میشود و وقتی من برای خشک کردن خیسی چشمانم پشت سر هم پلک میزنم ، صدایم میزند :آهو....؟
تعلل بیش از این جایز نیست.پاهایم را روی زمین گذاشته و بعد از برداشتن ساز دهنی از داخل دامنم و گذاشتنش روی دسته ی مبل ، از جایم بلند میشوم..با سری پایین افتاده به سمتش برمیگردم تا سرخی چشمانم را ، جای انگشتان آق بابا را روی گونه ام نبیند....
_در زدم...انگار نشنیدی ...!چرا از اتاقت بیرون نمیا ی ...؟دیشب شام نخوردی ...از ناهار هم که خیلی میگذره!..
گلویم را صاف میکنم:گ ....گرسنه ....ن ن ن نی نیستم ...(گرسنه نیستم)
احساس میکنم گردنش را بیشتر خم میکند تا صورتم را ببیند...قدش بلند است...شاید بیست یا سی سانت از من بیشتر:؛ببینمت ...؟؟
لحنش جدیست...آنقدر جدی که ترسم را زیاد کرده تا سرم را بیشتر از قبل در گردنم فرو ببرم...در چنین مواقعی لکنتم بیشتر از
هر زمانی خودنمایی میکند:د دا دا داش ج ج جهان...م م میشه ، ازتون خ خواهش کنم ت ت تنهام ب ب بزارین...؟(داداش
جهان میشه ازتون خواهش کنم تنهام بزارین...؟)
ناگهان دستش زیر چانه ام نشسته و با لحن پرخاشگری میغرد:نمیشه...ببینم تو چرا...
میخواهد چیزی بگوید که با دیدن وضع صورت من ، مردمک هایش گشاد میشوند دستش روی چانه ام خشک شده ونگاهش مات چشمهای اشکی و صورت کبود شده ام میشود...:کی..کی این کارو باهات کرده...؟
میخواهم در یک حرکت سرم را دزدیده تا چانه ام را از بند انگشتانش رها کنم ، اما بیشتر از قبل فشار می دهد و حالا حتی
عصبانی به نظر میرسد:با توأم...کار کیه ...؟پدرم یا آق بابا...؟
هرچه میخواهم بغض لعنتی را کنترل کنم نمیشود...به شدت احساس ضعیف بودن می کنم...احساس نفرت انگیز بودن...اضافه بودن... لبهایم میلرزند و حتی آنقدر ناتوان به نظر میرسم که نمیتوانم بارش اشکهای تازه ام را متوقف کنم...آنقدر ضعیف ، که نمیتوانم از نگاه تیز و پر از خشم جهان در امان بمانم....میترسم بگویم علت سیلی خوردنم چیست و آن طرف صورتم را هم خودش نقاشی کند ...جهان دست بزن نداشت...هیچوقت...اما به شدت غیرتی و متعصب بود ....میترسیدم بفهمد با موهای باز چگونه جلوی مشتری عزیزشان جولان داده ام و جنجال جدید را او به پا کند: مـ من... د داداش ب باور کن...
چانه ام را با ضرب رها کرده و به یکباره فریاد میزند...:اینقد نگو داداش داداش... مگه بچه ای آهو...؟تو کله ت فرو کن که دیگه نوزده سالت شده...بچه نیستی که هنوزم داداش صدام میزنی....
از لکنتم خسته شده است...؟ یا از اینکه برادر من باشد عارش می آید...؟ لرزش لبها به چانه ام سرایت میکند...جلوی دیدگانم از اشک تار و مات شده است:ب ب بخدا...ا او.. اون سگه د د دنبالم کرد...ر ر روسریمو هم همونجا باد برد(به خدا اون سگه دنبالم کرد...روسریمو هم همونجا باد برد)
نگاه گنگش تمام صورتم را میکاود...اشکهای شره گرفته ام... دستهایی که با استرس در هم قفل کرده ام...سری به معنای نفهمدین تکان میدهد:یعنی چی روسریمو باد برد؟ مگه بیرون باغ رفته بودی ...؟
میترسم بگویم اما بالاخره که چه...؟ خودش میفهمد و همان بهتر که خودم با زبان خودم اعتراف کنم...اوضاع را همان گونه که بوده توضیح دهم...از کسی دیگر نشنود:....
_ت ت توی باغ بودم...س س سگ آ آ آق بابا افتاد د د دنبالم...ب ب ب با دوچرخه ف ف فرار کردم...(توی باغ بودم...سگ آق بابا
افتاد دنبالم...با دوچرخه فرار کردم)
ادامه دارد....
@kolbh_sabzz
#زهار_12
مهدی نگاه مصممش را به پسر سی ساله
ی اخمویش میدهد:جهان پسرم ، شما هم با جناب امیرفضلی تشریف میبرین ته باغ... قسمت شمالیشو ریز به ریز نشونشون میدی ،من و آق بابا هم با آقای شهسوار میریم حومه ی باغ....انشاالله که تا یکی دو ساعت آینده برسیم واسه بستن قرارداد و مهر و امضای آخر!...
چهل دقیقه می گذرد و هنوز ردی از ویلای لعنتی پیدا نکرده است...کفتار پیر انگار هفت لایه از زمین را کنده و محل زندگی اش را همانجا دفن کرده است...برای سردار نه اندازه ی پرتقالها مهم است و نه نازک بودن پوست گریپ فروت ها...نارنگی ها هم بروند به درک وقتی هنوز به آنچه که میخواسته نرسیده است ...خواسته اش دواندن ریشه ی اعتماد در دل این دو مرد است و بعد هم...پیدا کردن آن ویلا!...
یک ساعت دیگر هم می گذرد و هنوز هم اثری از ویلای پنهان شده نیست ...تنها دلخوشی اش این است که سهند یا رضا آنجا را دیده باشند هرچند هیچ بعید نیست ، آن پیرمرد چموش از راه هایی برود که به آن خانه ختم نشود...بالاخره به یک محوطه ی خالی میرسند و مهدی باز هم تعریف و تمجیدهایش را شروع میکند:ا ین باغ بیست ساله میوه هاش صادر میشن... یه ماه دیگه همین پرتغال تامسونا هرکدوم میشن اندازه هندونه..از هر لحاظ خیالتون راحت باشه پاییز محموله تون رو صحیح و سالم دریافت میکنید ...
سردار دست در جیبش می فرستد و پیرمرد را خیره نگاه میکند:لازم به گفتن نیست... من با اعتماد تام سراغ شما اومدم... شناختی که ازتون دارم برام کافیه !...
سردار مرد تملق گویی و چاپلوسی نیست اما ، این هم جزعی از نقشه اش است...
میخواهد در دل این پیرمرد اخمو جا باز کند ...و انگار کم حرفی سردار جواب داده و با گفتن همین چند کلمه ، تیرش را درست به هدف میزند ..ابروهای حسین علی خان از هم باز میشوند و سینه ای صاف میکند: قبلش باید وکیلت رو مجاب میکردی پسر جان!..
مهدی باز هم می ترسد همه چیز خراب شود:اصل خود ایشونه آق بابا...جناب شهسوار صاحب یکی از به نام ترین شرکت های منابع تغذیه کشوره...همینکه باغ ما رو انتخاب کردن برامون میمون و مبارکه انشالله!...
سردار خونسرد است...میخواهد پوزخند بزند...اما مثل همیشه خود دار است و خیلی خوب میتواند روی رفتارش تسلط داشته باشد:وکیل بنده موظفه در قبال حقوقی که میگیره دقت به خرج بده... به شخصه این باغ و میوه هاش رو نه ، در اصل شما رو قبول داشتم که با وجود مبلغ بالای قرارداد دنبال این موضوع رو گرفتم... خوشحال میشم آشنایی بیشتری باهاتون داشته باشم...بلکه بعد از این به نتایج بهتری رسیدیم!...
صدایش بم و محکم است...صلابت دارد و طرف مقابل را وادار به گوش کردن میکند... مصمم بودنش در حرفهایی که می زند ، خواه ناخواه حس اعتماد را در دل آن پدر و پسر بیدار میکند ...جهان نیست و این خیلی خوب است...حضور او یعنی انرژی منفی...پیرمرد بالاخره لبخند میزند:با وجود سن کمت ، خیلی با جربزه ای پسر...ازت خوشم میاد!...
و این خوش آمدنهاست که کیف سردار را کوک میکند...مهدی میخندد و سردار تا میخواهد جواب درست و درمانی برای
پیرمرد پیدا کند ، صدای پارس بلند سگ و جیغ کوتاه یک دختر جوان باعث میشود نگاه هر سه شان به عقب بچرخد!...
گوشهای سردار تیز تر از هروقتی میشوند ...
نگاهش ذره بین وار اطرافش را میکاود و دخترک مو خرمایی ، در سراشیبی تند باغ ، همراه با دوچرخه اش چند بار غلت میخورد... مردمکهای سردار گرد میشوند ...
تن ظریف دختر ، با ضرب کنار پای سردار می افتند با صدای ناله ای خفیف:آییی!...
سردار همه تن چشم میشود...حضور این دختر جوان...در عراضی کامیابها...چه کسی می تواند باشد جز نوه ی حسین علی خان کامیاب...؟ چشمانش به برق می نشینند و فقط منتظر است دخترک سر بالا کرده و نگاهش کند...میخواهد چهره ی این دختر مو خرمایی را در ذهنش حک کند ...در ذهنش حک کند و شاید نقش اصلی سناریو ی سردار ، همین دخترک وحشی باشد...دخترک میان خاک و خل غلت خورده و سعی میکند روی کف دستانش بلند شود...سردار میخواهد ببیندش...و
برای رسیدن به این هدف ، سر خم میکند. تازه صدای غرش آن دو کامیاب به گوشش میخورد و برای ثانیه ای نگاهشان میکند...
مهدی با صورتی کبود شده سمت دختر خیز برمیدارد و از بازویش میکشد...: پاشو ...پاشو دختره ی ...
و سردار هدفش فقط و فقط شناسایی آن دختر است:حالتون خوبه خانم...؟
دختر از جا بلند شده موهایی که پر از برگ خشک و خاک و خل است را کنار میزند...
سردار مثل یک دوربین شکاری روی چهره ی ظریف دختر زوم میکند...چشمهای آهویی اش را به خاطر میسپارد...پوست روشنش را در ذهنش حک میکند و خال کوچک زیر لبش...پیراهن بلند سفید ، با گلهای قرمز...
_برو خونه تا آق بابا رو سکته ندادی !...
ادامه دارد....
@kolbh_sabzz
میگفت تو خیلی زودرنجی، دلم میخواست بهش میگفتم آدمها از کسایی که دوستشون دارن بیشتر میرنجن وگرنه بقیه که مهم نیستن.
@kolbh_sabzz
بزرگسالی این شکلیه؛
گاهی تصمیم هایی میگیری که باید
با غمش کنار بیای.
@kolbh_sabzz
📌لیست برترین کانال های تلگرام رو از دست ندید
🧘♀ مدیتیشن 📖 ادبیات
🧠 روانشناسی ⚖ حقوقی
🎼 موسیقی 🔅 علمی
🔢 علم اعداد 👩⚕ درمانی
💎 قانون جذب 👩🎓 آموزشی
🔥 لطفا همه شرکت کنید و از این فولدر طلایی استفاده کنید🔥
#زهار_19
حتی انبوه لباسهایی که جهان خریده هم آرامم نمیکند:م م مگه خ خ خودت ب ب باهاش ح حرف ن ن ن نزدی ؟ (مگه خودت باهاش حرف نزدی ...؟)
_تا جایی که من فهمیدم گفت درمانت کار سختی نیست...دمغ شدنت واس چیه...؟
لبهایم را روی هم فشار میدهم .از این که خودش را به ندانستن میزنه حرصم میگیرد. خودش نمیداند نمیتواند همه روز مثل
یک بادیگارد همراه من باشد...؟ درمان شدن من کم کم شش ماه طول میکشد...در طول این شش ماه ، با چه بهانه ای یک روز کامل را از خانه بیرون بروم...؟چه اهمیتی دارد درمان شوم یا نه...آن هم چه کسی...؟طفیلی ترین موجود آن ویلا..آهوی بدقدم... آهوی نحس...آهویی که همه از او نفرت دارند...
_آهو...؟
این بار تن عصبی صدایش باعث میشود خود به خود جوابی که به خوبی از آن آگاه است را بدهم.منی که در چنین مواقعی بیشتر از همیشه لکنتم میگیرد:چ چ چونکه م م می دونم ن ن نمممممیشه...م م م من ا اجازه ی ب ب بیرون ر ر رفتن از ا ا اون خ خ خونه ی ل ل لعنتی رو ن ندارممم...)
از ورودی باغ عبور میکند و قلب من ضربان تندی میگیرد.هوا کامل تاریک است و...آهو هنوز به خانه برنگشته !...
_چی گفتم بهت...؟گفتم بهم اعتماد کن...تا وقتی من اینجام کسی نمیتونه بازخواست کنه !...
میخواستم بگویم پس این همه سال سرکوفت و تنبیه را کجای دلم بگذارم...؟ اما زبان در کام گرفتم و دلم نیامد لطف بزرگی که امروز در حقم کرده بود را نادیده بگیرم .
سرم را آهسته سمتش میچرخانم ...پیچ و خم جاده ی سنگلاخی ویلا در حال تمام شدن است :ب ب به خ خ خاطر همه چ چ چی ازت م م ممنونم... م م می دونم خ خ
خوشت نمیاد ب ب بهت بگم د داداش...اا اما...ت ت تو ح ح حتی از آ آ آرش ب ب رام با ب ب با ارزش تری ... (به خاطر همه چی ازت ممنونم...می دونم خوشت نمیاد بهت بگم داداش...اما تو حتی از آرش هم برام با ارزش تری )...
گفتن این جمله ی طولانی تمام انرژی ام را میگیرد...تا به حال هیچوقت اندازه امروز با کسی صحبت نکرده ام...گره اخمهای جهان تنگ تر میشود و بی جواب ماشین را با یک راهنما ، جلوی پارکینگ ویلا نگه میدارد...
رسیدیم...به قتلگاه آهو رسیدیم...
سردار:
صدای امواج وحشی دریا و نسیم مرطوبی که به پوستش میخورد ، او را وارد خلسه کرده...خلسه ای که نگاهش ختم به چشم بی روح سمانه است...به موهای صاف و بدون حالتی که باد تکان تکانشان میدهد و خودش در دنیای دیگری سیر میکند ...نگاه سردار روی اوست و او هم در دنیای دیگر...
جایی حوالی آن باغ مرکبات ...آن دوچرخه ی واژگون شده...موهای پر از برگ و سنگ ریزه...غرش مهدی کامیاب از دیده شدن آن موجود دست و پا چلفتی ...خشم پیرمرد از غیرت به جوش آمده اش...ناخودآگاه پوزخند میزند...میان این قوم ، غیرت چگونه معنا شده است..؟دیده شدن یک کپه موی پر از خاک ، جلوی مرد غریبه!.صورت بچگانه ای که برای سردار هیچ جذابیتی ندارد! ...
راستی همین موجود دست و پا چلفتی دقیقا جای کدام یک از مهره هایش بازی میکند...؟اصلا جایی در بازی بزرگ سردار دارد این موجود مفلوک...؟ آنقدر از نگاه پیر مرد ترسیده بود که بدون نیم نگاهی طرف سردار، جانش را برداشته و فرار کرده بود...
قطره ای باران به پوست صورتش میخورد و او را از دنیایی که سه سال تمام درگیرش بود ، بیرون می آورد...قبل از اینکه حرفی بزند ،قامت فروغ از دور نمایان میشود: سردار پسرم...؟سمانه رو بیار داخل ، بارون گرفته!..
سردار نگاه از مادرش میگیرد و میخواهد چیزی بگوید که قبل از او سمانه لب باز میکند:
فکر میکنین از این وضع خوشم میاد...یا چند ساله خودم رو زدم به موش مردگی..؟منو چی فرض کردین...؟
ابروهای سردار به هم نزدیک میشوند:چرا همچین فکری به سرت زده...؟
سمانه نگاه خیره اش را بالاخره از دریایی که از دور میبینند ، میگیرد و به سردار اخمو میدهد:مامان...تو...مثل یه آدم مریض با
من برخورد میکنید...
_اینطور نیست ...ما فقط میخوایم تو خوشحال باشی...
موهای سمانه روی صورتش می افتند و هنوز هم تلاشی برای پس زدنشان نمیکند: دیگه هیچی نمیتونه منو خوشحال کنه...تا اونو پیدا نکنم نمی میرم...
لبهای سردار رو ی هم فشرده می شوند:قرار نیست بمیری ...من اونو برات پیدا میکنم و تو مثل گذشته که نه...حداقلش از الان خیلی بهتر میشی ..! حالاهم تا سرما نخوردی پاشو بریم داخل...
سمانه آهسته از جایش بلند میشود و بی حال تر از قبل لب میزند:تو بمون...خودم می تونم برم !...
و سلانه سلانه از آنجا دور میشود..سردار رد جامانده از خواهرش را نگاه میکند... در این فکر است که...بهادر دیر کرده!
دست در جیبش فرو میبرد و موبا یلش را بیرون می کشد...
ادامه دارد....
@kolbh_sabzz
#زهار_17
این حرکت جهان...پسر عموی تخس اخمویی که با دل هیچکس راه نمی آید...
چگونه باور کنم...؟یعنی من هم میتوانم مثل بقیه باشم...؟یک دختر معمولی...
با کلمه ها و هجاهای معمولی یک آدم نرمال...میشود یک جمله را...بدون حتی یک وقفه کوتاه به زبان آورد...؟ میشود آواز خواند...؟ هاه...جهان قصد کرده یک تنه جای آرش را پر کند...برادری که نخواست برادری را در حقم تمام کند ...
_ج ج جهان...؟
نمیدانم مردمکهایش چرا می لرزند اما ، نگاه گرفتن آنی اش را از اشک لانه کرده در چشمانم میبینم:راه بیفت دختر!...
مردمک های لرزانم رفتنش را نظاره میکنند ...صدای تق تق در و ورودش به مطبی که در سکوت دست و پا می زند...
نفسم بند می آید...آق بابا اجازه میدهد؟
جهان جلوتر میرود و نیم نگاه اخمویش به عقب ، باعث میشود هول زده وارد مطب شوم...یک نفر روی صندلی های چرمی منتظر نشسته است...و منشی ، پشت یک میز بزرگ در حال مطالعه ی یک کتاب قطور
است...جهان جلوی میز می ایستد و قبل از اینکه چیز ی به زبان بیاورد ،منشی نگاهش را بالا میدهد...با دیدن جهان عضلات صورتش منقبض میشوند و کتاب را روی
میز میگذارد...به وضوح هیجان زده شدنش را میبینم :سلام.خوش آمدین آقای کامیاب...
جهان در جواب سلامش سری تکان میدهد و به در اتاق پزشک اشاره میکند:هستن...؟
جلو میروم و درست پشت سر جهان قرار میگیرم ...گوشه ی پیشانی ام میسوزد...
موهایم را روی همان نقطه مرتب میکنم...
دخترک ، بیست و پنج شش ساله به نظر میرسد.با آرایش ملیح و لبخند ملیح تر به احترام جهان از جایش بلند شده است.
نیم نگاه موشکافانه ای سمت من می اندازد و در جواب جهان خیلی شمرده ، میگوید : بله تا ده دقیقه ی دیگه میتونید برید داخل...
نگاهم روی دخترک امروزی و خوش پوش جامانده است که جهان به صندلی ها اشاره میکند:بشین تا صدات میزنن...
چشم میگیرم و قدم به همان سمت برم یدارم...جهان نگاه قدر دانم را میشناسد ...
نگاه مضطربم ...چشمان ستاره بارانی که ترس دارند...ترس از آق بابا...از پیر مردی که ممکن بود اجازه ندهد من این راه را ادامه دهم...ممکن بود هرگز اجازه ندهد درمان شوم...او میخواست من تا ابد در خانه حبس شوم...به خاطر ترس از آبرو، ناموس... یا هر چیز دیگری ...او مطمئنا اجازه نمیداد من ، بار دیگر از آن ویلا باغ خارج شوم...
امروز را هم باید با نذر و دعا به آنجا برمی گشتم ...باید نذر میدادم که بلایی سرم نیاورد...من ...امروز پا از حدم فراتر گذاشته بودم و بدون شک...تنبیه سختی در انتظارم بود...نگاه پر از تشویشم روی جهانی ست که کنارم روی صندلی جا ی میگیرد...اویی که قول داده برای امروز پناه باشد ...اینکه نگذارد آق بابا حتی به یک تار مویم دست بزند...من همیشه روی قول های مردانه و سفت و سختش حساب باز میکنم اما...
آق بابا مرا میکشد...جهان میشناسد نگاهم را و با آرامشی که از او بعید است ، پلک
میبندد...کمی دلم آرام میگیرد...امیدم را هرگز از دست نمی دادم...ممکن بود من هم مثل بقیه ی آدمهای عادی حرف بزنم...مثل دوران کودکی ام آواز بخوانم..پدری نیست که عروسک قشنگ من را بشنود...مادری هم نیست که بخواهد با شنیدن تک تک کلمه ها یم قربان صدقه ام برود...اما.. .شاید بشود با خلاص شدن از این مخمصه ، وارد دنیای جدیدی شد...شاید می توانستم شاهزاده ام را پیدا کنم ...شاید با سرپوش گذاشتن روی عیب و علتم ، می توانستم یک ناجی...یک قهرمان برای خود پیدا کنم ...کسی که مرا از اینجا ببرد...
_خانم کامیاب...؟
_با توئه !...
صدای جهان مرا از دریای افکار درهم و برهمم بیرون میکشد...
_برو داخل...از هیچی هم نترس!...
ترس..؟ واژه ایست که خیلی وقت است روحم با آن عجین شده...آب گلویم را با فشار قورت میدهم و از جایم بلند میشوم....
هیجان دارم...به اندازه ی سوار کاری که اسبش رم کرده و به این طرف و آن طرف می تازد..نگاه از ابروهای درهم ولی چشمان مهربان جهان میگیرم و سمت آن در قدم برمیدارم...دری که شاید سرنوشتم را عوض میکرد...
_تا حالا برای درمان اقدام کردی؟
دسته ی کیفم م یان پنجه هایم فشرده میشود...اضطراب دارم...حتی اگر نتوانم این راه را ادامه دهم ، میخواهم امتحانش کنم...
میخواهم بفهمم اصلت پایان این راه نوری دیده می شود..؟ یا باز هم همان تاریکی مطلقیست که خلاصی از آن را محال میدانم!...دکتر مرد جا افتاده ایست که از نگاهش آرامش میبارد ...موهای جو گندمی و پوست روشن...روپوش سفید و چشمانی پر از لبخند...همان تصویری که از همه ی پزشک ها در ذهنم ساخته بودم...او درست شبیه همان تصویر است...نگاهم را به سر رسید روی میزش میدهم .صحبت کردنم را که بشنود ، حتما خودش پی به وخامت اوضاع میبرد ...
_ن ن ن نرفتم د د د دنبالش...
ادامه دارد....
@kolbh_sabzz
من نمیخوام برم با یکی دیگه که خوشحال باشم، میخوام با تو بمونم، حتی اگه ناراحتم.
Amin
@kolbh_sabzz
شادم که با غمی... غمی از من بزرگتر
در من شکفت آدمی از من بزرگتر
من زخمی ام عمیقتر از زخم روزگار
بستی مرا به مرهمی از من بزرگتر
نامش غرور بود؟ چه بود آنچه خرد شد؟
در من شکست آدمی از من بزرگتر
واکرده است حسرت و دلتنگی و فراق
چشم مرا به عالمی از من بزرگتر!
گفتی خدا شبیه که بود ای شکسته دل
گفتم شبیه من... کمی از من بزرگتر
این بار داغ نیست که بر دل نشسته است
بر من نشسته شبنمی از من بزرگتر
فردا هم این منم که تو را ترک میکند
فردا تو هستی و غمی از من بزرگتر...
شاعر_حسینزحمتکش
گرهای رو که میشه با یه بغل باز کرد، با بی تفاوتی کور نکن.
😐😒
Amin
@kolbh_sabzz
ابراز علاقه من یکم وحشیانس، پس بدون اگه گازت نگرفتم و نزدمت و اذیتت نکردم، یعنی دوست ندارم.
😐
Amin
@kolbh_sabzz
#زهار_15
چشمهایش را باریک کرده و منتظر مانده بود تته پته های من تمام شود...شاید که بفهمد اوضاع از چه قرار بوده...کلافه از ا ین حال لعنتی که مثل کابوس میماندو خلاصی نداشت با بیچارگی ادامه دادم:ر روسریمو ب ب باد برد...جُـــ جلوی مُــ مشتری جـ جدید آ آق بابا خوردم ززمین... (روسریمو باد برد....جلوی مشتری آق بابا خوردم زمین )
مردمک های باریک شده اش به یک باره گرد میشوند... دیدید گفتم...؟ حال او هم میخواهد سرم فریاد بزند که دخترک نفهم ، چرا با رفتار بچگانه ات آبرو و اعتبار ما را زیر سؤال می بری ...وقتی دوچرخه ات را گرفتم می فهمی یک من ماست چقدر کره دارد... حال با موی باز و سر بدون پوشش به باغ میروی ؟
مردمکهای گرد شده اش ، قطعا ترس را در چشمانم می بینند ...انگار به گوشهایش شک دارد و با چه زبانی بگویم ...؟ همه چیز فقط و فقط یک اتفاق بود.یک بد شانسی بزرگ... نگاه تیز شده اش حال رنگ خشم گرفته است :کدومشون اونجا بود...؟
و من حتی نمیدانم باید از چه کسی حرف بزنم...مینالم:ن ن نمیدونم... بـ بــ خدا نمیدونم...نــ ندیدم صــ صورتش رو (نمیدونم...به خدا نمیدونم...ندیدم صورتش رو...)
لب روی لب می فشارد و من هر لحظه منتظر خروش خشمش هستم...
_به خاطر همین بهت سیلی زده...واسه اتفاقی که دست تو نبوده...؟
دیگر از گریه به سکسه افتاده ام اما ، ظاهرا درمورد جهان اشتباه کرده ام....
_حرف بزن آهو...چرا از خودت دفاع نمیکنی جلوی آق بابا.. ؟چرا اجازه میدی اهالی این خونه هر طور دلشون خواست باتو برخورد
کنن...؟
اشکهایم کم کم خشک میشوند... فریادهایش به خاطر چیز دیگریست...
برای دفاع از من...جلو می آید و من چانه ام را بالا میدهم تا بتوانم صورت سرخ از
خشمش را ببینم :چرا مثل جیران خودتو واسش لوس نمیکنی...؟
با دست به سمت در اشاره میکند:ببین ...از کی با مامانم رفتن بازار و هیچکس حتی بهش نمی گه بالای چشمت ابروعه...چرا...؟چونکه نازپرورده ی آق باباست...بلده چطور رگ خواب آق بابا رو دستش بگیره...چرا حتی نمی تونی از پس این یه کار بربیای؟
با شوک در نگاهش خیره ام و جواب سؤالهایش را نمیدانم...من نمی دانم خودشیرینی چگونه است...اصلا با چه ترفندی رگ خواب آق بابا را دستم بگیرم وقتی او اینقدر از من و وجود نحسم متنفر است...؟ فکش را روی هم فشار میدهد و با چشم بسته رو میگیرد:آماده شو میریم بیرون؟
گفتن همین یک جمله کافیست تا چشمهایم قد نعلبکی شوند...شوخی که نمیکند...؟ من...؟ من را گفت...؟ با اوبیرون بروم...؟ مگر میشود...؟ آق بابا چه...؟ گفته بود اگر از در این خانه رد شوم این بار سرم را بیخ تا بیخ میبرد..دیدن آن بیرون میتواند خیلی هیجان انگیز باشد اما به چه قیمتی؟
دردسر درست کردن برای جهان...؟یا به جان خریدن یک سیلی نان و آب دار دیگر...؟
_ا ا اما...آخه آق بابا...م ممنوع..
برنمیگردد...فقط با تحکم بیشتری میان لکنتهایم میپرد و تکرار میکند:میرم پایین بگم ماشینو آماده کنن...تا ده دقیقه ی دیگه
آماده باش!...
بیشتر از پنج دقیقه است که با خودم کلنجار میروم...نمیدانم رفتنم با جهان اوضاع را از این که هست بدتر می کند یا نه...اما... وسوسه کننده است ...دلم میخواهد آن بیرون را ببینم ...من هم مثل همه دخترهای همسن و سال خودم عاشق خرید هستم... عاشق درس خواندن...دانشگاه رفتن...اینکه چند تا دوست خوب داشته باشم..من در این دنیا حتی یک دوست ساده هم نداشتم...کسی نبود صدای غمناک دل من را بشنود...دردهایم را با هیچکس درمیان
نمیگذاشتم...چه میشد اگر پا روی خواسته آق بابا گذاشته همین امروز را ، با جهان بیرون میرفتم...؟ خودم را از بند قوانین سفت و سخت این و یلا دور میکردم و فقط برای یک روز...فقط یک روز ، خواسته های دلم را میشنیدم...؟یک سیلی دیگر را به جان می خریدم چه میشد؟ شاید هم بیشتر...قطعا اینبار زنده نمیگذاشت مرا اما...می ارزید...مشت دستانم را باز کرده ، سمت کمد میروم...آخرین باری که مانتو خریدم کی بود؟نمیدانم ...مانتوی مشکی را از کمد بیرون میکشم و همان لحظه صدای زنگ موبایلم به گوش می رسد...حتما جهان است...میخواهد بگوید اگر تا چند لحظه ی دیگر پایین نروم ، خودش بالا می آید و مرا کشان کشان می برد...آیکون سبز را لمس میکنم و قبل از اینکه چیز ی بگوید ،با عجله
لب میزنم:ٱ ا اومدم!...
تلفن را روی تخت پرت کرده و پیراهنم را بالا می کشم...پس از اینکه پیراهن ساحلی گل دارم را کامل از سرم بیرون میکشم آن را روی تخت پرت کرده و تاپ سفیدم را تن میزنم... شلوار جین یخی و مانتوی ساده ی مشکی رنگ...شاید لباسهایم از مد افتاده باشند اما روی تنم خوش نشسته اند...کرم پودر را روی جای کبودی میزنم و می توانم کمی رنگ قرمز و کبودش را پوشش دهم..
ادامه دارد....
@kolbh_sabzz
#زهار_13
سردار حتی صدای پچ پچ گونه مهدی را که از فرط عصبانیت خش گرفته ، می شنود....
ترس در نگاه عسلی دختر موج میزند و بازویش توسط مهدی فشرده میشود...
میترسد و بغض دارد...حتی نیم نگاهی سمت سردار نمی اندازد و این مهم نیست...
نگاه نکردن او مهم نیست...بی توجهی اش از روی ترس یا هر مضخرف دیگری مهم نیست... سردار یکی از دو دختر این خانواده را ملاقات کرده است...فقط باید بفهمد او ، دختر کدامشان است!...باید بفهمد..
دخترک سمت دوچرخه اش هول داده میشود تا آن را بلند کرده ، و در کمترین بازه زمانی خودش را گم و گور کند..
آهو:
کنار پنجره چنباتمه زده و خیره ی نارنگی های دوست داشتنی ام شده ام...صورتم از شدت سوزش ذق ذق میکند و قلبم پر از درد تنهاییست...هیچکدام از ما انسانها برای جایگاهی که درآن قرار گرفتیم حق انتخاب نداریم... همانطور که من نداشتم... نمیدانم
دنیای من آنقدر وسیع نیست که بخواهم با حسرت زندگی آدم های اطرافم ، روز و شب راسپری کنم آدم های اطرافم تعدادشان به انگشتهای دست هم نمیرسید... حسادت کردن را دوست نداشتم...اما...گاهی دلم میخواست دیده شوم ...دیده میشدم...
اتفاقا همیشه خیلی خوب هم دیده میشدم... اما این دیده شدن ، عایدی اش میرسید به یک سیلی جانانه...طعنه های جگر سوز و شاید مدتها حبس خانگی...
گناهم چه بود...؟ نمیدانم ...دلیل دوست داشته نشدنم را نمی دانم...دلیل خشم ناتمام آق بابا را نسبت به خودم و مادرم نمیدانم...چرا حتی نمیتوانست یک گوشه... یک هزارم از محبتهایی که به جیران میکرد را نسبت به من داشته باشد...؟ مگر من هم از گوشت و خون او نبودم...؟مگر نوه اش نبودم...؟ اشک از کنار گونه ام سر میخورد و سوزشش را بیشتر از قبل میکند...کاش میتوانستم خودم را در آغوش کسی جا دهم...کاش میتوانستم به کسی پناه ببرم ..
این باغ را دوست داشتم...حتی این ویلا را...اما دیگر تاب و تحملم تمام میشد...
مادری نبود که بخواهد موهایم را نوازش کند...دلداری ام بدهد و به جای همه ی نداشته هایم ، آغوش گرم و پرمهر مادری اش را به رویم باز کند...پدری نداشتم که پشتم بایستد و نگذارد کسی اذیتم کند ...
برادرم...من با وجود آرش ، حتی از نعمت داشتن برادر بزرگتر هم بی نصیب مانده بودم...تک و تنها در این دنیا گیر افتاده بودم...دنیایی که ختم به همین ویلای چند صد متری میشد...همین باغی که دیگر از دیدنش هم محروم شده بودم...زانوهایم را بیشتر از قبل به سینه ام فشار میدهم...
حبس خانگی من آغاز شده بود...
***
دو روز است که از خانه بیرون نرفته ام...
دو روز است که مثل پرنده ای در قفس کوچک بال و پر میزنم و جز نگاه کردن به محوطه ی بیرون از پنجره ، هیچ سرگرمی دیگری ندارم...عادت به بال پایین کردن صفحات اجتماعی ندارم و ساز دهنی ام ،
تنها همدم این روزهای من شده ....جیران و زن عمو همراه با راننده بیرون میروند...
این روزها انگار سخت گیری های آق بابا برای آنها کمتر شده سرش به مشتری جدید گرم است و حتی خبر ندارد آن دو نفر کی
از خانه بیرون می روند و کی برمیگردند....
شکمم قار و قور میکند اما حتی حوصله پایین رفتن از پله ها را ندارم... نمیخواهم با جهان رو به رو شوم...جای ضرب دست آق بابا هنوز روی گونه ام بود و نمی خواستم جهان با دیدنش جنجال تازه ای به پا کند...
نمیخواستم از طرف زن عمو باز هم مورد عتاب و خطاب قرار بگیرم ...که باز هم با مظلوم نمایی هایم زیر گوش پسرش چه خوانده ام که اینگونه افسار پاره کرده است ...از حمایت های برادرانه ی جهان چیزی جز محدودیت بیشتر و طعنه های زهرآگین تر ، عایدم نمیشد....همان بهتر که جلوی چشم او هم آفتابی نشده و به قول زن عمو ، شر جدیدی به پا نکنم ..ساز دهنی ام را از داخل دامنم بیرون کشیده و روی لبهایم قرار میدهم ...پلکهایم خود به خوذ بسته میشوند و نفسهایم ، ساز سوزناک
همیشگی را می نوازند...من حتی به دلخوشی های کوچک هم قانع بودم ...به اینکه موهایم را باز کنم و لابه لای درختان همین باغ ، با دوچرخه ام جولان بدهم ...
آرزویم اسب سواری بود و میدانستم اجازه این را ندارم که حتی از سه فرسخی اسطبل آق بابا رد شوم...دنیای کوچک من به همین باغ خلاصه میشد...شاید گاهی خرید چند دست لباس رنگارنگ...شاید دیدن امواج وحشی دریا...به مشام کشیدن بوی شور ساحل .شاید هم سوار شدن بر قایقی که برود در دل دریا و آنقدر روی موجها تابت بدهد ، که خواب تو را در آغوش بگیرد....
نوای ساز غمگین تر و سوزناک تر از قبل میشود و اشکی دیگر ، از گوشه ی چشمم سرازیر میشود...نمیتوانستم آواز بخوانم...
با این زبان لعنتی حرف زدن هم جزء مشکل ترین کارهای روزمره ام شده بود
ادامه دارد....
@kolbh_sabzz
#زهار_11
بوی پرتغال و نارنگی کال و نارس از همینجا هم به مشام میرسد ...باغ ، باغ بزرگ و وسیعیست...مردک طماع راست گفته بود ...همین باغ می توانست میوه ی شب عید یک ملت را بدهد...آن ویلا در کدام نقطه این زمین وسیع بود...؟ اصلا میشد لابه لای این همه درخت به آن دسترسی پیدا کرد...؟ لانه موششان را جای درستی پنهان کرده بودند اما...چه کسی میتوانست از زیر دستان سردار قسر در برود...؟ بالاخره دروازه ورودی نمایان میشود... راننده بوق میزند و نگهبان با دیدن و شناسایی او در را تا انتها باز میکند...سردار پوزخندش را پس میزند...آنقدر ها ترسیده اند که حتی بعد از سه سال ، برای شناختن راننده شخصیشان باید چهره نگاری کنند ...باید هم بترسند...
سردار آمده...آمده است همه شان را به خاک سیاه بنشاند...خودشان صدایش زده اند و این همه محافظه کاری ...؟ کمی مضحک به نظر میرسد...بعد از گذراندن راه طویلی که سرتاسرش درخت است و جنگل ، بالاخره به یک سوییت هفتاد هشتاد متری میرسند ...راننده بوق میزند و بعد از توقف ، فورا برای باز کردن درها پیاده
میشود...کامیابها از سوییت خارج شده و روی پاگرد پلکان منتظر میمانند .راننده اول در را برای سردار باز می کند...سردار با کت وشلوار رسمی سیاهش پیاده میشود و کامیاب ها با دیدنش ، خود به خود ترغیب به پایین آمدن از همان دو پله میشوند ...
مرد جوان و محترمیست...اصلا نمیشود به او احترام نگذاشت و جهان هنوز هم از او خوشش نمی آید...از نظرش نگاه این مرد یک جوری ست...جوری که جهان را عصبی و کلافه میکند...پیر مرد حالا به پیشواز گرگ باران دیده مان می آید و این مهدی است که در سلام دادن پیش دستی میکند:خوش آمدین جناب شهسوار...
با طمأنینه نزدیکشان میشود و دست دراز شده ی پیرمرد را میفشارد:خوب هستین جناب کامیاب...؟
پیرمرد چالاک سری تکان داده و به داخل اشاره میکند:خوش اومدی جوون...بیاین داخل قبل از دیدن باغ یه کم خستگی در
کنید !...
دست حسین علی خان کامیاب را رها کرده و نگاهی به مهدی میاندازد.اوست که بی اندازه مشتاق بستن این قرارداد است ...به او هم دست میدهد و سردار هم اصلا از جهان خوشش نمی آیدهردو با شمشیرهای از رو بسته به هم دست میدهند و فقط
خودشان میدانند این حس مزخرف ، متقابل است !...همگی داخل میشوند و سوییت لوکس و کوچک وسط باغ ، قطعا
جاییست برای مهمانان کاری ...مهمانهایی که نمیخواستند به ویلای اصلی راه دهند...
پذیرایی توسط پسر جوان و لاغر اندامی انجام میشود و چند لحظه بعد از اینکه با بیحوصلگی تعارفهای معمول آن دو را میشنود فنجان نیمه خورده نسکافه اش را روی میز سر داده و نگاهش را نامحسوس می چرخاند...سهند بالاخره شروع میکند: همونطور که گفته بودین باغتون واقعا وسیعه..دلمون میخواد از نزدیک بیشتر جاهای باغ رو ببینیم!...
پیرمرد گوشه ابرویش حالت میگیردو سبیلش را تاب میدهد:لازم به گشتن نیست...یه کارشناس حرفه ای از دور هم
نیگا کنه می فهمه ثمر یه درخت چند مرده حلجه...ثمر ا ین باغ پرباره...آفت و شته و سرمازدگی هم توش نیست چون اصل مکان درجه یکه!...
مهدی با نگاهش هشدار می دهد و سعی میکند با زبان چرب و نرمش،مشترهای دست به نقد را نپراند:آق بابا بهتره خودشون هم از نزدیک ببینن...اینطوری خیالشون راحت تره...بعدش میایم واسه عقد قرار داد...
جهان حرصی تر از قبل بالاخره لب وا میکند:این باغ چندین هزار هکتاره...فکر میکنید چقدر طول میکشه تک به تک درختاشو کارشناسی کنید ...؟شما از ما هزار تن مرکبات می خواید ما هم تو موعد قرارداد هزار تن رو تحویلتون میدیم!...
سردار او را در حدی نمیبیند که دهان به دهانش بگذارد...پس سکوت میکند و میداند طبق معمول همیشه ، به خواسته اش هم میرسد ...رضاست که جواب جهان را میدهد:درسته...ما از شما هزار تن مرکبات میخوایم اما فرق این معامله با بقیه ی معامله هایی که تا حالا انجام دادیم اینه که هزینه دوبرابر پرداخت کردیم...به بهای
مرغوب بودن جنس ، قرار داد منعقد میشه نه حجم بار...اگر قرار بر این بود بدون وارسی یه سری میوه رو پیش خرید کنی م ، قطعا سراغ باغی میرفتیم که مبلغ قراردادش خیلی پایین تر از الان باشه!...
مهدی پادرمیانی میکند:حرف شما درسته آقا!...
سپس نگاهی به پیرمرد می اندازد و سعی دارد با چشم و ابرو راضی اش کند...حسین علیخان سکوتش ادامه دار میشود تا مهدی این اجازه را به خودش بدهد و باغبان را صدا کند :مسلم...؟مسلم...؟
مرد میانسالی که لباس کار و پوتین به پا کرده است جلوی درمی ایستد:امر بفرمایین قربان !...
مهدی با دست به رضا اشاره می کند:شما ایشون رو با موتور میبری قسمت جنوبی باغ رو وجب به وجب نشونش میدی ...
باغبان چشمی می گوید
ادامه دارد....
@kolbh_sabzz