🌸خوش اومدین 🌸 🌺دوستان کانال معرفی کنیدهمکاری کنیدتا عضو جدید بیاد کانال سپاس🙏🏻 🌹 😎لفت ندین 😐😠ممنون میشیم🙏🏻 ارتباط @aminnn9547
#زهار_4
با کدام زبان از حقم دفاع کنم...؟ همان زبانی که در شرایط عادی اش بی وقفه گیر و گور دارد ، چه رسد به اکنون ... که تحت قصاوت یک مرد پر از نفرت درآمده ام... حتی جرأت نگاه کردن به چشم ها یش را هم ندارم...چگونه مقابلش حرف بزنم...
باز هم ، ب ها و دال هایم گیر کنند... سین ها و کاف ها...بهتر نیست تن به سکوت دهم...؟
_اینجا چه خبره حسین...؟ با این طفل معصوم چکار داری ...؟
صدای لرزان مادر جون به گوش میرسد و نور امیدی در دلم تابیده میشود...
_از وقتی مادرش پا توی خونمون گذاشته بیچاره شدیم...اون مادر پتیاره ش سر پسرمو به باد داد...زندگیمو به فلاکت کشید و رفت...اینم میخواد درست جا پای اون زنیکه پا بزاره...میخواد ناموس خانوادگیمو لکه دار کنه این چش سفید بی همه چیز...
صدای نفس های سنگینش در نزدیکترین حالت ممکن به گوش میرسد و حتما همانجاست... همان حوالی...
_چکار کرده حسین...؟چکار کرده که مستحق این باشه...؟
مادرم؟ او را هم هیچکس دوست نداشت... مادر معصوم و بی گناهم را هم هیچکس دوست نداشت....
بالای سرم چمبره میزند و صدای کوبش پایش روی سرامیک کف زمین ، مرا برای هزارمین بار از جایم میپراند:آ...آق...
از پشت موهایم را در چنگش می گیرد و میدانم تته پته کردنهایم ، از حوصله همه شان خارج است...
_از این ساعت به بعد ، فقط جنازت از ا ین ویلا میزنه بیرون...دیوارای این خونه قبرت می شن...موهات میشه رنگ دندونات اما ، نمیزارم مثل اون مادر هرزه ات آتیش به آبروی چندین و چند ساله ی من بزنی ... فهمیدی؟
فهمیدی آخر را چنان در گوشم فریاد میزند که احساس میکنم کم کم از حال میروم ... بالاخره روزی از این خانه نفرین شده میروم و حتی تو هم نمیتوانی جلوی رفتنم را بگیری ....
راوی :
_آقا دستم به دامنت...من زن و بچه دارم...
پایین برگه را مهر میزند...زونکن را میبندد و بعد از هول دادنش ، لبتاپ را باز میکند...
_هیچ راه درآمدی ندارم آقا....دخترم دم بخته!
کلیک راست میزند و بی توجه به ناله های مرد ، پوشه مد نظرش را باز میکند:وقتی اون پرونده رو برمیداشتی یادت رفته بود...؟
مرد با چهره داغان و ملتمس به میز بزرگ ریاستش نزدیک تر میشود:چی آقا...؟به جان بچم من نمیدونستم توش چیه...
از پوشه خارج شده و سراغ باکس ایمیل هایش میرود:صندوق !...
بدون اینکه حتی یک اخم بر چهره اش بنشاند ، میتواند قدرت و جذبه اش را به رخ بکشد ..چیزی که اصل به آن فکر نمیکند و خواه نا خواه ، در دید رأس همه قرار میگیرد...مرد با شانه های افتاده نگاه آخرش را به چهره سرد و عاری از احساس ر ییسش میدوزد و چشم میگیرد...گیر افتاده است و خودش هم میداند هیچ کس از چنگال این مرد قسر در نمیرود... برود خدایش را شکر کند که فقط اخراج شده است!...سجده ی شکر به جا آورد که این مرد ، اینقدر ساده از آن موضوع چشم پوشی کرده است... مرد خطاکار از اتاق ریاست خارج میشود و قبل از ا ینکه در به طور کامل بسته شود ، کسی داخل می آید ابروهایش به هم نزدیک میشنود و ایمیل بعد را باز میکند:هیچ وقت نمیتونی اون در رو ببینی !...
_دست بردار...این بیچاره رو چرا اخراج کردی ...؟
سکوتش ادامه دار میشود و کم کم کیان را کلافه میکند...کیان ، دوست دوران بچگی هایش...دیگر با این اخلاقش خو گرفته
است...با این چهره سرد و عاری از حس...نه خشم...نه لبخند...و نه هیچ حس دیگر... پوف کلافه ای میکشد و نزدیکتر می آید... اکنون وقت این را نداشتند که سر در زدن یا نزدن کیان بحث کنند:خودت میدونی کی فرستادش...جای اون بدبخت بهتره سراغ اون پرونده رو از کسی دیگه بگیری !..
ماوس را رها کرده و چشمهای تو خالی اش را در نگاه کیان میدوزد:میوه ی کرم خورده رو باید انداخت دور!...
کیان میداند بحث کردن با او بی فایده است...عصبی دستی به صورتش کشیده و سمت میز خم میشود:اگر یه بار دیگه... بخواد کسی رو اجیر کنه دستش و رو میکنم...اینجا پره از آدمایی که محتاج یه قرون دوزارن...اگه بخواد یکی یکیشونو با وعده وعید خام کنه ، این دفعه خودم میفرستمش به درک!...
_فکر کردی ...؟
کیان گیج میپرسد:به چی...؟
از جایش بلند شده، سمت پنجره سرتاسری قدم برمی دارد...موهای مواجش تاب میخورند و روی پیشانی اش می افتند... چهره اش زیبا نیست...این مرد ،فقط خدای جذابیت است...هیبتش آنقدر چشمگیر است که حتی کیان هم به پایش نمیرسد.. کیانی که راه به راه پیشنهاد می گرفت...آن هم در مقابل پول های هنگفت زنانی که فقط و فقط یک مرد جذاب و خوش هیکل میخواستند... پاهای بلند و پر عضله اش را به عرض شانه باز می کند...
دست در جیب هایش فرو میبرد و بازوهای عضلانی اش به پارچه تنگ آستینش فشار می آورند:فقط تا آخر همین هفته وقت داری خوب فکراتو بکن...
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz
#زهار_2
و با حالتی که نمیخواهد خشونتش را
نشان دهد ، از جا بلندم میکند :پاشو...پاشو دختره ی ...
عموست که بازویم را گرفته وسعی در پایین نگه داشتن صدایش دارد...
_حالتون خوبه خانم...؟
و این صدای خاص و بم...؟
نمیشناسم ...و میدانم که حق نگاه کردن هم ندارم...با این سر و وضع...؟ موهایم پر از برگ و سنگ ریزه شده است و صورت آق بابا...از فرط عصبانیت به رنگ بنفش گرایش پیدا کرده است...نفس نفس میزنم ...الان سیلی را می خورم یا بعد از رفتن آن مرد...؟
_برو خونه تا آق بابا رو سکته ندادی ...
عمویم است که با دندان های کلید شده، زیر گوشم میغرد...فورا نگاه میدزدم و متوجه شده ام که آن سگ بی وجود ، با دیدن
آق بابایم دمش را روی کولش گزاشته و رفته است ...آب دهانم را پر سر و صدا قورت داده و سمت دوچرخه ام میدوم ...
موهایم دورم پخش شده اند و لباسم خاکی شده ...سر زانو ها و آرنجم هم میسوزد...
اما هیچکدام از این ها مهم نیست ... باید تا می توانم رکاب بزنم و تا خود ویلا دعا کنم این مرد ، همین که فقط قد بلند و نوک کفشهایش را دیده بودم سر آق بابا را آنقدر
گرم کند که مرا به کل فراموش کند...چرا آق بابا مرا دوست ندارد...؟
جک دوچرخه ی بیست و چهارم را میزنم...
دستی به موهایم میکشم و از میانشان ، چند تکه ی کوچک برگ و سنگ ریزه پایین می افتد...گوشه ی پیشانی ام هم مانند آرنج و زانوهایم می سوزد...پوووففف...
کاش جیران در اتاقش بماند...کاش جهان مثل همیشه بیرون باشد ... از پشت دیوار بیرون می آیم،نگاهی به اطراف می اندازم... معصومه خانم ، با سبد سبزی هایش ، دارد از پله ها بالا میرود.. منتظر میمانم تا وارد خانه شود و بعد از آن ، با گام های بلند خودم را به بالای پلکان محوطه میرسانم .. ویلای آق بابایم هشت اتاق دارد...که خوشبختانه یکی از آنها متعلق به من است...کوچک است اما ، دوستش دارم...در اتاق من ، برخلاف اتاق جیران ، نه تلوزیونی وجود دارد و نه کامپیوتری ...اما پنجره اش رو به باغ باز میشود...حتی شاخه ی درخت دوست داشتنی ام آنقدر بلند شده که می توانم با کمی تلاش ، نارنگی های خوش طعم و آب دارش را بچینم...البته نارنگی ها ی عزیزم ، هنوز کال و ترش هستند و احتمالا تا هفته آینده شیرین میشوند.... روی نوک انگشتان پا از سمت راست پلکانی که به طبقه ی دوم وصل میشوند ، بالا میروم...قلبم مانند قلب یک گنجشک ، تند و بی وقفه میکوبد...اصل دلم نمیخواهد با آن نگاه ها ی عاقل اندر سفیه جیران رو به رو شوم...نصیحت هایش را نمیخواهم... دلسوزی های نمایشی اش را که اصلا... جهان هم که نگویم...تا مرا با این سر و وضع ببیند ، باز هم میخواهد رگ غیرت غلنبه کند و حرص بزند..زمانی او را داداش جهان صدا می زدم... حتی اکنون...گاهی او را با همین اسم صدا میزنم و اخم و تخمش را به جان میخرم... شاید با شنیدن این صفت از زبان من خوشحال نمی شود... شاید او هم مرا در حد یک خواهر نمیبیند ... بگذریم... حداقل نگاه او به من ، مثل یک موجود بی ارزش و اضافه نبود..از کریدور پهن عبور میکنم و همینکه میخواهم وارد اتاقم شوم ، صدای جیر جیر در اتاقی به گوشم میرسد... پلکهایم را محکم روی هم فشار میدهم و دستگیره را فورا پایین میکشم...
_آهو...؟؟؟؟!؟!؟
دستم روی دستگیره میماند... مأیوس و درمانده سر برمیگردانم و به دختر عموی شیک و همیشه مرتبم نگاه میکنم...
به محض دیدن صورتم ، مردمک هایش گشاد شده و سمتم پاتند میکند:وااای خدا....باز چه بلایی سر خودت آوردی ...؟
دستم از دستگیره جدا شده و کنار تنم می افتد...پیراهن بلند چیت منگولی من کجا و شومیز سنگدوزی شده ی جیران کجا...؟
_سسسس سگ ته بب ببباغ دنبالم کرد ، ببببب ببا ددددو ددددوچرخه خوردم زمممم مممین...(سگ ته باغ دنبالم کرد،با
دوچرخه خوردم زمین)
به گمانم حدقه ی چشمانش ، بیشتر از این گشاد نمیشود...
_کدوم سگ...؟کلور...؟
لبم به سمت پایین کش می آید...جیران برای آن وحشی اسم هم گذاشته است...؟
نگاه خیره مرا که میبیند چهره در هم میکشد... میدانم که حوصله ی تته پته های مرا بیشتر از این ندارد و طبق خصلتش آن را بروز نمیدهد:خیله خب... برو تمیز کن خودتو تا آق بابام نیومده...
اینجا همه میدانند آق بابا ، چقدر روی رفتار های من حساسیت نشان میدهد...نفسم را کلافه و بی حوصله فوت کرده و وارد اتاق کوچکم میشوم... این اتاق همدم تنهای هایم بود... بارها و بارها اشکهایم را دیده بود... گلایه هایم را از خدا شنیده بود...
دلتنگی هایم را حس کرده بود...از همان سه سال پیش ، این اتاق یار و یاور من شده بود...با دیوار های کرم و پرده های لیمویی اش... تخت تک نفره...
ادامه دارد....
@kolbh_sabzz
لطفا به آدمايى كه بخاطر ازدست دادن كسى ناراحتن نگین براى تو گزینه هاى بهترى هم هست, اون ادم دنبال جفت گیری نيست, بخش مهمى از آيندش و خاطراتى كه زندگی كرده رو از دست داده
Amin
@kolbh_sabzz
اگر بعدها خواستم از این روزها داستانی تعریف کنم از " تن خسته ای میگم که توی تاریکی دنبال نور میگشت."
Amin
@kolbh_sabzz
حس این اهنگع امشب
دلتنگم دلتنگم دلتنگ تو 🔥🚶🏻♂
Amin
@kolbh_sabzz
و ای کاش عمری باشد شاهد خندیدن چشمان غمگینمان باشیم ..
🌳⛰️🌧️
تقدیم به نگاه قشنگتون 🤍
@kolbh_sabzz
بی بهانه هر روز آغاز شویم
دوباره عاشق شویم
دوباره ببینیم
دوباره لمس کنیم
زندگی را
بودنمان را
احساسمان را
و خود خودمان را...
@kolbh_sabzz
نمیدونم کجایِ دنیا و با چه حالی هستی که اینو میخونی
اما یادت نره غم همیشه انقدر پر رنگ نمیمونه ...
@kolbh_sabzz
روزی برایت خواهم گفت که داشتم چه روزهای عجیب و سختی را پشت سر میگذاشتم و چطور میدیدم که آدمها، یکی یکی از جهانم حذف میشدند
آنان که پیش از این عزیزترین کسان من بودند.
روزی برایت خواهمگفت که نباید به شلوغی اطرافت نگاه کنی، روزهای سخت به تو ثابت خواهد کرد که چقدر تنها و بدون پشتوانهای.
روزی برایت خواهمگفت که جز خودت نباید روی هیچکس حساب باز کنی تا به روزگار من که رسیدی، با دستانی خالی و قلبی لبریز، مقابل مشتهای روزگار نایستادهباشی...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@kolbh_sabzz
زندگی را زیباتر کن؛ گاهی با ندیدن، گاهی با نشنیدن و گاهی با نگفتن...!
زندگی فقط مال ما نیست؛
به همه تعلق دارد.
پس زندگی را برای همه زیبا کنیم
با محبت، با لبخند!
@kolbh_sabzz
🎧 #محمدحسینپویانفر
🎼 #عزیزمحسین (ع)🖤 ─
@kolbh_sabzz
💠هر روانشناسی به یه همچین فولدری احتیاج داره که پر باشه از فیلمهای آموزشی، مقاله و ابزارهای مورد نیاز.
💠این فولدر کلی ویدئو و فایلهای آموزشی در حوزههای مختلف روانشناسی داره و کلی اطلاعات مفید و فرصتهای شغلی بهتون میده
💠فقط کافیه دکمهی ADD رو بزنید و این فولدر تخصصی رو در تلگرام خود ذخیره کنی 👇
/channel/addlist/Kq1fXbZQvoI3NTk0
🐲🐲🐲🐲🐲🐲🐲🐲
☑️همین حالا از طریق لینک زیر ثبت نام کن تا در جایزه 30,000$ سهیم باشی
✔https://www.kcex.com
☑️
اشتباه من این بود که نذاشتم هیچوقت دلش برام تنگ شه همیشه بودم ، انقدر که بودنم به چشم نیومد .
Amin
@kolbh_sabzz
#زهار_3
تنها وسیله ارتباطی من...موبایل نه چندان بزرگی که جهان ، برای کادوی قبولی ام در کلاس های غیر حضوری سال چهارم ، خریده بود... سمت آینه قدم برمیدارم و با دیدن خودم در آن ، وحشت میکنم ...
موهایم مثل یک جنگلی به تمام معنا پر از آت و آشغال است و کنار پیشانی ام رگه باریکی از خون که از زخم کوچکم تا بالای
ابرویم جاری شده...لباسم را که نگویم بهتر است ... پیراهن سفید عزیزم کثیف شده است... گلهای درشت قرمزی که در حاشیه پایینش طرح زده شده هم مثل لکه های بزرگ خون به نظر میرسند ..فورا سمت در اتاق رفته و کلید را دوبار در آن میچرخانم... اتاق من حمام ندارد...بیرون هم که نمیتوانم بروم...احتمال دارد هر لحظه آق بابایم برسد...باید زود خودم را مرتب کرده و زیر پتویم میخزیدم... لباسم را بالا میکشم و از سرم بیرون می آورم...پارچه اش با آرنجهای زخمی و پیشانی ام ساییده میشود و چهره ام را در هم میکند... درب ریلی کمد را هول داده و یکی دیگر از پیراهن هارا که جیران میگفت مخصوص ساحل هستند ، برمیدارم به اینکه این پیراهن ها مخصوص کجا هستند اهمیت نمیدهم ... من رنگ تک تکشان را دوست داشتم ... مگر چند بار در سال ، آق بابا اجازه خروج از ویلا را میداد...؟ همان محدود زمانها را هم مجبور میشدم که لباسهای چند ماهم را با هم بردارم... لباسهایی که شاید حتی برای یک ماه آینده دمُده شوند...این روند درست از سه سال پیش شروع شد ..پس از مهاجرتمان به اینجا... از تهران پر دود و دم به رودسر... زندانی شدن من و جیران در ویلا ، از همان سه سال پیش آغاز شد... هیچوقت هم دلیلش را نفهمیدیم...
پیراهن سبز با گلهای زرد را برمیدارم و فورا تن میزنم ... موهایم را چند بار در هوا تاب میدهم تا برگ ریزه های گیر کرده لابه لایش را پایین بریزم... دلیل آمدنمان هر چه هست ، آق بابای همیشه نترس را خیلی
ترسانده ... آق بابایم از پس تنها کسی که نتوانست بربیاید ، آرش بود... آرش ، برادر بزرگتر من ... برادری که وقتی هم بود ، وجودش دلگرمی نبود ..تکیه نبود... پشت نبود ...از یک مادر نبودیم اما ، هم خون که بودیم... آهم را خفه میکنم و نگاه دیگری در آینه می اندازم... چشم های عسلی ام به مادرم رفته اند...همچنین موهای خرمایی رنگم... خاندان پدری ام ، همگی چشم و ابرو مشکی بودند ... اگر کسی از بیرون به ما نگاه میکرد ،در نظرش شاید من ، متمایز
ترین فرد خانواده میشدم... لکنت زبان هم که داشتم... آااه...
برس را برمیدارم و زود موهایم را شانه میزنم ... فکرهایی که هر روز و هر روز سر و کله شان پیدا میشود را پس میزنم ...زخم پیشانی ام هنوز هم میسوزد... از پشت آینه ، پماد را برمیدارم و قبل از اینکه با دستمال ، آن را روی زخمم بگذارم ، صدای فریاد مهیب آق بابا ، کل ویلا را میلرزاند...
_آهووو...؟
تیوپ کوچک پماد در دستانم خشک میشود...ترس تمام جانم را میگیرد... آق بابا بار دیگر اسمم را در سالن پایین فریاد میزند... هر چه زودتر باید پایین بروم... قبل از اینکه خشمش بیشتر شود...لبهایم تند و پشت سر هم تکان میخورند...ذکر الا بذکر الله میخوانم و میدانم در این ویلای بزرگ و پر جمعیت...هیچکس را به جز خدا ندارم...
اولین روسری بزرگی که دم دستم می آید را روی موهایم می اندازم...مبادا کسی هوس قیچی زدنشان را در سر داشته باشد...بغضی در گلویم گیر میکند و دستهای لرزانم بیدقت کلید را در قفل میچرخانند...صدای زن عمو را میان هیاهوی طبقه ی پایین تشخیص میدهم:قربونتون برم آقاجون... اینقدر حرص این دخترو نخورین....
صدای گریه ی جیوان ، کوچکترین عضو خانواده کامیاب ، همهمه را تکمیل کرده...
پا برهنه سمت پلکان می دوم و با شنیدن نامم برا ی چندمین بار ، سرعتم را بیشتر میکنم...عمو:این دختر نمیخواد بزرگ بشه... امروز جلوی شهسوار ، سکه ی یه پولمون کرد..
درست روی آخر ین پله ها ، چشمان آق بابا پله ها را بالا می آیند... سینه ام از ترس ، تند و تند میتپد... نه... انگار این بار با بقیه ی روزها فرق دارد...فرق دارد که سرتاپای حسین علی خان کامیاب اینگونه از خشم
میلرزد...فرق دارد وقتی سفیدی چشمانش رنگ خون گرفته اند...انگار فرق زیادی دارد و گمانم قبل از پایین آمدن پله ی آخر ، میبایست اشهد خود را بخوانم...هنوز لب به عذر خواهی نجنبانده دهانم بسته میشود... بغض خانه کرده در گلویم ، تکان سختی میخورد... صدای سیلی برق آسای آق بابا گوشم را کر می کند ..با هر دو زانو روی زمین می افتم و سوزششان حتی از قبل هم بیشتر میشود...صدا ها در سرم گنگ میشوند .. روسری بزرگ تا روی بینی ام جلو آمده و گونه ام گز گز میکند ...
_دختره ی بی آبرو..میخواستی با اسم و رسم من بازی کنی؟؟
لگدی کنار زانوی راستم مینشیند و صدای فریادش بلند تر از قبل:اونجا چه غلطی میکردی؟با سر لخت چرا اونجا بودی؟
درد از زانویم ، تا کل تنم را در برمیگیرد...
ادامه دارد....
@kolbh_sabzz
#زهار_1
«بنام خدا »
مقدمه:
میسوزد...
هم قلبم...هم تمام جانم...
کاش همه اش خواب باشد ...
کاش این هم یکی از همان کابوسهایی باشد که عرق ریزان و نفس نفس زنان از آن ها بیدار میشدم... مثل همان وقت ها... همان زمانهایی که کسی در آغوشم نمیگرفت...
کسی آب به دهانم نمیریخت...کسی سر و روی عرق کرده ام را باد نمیزد...
کنارم نمیماند تا کابوسم تمام شود...
همان روزهایی که ته بدبختی هایم... میرسید به سیلی های دم غروب آق بابا...
اشکهایی که برا ی تنهایی ام میریختم...به قول مادرجان ، صد رحمت به آن روزها... چقدر خوشبخت بوده ام و نمیدانستم...
با وجود یتیم بودن...سربار بودن...طفیلی و بی ارزش بودنم...چقدر خوشبخت بودم و نمیدانستم ... " او چگونه مرا در این گرداب هولناک انداختند...؟ چشمهای " او...
لعنت به لعنت به نگاهش... لعنت به دستهایی که تنم را به آرامششان معتاد کردند... لعنت به او و لعنت به روزی که دیدمش... کسی نیست مرا از این کابوس نجات دهد...؟
موجودات ریز ساحل ، پاهای برهنه ام را می گزند و من...فقط به موجهای سیاهی که از رو به رو می آیند نگاه میکنم... ماسه ها با هر موج کوچکی که می آید جابه جا میشوند... او دیگر نیست... رفته...حال حتی دیگر در آن ویلای بزرگ و درندشت هم زندانی نیستم ...آخرش شد آنچه که آق بابا از آن میترسید ...دیگر ناموسی برایش نمانده بود که از آن محافظت کند... من... همان طفیلی بی ارزش یتیم هستم که او ، از من و خاندانم متنفر بود... تنفر داشت و رول عشق بازی می کرد...؟ هیچ وقت به زبانش نیاورد اما...چشمهایش چگونه توانستند دروغ بگویند...؟
پاهایم جلو میروند...آب تا ساق پاهایم رسیده است و صدایش در گوشم زنگ
میخورد:نمیزارم هیچکس اذیتت کنه... نمیزارم.....
چشمانم حتی یک قطره اشک هم ندارند ...
روسری ام عقب رفته است...تا روی شانه هایم...همان روسری که "او خریده بود...
آنقدر بزرگ که تمام موهایم را قایم کند ...
همانی که خودش با وسواس ، سرم می انداخت ...کسی اینجا نیست که چهل گیسش را در این وضع ببیند... چهل گیس او را...
نه بغضی دارم و نه اشکی... من...مرده ام...مرده ام که آب را دیگر حس نمیکنم...
روح از تنم جدا شده است و نمیفهمم کی ...آب تا زیر گردنم رسیده ... و حتی... نمیفهمم چگونه ماسه ها زیر پایم را خالی میکنند...آب در آغوشم می گیرد... دریا هم میداند که من دلشکسته...حتی مادرم را هم گم کرده ام!......
صدای راکد آب در گوشهایم میپیچد...و صدای یک سوت ممتد... صورتش جلوی چشمانم نقش می بندند... آب تکانم میدهد ...شوری اش ته حلقم را میزند و بینی ام میسوزد... دستی دور کمرم میپیچد و به گمانم...بالاخره یک ناجی برای این تن خسته و رنجور پیدا شده....
...........
فصل اول
آهو:
نفس نفس میزنم و همراه با قهقه های مستانه ام ، جیغ میکشم... آن سگ بی شرف هم پا به پای چرخ های دوچرخه ام ، دنبالم میدود و پارس میکند ...از لابه لای درخت های پرتقال ، با سرعت رد می شوم و به سگ بد و بیراه میگویم..
کسی نیست به این زبان نفهم بگوید که من هم یکی از اعضای همین خانواده ام... دزد نیستم که اینگونه با تمام قوایش دنبالم میکند ...انگار حتی سگش هم از من بیزار است... این حیوان هم میداند در این ویلا ، کسی مرا به عنوان یکی از اعضای خانواده قبول ندارد...در یک سراشیبی تند قرار میگیرم و اشهد خودم را میخوانم .دارم به منطقه ی ممنوعه نزدیک میشوم... زمین چندین هکتاری را به خاطر این سگ ، زیر پا گذاشته ام و اگر آق بابا مرا ببیند... بی شک امروز دیگر خونم حلال است... آن هم با این سر و وضع افتضاحم ...باد روسری ام را برده است و موهایم تمام و کمال از بند کش رها
شده اند ...چه کنم...؟ تن به دندان های سگ هار آق بابا دهم یا به سیلی خودش...؟
تند و بی وقفه رکاب میزنم و همان بهتر که سیلی آق بابا را نوش جان کنم... در غیر این صورت ، سگش بدون شک تکه تکه ام خواهد کرد... کاش حداقل شرکای جدیدش رفته باشند ...اگر آنها هم مرا با این وضع میدیدند...؟ وای بر منی که هیچ وقت قصد سر به راه شدن ندارم... چه کنم...؟ مجبورم... مجبور...میفهمید...؟
یک لحظه با دیدن آق بابا ، عمو و مرد قد بلندی که کنارشان ایستاده کوپ می کنم و رکاب از زیر پایم سر میخورد... سینه ام از فرط ترس و هیجان میسوزد و همان موقع است که همراه با پارس بلند سگ ، من هم با سر زمین میخورم...میان برگ های خشک و خاک و خل های باغ غلت میخورم و با
سوزش آرنجهایم ، جلوی یک جفت کفش براق و نوک تیز متوقف میشوم...موهایم کنار گردن و سر و صورتم پیچیده اند و جای نفس کشیدن هم نمیدهند... فقط یک آن صدا ی غرش آق بابا را میشنوم و همان لحظه...فاتحه ای نثار روح پرفتوح خودم میکنم ...دستی دور بازویم میپیچد...
ادامه دارد....
@kolbh_sabzz
خواستم بگم به خوشی هات دِل ببند
اونا خیلی با ارزشن
حتی اگه کوچیک باشن✨
@kolbh_sabzz
نمیتوانم مجبورت کنم قدر من را بدانی، وقتی من رفتم آن را حس خواهی کرد و دلتنگم خواهی شد.
Amin
@kolbh_sabzz
واقعا بدترین حسی که میشه به یه نفر داشت ناامیدیه، نه عصبانیای، نه ناراحتی فقط ناامیدی، وقتی هم که ناامید میشی اون چراغی که تو دلت روشن کرده بودی همراه با یه بخشی از قلبت خاموش میشه.
Amin
@kolbh_sabzz
رازش اینه:
اصلاً وقت نداشته باشی فکر کنی!!!
@kolbh_sabzz
رفقا! هر آدمیزادی که بهش نزدیک میشید و باهاش همراه میشید، یهکولهپشتی رو کولشه از همهچیزای گذشته. گاهی یهچیزی از توش درمیاره و باهاش میخنده یا گریه میکنه. عصبانی یا خوشحال میشه. حتی ممکنه یاد کنه از همسفرای گذشته. اصیل باشید و خوردهریزای کولهپشتی آدما رو به رسمیت بشناسید.
@kolbh_sabzz
از جدال با کسی که
قدردان محبتهای تو نیست، بپرهیز
اینکه تصور کنی
روزی میتوانی او را
متوجه اشتباهش سازی
درست مثل آب کردن کوه یخ با " ها " است ..
چارهای نیست!
باران هم باشی برای کاسههای وارونه
نمیشود کاری کرد...
@kolbh_sabzz
بالغ بودن در رابطه ی عاطفی یعنی متوجه بشیم وقتی پارتنر ما درباره ی موضوعی که داره اذیتش میکنه، صحبت میکنه؛
قصدش زیر سوال بردن یا حمله به ما نیست
اون فقط دنبال راهی برای ترمیم و تقویت رابطه میگرده
بلوغ عاطفی یعنی بجای مغرور بودن، مسئولیت پذیر باشیم و بهش بگیم که من نمیدونستم چیزی داره اذیتت میکنه
الان آمادهام تا کاملا بهت گوش بدم و با هم به یک راه حل برسیم تا مشکل حل بشه...
"خلاصه که گوش دادن، عمیق ترین نوع عشقه!"
@kolbh_sabzz
یع روز اگه نبودم
منو با تلخ یا شیرینی نوشتع هام بع یاد بیارید،
اگه حالتون بد شد یا برعکس، بازم منو بع یاد بیارید،
حس وصف نشدنی بعضی آهنگا، هجومِ بی امانِ خاطراتتون با کلمات، نوشتن حرف دلتون روی یع صفحع سفید، بارون و جنگل مع گرفته، برف و کاپلای قشنگ، نوشتن و نوشتن و نوشتن.
-نمیدونم چرا الان اینارو نوشتم فقط حس کردم باید بنویسم و شما وقتی دیگ زندع نیستم اینو بخونید.
Amin
@kolbh_sabzz
هربار به هرکی اهمیت دادم فقط خواست روحمو مچاله کنه.
amin
@kolbh_sabzz
رفیق اگه رفیق باشه!
جنس مخالف که هیچ جلو خوده خدا هم میشه روش حساب کرد... (:
amin
@kolbh_sabzz