kolbh_sabzz | Unsorted

Telegram-канал kolbh_sabzz - 🏡کلبه سبز🏡

4788

🌸خوش اومدین 🌸 🌺دوستان کانال معرفی کنیدهمکاری کنیدتا عضو جدید بیاد کانال سپاس🙏🏻 🌹 😎لفت ندین 😐😠ممنون میشیم🙏🏻 ارتباط @aminnn9547

Subscribe to a channel

🏡کلبه سبز🏡

میگه : خودت را بساز
تا آدم امنی بشوی برای روزهایی که نمیشود به کسی پناه برد

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

📌لیست برترین کانال های تلگرام رو از دست ندید



🧘‍♀ مدیتیشن          📖 ادبیات


🧠 روانشناسی       ⚖ حقوقی


🎼 موسیقی          🔅 علمی


🔢 علم اعداد        👩‍⚕ درمانی



💎 قانون جذب     👩‍🎓 آموزشی



🔥 لطفا همه شرکت کنید و از این فولدر طلایی استفاده کنید🔥

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا این‌ها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل می‌شود.

📕 ملت عشق

✍🏻 #الیف_شافاک


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_10



فک سخت و تراشیده و چشمان سبز لجنی ...چشمانی که هیچ وقت مدت طولانی به کسی خیره نمیشوند...که
اگر بشوند ، ترس را در دل طرف مقابلش بیدار می کنند ...مردی که خشن نیست ... متعصب و باری به هر جهت نیست...فقط
فوقالعاده جدی و مرموز است!...
_گفتی بیام اتاقت...ده دقیقه ی دیگه باید برم کنفرانس سیلر!...
کیان هم امروز اخم کرده.میداند در سر مرد چه میگذرد و چه کند؟دوست است و رفیق...به او مدیون است و ناچارا باید دل به دلش بدهد و او از همین اکنون ، آخر این قصه ی تلخ را خیلی خوب میداند ...
سردار ماوس و روان نویسش را هول داده، بدون مقدمه چینی به حرف می آید:سه شنبه میرم رامسر!...
کیان سر پا مانده است...طرح اخمش گره کور می گیرد و سردار بی اعتنا به چهره ی در هم رفته اش ادامه میدهد:فعلا قرار نیست تو باهام بیای ...باید اول خودم اعتماد پیرمرده رو جلب کنم!...
کیان لبهایش را روی هم فشار میدهد..
خیلی خوب از نقشه ی رفیق بچگی هایش خبر دارد:کی گفت...؟شاید ورق برگشت!...
ابروهای سردار در هم گره میخورند:تا تو هستی این اتفاق غیر ممکنه...خودت خوب میدونی باید چکار کنی!...
کیان روی مبل کنار میز وا میرود و هر دو دستش را به صورتش میکشد:شاید ازوناش نباشه...شاید به چیزی که داره قانع بشه!... سردار به صندلی چرخانش تکیه می دهد: احتمالش صفره ،تو بهتر از من اینو میدونی گفتی تا آخرش هستی کیان...اگه کوتاهی
کنی ...
کیان به تندی میان حرفش می آید:گفتم هستم یعنی تا آخرش هستم...میدونم دارم خودمو به گوه میکشم... اما کم نمیزارم!....
سردار حالا مطمئن است این نقشه بدون این که مو لای درزش برود ، درست و عالی پیش میرود...به خودش اطمینان دارد...
به دوستش هم...نفس عمیقی میکشد و چشمهایش را با آرامش روی هم میگذارد...
سه سال تمام منتظر این روزها مانده است...صدای قدمهای تند کیان به گوشش میرسند ...قدمهایی که دور میشوند ...و دری که پشت سرش بسته میشود...قول کیان قول است...هیچوقت زیر حرفش نمیزند این رفیق با مرام!...

ماشین را در محوطه بزرگ ویلا پارک میکند ...صدای امواج دریا در همان نزدیکی به گوش میرسند و نگاه سرد سمانه را به سمت خودشان میکشند...سردار و فروغ هردو پیاده میشوند ...سمانه با همان نگاه تو خالی زل زده است به دریایی که از پشت
ویلای بزرگ شهسوارها نمایان است... سردار سمت در عقب رفته و آهسته بازش میکند : سمان...؟دریا رو دوست دار ی ...؟
سمانه نگاهش را سمت سردار و دستی که به طرفش دراز کرده جهت می دهد...
دریا...؟نه...برایش مهم نیست...
دستش را در دست سردار گذاشته و آهسته از ماشین غول پیکر برادرش پیاده میشود...
چقدر لاغر و رنجور شده است ...چقدر قدش در مقابل سردار کوتاه به نظر میرسد :کاش حرفشو گوش میکردم سردار...
سردار میداند مخاطب همیشگی سمانه کیست و اخم میکند...دست دور شانه ی خواهرش گرد کرده و قدمهایش را سمت
ساختمان ویلا ترغیب میکند...فروغ بغض کرده و جلوتر از آنها سمت پلکان میرود...
نگهبانی که تا حال مشغول بستن دروازه بود ، دوان دوان به سمت خودرو ی شخصی سردار می آ ید:آقا رسیدن به خیر...چمدونا رو بیارم بالا...؟
سردار سوییچ ماشین را از همان فاصله سمتش می اندازد و نگهبان تر و فرز ، آن را روی هوا میقاپد..روی پله ها هستند که سمانه نگاهش را بالا میدهد..سمت صورت
در هم رفته ی برادرش:دریا تو زمستونم قشنگه...گفته بود بریم ، من نیومدم...
حلقه بازوی سردار ، دور شانه های نحیف خواهرش محکم تر میشود:دریای زمستون قشنگ نیست سمان!...
سمانه آه میکشد و نگاه می گیرد...
از درب ورودی داخل میشوند اما ، جلال و جبروت این ویلا هم نمیتواند این زن را تحت تأثیر قرار دهد...
*
یک روز از اقامتش در رامسر میگذرد و حالا وقتش رسیده به دیدن آن باغ برود... سهند و رضا به تازگی رسیده اند و هر سه منتظر راننده ی شخصی آن پیر مرد...کفتار پیر آدرس نمیدهد و گمان کرده با این احتیاط های پیش پا افتاده اش در تله نمی افتد ... خودرو ی خاکستری رنگ میرسد و کسی برای خبر کردنشان به لابی هتل می آید: راننده ی جناب کامیاب تشریف آوردن!...
سهند و رضا با هیجان به هم خیره میشوند و سردار در آرامش ، بقیه قهوه ی تلخش را می نوشد...هردوی آنها منتظر بلند شدن سردار هستند...سرداری که بعد از چند لحظه ، فنجانش را روی میز گذاشته و از
جایش بلند میشود...موش در تله افتاده بود...با پاهای خودش آمده و در تله افتاده بود...
*
جاده ی پیچ در پیچ را به خاطر میسپارد...
از قبل هم این آدرس را در دستانش داشت اما بهانه ورود به آنجا را...؟قطعا نه!...
بعد از پیمودن راه نسبتا طولانی که از شهر خارج شده است ، وارد سراشیبی تندی میشوند ...همه جا درخت است...



ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_8



هیچ نقطه ای ، هیچ کلمه ای از این قرارداد از قلم نمی افته...قانونی پیش برین ، با قانون باهاتون راه میایم...بسم الله!..

کلید دارد اما ، عادتش این است وقتی کسی داخل خانه باشد ، اول در بزند...
زنگ واحد خودش را میزند...خانه ای که برای خودش بود و حالا یک مهمان داشت...
مهمانی که قبل از صاحب خانه رسیده و سردار را وادار به در زدن کرده بود!...
مهمانی که علنا خودش را صاحب خانه میدانست..طولی نمیکشد که درب ضد سرقت مشکی رنگ آهسته باز میشود...
سردار بدون اینکه شخص پشت در را ببیند ، داخل میشود...با کفش...داخل شدنش همانا و کشیده شدن یقه ی کتش همانا...نگاه خونسردش روی تن زن ، تاب میخورد...زنی که به خاطر او ، در انتخاب لباس خواب سخاوتمندانه سلیقه به خرج داده بود...نگاه موشکافانه ی سردار ریز به ریز تن زیبای زن را زیر نظر میگیرد...زن ، با پاشنه پا در را هول میدهد و خودش را از سینه ی سردار بالا میکشد:سلام عشقم!...
سردار کیف را گوشه ای پرت میکند...لبهای زن با آن رنگ سرخ زیبایشان برق میزنند ...
قدمهایش را به جلو برمیدارد و زن حریص ، با یک لبخند دلبرانه همانجا شروع به باز کردن دکمه های سردار میکند:واسه یه
ماراتن جذاب حاضری عزیزم...؟؟
سردار سمتش خم میشود:حرف نزن!...
زن با لوندی میخندد و لحن خشک مرد برایش مهم نیست...مهم این است که توانسته مدت طولانی او را برای خودش نگه دارد:لال میشم برات!...
لحن صدایش ، حرکت لبهایش و حتی نوع لباس پوشیدنش هر مردی را اغوا میکند...
حتی سردار را...عقب عقب میرود و سردار را به اتاق خواب میکشاند...کت مرد میان راه پایین می افتد ...پیراهنش...کروواتش...
و طبق گفته ی دیبا ، ماراتن هیجان انگیز

***
پیپش را گوشه ی لب گذاشته و ایمیلهایش را چک میکند ...عادت به دود و دم ندارد اما ، گاهی اوقات برای رفع خستگی از
کاپتان بلک خوشبویش استفاده میکند ...
دیبا با روبدوشامبر کوتاه و نامرتبش می اید و درست روی دسته ی مبلی که سردار روی آن نشسته مینشیند:عزیزم روزا بس نیست
که وقت استراحتت رو هم با کار کردن پر میکنی...؟
سردار بی اعتنا به صدای دیبا ، فایلها را یکی یکی باز میکند...برای پیدا کردن فایل مورد نظرش!...دستان ماهر دیبا از پشت تا روی سینه اش کشیده میشوند:
_فکر نمیکنی نامزدیمون خیلی طولانی شده...؟سردار من میخوام همیشه پیشت باشم...دو ساله که همینجوری پا در هوا
موندیم...تازگی ام که با بابام زدین به تیپ و تاپ هم...آخه نامزدی ما چه ربطی به شرکت داره...؟
سردار پک عمیقی به پیپش میزند که باعث میشود صدایش خش بردارد:ربطش قراردادیه که دوسال پیش به پیشنهاد تو
بستیم ...یادت رفته من یادت میارم!...
_قرار بود سه درصد سهام به اسم من بشه...کو...؟
سردار پوزخند میزند و بالاخره فایل مورد نظرش پیدا میشود...
_حرف من سهام نیست...من واقعا بهت وابسته شدم سردار...دلم میخواد تکلیف این پا در هوا موندنمون روشن بشه ...
سردار فایل را میبندد..از برنامه خارج میشود و... شات داون...
_یه جوری برخورد میکنی که انگار اصلا صدامو نمیشنوی !...
سردار ساعت روی دیوار را نگاه م یکند ...
درتاریک و روشن اتاق میتواند عقربه ای که روی یازده ایست کرده است را ببیند ...
مادر و خواهرش در خانه تنها هستند و او دارد به چرند بافی های دیبا گوش میکند ...
زنی که باهوش است...خیلی باهوش است و همه ی کارهایش را با فکر و نقشه ی قبلی انجام میدهد ...در کارش موفق است...
در ظاهر ، جدی و غیر قابل نفوذ است...زیبا و جسور است...ها*ت و جذاب...در کل آرزو ی هر مردیست...اما سردار...سردار میتواند فقط یک گرایش ساده به او داشته باشد ...
تای لبتاپ را روی هم میگذارد و از جایش بلند م یشود:ماشین نداری راننده رو خبر کنم !...
دیبا هاج و واج رفتنش را نگاه می کند...
یعنی آنقدر مهم نیست که خودش بخواهد او را برساند...این مرد اهل غیرت های خرکی و تعصب های بی جا نیست اما ....چگونه می تواند او را این موقع شب با راننده بفرستد...؟یا حتی اجازه دهد خودش تنها به خانه برگردد..دیبا با چهره ای درهم پشت سرش روانه میشود:یعنی یه شب نمیتونم بغل نامزدم بخوابم...؟سردار حواله اش را رو ی پاراوان می اندازد و هیکل تنومندش را به رخ میکشد:شبو میتونی اینجا بمونی!....
همین...
هیچ وقت تا خودش دلش نخواهد ، جواب سؤالی را نمیدهد!...

کمی از قهوه اش را مزه کرده و همزمان صفحه ی موبایلش را باز میکند...پیامکی شامل:خودشه...محل اقامتشون همون باغ مرکباته!
باعث میشود چشمانش برق پیروزی بزند.. چه کسی میتواند آنهایی که خودشان را هفت سوراخ از دست سردار قایم کرده اند ، نجات دهد...؟
_میخوام یه چند روزی سمانه رو ببرم شمال..


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_6


مرد سفت و سخت خاندان شهسوار ، مقابل مادر و خواهرش ، مهربانترین مرد جهان میشد..دست استخوانی خواهرش را میفشارد...هر روز د یدن ا ین چهره اش از هزار بار مردن هم برایش بدتر است...
_سمان...؟
سمانه فشار کوچکی به دستش وارد میکند :برام نیاوردیش هنوز!...
لبهای سردار رو ی هم فشرده می شوند و سیل اشکهای فروغ ، هر لحظه بیشتر ...
مدتهاست همین سناریو برایشان روی دور تکرار افتاده است ...
_میارمش سمان...به خاک پدر قسم میخورم ، میارمش برات!...
فروغ از جایش بلند شده، عصبی دستمالش را گوشه ای پرت میکند: چرا بهش قول الکی میدی ...؟سه ساله در به در دنبالش گشتی و پیدا نشده...از کجا می تونی بیاریش...؟از کجا...؟
تنها چیزی که می تواند راه اعصابش را در پیش بگیرد همین موضوع است... مثل خوره مغزش را میجود...نبضش را به حد انفجار میرساند ...و پوستش را به رنگ ارغوان سرخ در می آورد...
_پیداشون کردم!...
جمله در گوشهای فروغ زنگ میزند...
چشمهایش بی حرکت و ثابت میمانند ...
سمانه کماکان به همان نقطه ی نامعلوم خیره مانده است...فروغ حال خراب پسرش را خوب میشناسد...خشم فرو برده اش را خوب میتواند ببیند...و نبض شقیقه ا ی که گرومب گرومب ضرب میزند...
_کجان...؟
نفسش از هیجان بند آمده است ...سردار پیدایشان کرده بود...سردار توانسته بود لانه آن سگ کثیف را پیدا کند ...سکوت سردار کلافه اش میکند تا قدم های بی تابش را سمت صندلی سمانه بردارد:کجان پسر...؟بگو حقشونو میزاری کف دستشون... بگو که روزگارشونو سیاه میکنی...بگو از خون پدرتی و از اون حروم زاده ها انتقام میگیری ... بگوووو!...
بازدم های سنگین سردار از بینی اش ، مثل آتش خارج میشوند ...این را از سالها قبل قسم خورده است...دندان هایش رو ی هم قفل میشوند و چشمهای سرخش را به خواهر بیمارش میدوزد:قسم میخورم... قسم می خورم یه جوری جیگرشونو آتیش بزنم که حتی اگر صدای فریادشون گوش همه رو
کر کنه...هیچ احدالناسی نتونه به دادشون برسه...
بوسه عمیقی روی دست لاغر و استخوانی خواهرش میگذارد و همانجا برای بار هزارم لب میزند :قسم میخورم...
و نگاه فروغ به برق مینشیند ...شیری که به این پسر مرد شده ، داده است حلالش باشد...او قسم خورده است و هیچکس مانند او... روی قسمش نمیماند..

نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد... سهند در حال توضیح متن قرار داد است...
شرایطی که در پیش رو داره سخت است... اما نه به سختی سه سالی که در به در دنبالشان گشته است...سهند با انگشت خط به خط آن متن را با تأکید نشان میدهد.. ذهن سردار اما جای دیگر سیر می کند...آنها را به زانو درمی آورد...هر چقدر بستن قرار داد با آن پیرمرد چموش ، برای شرکت های رقیبش منفعت دارد...برای او دوچندان است...حال بگذار برایش ناز کنند ...بگذار نمک به خودشان بپاشند و ارزش باغشان را بالا ببرند ...چنان از عرش به فرششان میکشید که صدای ناله هایشان به گوش فلک هم برسد... با نگاه منجمدش فقط به محوطه بیرون از آن برج چند ده طبقه خیره شده است... بندهایی که سهند زیرشان را محکم خط میکشد برایش هیچ مهم نیستند...آنها تا چند دقیقه آینده روی میز مذاکره می نشینند... سهند سعی میکند با صدایی که کمی ولومش را بیشتر از قبل کرده است ، آخرین تلاشهایش را بکند:به پیر به پیغمبر این کار دیوونگی محضه... سردار کار ما تهیه ی نوبرونه های شب عید نیست به خدا...ما کمپوت میزنیم...آب میوه و مرباو کوفت و زهر مار میزنیم...میوه های این یارو قد کله من وزن دارن....فقط و فقط واسه صادرات خوبن نه واسه مایی که میوه های ته جعبه و پلاسیده میخوایم...آخه تو به من بگو...کی میاد ازین مرکبات درجه یک کنسانتره میگیره؟ ها...؟
سردار با خونسردی ذاتی اش ، نگاه از بیرون گرفته و دست در جیب ، سمت میز طویل جلسه قدم برمیدارد:متن قرار داد تمیز باشه...اونی که دستته رو میندازی توی سطل آشغال!...
سهند با چهره ای وارفته خیره اش میشود و مرغ این مرد ، همیشه یک پا داشته است و بس ...قدم های پر حرصش را سمت در برمی دارد و زیر لب غر میزند: حرف حرف خودشه فقط...ما که فقط واسه امضاهای آخرش اینجاییم...
سردار پشت میز مینشیند و همزمانی که سهند برگه های خط خورده را داخل سطل آشغال میریزد ، چند نفر از کارمندان ، با چند تقه به در وارد اتاق کنفرانس میشوند سهند با اعصابی داغان آخرین نگاهش را به چهره خاموش سردار میدهد و از اتاق خارج میشود... باز هم لب میزند :دیوونگی محضه...دیوونگی محض!...
کیان از روبه رویش در می آید :چی پچ پچ میکنی زیر لب...؟
سهند با حرص پلک میزند:این رفیقت دیوونست...میخواد کل شرکت رو به فنا بده!...
کیان میفهمد و لب روی لب میفشرد:بهتره اینقد اصرار نکنی ..حتما یه فکرایی تو سرش داره...



ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_4



با کدام زبان از حقم دفاع کنم...؟ همان زبانی که در شرایط عادی اش بی وقفه گیر و گور دارد ، چه رسد به اکنون ... که تحت قصاوت یک مرد پر از نفرت درآمده ام... حتی جرأت نگاه کردن به چشم ها یش را هم ندارم...چگونه مقابلش حرف بزنم...
باز هم ، ب ها و دال هایم گیر کنند... سین ها و کاف ها...بهتر نیست تن به سکوت دهم...؟
_اینجا چه خبره حسین...؟ با این طفل معصوم چکار داری ...؟
صدای لرزان مادر جون به گوش میرسد و نور امیدی در دلم تابیده میشود...
_از وقتی مادرش پا توی خونمون گذاشته بیچاره شدیم...اون مادر پتیاره ش سر پسرمو به باد داد...زندگیمو به فلاکت کشید و رفت...اینم میخواد درست جا پای اون زنیکه پا بزاره...میخواد ناموس خانوادگیمو لکه دار کنه این چش سفید بی همه چیز...
صدای نفس های سنگینش در نزدیکترین حالت ممکن به گوش میرسد و حتما همانجاست... همان حوالی...
_چکار کرده حسین...؟چکار کرده که مستحق این باشه...؟
مادرم؟ او را هم هیچکس دوست نداشت... مادر معصوم و بی گناهم را هم هیچکس دوست نداشت....
بالای سرم چمبره میزند و صدای کوبش پایش روی سرامیک کف زمین ، مرا برای هزارمین بار از جایم میپراند:آ...آق...
از پشت موهایم را در چنگش می گیرد و میدانم تته پته کردنهایم ، از حوصله همه شان خارج است...
_از این ساعت به بعد ، فقط جنازت از ا ین ویلا میزنه بیرون...دیوارای این خونه قبرت می شن...موهات میشه رنگ دندونات اما ، نمیزارم مثل اون مادر هرزه ات آتیش به آبروی چندین و چند ساله ی من بزنی ... فهمیدی؟
فهمیدی آخر را چنان در گوشم فریاد میزند که احساس میکنم کم کم از حال میروم ... بالاخره روزی از این خانه نفرین شده میروم و حتی تو هم نمیتوانی جلوی رفتنم را بگیری ....

راوی :

_آقا دستم به دامنت...من زن و بچه دارم...
پایین برگه را مهر میزند...زونکن را میبندد و بعد از هول دادنش ، لبتاپ را باز میکند...
_هیچ راه درآمدی ندارم آقا....دخترم دم بخته!
کلیک راست میزند و بی توجه به ناله های مرد ، پوشه مد نظرش را باز میکند:وقتی اون پرونده رو برمیداشتی یادت رفته بود...؟
مرد با چهره داغان و ملتمس به میز بزرگ ریاستش نزدیک تر میشود:چی آقا...؟به جان بچم من نمیدونستم توش چیه...
از پوشه خارج شده و سراغ باکس ایمیل هایش میرود:صندوق !...
بدون اینکه حتی یک اخم بر چهره اش بنشاند ، میتواند قدرت و جذبه اش را به رخ بکشد ..چیزی که اصل به آن فکر نمیکند و خواه نا خواه ، در دید رأس همه قرار میگیرد...مرد با شانه های افتاده نگاه آخرش را به چهره سرد و عاری از احساس ر ییسش میدوزد و چشم میگیرد...گیر افتاده است و خودش هم میداند هیچ کس از چنگال این مرد قسر در نمیرود... برود خدایش را شکر کند که فقط اخراج شده است!...سجده ی شکر به جا آورد که این مرد ، اینقدر ساده از آن موضوع چشم پوشی کرده است... مرد خطاکار از اتاق ریاست خارج میشود و قبل از ا ینکه در به طور کامل بسته شود ، کسی داخل می آید ابروهایش به هم نزدیک میشنود و ایمیل بعد را باز میکند:هیچ وقت نمیتونی اون در رو ببینی !...
_دست بردار...این بیچاره رو چرا اخراج کردی ...؟
سکوتش ادامه دار میشود و کم کم کیان را کلافه میکند...کیان ، دوست دوران بچگی هایش...دیگر با این اخلاقش خو گرفته
است...با این چهره سرد و عاری از حس...نه خشم...نه لبخند...و نه هیچ حس دیگر... پوف کلافه ای میکشد و نزدیکتر می آید... اکنون وقت این را نداشتند که سر در زدن یا نزدن کیان بحث کنند:خودت میدونی کی فرستادش...جای اون بدبخت بهتره سراغ اون پرونده رو از کسی دیگه بگیری !..
ماوس را رها کرده و چشمهای تو خالی اش را در نگاه کیان میدوزد:میوه ی کرم خورده رو باید انداخت دور!...
کیان میداند بحث کردن با او بی فایده است...عصبی دستی به صورتش کشیده و سمت میز خم میشود:اگر یه بار دیگه... بخواد کسی رو اجیر کنه دستش و رو میکنم...اینجا پره از آدمایی که محتاج یه قرون دوزارن...اگه بخواد یکی یکیشونو با وعده وعید خام کنه ، این دفعه خودم میفرستمش به درک!...
_فکر کردی ...؟
کیان گیج میپرسد:به چی...؟
از جایش بلند شده، سمت پنجره سرتاسری قدم برمی دارد...موهای مواجش تاب میخورند و روی پیشانی اش می افتند... چهره اش زیبا نیست...این مرد ،فقط خدای جذابیت است...هیبتش آنقدر چشمگیر است که حتی کیان هم به پایش نمی‌رسد.. کیانی که راه به راه پیشنهاد می گرفت...آن هم در مقابل پول های هنگفت زنانی که فقط و فقط یک مرد جذاب و خوش هیکل میخواستند... پاهای بلند و پر عضله اش را به عرض شانه باز می کند...
دست در جیب هایش فرو میبرد و بازوهای عضلانی اش به پارچه تنگ آستینش فشار می آورند:فقط تا آخر همین هفته وقت داری خوب فکراتو بکن...



ادامه دارد...

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_2


و با حالتی که نمیخواهد خشونتش را
نشان دهد ، از جا بلندم میکند :پاشو...پاشو دختره ی ...
عموست که بازویم را گرفته وسعی در پایین نگه داشتن صدایش دارد...
_حالتون خوبه خانم...؟
و این صدای خاص و بم...؟
نمیشناسم ...و میدانم که حق نگاه کردن هم ندارم...با این سر و وضع...؟ موهایم پر از برگ و سنگ ریزه شده است و صورت آق بابا...از فرط عصبانیت به رنگ بنفش گرایش پیدا کرده است...نفس نفس میزنم ...الان سیلی را می خورم یا بعد از رفتن آن مرد...؟
_برو خونه تا آق بابا رو سکته ندادی ...
عمویم است که با دندان های کلید شده، زیر گوشم میغرد...فورا نگاه میدزدم و متوجه شده ام که آن سگ بی وجود ، با دیدن
آق بابایم دمش را روی کولش گزاشته و رفته است ...آب دهانم را پر سر و صدا قورت داده و سمت دوچرخه ام میدوم ...
موهایم دورم پخش شده اند و لباسم خاکی شده ...سر زانو ها و آرنجم هم میسوزد...
اما هیچکدام از این ها مهم نیست ... باید تا می توانم رکاب بزنم و تا خود ویلا دعا کنم این مرد ، همین که فقط قد بلند و نوک کفشهایش را دیده بودم سر آق بابا را آنقدر
گرم کند که مرا به کل فراموش کند...چرا آق بابا مرا دوست ندارد...؟
جک دوچرخه ی بیست و چهارم را میزنم...
دستی به موهایم میکشم و از میانشان ، چند تکه ی کوچک برگ و سنگ ریزه پایین می افتد...گوشه ی پیشانی ام هم مانند آرنج و زانوهایم می سوزد...پوووففف...
کاش جیران در اتاقش بماند...کاش جهان مثل همیشه بیرون باشد ... از پشت دیوار بیرون می آیم،نگاهی به اطراف می اندازم... معصومه خانم ، با سبد سبزی هایش ، دارد از پله ها بالا میرود.. منتظر میمانم تا وارد خانه شود و بعد از آن ، با گام های بلند خودم را به بالای پلکان محوطه میرسانم .. ویلای آق بابایم هشت اتاق دارد...که خوشبختانه یکی از آنها متعلق به من است...کوچک است اما ، دوستش دارم...در اتاق من ، برخلاف اتاق جیران ، نه تلوزیونی وجود دارد و نه کامپیوتری ...اما پنجره اش رو به باغ باز میشود...حتی شاخه ی درخت دوست داشتنی ام آنقدر بلند شده که می توانم با کمی تلاش ، نارنگی های خوش طعم و آب دارش را بچینم...البته نارنگی ها ی عزیزم ، هنوز کال و ترش هستند و احتمالا تا هفته آینده شیرین میشوند.... روی نوک انگشتان پا از سمت راست پلکانی که به طبقه ی دوم وصل میشوند ، بالا میروم...قلبم مانند قلب یک گنجشک ، تند و بی وقفه میکوبد...اصل دلم نمیخواهد با آن نگاه ها ی عاقل اندر سفیه جیران رو به رو شوم...نصیحت هایش را نمیخواهم... دلسوزی های نمایشی اش را که اصلا... جهان هم که نگویم...تا مرا با این سر و وضع ببیند ، باز هم میخواهد رگ غیرت غلنبه کند و حرص بزند..زمانی او را داداش جهان صدا می زدم... حتی اکنون...گاهی او را با همین اسم صدا میزنم و اخم و تخمش را به جان میخرم... شاید با شنیدن این صفت از زبان من خوشحال نمی شود... شاید او هم مرا در حد یک خواهر نمیبیند ... بگذریم... حداقل نگاه او به من ، مثل یک موجود بی ارزش و اضافه نبود..از کریدور پهن عبور میکنم و همینکه میخواهم وارد اتاقم شوم ، صدای جیر جیر در اتاقی به گوشم میرسد... پلکهایم را محکم روی هم فشار میدهم و دستگیره را فورا پایین میکشم...
_آهو...؟؟؟؟!؟!؟
دستم روی دستگیره میماند... مأیوس و درمانده سر برمیگردانم و به دختر عموی شیک و همیشه مرتبم نگاه میکنم...
به محض دیدن صورتم ، مردمک هایش گشاد شده و سمتم پاتند میکند:وااای خدا....باز چه بلایی سر خودت آوردی ...؟
دستم از دستگیره جدا شده و کنار تنم می افتد...پیراهن بلند چیت منگولی من کجا و شومیز سنگدوزی شده ی جیران کجا...؟
_سسسس سگ ته بب ببباغ دنبالم کرد ، ببببب ببا ددددو ددددوچرخه خوردم زمممم مممین...(سگ ته باغ دنبالم کرد،با
دوچرخه خوردم زمین)
به گمانم حدقه ی چشمانش ، بیشتر از این گشاد نمیشود...
_کدوم سگ...؟کلور...؟
لبم به سمت پایین کش می آید...جیران برای آن وحشی اسم هم گذاشته است...؟
نگاه خیره مرا که میبیند چهره در هم میکشد... میدانم که حوصله ی تته پته های مرا بیشتر از این ندارد و طبق خصلتش آن را بروز نمیدهد:خیله خب... برو تمیز کن خودتو تا آق بابام نیومده...
اینجا همه میدانند آق بابا ، چقدر روی رفتار های من حساسیت نشان میدهد...نفسم را کلافه و بی حوصله فوت کرده و وارد اتاق کوچکم میشوم... این اتاق همدم تنهای هایم بود... بارها و بارها اشکهایم را دیده بود... گلایه هایم را از خدا شنیده بود...
دلتنگی هایم را حس کرده بود...از همان سه سال پیش ، این اتاق یار و یاور من شده بود...با دیوار های کرم و پرده های لیمویی اش... تخت تک نفره...



ادامه دارد....


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

💚با رمان #زهار ما رو همراهی کنید

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

لطفا به آدمايى كه بخاطر ازدست دادن كسى ناراحتن نگین براى تو گزینه هاى بهترى هم هست, اون ادم دنبال جفت گیری نيست, بخش مهمى از آيندش و خاطراتى كه زندگی كرده رو از دست داده


Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

‏اگر بعدها خواستم از این روزها داستانی تعریف کنم از " تن خسته ای میگم که توی تاریکی دنبال نور می‌گشت."

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

حس این اهنگع امشب
دلتنگم دلتنگم دلتنگ تو 🔥🚶🏻‍♂



Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

و ای کاش عمری باشد شاهد خندیدن چشمان غمگینمان باشیم ..
🌳⛰️🌧️

تقدیم به نگاه قشنگتون 🤍
@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

بی بهانه هر روز آغاز شویم
دوباره عاشق شویم
دوباره ببینیم
دوباره لمس کنیم
زندگی را
بودنمان را
احساسمان را
و خود خودمان را...



@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

🥢🥢🥢🥢
💠هر روانشناسی به یه همچین فولدری احتیاج داره که پر باشه از فیلم‌های آموزشی، مقاله و ابزارهای مورد نیاز.

💠این فولدر کلی ویدئو و فایل‌های آموزشی در حوزه‌های مختلف روانشناسی داره و کلی اطلاعات مفید و فرصت‌های شغلی بهتون میده

💠فقط کافیه دکمه‌ی ADD رو بزنید و این فولدر تخصصی رو در تلگرام خود ذخیره کنی 👇
/channel/addlist/3hKCI38JGExhMjc0

🐲🐲🐲🐲🐲🐲🐲🐲
✉️معرفی کانال ویژه امشب
دانلود رایگان فایل کارگاه های روانشناسی
💠 @PsychologyWorkshops

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

دوست‌داشتنِ یک آدم جذاب و کامل، کار مشکلی نیست! چنین عشقی چیزی نیست جز عکس‌العمل ناچیزی که خود به‌ خود در مقابل زیبایی "که خود اتفاقی است" پدیدار می‌شود...

اما عشقِ واقعی دقیقاً می‌خواهد از موجودی ناکامل ، محبوبی را بیافریند که بیشتر وجودی انسانی است تا وجودی ناکامل ...

📕 زندگی جای دیگریست

✍️ #میلان_کوندرا



@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

تنهایی همدیگر را بردارید،
مثل تکه نخ مانده روی لباس...
همینقدرساده...

#صابر_ابر



@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_9


_میخوام یه چند روزی سمانه رو ببرم شمال...این روزا روحیه ش خیلی داغون تر از قبل شده!...
نگاه براقش را بالا میدهد و در چشمان فروغ می دوزد:چند روز صبر کنید خودم میبرمتون!...
ابروهای فروغ در هم میروند:اینقدر خودتو توی کار خفه کردی مگه وقتی هم واسه خانوادت مونده...؟قول داده بودی خانواده اون آشغال رو پیدا کنی و سه سال از قولت میگذره...
سردار فنجان را روی میز صبحانه میگذارد: کم مونده...تا چند وقت دیگه آتیش دل سمانه رو خاموش میکنم ...آتیششون میزنم و جنازشونو میندازم جلوی پاش!...
فروغ نگاه می گیرد:دخترم داره نابود میشه سردار!...
عضلات صورت سردار در هم میرود و از جایش بلند م یشود:سه روز دیگه میریم رامسر...آماده باشین!...
***
وارد شرکت میشود و همزمان با وارد شدنش ، نگاه خیلی ها را سمت خودش میکشاند...مرد جوانی که صاحب و وارث یک شرکت بزرگ بود،از آن گذشته جذبه ی ذاتی اش همه را وادار به احترام گذاشتن میکرد...ریز و درشت...بزرگ و کوچک...
جواب سلام کسانی که از جلویش بلند میشود را با تکان سر میدهد و سمت اتاقش میرود...همزمان سهند از اتاق کیان خارج شده و او را میبیند...فایلهایی که در دستش مرتب می کند را زیر بغل فرستاده و سمت سردار قدم تند میکند ...سردار دلیل این قدم های تند را میداند و گوشه ی لبش بالا میرود...وارد سالن که میشود ، منشی فورا از جایش بلند شده از پشت پیشخوان خارج میشود:صبح به خیر قربان...برنامه ریزی امروزتون آماده ست اگر مایل باشین دوره کنم !...
سردار بدون نگاه به منشی و سهندی که تقریبا پشتش میدود ، دستگیره ی در اتاق را پایین می کشد:یه ربع دیگه!
وارد میشود و زحمت بستن در به خودش نمیدهد...سهند برای گفتن خبر لحظه شماری میکند...خبری از پیش تعیین شده که سردار واو به واوش را از بر است...کیف را روی میز میگذارد و بدون اینکه کتش را در بیاورد ، پشت میز ریاستش جا میگیرد... سهند با نفس نفس داخل می آید و در را هم می بندد:کله ی صبی پای مرغ خوردی اینقد تند راه میری ...؟خبر دسته اول دارم...
سردار تای لبتاپ آخرین سیستمش را باز میکند :اونقدری مهم هست که به خاطرش به این حال و روز بیفتی ...؟آروم باش!...
سهند میخندد و فایل را با سرخوشی روی میز میکوبد:بهت گفته بودم بسپرش به من...راضیشون کردم مبلغ قرارداد رو بکشن
پایین!...
سردار ماوس را میلغزاند:خب...؟؟ سهند هر دو دستش را به میز سردار ستون میکند و با شگفتی خیره اش میشود :خب...؟؟به نظرت اونقدرا مهم نیست که قرار بوده یک و نیم برابر این مبلغ رو بپردازی ...؟؟
سردار نگاه گوشه ایی اش را بالامیدهد: گفتی میخوایم باغ رو ببینیم؟؟
سهند لبخند زده دستانش را برمیدارد: آره...قبول کردن سه شنبه واسه عقد قرارداد و دیدن عراضیشون بریم رامسر!...
خب...از این بهتر نمیشود! خبر گرفته بود ویلایشان درست در همان باغ است،ویلایی که خودش و خانواده اش در آن قایم شده بودند...نیشخندی لبهای سردار را کش می آورد و سهند به این فکر میکند:این مرد حتی حوصله ی واکنش نشان دادن هم از خود ندارد...حوصله نشان دادن احساسات درونی اش را ندارد...میداند بیشتر از آن نیشخند چیزی عایدش نمیشود و با همان
لبخند، فایلها را برمیدارد:پسر یه کم تمرین کن شاید خندیدن و یاد گرفتی!...
و سردار هنوز هم مشغول است و نمیتواند بیشتر از آن وقتش را تلف کند:داری میری بگو کیان بیاد اتاقم!...
سهند پوشه ها را به علامت بای بای تکان داده و عقب عقب سمت در میرود!...
طولی نمیکشد که صدای تقه ی در اتاق به گوشش میرسد
:بیا !...
در باز میشود و منشی داخل می آید...
از سردار اجازه می خواهد و او با تکان سر اجازه ی مرور برنامه های امروزش را صادر میکند.منشی تند و پشت سر هم قرارهایش را یاد آوری میکند که کیان از در نیمه باز داخل می آید:سلام...
سردار چشمهایش را بالا میکشد و رو به منشی اشاره میکند بیرون برود...
منشی با احترام سرش را پایین انداخته و از کنار کیان جذاب و خوش اندام عبور میکند...
با نگاهی که دست خودش نیست و این مرد ، مثل یک مانکن ایتالیایی میماند ...
کیان به این دست از نگاه ها عادت دارد و بی اعتنا از کنار دختر جوان عبور میکند...
ژیله و شلوار طوسی رنگ به تن دارد...با پیراهن مشکی جذب که عضله هایش را خیلی بیشتر از قبل در چشم کرده...او در مقابل سردار ریز نقش تر و کوتاه قد تر است اما ، ترکیب زیبا و مینیاتوری چهره اش او را خاص کرده...به گونه ای که هر زنی را جذب میکند ..سردار اما هیکل تنومند تر و قد بلند تری دارد...ترکیب چهره اش او را مردی مرموز و ترسناک نشان میدهد ...اخم ندارد اما ، ابروهایش مادر زادی طرح اخم به خود گرفته اند...با رنگ سیاه و دنباله های رو به بالا ...پوست برنزه و موهایی که مردانه حالت میداد..


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_7



سهند از کنار کیان عبور میکند و با صدای آهسته غر میزند:این فکراش هممونو به فنا میده!...

هیئت مدیره همگی در اتاق حاضر میشوند و کیان هم بالاخره به جمعشان میپیوندد...
همگی در سکوت مشغول زیر و رو کردن زونکنهایشان هستند... روزی که سردار سالها منتظرش بوده ، فرا رسیده است...و شمارش معکوس برای حس های بد کیان !...
منشی داخل میشود و رو به سردار میگوید: قربان آقایون کامیاب تشریف آوردن!...
نگاه سرد سردار تکان میخورد:بفرستشون داخل!
منشی سر خم میکند و سردار با نبضی پر تپش ، نگاه به در میدوزد...
دمای تنش از حالت عادی بالتتر میرود...
نفسهایش سنگین تر...و دیگر حتی ، آن حالت همیشه خونسردش را از دست می دهد...فکش قفل میشود و اولین کسی که از در ،داخل میشود پیرمرد سفید موییست که زهر را در رگهای سردار به جر یان درمی آورد...هیئت مدیره همگی از جایشان بلند شده اند ...نفر بعد ،مهدی کامیاب است... پسر دومش...روباه مکاری که چشم به مال و منال این پیرمرد خوک مانند دارد!...
لکه ی بزرگ سیاهی روی پیشانی اش جا خوش کرده است که لبهای سردار را به یک پوزخند ، کج می کند ...سردار هنوز هم از جایش بلند نشده است ...و آخرین نفری که قبل از وکیلشان داخل می آید ، جهان کامیاب است...مردی خودشیفته و مغرور که حتی خدا را هم بنده نیست... با نگاه از بالا به پایینش وارد میشود، قد بلند مضخرفش را به نمایش می گذارد....کینه ها هر لحظه در سینه اش بزرگتر میشوند اما....اکنون وقتش نبود....اکنون فقط میخواست اعتمادشان را جلب کند...و نه بیشتر !...
مغزش فرمان می دهد و بالاخره روی پاهایش می ایستد!....نگاه نافذش را به پیرمرد متظاهر میدهد و قدمی سمتش
برمیدارد:خوش آمدید جناب!...
دست و نگاه پیرمرد سمتش روانه میشود و این آغاز همان رسواییست که سردار به پا میکند!....
وکیلها متن قرارداد را میخوانند و چشمان سردار ، هنوز هم مثل دو تکه یخ ، خیره ی پیرمرد متظاهر هستند ...بارها متن قرارداد را مرور کرده است...نیازی به گوش کردن دوباره اش ندارد و همانطور که انتظارش
میرود ، اولین کسی که از طرف آنها واکنش نشان میدهد ، جهان کامیاب است:
_متوجه نمیشم...این یعنی درصورتی که باغ ما آفت یا هر نوع آسیبی ببینه ، در قبال مبلغ قرار داد باید ضرر و زیان شما رو هم
بپردازیم...؟
نگاه سردار فقط تغییر درجه میدهد...این جوان گستاخ و مغرور را حریف خودش نمیبیند...سهند پاسخش را خیلی واضح میدهد:شرکت ما قراداد دو ساله با شما امضا میکنه.مبلغ قرارداد رو به صورت یکجا و در وجه عامل دو فقره چک ، پرداخت میکنه...اما در صورتی که عراضی شما نتونن به قرارداد پایبند باشن ، به این مفهوم که ، اگر آفت ، برف ، بوران ، تگرگ بارون سیل یا هر بلای طبیعی دیگه از کیفیت و کمیت میوه ها کم کنن ،شما علاوه بر مبلغ قرارداد می بایست ضرر کرد شرکت بزرگ ما رو هم بپردازین...به هر حال هم سخته جایگزین کردن قرارداد و هم اینکه ضربه بزرگی میتونه به شرکت ما وارد کنه!...
ابروهای پر و تیره ی جهان در هم میشود و همین که میخواهد لب به اعتراض باز کند ، کامیاب بزرگ کف دستش را بالا می آورد... سبیلش تاب میخورد و با غرور مفرطش سر بالا میگیرد:خدا رو شکر این باغ بیست ساله نه آفت خورده نه تگرگ و بارون روش اثر داشته!...
نگاه سردار بدون هیچ تغییری ، فقط خیره پیرمرد روبه رویش است... بلای آسمانی ات همینجاست ...همینی که رو به رویت قرار گرفته!...نه نیاز به تگرگ هست...و نه برف و بوران...این مرد خودش یک تنه ، یک شهر را از سرمای نگاهش منجمد
می‌کند،میوه های بهشتی ات پیشکش!....
_اجازه بدین لطفا....اگر بشه می خوام با آقای کامیاب یه مشورت کوچیک داشته باشم!...
وکیل آنهاست... معراج با تک یه بر صندلی چرخانش ، چرخی به آن میدهد و با چشم
، به منشی اشاره میکند:راهنماییشون کنید!...
پیرمرد اخم میکند و با غیض از جایش بلند میشود ...ظاهرا هیچ از این اوضاع راضی نیست... چرا هیچکدامشان اهمیتی به حرفهایش نمیدهند ...؟ اکیپ آنها ، همراه با جهانشان از درب سالن خارج شده و سردار
میبیند آن نگاه خصومت دار وارث کامیاب ها را!...دیر یا زود پوزه ی این سگ مغرور را هم به خاک میمالید ...میتوانست باز هم با نگاه برایش خط و نشان بکشد...؟لبش از پوزخندکه میزند کش می آید و کارمندهای او هم همه در حال بحث و جدل‌هستند... چند لحظه بعد ، پیرمرد فربه و سفید موی بدون در زدن از درب سالن داخل می آید...
و پشت سرش ، مهدی ، جهان و وکیل میانسالی که چهره اش به شدت آشفته و عصبیست...:باغ من اونقدری بزرگ هست که اگه یه گوشش رو آفت بزنه مابقیش بتونه میوه ی شب عید یه ملت رو تأمین کنه...اون قرار داد امضا میشه...اما ، مو به موی اون پانویسا باید اجرا بشه..


ادامه دارد....


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

امیدوارم خدا قدِ همه این روزای بد واست روزِ خوب کنار گذاشته باشه...


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_5


واو به واو حرفایی که زدم رو فرو کن تو
مغزت که فراموشت نشه!...
صدایش محکم و گیراست و در گوش کیان زنگ میزند...برای چندین ثانیه به قامت سیاه پوش مرد نگاه میدوزد... میدانست هیچوقت حرفی را بدون فکر روی زبان نمی آورد اما... چیزی که از او میخواست فرا تر از این حرف ها بود...مدیونش بود... هم جانش را...و هم کل زندگی و اعتبارش را...
حال چگونه میتوانست مقابل تنها خواسته اش نه بی اورد...؟ نمیشود و نمیتوانم ها را باید کنار میگذاشت...بارها عواقب این راه را برایش شرح داده بود...بارها هشدار داده بود آن ابرهای سیاهی که دورش حصار کشیده بودند را از خودش دور کند...اما همیشه حرف حرف خودش بود... یا چیزی را نمیخواست...یا اگر می خواست...به طور حتم باید صورت میگرفت..حتی اگر موضوع جان کسی بود... آبروی یک انسان بیگناه...
_آخر این راه تباهیه سردار...نزار آه مظلوم دامنتو بگیره ...
نگاه یخ و شیشه ای مرد ، حتی یک اینچ هم جابه جا نمیشود...رنگ سبز لجنیشان آن قدر تیره است که فقط و فقط از فاصله نزدیک قابل تشخیص است ،تنها فک زاویه دارش است که سخت فشرده میشود: فکر کردی یا نه...؟
کیان دستهایش را آشفته بالا میبرد و روی صورتش میکشد...چشم میبندد و کاش اینقدر به این مرد مدیون نبود:فکر کردم!...
سردار بالاخره شانه اش را آهسته سمت رفیق چندین و چند ساله اش میچرخاند...
کیان از نگاه کردن به اطراف دست برمیدارد و خیره چهره فوق جدی سردار میشود: هستم !...
دست سردار در جیبش مشت میشود ، اما هنوز خونسرد است :برگشتی نداره !...
چهره وارفته و درمانده کیان به دلش نمی نشیند...
_پشیمون میشم ، میدونم...اما منصرف نمیشم...رفیق نیمه راه نمیشم!..
همین برایش کافیست...نه زمان برای پیدا کردن فرد مورد اعتماد دیگری دارد...و نه پیدا میشود...او خود خودش است...
همانیست که می خواهد....

کفشهای چرم قهوه ای رنگش رو سنگفرش حیاط قرار میگیرند...منتظر او هستند... اگر او در خانه نباشد ، هیچکس سر آن میز حاضر نمیشود...دکمه کتش را باز می کند و با گام های محکمش ،سمت ورودی‌میرود... راننده به سرعت ماشین را به پارکینگ منتقل میکند...نگهبان ها همگی سر خم میکنند و اگر به خاطر امنیت مادرش و
سمانه نبود ، بی شک هیچ کدام از این گولخ های بی مغز را استخدام نمیکرد...
تلفنش زنگ میخورد...کنار درب ورودی آن را از جیبش خارج میکند و با دیدن شماره مورد نظر ، قبل از شنیدن هر کلمه از جانب او حکم میکند:تا فردا جهیزیه ی اون دختر آماده باشه!...
و تماس را پایان میدهد ...بهادر خیلی خوب میداند ...نه نامی از ریسش خوانده میشود و نه نشانی ...امروز آن مرد خائن را اخراج کرده است و به جایش...جهیزیه برای دخترش تهیه میبیند...
موبایل را در جیبش سر میدهد و خدمتکار که از قبل خبر ورود آقا را شنیده است ، در را باز گذاشته و منتظر رسیدن مرد این خانه...
_خسته نباشین ..
سردار کت و کیفش را دست خدمتکار می دهد و از پلکان کوتاه راهرو بالا میرود...
اولین کسی که به استقبالش می آید ، دیباست...از گوشه ی چشم نگاهش میکند و این دختر ، در پوشیدن لباس زیادی راحت است..بدون اینکه خم شود ، گونه ش توسط دیبا بوسیده میشود:سلام!...
_سلام...همگی رسیدن...؟
دیبا دست دور بازویش حلقه وسمت نشیمن راهی اش میکند:منتظرت بودیم... کارای شرکت چطور پیش میره در نبود
من...؟
از پیچ کریدور رد میشوند و سردار با گفتن کلمه ی : خوب... بازویش را از حلقه دستان دیبا جدا کرده و سمت سمانه ای میرود که با چشمهای بی روحش ، به یک نقطه زل زده است..بی توجه به جمعی که به خاطر او سر پا ایستاده اند و با لبخندهای پهن و صداهای بلند به او خوش آمد میگویند، خم شده و پیشانی سمانه را میبوسد :خوبی...؟
مردمکهای خواهر بزرگترش بالا آمده و روی چشمهای لجنی سردار جا میمانند:اومدی !..
سردار حال او را میفهمد...همیشه!...
بوسه دیگری روی پیشانی خواهر گذاشته و حال میتواند سمت مهمانان برود...
*
آخر شب است...مهمانان یکی یکی خداحافظی م یکنند و تمام عمرش ، از مهمانی های شبانه بدش می آمد...دیبا همراه پدر و مادرش میرود...طاهر و خانواده اش هم خداحافظی کرده و قول مهمانی بعدی را در خانه ی خودشان می گیرند...
سردار کلافه از طولانی بودن مهمانی ، قدمهایش را سمت نشیمن برمیدارد...
سمانه آنجاست ...باز هم به یک نقطه خیره مانده است و فروغ هم دور از چشمشان
اشکهایش را با دستمال گلدوز ی شده گران قیمتش پاک میکند...دستش مشت می شود و دیگر چیز ی نمانده... خواهرش باز هم میتوانست بخندد،میتوانست با خیال آسوده ، سر روی بالشت بگذارد... کنار پای تنها خواهرش زانو میزند ...فقط مقابل خانواده اش میتوانست کمی نرمش نشان دهد.


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_3


تنها وسیله ارتباطی من...موبایل نه چندان بزرگی که جهان ، برای کادوی قبولی ام در کلاس های غیر حضوری سال چهارم ، خریده بود... سمت آینه قدم برمیدارم و با دیدن خودم در آن ، وحشت میکنم ...
موهایم مثل یک جنگلی به تمام معنا پر از آت و آشغال است و کنار پیشانی ام رگه باریکی از خون که از زخم کوچکم تا بالای
ابرویم جاری شده...لباسم را که نگویم بهتر است ... پیراهن سفید عزیزم کثیف شده است... گلهای درشت قرمزی که در حاشیه پایینش طرح زده شده هم مثل لکه های بزرگ خون به نظر میرسند ..فورا سمت در اتاق رفته و کلید را دوبار در آن میچرخانم... اتاق من حمام ندارد...بیرون هم که نمیتوانم بروم...احتمال دارد هر لحظه آق بابایم برسد...باید زود خودم را مرتب کرده و زیر پتویم میخزیدم... لباسم را بالا میکشم و از سرم بیرون می آورم...پارچه اش با آرنجهای زخمی و پیشانی ام ساییده میشود و چهره ام را در هم میکند... درب ریلی کمد را هول داده و یکی دیگر از پیراهن هارا که جیران میگفت مخصوص ساحل هستند ، برمیدارم به اینکه این پیراهن ها مخصوص کجا هستند اهمیت نمیدهم ... من رنگ تک تکشان را دوست داشتم ... مگر چند بار در سال ، آق بابا اجازه خروج از ویلا را میداد...؟ همان محدود زمانها را هم مجبور میشدم که لباسهای چند ماهم را با هم بردارم... لباسهایی که شاید حتی برای یک ماه آینده دمُده شوند...این روند درست از سه سال پیش شروع شد ..پس از مهاجرتمان به اینجا... از تهران پر دود و دم به رودسر... زندانی شدن من و جیران در ویلا ، از همان سه سال پیش آغاز شد... هیچوقت هم دلیلش را نفهمیدیم...
پیراهن سبز با گلهای زرد را برمیدارم و فورا تن میزنم ... موهایم را چند بار در هوا تاب میدهم تا برگ ریزه های گیر کرده لابه لایش را پایین بریزم... دلیل آمدنمان هر چه هست ، آق بابای همیشه نترس را خیلی
ترسانده ... آق بابایم از پس تنها کسی که نتوانست بربیاید ، آرش بود... آرش ، برادر بزرگتر من ... برادری که وقتی هم بود ، وجودش دلگرمی نبود ..تکیه نبود... پشت نبود ...از یک مادر نبودیم اما ، هم خون که بودیم... آهم را خفه میکنم و نگاه دیگری در آینه می اندازم... چشم های عسلی ام به مادرم رفته اند...همچنین موهای خرمایی رنگم... خاندان پدری ام ، همگی چشم و ابرو مشکی بودند ... اگر کسی از بیرون به ما نگاه میکرد ،در نظرش شاید من ، متمایز
ترین فرد خانواده میشدم... لکنت زبان هم که داشتم... آااه...
برس را برمیدارم و زود موهایم را شانه میزنم ... فکرهایی که هر روز و هر روز سر و کله شان پیدا میشود را پس میزنم ...زخم پیشانی ام هنوز هم میسوزد... از پشت آینه ، پماد را برمیدارم و قبل از اینکه با دستمال ، آن را روی زخمم بگذارم ، صدای فریاد مهیب آق بابا ، کل ویلا را میلرزاند...
_آهووو...؟
تیوپ کوچک پماد در دستانم خشک میشود...ترس تمام جانم را میگیرد... آق بابا بار دیگر اسمم را در سالن پایین فریاد میزند... هر چه زودتر باید پایین بروم... قبل از اینکه خشمش بیشتر شود...لبهایم تند و پشت سر هم تکان میخورند...ذکر الا بذکر الله میخوانم و میدانم در این ویلای بزرگ و پر جمعیت...هیچکس را به جز خدا ندارم...
اولین روسری بزرگی که دم دستم می آید را روی موهایم می اندازم...مبادا کسی هوس قیچی زدنشان را در سر داشته باشد...بغضی در گلویم گیر میکند و دستهای لرزانم بی‌دقت کلید را در قفل میچرخانند...صدای زن عمو را میان هیاهوی طبقه ی پایین تشخیص میدهم:قربونتون برم آقاجون... اینقدر حرص این دخترو نخورین....
صدای گریه ی جیوان ، کوچکترین عضو خانواده کامیاب ، همهمه را تکمیل کرده...
پا برهنه سمت پلکان می دوم و با شنیدن نامم برا ی چندمین بار ، سرعتم را بیشتر میکنم...عمو:این دختر نمیخواد بزرگ بشه... امروز جلوی شهسوار ، سکه ی یه پولمون کرد..
درست روی آخر ین پله ها ، چشمان آق بابا پله ها را بالا می آیند... سینه ام از ترس ، تند و تند میتپد... نه... انگار این بار با بقیه ی روزها فرق دارد...فرق دارد که سرتاپای حسین علی خان کامیاب اینگونه از خشم
میلرزد...فرق دارد وقتی سفیدی چشمانش رنگ خون گرفته اند...انگار فرق زیادی دارد و گمانم قبل از پایین آمدن پله ی آخر ، میبایست اشهد خود را بخوانم...هنوز لب به عذر خواهی نجنبانده دهانم بسته میشود... بغض خانه کرده در گلویم ، تکان سختی میخورد... صدای سیلی برق آسای آق بابا گوشم را کر می کند ..با هر دو زانو روی زمین می افتم و سوزششان حتی از قبل هم بیشتر میشود...صدا ها در سرم گنگ میشوند .. روسری بزرگ تا روی بینی ام جلو آمده و گونه ام گز گز میکند ...
_دختره ی بی آبرو..میخواستی با اسم و رسم من بازی کنی؟؟
لگدی کنار زانوی راستم مینشیند و صدای فریادش بلند تر از قبل:اونجا چه غلطی میکردی؟با سر لخت چرا اونجا بودی؟
درد از زانویم ، تا کل تنم را در برمیگیرد...


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

#زهار_1

«بنام خدا »

مقدمه:

میسوزد...
هم قلبم...هم تمام جانم...
کاش همه اش خواب باشد ...
کاش این هم یکی از همان کابوسهایی باشد که عرق ریزان و نفس نفس زنان از آن ها بیدار میشدم... مثل همان وقت ها... همان زمانهایی که کسی در آغوشم نمیگرفت...
کسی آب به دهانم نمیریخت...کسی سر و روی عرق کرده ام را باد نمیزد...
کنارم نمیماند تا کابوسم تمام شود...
همان روزهایی که ته بدبختی هایم... میرسید به سیلی های دم غروب آق بابا...
اشکهایی که برا ی تنهایی ام میریختم...به قول مادرجان ، صد رحمت به آن روزها... چقدر خوشبخت بوده ام و نمیدانستم...
با وجود یتیم بودن...سربار بودن...طفیلی و بی ارزش بودنم...چقدر خوشبخت بودم و نمیدانستم ... " او چگونه مرا در این گرداب هولناک انداختند...؟ چشمهای " او...
لعنت به لعنت به نگاهش... لعنت به دستهایی که تنم را به آرامششان معتاد کردند... لعنت به او و لعنت به روزی که دیدمش... کسی نیست مرا از این کابوس نجات دهد...؟
موجودات ریز ساحل ، پاهای برهنه ام را می گزند و من...فقط به موجهای سیاهی که از رو به رو می آیند نگاه میکنم... ماسه ها با هر موج کوچکی که می آید جابه جا میشوند... او دیگر نیست... رفته...حال حتی دیگر در آن ویلای بزرگ و درندشت هم زندانی نیستم ...آخرش شد آنچه که آق بابا از آن میترسید ...دیگر ناموسی برایش نمانده بود که از آن محافظت کند... من... همان طفیلی بی ارزش یتیم هستم که او ، از من و خاندانم متنفر بود... تنفر داشت و رول عشق بازی می کرد...؟ هیچ وقت به زبانش نیاورد اما...چشمهایش چگونه توانستند دروغ بگویند...؟
پاهایم جلو میروند...آب تا ساق پاهایم رسیده است و صدایش در گوشم زنگ
میخورد:نمیزارم هیچکس اذیتت کنه... نمیزارم.....
چشمانم حتی یک قطره اشک هم ندارند ...
روسری ام عقب رفته است...تا روی شانه هایم...همان روسری که "او خریده بود...
آنقدر بزرگ که تمام موهایم را قایم کند ...
همانی که خودش با وسواس ، سرم می انداخت ...کسی اینجا نیست که چهل گیسش را در این وضع ببیند... چهل گیس او را...
نه بغضی دارم و نه اشکی... من...مرده ام...مرده ام که آب را دیگر حس نمیکنم...
روح از تنم جدا شده است و نمیفهمم کی ...آب تا زیر گردنم رسیده ... و حتی... نمیفهمم چگونه ماسه ها زیر پایم را خالی میکنند...آب در آغوشم می گیرد... دریا هم میداند که من دلشکسته...حتی مادرم را هم گم کرده ام!......
صدای راکد آب در گوشهایم میپیچد...و صدای یک سوت ممتد... صورتش جلوی چشمانم نقش می بندند... آب تکانم میدهد ...شوری اش ته حلقم را میزند و بینی ام میسوزد... دستی دور کمرم میپیچد و به گمانم...بالاخره یک ناجی برای این تن خسته و رنجور پیدا شده....
...........
فصل اول

آهو:
نفس نفس میزنم و همراه با قهقه های مستانه ام ، جیغ میکشم... آن سگ بی شرف هم پا به پای چرخ های دوچرخه ام ، دنبالم میدود و پارس میکند ...از لابه لای درخت های پرتقال ، با سرعت رد می شوم و به سگ بد و بیراه میگویم..
کسی نیست به این زبان نفهم بگوید که من هم یکی از اعضای همین خانواده ام... دزد نیستم که اینگونه با تمام قوایش دنبالم میکند ...انگار حتی سگش هم از من بیزار است... این حیوان هم میداند در این ویلا ، کسی مرا به عنوان یکی از اعضای خانواده قبول ندارد...در یک سراشیبی تند قرار میگیرم و اشهد خودم را میخوانم .دارم به منطقه ی ممنوعه نزدیک میشوم... زمین چندین هکتاری را به خاطر این سگ ، زیر پا گذاشته ام و اگر آق بابا مرا ببیند... بی شک امروز دیگر خونم حلال است... آن هم با این سر و وضع افتضاحم ...باد روسری ام را برده است و موهایم تمام و کمال از بند کش رها
شده اند ...چه کنم...؟ تن به دندان های سگ هار آق بابا دهم یا به سیلی خودش...؟
تند و بی وقفه رکاب میزنم و همان بهتر که سیلی آق بابا را نوش جان کنم... در غیر این صورت ، سگش بدون شک تکه تکه ام خواهد کرد... کاش حداقل شرکای جدیدش رفته باشند ...اگر آنها هم مرا با این وضع میدیدند...؟ وای بر منی که هیچ وقت قصد سر به راه شدن ندارم... چه کنم...؟ مجبورم... مجبور...میفهمید...؟
یک لحظه با دیدن آق بابا ، عمو و مرد قد بلندی که کنارشان ایستاده کوپ می کنم و رکاب از زیر پایم سر میخورد... سینه ام از فرط ترس و هیجان میسوزد و همان موقع است که همراه با پارس بلند سگ ، من هم با سر زمین میخورم...میان برگ های خشک و خاک و خل های باغ غلت میخورم و با
سوزش آرنجهایم ، جلوی یک جفت کفش براق و نوک تیز متوقف میشوم...موهایم کنار گردن و سر و صورتم پیچیده اند و جای نفس کشیدن هم نمیدهند... فقط یک آن صدا ی غرش آق بابا را میشنوم و همان لحظه...فاتحه ای نثار روح پرفتوح خودم میکنم ...دستی دور بازویم میپیچد...


ادامه دارد....

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

خواستم بگم به خوشی هات دِل ببند
اونا خیلی با ارزشن
حتی  اگه کوچیک باشن✨



@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

نمیتوانم مجبورت کنم قدر من را بدانی، وقتی من رفتم آن را حس خواهی کرد و دلتنگم خواهی شد.

Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

واقعا بدترین حسی که میشه به یه نفر داشت ناامیدیه، نه عصبانی‌ای، نه ناراحتی فقط ناامیدی، وقتی هم که ناامید میشی اون چراغی که تو دلت روشن کرده بودی همراه با یه بخشی از قلبت خاموش میشه.

Amin
@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

گاهی سکوتت بهتره........ از بغض و فریاد





@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

رازش اینه:
اصلاً وقت نداشته باشی فکر کنی!!!


@kolbh_sabzz

Читать полностью…

🏡کلبه سبز🏡

من فقط خیلی دلم تنگ شدع...



Amin

@kolbh_sabzz

Читать полностью…
Subscribe to a channel