وبسایت: www.shahbazi.org فیسبوک: https://www.facebook.com/abdollah.shahbazi توئیتر: https://twitter.com/ashahb
صعود دشوار ضرغامالدوله ایلخانی
عبدالله شهبازی
اتمام مقاله: چهارشنبه، ۸ دی ۱۴۰۰/ ۲۹ دسامبر ۲۰۲۱
انتشار در وب: دوشنبه، ۲۷ فروردین ۱۴۰۳/ ۱۵ آوریل ۲۰۲۴
فایل ورد
@abdollahshahbazi
دوران پرآشوب سلطان محمد خان ایلخانی
عبدالله شهبازی
اتمام مقاله: پنجشنبه، ۲۰ آبان ۱۴۰۰/ ۱۱ نوامبر ۲۰۲۱
انتشار در کانال تلگرامی: شنبه، ۲۵ فروردین ۱۴۰۳/ ۱۳ آوریل ۲۰۲۴
فایل ورد
@abdollahshahbazi
خاطراتی از محمد خان ضرغامی
از کتاب خاطرات منتشرنشده عبدالله شهبازی
بازنویسی و انتشار در وب:
شنبه، ۱۸ فروردین ۱۴۰۳/ ۶ آوریل ۲۰۲۴
فایل ورد
@abdollahshahbazi
دو یادداشت جدید در کانال عبدالله شهبازی:
✔️ اردوی آبسکو: خاطراتی از ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
/channel/abdollahshahbazi/5348
✔️ خاطراتی از بهمنبیگی
/channel/abdollahshahbazi/5354
@abdollahshahbazi
خاطراتی از بهمنبیگی
قسمت پنجم
نسخه دوم این نامه را، که در میان اسناد پدرم بود، در فروردین ۱۳۸۸ برای آقای بهمنبیگی فرستادم. با بزرگواری یادداشت زیر را ارسال کرد:
جناب آقای عبدالله خان شهبازی
نامهای به خط ابوی بزرگوارت به دستم رسید. از خط زیبا و مطالب محبتآمیزش لذت بردم. نامه را فوری، با آنکه در بستر بیماری هستم، جواب دادم تا گمان نرود با کسی مشورتی کردهام.
بنده نزدیک به نیم قرن است که شاهد احوال فارس و عشایر فارس میباشم. شهبازیها را، پدر و پسر را، مردمان شجاعی میدانم و در همه جا ستودهام.
وضع جغرافیایی سُرخی کوهمره به آسانی اجازه میداد با قویترین خوانین و طوایف تا این حدود شجاعانه رفتار کند.
پدرم نسبت به پدرتان احترام خاص داشت. در سالهای شکست مرحوم دکتر مصدق وضع من طوری بود که نمیتوانستم مطیع خانهای مقتدر ایل باشم. وضعم اجازه مخالفت هم نمیداد. ناچار شدم که کسان خود و طایفه کوچک خود را به طایفه فارسیمدان برسانم. ضروری بود که حبیب خان شهبازی و طایفهاش کمکم کنند و از طریق کوهمره حمایت و اجازه عبور دهد. این حمایت به عمل آمد. ممنونم.
تماس بعدی من با حضرت ابوی کسب اجازه و جلب حمایت ایشان بود در ایجاد مدارس عشایری. شمار معلمان کوهمره به صدها رسید. عدهای از آنان مأمور باسواد کردن گروهی از بختیاریها شدند. معلمان کوهمره غیرتمند، تیزهوش و موفق بودند.
بیش از این نمینویسم. ارادت داشتهام و دارم.
محمد بهمنبیگی
شیراز، ١۶/ ١/ ٨٨
@abdollahshahbazi
بزرگ علوی و رئیس رضاقلی آذربهرام از طایفه بککی در کوهمره سرخی
@abdollahshahbazi
سکینه بیبی همسر گرامی مرحوم بهمنبیگی
@abdollahshahbazi
خاطراتی از بهمنبیگی
قسمت سوم
نسل جوان انقلابی، از چپ مارکسیستی تا چپ اسلامی، هر کس را که در حکومت پهلوی مقام و منصبی داشت تارومار کرد. مدیران و کارشناسان عالیرتبه پیشین یکسره «فاسد» انگاشته شدند بهرغم اینکه بسیاریشان از انقلاب خشنود بودند، حتی در میان نظامیان بلندپایه، یا به پیروزی آن یاری رسانیدند. من در «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی» از فساد حکومت پهلوی فراوان سخن گفته ام؛ اینک انصاف نیست که فرهیختگی و توانمندی و سلامت گروهی فراوان از مدیران و کارشناسان آن زمان را ارج ننهم.
جوانان انقلابی مدیران و کارشناسان دوران پهلوی را خانهنشین کردند و مناصب کلان و بهتدریج حتی کارهای خُرد را نیز خود به دست گرفتند. باید سه دهه میگذشت تا پیامدهای فاجعهآمیز و سهمگین این انقطاع در انباشت تجربه کارشناسی کشور لمس شود. این تجربهای پرهزینه برای ایران بود. گروهی از این «مدیران انقلابی» نه تنها در عرصه مدیریت ناکارآمد از آب در آمدند بلکه در عرصه سلامت چنان فسادی را بنیان نهادند که کمسابقه بود. در دوران پهلوی مدیران دولتی این همه جسارت و بسط ید در تاراج ثروت ملّی را حتی به خواب نمیدیدند!
اینک باز من ساکن شیرازم. چند بار به دیدار بهمنبیگی رفتهام. در خانهاش پیران و جوانان عشایر را دیدهام که گروه گروه به دیدنش میآیند. مدام پرسوجو میکنم و بهمنبیگی را بسیار محبوب مییابم. این محبوبیت به مردم قشقایی محدود نیست. بهمنبیگی در میان مردم کوهمره، کهگیلویه، ممسنی، خمسه و سایر طوایف همانقدر محبوب است که در میان قشقاییها.
انصاف را باید پاس داشت. از گذشته دور، کم نبودند سران عشایر که برای آموزش مردم خود میکوشیدند. امامقلی خان رستم، رئیس ایل رستم ممسنی و پدر حسینقلی خان رستم، در نامهای به مجله «ایرانشهر» (چاپ برلین، شماره ۱۱، اوّل بهمن ۱۳۰۵ ش.) تلاش خود را چنین شرح داده است:
«من رئیس یکی از ئیلات و عشایر فارس هستم که نام قبیله و طایفهام رستم میباشد و از استیفای جمیع حقوق مدنی و انسانی محروم و به طرز ساده طبیعی احشامی زندگی مینمایم و... یقین کردهام که ترقی و عمران یک مملکت و سیادت هر قوم بسته به بسط معارف آنهاست لاغیر. با درک این موضوع مقدس... اخیراً برای تربیت این قوم و قبیله به خیال تأسیس یک باب مدرسه مقدماتی افتادم که بلکه نوباوگان طایفه خود را به سرچشمه دانش و تعلیم سوق داده و طعم شیرین علم و ادب را به مذاق آنها آشنا نمایم لیکن مقدرات با من ستیزه نمود و موفق نگردیدم...»
در یادداشتهای ۲۲ شوال ۱۳۳۱ ق./ ۲۴ سپتامبر ۱۹۱۳ م. علیاصغر حکمت میخوانیم که آقا سید فخرالدین، معلم نامدار زبان انگلیسی در مدرسه رحمت شیراز، «اجیر خانه حاجی محمدکریم خان کشکولی شده است و میرود..» (راه آغاز حکمت، یادداشتهای روزانه میرزا علیاصغر خان حکمت شیرازی، به اهتمام سید محمد دبیرسیاقی، تهران: انتشارات خجسته، چاپ اوّل ۱۳۸۴، بخش دوّم، صص ۶۲۴- ۶۲۵) این حاج محمدکریم خان، نماینده ایل قشقایی در مجلس دوّم، نیای مادری من است و پسرش، امرالله خان که انگلیسیدانی برجسته بود، از شاگردان سید فخرالدین.
در یادداشتهای روزانه علیاصغر حکمت آمده است: ۲ جمادی الاول ۱۳۳۰ «شاهزاده جلالالدین میرزا، که به سمت معلمی دو پسر حاجی محمدکریم خان کشکولی در احشام مشارالیه رفته بود، دو روز است بازگشته است. مشارالیه از همدرسی های قدیمی من است.» ۲۲ شوال ۱۳۳۱ ق./ ۲۴ سپتامبر ۱۹۱۳ م.: آقا سید فخرالدین، معلم نامدار زبان انگلیسی در مدرسه رحمت شیراز، «اجیر خانه حاجی محمدکریم خان کشکولی شده است و میرود..» (ره آغاز حکمت، یادداشتهای روزانه میرزا علیاصغر خان حکمت شیرازی، به اهتمام سید محمد دبیرسیاقی، تهران: انتشارات خجسته، چاپ اول ۱۳۸۴، بخش دوم، صص ۱۱۶، ۶۲۴-۶۲۵)
در خاطرات محمدحسین قشقایی آمده است که اسماعیل خان سردار عشایر، رئیس ایل قشقایی، «سعی داشت که بچهها و جوانان قشقایی باسواد شوند. او همواره کلانتران و روسای بنکوها را به گرفتن معلم و باسواد کردن فرزندانشان تشویق میکرد.»
در منابع تاریخی و سفرنامهها، از جمله سفرنامه لایارد در میان ایل بختیاری، نمونههای مثالزدنی فراوان است که بر فرهیختگی «تمدن عشایری ایران»، تعبیر استادم جواد صفینژاد، دلالت دارد.
@abdollahshahbazi
خاطراتی از بهمنبیگی
برگرفته از کتاب منتشرنشده خاطرات عبدالله شهبازی
قسمت اول
مقام مهم دیگری که در این زمان با من چند دیدار داشت مرحوم محمد بهمنبیگی رئیس سازمان امور عشایر ایران بود که مرکز آن در شیراز قرار داشت.
بهمنبیگی از دوستان پدرم بود. وی بنیانگذار نظام آموزش عشایری در چادرهای سیار عشایر بهمراه حرکت ایل از ییلاق به قشلاق و برعکس است که به ابتکار اصل چهار ترومن شروع شد و موفقیت فراوان به دست آورد. شنیدم که قبلاً آمریکاییها به دو نفر از خانزادگان تحصیلکرده قشقایی، مهندس عبدالله خان کشکولی پسر حمزه خان و مهندس شهباز خان کشکولی پسر الیاس خان، پیشنهاد کردند که مسئولیت آموزش عشایر را بپذیرند و آنان به دلیل عدم تمایل به همکاری با حکومت پهلوی نپذیرفتند و سرانجام این وظیفه را به بهمنبیگی محول کردند که از سالهای جنگ جهانی دوم رابطه نزدیک با آمریکائیان داشت.
پدرم نیز به آموزش عشایر علاقه داشت و در دهه ۱۳۳۰ در منطقه کوهمره به بهمنبیگی کمک فراوان کرد. در سال ۱۳۴۹، من به دلیل گرایش تند علیه حکومت پهلوی، به بهمنبیگی، و به همه مقامات بلندپایه وقت، نگاه منفی داشتم و آنان را «عامل رژیم» میدانستم. این نگاه منفی در میان مذهبیهای سیاسی تندرو و چپگرایان نسل من وجود داشت و سبب شد پس از انقلاب از سوی بعضی کمونیستهای قشقایی برای بهمنبیگی مشکلاتی ایجاد شود که منجر به متواری و مخفی شدن او شد. بهمنبیگی در یکی از کتابهای اواخر عمرش ماجرای این دوران را شرح داده است. اگر بهمنبیگی در اوائل انقلاب در شیراز دستگیر شده بود به احتمال خیلی زیاد کارش به اعدام میکشید. سرنوشت او این نبود و سالها پس از انقلاب ماند و در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹ در اوج خوشنامی و محبوبیت درگذشت، که مرهون قلم و کتابهای او بود، و دهها هزار نفر از عشایر فارس در تشییع و سوگ او شرکت کردند.
اولین ملاقاتم با بهمنبیگی در خانه او بود؛ خانهای بزرگ و قدیمی در حوالی جنوب خیابان مشیرفاطمی به سمت فلکه فرودگاه قدیم که در حیاط آن چادر زده بودند. حیاط شلوغی بود پر از کارکنان و معلمان عشایری بیشتر از ایل قشقایی.
در سالن بزرگ خانه بهمنبیگی با او و همسرش، سکینه بیبی کیانی، ملاقات کردم. خیلی دوستانه. سکینه بیبی از همان زمان به من لطف داشت. او دختر یکی از خوانین بکش، عموزادگان ولی خان کیانی دوست پدرم و رئیس ایل بکش ممسنی، بنام ارغوان خان بود. ارغوان خان برادر محمد خان و محمود خان کیانی بود و محمود خان کیانی داماد ولی خان بکش. سکینه پیش از ازدواج با بهمنبیگی نامزد کریم کیانی، پسر ولی خان بکش، بود. خود او در سالهای ۱۳۸۰ به من گفت.
کریم کیانی را مانند پسرعمویش نصیر، برادر ستار کیانی، در جریان شورش عشایر فارس در شیراز تیرباران کردند. عکس او در روزنامههای کشور منتشر شد که به چوبه تیرباران بسته شده و با چهره متبسم و شاد سوت میزند و از مرگ استقبال میکند. به عکس مشابهی از پدرم اجازه انتشار ندادند.
سکینه بیبی زن کمنظیر و بزرگی است و یار و دستیاری بیمانند برای محمد بهمنبیگی بود و پس از مرگ بهمنبیگی تمام همّ خود را بر زنده نگه داشتن نام و یاد همسرش گذارد.
در آن دیدار بهمنبیگی با مهربانی و جاذبه فراوان به نصیحت من پرداخت به همان سیاق که سایر مقامات وقت نصیحت کرده بودند. او از من خواست که برای تحصیل در دبیرستان عشایری ثبت نام کنم که در آن زمان مدرسهای نمونه بود با درصد بسیار بالای موفقیت در کنکور سراسری. از جمله گفت: «شما در آینده میخواهی نماینده مجلس شوی، اگر من در رادیو اعلام کنم که به عبدالله شهبازی رأی دهید هزاران نفر از عشایر به شما رأی خواهند داد.» این گفته برایم خوشایند نبود. بوی تطمیع میداد. بهرروی، بهمنبیگی از من دعوت کرد که چند روز بعد در محل کارش با او ملاقات کنم.
در زمان مقرر به اداره بهمنبیگی رفتم. مرا در کنار خودش در عقب اتومبیل مرسدس بنز سازمانی نشانید و با هم به دانشسرای عشایری رفتیم که در خیابانی در مقابل باغ ارم قرار داشت. با هم به سالن سخنرانی رفتیم و ردیف اول نشستیم. سالن پر بود از مستمعین که بیشتر کارکنان سازمان امور عشایر بودند. بهمنبیگی سخنرانی کرد. او از جمله گفت: «من پسران ... [نام یکی دو یاغی معروف را برد] را به آمریکا فرستادم برای تحصیل و الان آدمهای موفقی هستند. الان پسر حبیب شهبازی با من است و میخواهم همین کار را با او بکنم.»
این سخنان سخت به من برخورد و تصویر منفی از بهمنبیگی در ذهنم ایجاد کرد. احساس کردم به آدمی فرهیخته چون پدرم اهانت کرده و، برغم رابطه دیرین و شناخت کامل از پدرم، او را در حد فلان یاغی و راهزن تنزل داده. بهمنبیگی در اوج موفقیت و غرور بود و احساس میکردم فرصتطلب و متفرعن است و میخواهد از من بهرهگیری سیاسی و شغلی کند. بدینسان، روابطم با بهمنبیگی را بکلی قطع کردم.
@abdollahshahbazi
اردوی آبسکو: خاطراتی از ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
قسمت پنجم
در این خاطرات گاه به جد یا به طنز از گذشته و نادانیهای دوران جوانی یاد میکنم. ولی این بدان معنا نیست که در آن زمان چنان خام بودم که تفاوتهای فاحش سالهای ۱۳۲۰- ۱۳۳۲ را با سال ١٣۵٧ نفهمم. تا آن زمان سابقه مفصل فعالیت سیاسی داشتم، چهار بار زندان رفته و جریانهای مختلف را تجربه کرده بودم. در تهران دانشجو بودم و مطالعاتی داشتم. برایم روشن بود که جامعه ایران و بویژه بافت عشایری فارس عمیقاً دگرگون شده و بعید است فضای سالهای ۱۳۲۰- ۱۳۳۲ تکرار شود. فضای انقلاب به شدت چپ بود و این امر اختصاص به تفکرات مارکسیستی نداشت. بسیاری از جوانان قشقایی یا به گروههای چپ مارکسیستی تعلق داشتند یا اگر تعلقات مذهبی داشتند شعارهای پوپولیستی روز را تکرار میکردند. حضور ناصر خان و خسرو خان در فارس آنان را به آماج حملات جوانان تندرو روستایی و حتی قشقایی تبدیل میکرد که میخواستند انقلابیگری خود را به نمایش بگذارند. حادثهای که در مراسم سخنرانی ناصر خان در آن روستا، از سوی آن ده بیست جوان روستایی، رخ داد اولین مواجهه ناصر خان بود با واقعیت ایران جدید. ناصر خان البته عمق خطر را درنیافت ولی من فهمیدم. همان موقع به مادرم و برخی از دوستانم در اردوی آبسکو گفتم که ناصر خان و خسرو خان باید افراد معتبر قشقایی را جمع کنند و شورایی تشکیل دهند برای اداره ایلات قشقایی، تا اتهام بازگردانیدن دوران «خان خانی» از آنان مرتفع شود، و خود در فارس نمانند و به تهران بروند. قسم میخورم که عین این مطلب را به همین صراحت گفتم.
روز ۲۴ بهمن اعلام شد که اردوی آبسکو تعطیل میشود. همه چادرها را جمع کردند و به راه افتادند. ما نیز چادرها را جمع کرده و به سوی فیروزآباد حرکت کردیم. پشت سر اتومبیل حامل من و مادرم و جهانشاه (برادرم) لندرور خسرو خان کشکولی بود که محمد، پسر بزرگش، میراند. در مسیر ایستاده و با ژ۳ چند تیر به کوه شلیک کردم. اولین بار بود که از ژ۳ استفاده میکردم.
در دوراهی کوهمره از سایر اتومبیلها جدا شدم و به خانه شیراز برگشتم. رهنمودی ندادم که کسانی که با من آمده بودند باید چه کنند. اردوی من متفرق شد و هر کسی به راه خود رفت. برنامهای برای پس از انقلاب نداشتم بجز بازگشت سریع به تهران و دیدن وضعیت آنجا و مشارکت در فعالیتهای سیاسی پس از پیروزی انقلاب.
اگر تعلق به تهران نبود، باید مجدداً در دارنگان مستقر میشدم و اموال پدرم را که به غارت رفته بود پس میگرفتم بویژه مزرعه حسینآباد را که پدرم احیاء و آباد کرده بود و در زمان اقامت پدرم در زندان برخلاف قانون از او گرفتند و به اتکا (اداره تدارکات ارتش) اجاره دادند و تا این زمان در اجاره اتکا بود.
شب شد. در خانه آبیاری قصرالدشت خوابیدم. حوالی نیمه شب بود که صدای در آمد. یکی محکم در میزد. تنها بودم. نمیدانم مادرم و جهانشاه (برادرم) پس از آبسکو به کجا رفتند. احتمالاً به نزد خویشانشان. به حیاط رفتم و در را باز کردم. خسرو خان کشکولی [پسر الیاس خان] بود و محمد خان پسر بزرگ او. خسرو خان خیلی عصبانی بود. گفت: از تنگ آب فیروزآباد میآمدیم که عدهای سُرخی جلوی اتومبیلمان را گرفتند و گفتند میخواهیم ماشینتان را بازرسی کنیم. گفتم شما که هستید؟ گفتند: تفنگچیان عبدالله خان شهبازی. گفتم: من دایی عبدالله هستم و چنین تفنگچیان مزخرفی ندارد. خسرو خان میخواست همین را به من اطلاع دهد. متحیر شدم. بعداً تحقیق کردم. معلوم شد دوست دوران کودکی، ناظمعلی غلامی، و چند تن از جوانان سُرخی شوراب بودند! ناظمعلی حدود ده سال پیش به بیماری سرطان فوت کرد.
۲۵ بهمن سری به خانه یکی از خویشان کشکولی زدم که ناصر خان و خسرو خان در آنجا میهمان بودند. خیلی شلوغ بود. یادم است که جیران بیبی، دخترعموی مادرم، کنار ناصر خان نشسته بود. در همین زمان خبر آوردند که منصور خان شاهپرست و دیگران، خوانین طایفه بیات که مالکین قنات دهداری در سیاخ بودند، پاسگاه دارنگان را محاصره کردهاند تا خلع سلاح کنند. خسرو خان ابتدا به من گفت که بروم و مانع غارت سلاحهای پاسگاه شوم. ولی بعد پشیمان شد و به اردوان کشکولی گفت.
از محل اقامت خسرو خان به محل ساختمان شهربانی، مجاور قلعه کریمخانی، رفتم که به دست مردم افتاده و غارت شده بود. در پشت آن، محلی که اداره پست واقع است، بازار سیاه اسلحه و فشنگ راه افتاده بود. خریدوفروش میشد. پرویز، پسر بزرگ محمد خان ضرغامی، در آنجا مرا دید. خواست که از سلاحهای کمری کبری که به دستم افتاده به او بدهم. قسم خوردم که ندارم و همه را سُرخیها بردند بجز یکی که خودم نیاز دارم. فکر میکنم باور نکرد. آوازه صندوق سلاحهای کمری ساواک فیروزآباد به گوش پرویز هم رسیده بود.
@abdollahshahbazi
اردوی آبسکو: خاطراتی از ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
قسمت سوم
حوالی ۸- ۹ شب بود. ۲۰ یا ۲۱ بهمن. پس از شنیدن خبرها از بی. بی. سی. بلند شدم و به سُرخیها گفتم که چادر و وسائل را جمع کنید، به شیراز میرویم. زمان جنگ مسلحانه فرارسیده بود. مردم شروع کردند وسائل را جمع کردن و آماده شدن برای عزیمت به شیراز. به ۱۰ دقیقه نرسید. نمیدانم چگونه جاسوسی به خسرو خان خبر داده بود. از اتاقک کاروان خارج شد و با بلندگوی دستی فریاد زد: «سُرخیها اگر حرکت کنند با من طرفاند.» دیدم که اطراف ما را تفنگچیهای قشقایی محاصره کردهاند. بدجور گیر افتاده بودیم. با حرکت به آبسکو استقلال خود را از دست دادم و زمانی که میتوانستم حضور مؤثری در حوادث روزهای ۲۱- ۲۲ بهمن داشته باشم مجبور به تمکین در برابر خسرو خان شدم. خسرو خان خودش قصد نداشت اردوی بزرگی را که در پیرامونش بودند به شیراز حرکت دهد. او منتظر پایان درگیریهای تهران و نتیجه کار بود.
روز بعد، ۲۲ بهمن، درگیریها در شیراز اوج گرفت. ساختمان رادیو تلویزیون به دست مردم افتاد و ساختمان شهربانی فارس، چسبیده به قلعه کریمخانی، در محاصره مردم بود. عدهای از نیروهای شهربانی به فرماندهی سرهنگ نادر سلطانی در شهربانی مقاومت میکردند. در درگیریهای اشغال شهربانی عدهای کشته شدند. رادیو شیراز مرتب پیام میداد خطاب به ما: «از برادران عزیز عشایر خواهش میکنیم به کمک مردم شیراز بیایند.» با تأسف میشنیدم و کاری از دستم برنمیآمد. حرکت کردن ما مساوی بود با درگیری مسلحانه با نیروهای خسرو خان. اگر دارنگان مانده بودیم به سرعت در شیراز حضور پیدا میکردیم.
۲۲ بهمن به سمت چادر ناصر خان و خسرو خان رفتم. خسرو خان در اتاقک کاروان بود و ظاهراً ناصر خان نیز آنجا بود. گفتند که با عطا و ایرج کشکولی و عدهای جلسه جنگی دارند. عطا و ایرج خویشان مادریام و از اعضای رهبری سازمان انقلابی توده بودند که کمی بعد به حزب رنجبران ایران تغییر نام داد.
منوچهر خان بهادری قشقایی را دیدم. پسر فرخ بیبی خواهر ناصر خان. در میان اعضای خانواده قشقایی از همه خوشنامتر بود و در جوانی عضو سازمان جوانان حزب توده بود. مِلکی داشت بین شوراب و خواجهای که بعدها از دستش خارج شد. مدتی در این مزرعه کشاورزی میکرد و با پدرم ارتباط داشت. بعداً به تهران تبعید شد. به دلیل ارتباط با منطقه ما، منوچهر خان در چادر بزرگی جلسه جنگی تشکیل داد با حضور بزرگان طوایف کوهنشین منطقه ما. از سُرخی فقط بهادر امیری بود. بیشتر کهکیها، گورکانیها و گُلکیها، بودند. کمی نشستم ولی بعد که بحثها را شنیدم بلند شدم و به چادرم به میان سُرخیها برگشتم. احساس کردم بعضی از حضار مایل نیستند جلوی من تعداد سلاحهایشان را اعلام کنند. علت، سلاحهای فراوان پدرم بود که پس از تسلیم شدن او در دست تفنگچیانش باقی مانده بود. فکر میکردند شاید من مدعی آن باشم.
بعدها در تهران با منوچهر خان قشقایی رابطه دوستانه نزدیک پیدا کردم. در ابهر زنجان مزرعهای داشت و تنها زندگی میکرد. گاهی به من تلفن میکرد. یک بار نیز با خواهرم و همسر و فرزندان او و همسر و فرزندانم به ابهر رفتیم و میهمانش شدیم. انسان شریفی بود. یادش گرامی باد.
با چند ماشین از جوانان سُرخی بهمراه کرامت خان و باقر خان اسدی و مشهدی سردار و جهانشاه رحمانی و چند تن از ریشسفیدان سُرخیهای شوراب به جاده بندر عباس رفتم. بلندی یک تپه را محل استقرار خود قرار دادیم. اتومبیلهایی که میرفتند و میآمدند را بازرسی میکردیم. بیشتر ماشینها به مقصد بندر عباس میرفتند نه برعکس. شب شد و تاریک. خسته شدم. روی زمین چهارزانو نشستم و به یک درختچه ارجن (بادام کوهی) تکیه دادم. اورکت به تن داشتم. افراد به نوبت از جاده محافظت میکردند. کمی بعد در حالت نشسته به خواب رفتم و سرم به روی سینه خم شد.
در حالتی شبیه به خواب و بیداری احساس کردم جیبهایم سنگین میشود. دست زدم. در هر یک از دو جیب اورکتم دو سه قبضه سلاح کمری بود. جهانشاه رحمانی را مقابلم دیدم. او سلاحها را در جیبم گذاشته بود. گفت: «عمو جان، اینها را برایت آوردم. نگه دار.» مجدداً در همان حالت نشسته به خواب رفتم. کمی بعد، در همان حالت نیمه خواب، حس کردم که جیبهایم خالی شد. دست زدم. همه را از جیبم درآورده و برده بودند. ندیدم چه کسی یا کسانی.
بلند شدم و به سمت تفنگچیان رفتم. هنوز خواب از سرم نپریده بود. وانتی در کنار جاده ایستاده بود و افرادم در اطراف آن بودند. یک جوان، که معلوم شد سرباز است، از عقب وانت پیاده شده بود. گفتند که یک صندوق بزرگ سلاح کمری از او کشف کردهاند. آن جوان گفت که ساختمان ساواک فیروزآباد به دست مردم افتاد و او این صندوق را برداشت تا با خود به بندر عباس ببرد و بفروشد.
@abdollahshahbazi
اردوی آبسکو: خاطراتی از ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
برگرفته از کتاب منتشرنشده خاطرات عبدالله شهبازی
پنجشنبه، ۹ فروردین ۱۴۰۳/ ۲۸ مارس ۲۰۲۴
قسمت اول
انقلابی مارکسی- لنینی کسی است که هیچ تعلقی ندارد. مارکس و انگلس در مانیفست حزب کمونیست (۱۸۴۸) گفتهاند: «پرولتاریا بجز زنجیرهایش چیزی برای از دست دادن ندارد.» و به همین دلیل میتواند به شکستن همه ساختارها دست زند. تعلقات من فراوان و عمیق بود و فقط مالی نبود. برغم اینکه بخش مهمی از باغات و زمینهای کشاورزی موروثی را پس از آزادی از زندان فروختم تا «مالک» نباشم، ولی نمیتوانستم وابستگی فرهنگی به ایل و منطقه و سنن خانوادگی را رها کنم. بتدریج فهمیدم فاصله عمیقی است میان این دو شخصیت. در ۱۴ بهمن ۱۳۵۷ در مراسم سالگرد ارانی در دانشکده فنی دانشگاه تهران دانشجوی ساده بودم و یک هفته بعد خان و رئیس ایل با تفنگچی و اردو و اطرافیان مسلح.
در شیراز ابتدا دو سه روز در خانه محله آبیاری قصرالدشت بودم با مادرم. یکی از همین روزها در خانه را زدند. باز کردم. لوئیز بک بود. تعجب کردم. آمد و در هال خانه نشست. مدتی صحبت کردیم. احساس کردم مایل است مثل سال ۱۳۵۵ او را به میان عشایر ببرم. وقت مناسبی نبود و به این دلیل سرد برخورد کردم. به تنها چیزی که در این روزهای حساس نیاز نداشتم حضور یک زن آمریکایی بود در کنارم. احساس کردم که دلخور رفت. تصور میکنم به این دلیل بعدها در کتابش درباره ایل قشقایی از من تشکر نکرد به خاطر کمکهایم در سفر مفصل قبلی با او و دوست نزدیکم سیامک درودی آهی در میان عشایر فارس. لوئیز بک ۷۹ ساله اکنون استاد مردمشناسی در دانشگاه واشنگتن در سنت لوئیز (ایالت میسوری) است.
حاج علیپناه باتجربه و دنیادیده بیش از همه نگران تحولات انقلاب بود. هر روز به خانه ما میآید. یک روز بحث شد. گفت: بنظرم بهترین گزینه همین شاپور بختیار است. دنبال تأیید من بود. گفتم بختیار سقوط خواهد کرد.
روز ۱۸ یا ۱۹ بهمن ۱۳۵۷ در قلعه پدرم در دارنگان مستقر شدم. حاج علیپناه نامورچی در کنارم بود و دو عموزاده نازنینم از اولاد کله رحمان (خاندان رحمانی)؛ شاخهای از طایفه ناصرو سُرخی و همتبار ما که اولاد کرمعلی هستیم. به شدت دلسوز و مواظبم بودند. هر سه فوت شدهاند. یادشان گرامی باد که انسانهایی نازنین و رفقایی شفیق بودند. مشهدی سردار رحمانی پسر مرحوم حاج جهانزیر بود و جهانشاه نوه مرحوم حاج جهانزیر و برادرزاده او. حاج بهمن و حاج عباسعلی رحمانی، بزرگان اولاد رحمانی، و جوانانشان از بلوک خواجهای نیز بودند. بسیاری از کسانی که در اینجا نام میبرم فوت شدهاند و از این پس پسوند «مرحوم» را به کار نمیبرم.
یادم نیست نامه نوشتم برای سران کوهمره یا خبر خودش به سرعت پیچید. چیزی نگذشت که تعداد زیادی مردم از نقاط مختلف کوهمره، برغم فاصله زیاد میان مناطق سکونت آنان، با اتومبیلهای لندرور و جیپ به دارنگان آمدند. کرامت خان و قاسم خان و حاج سیفالله و مشهدی سلیمان اسدی و اطرافیانشان، مانند گرانعلی خلفی و قدمعلی و غلامعلی (دو برادر)، و تعداد زیادی از جوانان ناصرو ساکن بیگدانه و رمقان، بهمراه حاج عوضقلی محمدی مسقانی، یا بقول پدرم «یگانه مرد خوب»، و برادر ایشان مشهدی کرامت و افرادشان از مسقان، رئیس سیفی شمسالدینی از بککی و جمالی و کسان دیگری که به خاطر ندارم. ۲۳ یا ۲۴ ماشین بودند.
از سیاخ حاج فلکناز برزگری جیحون و تعدادی از سُرخیهای مقیم سیاخ و از شوراب تعدادی از جوانان طوایف چهارگانه سُرخی ساکن در دشت شوراب بهمراه کدخدایان و ریشسفیدانشان: مشهدی شیرخان جیحون، ملا امامقلی جیحون، دهدار محمدعلی بهرامی، دهدار خداکرم دهداری، ملا خداخواست جبارزار و بزرگان طوایف شکره و بُگی از تیرههای هادی مَلِکِیزار و کاظممَحسینی (کاظمی) و شمزار از جمله مشهدی ایرج کاظمی، دوست سالهای اخیرم که در آن زمان جوان بود. ناظمعلی غلامی و برادرش ولی خان از طایفه جیحون، دوستان دوران کودکیام، نیز بودند.
حافظهام یاری نمیکند. صحبت از ۴۵ سال پیش است. تصور میکنم در فاصلهای خیلی کوتاه در مجموع حدود ۵۰ ماشین و شاید بیشتر گرد آمدند. کسانی که آمدند نماینده مردم و طوایف کوهمره بودند. اگر کار به درازا میکشید تعداد بیشتری میپیوستند.
نمیدانستم در روزهای آتی چه خواهد شد. به آینده تحولات فکر نکرده بودم. بطور مبهم در نظر داشتم که در دارنگان بمانیم، مردم بیشتری ملحق شوند و منتظر تحولات شویم و در صورت لزوم وارد شیراز شده و به مردم کمک کنیم در درگیری احتمالی با ارتش و پلیس.
آن زمان جاده دارنگان به شیراز جاده قدیمی بود که پدرم در سال ۱۳۲۵ احداث کرده بود. هنوز آسفالت نشده بود. رودخانه قرهآقاج، حد فاصل میان سیاخ و دارنگان، پل نداشت و برای تردد باید با ماشین به آب میزدیم و از رودخانه رد میشدیم. فاصله هفت فرسنگی دارنگان تا شیراز حدود یک ساعت بود.
@abdollahshahbazi
انا لله و انا الیه راجعون
با تألم و تأثر فراوان از خبر ارتحال عموی بزرگوارم حاج امیرحسین خان سلطانینژادیان مطلع شدم. آن مرحوم تنها پسر سرمست خان سُرخی، کلانتر کوهمره، بود و در کودکی، در سال ۱۳۱۱، پدر را از دست داد و سپس در کنار دو برادر و پسرعمویش، مسیح خان و حبیب خان، دورانهای سختی را از سر گذرانید. حاج امیرحسین خان چهره شاخص و مورد احترام همه مردم کوهمره بود و برای من و خواهران و برادران و تمامی فامیل بزرگی ارجمند و خردمند و عزیز. ضایعه فوق را به فرزندان آن مرحوم بویژه پسر ارشدشان آقای امیرحمزه سلطانینژادیان و به تمامی مردم طایفه ناصرو و سایر طوایف سُرخی و همه اهالی کوهمره تسلیت عرض میکنم و برای آن مرحوم اعتلای درجات و برای بازماندگان صبر و بهروزی مسئلت دارم.
عبدالله شهبازی
دوشنبه، ۷ اسفند ۱۴۰۲/ ۲۶ فوریه ۲۰۲۴
@abdollahshahbazi
آیا نقش ساسانی پیدا شده در فرودگاه لندن واقعی است؟
در روزهای اخیر خبر پیدا شدن قطعهای از یک نقش ساسانی در فرودگاه استنستد لندن جنجالی شده است.
این قطعه در ۱۶ ژانویه ۲۰۱۶/ ۲۶ دی ۱۳۹۴ کشف شد ولی تاکنون محل بریده شدن آن از کوه شناخته نشده است. کارشناسان همنظرند که قطعه فوق به نقوش شناخته شده دوران ساسانی در فارس و سایر نقاط ایران تعلق ندارد.
وجود نقش برجستهای از دوران ساسانی که تاکنون ناشناخته مانده باشد غیرممکن نیست ولی چندان هم معقول بنظر نمیرسد. مضافاً که برغم گذشت بیش از هفت سال از پیدا شدن قطعه فوق، نه محل این نقش روشن شده و نه سارقین شناخته شدهاند.
نگارنده در بررسی نقوش شناخته شده موجود از دوران ساسانی متوجه شباهت عجیب قطعه کشف شده با بخشی از نقش برجسته سراب بهرام (نزدیک نورآباد ممسنی فارس) شد. شباهت فوق این فرضیه را پدید آورد که ممکن است قطعه کشف شده جعلی ماهرانه باشد با اقتباس از نقش سراب بهرام. (بنگرید به تصویر پیوست)
چنین جعلیاتی سابقه دارد. جنجالیترین آن، پیش از قطعه فوق، ماجرای مومیایی شاهزاده خانم هخامنشی در سال ۲۰۰۰ است که سرانجام کارشناسان بر جعلی بودن آن گواهی دادند.
برای آشنایی بیشتر بنگرید به داستان مومیایی شاهزاده خانم هخامنشی در ویکیپدیای فارسی:
https://fa.wikipedia.org/wiki/مومیایی_شاهزاده_هخامنشی
عبدالله شهبازی
سهشنبه، ۱۵ فروردین ۱۴۰۲/ ۴ آوریل ۲۰۲۳
@abdollahshahbazi
مدتهاست اکانتهایی با نام مستعار برخی مطالب را به من نسبت میدهند؛ بعضاً بکلی نادرست و چرت (مانند عکس زیر) و بعضاً تحریف شده. تاکنون در مورد اینگونه مطالب سکوت کردهام. در توئیتر فعال نیستم و امکان تکذیب تکتک اینگونه انتسابهای جعلی یا تحریفشده برایم مقدور نیست. از اینگونه اکانتها اگر حسننیت دارند تقاضا میکنم از تحقیقات من برای اهداف سیاسی و جناحی و فرقهای استفاده نکنند. بهیچوجه راضی نیستم.
@abdollahshahbazi
صعود دشوار ضرغامالدوله ایلخانی
عبدالله شهبازی
اتمام مقاله: چهارشنبه، ۸ دی ۱۴۰۰/ ۲۹ دسامبر ۲۰۲۱
انتشار در وب: دوشنبه، ۲۷ فروردین ۱۴۰۳/ ۱۵ آوریل ۲۰۲۴
فایل پیدیاف
@abdollahshahbazi
دوران پرآشوب سلطان محمد خان ایلخانی
عبدالله شهبازی
اتمام مقاله: پنجشنبه، ۲۰ آبان ۱۴۰۰/ ۱۱ نوامبر ۲۰۲۱
انتشار در کانال تلگرامی: شنبه، ۲۵ فروردین ۱۴۰۳/ ۱۳ آوریل ۲۰۲۴
فایل پیدیاف
@abdollahshahbazi
خاطراتی از محمد خان ضرغامی
از کتاب خاطرات منتشرنشده عبدالله شهبازی
بازنویسی و انتشار در وب:
شنبه، ۱۸ فروردین ۱۴۰۳/ ۶ آوریل ۲۰۲۴
فایل پیدیاف
@abdollahshahbazi
خاطراتی از بهمنبیگی
قسمت ششم
دو یادداشت روزانه آن دوران شاید مفید باشد برای تکمیل این بحث:
«دوشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۸/ ۱۵ فوریه ۲۰۱۰. دیشب به آقای بهمنبیگی تلفن کردم. از مقالهام راضی بود... فرخ بیبی مادرم به مجلس ختم مرحوم حاج زکی حسامی که امروز بعد از ظهر بود رفته. سکینه بیبی، همسر آقای بهمنبیگی، او را خیلی بوسیده و به خاطر مقاله من تشکر کرده.»
«پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸/ ۱۱ مارس ۲۰۱۰
دیدار با بهمنبیگی ساعت یازده صبح تا ۱۲:۳۰:
آقای بهمنبیگی و سکینه بیبی خیلی محبت و احترام کردند. بهمنبیگی کتاب "طلای شهامت" را به من هدیه داد. خاطرات کوتاهش است از دوره آوارگی بعد از انقلاب در تهران که در خانه عبدالعلی منتظمی و همسرش خانم رزا منتظمی پنهان بوده. گفت که صولتالدوله مدرسه سیاری در احشام خود داشت. شیخ حبیبالله، پدر دکتر حسین کاظمزاده، معلم فارسی بود و برادرش شیخ محمدحسن هم معلم احشام صولتالدوله بود. شیخ محمدحسن در دوره رضا شاه وکیل عدلیه معروف شیراز شد... عباس میلانی کتاب دو جلدیاش را فرستاده درباره چهرههای نامداری که منادی مدرنیزاسیون بودند در ایران. بهمنبیگی و پرویز ناتل خانلری هم هستند در قسمت آموزش و پرورش. به انگلیسی است.
بهمنبیگی گلهمند بود که زمانی که بزرگ علوی آمده بود شیراز و میخواست بهمنبیگی را ببیند من نگذاشتهام. سکینه گفت که حاتم قرهغانی چادر زده بود و مهیای پذیرایی بود از بزرگ علوی. من انکار کردم. گفتم که اختیار دست دو تن از مدیران وزارت اطلاعات بنام محمد [...] و قاسم [...]بود و حتی زمانی که بزرگ علوی را برای ناهار بردم رستوران صوفی معترض بودند که جای گران رفتهایم برای غذا و ربطی به من نداشت... بهرحال، آن زمان نگاه خیلی مثبتی به بهمنبیگی نداشتم. الان نگاه یکبعدی گذشته را ندارم.»
در اینجا به مرحوم بهمنبیگی و سکینه بیبی دروغ گفتم و منکر شدم که مانع ملاقات آنان با بزرگ علوی شدم.
نمیدانم این یادداشتها را روزی سکینه بیبی خواهد خواند، یا در زمان حیات من خواهد خواند، یا نه. برای اولین بار اعتراف کردم و از کردار خود شرمندهام. تلافی آن سخنرانی مرحوم بهمنبیگی بود که در زمان خودش برای من نوجوان ۱۵ ساله بسیار سنگین بود. از سرکار خانم سکینه بیبی طلب بخشش دارم.
خدا رحمت کند مرحوم بهمنبیگی را. خدماتش بسیار ارزنده بود و سرنوشتش این بود که در اوج احترام در میان عشایر فارس فوت کند.
@abdollahshahbazi
خاطراتی از بهمنبیگی
قسمت چهارم
معهذا، تعلیمات عشایری به شکل نوین و سازمانیافته و مبتنی بر حمایت و بودجه دولت مرکزی از سال ۱۳۳۰، از زمان دولت دکتر محمد مصدق، آغاز شد و بهمنبیگی در سال ۱۳۳۱ اولین سیاه چادر خود را، به عنوان مدرسه سیار عشایری، به پا کرد. او مدیری توانا بود که تا بهمن ۱۳۵۷ زندگی خود را وقف آموزش عشایر نمود و از کیاست و سیاست خویش برای جلب توجه مقامات بلندپایه به این امر بهره برد. بدینسان، نام محمد بهمنبیگی به عنوان «بنیانگذار آموزش عشایری سازمانیافته» و به عبارت بهتر «پدر آموزش عشایری ایران» در تاریخ به ثبت رسید.
در میان اسناد بازمانده از پدرم دو نامه یافتم. یکی به دوران اقتدار او تعلق دارد زمانی که کلانتر کوهمره سُرخی است. در این نامه، به تاریخ اوّل خرداد ۱۳۳۸، پدرم از بهمنبیگی، که در آن زمان هنوز مدیرکل تعلیمات عشایری فارس بود نه ایران، درخواست اعزام تعداد بیشتری معلم به میان عشایر سُرخی کرده و از برخی نارساییها در این زمینه گله نموده است.
۳۸/ ۳/ ۱
ریاست محترم تعلیمات عشایری فارس
محترماً به عرض میرساند:
عشایر سُرخی که دارای پانزده هزار نفر جمعیت دارد فقط دارای دو نفر آموزگار و مدیر دبستان عشایری خواهد بود، یک نفر آنان موقتاً در دهات سیاخ مشغول انجام وظیفه است. علیهذا به مدیر دبستان سیاخ گفته شد که به مأموریت اصلی خود آمده و در ایلات و عشایر سُرخی مشغول انجام وظیفه گردد. متأسفانه بهواسطه نداشتن چادر از حرکت به احشام عشایر خودداری و حضور خود را در طوایف سُرخی موکول به داشتن چادر میداند. بنابراین متمنی است مقرر فرمایند اولاً اقلاً دو نفر آموزگار دیگر به این عشایر اعزام، در ثانی برای هر دبستان اقلاً یک چادر مرحمت فرمایند.
رونوشت برای استحضار تیمسار فرماندهی معظم سپاه 5 تقدیم و استدعا دارد در مورد دو نفر آموزگار و دادن چادر به آموزگاران مربوطه اوامر مخصوص صادر فرمایند.
با تقدیم احترام [امضاء: حبیبالله شهبازی]
دوّمین نامه متعلق به زمانی است که پدرم در زندان است و در دادگاه ویژه زمان جنگ شیراز به مرگ محکوم شده. تیمسار اردوبادی، بازرس ویژه اعزامی شاه، در شیراز حضور دارد. پدرم خواستار کمک بهمنبیگی است به خانوادهاش.
۴۲/ ۹/ ۱۸
جناب آقای محمد خان بهمنبیگی
دوست بزرگوارم تصدقت جانم
از خداوند توانا سلامت و سعادت وجود عزیزت را مسئلت مینماید و آرزومندم همیشه اوقات قرین حداعلای موفقیت و کامیابی و ترقیات روزافزون باشید. در این گرفتاری غیرمنتظره از دوستان وفادار و صمیمی و آنهایی که در مواقع عادی دم از غیرت و مردانگی میزدند همه چیز دیدیم و فهمیدیم. خلاصه اگر مفهوم مردانگی و دوستی و رفاقت این باشد باید به فکر تغییر واژه [بود] و کلمات دیگری را انتخاب کرد. مثلاً باید در جلوی تمام این اسمها یک کلمه "نا" اضافه نمود مثل نادوست، نارفاقت، نامرد و الی آخر. بهرجهت، منظور از ذکر این عرایض معرفی دوستان امروزی میباشد.
از هر کس علاقه و محبت جنابعالی را میشنوم. البته از یک شخصیت ممتاز عشایری جز این نباید انتظار داشت با اینکه رشته دوستی و ارادت من با جنابعالی بهطور متوسط بوده و با یکدیگر مانند سایر رفقا دوستان بهقول امروزیها جون جونی نبوده، اینک در عمل مشاهده میشود بیش از انتظارم عنایت و بزرگواری فرمودهاید. امیدوار به خداوند هستم روزی برسد که فدوی موفق باشم متقابلاً جبران نمایم. اینک هم از حضور انورت استدعا مینمایم نظر عنایت و محبت تیمسار محبوب سرتیپ اردوبادی و جناب آقای سرهنگ جباری درباره خانواده و کسان فدوی جلب فرمائید که در مواقع مراجعات و کاری داشته باشند با نهایت لطف و بزرگواری ترتیب اثر بدهند. بهطور کلی از آن وجود عزیز امید و انتظار همه نوع محبت و مساعدت درباره خانواده و کودکان خردسال و کسانم خواهم داشت. سروران عشایری خود را عموماً سلام تقدیم میدارم.
با تقدیم احترام
حبیبالله شهبازی
@abdollahshahbazi
مرحوم بهمنبیگی و همسرش سکینه بیبی، ۱۳۸۳
@abdollahshahbazi
خاطراتی از بهمنبیگی
قسمت دوم
در خرداد ۱۳۷۱ بزرگ علوی، نویسنده سرشناس، به ایران آمد. من را بعنوان متولی سفر او تعیین کردند. برایش برنامه سفری به شیراز و کوهمره ترتیب دادم و با هم عازم شیراز شدیم. از وزارت اطلاعات دو نفر، قاسم [...]و محمد [...] (مدیرکل چپ در معاونت امنیت)، ما را همراهی میکردند. در شیراز در هتل هما (کورش سابق) اقامت کردند و من به خانه مادرم رفتم. خبر سفر بزرگ علوی به گوش چهرههای ادبی شهر رسیده بود. عدهای در هتل به دیدارش آمدند از جمله مرحوم صادق همایونی سروستانی که محقق و ادیبی برجسته بود و قاضی سرشناس و خوشنام دادگستری. با بزرگ علوی به کتابخانه دانشگاه شیراز رفتیم و از آن بازدید کرد. زمانی که در بازگشت از کتابخانه سوار اتومبیل شدیم، دانشجویان مطلع شده و کلاسها را تعطیل کرده و برای دیدن بزرگ علوی به سمت ما به بالای تپه میدویدند. رسیدند و ماشین را محاصره کردند. استقبال عجیبی بود. حیرت کردم که پس از گذشت این همه سال نام بزرگ علوی برای نسل جوان همچنان شناخته شده است.
آقای محمد [...]، یکی از دو مقام وزارت اطلاعات که با ما به شیراز آمده بودند، به من اطلاع داد که محمد بهمنبیگی خواستار ملاقات با بزرگ علوی شده و میخواهد در پذیرایی از او همراهی کند. علوی و بهمنبیگی در دوران جوانی دوست بودند. همان نگاه منفی به بهمنبیگی، به دلیل سخنرانی او در دانشسرای عشایری، سبب شد موافقت نکنم. بدینسان، دیدار بهمنبیگی و بزرگ علوی انجام نشد.
سالها گذشت. در دهه ۱۳۸۰ ساکن شیراز شدم. در این زمان دگرگونیهای فراوان در نگاهم به سیاست و زندگی رخ داده بود. در سنین پنجاه سالگی بودم. در این دوران رابطه دوستانه با بهمنبیگی و سکینه بیبی را آغاز کردم؛ دوستی که تا فوت بهمنبیگی ادامه یافت.
دو نامه از پدرم به بهمنبیگی یافتم؛ یکی زمانی که پدرم کلانتر و رئیس ایل بود و دیگری زمانی که در زندان بود. به بهمنبیگی دادم. در واکنش به این دو نامه متنی نوشت درباره پدرم. در ۲۵ بهمن ۱۳۸۸ نوشته بهمنبیگی را بهمراه دو نامه پدرم و یادداشتی از خودم در ستایش از بهمنبیگی در وبسایتم منتشر کردم. ابراهیم گلستان، که او نیز دوست دوران جوانی بهمنبیگی بود، قبل از همه خوانده و با اشتیاق از انگلیس به بهمنبیگی اطلاع داده بود که مطلب مرا بخواند. بهمنبیگی بسیار خرسند بود از نوشته من.
متن مقالهام درباره بهمنبیگی بهمراه دو نامه پدرم به او و یادداشت بهمنبیگی درباره پدرم:
یکشنبه، ۲۵ بهمن ۱۳۸۸/ ۱۴ فوریه ۲۰۱۰، ساعت ۱۱:۳۰ صبح
در ستایش از محمد بهمنبیگی
پدر آموزش عشایری ایران
محمد بهمنبیگی اکنون نهمین دهه زندگی خود را تجربه میکند. با این سن و سال هنوز توانمند است در اندیشیدن، نوشتن و گفتن. به او غبطه میخورم.
نوجوان بودم که بهمنبیگی را شناختم. او در آن زمان مدیرکل آموزش عشایر ایران بود. برای جوانان انقلابی نسل من، که نه فقط سودای «تغییر رژیم» بلکه سودای «تغییر جهان» داشتند، و الگویشان ارنستو چه گوارا و کارلوس ماریگلا بود، مدیری دولتی چون بهمنبیگی دلچسب نمینمود. از منظر ما هر آن که در حکومت پهلوی پست و مقامی داشت «شریک جنایات رژیم» بود. سالها باید میگذشت تا تازیانه زندگی این تصویر را دگرگون کند.
در اوائل سالهای ۱۳۵۰ چند بار با بهمنبیگی دیدار کردم. او را نسبت به خود، بهرغم تفاوت فاحش سنی، مؤدب و مهربان دیدم. این خاطره خوب از بهمنبیگی در ذهنم ماندگار بود. انقلاب آغاز شد. چند ماهی پیش از پیروزی انقلاب، زمانی که راهپیماییها در اوج بود، به شیراز رفتم. نمیدانم کدام راهپیمایی بود ولی از چهارراه مشیر (دم کل) آغاز میشد. بهمنبیگی را در پیشاپیش گروه کثیر معلمانش در صفوف مردم دیدم. همراهی بهمنبیگی با انقلاب برایم غیرقابل تصوّر بود. از حوالی ١۵ تا ٢۵ بهمن ۱۳۵۷ نیز در میان ایل و عشیرهام بودم تا اگر نیازی بود کمکی کنم. انقلاب به سرعت پیروز شد و پس از تلفن به مرحوم آیتالله شیخ مجدالدین محلاتی به تهران بازگشتم. خوشحالم که در سالهای اوّلیه و پرتنش پس از انقلاب در فارس نماندم. آن سالها اوج افراطیگری در فارس بود. در یکسو گروههای تندرو، از فرقه رجوی تا انواع گروههای مارکسیستی، صف کشیده بودند و در سوی دیگر محافل افراطی یا مشکوک در میان انقلابیون مسلمان. هنگامهای پرآشوب بود. کشتن یا «مصادره» اموال این و آن به سادگی رخ میداد. تا به امروز خانوادههای فراوان زخمدار و دست به گریبان عواقب آن سالها هستند.
@abdollahshahbazi
اردوی آبسکو: خاطراتی از ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
قسمت ششم
سپس به نزد حسن، پسر مهندس عبدالله خان و پوران بیبی کشکولی، رفتم. دوست صمیمی و قدیمیام. خانهشان در باغ ناری واقع در خیابان ستار خان کنونی بود که اکنون کوچه کشکولی نامیده میشود. هنوز اطراف آن باغ و زمین خالی بود. جلوی در خانه با اسلحه کمری که داشت، فکر کنم والتر، تیراندازی کردیم. حسن نیز خیلی اصرار کرد که به او یک قبضه کبری بدهم. گفتم ندارم و فقط یکی برایم مانده است. اکنون تأسف میخورم که چرا همان یکی را به حسن ندادم. حسن در ماجرای ناصر خان و خسرو خان اعدام شد.
عصر به آقا مجدالدین محلاتی تلفن کردم. گفتم: عبدالله هستم. شنیدم در تنگ آب فیروزآباد عدهای بنام تفنگچی من جلوی اتومبیلها را میگیرند. خواستم خدمتتان عرض کنم که من نه خانم نه تفنگچی دارم. دانشجویی ساده هستم و برای دیدن خانواده به شیراز آمدم و فردا عازم تهرانم.
به این ترتیب، یا همان شب یا صبح ۲۶ بهمن با اتومبیل ژیان راهی تهران شدم. رولور را در زیر قاب فرمان ژیان جاسازی کردم که دم دست باشد و ژ۳ را جای دیگر. عصر ۲۶ بهمن یا صبح ۲۷ بهمن به تهران رسیدم.
در زندگی برخی تصمیمهایم بدون تأمل و آیندهبینی بود. همانطور که نوشتم، شاید عقل حکم میکرد که در شیراز و کوهمره بمانم و در فضای پس از سقوط حکومت پهلوی، که آرزویش را داشتم، برای خود کشاورزی ثروتمند شوم. الان که فکر میکنم، اگر چنین کرده بودم سرنوشتی بهتر از خسرو خان قشقایی و محمد خان ضرغامی نداشتم که شرح خواهم داد. جایگاه ایلی رهایم نمیکرد و بناچار مرا به معرکههای سالهای پسین در شیراز میکشانید. در پی تیره شدن روابط ناصر خان و خسرو خان با جمهوری اسلامی و استقرار آنان در کوهمره ناچار به انتخاب میشدم. یا باید با سپاه عشایر همکاری میکردم علیه خویشان و دوستانم یا با ناصر خان و خسرو خان همراه میشدم و مانند جعفر خان کشکولی، پسرعمه مادرم، کارم به اعدام میکشید.
@abdollahshahbazi
اردوی آبسکو: خاطراتی از ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
قسمت چهارم
در همین موقع اتومبیلی رسید. کامبیز، پسر کوچک ناصر خان، بود با عدهای تفنگچی قشقایی. آن سرباز شکایت کرد که اموالم را بردهاند. طبعاً صندوق سلاحها را ندادیم ولی مقداری وسائل شخصی داشت که به او پس داده شد. تنها این یک بار کامبیز را دیدم. خیلی زود، شاید چند روز بعد، به آمریکا بازگشت.
صبح شد و به چادرهایمان بازگشتیم. معلوم شد که آن صندوق پر از پیشتو کُبری، سلاح کمری سازمانی ساواک، بوده. کاملاً نو و استفاده نشده. هر کس یکی برداشته بود و شاید بعضی دو سه تا. من هم یکی برداشتم. بعلاوه، در جریان بازرسی ماشینها تعدادی تفنگ ژ۳ به دستمان افتاده بود. یک قبضه ژ۳ برای خودم برداشتم. اینک صبح ۲۳ بهمن بود. آوازه سلاحهایی که به دست ما افتاده بود در اردو پیچیده بود. چنین غنیمت ارزشمندی نصیب کس دیگر نشده بود.
روز ۲۳ بهمن محبت ناصر خان به من ادامه یافت. میخواست در یکی از روستاهای پرجمعیت نزدیک سخنرانی کند. مرا صدا زد و خواست همراهش باشم. با ماشین ناصر خان به روستای فوق رفتم. چند ماشین نیز اسکورت میکردند. ناصر خان در میدانی خاکی روستا ایستاد. جمعیتی زیر صد نفر جمع شدند. من در کنار ناصر خان روی جای بلندتری بودم.
ناصر خان با بلندگوی دستی صحبت را شروع کرد. هنوز چند جمله بیشتر نگفته بود که عدهای جوان روستایی به سرکردگی جوانی که چهره عجیبی داشت، درهم بنحوی که آدم احساس میکرد نفرت وحشتناکی دارد از دیگران، حلقهای در وسط میدان، جلوی ناصر خان، تشکیل دادند و شروع کردند به چرخیدن و سینه زدن. تند تند و خیلی محکم به سینههایشان میکوبیدند و با هم میخواندند: «کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من، مرگ بر خان، مرگ بر خان، مرگ بر خان.» سه بار «مرگ بر خان». دو بار اول کوتاه و تند و بار سوم بلند و کشیده و با آهنگ.
ناصر خان مهربان و خوشقلب سخنران نبود و تسلطی بر زبان فارسی نداشت. لهجه ترکی داشت. با تته پته گفت: «من خان نیستم، مِلکی ندارم، برای خانی و پس گرفتن املاکم نیامدهام، بیست و پنج سال در تبعید بودم و حالا برگشتم که خدمت کنم به انقلاب.» گوش نمیدادند و نمایش فوق را با صدای بلندتر و سرعت سینهزنی بیشتر ادامه میدادند. وضع خیلی بدی بود. ناصر خان سخنرانی را ناتمام گذاشت و بهمراه اطرافیان برگشتیم به اردو.
اردوی آبسکو یک اجتماع مهم ایلی بود شامل نمایندگان بخش مهمی از عشایر فارس، ایلات قشقایی و طوایف کوهنشین جنوبی فارس، که از سال ۱۳۳۲ به بعد سابقه نداشت.
مردمی که در آبسکو گرد آمدند ناهمگون بودند. خوانین طوایف مختلف قشقایی و خویشان دور و نزدیک ناصر خان و خسرو خان بازگشت آنان را پس از حدود ۲۵ سال تبعید مناسبت مهمی دیدند برای دیدار با این دو و سایر خویشان و آشنایان قدیمی. برای آنان اردو بیش از هر چیز یک میهمانی بزرگ و منحصربفرد بود که در هر زمانی رخ نمیداد.
در این میان، کسانی که سالهای ۱۳۲۰- ۱۳۳۲ را ندیده، یا در آن زمان کودک یا نوجوان بودند، تصویری نوستالژیک از گذشته دور در ذهن داشتند بر اساس شنیدههایشان از نسل قبل. این گروه که در سنین ۲۰ تا ۴۰ سالگی بودند، بازگشت ناصر خان و خسرو خان را بازگشت «دوران طلایی» سالهای نهضت جنوب (۱۳۲۴- ۱۳۲۵) و دوران دولت مصدق میدیدند و تصور میکردند که با انقلاب اقتدار خوانین قشقایی در آن سالها اعاده خواهد شد. بسیاری از قشقاییهایی که خان نبودند، و تعدادشان در اردو کم نبود، نیز همین نوستالژی بازگشت به «دوران طلایی» گذشته را در ذهن داشتند.
@abdollahshahbazi
اردوی آبسکو: خاطراتی از ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷
قسمت دوم
شاید بهترین راه برایم این بود که با اردوی کوهمره سُرخی به قصرالدشت کمین نزد محمد خان ضرغامی میرفتیم، به دلیل روابط دیرین دوستانه با او و پسرش پرویز، که اینک عشایر خمسه و مردم شمالی فارس در پیرامونش گرد میآمدند. ولی ما جزو طوایف جنوبی فارس بودیم و منطقه ما فاصله زیاد با منطقه ایلات عرب و باصری و مناطق شمالی و شرقی فارس داشت. کوهمرهایها با طوایف آن سامان چندان آشنایی نداشتند و مأنوس نبودند. ارتباطات ما بیشتر با همسایگانمان، قشقاییها و لرهای ممسنی و مردم منطقه بوشهر، بود.
راه دیگر این بود که به سراغ روحانیون بلندپایه شیراز میرفتم، که همه پدرم و مرا میشناختند، شیخ بهاءالدین محلاتی، سید عبدالحسین دستغیب، شیخ مجدالدین محلاتی و سید مجدالدین مصباحی، که گردانندگان تظاهرات شهر بودند. و با دوستان قدیمیام در گروه مخفی که سال ۱۳۴۹ داشتیم و اینک گسترده شده بود، سید اصغر شاپوریان و محمدجواد مظفر و مهندس رجبعلی طاهری و دیگران، دیدار میکردم و بازگشتم به شیراز و نیتم را از استقرار در دارنگان و گردآوردن مردم کوهمره و سُرخی بیان میکردم.
روز ۱۹ بهمن شنیدیم که ناصر خان و خسرو خان قشقایی از تبعید خارج به ایران بازگشته و پس از دیدار با آیتالله خمینی به فارس آمده و اکنون در دشت اوسکو (او مانند تلفظ محلی آب + سَکو)، که اکنون نام رسمی آن آبسکویه است، در منطقه قیروکارزین، گرمسیر قشقایی، واقع در مسیر شیراز به لارستان، اردو زدهاند و عشایر قشقایی در آنجا جمع میشوند.
مادرم، فرخ بیبی، علاقه داشت به اوسکو برویم و خویشانش را ببیند. حاج عوضقلی نیز اصرار داشت به اوسکو برویم. او به ناصر خان و خسرو خان علاقه داشت و به این دلیل در سالهای بعد گرفتار مصایبی شد.
سرانجام، عازم اوسکو شدیم. دهها اتومبیل پشت سر هم به حرکت درآمدند. من و مادرم و برادرم جهانشاه در اولین اتومبیل در جلوی صف طولانی ماشینها بودیم. جهانشاه رانندگی میکرد. از گردنه مُلهکِر و دشت شوراب به بلوک خواجهای رفتیم و سپس عازم قیروکارزین شدیم. در این مسیر باز تعدادی از سُرخیهای شوراب و خواجهای به ما پیوستند. سرانجام در بعد از ظهر ۲۰ بهمن ۱۳۵۷ به اوسکو و اردوی ناصر خان و خسرو خان قشقایی رسیدیم. در مسیرمان نیروی نظامی و انتظامی حضور نداشت که مانع از حرکتمان شود. حکومت پهلوی در خارج از شهرهای بزرگ حضوری نداشت برغم اینکه پاسگاههای ژاندارمری همچنان برقرار بود.
آبسَکو یا اوسَکو دشت بزرگی بود. در سراسر این دشت قشقاییها و بعضی طوایف دیگر چادر زده بودند. در وسط اردو پیاده شدیم. مادرم با ناصر خان احوالپرسی گرم کرد. در سفر اخیر به آمریکا به دیدن ناصر خان رفته بود. خویشاوند نزدیک بودند از طریق مادری که شرح دادهام. جایی خالی در گوشه دشت پیدا شد و چند چادر سفید بپا کردیم و مستقر شدیم. خود مردم چادر و فرش و سایر وسائل بهمراه داشتند بیآنکه من به فکر آن باشم. عدهای چای و غذا درست میکردند. هوا سرد نبود. بهمراه مادرم به دیدن خویشان قشقایی به چادرهایشان رفتم. همه بودند. بیشتر به کمپ خانوادگی شباهت داشت تا اردوی نظامی. خسرو خان را کم دیدیم. بیشتر اوقات در یک کاروان مسافرتی، از آنها که به پشت ماشین میبندند، در کنار چادر ناصر خان بود و بیرون نمیآمد. تنهایی، بدون مادرم، به چادری رفتم که بهادر خان امیری و کدخدایان سیاخ، مشهدی زمان عابدی و مشهدی غلامحسین پرهیزکار و رئیس امیرعلی نامور و چند نفر دیگر، جداگانه آمده بودند. نیرویی با خودشان نداشتند. مدتی کنارشان نشستم و سپس به چادر خود رفتم. سهراب خان ضرغامی کشکولی، دوست و همپروندهای پدرم و خویش نزدیک مادرم، بهمراه پسر بزرگش مهرداد، دوست دوران کودکی، به دیدارمان آمد. سُرخیها صف کشیدند خیلی منظم و او از جلویشان رد شد و باصطلاح سان دید. خوشش آمد و به من احسنت گفت. ندیدم دیگران در جلوی چادرهایشان اینگونه با نظم و تشریفات از میهمانان استقبال کنند. شب روی فرش اطراف آتش نشستیم و گپ زدیم. شاد بودیم. احساس آزادی میکردیم.
شامگاه جمعه، ۲۰ بهمن ۱۳۵۷/ ۹ فوریه ۱۹۷۹ درگیری میان نیروهای گارد شاهنشاهی و همافران نیروی هوایی آغاز شد و روز بعد به درگیریهای خیابانی گسترده در تهران انجامید. یا آن شب یا شنبه شب، ۲۱ بهمن، از رادیو بی. بی. سی. فارسی خبرها و گزارشهای تهران را شنیدم. از سنگربندی مردم مسلح در میدان فوزیه میگفت.
@abdollahshahbazi
کهنترین کاربرد نام «کوهمره» در متون تاریخی
پیشتر تصور میکردم که اولین بار نام «کوهمره» در روزنامه ملا جلال منجم، معاصر شاه عباس اول صفوی، درج شده. [۱] ولی تحقیقات جدید [۲] نشان داد که کهنترین مأخذ تاریخی که نام مرسوم کنونی یعنی «کوهمره» را ذکر کرده تاریخ وصاف، نوشته شهابالدین یا شرفالدین عبدالله شیرازی ملقب به وصاف الحضره (۶۶۳- ۷۲۸ ق./ ۱۲۳۶- ۱۳۲۸ م.)، است از رجال دیوانی و مطلع دوران ایلخانان مغول. وصاف تدوین تاریخ خود را در ۲۴ سالگی، از سال ۶۹۷ ق.، آغاز کرد و در سال ۷۰۲ ق. آن را به پایان برد و به غازان خان تقدیم کرد و مورد التفات ایلخان قرار گرفت. به این ترتیب، قدمت نام «کوهمره» به هفت قرن پیش، به دوران ایلخانان مغول، میرسد.
بنوشته وصاف شیرازی، در سال ۶۹۷ ق. که غازان خان به شام عزیمت کرد، قتلغ خواجه پسر دوا، از نسل جغتای پسر چنگیز خان، که با ۵۰ هزار سپاهی در غزنین مستقر و به غارتگری در منطقه مشغول بود، فرصت را غنیمت شمرد و ده هزار تن از نیروهای خود را به فارس فرستاد. این سپاه کرمان را غارت کرد. سپس، گروهی از آنان عازم جویم و گرمسیرات فارس شدند و گروهی دیگر عازم شیراز. گروه اخیر شب دوشنبه ۳ جمادیالثانی ۶۹۹ ق. به پل پسا [پل فسا] رسید. «یاغیان در راه به هر جا که میرسیدند کمتر میکشتند ولی هرچه مییافتند غارت میکردند.»
یاغیان موفق به تصرف قلعه شیراز نشدند و راه «بسی دشوار» کازرون را در پیش گرفتند و در مسیر مردم عبدویی تعدادی از آنان را کشتند. «در آغاز هجوم آنان مدت یک ماه اکثر شیرازیان و ترکمان و کرد و شبانکاره و پشتقوه و کوهمره چارپایان خود را در غارها و جاهای مستحکم و استوار کوهها محفوظ داشته بودند. چون به ظاهر از دشمن اثری نبود، ونیز از تنگی علف، از مکانهای خود بیرون آمدند ولی بعضی در حین کوچ و بعضی هنگام نزول با دشمن مصادف شدند و هرچه داشتند به باد غارت رفت.» [۳]
علاوه بر نام کوهمره، ترکیب قومی مردمی که وصاف شیرازی نام برده نیز مهم است. ترکمان منظور ترکان اوغوز (غُز) مسلمانشده است که در این زمان در فارس اقامت داشتند. [۴] منظور از کرد و شبانکاره طوایف کوچنده است. پشتقوه همان پشتکوه و منظور طوایف کهگیلویه است. فسایی مینویسد: «نواحی پشتکوه که به کوهگیلویه شهرت یافته.» [۵] کوهمره نیز همان منطقه موضوع بحث ماست.
این ترکیب نشان میدهد که هنوز قشقایی بعنوان یک واحد ایلی مستقل یا نبود یا طایفهای کوچک بود و اهمیت نداشت ولی طوایف ترک مسلمان (ترکمان) در فارس حضور داشتند. مقارن با اواخر عمر وصاف شیرازی، در سال ۷۲۷ ق./ ۱۳۲۶ م. ابنبطوطه در توصیف مسیر خود از اصفهان به شیراز نوشت: «از یزدخاص از راه دشت روم به مائین رفتیم. دشت روم مسکن ترکهاست.» [۶] «روم» در نام دشت روم میتواند ارجاع به منشاء رومی طوایف ترک ساکن این منطقه باشد یعنی طوایف ترکی که از روم (آناتولی) به فارس مهاجرت کردهاند.
این طوایف ترک هماناناند که در اوائل سده نوزدهم میلادی، در زمان سلطنت فتحعلی شاه، به اتحادیه ایلی قشقایی تبدیل شدند و در کنار بختیاری در مقام یکی از دو ایل بزرگ ایران جای گرفتند.
عبدالله شهبازی
پنجشنبه، ۲ فروردین ۱۴۰۳/ ۲۱ مارس ۲۰۲۴
زیرنویسها:
۱- بنگرید به: عبدالله شهبازی، مقدمهای بر شناخت ایلات و عشایر، تهران: نشر نی، ۱۳۶۹، زیرنویس ص ۹۲.
۲- این یافته از آقای جهانگیر صادقی دهدار، محقق ارجمند و سختکوش کوهمره سُرخی، است که پنجشنبه، ۲ فروردین ۱۴۰۳/ ۲۱ مارس ۲۰۲۴ در فضای مجازی منتشر کردند. با سپاس از ایشان.
۳- عبدالمحمد آیتی، تحریر تاریخ وصاف، تهران: انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، ۱۳۴۶، صص ۲۱۸- ۲۲۱؛ کتاب مستطاب وصاف الحضرة، بمبئي، بکوشش محمد مهدی اصفهانی، چاپ سنگی ۱۲۶۹، صص ۳۷۰- ۳۷۱.
۴- در آن زمان ترکمان به ترکهای مسلمانشده اطلاق میشد؛ طوایفی مانند بیات و افشار و غیره که در ایران و روم (آناتولی) بودند. محمود کاشغری در «دیوان لغات الترک» مینویسد: «ترکمن یعنی من ترکم.» او ترکان غُز یا اوغوز را «ترکمان» میخواند. امروزه ترکمن به قوم خاصی اطلاق میشود که اکثر آنان در ترکمنستان و بخشی در ایران و افغانستان زندگی میکنند.
۵- میرزا حسن حسینی فسایی، فارسنامه ناصری، بکوشش منصور رستگار فسایی، تهران: امیرکبیر، ۱۳۷۸، ج ۱، ص ۶۰۱.
۶- ابنبطوطه، سفرنامه ابنبطوطه، ترجمه محمدعلی موحد، تهران: انتشارات آگاه، چاپ ششم، ۱۳۷۶، ج ۱، ص ۲۵۰. «تم سرنا منها علی طریق دشت الروم، و هی صحراء یسکنها الأتراک.» ابنبطوطه، رحلة، رباط: اکادیمیه المملکه المغربیه، ۱۴۱۷ (۱۹۹۷م.)، ج ۲، ص ۳۵.
@abdollahshahbazi
کانالم ١٢ بوست میخواهد تا بتوانم استوری بگذارم. لطفاً دوستانی که اکانت پرمیوم دارند کمک کنند با کلیک کردن روی لینک زیر. تشکر ♥️
/channel/abdollahshahbazi?boost
@abdollahshahbazi
انا لله و انا الیه راجعون
متاسفانه باخبر شدیم دوست و همکارمان سید ابوالحسن مختاباد شب گذشته بر اثر سکتهی قلبی درگذشت.
آقای مختاباد از روزنامهنگاران قدیمی است که در سالهای اخیر به آمریکا مهاجرت کرده بود.
مختاباد در سال ۱۳۷۲ فعالیت روزنامهنگاری خود را آغاز کرد و عمدتا در حوزهی فرهنگی مشغول به کار بود. او سال ۱۳۷۳، به روزنامه همشهری و تا پایان فعالیت خود در این رسانه ماند و همزمان با نشریات فرهنگی و ... نیز فعالیت میکرد
حوزه تخصصی آقای مختاباد موسیقی بود
وی همچنین در انجمن صنفی روزنامه نگاران ایران نیز مدتی بازرس بود.
درگذشت آقای مختاباد را به خانواده، برادران ایشان، دوستان و همکارانش تسلیت می گوئیم
یادش گرامی و نامش ماندگار باد
@journalistsclub1
فایل پیدیاف مقاله «معمای تقی شهرام و اهمیت تاریخی آن»
از مقاله فوق:
اگر ماجرای تقی شهرام را طرح عملیاتی ساواک بدانیم، به معنی هسته کوچکی از مقامات عالی ساواک و کسانی که در عملیات مشارکت داشتند، در همفکری با متخصصان بلندپایه ضد تروریسم در سرویسهای غربی، این عملیات پنج مرحله داشت. در سال ۱۳۵۷ یا این عملیات متوقف شد و یا طراحان، با توجه به احتمال سقوط حکومت پهلوی و استقرار نظام سیاسی جدید، در مورد اهداف آن به بازنگری دست زدند و برای آن مأموریتهای جدید تعریف کردند. به گمان من، دستگیری (۱۱ تیر ۱۳۵۸) و اعدام تقی شهرام (۲ مرداد ۱۳۵۹)، در زمان و فضایی که تصور آن نمیرفت، و فقدان هرگونه تحقیقی از او در این دوره طولانی حبس بمنظور روشن کردن ابعاد ناشناخته این ماجرای مهم، بمنظور حذف شهرام بود تا هرگونه احتمال لو رفتن این عملیات فوق سری منتفی شود.
این مراحل پنجگانه به شرح زیر است:
۱- فرار تقی شهرام از زندان، قهرمانسازی از او، به دست گرفتن رهبری سازمان مجاهدین خلق.
۲- مارکسیست شدن رسمی رهبری سازمان، و سپس قتلهای ایدئولوژیک درون سازمانی بمنظور از بین بردن پایگاه وسیع مجاهدین در میان روحانیون و بازاریان و سایر قشرهای مذهبی جامعه و ایجاد بدبینی و خصومت و کینه در آنان علیه مارکسیستها.
۳- نفی و رد مبارزه مسلحانه چریکی و تبدیل سازمان مجاهدین، و به تبع آن سازمان چریکهای فدایی، به دو سازمان سیاسی غیرنظامی.
۴- ترویج استدلالهای تئوریک مارکسیستی برای کناره گرفتن فعالین هوادار جریان چریکی، اعم از مجاهد و فدایی و غیره، از مبارزه سیاسی علیه حکومت پهلوی.
۵- تسلط ساواک، از طریق تقی شهرام، بر سازمان چریکهای فدایی خلق در قالب وحدت دو سازمان مجاهدین و فدائیان.
@abdollahshahbazi