اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۱۹ ]
عیب جویی و ایمنی
🥀تو عیبِ کَسان هیچ گونَه مجوی
🥀که عیب آوَرَد بر توبر عیب جوی!
🥀نِگه دار تا مردمِ عیب جوی
🥀نجویَد ز کَردارِ شاه آبِ روی!
🥀چو عیبِ تنِ خویش دانَد کَسی
🥀زِ عیبِ کَسان برنخوانَد بَسی!
🥀دَه آهو کدامند دِل را بَه راز
🥀که دارند و هستند از آن بی نِیاز؟
🥀چُنین داد پاسخ که باری نَخُست
🥀دِل از عیب جُستَن بَبایَدْت شُست!
🥀بی آهو کَسی نیست اندر جَهان
🥀تن و جان چو بَپْساوَد اندر نِهان!
🥀هَمَه ایمِنی باید و راستی
🥀نباید بَه داد اندرون کاستی!
🥀هَمان ایمِنی شادمانی بُوَد
🥀گر از اختَرَت بی زیانی بُوَد!
🥀کنون زین سَخُن یافتی کامِ دِل
🥀بیارای و بَنشین بَه آرامِ دِل!
🥀چو ایمِن شدی مرگ را دور کن!
🥀بَه ایوانِ شاهی یَکی سور کن!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀نشد بَددِل از کارِ خود کام یاب
🥀نشد بیمناک ایچ آرام یاب [۱]
🥀اگر ایمِنی کامگاری هَمی
🥀که از گیتی آرام داری هَمی [۲]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگونِ شاهنامه برگزیده شده است.
[۱ ، ۲]- این دو بیت در دستنویسِ کتابخانه یِ ملّیِ پاریس مورخِ ۸۴۴ق آمده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و چهل و پنجم
ذکرِ پادشاهیِ قباد پورِ پرویز پورِ هُرمَزد پورِ کسری ، او ملقب به شیرویه بود. مدتِ پادشاهیش هفت ماه بود (۱)
سراینده ی کتاب گوید: شیرویه تاجِ پدر بر سر نهاد و بر تختِ او نشست. ایرانیان به نزدِ او آمدند و او برایشان سخن گفت. حاضران ستایش کردند و بر او ثنا خواندند. پس گفت: نخستین کاری که خواهیم کرد فرستادنِ پیام به نزدیکِ پرویز است. سپس به امرِ سلطنت و ترتیبِ قواعد مملکت خواهم پرداخت. و گفت: دو پیرمرد که آشنا به احوالِ ملوک باشند می خواهم که نزدِ پدر بفرستم. به خَرّاد بُرزین و یکی دیگر از پیرانِ دولت به نام اسفادگُشَسْب اشارت رفت.
شیرویه آن دو را گفت: خواهم که به طیسفون روید و به پدرمان بگویید که: بدان که مرا در آن چه بر تو رفت ، گناهی نبوده است و هیچ یک از ایرانیان را در آن گناهی نیست. بلکه این کیفرِ سیرتِ زشت و کردارهایِ ناپسندِ توست. یکی آنکه در کُشتنِ پدرت سعی کردی و بر رعیّت دستِ ستم گشودی. و بر کسانی که زیرِ فرمانِ تو بودند اجحاف ورزیدی. و آن بَد که با سپاهیان کردی و میان آنان و فرزندان و برادرانشان جدایی افکندی ، بعضی را به روم فرستادی و بعضی را به چین. نیز به رومیان بَد کردی و حال آن که آنان با تو نیکی کردند و تو را به پادشاهیت باز گردانیدند ، و چون کارت سامان یافت نزدِ تو پیام فرستادند و چوبِ کُهنه ی فرسوده ای را از تو طلب کردند. تو آن چوب را که نه زیانی از آن حاصل می شد و نه سودی ، به آنان پس ندادی. دیگر آن که تو را شانزده پسر بود همه را به زندان کردی و بند برنهادی و عرصه بر آنان تنگ کردی. فرزندانِ تو در نزدِ تو شب و روز در رنج و شکنجه بودند و در نهان و آشکار از تو شکایت می کردند. امروز شایسته ی آن است که تنها به یزدان گرایی و از آن حال که بودی بازآیی و توبه کنی ، شاید توبه دستگیرِ تو باشد و عمرت به خیر پایان پذیرد.
چون خَرّاد و اسفاد آن نامه بستدند و رهسپارِ طیسفون گشتند در نزدیکیِ زندان ، کلینوس را که نگهبانِ زندان بود دیدند که با مردانِ خود و ساز و برگشان بر درگاه نشسته است. کلینوس برخاست و به پیشبازشان آمد و اکرامشان کرد. آن دو را فرود آورد و بنشاند و سببِ آمدنشان را پرسید. خَرّاد گفت: شیرویه به ما نامه ای داده است که به پرویز دهیم. بدان سبب آمده ایم. کلینوس گفت: شیرویه به من گفته است که نگذارم که کسی با پرویز دیدار کند و سخن گوید مگر آن که آن سخن در حضورِ من گفته شود. اسفاد گفت نامه ای که با ماست نامه ی رازواری نیست. پس از پرویز اجازت خواه و خود نیز در گفت و گویِ ما حاضر باش و گوش فرا دِه. کلینوس برخاست و بر شاه داخل شد و زمین ببوسید و گفت: ای پادشاه ، خَرّاد و اسفاد بر درند. آنان برایِ تو نامه ای آورده اند و رُخصتِ دیدار می خواهند. پرویز خندید و گفت: و من پادشاه نیستم که برایِ آمدن نزدِ من نیاز به رُخصت باشد.
کلینوس بیرون آمد و پرده بالا زد. آن دو از شرم یا هیبت رویِ خود پوشیده بودند. بر او وارد شدند و زمین ببوسیدند. سپس برخاستند و رو به رویِ او ایستادند و او بر فرشِ بزرگی از حریرِ زربافت و مرصّع به مروارید و گوهرها نشسته بود ، و در زیرش لحافی از دیبا بود ، و در دستش یک بِه. غمناک بر مسند تکیه زده بود. برایِ آنان برپای خاست و نشست و بِه را بر رویِ پُشتی نهاد. بِه از آن جا که بود روی لحاف افتاد و درغلتید تا به رویِ زمین افتاد. اسفاد پیش رفت و آن را از رویِ زمین برداشت و خاک از آن بزدود و آن را بر سر نهاد و جلویِ او گذاشت. پرویز روی گردانید و غلتیدن را به فالِ بَد گرفت و سخت غمگین شد. سپس سر به آسمان برداشت و گفت: ای خداوند ، کسی را که فرو افکنی کس بر ندارد ، و آن را که بشکنی کس استخوان نبندد. پس به اسفاد گفت: این به ما خبر داد که مُلک از دستِ ما بیرون رفته و به دیگری رسیده است. و گفت بیارید آن چه از این کودکِ ناپاکِ دیوانه ی کوته زندگانی با خود دارید. آنان رسالت بگزاردند.
چون فراغت یافتند پرویز آهی بلند کشید و گفت اکنون پاسخ مرا به خاطر بسپارید و به شهریارِ جوانتان برسانید و بگویید خردمند کسی است که پرداختن به عیب هایش او را از عیب جوییِ دیگران باز دارد. اما آن که گفتی در ریختنِ خونِ پدر سعی کرده ام. بدان و همه ی جهانیان می دانند که مفسدان میانِ ما را برهم زدند و سعایت کردند تا ما را بر جانِ خویش بیمناک نمودند و ما ترجیح دادیم ترکِ وطن کنیم و از پایتخت بیرون آییم ، و آن حوادث اتفاق افتاد. چون باز آمدیم جنگ با بهرام پیش آمد و فتنه ها بالا گرفت تا ما به روم شدیم. سپس پیروزی یافتیم و به جایگاهِ خود باز آمدیم و دست به گرفتنِ انتقامِ خونِ پدر گشودیم. نخست بِندویه را گرفتیم و کُشتیم ، و گُسْتَهَم را نیز در پی بودیم تا از او نیز آسوده شدیم.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و چهل و سوّم
پادشاهیِ خسرو پرویز
خبر از عظمتِ پادشاهیِ پرویز و انتظامِ اسبابِ پادشاهیِ او و آن چه از آن پس آمد تا زوالِ دولتش روی داد (۱)
سراینده ی کتاب گوید: کسی که در احوال پرویز می نگرد و اخبار او را می خواند باید که دامن از این جهان فریبکار و غدّار فرو چیند و بدان نگرود زیرا که زَهرِ آن بر پادزَهرش غالب است و آرزوهایِ فرزندانش به ناکامی کشد. پس دست آزمندی و امید از او دَرْکش. و عاقل را زشت است که کاروانسراها را منزلگاهِ همیشگی برگزیند. بدان که این جهان کاروانسرایی است که برای فرود آمدن و کوچ کردن بنا شده که از دری به درون آیند و از دیگر بیرون روند. اگر کسی می توانست گردشِ روزگار را راه بربندد و به یاری پادشاهی و توانمندی و یاران و مددکارانِ حوادث را از خود دور دارد ، این پرویز بود که سراسرِ زمین در فرمانِ او بود و پادشاهان باختر و خاور بنده ی فرمانِ او ، و خراجِ هند و روم و تُرک و چین آن قدر برایِ او می رسید که گنج هایش از شمار بیرون بود و شمارندگان در شمارشِ آن ها فرو می ماندند.
نخستین گنجی که برنهاد " گنجِ عروس " بود که آن را از خراجِ هند و روم و روس انباشته بود ، و گنجِ دیگری بود به نام " گنجِ خضرا " پُر از گوهرها که درازایش یک پرتابِ تیر بود. دیگر " گنجِ بادآورد " بود که آن را از این روی بدین نام خواندند که باد کشتی هایی پُر از زر و سیم و جواهر و مُشک و عنبر به ساحل آورد و هیچ کس با آن ها نبود. دیگر گنجی بود که آن را " گنجِ افراسیاب " می خواندند. و دیگر " گنجِ سوخته " بود ، و نیز " گنجِ شادوَردِ بزرگ " ، و خُنیاگران را آهنگی است به نامِ این گنج. پرویز را دوازده هزار کنیز بود که کس به زیباییِ آن ها ندیده بود ، و دویست فیل بود و شانزده هزار اسب و دوازده هزار استر که بارهایِ او را می کشیدند. و این ها چیزهایی بودند که چشمِ کس نبیند. با این همه به هلاکت رسید و او از شکوه و مهابت و قدرت و جلالت بدان گونه بود که وصفش آوردیم. تو نیز به بقایِ خود دل مبند. اگر نامِ نیکو و ذکرِ نیکو خواهی با رعیّت به عدل و احسان کوش و از ظلم و عصیان دوری گزین.
چون کارهایِ او به سامان آمد راهِ بیدادگری در پیش گرفت. یکی از فرومایگان را بر رعیّت مسلّط گردانید. این مردِ ستمگر که زادفرّخ نامیده می شد فرمانده نگهبانان بود. زادفرّخ دست به تاراجِ رعیّت گشود و اموالشان مصادره نمود و آنان را از خانمان برکَند. او را هیچ هدفی جز گِردآوریِ گنج و خواسته نبود. سپاهیان آزرده شدند و امرا و سرداران بر او خشمگین. پس چراغِ خوشبختیِ او روی به خاموشی نهاد. او را سپهبَدی بود به نامِ گُراز ، که از سردارانِ بزرگش بود و از مرزبانانِ روم بود. گُراز از اطاعت سر برتافت و مکاتبه با دربارِ شاه را قطع کرد و با زادفرّخ دستِ دوستی داد ولی زادفرّخ به ظاهر دشمنی نمی نمود و از درگاه دور نمی شد. لیکن پیوسته به گُراز نامه می نوشت و او را از اسرارِ پرویز آگاه می کرد. گُراز به قیصر نامه کرد و او را به گرفتنِ ایران آزمند نمود.
دیگری جز سراینده ی کتاب گوید که میانِ پرویز و روم نبردی درگرفت. زیرا که رومیان پدر زنِ او را کُشته بودند و دیگری را به جایِ او نشانده بودند. قیصرِ مقتول را پسری بود که به پرویز پناه آورد. پرویز او را با سپاهی گران به روم فرستاد. ایرانیان روم را ویران کردند و مردانش را کُشتند و کار بر آن پسر قرار گرفت. چون بر تخت بنشست به روایتی درگذشت ، و به قولی او را کُشتند ، و هِرْقِل به جایِ او قرار گرفت.
سراینده ی کتاب گوید: چون گُراز به قیصر نامه کرد ، قیصر به جد درایستاد و سپاه گِرد آورد و بیرون آمد تا به گُراز پیوندد و بر کشورِ پرویز بتازد. پرویز که از فرمانبرداریِ گُراز مأیوس شده بود بر او حیلتی اندیشید. به او نامه ای کرد و او را فراوان سپاس گفت و توانگری و عقل و هوش و سیاستِ او را ستود ، و گفتش که تو پس از آن که قیصر از روم به جنبش آوردی و بدین سوی آوردی همچنان در جایِ خود بمان ، من نیز از این سو می آیم. قیصر و لشکرش در میانِ ما محصور خواهد ماند. پس همه را در یک محاصره می کُشیم تا حتی یک تن هم رهایی نیابد. پس یکی از مردانِ معتمدِ خود را بخواند و نامه به بازویِ او بست و گفت این نامه را ببر ولی از راهی که رومیان تو را بگیرند و به نزدِ قیصر برند. قیصر نامه را می گشاید و می خواند. اگر پرسید تو کیستی بگوی: من فرستاده ی پرویزم به گُراز. پرویز با این نیرنگ می خواست میانِ قیصر و گُراز جدایی افکند و رشته ی اتحادشان ببُرد.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و چهل و دوّم
پادشاهیِ خسرو پرویز
ساختنِ پرویز ایوانِ مداین را
سراینده ی کتاب گوید: پرویز به سراسرِ کشور کسانی را فرستاد و صنعتگران و بنّایان را بخواند. از هند و روم و فارس سه هزار تن گِرد آمدند. از آن میان صد تن برگزید و از آن صد تن سه تن. یک ایرانی و دو رومی. اینان نزدِ پرویز گِرد آمدند و در بابِ بنا به گفت و گو پرداختند. در این گفت و گو رومیان بر آن ایرانی برتری یافتند. خسرو آنان را به نزدِ خود خواند و گفت خواهم که برایِ من ایوانی برآورید که آن قدر بر پای بماند که فرزندم و نوادگانم تا دویست سال در آن زیستن توانند. نه برف ویرانش کند و نه باران و نه چیزهایِ دیگر. آن رومیان بپذیرفتند و از نزدِ شاه بیرون شدند و به کارِ بنا پرداختند. فرمان دادند تا زمین را به مقدارِ پنجاه ذراع دست حفر کنند و اساسِ بنا در آن بنهادند و با سنگ و گچ ساختند تا بنا بالا آمد و به حدی که معلوم کرده بود برسید. اکنون هنگامِ زدنِ طاق بود. پس معمار نزدِ خسرو آمد و گفت جماعتی از موبدان را با او بفرستد تا بنا را مساحت کنند و بالایِ آن به ذرع بپیمایند. پرویز جماعتی با او بفرستاد. رشته هایِ ابریشمِ تافته بیاوردند و بلندیِ دیوار اندازه کردند. سپس بر آن ریسمان مُهر نهادند و آن را در خزانه گذاشتند. رومی نزدِ پرویز آمد و گفت: از بنایِ ارکانِ ایوان فراغت یافته ام. اکنون چهل روز باید صبر کرد تا اجزا بر هم استوار شوند سپس بر رویِ آن طاق زد. پرویز گفت: چهل روز زمانِ درازی است. پس سی هزار درهم به او داد تا به کار امیدوارش سازد و سُستی نکند. چون شب دررسید رومی بگریخت و کس ندانست. چون شاه از گریختنِ او خبر یافت خشمگین شد و فرمود تا همه ی صنعتگرانِ رومی را به زندان برند.
استادِ رومی پس از چهار سال بیامد. پادشاه را خبر شد. او را بخواند و گفت: باید برایِ این خلاف که از او سر زده عذری داشته باشد. گفت: از پادشاه می خواهم که چندین تن مردانِ موردِ اعتمادِ خود را با من بفرستد تا به او بگویند که من در این غیبت معذور بوده ام ، و شاه گناهِ مرا ببخشد. شاه بفرستاد. رومی آن ریسمانَ ابریشمین را که بلندیِ دیوارها را با آن سنجیده بود بخواست. بیاوردند. دیوار را اندازه گرفت. هشت ذراع به ذراعِ ایشان دیوار کوتاه تر شده بود. پس نزدِ شاه بازگشت ، و گفت: ای پادشاه ، اگر پیش از این بر این دیوارها طاق می زدم اندک زمانی برپای می بود. پادشاه سخنش را تصدیق کرد و دوراندیشیِ او را صواب شمرد. رومی به کارِ اتمامِ بنا پرداخت و همچنان می ساخت تا در هفت سال بنا را به پایان آورد. چون از کار فراغت یافت پادشاه او را مالِ بسیار بخشید و خشنودش ساخت.
عادتِ پادشاه آن بود که در روزِ نوروز در آن ایوان می نشست. بر طاقِ آن حلقه ی بزرگی از طلا بود و از آن زنجیری از زرِ سرخِ مرصّع به مروارید و گوهرها آویخته. چون شاه بر تخت می نشست تاجِ شاهی را بر از آن زنجیر می آویختند. شاه بر تختِ عاج می نشست و تاج بر فرازِ سرش آویخته بود. در کنارِ ایوان اصحابِ دواوین و وزیران و دبیران می نشستند و پایین تر از آنان بازاریان ، و فروتر آنان فقرا و مردمانِ میانه حال و پایین تر از همه جایِ اقامه ی سیاست ها و کیفر دادنِ گنهکاران بود. منادیِ پادشاه ندا می کرد و مردم را هشدار می داد که چه کنند و چه نکنند. پادشاه در آن روز به تفقّدِ حالِ بینوایان و محتاجان می پرداخت و در میانِ آنان بسی درم و دینار پخش می کرد.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
سالارِ بار گفتش که چنان خواهد کرد. از این رو هرگاه که پَهربد به درگاهِ شاه می رفت سالارِ بار او را واپس می راند و هر چه می خواست خبرِ آمدنش را به شاه گوید دستِ رد بر سینه اش می نهاد. استادِ هُنر همچنان حیران بر درگاه مانده بود.
پادشاه را باغی بود که هر سال نوروز بدان جا می رفت و دو هفته به مِی گساری و طرب می نشست. این باغ را باغبانی بود به نامِ مَردویه. پَهربد آهنگِ او کرد. چند بار با او نشست و برخاست تا میانشان دوستی افتاد. روزی او را گفت: مرا به تو نیازی است که برآوردنِ آن برایِ تو آسان است و آن این است که مرا امکان دهی که چون شاه به باغ می آید مجلسِ او بنگرم تا او را در مجلسِ اُنس هم مشاهده کنم. باغبان اجابت کرد و پیمان کرد که نیازِ او برآورد. چون زمان درآمدنِ شاه به باغ دررسید نزدِ پَهربد آمد و او را خبر داد. پَهربد جامه هایِ سبز آماده کرد و عودی سبز رنگ برگرفت و به بُستان رفت. در آن جا جامه هایِ سبز در بر کرد و عود برگرفت و بر درختِ سروی که پادشاه در زیرِ آن می نشست فرا رفت و در میانِ انبوهِ شاخه ها پنهان شد.
پادشاه بیامد و زیرِ آن درخت نشست. مُغنّیان آمدند و غلامانِ خوبروی چراغِ باده افروختند و شیشه ها و جام ها در حرکت آمد. پَهربد خاموش ماند تا خورشید در حجابِ غروب پنهان گردید. در این حال آواز برداشت و زهِ عود به جنبش درآورد و آهنگی سر داد که امروزش " داد آفرید " گویند. حاضران حیران ماندند. پادشاه فرمود تا صاحبِ این نغمه را بیابند ، گشتند و نیافتند. شاهْ غلام را گفت: جامِ دیگر بدو دهد. چون جام بر کفِ شاه نهاد پَهربد از فرازِ درخت آوازِ دیگر سر داد که آن را " پیکارگِرد " گویند. پرویز بر این آواز جام سرکشید و سخت به طرب آمد ، بار دیگر فرمود که بگردند و صاحبِ آواز را بیابند. زیرِ درختان شمع ها و مشعل ها بردند و بدو دست نیافتند. پادشاه جامی دیگر طلب کرد. چون ساقی جام در کفش نهاد پَهربد آواز برداشت و بر عود زد. این صوت را " سبز در سبز " گویند. چون پرویز شنید از شادی برجَست و جام یک منی برگرفت و بنوشید و گفت که این نه آوازِ فرشته است و نه دیو. صاحبش را بیابید تا دهانش را پُر از مروارید کنم و دامنش را پُر از گوهر ، و او را بر خُنیاگران سروری دهم و بر او نعمتِ بسیار ارزانی دارم.
در این حال باربُد از درخت فرود آمد ، و چهره بر خاک نهاد. سپس برخاست و شاه را ثنا گفت. شاه از حالِ او پرسید. وی از آغاز تا انجام هر چه بر او رفته بود بگفت. شاه بر سرکس نگاهِ سرزنش کننده افکند و گفت: ای بی ادب ، تو همچون حَنظَلی ، و این چونان شکر. چرا بر او رشک بردی و میانِ او و مجلسِ ما حایل شدی؟ پس روی به پَهربد کرد و از او خواست که بخواند و بنوازد. شاه بر آوازِ او پی در پی باده نوشید تا مَست شد. فرمود تا دهانش از گوهر پُر کنند و او را شاهِ مُغنّیانِ خود ساخت و بر اقران مقدّم داشت.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۱۵ ]
دلیری
🥀نِبیسندَه یِ نامه را پیش خواند
🥀وُزین داستان چند با او بَراند
🥀بَه رستم یَکی نامه فرمود شاه
🥀نِبِشْتَن ز مِهتر سُویِ نیک خواه
🥀که اَی پَهْلَوان زادَه یِ پُرهُنر
🥀ز گُردانِ لشکر برآورده سَر،
🥀توْی از نِیاگانِ ما یادگار
🥀هَمیشَه کمر بَسْتَه یِ کارزار
🥀تُرا داد گردن بَه مردی پَلنگ
🥀بَه دریا ز بیمَت خروشان نَهَنگ
🥀دِلِ شهرِ ایران و پُشتِ کَیان
🥀بَه فَریادِ هر کَس کمر بر مَیان
🥀جَهان را ز دیوانِ مازندران
🥀بَشُُستی، بَکَندی بَدان را سَران
🥀هَمَه جادُوان را بَبَستی بَه گُرز
🥀بَیفْروختی تاجِ شاهان بَه بُرز
🥀چِه مایَه سرِ تاجداران ز گاه
🥀رُبودی و برکَندی از پیشگاه
🥀بَسا دُشْمنا کز تو بی جان شده ست
🥀بَسا بوم و بَر کز تو ویران شده ست
🥀سرِ پَهْلَوانی و لشکرپَناه
🥀بَنزدیکِ شاهان تُرا دستگاه
🥀چِه افراسیاب و چِه شاهانِ چین
🥀نِبِشتَه هَمَه نامِ تو بر نِگین
🥀هر آن بَند کز دستِ تو بَسْتَه شد
🥀گُشایندگان را جَگر خَسْتَه شد
🥀گُشایندَه یِ بَندِ بَسْتَه توْی
🥀کَیان را سِپِهرِ خُجَسْتَه توْی
🥀تُرا ایزد این زورِ پیلان که داد
🥀دِل شیر و فَرهنگ و فرّخ نِژاد،
🥀بَدان داد تا دَستِ فَریادخواه
🥀بَگیری برآری ز تاریک چاه!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀هَمی گفت از فرِّ آن شهریار
🥀کنم دُشْمنان را هَمَه سوگوار [۱]
🥀چو گفت این سَخُن خَوْرْد او جامِ مَی
🥀بَگیو آنگهی گفتَش اَی نیک پَی [۲]
🥀بَخَوْر باده و غم فراموش کن
🥀مَر آزاده را بَس بُوَد یَک سَخُن [۳]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
همه ی بیت های یاد شده در داستان «بیژن و منیژه» در بخشِ «گفتار اندر نامه نِبِشْتَنِ شاه کَیخُسْرَوْ بَه رستم» آمده است.
[۱ ، ۲ ، ۳]- این سه بیت در دستنویس هایِ کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۷۳۱ق و دارالکتبِ قاهره مورخِ ۷۹۶ق و کتابخانه یِ دانشگاهِ لیدن مورخِ ۸۴۰ق و کتابخانه ی پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق و کتابخانه یِ دانشگاهِ آکفسورد مورخِ ۸۵۲ق آمده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و چهلم
پادشاهیِ خسرو پرویز
داستانِ شیرین با خسرو پرویز
سراینده ی کتاب گوید: پرویز در جوانی در زمانِ پدرش از میانِ زنان و کنیزکانِ خود تنها به شیرین عشق می ورزید. شیرین همانندِ چشمِ بینایِ او بود و جز او از دیگری یاد نمی کرد. چون به پادشاهی رسید و حوادثِ بهرامِ چوبین او را به خود مشغول داشت شیرین را از یاد ببرد و دیگر به او نمی اندیشید. چون غائله ی بهرام به پایان رسید و بهرام را کُشتند و پادشاهیِ او صافی شد و آن موانع از پیشِ پایِ او برداشته آمدند و جهان به کامِ او گردید همچنان شیرین را از یاد برده بود. شیرین در فراقِ خسرو زاری می کرد و می گریست. تا روزی خسرو عزمِ شکار نمود. رسمش آن بود که هرگاه به شکار می رفت سیصد اسب با زین و ستامِ زر پیشاپیشِ او می بردند و هزار و شصت و شش تن موکبِ روان به دستِ هر یک زوبینی ، و هزار و چهل تن با چوب و شمشیر ، و هفتصد بازدار و سیصد یوزبان و هفتاد شیر و پلنگ آموخته و همه در دبیا گرفته ، بر دهانشان به زنجیرهایِ طلا دهان بند زده ، و هزار عود نواز که هر یک را تاجی زرّین بر سر بود ، و دویست غلام به دستِ هر یک مجمری که در آن عود و عنبر می سوخت ، و دویست جوان با دسته هایِ نرگس و زعفران پیشاپیشِ موکب می رفتند تا باد که می وزد مشامِ شاه را خوشبو دارد. پیشاپیشِ اینان صد آبکش که راه را آب می پاشیدند تا مبادا که غباری بر رویِ پادشاه نشیند ، گِرداگِردِ او سصید جوان از فرزندانِ شهریاران در جامه هایِ حریر می رفتند ، و بر سرِ او درفشِ کاویانی در اهتزاز.
خسرو با این شکوه بیرون آمد. شیرین آراسته به جامه ها و زیورهایِ چشم نواز بر بام شد. چون موکبِ شاه نزدیک آمد خود را به او نمود و بگریست و با آوازی دلکش گفت: ای شهریارِ بزرگ ، آن عشقِ سوزان کجا رفت؟ آن شب ها که تا بامداد بیدار می ماندی چه شدند؟ آن عهد و پیمان ها کو؟ آیا آن روزها دوباره باز می گردند؟ و شیرین همچنان شرحِ هجرانِ خود می گفت و اشک می بارید. خسرو بشنید و او را بدید ، رنگِ چهره اش زرد شد و سرشکش روان گردید. چهل تن از خادمان را با اسبی خاص فرستاد تا شیرین را سرایِ زرنگار و گوهرنشانش برند ، و خود به شکارگاه راند. چون از شکار بپرداخت و بر کوه و دشت اسب تاخت با آن موکبِ عظیم به شهر بازگشت. نفمه هایِ خُنیاگران فضا را پُر کرده بود. خسرو به ایوان در آمد. شیرین بشتافت و بر پاهایِ او بوسه داد. پادشاه موبدِ موبدان را فرا خواند تا به رسم و آیین شیرین را به عقدِ او در آورد. موبد چنان کرد و در شهر خبر افتاد که شیرین به کاخِ پادشاه رفته است. اکابرِ دولت و اعیانِ حضرت و موبدان و دانشمندان را گران آمد و سه روز به نزدِ پرویز نرفتند. روز چهارم بر تخت نشست و آنان را فرا خواند. چون بیامدند غیبتشان را سبب پرسید. موبد برخاست و رشته ی سخن در دست گرفت و گفت: ای شهریار ، ما از تو تنگ دل شده ایم ، زیرا که شیرین را دیگر بار به سرایِ خود آورده ای. و فصلی از زشت کاری هایِ او بگفت. پادشاه خاموش بود و هیچ پاسخی نمی داد. موبد گفت: فردا پادشاه پاسخِ ما بدهد ، و برخاستند.
روزِ دیگر بامداد بیامدند. پادشاه فرمود تشتی زرّین آوردند که در آن خونِ گرم و تازه بود. تشت را به میانِ مردم نهاد. همه از آن در شگفتی شدند. سپس فرمود تا خون را ریختند و تشت را شستند و پاکیزه ساختند ، چنان که همچون آفتاب می درخشید و آن را به محفل آوردند. شاه گفت: این مثلِ شیرین است که هر چند که پیش از این به زشت کاری موصوف بوده اکنون مانندِ این تشت پاکیزه گشته است. حاضران خشنود برخاستند و به خانه هایِ خود رفتند. تا پیش از آن پادشاه شب و روز با مریم دُختِ قیصر می بود. شیرین بر او رشک بُرد و زهر در طعامش کرد تا بمُرد. پادشاه از آن پس جایِ او به شیرین داد.
اما پسرش شیرویه ، در شانزده سالگی به قامتِ همچون مردی سی ساله بود. پادشاه برایِ او آموزگاران آورد تا او را علم و ادب آموزند. موبدی که آموزگارِ او بود همواره حرکات و سکنات او را زیرِ نظر داشت تا آن چنان که پادشاه می خواهد پرورش یابد. روزی آموزگار بر او داخل شد دید که پنجه ی گرگی در یک دست دارد و شاخِ گاومیش به دستِ دیگر. و آن ها را بهم می کوبد. بازیِ او بازیِ کودکانِ بَدخوی را می مانست. آموزگار بازی با پنجه ی گرگ و شاخِ گاومیش را شوم می دانست ، نزدِ موبدِ موبدان رفت و حال بگفت و از بی ادبی و بی آزرمیِ شیرویه شکایت کرد. موبدِ موبدان سخنانِ آموزگار را به شاه گفت. شاه غمگین شد و سخنِ آن اخترشماران را به یاد آورد که در طالعِ او دیده بودند. شاه پریشان دل بماند. چون شیرویه به بیست و سه سالگی رسید پدر از کارهایِ زشتی که از او سر می زد به تنگ آمد ، و او را در قصر محبوس ساخت و فرمان داد که پای بیرون ننهد. همسالان و غلامانش را شماره کردند از خُرد و کلان سه هزار تن بودند. بعضی را راندند و بعضی را نگاه داشتند.
و در بابِ صلیب گفت: اگر چوبِ پوسیده ای را از ایران به روم فرستیم بر ما می خندند؛ دبگر آن که می ترسم اگر چنان کنیم زبانِ مردم در عیب جوییِ ما دراز شود و بگویند پرویز از دینِ خود برگشته و به دینِ زنش گرویده است. اگر شما را نیازِ دیگری غیر از صلیب است بگویید تا برآوریم که در آن گوش به خواستِ شما برنهاده ایم. پس نامه را مُهر نهاد و فرمود تا صد و شصت جعبه یا کیسه پُر از گوهرهای گرانبها و سیصد شتر بار از طرایفِ چین و هند و مصر و دیگر جای ها به نزدِ قیصر روانه کردند و فرستادگان را خِلعت ها و صله های کرامند داد و به نزدِ قیصر بارگردانید. من [یعنی بُنداری] می گویم که سببِ وجودِ صلیب در خزانه ی خسرو آن بود که او یکی از سردارانش را به بلادِ شام فرستاد. او برفت و بیت المقدّس را به تصرّف در آورد. در بین المقدّس اُسقُف و دیگر کشیشان را اسیر کرد. از آنان آن چوب را طلبید و اصرار ورزید تا ایشان جایِ آن را به او نمودند. صلیب را در تابوتی از طلا نهاده در بُستاتی دفع کرده بودند و بر رویِ آن گیاه روییده بود. سردارِ ایرانی به دستِ خود زمین را حفر کرد و آن تابوت بیرون آورد و نزدِ خسرو فرستاد. و خدا داناتر است.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن بُنداری اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۱۳ ]
ارزشمندیِ فرزندانِ نیک
🥀سِپهبَد چو شایستَه بیند پُسَر
🥀سَزَد گر برآرد بَه خورشید سَر
🥀پَس از مرگ باشَد سرِ او بَجای
🥀ازیرا پُسَر نام زد رهنِمای
🥀چِه نیکوتر از پَهْلَوانِ جُوان
🥀که گردد ز فرزند روشن رُوان
🥀چو هَنگامِ رفتن فَرازآیَدَش
🥀بَه فرزند نوروز بازآیَدَش
🥀بَه گیتی بَمانَد بَه فرزند نام
🥀که این پورِ زال ست و آن پورِ سام
🥀بَدو گردد آراستَه تاج و تخت
🥀ازو رفته نام و بَدین مانده تخت
🥀برین داستان زد یَکی مِهرنوش
🥀پَرَستارِ باهوش و پشمینَه پوش،
🥀که هرکو بَه مرگِ پِدَر گشت شاد
🥀وُرا رامِش و زِندَگانی مباد!
🥀هَمی گفت: هر چند او کو پادشاست
🥀جَهاندار و پیروز و فَرمان رَواست
🥀مرا در جَهان این یَکی دُخْتَرست
🥀که از جانِ شیرین گَرامی ترست!
🥀مرا پُشت گرمی بُد از خواستَه
🥀بَه فرزند بودم دِل آراستَه
🥀بَه من زین سپس جان بَمانَد هَمی
🥀دِگر شاهِ ایران سِتانَد هَمی!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀ز من خواست فرزند با خواستَه
🥀ازین دو شود مَرد آراستَه [۱]
🥀وُگر نورِ دیدَه فِرِستم بَدوی
🥀اَبی دیدَه تیرَه شود پیشِ روی [۲]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
[۱ ، ۲]- این دو بیت در دستنویسِ کتابخانه یِ پاپ در واتیکان مورخِ ۸۴۸ق آمده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و سی و هشتم
پادشاهیِ خسرو پرویز
ذکرِ پیوستنِ چوبین به خاقان و آن چه در آن بلاد بر او گذشت تا پایانِ زندگیِ او (۴)
خبر به تُبُرگ برادرِ خاقان رسید. نزدِ خاقان رفت و او را از آن چه گذشته بود آگاه کرد. خاقان به خشم آمد و اشاره کرد که لشکری برانگیزند و از پیِ فراریان بشتابند. چون به آنان رسند مدارا کنند. اگر پذیرفتند و بازگشتند مراد حاصل شده و اگر از بازگشتن سر برتافتند شمشیر برکِشند و همه را چون کِشته ای درو کنند. تُبُرگ با شش هزار تن سپاهی در حرکت آمد. پس از چهار روز به ایرانیان رسید. زن از دیدنِ آنان بیمناک نشد ، همه ی بارها را پسِ پشتِ خود قرار داد و سلاحِ برادر بر تن پوشید و یارانِ خود را تعبیه داد. چون دو لشکر رو به رویِ هم قرار گرفتند تُبُرگ پیش آمد و به زن نزدیک شد و گفت با من نامه ای است از خاقان که باید آن را به تو رسانم. زن گفت: اینک من چون ماده شیری درّنده در برابرِ تو ایستاده ام. تُبُرگ در شگفتی شد و گفت: خاقان تو را برگزیده که پشتِ تو باشد و تو را در سوگِ برادر تسلّی دهد. و می گوید: اگر آن چه گفتم بر خلافِ میلِ تو بوده چنان پندار که آن سخن هرگز نگفته ام و من از آن رای باز می گردم ، اما دور شدن از اینجا دور از صواب است. صلاحِ تو در آن است که از این بلاد پای بیرون ننهی. اگر به زبان نپذیری مرا فرموده که تو را بند برنهم و به نزدِ او ببرم.
زن گفت بیا تا از اینجا دور شویم تا پاسخِ آن چه گفتی بدهم. گفت: چنین باد. هر دو از لشکر دور شدند. زن مِغفر از سر برگرفت و رویِ خود بنمود و گفت: آیا بهرام را دیده ای و شجاعتِ او شنیده ای؟ تُبُرگ گفت: آری. زن گفت: بدان که من و بهرام از یک پدریم و از یک مادر. اکنون من و تو هماورد می شویم. اگر مرا شایسته ی زناشویی دیدی فرمانِ تو را مطیعم ، و اسب برانگیخت و نیزه برکشید. آذرگُشَسْب پشتِ سرِ او بود. زن نیزه ای بر کمرگاهِ تُبُرگ زد. تنش بشکافت و تُبُرگ از آن ضربت بمُرد. یَلان هم لشکر به جنبش در آورد و بر تورانیان زد و آنان را به هر سو پراکنده ساخت و خلقی را بکُشت و خلقی را مجروح ساخت ، و باقی راهِ گریز در پیش گرفتند. ایرانیان در پیِ آنان اسب تاختند و تا دو فرسنگ آنان را فرو می کوفتند. جز اندکی از ایشان رهایی نیافت. گُردیه پس از این پیروزی راهِ ایران در پیش گرفت و بیامد تا به آملِ طبرستان رسید. در آن جا خیمه ها برپا کردند و بیاسودند. از آن جا نامه ای به برادر نوشت و از آمدنِ خود او را آگاه کرد و داستانِ آمدنِ تورانیان در پیِ آنان و کُشتنِ تورانیان را بازگفت. سپس نوشت که با من جماعتی از بزرگانِ ایران هستند. درباره ی ایشان هم با شهریار سخن گوی تا آنان را ببخشاید و بازخواست نفرماید. من چشم به راهِ پاسخِ این نامه هستم.
اما خسرو پرویز ، چون خاطرش از بهرام آسوده شد ، روزی وزیرِ خود را بخواند و گفت: تا کی باید رازِ خود نهان دارم و بر زبان نیاورم؟ و چگونه زندگی مرا گوارا شود در حالی که کُشنده ی پدر را می بینم که در برابرِ من می خرامد؟ پس به مجلسِ شراب نشست. چون مَست شد فرمود داییش بِندویه را بگرفتند و بند برنهادند ، سپس فرمود تا دست ها و پاهایش را ببُریدند. بِندویه در حال بمُرد. آن گاه نامه ای به داییِ دیگرِ خود گُسْتَهَم نوشت و گفتش چون بر این فرمان آگاه شدی بر فور به خدمت آی. چون رسولِ پرویز برسید گُسْتَهَم امتثال کرد و به حضرت روی نهاد. در گُرگان خبر یافت که پرویز با َبِندویه چه کرده است. دست به دندان گزید و جامه بر تن بردرید و خاک بر سر ریخت و دانست که پادشاه قصدِ کُشتنِ او دارد و او را به انتقامِ مرگِ پدر خواهد کُشت آن سان که برادرش را کُشت. گُسْتَهَم عِنان بگردانید و به مازندران رفت و آن نواحی را تاراج کرد و کارگزارانِ پرویز را بکُشت.
سپس شنید که خواهرِ بهرامِ چوبینه در آمل است. پس آهنگِ آمل نمود. چون او را دید به سویِ او دوید و او را در مرگِ برادر تعزیّت گفت. و آن چه بر سرِ برادرش ، بِندویه ، آمده بود با او بگفت و او و همه ی بزرگانی را که با او بودند از ماجرا خبر داد. و گفت: به این مردِ غدّار و بی وفا چه امید می بندید؟ زنهار فریبِ او مخورید و به نزدِ او باز مگردید. گُسْتَهَم همچنان می کوشید تا خواهرِ بهرام را از رایی که داشت منصرف ساخت. پس از یَلان ، گُردیه را خواستگاری کرد. یَلان به گُردیه بگفت و چون راضی شد او را به زنی گرفت و پشتش قوی شد و از وحشتش فرو کاست. آنان دستِ یاری به هم دادند ، و خطرِ آنان پرویز را سخت آمد. هرگاه که پرویز لشکری بر سرِ آنان می فرستاد ، لشکر را می شکستند و تاراجش می کردند. پرویز در کارِ خود فرو ماند. به ناچار به مکر و نیرنگ گروید و با گردوی خلوت کرد و گفت: گُسْتَهَم با خواهرِ بهرام زناشویی کرده و اکنون نیرومند شده و من می خواهم بدو نامه ای نویسم که شویِ خود را به ناگهان و بی خبر بکُشد.
زن چون نامه بخواند بدان پاسخ نوشت. پس از دعا به خاقان و شکر و سپاسِ او ، گفت که من هنوز سوگوارم و اکنون هنگامِ گفت و گو در امرِ زناشویی نیست که مردم مرا عیب کنند و به کم آزرمی متّهم سازند مسلماً خاقان را هم شایسته نباشد. من سر از فرمانِ او برنتابم و از حکمِ او بیرون نروم ، باید که در این کار نیک براندیشم. آن گاه رسول را خِلعتی عطا کرد و بازگردانید. پس با مردان و یاران به مشورت نشست و از آن چه خاقان بدو نوشته بود آگاهشان ساخت و گفت: زناشویی با مردی چون خاقان را ننگ نمی داند ولی ما از پیوند با تُرکان جز شرّ و هلاکت ندیده ایم. سپس داستانِ سیاوَخش را آورد و از آن چه در بلادِ تُرک بر سرِ او آوردند. و گفت رایِ صواب این است که به ایران بازگردیم. من نامه ای به برادرم گردوی نوشته ام تا میانِ ما و پرویز آشتی افکند و پرویز به خواهشِ برادرم جوابِ موافق داده است. گفتند ما بندگانِ توایم و فرمانبردارِ هر چه بفرمایی ، و به حکمِ تو گردن نهاده ایم. تو از ما داناتری ، هر چه خواهی همان کن. چون سخن بزرگان را شنید فرمود تا دیوان عَرْض سپاه نهادند و آنان را روزی داد و صله هایِ جزیل عطا کرد. سپس هزار و صد و شصت تن برگزید که هر یک به هنگامِ نیاز با دَه تن برابر بودند سپس گفت: ما در بلادِ توران غریب هستیم و پشت و پناهی نداریم ، و نیز ما را تابِ تحملِ خواری در سرایِ دیگران نیست. چون شب برسد من عزمِ رفتن دارم ، شما نیز مهیّا باشید. یَلان و آذرگُشَسْب و مهرآذر سوار شدند و سه هزار شتر برایِ حملِ بارها بیاوردند. شب که تاریک شد آن ماده شیر سراپا سلاح پوشیده سوار شد و در زیرِ پرده ی تاریکی اسب بتاختند.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی:عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۱۱ ]
سرزنش پیش دستی در جنگ و شتاب در کارها و ستایش بُردباری
🥀سرِ مردمی بُردباری بُوَد
🥀چو تیزی کند تن بَه خواری بُوَد!
🥀کَسی کاشتی جوید و سور و بَزم
🥀نه نیکو بُوَد پیشِ رفتن بَه رزم!
🥀ز تُندی پَشیمانی آیَدْت بار
🥀تو در بوستان تُخْمِ تُندی مکار!
🥀سرِ بُردباران نتابَد بَه خِشم
🥀ز نابودنی ها بَخوابید چِشم!
🥀نه تیزی، نه سُستی بَه کاراندرون
🥀خِرَد باد جانِ تُرا رهنِمون!
🥀چُنین گفت با طوسْ گودرز و گیو
🥀هَمان نامداران و گُردانِ نیو،
🥀که تیزی نه کارِ سِپهبَد بُوَد
🥀سِپهبَد که تیزی کند بَد بُوَد!
🥀بَدادی به تُندی و تیزی بَه باد
🥀زَرَسپ آن سِپهدارِ نوذَرنِژاد
🥀ز تیری گرفتار شد ریوْنیز
🥀نبود از بَدِ بخت مانندِ چیز
🥀هُنر بی خِرَد در دِلِ مردِ تُند
🥀چو تیغی که گردد ز زنگار کُند!
🥀سرِ مردمی بُردباری بُوَد
🥀سَبُک سَر هَمیشَه بَه خواری بُوَد!
🥀نِگر تا نباشی جُزاز بُردبار
🥀که تیزی نه خوب آیَد از شهریار!
🥀بَه کِشتیِّ ویران گذشتن بر آب
🥀بَه آیَد که بر کار کردن شِتاب!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀ز تیزی نگردد تُرا بخت رام
🥀ز تُندی و تیزی نیابی تو کام! [۱]
🥀سرِ مردمی مِهر و آهستگیست
🥀همان نیک خویی و شایستگیست! [۲]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهای گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
[۱ ، ۲]- این دو بیت در دستنویسِ کتابخانه یِ ملّیِ پاریس مورخِ ۸۴۴ق آمده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و سی و ششم
پادشاهیِ خسرو پرویز
ذکرِ پیوستنِ چوبین به خاقان و آن چه در آن بلاد بر او گذشت تا پایانِ زندگیِ او (۲)
بهرام از نامه ی پرویز به خاقان خبر یافت. نزدِ او رفت و گفت: ای پادشاه شنیده ام که آن ناپاکِ نادان به تو نامه کرده است. لشکر بسیج نمای تا ممالکِ ایران و روم بستانم و سرِ این ناپاک از تن جدا نمایم ، و اکنون که در برابرِ تو کمرِ بندگی بسته ام ریشه ی ساسانیان برکَنم. این سخن در سرِ خاقان بادِ غرور انگیخت. صاحبانِ رای و پیرانِ دولتِ خود را بخواند و در بابِ سخنِ بهرام با آنان رای زد. گفتند: ای پادشاه ، برکَندنِ ریشه ی ساسانیان کاری دشوار است ولی به طالعِ بلندِ تو این کار تو را میسّر می شود. و بهرام هنگامی که به این بلاد آمد بیشترِ ایرانیان که او را دوست می داشتند همراهِ او شدند. آن چه بهرام می گوید سخنی سَخته و پخته است ، چنان کن که کار آسان شده است. این سخنان با هواهایِ خاقان سازگار بود. به شادی خندید و دو تن از سردارانِ خود را بخواند ، یکی را جنویه می گفتند و یکی را زنگویه. از سردارانِ بزرگ بودند و پیروانِ بسیار داشتند. در زیرِ درفششان سپاهی بزرگ گِرد آورد و گفت در فرمانِ بهرام باشند در هر کار که کند. بهرام را به جنبش اشارت کرد. کوس ها بر پشتِ پیل ها به غرش در آمد ، و او با سپاهی به سختیِ کوه و فراوانیِ ریگِ بیابان در حرکت آمد.
خبر به پرویز آمد که گرگِ فتنه بارِ دیگر از بیشه ی خود پای به صحرا نهاده است. خَرّادِ بُرزین را پیش خواند و گفت: تو دانشمندِ ایران و سخنورِ توانا و فرزانه ی دانایِ ما هستی ، به کار برخیز و چاره بیندیش که حادثه واقع می شود. سپس درهایِ خزاین را بگشود و از گوهرها و کمربندها و طوق ها و گوشوارها و جز این ها بیرون آورد آن سان که خَرّاد خیره بماند ، و فرمود که آن ها را نزدِ خاقان بَرَد. خَرّاد آن اموال بگرفت و رهسپارِ بلادِ تُرک شد و جیحون را از گذرگاهی که خود آن را می شناخت ، ببرید. چون به درگاهِ خاقان رسید ، آمدنِ رسولِ شاهِ ایران را به او خبر دادند. خاقان فرمود درآوردندش. چون در برابرِ او قرار گرفت خدمت کرد و رخصتِ سخن خواست. خاقان رُخصت داد. خَرّاد زبان بگشود و ستایش و سپاسِ پروردگار به جای آورد و گفت: ای پادشاه ، پرویز خویشاوندِ توست. نیایِ او از سویِ مادر خاقان نیایِ توست ، باید این خویشاوندی را پاس داشت. و همچنان با الفاظِ زیبا و عباراتِ دلپذیر سخن می گفت. خاقان او را ستود و ثنا گفت و بر تخت در کنارِ خود نشاند. خَرّاد در این هنگام ارمغان هایی را که آورده بود عرضه داشتو گنجور را بخواند و همه را تسلیمِ خاقان نمود. خاقان فرمود تا خَرّاد را در قصری بلند و فاخر جای دادند و گستردنی ها و جامه ها و دیگر چیزهایی که بدان نیاز می افتاد نزدِ او بردند.
و او در نزدِ خاقان ماند و همواره ملازمِ او بود چه در کاخ و چه در میدان. روزی که با او تنها شده بود فرصت غنیمت شمرد و گفت: ای پادشاه ، بدان که چوبین مردی فرومایه است و قدرِ کسانی را که به او انعام می کنند نخواهد شناخت. وی پیش از این مردِ گمنامی بود که کس نامش نمی دانست. هُرمَزد در او نگریست و او را از خاک بر افلاک کشاند ، و دیدی که با او چه معامله کرد ، و اکنون با فرزندِ او چه معامله کرده است ، و تو هر چند که به او مهربانی و عنایت ورزی روزی رشته ی عهدت خواهد گسست و از وفا دست خواهد شُست.
خَرّاد همه ی اندیشه اش آن بود که چوبین را به کُشتن دهد. پس با مردی که حاجبِ دربارِ خاتون بود دوستی نمود. این دو همواره با یکدیگر می نشستند و برمی خاستند. روزی رئیسِ دربارِ خاتون ، خَرّاد را گفت کاش همچنان که در دبیری در میانِ مردم آیتی هستی از علمِ پزشکی هم آگاه می بودی. خَرّاد گفت که از این دانش هم بی نصیب نیستم ، بخشی از روزگارِ خود در تحصیلِ پزشکی سپری ساخته ام. بارسالار خوش دل شد و نزدِ خاتون رفت و گفت که در این جا پزشکی حاذق هست. دُختِ خاتون بیمار بود. خاتون گفت پزشک را حاضر آورند. آن مرد برفت و خَرّاد را که در جامه ی پزشکان بود به نزدِ خاتون بُرد. دختر به بیماریِ تبِ مُحرقه دچار بود. پزشک به معالجت پرداخت و بعد از دو هفته دختر بهبود یافت. خاتون شادمان شد و پزشک را هدایایِ بسیار داد. پزشک نپذیرفت و گفت مرا اکنون نیازی است که آن را چون زمانش برسد عرضه دارم.
بهرامِ چوبین به مَرْو رفت و به خاقان نوشت که نگذارد که کسی از جیحون بگذرد تا خبرِ این لشکرانگیزی به پرویز نرسد. خاقان فرمود که منادی ندا کند که کسی را حقِ گذشتن از جیحون نیست مگر به مُهرِ او. خَرّاد دو ماه در شهر ماند و در این مدت پیری را که فلو* می گفتند فریب داد و پس از آن که با او پیمان بست که در آن چه می فرماید فرمانبردارِ او باشد ، او را گفت که مرا نیازی است که اگر آن را برآوری از دو حال بیرون نیست یا دولت و یا هلاکت.
روزِ دیگر بامداد سلاح در پوشید و به آن کوه رفت و از یاران جدا افتاد و برفت تا به اژدها نزدیک شد. آن اژدها را شیرِکَپّی می گفتند. چون خود را به آب می زد هیچ چیز بر او کارگر نمی افتاد. چون اژدها را چشم بر چوبین افتاد به درونِ چشمه ای که در آن جا بود فرو شد و بیرون آمد و در خاک غلتید ، سپس نعره ی عظیمی زد و با دست سنگ ها می زد و از آن ها آتش می افروخت. چوبین کمانِ خود به زه کرد و او را زیرِ بارانِ تیر گرفت. هشت تیر به جاهایی از تنش که سببِ مرگش می شدند بینداخت ، آن گاه آن را زیرِ ضربه هایِ نیزه گرفت ، پس شمشیر برکشید و اژدها را به دو نیم کرد و از کوه فرود آمد. چون مردم او را پیروزمند دیدند شادمان شدند. خاتون بیامد و بر دستش بوسه داد. خاقان او را در آغوش کشید و با او به ایوان بازگشت. خاقان از آن پس او را شهریار خطاب می کرد و به او اموالِ بسیار ارزانی داشت و یکی از دخترانِ خود به او داد. از آن پس شأن و مقامِ او فرا رفت و ایوانش سر به کیوان کشید. بهرام در آن شهر پرچم افراخته بماند و بر مرکب رفعت و عزّت برنشست. همه ی ملوکِ تُرک در او به چشمِ بزرگی می نگریستند. خاقان او را در سایه ی نعمت و فضلِ خود گرفت. چوبین جز عیش و طرب و صید و سواری بر رسمِ پادشاهان به کارِ دیگری نمی پرداخت.
پرویز را از بالاگرفتنِ کارِ بهرام خبر شد. از گردشِ روزگار بترسید و نزدِ خاقان رسولی فرستاد با نامه ای. پس از سپاس و ستایشِ خداوندی گفته بود که چوبین یکی از بندگانِ ماست. بنده ای گمنام بود. پدرِ ما هُرمَزد او را پَر و بال داد تا شد آن چه شد. پس بر ما خروج کرد. و ما او را از نزدِ خود راندیم ، هیچ کس را یارایِ قبولِ او نبود جز تو که دستِ او بگرفتی. من از این کار خشنود نیستم یا او را بسته در بند نزدِ من می فرستی یا مهیّایِ جنگ می شوی ، جنگی که آهن از هیبتِ آن خون بگرید و تو را جز حسرت و پشیمانی سودی ندهد. چون نامه ی پرویز به خاقان رسید ، در پاسخ نوشت: من از نامه ی تو خبر یافتم. در خورِ خاندانِ کهن و اصیلِ تو نبود که به من آن گونه خطاب کنی. آیا نتوانی سران را از دنبالْ روان تمیز دهی؟ من کسی هستم که گردن هایِ پادشاهانِ توران و هفتالیان در چنگِ قدرتِ من است. من دست به دستِ بهرام سوده ام و از کسانی نیستم که پیمان بشکنم. مرا بدین کار فرمان مده که من تنها خدا را صاحبِ امر و نهی می دانم. اگر آن چه تو می خواهی چنان کنم مرا صاحبِ نژادِ پاک ندانند. تو نیازمندِ خرد هستی که راهِ درون شد و بیرون شدِ کارها به تو بیاموزد. رسول نامه ی خاقان در یک ماه به پرویز رسانید.
پرویز چون نامه برخواند بترسید ، و یارانِ خود را بخواند و نامه ی خاقان را به آنان نمود. گفتند: ای پادشاه این کار خُرد مشمار. آتش را در زیرِ خاکستر مپوش. مردِ خردمندی را نزدِ خاقان فرست ، مردی که در رایِ او خلل نباشد. و گشاده زبان باشد تا با او به مدارا و لطف سخن گوید. و از تندی و عنف دوری گزیند و از راهِ عقل و خرد آغازِ کارِ بهرام را به او بشناساند و فرومایگیِ او به شرح باز گوید. یک ماه در نزدِ خاقان بماند و اگر نیاز افتد یک سال ، تا آتشِ فتنه خاموش گرداند.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۰۹ ]
برادری و همبستگی
🥀نبیرَه که کینِ نیا را بَجُست
🥀سَزَد گر نباشَد نِژادش دُرُست!
🥀بَدو گفت فرزانَه کاَی شهریار!
🥀نباید تُرا پندِ آموزگار،
🥀گر از من هَمی بازجویی سَخُن
🥀بَه جَنگِ برادر دُرُشتی مکن!
🥀مرا پُشت گرمی بُد از خواستَه
🥀بَه فرزند بودم دِل آراستَه
🥀کَه جامِ برادرْ برادر خَوْرَد
🥀هُژیر آنکِ جامِ مرا بَشْکَرَد!
🥀اگر پُشت یَکسر بَه پُشت آورید
🥀بَر و بومِ ایشان بَه مُشت آورید!
🥀زِ یَک شاخ و یَک بیخ و پیراهَنیم
🥀بَه بیشی چَرا تُخْمَه را بَرکَنیم؟!
🥀کَسی کو نشاید بَه پَیونَدِ خویش
🥀هوا برگُزیند ز فرزندِ خویش،
🥀بَه بیگانگان هم نشاید بَنیز!
🥀نجوید کَسی عاج بَمْیانِ شیز!
🥀نِگه کن بَدین خواهرِ نیک زن
🥀ز گیتی بَس او مَر تُرا رای زن!
🥀مباشید یَک تن ز دیگر جُدا!
🥀جدایی مبادا مَیانِ شما!
🥀بیامد نِهانی بَه نزدیکشان
🥀برافروخت جان های تاریکشان!
🥀مترسید - گفت - اَی بزرگان که شاه
🥀ندید از شما آشکارا گُناه
🥀مباشید جُز یَک دِل و یَک زبان!
🥀مگویید کز ما که شد بَدگُمان!
🥀وُگر شد هَمَه زیرِ یَک چادَریم
🥀بَه مردی هَمَه یارِ هَمدیگریم!
🥀چو هم پُشت باشید اگر هم زُوان
🥀تنِ کوه بَرکَندن از بُن تُوان!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀مخَوْر اندُه و باده خَورْ روز و شب
🥀دِلت پُر ز رامِش، پُر از خندَه لب [۱]
🥀دَمی را که سرمایَه ی زندگیست
🥀بَه تلخی سِپَردن نه فرزانگیست! [۲]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
[۱ ، ۲]- این دو بیت در دستنویس هایِ کتابخانه ی طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۷۳۱ق و کتابخانه ی دانشگاهِ لیدن مورخِ ۸۴۰ و دارالکتبِ قاهره مورخِ ۷۹۶ق آمده است. لتِ دوّم از بیتِ نخست در دستنویسِ کتابخانه یِ دانشگاهِ لیدن مورخِ ۸۴۰ق چنین آمده است:
دِلت پُر ز دانِش، پُر از خندَه لب
همین لت در دستنویس دارالکتبِ قاهره مورخِ ۷۹۶ق چنین آمده است:
بَه شادی هَمیشَه گُشاده دو لب
و آن دو - بر کس پوشیده نیست که - به ما خدمت ها کرده بودند و حقوقی بر من داشتند حتی می خواستند که جانشان را فدایِ من کنند و برایِ من خود را به ورطه هایِ هلاکت می افکندند ، ولی به آن کارها نپرداختیم. هر دو را کُشتیم تا انتقامِ خونِ پدر گرفته باشیم و دلمان شفا یابد.
اما حبس کردنِ من تو و برادرانت را به سببِ بیمی بود که آن روز ما را در دل افتاده بود. زندانِ آنان از زندان فقط نامی داشت. ما راهِ قصرها را به هم گشودیم. آنان در باغ و بُستان هایی بودند که می توانستند در آن ها سواری کنند ، به شکار روند و به عیش و طرب پردازند. مرا دانایِ هند از تو خبر داده بود که چه خواهی کرد ، ولی من تو را نیازردم ، با آن که یقین داشتم که تو چه خواهی کرد. آن کاغذ نزدِ شیرین است ، اگر خواهی بدانی آن را بِستان و بخوان. اما کسانی را که به زندان کرده بودیم کسانی بودند که خونشان ریختنی بود و ما به همان بسنده کردیم که در زندان بمانند. پادشاهان دیگر چنین کسان را می کُشتند.
و اما در بابِ ستمی که بر رعیّت روا داشته ایم ، ما از آنان جز خراجِ مقرّر نگرفته ایم ، و آن خراج بدان می گرفتیم که پشتوانه ی ثباتِ مُلک باشد. آن خراج ها را در گنجینه نهاده ایم و آن گنج ها امروز در دستِ تو هستند و کلیدها نزدِ تو. اما در بابِ رومیان و سعیِ ایشان در باز گردانیدنِ پادشاهیِ ما ، بدان که ما در آن واقعه به فضلِ خداوند پیروز شدیم. رومیان را چنان اثری در پیروزیِ ما نبود ، و بر همه معلوم است که ما نیاطوس را بخشش ها دادیم و جواهر و زر و سیم و اسب و سلاح عطا کردیم. اما امتناعِ ما از پس فرستادنِ دارِ مسیح ، ما را شرم می آمد که تکه چوبی پوسیده را از کشوری به کشورِ دیگر بفرستیم. اگر چنین می کردیم مضحکه ی مردم می شدیم و ما را نادان و کم خرد می پنداشتند.
و فرمود که آن پاسخ ها به شیرویه برسانند. سپس آنان را بدرود گفت و سخنانی گفت که اشک از دیدگان روان ساخت و دل ها به درد آورد. آن دو در حالی که بر رویِ خود می زدند از نزدِ او برخاستند و از شدّتِ اندوه گریبان بر تن چاک کردند و نزدِ شیرویه بازگشتند و جوابِ پدر به او بازگفتند و بسی گریستند و مویه کردند. چون مجلس از آنان که پدرش را خلع کرده بودند خالی شد فرود آمد و آواز به گریه و فغان برداشت. سپس خوالگیرِ خود را گفت که برایِ پدرش طعام بفرستد و هر چه می خواهد به او بدهند. ولی پرویز از آن طعام ها نمی خورد ، تنها طعامی را می خورد که شیرین فراهم کرده بود.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمدِ بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۱۸ ]
میهن پرستی
🥀که ایران چو باغی ست خُرَّم بَهار
🥀شِکُفتَه هَمیشَه گُلِ کامگار،
🥀پُر از نَرْگِس و نار و سیب و بِهی؛
🥀چو پالیز گردد ز مردم تهی،
🥀سِپرغَم یَکایَک ز بُن برکَنَند
🥀هَمَه شاخِ نار و بِهی بَشکَنَند!
🥀سِپاه و سِلیحَست دیوارِ اوی
🥀بَه پَرچینْش بَر نیزَه ها خارِ اوی!
🥀اگر بَفگَنی خیرَه دیوارِ باغ
🥀چِه باغ و چِه دَشت و چِه دریا، چِه راغ!
🥀نِگر تا تو دیوارِ او نفْگَنی
🥀دِل و پُشتِ ایرانیان نشکَنی!
🥀کزان پَس بُوَد غارت و تاختن
🥀خُروشِ سُواران و کین آختن!
🥀زن و کودک و بومِ ایرانیان
🥀بَه اندیشَه ی بَد منِه در مَیان!
🥀چو سالی چُنین بر توبَر بگذَرَد
🥀خِرَدمند خوانَد تُرا بی خِرَد!
🥀من ایدون شِنیدم که جایِ مِهی
🥀هَمی مردمِ ناسَزا را دِهی!
🥀دِریغ ست ایران که ویران شود!
🥀کُنامِ پَلنگان و شیران شود!
🥀هَمَه سَر بَه سَر تن بَه کُشتن دِهیم
🥀از آن بِه که گیتی بَه دُشْمن دِهیم!
🥀نمانیم کین بوم ویران کنند
🥀هَمی غارت از شهرِ ایران کنند!
🥀ز شاهی و از رای و فَرزانَگی
🥀نشاید چُنین، هَم ز مردانَگی!
🥀نخوانند بر ما کَسی آفَرین
🥀چو ویران بُوَد بومِ ایران زَمین!
پی نوشت:
سرابنده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۱۷ ]
ارزشمندیِ مادر و پدر
🥀ز گیتی هَمی پندِ مادر نِیوش
🥀بَه بَد تیز مشتاب و بر بَد مکوش!
🥀تو این خود میندیش و بَد را مکوش
🥀چِه گفت آن خِرَدمندِ گَوْهَرفُروش
🥀که پروردگار از پِدَر برترست
🥀اگر زادَه را مِهر با مادرست!
🥀که فرزندِ بَد گر شود نَرَّه شیر
🥀بَه خونِ پِدَر هم نباشد دِلیر
🥀بَه روداوَه گفت اَی سرافراز ماه
🥀گُزین کردی از ناز بر گاهْ چاه
🥀چِه مانْد از نِکو داشتن در جَهان
🥀که ننْمودَمَت آشکار و نِهان
🥀سِتمگر چَرا گشتی اَی ماه روی
🥀هَمَه رازها پیشِ مادر بَگوی
🥀تو دانی که خِشمِ پِدَر بر پُسَر
🥀بِه از خوب مِهرِ پُسَر بر پِدَر! [۱]
🥀تو عهدِ پِدَر با رُوانَت بَدار!
🥀بَه فرزندْ مان هَمچُنین یادگار!
🥀چو من حقِّ فرزند بگزاردَم،
🥀کَسی را بَه گیتی نیازاردَم،
🥀شما هم برین عهدِ من بگذرید!
🥀نَفَس - داستان را - بَه بَد مشْمُرید!
🥀تو پندِ پِدَر همچُنین یاد دار!
🥀بَه نیکی گَرای و بَدی باد دار!
🥀بَه خیرَه مرنجان رُوانِ مرا!
🥀بَدآتش تنِ ناتُوانِ مرا!
🥀بَه بَد کردنِ خویش، بآزارِ کَس،
🥀مجوی اَی پُسَر درد و تیمارِ کَس!
🥀بَکوشیم تا نیکی آریم و داد
🥀خُنُک آنکِ پَندِ پِدَر کرد یاد!
🥀که هر کو بَه مرگِ پِدَر گشت شاد
🥀وُرا رامِش و زِندَگانی مباد!
🥀هَمَه پاک پوش و هَمَه پاک خَوْر
🥀هَمَه پَندها یادگیر از پِدَر!
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
۱-این بیت از دقیقی ست.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۱۶ ]
دلیری
🥀ز دَستان تو نشنیدی آن داستان
🥀که آرد بَه یاد از گَهِ باستان،
🥀که شیری نترسد ز یَک دَشت گور
🥀ستاره فراوان نتابَد چو هور
🥀بَدرَّد دل و گوشِ غُرمِ سُتُرگ
🥀اگر بَشنَوَد نامِ چَنگالِ گُرگ
🥀نه روبَه شود از ستودن دِلیر
🥀نه گوران بَساوند چَنگالِ شیر
🥀چُن اندر هوا باز گسترد پَر
🥀نترسَد ز چَنگالِ او شیرِ نَر!
🥀بَه جایی که پَرخاش جویَد پَلنگ
🥀سگِ کارزاری نیایَد بَه جنگ
🥀تو فرزندی و نیک خواهِ منی
🥀سُتونِ سِپاه و پَناهِ منی
🥀چو بیداردِل باشی و راه جوی
🥀که یارَد نِهادن بَه رویِ تو روی!
🥀کنون پیشرَوْ باش و بیدار باش
🥀سِپه را ز دُشْمن نگهدار باش
🥀تو اکنون بَه دردِ برادر گِری
🥀نه با طوسِ جَنگی کنی داوری
🥀بَدو گفت: طوس این چِه آشُفتَن ست
🥀بَرین دَشت پَیگارِ تو با من ست
🥀بیا تا بَگردیم و کین آوریم
🥀بَه جَنگ ابروان پُر ز چین آوریم
🥀بَدو گفت هومان که دادست مَرگ
🥀سَری زیرِ تاج و سَری زیرِ تَرگ
🥀اگر مرگ باشَد هَمَه بی گُمان
🥀بَه آوردگَه بِه که آید زمان،
🥀بَه دستِ سواری که دارد هُنر
🥀سِپهبَد بُوَد گُرد پَرخاشخر!
🥀مَنیژَه بَدو گفت: دِل شاد دار!
🥀هَمَه کارِ نابودَه را باد دار!
🥀بَه مَردان ز هر گونَه کار آیدا
🥀گَهی بزم و گَه کارزار آیدا
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهای گوناگون شاهنامه گزینش شده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و چهل و یکم
پادشاهیِ خسرو پرویز
ذکرِ طاقدیس که پرویز آن را باز گردانید
سراینده ی کتاب گوید: در عهدِ آفریدون مردی مهندس بود به نامِ جَهْن پسرِ بُرزین که در هنر شهره ی آفاق بود. برایِ آفریدون تختی گوهر نشان ساخت و در آن کارهایِ بدیع کرد. آفریدون از او در شگفتی شد و سی هزار دینار و تاجی و دو گوشواره اش جایزه داد و شهرِ آمل و ساری را به او اقطاع داد. آفریدون آن تخت را به پسرش ایرج بخشید. آفریدون بعد از خود سه چیز بر جای نهاد. یکی این تخت ، و یکی گرزِ گاوسر ، و دیگر گوهرِ هفت چشمه. این سه بعدها به منوچهر رسیدند. هرگاه که پادشاهی بر تخت می نشست بر آن تخت چیزی می افزود تا نوبت به کَیخسرو رسید. او بر درازایِ تخت بسیار افزود. پس از او لُهراسب نیز چیزی بر آن تخت افزود. چون گُشتاسب به پادشاهی رسید جاماسبِ حکیم را گفت: در این تخت کاری کن که نامم تا ابد بر جای مانَد و نشانِ علم و چیره دستیِ تو باشد. جاماسب برج هایِ دوازده گانه و هفت ستاره ی سیاره را بر آن نقش نمود و نیز ساعت ها و آن چه متعلق به علمِ ستاره شناسی بود. پس از او نیز هر یک از پادشاهان چیزی بر آن افزودند تا زمانِ اسکندر. اسکندر با همه ی هنرنمایی ها که شده بود مخالفت ورزید و اجزایِ تخت را از هم جدا کرد. اجزایِ تخت به دستِ این و آن افتادند ولی هر کس آن را نیک نگاهداشت. چون اردشیر پادشاه شد از آن تخت هر چه در دستِ کس بود بگرفت و آن ها را بر هم نهاد و تخت را از نو بساخت.
خسرو پرویز صنعتگرانِ کشور را گِرد آورد. هزار و صد و بیست استادِ توانا نزدِ او آمدند. اینان می توانستند تخت را به همان گونه که جاماسب نهاده بود از نو بسازند. هر استاد را سی شاگرد بود. دو سال در ساختنِ آن رنج بردند. درازایِ تخت را صد و هفتاد ذراع ، و پهنایِ آن را صد و بیست ذراع و بلندی اش را صد و پنجاه ذراع قرار دادند به ذراعِ شاهی که مقدارِ آن سه ذراع به ذراعِ دست بود. تخت را دوازده لَخت بود. صد و هفتاد قطعه طلایِ مرصّع در آن به کار رفته بود. میخ هایِ قطعه ها از نقره بود ، و وزنِ هر میخ صد و شصت و شش مثقال. چون بهار می آمد رویِ تخت به باغ و بُستان بود و پشتِ آن به صحرا ، و چون خورشید در پشتِ اسد می رفت پشتِ تخت به خورشید بود و رویش به بُستان ها ، و به هنگامِ پاییز و رسیدنِ میوه ها رویِ تخت به بُستان ها بود تا بویِ خوشِ میوه ها به مشامِ کسانی که بر آن نشسته بودند برسد؛ و در زمستان بر آن قطعه هایِ خز و حریر می بستند. و در برابرِ حاضران گوی هایِ داغ از طلا و نقره بود وزنِ هر کدام پانصد مثقال. بر تخت صورتِ برج ها و سیارات و افلاکِ آن ها و منازلِ قمر را ساخته بودند. ساعت هایِ شب و روز از آن دانسته می شد آن سان که گویی همه ی آسمان ها را در آن نهاده بودند.
این تخت ها پاره ای از طلا بودند و پاره ای از نقره ی مرصّع به گوهرها که وزنِ کوچکترینِ آن ها هفتاد مثقال بود و بزرگترینشان هفتصد مثقال. در زیرِ آن تختی بود به نامِ " میش سر " و بالایِ آن تختی به نامِ لاجورد و آن که بالاتر از آن بود فیروزه ای بود. میانِ هر یک از آن طبقات چهار پله از زر بود. بالایِ سرِ میش سر جایگاهِ دهقانان و افرادِ رعیّت بود ، و لاجوردی مجلسِ امرا و سرانِ سپاه ، و فیروزه ای جایگاهِ دستورِ وزیر بود. از نزدِ دستور به مجلسِ پرویز می رفتند. پرویز بر فرشی که پنجاه و هفت ذراع درازا و پنجاه و هفت ذراع پهنا داشت می نشست. فرش بافته از زر و جواهر بود و بر آن صورت هایِ برج ها و ستارگان و صورتِ همه ی کسانی بود که تا عهدِ پرویز پادشاهی کرده بودند. این فرش را سازنده ی آن از چین آورده بود و در روزِ نوروز به پرویز تقدیم کرده بود. آن را در هفت سال بافته بود. پرویز او را تحسین کرد. چون آن را در مجلس افکندند ندیمان بیامدند و به عیش و طرب پرداخت. این فرش را " فرشِ بزرگ " می خواندند.
نعمت و بخششِ پرویز همه ی اهلِ ادب و صنعت را در برگرفته بود. همه از او بهره مند و نیک بخت شده بودند مگر پَهربدِ [باربُد] عودنواز که در صناعتِ موسیقی دانشی فراوان داشت و الحانِ او معروف بود. روزی به او گفتند که شاه یکی از خُنیاگران را به نامِ سرکس برکشیده و او را سرورِ مُغنّیان کرده است ، اگر تو را ببیند و چربدستیِ تو را بیازماید ناچار او را معزول کند و جایگاهش به تو خواهد داد. پَهربد آهنگِ دربارِ پرویز کرد. در آن جا نوازندگان و خوانندگان فراوان بودند. چون سرکس از چربدستیِ پَهربد آگاه بود بیمِ آن یافت که پَهربد بازارِ او بشکند و آب کارِ او ببرد. پس نزدِ سالارِ بار رفت ، درهم ها و دینارهایِ بسیار به او رشوه داد و گفت: خُنیاگری آمده است که در این هُنر بسی بر من برتری دارد ، اگر شهریار ببیندش او را بر من برتری دهد پس فروغِ بختِ من تیره گردد و کارِ من روی در نشیب نهد. و از او خواست که نگذارد که این خُنیاگر به نزدِ شاه رود.
او برایِ آنان راتبه تعیین کرده بود. دیوارِ قصرها را برداشتند بدان سان که شیرویه در میانِ آن ها آمد و شد توانستی کرد. چهل تن از مردانِ دلیر را معین کرد که در کارِ آنان بنگرند و نگهبان باشند. ما داستانِ او را زین پس خواهیم آورد.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۱۴ ]
دلیری
🥀نگر تا نترسید از مرگ و چیز
🥀که کَس بی زمانَه نمُرده ست نیز!
🥀اگر کُشت خواهدهَمی روزگار
🥀چِه نیکوتر از مرگ در کارزار!
🥀شما از پسِ پُشت ها منگرید!
🥀مجویید فریاد و سر مشمُرید!
🥀نگر تا نبینید بگریختن!
🥀نگر تا نترسید از آویختن!
🥀سرِ نیزَه ها را بَه رزم افگنید!
🥀زمانی بَکوشید و مَردی کنید!
🥀اگر کار بندید فرمانَ من
🥀بَماند بَدین کالبَد جانِ من،
🥀شود نامتان در جَهان در بزرگ
🥀بَمیرد هَمَه لشکرِ پیرْگُرگ!
🥀بَدین اندرون بود اسپندیار
🥀که بانگِ پِدَرْش آمد از کوهسار،
🥀که اَی نامداران و گُردانِ من
🥀هَمَه مَرمرا چون تن و جانِ من،
🥀مترسید از نیزَه و تیر و تیغ
🥀که از بَخشِ ما نیست رویِ گُریغ!
🥀چو سالار شایستَه باشَد بَه جنگ
🥀نترسد سِپاه از دِلاورنَهَنگ!
از برافزوده هایِ شاهنامه:
🥀شُمُردست این دَم زدن سَربَسَر
🥀شُمُردی درآیی تو ناگَه بَه سَر [۱]
🥀ندارد حذر کردن از مرگ سود
🥀بَدانجا کجا بودنی بود بود [۲]
🥀تو دِل را منِه بر جَهانِ جَهان
🥀سَبُک بار بیرون شَوْ از این جَهان [۳]
پی نوشت:
سراینده: دقیقی
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
به جز بیتِ پایانی که در «داستانِ رزمِ یازده رُخ» آمده همه ی بیت ها در داستانِ گُشتاسپ با اَرجاسپ که سرایش دقیقی ست آمده است.
[۱ ، ۲ ، ۳]- این سه بیت در دستنویسِ کتابخانه یِ طوپقاپوسرای در استانبول مورخِ ۷۳۱ق آمده است.
ساعت هایِ شب و روز را نیز به چهار بخش کرد: بخشی برایِ حضورِ موبدِ موبَدان و شنیدنِ سخنِ او در مصالحِ کشور و احوالِ لشکرها و آن چه بدان وابسته بود ، و بخشی برایِ شنیدنِ سخنِ دادخواهان و برآوردنِ نیازها ، و بخشی برایِ نیایش و طاعت ، و بخشی برایِ نظر در علمِ نجوم و علومِ دیگر. و این بخش را در مجلسِ اُنس می نشست و به لهو و طرب می پرداخت ، و این تا نیمه شب می کشید. پرویز امورِ کشور و مردم را بدین گونه اداره می کرد و هر سال گنجی می نهاد از آثارِ آبادانی و دادگری.
چون شش سال از پادشاهیش بگذشت از دخترِ قیصر صاحبِ پسری شد همچون ماهِ تابان. عادتشان چنان بود که هرگاه صاحبِ پسری می شدند پدر می آمد و نامی که خود می خواست آهسته در گوشِ او می گفت و کس از آن آگاه نمی شد و سپس نامی دیگر بر او می نهادند که مردم می شنیدند و بدان مشهور می شد. پرویز بیامد و نوزاد را قباد نماید و در میانِ مردم شیرویه نام گرفت. سه ساعت از شب گذشته بود اخترشماران نزدِ شاه حاضر شدند و شاه از طالعِ فرزند پرسید. گفتند: ای پادشاه ، زمین از این نوزاد پُر از شرّ و فساد خواهد شد و کس نیست که سیرتِ او را بستاید. از دین بیرون می رود و از طاعتِ خداوند سر باز می زند ، و ما بیش از این چیزی نمی گوییم. این سخنان بر او گران آمد و در خانه ی غم زده اندوهگین بنشست. یک هفته به مردم روی ننمود. چون در حجابِ ماندنِ شاه به درازا کشید امرا و سران نزدِ موبَدِ موبَدان رفتند و گفتند پادشاه را چه شده که روی به کس نمی نماید. موبد سوار شده نزدِ او رفت و سخنِ بزرگانِ مُلک بگفت. پرویز گفت از سخنِ اخترشماران در طالعِ این فرزند سخت دلتنگم. سپس گنجور را گفت قطعه ای حریر آورد که در آن نامه ای بود و آن را به موبد داد. چون موبد بخواند غمگین شد و ساعتی خاموش ماند. سپس گفت خداوند یاریِ ما را بس است. اگر قلمِ تقدیر بر چیزی جاری شده باشد کس نتواند که آن را باز گرداند و غم و اندوه هیچ ناپسند را دفع نخواهد کرد. پس او را دعا کرد و دلداری داد تا خشنود شد و خندید. از آن خانه ی اندوه بیرون آمد و در ایوان نشست. آن ناگاه کاتب را بخواند و گفتبه قیصر نامه ای نویسد که خداوند در روزِ شنبه از ماهِ فلان مرا فرزندی خجسته عنایت کرد که کس همانندِ او در خورِ تاج و تخت ندیده است. ما از آمدنش خوشدل شده ایم ، خواهم که تو نیز در این شادی با ما انبازی کنی. [شراکت کنی]
چون نامه ی پرویز به قیصر رسید و از زاده شدنِ شیرویه خبر داد شادمان شد و گفت طبل های شادی به آواز درآوردند و در سرتاسرِ انطاکیه بوق ها و نای ها به صدا درآمدند و رامشگران آوازهایی به نامِ شیرویه خواندند و این شادمانی یک هفته دوام یافت. روزِ هشتم صد بار درهم و پنجاه بار دینار و دویست بار انواعِ جامه ها مهیّا کردند. و نیز چهل خوانِ زر با پایه های مرجان و نیز تندیس هایی که اندامشان از طلا بود و چشمانشان از گوهر ، و حوضی ساخته از زر و آراسته به انواعِ گوهرها بیاوردند و همه را با خراجِ روم که چهل هزاز هزار دینار قیصری بود نزدِ پرویز فرستاد. و با آن هدایا چهل تن از اعیانِ روم به ریاستِ مردی به نام خانگی همراه کرد.
چون نزدیکِ پایتخت رسیدند ، شاه سالارِ نیمروز را که فرخ زاد نامیده می شد به پیشبازشان فرستاد. فرخ زاد استقبال کرد و آنان را به پیشگاهِ شهریار برد. چون در برابرِ او قرار گرفتند پیشانی بر زمین نهادند و خدمت کردند. مُقدّمشان لب به سخن گشود و پرویز را ثنا گفت و بستود ، و به نوزادی که خداوند با او داده تهنیت گفت. سپس آن هدایا تقدیم نمود. پرویز آن ها را به گنجور سپرد آن گاه نامه ی قیصر به خسرو داد. نامه را خَرّادِ بُرزین بگرفت و بر سرِ جمع بخواند. نامه سراسر مدح و ثنای پرویز بود که او را نژادی پاک است و منزلتی بزرگ و خاندانی کهن ، و نیز در آن از صفاتِ والای پدرانش و مفاخرِ پیشینیانش یاد شده بود ، و در آخر نامه آمده بود که ما را به شاه حاجتی است که برآوردن آن برای او آسان است و آن این است که صلیبِ مسیح را نزدِ ما باز فرستد. این صلیب مدّت هاست که در خزانه ی شماست امیدِ ما این است که شاه بر ما منّت نهد و آن را به ما باز گرداند. اگر شاه چنین کند بر همه ی ساکنانِ روم از خُرد و کلانشان منّت نهاده است ، زیرا که اینان مردمی هستند مصیبت زده ی مسیح و دردمندِ او. باز گرداندنِ صلیب از زاریشان می کاهد و عطشِ دلشان را فرو می نشاند. اگر شما صلیب را به ما بارگردانید مردم خواهند دانست که ریشه ی دشمنی ما از دل برکنده اید و صفا و محبّت در میانِ ما جای گرفته است.
چون پرویز بر مضمون نامه آگاه شد خوشدل گردید و شادمان شد. سپس رییسِ آن رسولان را درود گفت و سپاس و ستایش کرد. و فرمود تا آنان را در جایی نیکو فرود آرند و به خدمت درایستند. رسولِ قیصر یک ماه نزدِ پرویز ماند. سپس نامه ی قیصر را جواب نوشتند. همه ی بندها و فصل های نامه را با اجلال و تعظیمِ تمام پاسخ نوشت.
اگر چنین کند من او را به زنی گیرم ، و او و همراهانش را امان خواهم داد ، و معترضِ آنان نخواهم شد. گردوی گفت: شاه به خطِ خود نامه ای به او نویسد و این معنی بگوید تا من نامه را به او رسانم و او را به کُشتنِ شویش برانگیزم. پادشاه نامه ای به خطِ خود نوشت ، گردوی نامه بگرفت و در درونِ نامه ای دیگر پیچید و به خواهرِ دیگرِ خود داد. زن رهسپارِ دیدار با گُردیه شد و چنان نمود که آمده است تا او را در مرگِ برادر تسلیت گوید و با او تجدیدِ عهد کند.
چون برسید ، گُردیه شرحِ کُشته شدنِ بهرام ، برادرش ، را بازگفت و ساعتی گریست. سپس نامه ی برادر به او داد. چون نامه ی برادر و نامه ی پادشاه برخواند فریفته شد و به چاره جویی پرداخت و پنج تن از یارانِ خود را از این راز آگاه نمود. تا شبی گُسْتَهَم را مَست دید و او را خفه کرد. بامدادِ فردا خبر شایع شد. مردم به جوش و خروش آمدند. گُردیه نامه ی پرویز بر آنان بخواند و آتشِ خشمِ آنان را فرو نشاند. پس شرحِ کُشتنِ گُسْتَهَم را به پرویز نوشت. پادشاه از او خواست که از آمدن در نزدِ او شتاب کند. چون برسید شاه مقدمش را گرامی داشت و همه ی سران و سرداران را به نزدِ او فرستاد. پادشاه را که چشم بر او افتاد از جمال و کمالِ او حیرت کرد و او را از برادرش خواستگاری نمود و به رسم و آیینِ خود به زنی گرفت. پادشاه همه ی یارانِ او را خِلعت بخشید و همه را هدایایِ کرامند داد. سپس با او بیاسود و دو هفته با او خلوت کرد.
روزی پرویز زن را گفت می خواهم نبردِ تو را با برادرِ خاقان بنگرم که با او در میدانِ نبرد چگونه تاختی. گُردیه گفت: بفرمای تا مرا اسب و سلاح بیاورند. فرمود تا آن ساز و برگِ نبرد در بُستانی از آنِ او حاضر آوردند. شیرین همسرِ خسرو نیز همچون آفتابِ تابان نزدِ خسرو نشسته بود. پشتِ سرِ او هزار کنیزکِ زیباروی چونان ستارگانِ درخشان ایستاده بودند. گُردیه زره بر تن راست کرد و کمربند محکم نمود و مِغفر بر سر نهاد و نیزه بگرفت. از خسرو اجازت خواست و تهِ نیزه بر زمین نهاد و بر پشتِ اسب پرید. و اسب در میدان جولان آورد. پادشاه بر تختِ زر نشسته ، او را می نگریست. شیرین به او گفت: ای پادشاه ، چگونه از کسی که برادرش را کُشته ای ایمن توانی بود؟ اکنون او سراپا در سلاح است و تو در جامه ی راحت اینجا نشسته ای. شاه خندید و او را گفت: به او ، در دوستی با من جز گمانِ نیک مبر. آن گاه گُردیه را گفت در شبستانِ ما دوازده هزار کنیز هستند ، همه را در زیرِ فرمانِ تو گذاشتم. زن نماز برد و زمین ببوسید و او را ثنا گفت.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [ ۱۱۲ ]
ارزشمندی فرزندانِ نیک
🥀چو فرزند را باشَد آیین و فَر
🥀گَرامی بَه دِل بَر چِه ماده چِه نَر!
🥀که شیرین تر از جان و فرزند و چیز
🥀هُمانا که چیزی نباشَد بَنیز!
🥀[پَسندیدَه تر کَس ز فرزند نیست
🥀چو پَیوَندِ فرزندْ پَیوَند نیست]
🥀اگر شاخِ بَد خیزَد از بیخِ نیک
🥀تو با بیخ تُندی میاغاز ویک
🥀پِدَر چون بَه فرزند مانَد جَهان
🥀کند آشکارا بَروبَر نِهان
🥀گر او بَفْگَند فرّ و نامِ پِدَر
🥀تو بیگانَه خوانَش، مخوانَش پُسَر!
🥀گر او گُم کند راهِ آموزگار
🥀سَزَد گر جَفا بینَد از روزگار!
🥀بَپرسید ازو شهریارِ بلند
🥀که از ما که دارد دِلی دردمند؟
🥀چُنین گفت کآن کو خِرَدمند نیست!
🥀تُوانگر کش از بخت فرزند نیست!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀که گر نه بر امّیدِ فرزندَمی
🥀بزَن هیچ گونَه نپَیوَندَمی [۱]
🥀دِگرگونَه گوید هَمی رهنمای
🥀ازین در بَسی دانِش آرد بَجای [۲]
🥀سِه پورِ گَرانمایَه دارم چو ماه
🥀سزاوارِ دیهبم و تخت و کلاه [۳]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
[۱ ، ۲]- این دو بیت در دستنویسِ کتابخانه یِ بریتانیا در لندن مورخِ ۶۷۵ق آمده است.
۳- این بیت در دستنویسِ کتابخانه ی دانشگاهِ لیدن مورخِ ۸۴۰ق آمده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و سی و هفتم
پادشاهیِ خسرو پرویز
ذکرِ پیوستنِ چوبین به خاقان و آن چه در آن بلاد بر او گذشت تا پایانِ زندگیِ او (۳)
خَرّاد بر خاتون داخل شد و گفت جمعی از یارانِ من در آن سویِ جیحون هستند اگر پروانه ی عبور از خاقان بستانم یکی از یارانِ خود را نزدِ ایشان می فرستم و به آنان خبر می دهم که خاتون چه منّت بر من نهاده و مرا چه مرتبتی والا داده است. خاتون اندکی گِل بگرفت و بر خاقان داخل شد ، خاقان مَست بود. مُهرِ او برگرفت و بر گِل نهاد ، چون نقش گرفت بیرون آمد و پروانه ی عبور به خَرّاد داد. خَرّاد پروانه بگرفت و بیرون آمد و آن را به پیرمرد داد. و فرمودش برود و در آن روز فرصت نگاه دارد. پیرمرد پوستینی سیاه پوشید و به درِ سرایِ بهرام رفت ، " بهرام روز " بود که بهرام آن را ناخجسته می دانست و از بیمِ حادثه تنها با غلامی در خانه می ماند. پیر بر درِ سرای آمد و دربان را گفت که بهرام را بگوی از سویِ خاتون او را پیامی آورده ام و نامه ای. چون بهرام نامِ خاتون شنید به درِ سرای آمد. پیرمرد به او نزدیک شد تا پیام در گوشِ او بگوید. ناگاه کارد را در شکمِ او فرو کرد. بهرام ناله ای کرد و گفت: مرا کُشتند. این مرد بگیرید و سخن بپرسید تا بگوید که چه کسی او را بدین کار واداشته است. پیرمرد را بگرفتند و گِردش را گرفتند ، می زدند و از او خبر می پرسیدند. آن پیرِ شوربخت لب به سخن نمی گشود. او را تا نیمه ی شب زدند. تنش را در شکنجه سخت بیازردند. دست ها و پاهایش را شکستند و در صحنِ سرای رها کردند ، و نزدِ بهرام بازگشتند.
بهرام از سر تا قد غرقه در خون افتاده بود. خواهرش بیامد و سرِ او به دامن گرفت ، اشک می ریخت و موی می کَند و مویه می کرد و روی می زد و می گفت: اندوه ها بر تو ای شیرِ ژیان. اندوه ها بر تو ای سوارِ پیشتاز ، چه کسی این قلّه ی بلند از پای در آورد؟ و چه کسی این پایه ی استوار برکَند؟ تو را فراوان اندرز دادم و گفتم که از راهِ جفا بازگرد و شاخه ی وفا مشکن. و گفتم که در خاندانِ ساسانی اگر جز دختری نمانده باشد تخت و تاج به او می دهند نه بیگانه. تو سخنِ سودمندِ من نشنیدی ، و اندرزهایِ من در تو نگرفت. بهرام گفت: ای خواهرِ نیکوسرشت ، آن چه مرا از آن بر حذر می داشتی اکنون فراز آمد. پس زاری مکن و بدان که این بر سرِ من از آغاز نوشته بوده اند ، و اکنون و در این روز چه فایده از ملامت. دیو مرا هم بفریفت آن سان که جمشید و کَیکاوس را پیش از من بفریفت ، محال است که تیری که از کمان جَسته است به کمان باز آید. بس کن که زمانِ رفتنِ من فراز آمده.
بهرام ، یَلان را گفت که این سپاه به تو می سپارم ، تو بر آنان فرمان بران. بر تو باد ملازمتِ این خواهرِ پاکیزه خوی ، مبادا که از یکدیگر جدا شوید. در این سرزمین هم درنگ مکنید. به نزدِ پرویز روید و از او امان خواهید. و من شکی ندارم که آن چه بر سرِ من آمد از کیدِ ایرانیان بوده است. پس خواهر را فراوان اندرز داد و چهره بر چهره ی او نهاد و جان سپرد. برایِ او تابوتی از الواحِ سیم ساختند و درونش را قصب و حریر افکندند و بهرام را در آن خوابانیدند. سپس تابوت را از کافور بینباشتند.
من [یعنی بُنداری] می گویم دیگران گفته اند که خَرّاد خاتون را به گوهرِ گران بهایی که بدو داد بفریفت و او توطئه ی قتلِ بهرام را چنان که رفت ، ترتیب داد. سراینده ی کناب گوید: چون خبرِ کُشته شدنِ بهرام به خاقان رسید از دیدگان خون گریست و آه و زاری سر داد. روزِ روشن در دیده اش شبِ تار گردید. بزرگانِ دولت را فرا خواند و در آن چه بر بهرام رفته بود با آنان سخن گفت. آنان کوشیدند تا سببِ قتلِ او را بیابند. دو پسرِ آن پیر را شناختند. بیاوردند و هر دو را در آتش سوختند و فرمود تا خاتون را از سرایِ خود بیرون کشیدند و همه ی خزاین و خانه هایش بسوختند. سپس جمعی را به طلبِ خَرّاد فرستاد. خَرّاد گریخته بود ، او را نیافتند. خاقان در سوگِ بهرام نشست و فرمود تا همه ی کشور و یارانش جامه هایِ عزا بر تن کنند. همه در سوگِ آن پهلوانِ جوانمرد رَختِ عزا بر تن نمودند. خاقان کسانی را که به خیمه ی بهرام فرستاد تا خواهرش را در عزایِ برادر تعزیّت گویند. خاقان تأکید کرد که با آنان نیز همان گونه خواهید بود که با بهرام پیمان بسته بود. و تا آن جا که بتواند آنان را خواهد نواخت. و نامه ای بدو نوشت که در آن گفته بود: ای زنِ پاک سرشت ، من در نهان و آشکار کارِ تو نگریستم ، تو را نیاز به شوی است ، و جز من کسی لایقِ همسری و مصاحبتِ تو نیست. پس یاران و مردانت را گِردآور و با آنان رای بزن ، سپس از هر چه در خاطرت می گذرد مرا آگات کن. رسول را با نامه روان کرد. چون رسول به مَرْو رسید اکابرِ ایران را که با بهرام بودند گِرد آورد و آنان را از سویِ خاقان تعزیّت گفت و نامه را در نهان به خواهرِ بهرام داد. و او را برایِ خاقان خواستگاری نمود.
تو را کاردی می دهم ، آن را در آستینِ پوستینی که بر تن می کنی پنهان نمای و به مَرْو رو و در " بهرام روز " به درِ سرایِ بهرام رو. آن روز از روزهایِ پنجه ی دزدیده است. بهرام آن روز را نامیمون می شمارد. سپس بگوی که برایِ بهرام نامه ای از خاتون آورده ام. او تو را نزدِ خود می خواند و می خواهد که نامه به او دهی. تو می گویی که از من خواسته است که سخن به نجوا گویم. چون با او نزدیک شدی این کارد در دلِ او فرو کن. چون چنین کردی غلامان به تاراجِ خزانه و اموالِ او روی آورند و کس به تو نپردازد. بکوش تا خود را برَهانی. چون رهایی یافتی گویی دنیا را به تو داده اند و تو بهایِ آن پرداخته ای. من از پرویز برایِ تو شهری می ستانم که در آن فرمانروایی بلند پایه خواهی شد. اگر گشتِ روزگار به گونه ای دیگر بُوَد و تو گرفتار آمدی و کُشته شدی از این زندگیِ نکبت بار رَسته ای و این خود غنیمتی است. پیرمرد اجابت کرد و گفت اکنون به صد سالگی می رسم که هر کس بدین پایه از عمرِ من رسد به پایانِ زندگی رسیده است. من جانِ خود فدایِ تو کنم هر چه خواهی بفرمای.
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
*: این نام در شاهنامه قلون می باشد.
اندرزها در شاهنامه ورجاوند
بخشِ [۱۱۰ ]
سرزنش پیش دستی در جنگ و شتاب در کار
🥀یَکی داستان از کَیان یاد کن
🥀ز فامِ خِرَد گَردن آزاد کن
🥀که هر کو بَه جَنگ اندرآمد نَخُست
🥀رهِ بازگشتن نبایَدْش جُست!
🥀ازین هر که تو نام بُردی بَه جَنگ
🥀هَمَه جَنگ را تیز دارند چنگ!
🥀وُلیکن چو فرمانِ سالارِ شاه
🥀نباشَد، نسازد کَسی رزمگاه!
🥀اگر جَنگِ گُردان بَجویی هَمی
🥀سُویِ پَهْلَوان چون نپویی هَمی؟
🥀ز گودرز دستوریِ جنگ خواه
🥀پس از ما بَه جنگ اندر آهَنگ خواه!
🥀بَجوشید از دردِ هومان جَگر
🥀یًکی داستان یاد کرد از پِدَر،
🥀که دانا بَه هر کار سازد دِرَنگ
🥀سر اندر نیارد بَه پَرگارِ تنگ!
🥀سَبُکسار تُندی نِماید نَخُست
🥀بَه فَرجامِ کار اندُه آرد دُرُست!
🥀زبانی که اندر سرش مغز نیست
🥀اگر دُرِّ بارد همان نغز نیست!
🥀مکن هیچ بر جَنگ جُستن شِتاب
🥀ز مَی دور باش و مپیمای خواب!
🥀بَه تُندی مجوی ایچ رزم از نَخُست
🥀هَمی باش تا خَسْتَه گردد دُرُست!
🥀تُرا پیشرَوْ گیو باید بَه جَنگ
🥀که با فرّ و بُرزست و چنگِ پلنگ
🥀ز پیران یَکی بود کِهتر بَه سال
🥀برادر بُد او را و فرّخ هَمال
🥀کجا پیلسَم بود نامِ جُوان
🥀یَکی پُرهُنرمَردِ روشن رُوان
🥀چُنین گفت با نامور پیلسَم
🥀که این شاخ را بارِ دَردست و غم
🥀ز دانا شِنیدم یَکی داستان
🥀خِرَد شد بر آن نیز همداستان
🥀که آهستَه دِل کم پَشبمان بُوَد
🥀هم آشفتَه را هوش درمان بُوَد!
🥀شِتاب و بَدی کارِ آهَرْمَن ست
🥀پَشیمانیِ جان و رنجِ تن ست!
از برافزوده های شاهنامه:
🥀سیاوُش چو بَشنید گفتارِ اوی
🥀بَدو گفت کاَی ناکَسِ کینَه جوی [۱]
🥀بَه گفتارِ تو خیرَه گشتم ز راه
🥀تو کردی که آزَردَه گشتست شاه [۲]
🥀تو زین کَردَه فَرجام کیفر بَری
🥀ز تخمی کجا کِشته یی برخَوْری [۳]
🥀هَزاران سرِ مردمِ بی گُناه
🥀بَدین گفته ات گشت خواهد تَباه [۴]
پی نوشت:
سراینده: حکیم فردوسی بزرگ
ویرایش: دکتر جلال خالقی مطلق
گزینش و نگارش: امیر مهدی بُردبار [اسپندیار]
در بیشترِ موارد بیت ها از جاهایِ گوناگونِ شاهنامه گزینش شده است.
[۱ تا ۴]- این چهار بیت در دستنویس هایِ کتابخانه یِ دانشگاهِ لیدن مورخِ ۸۴۰ق و کتابخانه یِ دانشگاهِ آکسفورد مورخِ ۸۵۲ق آمده است.
شاهنامه حکیم فردوسی بزرگ
بخشِ دویست و سی و پنجم
پادشاهیِ خسرو پرویز
ذکرِ پیوستنِ چوبین به خاقان و آن چه در آن بلاد بر او گذشت تا پایانِ زندگیِ او (۱)
چوبین از ری آهنگِ خاقان نمود. چون نزدیک شد خاقان فرمود دَه هزار تن از اعیانِ تورانیان به پیشبازِ او روند و او را با اکرام و بزرگداشتِ بسیار به بلادِ چین در آوردند. چون چوبین به پیشگاه رسید ، خاقان از جای برخاست و در آغوشش گرفت و بر رویش بوسه داد و در کنارِ خود بر تخت نشانید. چوبین گفت: ای پادشاه ، من به تو پناه آورده ام ، اگر مرا می پذیری بفرمای تا ملازمِ درگاهِ تو باشم و جامه ی عبودیتِ تو بر تن کنم ، و اگر مرا نمی پذیری ، بفرمای تا از این جا به هند روم. خاقان گفت: هرگز مباد که تو را به بازگشتن نیاز افتد. و سوگند خورد. - سوگندهایِ گران - که تا زنده است دست از غمخواری و یاریِ او بر ندارد و در تحصیلِ آن چه خواهد یاریش دهد و آرزوهایش برآورد ، و در رسیدن به هر چه خواستِ اوست مساعدت و مدد نماید. خاقان فرمود تا برایِ او دو ایوان بیارایند و هر چه نیازِ اوست از زرّینه و سیمینه و اسبان و سلاح ها و کنیزان و غلامان مهیّا دارند. خاقان بهرام را نیک بنواخت و چنان به او اُنس گرفت که لحظه ای تابِ جداییِ او نداشت.
در خدمتِ خاقان مردی بود به نامِ مَغاتوره که در همه ی لشکرِ خاقان دلیرتر از او نبود. در میدانِ مردانگی گویِ سبقت را از همه ربوده بود. مَغاتوره را عادت آن بود که هر بامداد بر خاقان در آید و خدمت کند و بایستد و از خزانه هزار دینار بستاند. بهرام این می دید و در شگفتی می شد. چندی گذشت. روزی خندید و خاقان را گفت که این تُرک را چه می شود که هر روز می آید ، هزار دینار می ستاند و می رود؟ ای پادشاه ، آیا این دینارها راتبه و وظیفه ی اوست یا از نوعِ صلات و بخشش هاست؟ خاقان گفت: رسمِ ما با دلیرترین یارانمان که در برابرِ مرگ پایدارتر است این است ، و اگر هر روز این دینارها به او ندهیم از شرِّ او در امان نخواهیم بود. چوبین گفت: پادشاه خود این بنده را بر خود دلیر ساخته است. آیا خاقان خواهد که او را از شرِّ مَغاتوره برهانم؟ خاقان گفت: اگر چنین کنی مرا آسوده ساخته ای. چوبین گفت: فردا که بر تو داخل شد سر بلند مکن و پاسخش مده.
روزِ دیگر بامداد مَغاتوره بیامد و خدمت کرد ولی پادشاه به او ننگریست و او را به چیزی نگرفت. مَغاتوره خشمگین شد و گفت: چیست که امروز از من روی می گردانی و با من سخن نمی گویی؟ پندارم که این مردِ ایرانی با سی سوار آمده است تا سپاهِ تو پراکنده سازد و دلِ مردانت را از تو بگرداند. چوبین گفت: ای دلیرِ پیشتاز ، آرام تر. اگر کار به دستِ من باشد نمی گذارم که هر روز بیایی خزانه ی پادشاه به یغما بری. اگر به نیرویِ سیصد مرد هم باشی نتوانی پادشاه را وادار کنی که این دینارها به تو دهد. تُرک به خشم آمد و تبری از تَرکش برکشید و گفت: این ترجمانِ من است و فردا در جنگ قدر و شأنِ مرا خواهی دانست؛ و خشمناک برفت.
تُرک فردا خَفتان در بر کرد و شمشیر برکشید و در میدان بایستاد. چون چوبین خبر یافت سلاح پوشید و بیرون آمد. خاقان نیز سوار شد. آن دو جایی برایِ مبارزت و قتال برگزیدند و بدان جا شدند. چون بدان جا رسیدند تُرک گفت: از چه آغاز کنیم. هم نبردِ او گفت: هر چه خواهی تو برگزین. پس کمان برگرفت و چوبین را زیرِ بارانِ تیر گرفت. تیرها به چوبین کارگر نیامد. ولی چنان نمود که سخت مجروح شده است. تُرک پنداشت که چوبین یا مُرده است یا به زودی خواهد مُرد ، عنان بازگردانید. چوبین آوازش داد که: هنوز دستبردِ من ندیده ای. به خَرگاه بازمگرد. سپس تیری برکشید و در کمان نهاد و به سویِ او نشانه رفت. تا تُرک به خود آمد تیر در درونِ او جای گرفته بود و عمرش را به سر آورده بود. آن تُرک چون خواست که برایِ مبارزت به میدان آید پاهایِ خود را در زیرِ شکمِ اسب بسته بود ، اینک همچنان مُرده بر اسب نشسته بود. چوبین بدوید و خاقان را از این واقعه آگاه کرد. خاقان در باطن خوش دل شد و به ایوانِ خود بازگشت. از مَغاتوره و گستاخی هایِ او رهایی یافته بود. بهرام را خِلعت هایِ گران بها با تُحَفِ دیگر فرستاد.
در این هنگام در کوهستانِ چین اژدهایِ عظیمی پدیدار شده بود که سراینده ی کتاب در وصفِ آن سخن دراز کرده است. مردم از آن اژدها به رنج و بلایِ بسیار گرفتار آمده بودند. خاقان را دختری بود در نهایتِ حُسن و جمال ، پدرش جهان را به دیده ی او می دید. قضا را آن دختر روزی با خاقان به باغی به تفرّج رفت. خاقان سوار شده به شکار رفت دختر در آن باغ بماند. اژدها از کوه فرود آمد و دختر را بلعید. چون خاقان بشنید از زاری رویش سیاه شد و نزدیک بود که از اندوه بمیرد. چون چوبین با مَغاتوره چنان کرد خاتون از او خواست که انتقامِ او را هم از اژدها بستاند. چوبین فرمانِ او به دل و جان پذیرفت.
و گفت که همگان در هر کار رایِ خَرّادِ بُرزین به کار بندند. و دیوان هایِ مملکت که انوشیروان نهاده بود به او واگذاشت و همه ی کسانی را که در آن جنگ حضور داشته بودند بنا بر اختلافِ مراتب و طبقاتشان انعام داد ، و عطایا و صلات را از حد بگذرانید ، و منادی را گفت در میانِ مردم ندا دهد که همه در سایه ی عنایتِ او جای دارند و از ابرِ نعمتِ او سیراب می شوند و در کنفِ رحمتِ او می آرمند و در حوادثِ روزگار بر قوّتِ سعادتِ او پیروز می شوند.
گریستنِ فردوسی بر فرزندش
مرا سال بگذشت بر شصت و پنج
نه نیکو بُوَد گر بیازم بَه گنج
مگر بهرَه برگیرم از پندِ خویش
براندیشم از مرگِ فرزندِ خویش
مرا بود نوبتْ بَرفت آن جُوان
ز دردش منم چون تنی بی رُوان
شتابم همی تا مگر یابَمَش
چو یابم بَه پَیغاره بشتابَمَش...
ز بَدها تو بودی مرا دستگیر
چرا چاره جُستی ز همراهِ پیر
مگر هَمرهانِ جُوان یافتی
که از پیشِ من تیز بَشتافتی؟
جُوان را چو شد سال بر سی و هفت
نه بر آرزو یافت گیتی ، بَرفت
همی بود همواره با من دُرُشت
برآشفت و یَکبارَه بَنمود پُشت
بَرفت و غم و رنجش ایدر بَماند
دل و دیده ی من بَه خون درنشاند
کنون او سُویِ روشنایی رسید
پدر را همی جای خواهد گزید
برآمد چُنین روزگارِ دراز
کزان هَمرهان کس نگشتند باز
همانا مرا چِشم دارد همی
ز دیر آمدن خِشم دارد همی
ُوُرا سال سی بُد مرا شصت و هفت
نپرسید زین پیر و تنها بَرفت
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کَردارها تا چه آید بَه چنگ
رُوانِ تو دارند روشن کُناد
خرد پیشِ جانِ تو جَوشَن کُناد
همی خواهم از کَردَگارِ جهان
ز روزی دِهِ آشکار و نهان
که یکسر ببخشد گناهِ وُرا
درخشانِ کند تیره گاهِ وُرا*
پی نوشت:
برگردان به عربی: قوام الدین فتح بن علی بن محمد بُنداریِ اصفهانی
برگردان به فارسی: عبدالمحمّد آیتی
نگارش: اسپندیار
*: بُنداری این بیت ها را به عربی برگردان کرده است. آیتی بهتر دیده است که به جایِ برگردانِ چامه هایِ وی عینِ چامه هایِ فردوسی بزرگ را بیاورد.