ارتباط با ادمین کانال: @omidhosseini80
ما رفتیم و دل شما را شکستیم!
صادق هدایت، در تدارک آخرین سفر بیبازگشت خود به فرانسه، سرگرم گرفتن گذرنامه بود که روزی برآشفته و خشمناک به خانه من آمد و شکایت سرداد: پس از این همه دوندگی و مسخرهبازی و برپا کردن مشاوره پزشکی، حالا هم که گذرنامه دادهاند مرا بیمار روانی خواندهاند و برای درمان بیماری روانی مرا به فرنگ میفرستند و مهر دیوانگی بر من زدهاند، درحالی که خودشان به عنوان مطالعه و کنسول و کاردار دارند تو دنیا معلق میزنند. بعد گفت: کتاب و زندگی خودم را گذاشتهام بچهها ببرند. تو هم بیا هرچه لازم داری بردار. گفتم من کتاب لازم ندارم. این همه کتاب نخوانده دارم. گفت یادداشتهای پهلوی را هرچه بود دادم به مینوی، اگر او نمیبرد، به درد کسی نمیخورد، میبایستی آنها را دور بریزم. حالا تو بیا اقلاً کتابهای خودت را ببر. گفتم بگذار بچهها ببرند. یک جلد داستانهای کوتاه سوئدی بود و یک مجموعه داستانهای کاترین مانسفیلد مال من که پیش او بود. بعد گفتم حالا چکار به کتاب و اثاثیه خودت داری بگذار بماند، میروی و برمیگردی. گفت: میخواهم انفجار را به چشم خودم ببینم. (چوبک )
اندکی پیش از رفتنش به اروپا (همان سفر بیبازگشت) او را دیدم، با همان شوق کودکانهای که گاهی در او پیدا میشد؛ کاغذی به من نشان داد که تصدیق پزشک بود و گواهی میکرد که صاحب ورقه بیماری «روان خستگی» دارد و باید برای معالجه به خارج برود و به اتکای همان ورقه شش ماه معذوریت گرفته بود. (اسلامی ندوشن)
هدایت قبل از سفر اروپا بیاندازه خسته بود. سلسله اعصابش به کلی از هم در رفته بود. محیط هم از هر جهت ناراحتیهای او را تشدید میکرد. ناچار به فکر سفر اروپا افتاد و به عنوان مرخصی چهارماهه و استعلاجی راهی شد. البته نیتش این بود که در اروپا کاری پیدا بکند که به وسیله آن کار، مدتی در اروپا بماند. فروختن کتابخانهاش، خالی کردن اتاقش، بخشیدن اشیای اتاق یا کتابهایش به اشخاص، بالاخص همراه بردن دوره آثارش که هر نسخه یکی جلد کرده داشت و در آنها تجدیدنظر کرده بود، همه اینها نشان میداد که او به شکل سفری طولانی یا لااقل بیشتر از چهار ماه رهسپار اروپا میشود (انجوی شیرازی)
هدایت در غیاب خود به هاشم میرخسروی وکالت داد که حقوق او را از دانشگاه وصول کند. تاریخ دقیق حرکت خود را به کسی از دوستان و آشنایان ابراز نکرده بود تا مبادا کسی برای رسانیدن او به فرودگاه که دور از شهر بود دچار کمترین ناراحتی شود و با دوستان معدود خود حضوراً یا با گذاشتن کارت، مراسم تودیع را به عمل آورده بود.
هدایت در کارت خداحافظی این چند کلمه را نوشته است: «دیدار به قیامت ... ما رفتیم و دل شما را شکستیم. همین»
از مجموعه «پژوهشگران معاصر ایران» هوشنگ اتحاد، صص ۳۳۹_۳۴۳
@ahestan_ir
امروز روز عید است. آقا گفتهاند، برای اینکه به جمهوری اسلامی رای داده شد. پس از چند هزار سال بساط سلطنت برچیده شد اما انگار نه انگار...
امکان دارد که در آینده، ملت به دو بخش مذهبی و غیرمذهبی تقسیم شود، با شکافی عبورناپذیر در میانه، ملت دوپاره شود...
روزها در راه
۱۲ فروردین ۵۸
شاهرخ مسکوب
@ahestan_ir
قلعه تنهایی
فرامرز اصلانی
۲۲ تیر ۱۳۲۳
۱ فروردین ۱۴۰۳
@ahestan_ir
صبح عید
فریدون پوررضا
صوبه عیده صوبه الان چی وقت خوابه
(صبح عید است، اکنون چه وقت خواب است)
صوبه عیده صوبه واچینه تی رختخوابه
(صبح عید است، رختخوابت را جمع کن)
@ahestan_ir
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
محمدرضا شجریان
نوروز سال ۱۳۷۳
@ahestan_ir
دقایق عمر ایرج افشار
هفتصد سال پیش شمسالدین محمد قیس رازی، در روزگاری که در فارس بود - و كتاب المعجم فی معاییر اشعارالعجم را مینوشت - شعری آورده در مورد طول عمر آدمی و کارهایی که در آن انجام میدهد. شعر هرچند از نظر ادبی قوی نیست، ولی مثل بعضی رجال سیاسی - اقتصادی امروزی ما - مشحون از «آمار درصدی» است. این مؤلف نامدار بدون اینکه از شاعر نام ببرد، شعر را اینطور نقل میکند:
درازی عمر مردم، شصت سال است
شبست نیمی و شب خفتن حلال است
بنابراین سی سال یعنی پنجاه درصد از عمر شصت ساله آدمی صرف خوابیدن در شب میشود. ممکن است بعضیها این روزها که برق شبانهروزی دارند، بگویند، شاعر اغراق گفته و نصف عمر آدمی، یعنی ۱۲ ساعت از ۲۴ ساعت عمر صرف خفتن نمیشود. مخلص پاریزی که ده بیست سال اول عمر خود را در پاریز و بیشتر در خانه پدربزرگم کربلائی زینالعابدین گذراندهام به خاطر دارم که پدربزرگ و مادربزرگ چون برق نبود و نداشتند و فقط از پیهسوز و چراغ موشو استفاده میکردند، دم غروب که هوا تاریک میشد، غذا هرچه بود، میخوردند یعنی میخوردیم و چون پیهسوز چراغ موشی دود میکرد، همان اوایل شب آن را میکشتیم و میخوابیدیم و البته فردا صبح به محض روشن شدن هوا برمیخاستیم و ناشتایی میخوردیم و پدربزرگ بیل را روی شانهاش میگذاشت و عازم باغ میشد که تقریباً یک فرسخ با خانه آنها فاصله داشت و اگر هوا خوب بود و مدرسه نداشتم من هم همراهش میرفتم. او تا نزدیک غروب بیل میزد ... و عصر بازمیگشت و همین غذا را میخورد تا شب میرسید و از شما چه پنهان یک عمر صد و بیست ساله را بدون اینکه دکتری مراجعه کند -چون اصلاً در آن روزها پاریز دکتر نداشت - گذراند. پس، آماری که شاعر هفتصد سال پیش داده - دور از واقعیت نیست. حالا برویم بر سر بیت دوم:
بماند سی، وز آن سی، پانزده نیز
حساب طفلی و حد کمال است
باز هم آمار پنجاه درصد درست است. آدمی ده پانزده سال از عمر خود را کودک است و شاعر شکر میکند، که دوران جاهلی است -که البته این روزها صدق نمیکند - زیرا گاهی بچهها از پدربزرگها - به کمک فیسبوک و تلفن و تلویزیون و رادیو و فیلم و روزنامه و مجله و امثال آن - اطلاعات بیشتر دارند و مخلص پاریزی هر وقت چیزی گم کرده دارد - به وسیله نوهها - مانی و ماهان یا اندیشه، به فاصله چند ثانیه آن را به دست میآورد و البته بلافاصله هم فراموش میکند. حالا برویم بر سر بیت سوم:
بماند پانزده، زان پانزده، ده
غم دنیا و فرزند و عیال است
البته شاعر دراینجا غمض عین کرده، وگرنه غم دنیا و فرزند و عیال - خیلی بیش ازینهاست و بسیاری از زنان هستند که به خاطر اینکه شوهرشان کرم کتاب گرفته و شب و روز را در کتابخانه میگذراند - از شوهر طلاق گرفته، خود را خلاص کردهاند. به هر حال شاعر ۷۵ درصد آنرا هم اینجا لوطیخور کرده است. حالا برویم بر سر آمار بیت پنجم:
بماند پنج و آن پنج است، عمرت
ترا ای شصت ساله، پنج سال است.
اری و این پنجاه درصد آخر فقط پنج سال است. یعنی تنها پنج سال احتمال استفاده از عمر واقعی را داری، نه بیش و بالاخره، نتیجه در بیت ششم منعکس میشود.
چو عمر این است، از آن پس مر ترا خود
درین دنیات دل بستن محال است
اگر این آمار درست باشد، که به نظر مخلص پاریزی، پنجاه درصد آن درست است، آن وقت میتوانیم درک کنیم که ایرج افشار، آدمی که بیش از سیصد عنوان کتاب و شاید بیش از هزار مقاله اسم او بالای آن است - از جمله مجموعه گرانقدر «ایران شناسی» که در بخارا چاپ میکرد - و ده یا پانزده سال هم طول کشید - آری آن وقت متوجه میشویم که ایرج چگونه از لحظات و دقایق عمر خود حُسن استفاده میکرده - یا بهتر بگویم حسن استفاده نمیکرده است!
(ابراهیم باستانی پاریزی، بخارا، شماره ۸۱، خرداد ۱۳۹۰)
@ahestan_ir
ایرج افشار
۱۶ مهر ۱۳۰۴
۱۸ اسفند ۱۳۸۹
«عکسها از بخارا، شماره ۸۱، خرداد ۱۳۹۰»
@ahestan_ir
برای جمشید عندلیبی
همین چند سال پیش، وقتی کرونا سایهی وحشتناکش را بر سر ما نینداخته بود و مرگ هنوز آنقدر عادی نشده بود که شاهد رفتن غریبانهی دوست و رفیق و آشنا و فامیل و همسایه و ... باشیم، یک روز رفیقی گفت: ما به سن و سالی رسیدهایم که هر روز باید خبر مرگ آدمهایی را بشنویم که با آنها خاطره داریم و با آنها بزرگ شدهایم. راست میگفت. در این سالها، آدمهایی رفتهاند که روزی روزگاری، دوستشان داشتیم. فوتبالیست، بازیگر، نویسنده، آهنگساز، دوبلور ...
اثری که این آدمها بر زندگی نسل ما گذاشتند، شاید شبیه هیچ دوران دیگری نباشد. چون زمانهای که ما در آن زندگی کردیم، تفاوتهای خیلی زیادی با امروز داشت. سرعت تغییرات، مثل حالا نبود و اصلا تغییرات را حس نمیکردیم. نسل ما، نسل نوار کاست و رادیو ضبط و تلویزیون سیاه و سفید و دنیای ورزشی و کیهان بچهها و کیهان ورزشی بود. دنیای اطراف خود را از دریچه همینها میدیدیدم و میشناختیم. برای خواندن خبر و دیدن عکس رنگی ورزشی، برای تماشای یک کارتون، یک سریال و یا یک فیلم سینمایی، باید یک هفته منتظر میماندیم! برای شنیدن یک آلبوم موسیقی، باید ماهها به انتظار مینشستیم!
صبر و انتظار، آدمها را بزرگ میکند. آنقدر در کودکی، منتظر ماندیم و صبر کردیم که در همان کودکی بزرگ شدیم. نفهمیدیم چطور! تا به خودمان آمدیم، دیدیم آدمهایی که دوستشان داشتیم، آدمهایی که همراهشان بزرگ شده بودیم، پیر شدهاند و یکییکی دارند میروند. و جمشید عندلیبی، یکی از همان آدمها بود که برای نسل ما و همه مردمی که در آن سالها زندگی میکردند، خاطره ساخت. نینوا داستان زندگی مردم بود و نوای نی عندلیبی، روایت درد و رنج و مصیبت مردم در آن سالها.
آقای جمشید عندلیبی، برای همه آن خاطرات، برای همه آن نواها، برای همه آن روایتها، برای همه آن دردهایی که سرودی، از تو ممنونیم و امیدواریم که در آرامش، خفته باشی.
@ahestan_ir
بخشی از قطعه #نینوا
اثر #حسین_علیزاده
نوازنده نی #جمشید_عندلیبی
برنامه «پنجره» شبکه سوم
#دلآهنگان
گنجینه موسیقی ایران و جهان از دیروز تا امروز
𝄞♡︎ @DelAhangaan
فرمودند: نمیدانم این مردم کی تربیت خواهند شد و چهطور میتوان آنها را تربیت کرد؟
من جسارت کردم و عرض کردم: متأسفانه در راه آن هم نیستیم. زیرا اولین قدم در راه تربیت اجتماعی، احترام گذاشتن به حقوق دیگر مردم است و ما در جهت این که این اولین قدم را برداریم نیستیم.
فرمودند چهطور؟
عرض کردم: هیأت حاکمه که در زیر سایهی قدرت اعلیحضرت مصون از هرگونه انتقادی است. تکلیف احزاب و مجلسین هم که معلوم است. عدهای از مردم به این حزب و عدهای دیگر به آن حزب رفتهاند و کشور را هم بین خودشان تقسیم کردهاند. دیگر مردم چه معنی دارند؟ فرماندار و استاندار هم که حزبی هستند دستور حزب را اجرا میکنند. چهکار دارند به آرای مردم؟ این است که وکیل هم کار ندارد به آرای مردم. مردم هم به او کار ندارند، و در نتیجه بین مردم یک نوع [بیاعتنایی] (Indifference) بهوجود آمده است و روزبهروز بیشتر میشود. من کار ندارم که برای پیشرفت مردم کشور واقعاً این رویّه لازم بود، ولی حالا که کارها روی غلطک خودش است چرا اجازه نمیفرمایید انتخابات واقعاً متکی بر آرای مردم باشد؟ گور پدر این حزب یا آن حزب. انتخابات شهرداریها آزاد باشد. انتخابات انجمنهای ایالتی و ولایتی ... آزاد انجام بشود. لااقل دستگاههای دولتی یاد میگیرند که دیگران هم حق دارند کمکم در جامعه پیدا بشوند.
شاه با دقت به عرایض من گوش دادند و فرمودند: اگر مراقبت نشود، همه چیز بهم میریزد.
عرض کردم درست است، مراقبت باید بشود ولی بالاخره مملکت هم چنان که علاقهی باطنی و عمیق شماست باید پایه و مایه بگیرد.
خدا به شاه عمر بدهد. تصدیق فرمودند.
من باز هم ادامه دادم و عرض کردم: شاهنشاه را حالا همه مردم قبول دارند. بدخواهترین مردم هم شما را قبول دارند، زیرا منافع همهی مردم در بقا و سلامتی شخص شاهنشاه است. باید از این موقعیت حداکثر استفاده را کرد که مردم هم خودشان را در همهچیز سهیم و شریک بدانند. وگرنه به قول سعدی:
در عهد تو میبینم آرام خلق
پس از تو ندانم سرانجام خلق
شاهنشاه خیلی خیلی به عرایض من توجّه فرمودند، که کاملا بیسابقه بود. سخن کز دل برون آید، نشیند لاجرم بر دل.
خاطرات علم، جلد اول ص ۳۱۷
@ahestan_ir
ترجمهی فارسی ترانه جان لیلی:
یک روز رفتم هیزم جمع کنم، لیلی جان
در دل جنگل، نگاه کردم و دیدم پسر همسایه مرا تعقیب میکند و دارد به من میگوید: هیس!
توجه نکردم و تندتر رفتم
دوباره گفت: هیس!
ترسیدم، دلم تپید، قدمها را تند کردم
تندتر و تندتر و تندتر رفتم
من دویدم، او هم دوید
من دویدم، او هم دوید
یک تکه گل خشک شده برداشت،
زد به میانهی پشتم، لیلی جان
در دل جنگل، لیلی جان
پای نازک من گیر کرد
زیر درختی، خار به پایم فرو رفت
گریه کردم
به درون گیاهان و علفهای جنگلی افتادم
خودش را به من رساند، لیلی جان
در دل جنگل، لیلی جان
آمد بالای سرم
همینجور دستهایش را به کمر زد
خندید: هارهارهار-هیرهیرهیر
خندید: هارهارهارهارهار-هیرهیرهیر
هارهارهار، هیرهیرهیر
لیلی جان، لیلی جان، لیلی جان
لیلی جان من
به من گفت:
«من اگر میدانستم تو به این زودی خواهی مُرد، طناب به گردنت میانداختم تا ببرمت به گردنههای کوه که آنجا با هم زندگی کنیم»
لیلی جان من
[ادامهی حرفهای پسر:] «صد و بیست سال عمر میکردی، سرآخر جوانمرگ نمیشدی»
چشمش افتاد به خار
اخم کرد
سرم را روی زانوش گذاشت
با دندانهاش خار را از پایم بیرون کشید
به پیشانیام بوسهای زد
طعم جوانی را به من یاد داده بود، لیلی جان
در دل جنگل، لیلی جان
لیلی جان، لیلی جان
@ahestan_ir
قطعه آوازی در ترانه جان لیلی، اجرای قدیم
جانه لیلی جانه لیلی جانه لیلی روی، مره بوگوتای اگر من دانسته بیم تو به ای زودی مردنه بییای، تی گردن لافند دوگودیم. ته بردیم کوهانه سر با هم زندگی گودیمای. جانه لیلی روی.
@ahestan_ir
جان لیلی، یکی از زیباترین ترانههای مرحوم فریدون پوررضاست. روایت دختر نوجوانی که برای جمعآوری هیزم به جنگل میرود و متوجه میشود که پسری، او را تعقیب میکند. دختر در حال فرار، به زمین میافتد، پایش زخمی میشود و پسر هم به او میرسد. این تعقیب و گریز، در ریتم و ضربآهنگ و سکوت و صدای پوررضا به خوبی مشهود است.
وقتی دختر میافتد، پسر ابتدا به تمسخر میخندد، اما بعد به تصور اینکه دختر در حال مردن است، با ناراحتی میگوید اگر میدانستم به این زودی از دنیا میروی، تو را با خودم میبردم که باهم زندگی کنیم!
@ahestan_ir
شهرام ناظری
عطار
ای از شراب غفلت، مست و خراب مانده
با سایه خو گرفته وز آفتاب مانده
@ahestan_ir
گولمار
با صدای حسین (امیر) مظفری
شعر: تیمور گرگین
آهنگساز: غلامرضا امانی
آخر زمستان بوشو اوی گولمار
بهار به گیلان بامو اوی گولمار
به یاد همه مادران و مادربزرگهای گیلانی...
@ahestan_ir
⫸ خواننده : #احمد_عاشورپور
والس نوروزی ...
شعر گیلکی: #جهانگیر_سرتیپپور
شعر فارسی: احمد عاشورپور
بهار آمد سوار آمد به مرکب نوروز
خورشید تابان یوهو
بهار ایسه سوار ایسه می نازنین
خورشید اسبه نوروزا یه هو
دلآهنگان
دین رفت!
🔹مکتوب شهری
ای مردمکان، برای خاطر خدا به فریاد من برسید. ای روزنومهچی برای آفتاب قیومت، پرسهٔ من بچه کرد را بنویس. من آزادخان کرندیام. پدرم از ظلم حسینخان قلعه زنجیری مرا برداشت و از کرند گریخت. آمد طهران بمرد.
من بچه بودم. پیش یک آخوند، خانهشاگرد شدم. بچه درس میداد. من هم هروقت بیکار بودم پیش بچگان مینشستم. آخوند دید من دلم میخاد بخوانم درسم داد. ملّا شدم. در کتاب نوشته بود: آدم باید دین داشته باشد. هرکس دین ندارد، جهنم میرود. از آخوند پرسیدم دین چه چیزست؟
گفت اسلام.
گفتم اسلام یعنی چه؟ آخوند یک پارهای حرفها گفت و من یاد گرفتم. گفت این دین اسلام است.
بعد من بزرگ شده بودم، گفت دیگر بکار من نمیخوری. من خانهشاگرد میخواهم که خانهام برد. زنم ازش روی نگیرد. تو بزرگی، برو. از پیش آخوند رفتم. گدایی میکردم. یک آخوند به من گفت برو خانهٔ امام جمعه خرج میدهد، پول هم میدهد. وقف مدرسهٔ مروی را میرزاحسن آشتیانی از او گرفته میخات پس بگیرد. من رفتم خانهٔ امام دیدم مردم خیلیند. میگفتند دین رفت. معطل شدم که چطور دین رفت. حرفهایی که آخوند بچهها به من گفته است من بلدم. خیال کردم بلکه آخوند نمیدانست دین ملک وقف است. شب شد بیرونم کردند. آخوندها پلو خوردند. هر سری دو قران گرفتند. روز دیگر نرفتم. در بازار هم شنیدم میگویند دین از دست رفت. شلوغ بود. خیلی گردیدم. فهمیدم میرزاحسن میخواهد برود، گمان کردم دین میرزاحسن است. خیال کردم چطور میرزاحسن را داشته باشم که جهنم نرم. عقلم بجایی نرسید. چندی نکشید میرزا حسن مرد. پسرش مدرسهٔ مروی را گرفت. آن روزها یکروز در شابدالعظیم بودم، خیلی طلاب آمدند، میگفتند دین رفت. بعد فهمیدم احمد قهوهچی را سالارالدوله به عربستان خواسته، پسر میرزا حسن، طلاب را فرستاده که از شابدالعظیم برگردانند.
خیال کردم دین احمد قهوهچی است. اتفاق افتاد احمد را که دیدم خیلی خوشم آمد. گفتم بلکه طلاب راست میگفتند. من نمیتوانستم داشته باشم. این پسر خرج داشت. من گدا بودم. دیگر آنکه پسری که در سرش میان سالارالدوله و پسر میرزا حسن جنگ و جدال است، من چطور داشته باشم. دیدم ناچار به جهنم برم که دسترس بدین ندارم. بعد پیش یک سمسار نوکر شدم. یک دختر خیلی خوب داشت، یک دختر خیلی خوب هم صیغه کرد. صیغهاش را خدیجهٔ مطرب برد برای عینالدوله و به یک سید که برادرش مجتهد بود دخترش را شوهر داد که بعد از خانهٔ شوهر او را دزدیدند. سمسار میگفت دین رفت. نفهمیدم دین کدام یکی بود. خیال میکردم هر کدام باشند دین خوب چیزیست. چون از دین داشتن خودم ناامید بودم به جهنم راضی شدم و طمع بدین نکردم.
این روزها که تیول برگشته و در مواجب و مستمری گفتگوست و تسلط یکپاره حاکمان کم شده و مداخل یکپارهای مردم از میان رفته، باز میشنوم میگویند دین رفت. یک روزی هم خانهٔ یک شیرازی روضه بود. من رفته بودم چایی بخورم یک نفر که نبیرهٔ صاحب دیوان شیرازی بود آنوقت آنجا بود. میگفت سه هزار تومان پیش فلان شیخ امانت گذاشتهام حاشا کرده است، دین رفت. خیلی مردم هم قبول داشتند که دین رفت. مگر یکنفر که میگفت چرا پولت را پیش جمشید امانت نگذاشتی که حاشا نکند. دین نرفته عقل تو با عقل مردم دیگر از سر شماها رفته. خیلی حرفها هم زدند من نفهمیدم.
باری سرگردان ماندهام که آیا دین کدام یک از اینهاست. آنست که آخوند مکتبی میگفت؟ یا ملک وقف است؟ یا احمد قشنگ قهوهچی است؟ یا صیغه و دختر سمسار است؟ یا سه هزارتومان است؟ یا تیول و مستمری و مواجب است؟ یا چیز دیگر؟ برای خاطر خدا و آفتاب قیومت به من بگویید که من از جهنم میترسم.
غلام گدا آزادخان علیاللهی
🔹جواب
کره ( در کردی یعنی پسر) آزادخان، اگرچه من و تو به عقیدهٔ اهل این زمان حق تفتیش اصول عقاید خود را نداریم اما من یواشکی به تو میگویم که در صدر اسلام دین عبارت بود از «اعتقاد کردن به دل و اقرار نمودن به زبان و عمل کردن به جوارح و اعضا» ولی حالا چون ماها در لباس اهل علم نیستیم نمیتوانیم ادعای دینداری بکنیم. اما حاج میرزا حسن آقا و آقا شیخ فضلالله وقتی که از تبریز و طهران حرکت میکردند، میفرمودند که ما رفتیم اما دین هم رفت.
روزنومهچی
شماره ۶ روزنامه صوراسرافیل، علی اکبر دهخدا
@ahestan_ir
حدود نیم قرن با او زندگی کردم در کوه و دشت، در سفر و حضر، در وطن و سرزمینهای بیگانه و یک جمله سیاسی از او نشنیدم. او روزنامه نمیخواند و در منزلش رادیو و تلویزیون نداشت. یکبار که بعضی دوستان به ضرورتی میخواستند در ساعاتی که مهمان او بودند، برنامهای را در تلویزیون ببینند، مجبور شدند تلویزیون سرایدار منزل او را بیاورند و برنامه موردنظر خویش را تماشا کنند.
به راستی او اهل سیاست نبود و اهل هیچ حزب و دستهای نبود ولی یک سیاست بزرگ را همیشه پیش چشم داشت و با آن زندگی کرد و آن سیاست، مصلحتاندیشی درباره سرنوشت جهان ایرانی بود. به همین دلیل، هم مورد احترام دکتر محمد مصدق و اللهیار صالح بود و هم مستشار موتمن سید حسن تقیزاده.
در مراکز علمی جهان و در حوزههای ایرانشناسی دانشگاههای کره زمین، هیچکس از معاصران ما، اعتبار و حرمت ایرج افشار را ندارد. البته در کنار او، یارشاطر را هم به یاد میآورم.
در غربالی که ذهن من از مردان بزرگ قرن بیستم ایران در عرصه فرهنگ کرده است، ایرج افشار یکی از دانههای درشتی است که در کنار علامه قزوینی، سید حسن تقیزاده، محمدعلی فروغی، علیاصغر حکمت، ابراهیم پورداوود، علامه شیخ آقابزرگ تهرانی، بدیعالزمان فروزانفر، سید احمد کسروی، اقبال آشتیانی، پرویز ناتل خانلری، غلامحسین مصاحب، علیاکبر دهخدا، صادق هدایت، ملکالشعرا بهار و نیما یوشیج قرار میگیرد، بیآنکه وجه مشابهت خاصی با هیچکدام ایشان داشته باشد و یا تکرار یکی از آنها بشمار آید. او ایرج افشار است و بس، رها از هر عنوان و لقبی.
محمدرضا شفیعی کدکنی
۲۵ فروردین ۱۳۹۰
@ahestan_ir
قطعه نغمه
آلبوم نینوا
ساخته حسین علیزاده
نوازنده نی: جمشید عندلیبی
@ahestan_ir
تصنیف "یاد ایام"
استاد #محمدرضا_شجریان
تار #داریوش_پیرنیاکان
نی #جمشید_عندلیبی
تنبک #همایون_شجریان
شعر #رهی_معیری
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
#دلآهنگان
گنجینه موسیقی ایران و جهان از دیروز تا امروز
𝄞♡︎ @DelAhangaan
نعل وارونه!
«گویا در بیان شما، میان حکومت اسلامی و حکومت طبقه روحانی اشتباه شده است. میپرسم از کجای کلمه اسلامی، مفهوم حکومت روحانیون استفاده میشود؟ آیا اسلام دین طبقه روحانیت است؟ آیا اسلام ایدئولوژی روحانیون است؟ آیا واقعا روشنفکران ما، آنگاه که با مفهوم جمهوری اسلامی روبهرو میشوند یا این کلمه را میشنوند، جمهوری به اصطلاح آخوندی در ذهنشان تداعی میشود که تنها فرقش با سایر جمهوریها در این است که طبقه روحانیون عهدهدار مشاغل و شاغل پستها هستند؟ حقیقتا اگر نمیدانستهاند و چنین تصوری را داشتهاند جای تعجب است؛ و اگر میدانستهاند و نعل وارونه میزدهاند هزار تاسف» (شهید مطهری، پیرامون جمهوری اسلامی، صفحه ۸۸)
استاد اکبر ثبوت، در کتاب «آخوند خراسانی و شاگردانش» صفحه ۸۴۳ ، پس از نقل این بخش از سخنان شهید مطهری، مینویسد:
«البته با ملاحظه شرایطی که پس از درگذشت ایشان و از یکی دو سال پس از تاریخ مزبور (اوایل فروردین ۵۸) در ایران حاکم شد و همچنان ادامه یافت، به راحتی میتوان دریافت که آنچه روشنفکران میگفتند و استاد در مقام پاسخگویی به آن بود، نه به دلیل نادانی و ناآگاهی آنان از قضایا بود و نه به گونهای که استاد گمان برده بودند، آنان نعل وارونه میزدند. بلکه آن سخنان، از شناخت طبیعت «قدرت» و خصیصه زیادهطلبی و مرزناشناسی و سیریناپذیری و انحصارطلبی آن نشأت میگرفت. امری که استاد بزرگوار ما با تمام روشنبینی خود و با آن همه انتقادهایی که نسبت به هملباسان خود داشت و رنجها و صدمههایی که به همین دلیل کشیده بود، آنرا جدی نگرفت.»
@ahestan_ir
فایل تصویری ترانه جان لیلی، با صدای مرحوم فریدون پوررضا
@ahestan_ir
توضیحات مرحوم فریدون پوررضا درباره ترانه جان لیلی، یا «اون بدو بدو، من بدو بدو» :
مضمون ترانه، قصهی جمعآوری هیزم توسط بچههای روستاست. هر بامدادان نوجوانان ده به صورت جمعی به جنگل میرفتند و هیزم مورد استفادهی خانهی روستایی خود را برای ذخیرهی زمستان جمعآوری میکردند و به منزل میآوردند.
دختری از دختران ده، قریب به یک قرن پیش آنچه را که بر وی گذشته برای دوستش تعریف کرده است. راوی از حکایت احوال به دوست روستاییاش به نام لیلی یاد میکند و ماجرا چنین است: گویا این دختر بعد از رفتن سایرین به جنگل راهی میشود. وقتی به نقاط خلوت راه میرسد، پسری به سن و سال خود، شاید کمی بزرگتر را -که شاید او هم از قافلهی یاران هر روزهی خود جدا مانده بود- در تعقیب خویش میبیند. دختر با مشاهدهی او قدمهایش را تند میکند و به رفتنش سرعت میبخشد و زمانی میرسد که موجی از توهم او را محاصره کرده و به تصور اینکه در معرض یک خطر جدی قرار گرفته است به دویدن میپردازد. در این موقعیت پسر نیز در حال دویدن، او را دنبال میکند.
در این ترانه از پسر به نام همسایه ریکای (پسر همسایه) یاد میشود و دختر همه آنچه را که بر او گذشته، برای دوستش لیلی تعریف کرده است. این دو نفر در حال دویدن بودند که پسر کلوخی از گل خشکیده به طرف دختر پرتاب میکند که به پشت او میخورد.
بالاخره پسر به او میرسد، این دو دقیقاً در سنینی بودند که از آنها معاشقه بعید بود و شاید پسر هم از گم کردن راه و رسیدن به یک یار همیشگی التهاب از خود نشان میداد و شاید هم علت سقوط دختر غیر از این بود. به محض رسیدن به دختر که از ضربت کلوخ خشکیده گل افتاده بود، به سوی وی متمایل میشود و میبیند که خاری بر پای دختر رفته و قسمتی از آن نمایان است. پسر برای کمک، سر دختر را به زانوی خویش مینهد و با دست میخواهد خار را از پایش بیرون بکشد اما از عهدهاش بر نمیآید و لاجرم با دندان این خار را بیرون میآورد و آنگاه نگاهی مشتاقانه به چهرهی رنگ پریدهی دختر میاندازد و بوسهای از پیشانی او میگیرد.
در این ترانه دختر با ترسیم حالات خود از این واقعه در حقیقت رشد جسمانی خود را و این که به یک احوال دیگری رسیده است، بیان میکند. کلمات این ترانه با حال و هوای محاورهای، میتواند مبین بهترین و گویاترین شکل تغییرپذیری و آثار بلوغ باشد که در قالب جملات زیبای زیبای این ترانه گیلکی بیان شده است.
یک تکه آواز پرجوش نیز با عاطفه درخور که روانشاد نورالدین دعایی، دوست خوشصدای از دست رفتهی من، از فرهنگ آوایی داشت به زبان حال پسر همسایه چاشنی ترانه کردم و آنچنان در اجرای خودمانی آن حس گرفتم که گویی استغاثه پسر همسایه بر من رفته است!
به نقل از کتاب موسیقی فولکوریک گیلان، اثر مرحوم فریدون پوررضا ، صفحه ۲۵۶
@ahestan_ir
وارش
فریدون پوررضا
هوا وارش واره، می چشم ارسو
خبر بوما به کوهان شودری تو
اگر کوهان بشی، ساق و سلامت
می پیغامای ببر، بر کوتر کو
هوا بارانی است و چشمانم اشک آلود
خبر آوردهاند که به سوی کوه میروی
اگه به کوه رفتی، سالم و سلامت بروی
پیغام مرا هم به کبوتر کوهی برسان
@ahestan_ir