ـ بابت طولانی بودن این شعر عذرخواهم. یکمی تلخه و شرمنده. هربار ازین شعرا میذارم خواهرم زنگ میزنه میگه: « امیییر؟!! خوبی؟ زنده ای؟ داستان این شعر چیه؟ » میگم: « زنده م اما تو میکشیم آخر!! و داستانی نداره صرفن تصویرسازیه و تخیل ». الان که همین متن رو بخونه زنگ میزنه میگه: « امیییییر؟ داداش جان؟ من کی تا حالا ازت پرسیدم داستان شعرات چیه؟ چرا دروغ نوشتی؟ ». باز من بهش میگم: « بابا گفتم که تصویرسازیه. یعنی همون متنم تصویرسازیه و تخیل ». میگه: « خب با جمال تصویرسازی میکردی یا با کمال ». میگم: « تو گزینه ی بهتری هستی ». یکهو داداشم زنگ میزنه میگه: « چرا با من و کمال تصویرسازی نکردی و از عاطفه گفتی؟». میگم: « به خدا تصویرسازیه و حقیقتی پشتش نیست ». میگه: « خب اگه تصویرسازیه چرا اسم من و یک چیزِ بهتر نذاشتی؟ مثلن اسفندیار »... بریم شعر بخونیم. دمتون گرم:
یکنفر در بغلِ رودِ تَجَن
مضطرب بود و چنین گفت به من:
« دورِ خود این همه دیوار نکش
پشتِ هم این همه سیگار نکش
هی نمک مرهمِ این زخم نکن
گرچه بی حوصله ای؛ اخم نکن
بیش از این خسته و بی تاب نباش
رستمی، قاتل سهراب نباش
ترس دارم لبِ دریا بروی
نکند تیترِ خبرها بشوی
نزند فکرِ سیاهی به سرت
نرود بینِ خبرها خبرت
ترس دارم که شبی یا سحری
بروی قرصِ سیانور بخری
در خودت این همه آزار نکش
جانِ من این همه سیگار نکش
خنده هایت که قشنگ است بخند
دلت از هرچه که تنگ است بخند
کاش یک کم به خودت فکر کنی
فارغ از غم به خودت فکر کنی
لب دریا برو فریاد بزن
ناله کن، جامه بدر، داد بزن
دورِ گلدانِ دلت خار نکش
مرگِ من این همه سیگار نکش »
گفتمش: « پنجره ی بسته شدم
خنجری کهنه و بی دسته شدم
من که شب ها ز غمش بیدارم
همدم فندک و این سیگارم
خانه را سرد نباید می کرد
قلب من درد نباید می کرد
من دلم تنگ نباید می شد
قلبش از سنگ نباید می شد
اول راه نباید می رفت
از شبم ماه نباید می رفت
خسته ام، آه نمی فهمی تو
دردِ جانکاه نمی فهمی تو
همه ی اسلحه ها بیخِ سرم
می روم از سرِ آن پل بپرم »
یکنفر غمزده بالای پل است
روحِ او تشنه ی یک لحظه هل است
مردی افتاده کنون روی زمین
همه ی شهر گرفتارِ همین
جسدش لای خیابان شلوغ
بین سمفونی آلوده ی بوق
روحِ او خنده به لب بر سرِ پل
دختری گریه کنان آنورِ پل.....
خواب می دیدم و بیدار شدم
باز وابسته ی سیگار شدم
ریه هایم که ز کار افتادند
وارد حالتِ هشدار شدم
می شوم خیره به دیوار اتاق
به خدا خسته از این کار شدم
دوست دارم که بگیرم همه را
بس که دیوانه شدم، هار شدم
تو کنون آینه ی قصری و من
شیشه ای در دل آوار شدم
حیف در جنگل من شیری نیست
تازگی دم خور کفتار شدم
همه ی شهر کنون میخ توأند
من ولی یک تنه دیوار شدم
هی به دنبال خودم چرخ زدم
آنقدر چرخ که پرگار شدم...
حالِ من گند و خراب است رفیق
کلّ این رود سراب است رفیق
عاقبت بال و پرم می شکند
« خواب در چشم ترم می شکند »
من خزان هستم و تو باغ گلی
« نازک آرای تن ساق گلی »
شاخی افتاده به روی چمنم
ای دریغا به برت می شکنم
تو گلی، دور خودت خار نکش
هی نگو این همه سیگار نکش
بی تو دیوار دلم خورده ترک
شاعری یخ زده حالا... به درک
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
میگن اگه میخواین بدونین چیا براتون واقعن ارزشمنده؛ به این فکر کنین جنگ شده و باید خیلی زود شهر و خونه رو رها کنین... هرچی برمیداری واقعن ارزشمنده... هرچی برنمیداری بی ارزشه و یه عمر الکی براش وقت گذاشتی... این روزا خیلی خوب این تئوری رو درک کردم... خیلی خوب... با این که هنوز اوضاع اونقدری قرمز نشده... خدایا شکرت بابت این آگاهی...
فکر میکنی بدون گلدونت میمیری... اگه گلدونت و ببری یعنی برات مهمه... اگه نبری یعنی فکر میکردی برات مهمه... ببین چیا برمیداری... پی اس فایو؟ یخچال؟ قهوه ساز؟ مبل؟ ماشین لباسشویی؟ جاروبرقی؟ هوله ی حموم؟ صندلی؟ ساعت دیواری؟ تلویزیون؟... چقدر برای این چیزا با خودمون و دیگران جنگیدیم... چقدر.... دیگه برات مهم نیست استقلال و پرسپولیس چه کردن... برات مهم نیست استوریه جدید رونالدو چی بوده... ما همش به فکر دستاوردیم... ولی یادمون میشه زنده بودن گاهی خودش بهترین دستاورده... وقتی چاقو بذارن زیر گلوت فقط دعا میکنی زنده بمونی... هیچی جز زنده بودن برات مهم نیست... پس زنده بودن خودش دستاورده... قدر بدونیم...
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
امروز صبح رفتم پارک. مثل همیشه خورشید طلوع کرد، پرنده ها میخوندن، سگ های بی خانمان بازی می کردن، برگای درختا تکون میخوردن... هستی به مسائل ما کاری نداره... فقط با یه لبخند رد میشه... اتفاقای امروز برای تیترای خبری امروز داغن... چندین ساله بعد خاطره میشن...
« و جنگ تیری ست که در تاریکی شلیک میکنی
گاه دشمنت را می زند و گاه دخترت را... »
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️❤️🍏
تقدیم به شما این شعرم:
موی تو بود و من و خورشید؛ باد
لای موهای تو میرقصید باد
هی مرا میدید و میخندید باد
من حسادت کردم و فهمید باد
اولین تصویر: یک کافه « دَروس »
بعدِ لبخندت جهان تغییر کرد
ماه ثابت شد؛ زمان تغییر کرد
حس و حال استکان تغییر کرد
طعمِ چایی در دهان تغییر کرد
دومین تصویر: اشعارِ « گروس »
با قدمهایت هوا خوش رنگ شد
بین عشق و عقلم آن شب جنگ شد
اسبِ منطق های پوچم؛ لنگ شد
من دلم هی تنگ شد... هی تنگ شد
سومین تصویر: یک ششلولِ روس
ماه بعد از دیدنت باریک شد
از خودش دور و به تو نزدیک شد
رفت خورشید و هوا تاریک شد
یک نفر آماده ی شلیک شد
آخرین تصویر: یک مَردِ ( مُرده ) عبوس
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
این شعر جدیدم تقدیم به شما... ازون شعرا بود که حینش چندبار مردم و زنده شدم و مردم و زنده شدم... زایمان سختی بود... :
بعدِ تو خسته از خودم... رفتم
با همین بغض پا شدم رفتم
من که با تو همیشه خندیدم
خنجرت را به سینه ام دیدم
خیره گشتم به دردِ جانکاهم
راه من بودی و شدی چاهم
درد دارم ولی نفهمیدی
مرگ من را به چشم خود دیدی
خسته از این نبرد می رفتم
با همین زخم و درد می رفتم
من به خوناب خویش غلتیدم
داخل خون خود تو را دیدم
حالم از خویشتن به هم میخورد
سایه ام داشت آن طرف می مرد
شد شبم بی ستاره و رفتم
شد دلم تکه پاره و رفتم
بعد تو گرچه من پر از دردم
عهد کردم که برنمیگردم
در سرم گوی آتشین افتاد
تکه ای از دلم زمین افتاد
کوه احساس من ز هم پاشید
مَرد با فوت زن ز هم پاشید
یادت آمد مرا نشانه گرفت
دلم امشب تو را بهانه گرفت
شعله ی کوچک غمت ناگاه
آتشی گشت و هی زبانه گرفت
ما ز هم دورتر شدیم هر روز
دلم از دست این زمانه گرفت
آن کبوتر که خانه اش بودم
جای دیگر برفت و لانه گرفت
در کنارِ نهالِ خشکِ دلم
علفِ هرز غم جوانه گرفت...
دور گشتم من از خودم... رفتم
با همین درد پا شدم رفتم
از تو رنجیدم و نرنجیدی
چمدان بستم و نفهمیدی
زخم خوردم دوباره و رفتم
شد دلم تکه پاره و رفتم
می روم؛ گرچه دوستت دارم
من تو را از خدا طلبکارم...
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
شعر که میاد؛ من میرم... تقدیم به شما این غزل جدیدم... :
آتش شدی و رد شدی از مرزهای پیکرم
تو گُر گرفتی بعد من، من بعد تو خاکسترم
کوهِ پر از الماسی و من طبل توو خالی شدم
از آنچه هستی بهتری از هرچه گفتم بدترم
تو اهل آبادی شدی من ساکن ویرانی ام
تو باغ داری در دلت، من باد دارم در سرم
بی بال و پر بودی ولی پرواز داری میکنی
من مانده ام در این قفس با این همه بال و پرم
بغضی شدی در این گلو، خواری! شدم در چشم تو
من باورت کردم ولی رفتی نکردی باورم
سردارِ بی سر گشته ام؛ از قتل خود برگشته ام
بگذر ز پیکارم که من فرمانده ی بی لشگرم
با دوستهایم دشمن و با دشمنانم دوست شد
همسنگرِ دشمن شده این روزها همسنگرم...
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
متاسفانه من سالها ادم دعواگری بودم 😞 و به شدت بی تربیت از نظر کلامی و فحش میدادم به زمین و زمان و اشیا و ادما و اطرافیان و بازیکنای توی تلویزیون و .... 😞😞😞 به شدت خشم و پرخاش داشتم که همش ریشه در ضعف و تربیت ناصحیح و اضطراب و غیره بود....
خونه ی بابام هر روز دعوا بود... هر روز هر روز هر روز... گاهی روزی 2 ، 3 بار دعوا بود... گاهی میرفتیم وسط دعوا ناهار میخوردیم و باز بعدش دوباره دعوا بود.... یه روز با خودم عهد بستم هروقت خونه ی بابا دعوا شد من برم توی اتاقم بجاش کتاب بخونم... این باعث شد تایم مطالعه م به شدت زیاد شد چون تایم دعوا در خونه ی بابام خیلی زیاد بود 😊 به مرور یاد گرفتم هیچوقت هیچ جنگی چیزی و درست نکرده... هرچیزی که درست شده با صلح بوده نه با جنگ... به مرور یاد گرفتم کسی که زمین میخوره و با مشت به زمین میکوبه و به زمین فحش میده احمقه... به مرور یاد گرفتم پرخاش ویژگی انسان ضعیف و دارای کمبوده.... به مرور یاد گرفتم وقتی خشمگین میشیم ما زهر و میخوریم ولی توقع داریم مخاطبمون بمیره... به مرور یاد گرفتم اتفاقای زندگی علیه من رخ نمیدن و اونا فقط رخ میدن... به مرور یاد گرفتم یه منطقی در هستی حاکمه و گاهی ضرر کردن من سودی هست برای دیگری و برعکس... به مرور یاد گرفتم هرچی پیش میاد خیر هست و فقط باید پذیرفت... به مرور یاد گرفتم که باید حتا از پذیرش هم رد شد و به مرحله ی لذت از پذیرش هم رسید...
حالا سالهاست که دعواگری و پرخاش و فحش نداشتم... خشمم و کنترل کردم و میکنم... من همون امیرحسینم و به قول فروید بعد از 7 سالگی و نهایت 13 سالگی دیگه شخصیت شکل گرفته و تغییر نمیکنه... اما این حرف فروید و ما بد برداشت میکنیم. با خودمون میگیم ما همینیم که هستیم. نه عزیزم خوب به این نکته دقت کن و یادت باشه یه سیب هیچوقت گلابی نمیشه ولی میتونه سیبِ بهتری بشه... یه فیل تبدیل به پلنگ نمیشه ولی میتونه فیلی بشه که روی توپ راه میره... تغییر لازم نیست کنیم، لازمه بهتر بشیم...
به اندامت نگاه کن. این بدن همون بدنیه که وقتی به دنیا اومدی داشتیش. ولی هیچ شباهتی به اون نداره مگه نه؟ رشد کرده، بهتر شده... دست همون دسته ولی همون دستم نیست... پس میشه بهتر شد... میشه عوض شد با این که ماهیت اولیه رو حفظ کرد...
خدایا اگه ازت سپاسگزار نباشم که بی انصافی کردم... خیلی خیلی خیلی کمکم کردی... راه های درست و نشونم دادی... بهم امید و انگیزه دادی... ترسام و گرفتی... صبر بهم دادی... با تمام قلبم ازت ممنونم... خدایا من که هیچ چی نیستم ولی میدونم از قبلم ادم بهتری شدم... بابت همین خیلی ممنون و مدیونتم... چیزایی بهم دادی که شایسته ش نبودم... خدایا کمکمون کن اول ضعفامون و بپذیریم و بعد هم اروم اروم در مسیر اصلاحشون گام برداریم...
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
و این غزل جدیدم تقدیم به شما عزیزان:
دلخوش چرایی باغبان!؟ این باغ؛ آفت خورده است
این گل که درگیرش شدی باور بکن پژمرده است
گیرم که عیسا بوده ای؛ هی زنده کردی مرده را
عاجز شوی از معجزه؛ آنجا که زنده مرده است
گیرم جهان شد مال تو؛ هر آدمی دنبال تو
سودی ندارد زندگی وقتی دلت افسرده است
می خواست دلدارت شود؛ یارش شوی یارت شود
دیدی دلش را پس گرفت اما دلت را برده است
یادش شبیه خنجری در سینه می آید فرود
آن حرف های تلخ او مشتی میان گُرده است
بر هر چه جز من دل سپرد؛ روح مرا تا کرد و برد
غیر از غم و زخمی عمیق چیزی به من نسپرده است
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️❤️🍏
تقدیم به شما خوبان:
چون شوم بیدار، چایی می خورم
در فراق یار، چایی می خورم!
هر که در بی کاری اش کاری کند!
من شوم بی کار، چایی می خورم
عمدتن او قهوه می نوشد وَ من
لحظه ی دیدار، چایی می خورم
توی مهمانی ست چیزِ مختلف!
من ولی هربار، چایی می خورم
تا که حالم اندکی بهتر شود
بعدِ هر سیگار، چایی می خورم
چیپس گاهی می خورم همراه فیلم
لحظه ی اخبار، چایی می خورم
گاه پیش آید که با یک عده ای
از سرِ اجبار چایی می خورم
گر به من اسپرسو یا رانی دهند
باز هم انگار چایی می خورم
گر روَم با دوستانم ترکیه!
من فقط در « بار »، چایی می خورم!
در قیامت توی « کافه مولوی »
عصر با عطار چایی می نوشم!
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
1ـ آدما دارن هر روز بیشتر شبیه به هم میشن... انگار یه نیرویی میخواد همه رو شبیه به هم کنه... توی پیاده رو انگار همه تکراری ان... حتا مدل عکس گرفتنا رو هم که میبینی انگار همه شکل هم شدن 😞😞😞 بی هویت فردی شده انگار جامعه 😞😞 تفریحات، خنده ها، گریه ها، بازیا، دغدغه ها، ظاهرها و همه و همه انگار شکل هم شده...
2ـ یک گربه ای میخواست یه پرنده رو بخوره. پرنده رو نجات دادم. نمیدونم کارم درست بود یا نه. به پرنده کمک کردم؛ به گربه چی؟ پرنده زنده موند؛ گربه چی؟ شاید بمیره بخاطر گرسنگی... خودت مرغ و میخوری و الباقیش و میدی گربه بخوره... خب چه فرقی هست بین این مرغ با اون پرنده؟... این که یه تکه از مرغِ توی بشقابت و بدی گربه بخوره سختت نیست اما این که گربه بخواد یه پرنده رو شکار کنه و بخوره سختته؟ خب چرا؟...
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
مشکل « عاشق » این هست که « معشوق » و با عینک خودش میبینه. در معشوق چیزهایی میبینه که واقعن در او نیست... بعد که به هم نزدیک میشن به مرور میبینه زده به کاهدون... و این خطای خودش رو به پای معشوق و عشق میذاره... دیگه به این فکر نمیکنه که اون معشوق از روز اول همین بوده... تو بد دیدی... اون ادا در نیاورده...
تو سر این بد دیدنت نشستی براش شعر گفتی، ساز زدی، نقاشی کشیدی، غصه خوردی، خودکشی کردی؛ با خانوادت جنگیدی و... . تو ایراد داری نه اون...
وقتی یکی خیانت میکنه؛ اون خائن بوده، ولی تو فکر میکردی نیست... تو فکر میکردی وفاداره... میدونی چرا معشوق و بد شناختی؟ چون خودتم خوب نشناختی... وقتی خودت و نمیشناسی مگه میشه دیگری و بشناسی؟... بعد معشوق هم میگه: « این آدم؛ روز اول عاشقم بود الان نیست »... خب علتش اینه که اون روز اول تو رو جوری که خودش میخواسته دیده... نه جوری که واقعن بودی...
ما باید اگه کسی 30 هست؛ اون و 30 ببینیم... وقتی عاشق کسی بشیم که 30 هست و بدونیم که 30 هست دیگه بعدش مشکلی پیش نمیاد... اما اگه کسی که 30 هست و 100 ببینی، وقتی به مرور بفهمی ای بابا این 100 نبوده و 30 هست، به اندازه ی فاصله ی 30 تا 100 ازش دور میشی... اینجا نه عشق مشکل داشته و نه معشوق... تو مشکل داشتی... واسه همینه که قدیمیا میگن رابطه شون توی مرحله ی « ماه عسل » هست و بعد از ماه عسل ممکنه همه چی شون خراب بشه... چرا؟ چون عینکا کنار میره... واقعیتا میاد جلو...
هربار قهوه خونه رفتی یا ساندویچ کثیف خوردی از هیچی شاکی نشدی حتا اگه سوسک از رو میزت رد شده... چرا؟ چون 30 بودنش رو دیدی و میدونستی این 30 هست... هرجام نشستی از قهوه خونه و ساندویچ کثیف تعریف کردی و عاشق یه چیزی شدی که میدونستی 30 هست و هیچ مشکلی هم نیست... میدونستی که این ساندویچ کثیفه و کافی شاپ نیست... درد اینجاست که قهوه خونه رو کافه و رستوران ببینی... چیزی که 30 بوده رو 100 دیدی....
کسی که برای موهاش شعر میگفتی و بعدن میبینی که اصلن حموم نمیره... واسه دهنش شعر گفتی میبینی مسواک نمیزنه و دهنش و نمیتونی 20 ثانیه حتا تحمل کنی... اون همین بوده... تو فکر میکردی جور دیگه ای هست...
من همیشه این و میگم: عمده ی عاشق و معشوقا رو به هم برسونین... خودشون از هم جدا میشن... تلاش هی میکنین که نذارین به هم برسن... اتفاقن بذارین به هم برسن... خودشون جدا میشن...
البته اونایی که پخته هستن و با شناخت از خودشون و دیگری عاشق و معشوق میشن قطعن ماندگاره و چیزی از این هم زیباتر نیست در هستی...
میگی فلان رفیقت بامعرفته... نه اون بامعرفت نیست... تو فکر میکردی بامعرفته... اون بخاطر 20 ملیون داداش خودش و زده بعد برای تو معرفت داره؟... بعد که یروز تو رو هم زخمی کنه میگی: « لاشی بود »... نه تو بد دیدی از روز اول... تو فکر میکردی لاشی نیست...
یه بچه گوگولی و میبینی باهاش عکس میگیری بغلش میکنی... حواست نیست این بچه پی پی هم میکنه و گریه هم میکنه نصفه شب. اینا رو تو ندیدی. بعد میگی: « واااااااااااااااااااااااااای عاشق بچه م».... باشه دوبار 🤣🤣
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
در و دیوار به هم ریخت؛ نرو
نتِ گیتار به هم ریخت؛ نرو
تازگی مزه ی تلخی دارد
طعمِ سیگار به هم ریخت؛ نرو
عسلاتُن غزلاتُن غزلُن
وزنِ اشعار به هم ریخت نرو
قالبِ شعر؛ غزل بود ولی...
با تو این شعر؛ عسل بود ولی...
قالب شعرِ من از درد شکست
زیرِ آوارِ زنی؛ مَرد شکست
از خودم یکشبه دورم کردی
رفتی و « زنده به گور» م کردی
آن که از فاصله ترسید منم
« بوفِ کور » ی که تو را دید منم
موی تو تا کمرت... تا کمرت...
رفتی و پشتِ سرت... پشتِ سرت...
بهترین ها همه دنبال تو و ...
آسمان ها همه در شال تو و ...
تو چه بی حوصله رفتی و سپس...
با دلی پر گله رفتی و سپس...
گشته ام همدمِ تنهائی و بعد...
شده ام سوژه ی زندائی و بعد...
باغِ من زرد شد و ... زرد شد و ...
همه جا سرد شد و ... سرد شد و ...
آسمان خسته شد و ماه شکست
پل سرِ جای خودش، راه شکست
بعدِ تو پنجره ای باز نشد
فرصتِ تازه ای آغاز نشد
باد در ماتم و اندوه نشست
رود دیوانه شد و کوه شکست
موی تو تا کمرت... تا کمرت...
رفتی و پشتِ سرت... پشتِ سرت...😞😞😞😞😞
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
بعضی روزا سختم میشه سحر بیدار بشم و کارای روتینم و انجام بدم😞😞 شروع میکنم با خودم کلنجار رفتن: بارونه، سرده، حالا یه روز دیرتر پاشو، حالا یروز پیاده روی نرو، حالا یروز ورزش نکن، حالا یروز سالم خوری نکن..... هی کلنجار هی کلنجار.
امروز وقت بیدار شدن باز همین کلنجار رو داشتم. خودم با خودم درگیر شدم. اما یه چیزی توی دلم بهم گفت: سختت نیست هر روز کارای نادرست کنی اما سختت میشه هر روز کارای درست کنی؟. بلافاصله از تخت اومدم پایین و رفتم پیاده روی 😊
ما سختمون نیست هر روز سیگار بکشیم؛ خب چرا سختمون میشه هر روز سیگار نکشیم؟. سختمون نیست تا لنگ ظهر بخوابیم، خب چرا سختمون میشه زود بیدار شیم؟. سختمون نیست هر آشغالی و بخوریم؛ خب چرا سختمون میشه آشغال نخوریم؟. سختمون نیست دروغ میگیم؛ خب چرا سختمون میشه راستگو باشیم؟. سختمون نیست چاق بشیم و نتونیم راه بریم؛ خب چرا سختمونه ورزش کنیم؟. انجام کارای نادرست برامون سخت نیست؛ پس انجام کارای درست چرا باید سخت باشه؟. کارای درست که انجامشون خیلی راحتتره. سیگار نکشیدن خیلی راحتتره تا کشیدن.
( این مسئله رو گفتم شاید به درد کسی خورد وقتی داشت با خودش کلنجار میرفت)
امیرحسین خوش حال
تقدیم به خلیج همیشه فارس عزیز...
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
کاش این راه؛ شبی پیش تو آغاز شود
باز در صحنِ دلت فرصتِ پرواز شود
رسم دلتنگی ما گرچه سکوت است ولی
عشق را کاش شبی جرأتِ ابراز شود
کنم « از زلف سیاهت گله چندان که مپرس »
گره مویت اگر پیش کسی باز شود...
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
تقدیم به شما غزل جدیدم:
گذشتی از وجودِ من؛ تمام پیکرم « تو » شد
تو رد شدی ز باورم؛ تمام باورم « تو » شد
در این قفس قناری ام؛ اسیرِ بی قراری ام
من از خودم فراری ام؛ پناهِ آخرم « تو » شد
غمت شده برای من؛ نگاه تو دوای من
برای هر شفای من؛ دعای مادرم « تو » شد
دوباره گشته جنگِ سرد؛ بینِ من و سپاهِ درد
برای فتح این نبرد؛ شعار لشگرم « تو » شد
منی که بی تو شاعرم؛ به هر طرف مهاجرم
غریبم و به این خوشم که نام کشورم « تو » شد
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
" ساعت برای با تو نشستن حسود بود... "
چی بگم؟ چیزی جز تشکر ندارم براتون 🙏❤️
ممنونم بابت زحمتی که کشیدین...
نمیدونم چند سالم شده 😉 بی شک شما جزئی از خاطرات خوبِ عمرم هستین...
بابت حضورتون، شورتون، ذوقتون، همدلیتون، مهربونیاتون بی نهایت ممنونم...
شبی دیگر بود در کنار شما که خوش گذشت... نفسی کشیدیم بین این همه خفگی...
" محبوبِ من چقدر جهان بی وجود بود... "
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
درخت "ریشه" دارد...
❤️🌳
ـ وقت خوش دوستای خوبم. تقدیم به شما این شعرم:
گفت: در کشور غباری نیست... هست
بر سرِ مردم فشاری نیست... هست
گفت: آزادی ست در حرف و عمل
داخلِ کشور حصاری نیست... هست
گفت: دزدی و فساد و رابطه
توی هر کارِ اداری نیست... هست
گفت: می سازیم ایرانی بزرگ!
وعده های ما شعاری نیست... هست
گفت: در کلّ قفس های وطن
آدم و حتا قناری نیست... هست
گفت: من اهلِ تظاهر نیستم
دُورِ بنده پاچه خاری نیست... هست
گفت: کلّ مردم ما سالمند
بینشان فردِ خماری نیست... هست
گفت: ایران را گلستان می کنیم
در وطن گل هست و خاری نیست... هست
گفت: مسؤولینِ مفسد حبسی اند
هیچ مسؤولی فراری نیست... هست
گفت و گفت و گفت و گفت و گفت و گفت
دیگر از او انتظاری نیست؟... نیست
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
ما سختمونه که بپذیریم هیچی نیستیم... هرچی و هرچی هم که باشیم بازم هیچی نیستیم... بریم جلوی آینه و خوب به خودمون نگاه کنیم... ما چی هستیم؟ هیچی... برای کی مهمه که ما چی و کی هستیم؟ هیچکی... پولداری؟ از تو پولدارترم بودن و محو شدن از روزگار.... مشهوری؟ از تو مشهورتر بودن و محو شدن توو روزگار... زیبایی؟ از تو زیباترا رفتن سینه ی قبرستون ... درد داری؟ از تو دردمندترا محو شدن در روزگار....
هر غمی که داریم، هر دردی که داریم، هر دغدغه ای که داریم و هرچی که داریم؛ پیش از ما هم آدمای دیگه داشتن و بعد از ما هم آدمای دیگه خواهند داشت... هیچی جدید نیست و فقط تجربه ش برای ما جدیده.... دوست داری معروف بشی تا آدمای دیگه بشناسنت؟ کدوم ادما؟ ادمایی که خودشون و نمیشناسن؟ ادمایی که خودشونم محو میشن به زودی؟... میخوای ایندگان بشناسنت؟ مگه الان که هستی ایندگان میشناسنت؟ بعدن که نیستی به چه دردت میخوره بشناسنت؟... به زمانِ بی نهایتِ قبل از تولدت و به زمان بی نهایت پس از مرگت فکر کن... این برهه ی ناچیز که داری در زمین زیست میکنی گیرم که شاهی، هنرمندی، ثروتمندی، مخترعی، زیبایی.... خب؟.. شاید یک دونه شن باشی در بیابان بی پایان هستی... جوونی؟ مگه پیرها جوون نبودن؟ یه سر قبرستونا برو تاریخ بهت یاد میده چی به چیه... ما هیچی نیستیم... هرچی که باشیم بازم هیچی نیستیم... همه ی ادمای امروز؛ به احتمال زیاد پایان این قرن و نمیبینن... درسته؟... خب چته؟ سختته بدونی هیچی نیستی و هیچیت برای هیچکی مهم نیست؟ میدونی چقدررررررررررررررررررررررررررررررر شاه و دانشمند و ادم معروف و ثروتمند بودن که حتا تو اسمشون و نشنیدی؟... بعد توقع داری من و تو رو بشناسن دیگران؟... یه برهه هستی... چندتا اسباب بازی بهت دادن بازی کنی تا وقت بگذره... همین... بازی کنیم... راستی وقتی بریم باید همه ی اسباب بازیا رو سرجاش بذاریم و بریم... خونه داری؟ چندتا؟ 12 تا؟ با خودت میبری؟ نه عزیزم میذاریش برای کره ی زمین و میری... یکم توش زیستی و ریلکس کردی همین... نوازنده ای؟ خب سازت و میبری؟ نه عزیزم یکم دادن دستت ساز بزنی بازی کنی.... خوشگلی؟ 2 روز بعد از مرگت صورتت و بلعیدن حشرات... رئیس جمهوری؟ وقت مرگت یه کفن پیچ میشی و میری توی زمینی که زیردستاتم همون جا خاک شدن.... یکم آرومتر، یکم بی حرص تر، یکم درست تر گام برداریم... 1404 هستیم مگه نه؟ فکر نکنم همه مون به 1474 برسیم... 1474 هم سال تحویل میشه، خیابونا شلوغ میشه، مردم عید و تبریک میگن، سینما هم بازیگر داره، هر شهری ثروتمند هم داره، فوتبال هم در جریانه، هنرمندم هست، سیاسیونم هستن، دریا هم هست، جنگلم هست، عاشقم هست، دردمندم هست... همه چی همینه که هسته... فقط ما نیستیم در این قالب... و اون ادمای اون دوره فکر میکنن همه چی فقط منحصر به فرد اوناست در حالی که نمیدونن برای اونا دیدن و تجربه ش جدیده وگرنه خود اون مسئله جدید نیست... هیچ مسئله ای جدید نیست... یا خودش یا مشابهش بوده همیشه....
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
گاهی به اطرافیان و آشناهام زنگ میزنم. اونایی که خارج از دایره ی خانواده و دوستای صمیمیم هستن... تستشون میکنم... حدودن بعد از 30 ثانیه ی اول دیالوگاشون اینجوری میشه: « خب دیگه چه خبر؟. یاد ما کردی. چیزی شده؟ آره دیگه اینجور... »
فکر میکنن حتمن باید چیزی شده باشه که بهشون زنگ بزنی یا بهت زنگ بزنن... توی دلشون فکر میکنن حتمن یه کاری باهاشون داری... یا پول میخوای یا یه کاری به هر حال داری... منم بهشون میگم زنگ زدم حالت و بپرسم فقط... بُهت و توی سکوتشون متوجه میشم... و بعد از تماس؛ دایره ی روابطمو تنگتر میکنم... جوری که فقط خانواده و دو سه تا دوست خیلی خیلی صمیمیم بهم دسترسی داشته باشن... با خودم میگم: دیدی همون آدمایی که همیشه حضوری وقتی میبیننت قربون صدقه ت میرن و هزار نوع تعارف و داداشمی و عزیزمی و اینا میگن؛ وقتی بهشون زنگ میزنی هی توی مکالمه مکث میکنن؛ چرا؟ چون فکر میکنن کارشون داری... باورشون نمیشه که زنگ زدی فقط حالشون و بپرسی همین...
راستش اونایی هم که به من زنگ میزنن کارم دارن فقط... کم پیش میاد یکی بعد از یه مدتی زنگ بزنه و بگه: فقط میخواستم حالتو بپرسم همین...
راستش من از این دنیا بدم اومده دیگه... منظورم از این دنیا این سبکِ زندگی ای هست که جدید یا به اصطلاح مدرن شده... شاید زندگیمون مدرن شده باشه اما به نظرم بهتر نشده... ما نه از قدیمیا سالمتریم از نظر جسمی و ذهنی و روحی، نه آرومتریم، نه طول عمرمون بیشتره، نه افکار مثبتمون بیشتره و .... . دلمون خوشه مدرن شدیم...
یکبار به من زنگ بزن فقط حالمو بپرس... بدون هیچ کاری و بدون هیچ پشتِ پرده ای و نقشه ای... فقط حالمو بپرس... بگو: امیرحسین / خوشحال / آقای خوشحال / دبیر / استاد... فقط زنگ زدم حالتو بپرسم همین...
بذار فکر کنم هنوز خوب بودنِ حالمون برای کسی مهمه... نذار وقتی که مریض و گرفتار شدیم یاد هم بیوفتیم و جویای احوال هم باشیم... لطفن اگه روزی ناخوش و گرفتار شدم حالمو نپرس... برام بی ارزشه... به اطرافیانمم سپردم همه رو دور کنن ازم...
یکبار به من زنگ بزن فقط حالمو بپرس... بگو: امیرحسین / خوشحال / آقای خوشحال / دبیر / استاد... فقط زنگ زدم حالتو بپرسم... همین...
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
این شعر جدیدم تقدیم به شما. ممنون برای خوندن من وقت میذارین:
آن طرف او بود و یک دیوار؛ در
این طرف من بودم و سیگار؛ سر
ریشه ی من خشک دارد می شود
می زند از شاخه ام اینبار؛ پر
رفتن او، رفتن او، رفتنش...
می شود چشمم از این تکرار؛ تر
یاد او شوریده حالم کرده بود
در میان جمع؛ لالم کرده بود
من که از یادش نمی آیم برون
در سرم جاری شده دریای خون
می رود با هر که دلخواهش شده
هر که در بی راهه همراهش شده
من بمانم با خیالش بهتر است
بعد من انگار حالش بهتر است
زندگی آوار می شد بعد او
مردنم تکرار می شد بعد او
درد می جوشید و درمانش نبود
فرض کن ایران؛ خراسانش نبود
بغض آمد در گلویم خانه کرد
رفتنش ویرانه را ویرانه کرد
من دلم بی تاب شد بی تاب شد
روح من هی آب شد هی آب شد
پیش چشم آینه ویران شدم
در خودم دیدم که قبرستان شدم
جرعه جرعه خوردم این اندوه را
دفن کردم در خودم یک کوه را
هیچ شمعی بر مزار من نسوخت
سایه ام حتا کنار من نسوخت
آه این نعشی که بس فرسوده است
صاحبش یک روز شاعر بوده است
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
تولد دو سالگی کانون شعر و ادبیات "درخت " بود❤️😊😍...
خدایا شکرت که این فرصت و بهم دادی چنین جلسه ای و راه اندازی کنم و دو سال هم پیش ببرمش 🙏... ممنونم 🙏🙏...
خیلی خیلی ممنونم از همه ی دوستانی که همراهی کردن و میکنن....
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
این دعای امام علی خیلی سطحش بالاست... هربار مرورش میکنم هنگ میکنم هنگ... خیلی سطحش بالاست خیلی... میگه:
« خداوندا! کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی؛ جانم اولین چیزی باشد که میگیری »
اوف اوف اوف... بابا خیلی خفنی که به این نقطه رسیدی... منظورش میدونین چیه؟
منظورش این هست که خدایا جوری نشه که اول شرافت و انسانیت و فضیلت و از من بگیری و بعد جونم رو... چون بدون این چیزا؛ من شدم یه جسد بی ارزش... یعنی عمرِ شرافت و انسانیتم بیشتر از عمر خودم باشه.... اوف بابا خیلی سطح بالا حرف زدی... پاره شدم پاره...
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
امروز توی دلم یهو قیامت شد... طوفان شد... آتیش شد... این شعر خلق شد... تقدیم به شما خوبان... ممنونم که برای خوندن شعرام وقت میذارین:
زندگی در مسیرِ رفتن بود
درد بی اختیار برمیگشت
رفت قطاری و مَرد با غم از
سالن انتظار برمیگشت
داشت چون برج کهنه ای میریخت
در خیابان مملو از آدم
گفت با خود: دوباره میسازیم
زندگی را اگر شود باهم
پشت میزش تمامِ « او » را دید
داشت در صندلی فرومیرفت
جسمش اینجا نشسته و روحش
همزمان پا به پای او میرفت
دردِ رفتن به سینه اش چسبید
بر سرش کلّ خانه ویران شد
کفش پوشید و از خودش شد دور
بی خودش راهیِ خیابان شد
زیر پایش پیاده رو جان داد
راه انگار پشت او میرفت
رفت تا کافه ای که نوشد چای
داشت در استکان فرومیرفت...
+ امیرحسین؟
ـ جانم؟
+ میای کمک کنی ملافه های تخت و عوض کنیم؟
ـ الان میام.
+ چرا توو خودتی؟ چیزی شده؟
ـ نه.
+ شعر داری میگی؟
ـ آره.
+ خب برو تمومش کن.
ـ تموم شد.
+ بعدن برام میخونی؟
ـ نه.
+ عه چرا؟
ـ چون الان میخونم نه بعد:
زندگی در مسیرِ رفتن بود
درد بی اختیار برمیگشت
رفت قطاری و مَرد با غم از
سالن انتظار برمیگشت
داشت چون برج کهنه ای میریخت
در خیابان مملو از آدم
گفت با خود: دوباره میسازیم
زندگی را اگر شود باهم
پشت میزش تمامِ « او » را دید
داشت در صندلی فرومیرفت
جسمش اینجا نشسته و روحش
همزمان پا به پای او میرفت
دردِ رفتن به سینه اش چسبید
بر سرش کلّ خانه ویران شد
کفش پوشید و از خودش شد دور
بی خودش راهیِ خیابان شد
زیر پایش پیاده رو جان داد
راه انگار پشت او میرفت
رفت تا کافه ای که نوشد چای
داشت در استکان فرومیرفت...
+ خیلی قشنگ بود
ـ تو قشنگتری...
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
🙏❤️🍏
تقدیم به شما این شعرم:
بغض کردی، دوباره باران شد
زیر پایت دلم خیابان شد
رد شدی این غزل پریشان گشت
جانِ بی جانِ من پر از جان شد
روح من در نگاهِ چنگیزت
غرقِ در خون شد و خراسان شد
با تو دنیا چو آسمانی بود
بی تو اما شبیه زندان شد
رفتی و قصر آرزوهایم
پیش چشمم دوباره ویران شد
مثنوی بهتر است باور کن
این غزل دیگر از « تو » حیران شد
توی مشتت بهار آوردی
درد بردی؛ قرار آوردی
خنده کردی زمین هوایی شد
باد و مویت؛ عجب نمایی شد
با نگاهت به شعر خندیدم
رفتنم را کنار تو دیدم
سینه ام ابر شد؛ دلم تر گشت
رفتی و درد لعنتی برگشت
آه گفتم؛ هوا پر از مه شد
مثنوی زیر پای تو له شد
درد آمد کنار شومینه
قلبم آتش گرفت در سینه
دود می آمد و غزل می سوخت
جان و روحم همین بغل می سوخت
آتشی بود و شعر؛ هیزم شد
زیر خاکسترم دلم گم شد
یاد من را به باد خواهی داد
یاد من را به باد دادی باد
زیر پایت دلم خیابان شد
بغض کردی دوباره باران شد...
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
سهراب ام جی 😊
زعفرانیه... سه راه آصف 😊😍😉
خوب بود... شکر
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
ـ تبریک به همه ی معلما. پیرامون روز معلم:
1ـ دانش آموز تنبل خطاب به معلم:
تمامِ سال را تدریس کردی
لبت را با زبانت خیس کردی
همیشه امتحان و درس و تمرین
دهان بنده را سرویس کردی
2ـ دانش آموز زرنگ خطاب به معلم:
زمانِ سبقتِ من؛ ایست دادی
به من چیزی که حقم نیست دادی
بدون لطف تو تجدید بودم
همیشه صفر من را بیست دادی
3ـ ویژگی اغلب معلمان قدیم:
همیشه با کت و شلوار هستند
نه اهل قرص و نه سیگار هستند
منظم، باادب، دور از حواشی
یقین دارم که بی تکرار هستند
4ـ ویژگی برخی از معلمان امروزی:
نداند راه را گاهی ز بی راه
سه تا غیبت کند در طول یک ماه
سوادش اندک و پر از هیاهو
لباسش چسب و فاقش گشته کوتاه!
5ـ ویژگی برخی از معلمان زنِ امروز:
سگ و یک گربه دارد در اتاقش
زده یک خالکوبی روی ساقش
بپوشد جین چسب و کفش قرمز
به جز سینه عمل کرده دماغش
6ـ ویژگی اکثر معلمان زن قدیم:
کند پر گچ تمام چادرش را
نشوید دستِ مثلِ آجرش را
قِر او را کسی هرگز ندیده
ولی حتمن شنیده غرغرش را
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
www.Ahkhoshhal.ir
این شعرم و خیلی دوست دارم... تقدیم به شما عزیزان... سپاس که من و میخونین:
چارپاره، غزل، رباعی، تو
کافه بود و نبات و چائی، تو
گفتمت که: « چه آشنائی تو »
رد شدی از پل هوائی، تو
لای موهای تو دلم گم شد
حالِ من سوژه دستِ مردم شد
باد می آمد و دلم خون گشت
بید؛ من را که دید مجنون گشت
از درونم پرنده بیرون گشت
« من چه دانسته ام دگر چون گشت »
سینه ام رود پر تلاطم شد
لای موهای تو دلم گم شد
روح من خیس شد؛ تنم آتش
هر « توأم » یخ شد و « منم » آتش!
حلقه زد دورِ گردنم آتش
شعله ور کرد و روشنم آتش
هرچه پروانه بود کژدم شد
لای موهای تو دلم گم شد
از خودم آمدم؛ نبودی تو
گم شده مقصدم؛ نبودی تو
بد شده مشهدم؛ نبودی تو
دلخوشِ « شایدم »؛ نبودی تو
لای موهای تو دلم گم شد
باز هم سکته... بار چندم شد؟
در نگاهت جهان به رقص آمد
رد شدی؛ آسمان به رقص آمد
چای در استکان به رقص آمد
ذکر گفتی؛ اذان به رقص آمد
ناله می کردی و ترنّم شد
لای موهای تو دلم گم شد
بی تو من از خودم کمی دورم
زنده انگار داخل گورم
مثل گنجشکِ زیرِ ساتورم
وصله ی من نشو که ناجورم
شاعری بی تو بی تکلم شد
لای موهای تو دلش گم شد...
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال
❤️🍏
شعر جدیدم تقدیمتون. خیلی بهم ریختم موقع سرودنش:
می خواستم که با تو بمیرم؛ ولی نشد
جانی دوباره با تو بگیرم؛ ولی نشد
هر شب به رنج رفتن تو فکر می کنم
هر ثانیه به بودن تو فکر می کنم
گفتم: « شبیه هر چه تو گویی؛ شوم همان
اصلن شبیه هر که بخواهی شوم؛ بمان »
گفتی که: « راه بینِ من و تو جدائی است
ناآشنا شدن ثمرِ آشنائی است »
بی تو به انزوای خودم فکر میکنم
دارم به انتهای خودم فکر می کنم
یک قاب عکس خالی و دردش برای من
بی من شوی تو عالی و دردش برای من
دست تو را گرفته کنون فرد دیگری
در ساحل شمالی و دردش برای من
« با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن »
فالم شده چه فالی و دردش برای من
با قلبِ آهنین خودت ضربه ها زدی
بر این دل سفالی و دردش برای من...
گیرم که با جهان خودت رو به رو شدی
اصلن تو سهم من نشدی؛ سهم او شدی
حالت خوش است و با همه کس کیف می کنی
هی پشت هم؛ نفس به نفس کیف می کنی
دل بسته ای به هر چه به آن دل نبسته ام
شادم از این که شادی و در خود شکسته ام
دیگر در آسمان دلم پر نمی زنی
سر می زدی به ما و کنون سر نمی زنی
بی تو غریبه ای شده ام در دیار خویش
با دیگران نشستی و من هم کنار خویش
منهای یک؛ امیرحسین خوش حال