یه وقتایی باید متوجه بشی که یه سری از ادما فقط میتونن تو قلبت بمونن اما تو زندگیت نه
باید بفهمی لیاقتت چیه
پس به مسیرت ادامه بده
جای اینکه خودتو یه جا نگه داری
ta qabl inke montazer bashid adama doseton dashte bashan
khodetono dost dashte bashid
منو ببخش
اگه واست اونی که خواستی نبودم
منو ببخش
اگه خواستم پیشم باشی به زورم
منو ببخش اگه آزردهات میکرد حضورم
منو ببخش تو زندگیت بخاطر وجودم
منو ببخش اگه یه لحظه اشکت در اومد
منو ببخش واسه اون روزای خوبی که نیومد
منو ببخش اگه جای خنده تو چشمات غم اومد
منو ببخش اصلا بیخیال سر من چی اومد
منو هر طور که قضاوت کردید بهش ادامه بدید
چون من حوصله توضیح دادن خودم رو به هیچکس ندارم
اصلا هرچی که شما فکر میکنید درسته
حتی نزدیک ترین ها
چرا به جای قضاوت کردن تلاش نکنیم که بلد هم دیگه بشیم
سوز سرما داشت کم کم دگر نفوذ میکرد در رگ هایم جریان گرم خونم داشت به سمت سرما و اهسته تر شدن میرفت
و تمامی این زخم ها و درد ها تاریکی ها غم ها افسردگی ها حملات شدید عصبی بی حس شدن دستانم و مور مور شدنشان بیحوصلگی ها و و و و و و و. و های دیگر مرا به سمت ساخته شدن میبرد
و این ساخته شدن در برار تمام این عالم بزرگ سیاهی ایستادگی میکرد و من خوبم :)
و کاش انسان ها بفهمند
به جای تلاش کردن و بدست اوردن بیش از حد و وابستگی
رها کردن و پذیرفتن یاد بگیرند
چرا که اکثر اوقات بدست اوردن در رهایی معنی میگیرد
و انقدر حال شکسته و کجم را
سعی کردم صاف و اتو کشیده نشان دهم
که این اواخر یادم میرفت
و در نقشم فرو میرفتم
فکر میکردم واقعا خوبم
بازیگر خوبی میشدم
به وقتش برای هم دیگه کافی باشیم
کسی که تو یه چاه ۱۰ متری افتاده
طناب پنج متری کافی نیست
avalin artist ke mikham karasho khodam bzanam o okey konm
gosh bedid age hal kardid hemayat konid azash
خوبیه درگیری ذهنی زیاد هم اینکه
انقدر زیادن که با فکر کردن به یکیش مابقی رو یادت میره
دوست داشتم بنویسم
از همه چیز
من فقط میتوانستم بنویسم
وگرنه چه انتظاری از یک موجود درون گرا میرفت
درونم حل میشد تمام سیاهی ها
مانند رودخانه ایی که پاهایم را از زانو به پایین داخلش انداخته بودم
او از مرز دیدم رد میشد
و من هم از قصد اورا لمس میکردم
مقصدی نداشت
روان بود اما بر خلاف رنگ ابی
رنگ سیاه داشت
بعضی از قسمت هایش سفید بود
زمانی کن به سنگ ها برخورد میکردند
اما تعدا سنگ ها کمتر از این حرفا بود
به دنبال راهی نجات
دست و پا میزدم
دست و پا زدن گاهی خوب و گاهی بد برایم تمام میشد
در انبوه این تاریکی ها من به سمت نور دوان دوان میرفتم
و نور با سرعت نور از من دور میشد
گویی از من دوری میکند
شایدم حق دارد
من انقدر که باید قدرش را ندانستم
او مرا در میان تاریکی ها رهایم کرد
تا معنی روشنایی اش را بفهمم
من تقریبا فهمیده ام دیگر
نمیدانم چقدر باید بیشتر از این بدانم
اما اگر میشود برگرد
این بود ارزوی. امشب من 🌝🌚