aliii_soltaniiii | Unsorted

Telegram-канал aliii_soltaniiii - علی سلطانی

31643

"نویسنده، داستان نویس،فیلمنامه‌نویس" تهیه کتاب‌ها از طریق سایت زیر : Alisoltanii.ir ارتباط‌باادمین‌: @Soltani_ketab ✅اینستاگرام👇🏻 https://www.instagram.com/aliii_soltaniiii/?hl=en

Subscribe to a channel

علی سلطانی

موسیقی با چشمانِ بسته...

@aliii_soltaniiii

Читать полностью…

علی سلطانی

وقتی
احساس می‌کنی
همه‌ی درها بسته شده‌اند،
مهرِ خدا
از روزنه‌یِ ناممکن‌ها
به تو خواهد رسید 🫶🏻

Читать полностью…

علی سلطانی

یکی از همین روزهایِ سردِ آذر

- چقدر کم حرف شدی؟!
+ حوصله ندارم!
- شايدم حرفات رو جای ديگه زدی، واسه يكی ديگه!
+ بعد از اين همه مدت همديگه رو نديديم که اين حرفارو بزنيم
- واسه تو بعد از اين همه مدته، من احمق هر روز می‌ايستم کنج ديوار و رفت و آمدت رو نگاه می‌کنم
+ اصلاً عوض نشدی... هنوز همون پسر بی‌منطق‌ ترم يکی!
- آره خب عوض شدن تخصص تو بود... يکدفعه عوض شدن، اونم با منطق با دليل با حرف... با دروغ!
+ مشکلت اينه نمی‌خوای فراموش کنی!
- نه... مشکلم اينه باور کردم... حرفات رو... خودت رو... چشمات رو…حالا نه اينکه نخوام... نمی‌تونم فراموش کنم!
+ پس بذار يه چيزی بگم که راحت‌تر بتونی فراموش کنی... راستش همون روزا هم توی خلوت خودم نمی‌تونستم دوستت داشته باشم... اما تو همه‌چيز رو جدی گرفته بودی...
اين جمله را که گفت از صحنه‌ی نمايش زدم بيرون! هيچ کدام از آن ديالوگ‌ها برای نمايش نامه نبود... سر حرفمان بد باز شده بود! زدم بيرون و با همان گريم و سر و وضع رفتم گوشه‌ای از دانشگاه که پاتوق بعد از کلاس‌هايمان بود نشستم به سيگار.
نگاهی به نيمکت خالی کناری‌ام انداختم و چشمانم را بستم... چند سال قبل... يکی از همين بعدازظهرهای سرد آذر، باد شديدی می‌وزيد...
يک مسير چند متری را هی می‌رفتم و می‌آمدم و دستانم را ها می‌کردم...
نه از سرما، قرار بود ببينمش و فشارم افتاده بود!
ديدم از دور می‌آيد... مثل دختر بچه‌ای که محصور جنگل شده و راهش را گم کرده، چشم دوخته بود به آسمان و می‌آمد... به همان سبک مخصوص خودش قدم می‌زد... باد موهايش را پخش کرده بود روی صورت و لبش... بدون پلک زدن خيره شدم به چشمانش... نزديکم شده بود و در فاصله‌ی يک متری‌ام ايستاده بود اما من در چشمانم سير می‌کردم در جغرافيایی که نمی‌دانم چه از جانم می‌خواست.
سردش بود... قدم زديم... او حرف می‌زد و من دل دل می‌کردم دستانش را بگيرم.
رسيديم به بوفه‌ی دانشگاه... نشستيم کنار پنجره و جزوه‌ای که خواسته بود را روی ميز گذاشتم... جزوه را ورق زد و چشمش خورد به برگه‌ی کوچکی که تمام دوست داشتنم را در چند جمله برايش نوشته بودم.
برگه‌ای که به خيال خودم قرار بود در تنهایی‌اش بخواند، خواند و چند لحظه‌ای نگاهم کرد و بلند شد و رفت! کلاس بعدی را هم حاضر نبود.
آن شب با تمام قدم زدن‌هايم در باد و زير باران و پس از باران تمام شد.
فردا سر کلاس چشم دوخته بودم به در که وارد شد... آمد و بی‌حرف کنارم نشست... تا پايان کلاس جرات نگاه کردنش را نداشتم... او آرام و راحت جزوه‌اش را می‌نوشت و من صدای ضربان قلبم کلاس را برداشته بود.
کلاس تمام شد و موقع رفتن برگه‌ی کوچکی را روی ميزم گذاشت. پشت همان برگه نوشته بود
«پاييز که تمام است... می‌خواهم زمستان را آرام جان باشی»
با آتش سيگارم که به فيلتر رسيده بود به خودم آمدم... نيمکت کناری‌ام را نگاه کردم پسر جوانی را ديدم که شاخه گلی را بو می‌کشيد
که دل در دلش نبود! که عشق را باور کرده بود... ياد آخرين حرفش سر صحنه‌ی تئاتر افتادم... سردم شد،
آخر چرا گفت؟
الزامي نداشت بگويد در خلوتش هم دوستم نداشته.
من آن روزها را باور کرده بودم
ياد حرف‌های آخرش افتادم
سردم شد
گريم چهره‌ام به هم ريخت.
 
📚چيزهايى هست كه نمی‌دانى/
#علی_سلطانی
@aliii_soltaniiii

Читать полностью…

علی سلطانی

اگه ميوه‌اى كه می‌خورى
از لحظه‌اى كه بذرش كاشته شد،
براى تو مقدر بوده،
پس چرا فكر می‌کنى
چيزى كه سهم توئه، بهت نمی‌رسه؟

Читать полностью…

علی سلطانی

حوالیِ تو دل‌تنگی چگونه است؟
اینجا که باران می‌زند ...

Читать полностью…

علی سلطانی

سخت بود گفتنِ این حرفا...
ببین از این‌جا 👇🏻

https://www.instagram.com/reel/DSC36OuiKzL/?igsh=MWY3NjVoejJybDN2Zw==

Читать полностью…

علی سلطانی

دلم می‌خواست برای اندوهِ چشم‌هایت کاری کنم، اما تنها توانستم بگویم؛
طاقت بیاور عزیزِ من...

موسیقی با چشمانِ بسته...

@aliii_soltaniiii

Читать полностью…

علی سلطانی

New Music

@aliii_soltaniiii

Читать полностью…

علی سلطانی

یادت هست...؟
چند ماه پیش را می‌گویم
انتظار پاییز را می‌کشیدیم
برایش ذوق داشتیم
اکنون پاییز نفس‌های آخرش را می‌کشد
به همین زودی تمام شد
خیلی فکرها برایش داشتیم نه؟
خیلی خاطره‌ها خواستیم بسازیم که نشد...
خب تمام عمر همین است
فصل‌های مختلف زندگی می‌گذرد
تمام می‌شود
در آخر این تویی که خودت را تنها میابی
تنهای تنها میان اتفاقاتی که نیفتاد!
پس بخند
با تمام نداشته‌هایت برقص
در همین لحظه، همین حالا
به حال خوبت وعده‌ی فلان فصل وُ فلان روز وُ فلان شخص را نده...

#علی_سلطانی
@aliii_soltaniiii

Читать полностью…

علی سلطانی

می‌خوام واسه هرچی شدم بالا بگیرم سرمو ...

Читать полностью…

علی سلطانی

عصرِ پنج‌شنبه است...
هِی گوشی را چِک می‌کنم
که ساعت چند کجا باشم؟!
که رنگ پیراهن‌ت را تعیین کنم...!
که روزم را به خیر کنی!
عیبی ندارد هیچ نگو...
آنچه عوض دارد گِله ندارد!
آنچه روز را بر من آشفته کرده...
غروب که بشود دلتنگت می‌کند!
غروب که بشود...
هِی از پنجره خیابان را نگاه می‌کنی
غروب که بشود...
عطر نرگس در سَرَت می‌پیچد
غروب که بشود...


پنج شنبه است و اصلا حواست نیست
و اصلا حواست پَرت است!

#علی_سلطانی

Читать полностью…

علی سلطانی

من تورو از قصد دادم از دست :)
@aliii_soltaniiii

Читать полностью…

علی سلطانی

تو می‌رسی
تو می‌خندی
تو زندگی را در آغوش می‌کشی
صبر کن :)

📚دُختر نیستی که بفهمی
موجود در تمامِ کتاب‌فروشی‌های کشور

Читать полностью…

علی سلطانی

زیرِ بارانی که نمی‌بارید…

Читать полностью…

علی سلطانی

موسیقی با چشمانِ بسته...

@aliii_soltaniiii

Читать полностью…

علی سلطانی

دُخترِ صبوری‌ست
یلدا.
یک دقیقه
به زمستان دل بست،
یک عمر
عاشق مانده...

Читать полностью…

علی سلطانی

@aliii_soltaniiii

Читать полностью…

علی سلطانی

ولی من هیچ‌وقت برای منفعت کنار آدما نبودم.
خودم همه‌چیز داشتم
اگه بودم واقعا دوستشون داشتم :)

Читать полностью…

علی سلطانی

اولین بار بعد از گوش کردن به «dreamcatcher» (شکارچی رویا) بود که به رُخشید پیام دادم.
ساعت یک‌ونیم شب بود.
بعد از گوش کردن به آن موسیقی توی خانه بند نمی‌شدم. نمی‌دانم علتش صرفاً موسیقی بود یا اینکه در ثانیه‌به‌ثانیه‌اش رُخشید را توی ذهنم تصویر می‌کردم. هرچه بود، می‌توانستم ساعت‌ها قدم بزنم و باد سرد با شدت بخورد توی صورتم، بدون اینکه سردرد ناشی از سینوزیتِ عود‌کرده‌ام ذره‌ای مهم باشد.

#علی_سلطانی
📚 رازِ رُخشید برملا شد /

موسیقی با چشمانِ بسته...
@aliii_soltaniiii

Читать полностью…

علی سلطانی

New Music

@aliii_soltaniiii

Читать полностью…

علی سلطانی

به سوی من روان شده‌ای
به شهر گفته‌ام سکوت
به گوشم
به گوشم به طنین آمدن‌ات
می‌نگرم به خیالی در راه
می‌آیی... .
می‌آیی زیر باران
زیر باران با یک چتر
با رژ لبی آبی... .
دست در دستان دریا
ابر از شال گردن‌ات میریزد
حال خوب عشق به دنبالت
حال خوب قد یک ماه و دو ستاره
به شهر گفته‌ام سکوت
به خودم گفته‌ام سکوت
صدای قدم‌هایت شنیدنی‌ست... .

#علی_سلطانی

Читать полностью…

علی سلطانی

به بهانه‌ی ۱۶ آذر روزِ دانشجو 🫶🏻

وقتی سن‌و‌سال خیلی کمی داشتم فکر می‌کردم مهندس‌ها در کیف‌سامسونتشان پول حمل می‌کنند و مدام خودم را با یک پاترول مشکی‌رنگ و کیف‌سامسونت تصور می‌کردم که توی لابیِ یک برج خیلی باکلاس مقابل آسانسور ایستاده‌ام و ادغام بوی عطر و سیگارم دختر جوانی را که پشت‌سرم ایستاده وادار می‌کند نزدیک بیاید و پیشنهاد بدهد امشب را کنار هم بگذرانیم؛ من هم نیشخندی بزنم و سبیل‌هایم را تاب بدهم و بگویم: تو زیبایی، دخترجان، اما هیچ‌گونه جذابیت جنسی برایم نداری. و لابه‌لای نگاه مات‌و‌مبهوت دختر درست در طبقه‌ی سیزده پیاده شوم و بروم روی کاناپه لم بدهم و آخرین نخ سیگار وینستون‌عقابیِ داخل پاکت را بکشم و به عشقی که رهایم کرده و رفته فکر کنم. من تمام این آرزوها را برای خودم نوشته بودم، چون معلم ادبیاتمان همیشه گوشزد می‌کرد رؤیاهایتان را بنویسید؛ مدام می‌گفت شما با نوشتن آرزوهایتان به آن‌ها قدرت تبدیل شدن به واقعیت می‌بخشید. اما مشکل اینجا بود که من عقده‌های کودکی‌ام را با رؤیا اشتباه گرفته بودم، یعنی خیلی فرصت نداشتم فکر کنم ببینم رؤیایم چیست. تا می‌خواستم حرف معلم ادبیاتم را هضم کنم زنگ بعدی فرا می‌رسید و باید مشغول تاریخ می‌شدم و مشغول جغرافیا و چیزهایی که درعین‌حال به من مربوط نمی‌شد، اما بسیار هم ربط داشت.
توی مدرسه تنها چیزی که مهم نبود رؤیا بود. صدها نفر آدم با فضاهای ذهنی مختلف و توانایی‌های متفاوت محکوم بودند به حرکت در مسیری که برایشان تعیین شده بود. نه از مسیر لذت می‌بردند نه لزوماً انتهای این مسیر ختم می‌شد به آرزوهایشان. من هم، میان این‌همه آشفتگی، کیف‌سامسونت پُر‌پول را برگزیدم، به‌همراه پاترول مشکی و سیگار وینستون‌عقابی و خانه‌ای که پنجره‌اش رو به برج میلاد باز می‌شد و البته عشقی که نمی‌دانم چرا این مرد جذاب را، که ادغام بوی عطر و سیگارش موقعی که پالتوی مشکی چرمی‌اش را کنار می‌زد و خیلی جنتلمن دستش را توی جیبش فرو می‌برد هر زنی را مجذوبش می‌کرد، رها کرده و رفته بود.
اما خب هرچه بزرگ‌تر می‌شدم عقده‌هایم مانند همان کیف‌سامسونت از مُد می‌افتادند یا شبیه پاترول از رده خارج می‌شدند.
تمام حرف‌هایی که مشاور‌های مختلف قبل از کنکور به من زده بودند ختم شده بود به اینجا که مامان‌زری می‌توانست با روزنامه‌های آگهی استخدام تلنبارشده توی اتاقم تا آخر عمر شیشه پاک کند و غصه بخورد؛ اما بابامنصور، دقیقاً همان زمان که طلب پول کلاس کنکور کردم، کمربند کشی شلوار شیرازی‌اش را چند باری جمع کرد و بالا کشید و گفت: «جای پُر کردن جیب این ازخدابی‌خبرا، بیا بریم وایسا وردست سعید کرکثیف، تعویض‌روغنی یاد بگیر.» بعد هم زُل زد توی چشم‌هایم، لحنش را کمی مسالمت‌آمیزتر کرد تا وعده‌ی وسوسه‌برانگیزش را خوب القا کند و ادامه داد: «تو باهوشی، دو‌ساله اوستا می‌شی، جمع‌و‌جور می‌کنیم، یه مغازه برات می‌زنیم نون راحت درمی‌آری.» منظور پدرم از نان راحت نانِ روغنی بود، اما من در رؤیای ادغام دود وینستون‌عقابی و عطر تلخم مدهوش بودم و بوی هیچ نانی به مشامم نمی‌رسید!
در تمام چهار سالی که من داشتم استاتیک و مقاومت مصالح و دینامیک سیالات پاس می‌کردم، شاگرد سعید کرکثیف ماشینش را عوض کرد و طبقه‌ی دوم خانه‌ی پدرش را که دقیقاً روبه‌روی خانه‌ی ما بود ساخت و زن گرفت و زنش زایید. یک هفته پس از زاییدنش هم پدرم آمد توی اتاق و یک شیرینیِ زبان گذاشت روی میز، کنار کتاب‌های درسی‌ام و گفت: «شیرینی ختنه‌سرون پسر سیروسه، بخورش.»

📚رازِ رُخشید برملا شد/
#علی_سلطانی

@aliii_soltaniiii

Читать полностью…

علی سلطانی

برای دوستِ آسیب دیده‌اش نوشت؛

گرچه زخم روی تن وُ روحِ تو بود، اما
دردش تا استخوان من هم رسید...

Читать полностью…

علی سلطانی

اگر آنسویِ پنجره نشسته‌ای
و صدای باران قرارِ دلت را ربوده
رختِ پاییزی‌ات را به تن کن
و ذوق دلت را قدم بزن
هیچ معلوم نیست
دوباره پاییز باشد
دوباره تو باشی
دوباره قرار دلت به بارانی بی‌قرار شود!

#علی_سلطانی

باران/ ۱۰ / آذر / ۱۴۰۴

Читать полностью…

علی سلطانی

گفت می‌شه بی‌زحمت بگید:
تخفیف بلک‌فرایدی داریم؟
و هنوز فرصت هست براش
منم گفتم بهتون که اگه خواستید بگیرید🌱
اکانت تلگرام:
@SupZing
آیدی چنل :
@ZingVPN

Читать полностью…

علی سلطانی

‏این کانسپت نون وُ نمک خیلی موضوع مهمیه،
از آدمایی که نسبت بهش بی‌اهمیت هستن خیلی بترسید.

Читать полностью…

علی سلطانی

من سریع جواب پیامت رو میدم
زمانم رو واسه دیدنت خالی می‌کنم
بدون ترس بهت می‌گم دوستت دارم
مگه چقدر زنده‌ام که نقش بازی کنم؟!
و از ترس اینکه پذیرفته نشم از طرف آدمایی که دوستشون دارم، خودم نباشم؟!
برخلاف همه‌ی اونایی که میگن اشتباه کردم که خوب بودم؛ میخوام سرم رو بگیرم بالا و بگم هیچوقت از اینکه مهربون بودم پشیمون نیستم. چون کِیف کردم اون لحظات رو و حس رضایت داشتم از خودم.
هرچند رسم دنیا اینجوری شده که اگه با خیلیا خوب باشی تنهات میذارن اما خب اونایی که میمونن از جنس فکر و مرام خودت میشن.
میشن یه رابطه‌ی با عشق و عمیق و موندگار...

#علی_سلطانی

Читать полностью…

علی سلطانی

کوه باش وُ دل نبند...

@aliii_soltaniiii

Читать полностью…

علی سلطانی

نه قراری برای ملاقات
نه حرفی برای گفتن
نه ذوقی برای خواندنِ کتابی،
من را چه شده بود؟
گوشه ی سرد اتاق زل زده بودم به این احوال سوت وکور
آهنگی که مدام تکرار می‌شد
صدای عقربه های ساعتی که گذر بی شوق زندگی را نشانم می‌داد
بشقاب غذایی که دست نخورده باقی مانده بود تا دانه های برنج را با سلیقه در بالکن بچینم
تا شاید پرندگان رهگذر را دعوت کنم به صرف تنهایی ام!
از سر بی حوصلگی سراغ کمد وسیله های قدیمی رفتم
نمی‌دانم، شاید لا به لای این اجناسِ خاک خورده به دنبال حوصله ی گم شده ام می‌گشتم
به دنبال روز هایی که به هر بهانه ای لب هایم کِش می آمد و لبخندی شورانگیز نظم پوست صورتم را بر هم می‌ریخت.
هر کدام از این اجناس خاک خورده حامل تکه ای از من بود
حامل خاطره ای که در روزهای بی بازگشت جا مانده بود
چشمم خورد به یک گوشیِ تلفن همراه قدیمی که نمی‌دانم چه وقت اینجا رهایش کرده بودم.
گوشی را دستم گرفتم و نشستم کف زمین و روشن اش کردم
به رسم عادت همان روزها با تپش قلب و دست هایی عرق کرده یکراست رفتم سراغ پوشه ی پیام ها تا شاید حرفی یا جمله‌ ای دلم را به لرزه بیاندازد
چشمانم را بستم و یکی از پیام ها را باز کردم
بعد از صدا زدن اسمم و چند کلمه قربان صدقه،
نوشته بودی
"سرکلاس بند نمی‌شوم
مدام از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم
آسمان ابری ست و باد می‌وزد، بوی باران دارد این هوا،
نشسته‌ایم به نوشتن و استاد مدام تکرار می‌کند با دلتان بنویسید
من اما دلم پیشِ تو مانده،
چتر نیاری با خودت، بارانی بپوش، عطر همیشگی‌ات را بزن و کفشی مناسب که پاهایت خسته نشود، می‌خواهم بی توجه به زمان قدم بزنیم، راستی شاخه گلِ آبی رنگ من فراموش نشود، اواسط خیابان ولیعصر، سر کوچه‌ی دلبر منتظرت هستم دلبر"
نمی‌دانم چه شد
بعد از خواندن پیامی که از تاریخ ارسالش سه سال و چند ماه میگذشت
وسط تابستانی گرم، بارانی پوشیدم و با همان سر وُ وضعی که خواسته بودی زدم به خیابان.
مردم طوری نگاهم می‌کردند که انگار دوکوچه بالاتر هوا ابری و طوفانی و سرد است اما من فقط بوی پاییز را شنیده بودم.
رسیدم سرِ همان کوچه ی همیشگی
ساعت ها نشستم به انتظارآمدن ات،
راستش با آن قول و قرارهایی که داشتیم اصلا هیچ وقت باور نمی‌کردم اینگونه فراموش شوی
اما فراموش شده بودیم
چشمانم را بستم تا خنده ات را یادم بیاید
چشمانم را بستم
چشمانت یادم آمد
شاخه گل از دستم افتاد، نمیتوانستم بروم
گفته بودی که منتظرم هستی
در یکی از پیام های آن گوشی لعنتی گفته بودی که منتظرت هستم
اما نیامدی
مانده بودم زیرِ بارانی که نمی بارید
بادی که نمی‌وزید.

📚 چیزهایی هست که نمیدانی/
#علی_سلطانی
@aliii_soltaniiii

Читать полностью…

علی سلطانی

بدنِ زن؛
نخستین سرزمین اشغال شده‌ی
تاریخ است ...

Читать полностью…
Subscribe to a channel