alimiriart | Unsorted

Telegram-канал alimiriart - Ali Miri

8220

تماس با ادمین @alimiriartPubRelations

Subscribe to a channel

Ali Miri

طوری رفتار کنیم که وقتی نیستیم انتظارمونو بکشن.
تصویر البته فقط یکی از مصادیق این پیامه ولی منحصر به این موضوع نیست.
در زندگی زناشویی، خانواده، محیط کار، همسایگی، جمع دوستان، جایگاه شغلی و خلاصه در هر کدوم از وجوه اجتماعی خودمون می‌تونیم این رفتار رو تعمیم بدیم.
آدمی که به محیط پیرامون خودش همیشه حس امنیت و آرامش میده و همه کسانی که به نوعی باهاش در ارتباط هستن، از این موهبت برخوردار میشن. در کنار این آدمها، نگرانی‌ها و ترس‌ها کمتر میشه، امید به زندگی بیشتر میشه، احساس ارزشمندی و عزت نفسمون تقویت میشه، حس تنهایی و رهاشدگی به شدت کم میشه، و در نهایت انرژی و شور زندگی بالاتر میره.
محیط‌هایی که چنین آدمهایی رو به خودش میبینه، بقیه شئون زندگی هم خیلی بهتر پیش میره. مثلا کارکنان زیر دست چنین فردی، با انگیزه و شور بیشتری کار روزانه خودشونو انجام میدن و رضایت بیشتری دارن.

و چقدر این روزها این موجودات نازنین کم پیدا میشن…

ادامه در پست بعد . . .

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

روزهای کشدار امتحانات ثلث سوم مدرسه رو با رویای سفر به روستای اجدادی پشت سر میذاشتم و به محض تعطیلی مدرسه، روزها و هفته‌ها راهی روستا می‌شدم و هر روز ماجراجویی جدیدی رو تجربه می‌کردم. مخصوصا که اغلب این روزها با سفر سایر پسرهای هم سن و سال فامیل همزمان می‌شد.
بازیهای فراوونی داشتیم و جاهای زیادی که هر کدوم برای خودش خاطرات جذابی رو در ذهن من به یادگار گذاشته.
ولی یکی از اصلی‌ترین تفریحات که اگر انجام نمی‌شد انگار سفر ناقص بود، الاغ سواری بود!
عاشق این بودم که هر جا الاغی می‌دیدم، از صاحبش بخوام که اجازه بده سوار الاغش بشم. گاهی هم که اقبال باهامون همراه بود و دو سه تا پیدا می‌کردیم، مسابقه خرسواری میدادیم.
نمی‌دونم چقدر تجربه الاغ سواری دارید…

ادامه در پست بعد . . ‌.

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

یه روز صبح تقریبا زود داشتم مثل همیشه پیاده میرفتم محل کارم که یهو یه صدای ترمز و یه صدای گرومپ اومد!
یه ماشین ویتارا که کنار خیابون و تقریبا روبروی بریدگی بلوار پارک بود، یهو از توی پارک درومده و با همون فرمون خواسته دور برگردون رو دور بزنه! یه وانت نیسان قدیمی خسته هم که مسیر مستقیم خودشو میرفته، ترمزش افاقه نکرده بود و همچین یه اشاره‌ای به گلگیر عقب مبارک ویتارا کرده بود. واقعا همچین تصادفی نبود... ولی...

ادامه در پست بعد . . .

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

باز پنجشنه‌ست و میخوام براتون یه خاطره بگم. یه خاطره از آخرای دهه پنجاه تا اواسط دهه شصت.
خاطره مردان و زنانی از سرزمین ایران.
مردمانی غیور که هشت سال، هر چه داشتند برای دفاع از آب و خاک ایران فدا کردند.
جنگیدند و مقاومت کردند. سینه مقابل گلوله‌هایی سپر کردند که از سمت دشمن شلیک می‌شد.
و دل خوش بودند که اگر آتش دشمن بیگانه به کاشانه‌شان افتاده، یک ایران پشتشان است.
خوشحال بودند که از هر نقطه‌ای از ایران برادرانی جان برکف کنارشان هستند و خواهرانشان دعاگویشان.
و جنگ تمام شد…

واقعا جنگ تمام شد؟
برای خوزستان هم؟
برای خوزستان رها شده… خوزستان مظلوم…؟

ادامه در پست بعد . . .

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

. . . ادامه پست قبل

یه روز رفتم چندتا تیکه شیلنگ برداشتم (شایدم شیلنگ خونه رو نفله کردم!) و گذاشتم رو زمین و با الک روش خاک نرم پاشیدم. یه مشت خرت و پرت هم بعنوان تسلیحات و ادوات جنگی چیدم روش. سر شیلنگها که بیرون بود رو میذاشتم دم دهنم، زبونمو میذاشتم دم سوراخ شیلنگ و در حالی که به شدت فوت میکردم، یهو زبونمو برمیداشتم….🤩🤩 نتیجه درخشاااان بود!!
باور کنید اون پاشش خاک نرم به هوا و احتمالا افتادن اون ماشین جنگی دشمن لذتی داشت که قابل وصف نیست… فقط یه نقص داشت که صدای انفجار که با دهنم درمیاوردم کمی با تاخیر انجام میشد!!
و اونوقت باز میرفتم توی فکر که برای صداش چه کاری میتونم بکنم!!

این‌ها از محاسن غرق نبودن در اسباب‌بازی‌ بود.

نتیجه اخلاقی:
آقا انقدر به مسئولینمون گیر ندین! درسته که همه تلاششونو میکنن که چیزایی که ما لازم داریم در دسترسمون نباشه یا کم باشه ولی… قصدشون خیره!! میخوان که ما خودمون خلاق و خودکفا بشیم!
مثلا تو خونمون برق تولید کنیم، واکسن تولید کنیم… یا حتی اخیرا که میخوان با فشار، به تولید مثل هم وادارمون کنن.
دم مسئولین عزیز و فهیممون گرم!

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

بس نیست واقعا؟
این همه حماقت… این همه اشتباه…
کافی نیست؟

هر روز یک مسخره بازی جدید درست میکنیم و سنگینی بارش رو میندازیم روی شونه‌های جوونهای بیچاره… روی شونه‌های نسلهای بعد…
هر کسی یه اپسیلون به تکلف و شلوغی عروسی اضافه کرد و این اپسیلون اپسیلونها، به مرور شد این غولی که میبینیم.
ساده‌ش کنیم این امر ساده رو
انقدر شلوغش کردیم، جوونها رو دچار اضطراب، یأس و افسردگی کردیم که چی… که بگیم عروسی ما باشکوهتر از عروسی دختر اختر خانوم یا پسر حاجی فلان بود؟!
یعنی واقعا انقدر کم فکریم؟
تور میذاریم چهارتا تیر و تخته و دم و دستگاه جهیزیه عروس رو‌نشون بدیم؟؟!
واقعا؟؟؟؟!!!!

خانومها و آقایونی که برای «ساده شدن» ازدواج تلاش نمی‌کنید، رسیدن دو‌تا جوون به هم رو آسون نمی‌کنید، هزارتا بهانه و توجیه برای این بازیها دارید…
شما در تمام سختیها و مشکلاتی که برای جوونها و به تبع اون جامعه پیش میاد شریکید.
دیگه خود دانید…

به حد کافی خبط و خطا دیدیم … شما از پیشنهادها یا تجربیاتتون برای ساده شدن و بهتر شدن ازدواج بگید…

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

باورم نمیشه که توی همین شهر، همین آدمهایی که میشناسم، پدر، مادر، پدربزرگ و مادربزرگ، دایی و عمه و عمو… ساده و بی‌تکلف، یهو یه شب گرم تابستونی تصمیم می‌گرفتیم یه کم خوردنی، هر چی که بود… از کتلت و کوکو گرفته تا فقط یه پلاستیک تخمه و یه فلاسک چای برداریم و بریم یه جایی توی همین شهر، کنار پارک یا حتی بولوار خیابون (تو شهر ما بلوار فرودگاه!) خلاصه هر جایی که قبلا توسط یک خانواده دیگه اشغال نشده بود، فرش پهن کنیم، بشینیم و تا دیروقت بگیم و بخندیم و خوش باشیم.
عجیبه که هنوز [ظاهرا] همون آدمها هستند، همون خیابونها، فضای سبزها، بلوارها هست… ولی دیگه این کار بی‌معنی شده.
نمی‌دونم این درسته یا اون… موضوع صحبتم این نیست. میخوام بگم توی این سالها، مگه چی شد که انقدر همه چیز تغییر کرد؟
چرا رنگ و بوی همه چیز انقدر عوض شد
و چرا ....

ادامه در پست بعد . . .

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

. . . ادامه پست قبل

از لباس جنگی هم نگم براتون… اگه با همون فرمون ادامه میدادم الان یکی از طراحان و سازندگان بزرگ «کاسپلی» بودم! از هر چیزی برای شبیه‌تر شدن به یک جنگجوی قهرمان استفاده می‌کردم.
الان که فکرشو می‌کنم واقعا انگار باور می‌کردم که همون جنگجو هستم. اصلا حکم بازی نداشت. در اون لحظات واقعا زندگی می‌کردم با تمام وجود، با همه باور. چیزی که امروز و در لباس یک آدم بزرگ بهش میگیم تخیل

چیزی که بهش اشاره نمی‌کنم و در تصویر هم نیاوردم، قیافه درب کمده، بعد از یک جنگ تمام عیار!!
دلم براش تنگ شده… هم‌بازی باحال و پایه‌ی بود… واقعا دلم براش تنگ شده.

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

امشب سالگرد آسمانی شدن مادربزرگ منه.

نمی‌تونم بگم چقدر دوستش داشتم
نمی‌تونم بگم چقدر دوستش دارم
و نمی‌تونم بگم چقدر دلم براش تنگ شده

تنها تسکین دلم اینه که
بالاخره یه روزی می‌بینمش

🌸روح همه درگذشتگانتون شاد🌸

موسیقی: «مادربزرگ»
خواننده: ابراهیم حامدی (ابی)
ترانه سرا: علی عمادی
آهنگساز: محمد شمس

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

یادم نیست فرداش امتحان داشتیم یا تکالیف خیلی زیادی داشتم که مونده بود و دیگه امیدی به انجامشون نبود، یا این که خیلی ساده، دوست داشتم بمونم خونه و برف بازی کنم (اون روزا مثل حالا نبود با یه نموره برف تا دانشگاهها رو تعطیل کنن!)

درسته که من هیچ وقت مدرسه رو دوست نداشتم ولی در اون شب برفی، قصه فرق داشت… هیچ جوره نمیخواستم فردا برم مدرسه!
تصمیم خودمو گرفتم!
آخر شب رفتم حموم و شیر آب رو داغتر از معمول تنظیم کردم. حمام حسابی بخار گرفته بود ولی به این حد اکتفا نکردم و توی همون حموم شروع کردم به نرمش!

ادامه در پست بعد ...

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

... ادامه پست قبل

نگاهی به والدین خودم کردم و امیدوار بودم اونا منو از این وضعیت دربیارن…
ولی اتفاقی نیفتاد
رضا به سمتم اومد و برای خاک کردن حریفی که از قبل خودشو باخته بود تلاش زیادی نیاز نداشت.
نمیدونم من زودتر فرو افتادم یا دنیای من و یا غرورم.
برنده مسابقه مورد تشویق قرار گرفت و من در حالی که بلند میشدم، باز لبخند به لب داشتم… مثل یک بچه با ادب و خوب.

دو سه روز بعد رضا طی یک سانحه از دنیا رفت.
و من دیگه مثل یک پسر مؤدب خوب نبودم که از این حادثه متاثر بشم😔

میخوام یه چیزی بگم به کسانی که بچه دارند یا قراره داشته باشن:
تصور کنید گماشته یک پادشاه قدرتمند و با جبروت، فرزند پادشاه رو امانت میاره و میده به شما خانم و آقای محترم و خبر میده که سلطان دستور دادن این کودک رو شما نگهداری و تربیت کنید.
هر کاری برای اون بچه میکنید، و هر طور باهاش رفتار میکنید، برای کودک خودتون هم همون کارو بکنید.
چون ما پدر و مادرا «مالک» بچه‌هامون نیستیم.

پ‌ن۱: میدونستید دین ما احترام والدین به فرزند رو درست مثل احترام فرزند به پدر و مادر امر کرده؟ ولی معمولا ما فقط نصفشو گفتیم و شنیدیم!

پ‌ن۲: میدونستید بدگویی کردن پشت سر فرزند (با معلم، با همسایه، با فامیل…) هر چند فرزند هنوز کودک باشه، مصداق غیبته و گناه کبیره‌س؟

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

... ادامه پست قبل

پاسخ من چی می‌تونست باشه؟!
با کمی شیطنت و با این نیت که تعداد دفعات رفتنمو بیشتر کنم، پرینتر رو بدون سه تا فلاپی راه اندازش برداشتم و بردم دم در خونه دختر همساده!
همونطور که از جوونای اون زمان انتظار میره، کلی هیجان داشتم!
زنگ زدم و دختر همساده اومد که پرینتر رو ازم بگیره
از اون لحظه‌هایی بود که دلت میخواد کش بیاد و ساعتها طول بکشه
پرینتر رو جلو بردم و دختر همسایه هم تا اومد پرینتر رو بگیره، موقع دست به دست کردن دستگاه، بدون این که حواسش باشه، یه لحظه انگشتاش رو گذاشت روی انگشتای من!

دارم میگردم دنبال کلمه‌هایی که بتونم اون لحظه و حالمو توصیف کنم
ولی پیدا نمیکنم
اولین تماس با کسی که دوستش داشتم
یک موج عظیم از نوک انگشتام به همه تنم دوید و رنگم صورتم به سان یک آفتاب پرست مست، هزار رنگ شد!
نمیدونم چطور خداحافظی کردم… ولی یادمه همونجا توی کوچه، به انگشتای دستم زل زده بودم… باور نمیکنید اگه بگم، ولی توقع داشتم انگشتام همونجا شکوفه بزنه و گل دربیاره!!
با حالی عجیب رفتم خونه و بعد از مدتی تازه یادم اومد که دیسکت‌های درایور پرینتر رو نبردم!
اون لحظه به مغزم خطور نکرد ولی الان که فکرشو میکنم، کاش اون دیسکتها رو توی یک کارتن بزرگ میذاشتم و می‌بردم!!😅😅

آها تا یادم نرفته بگم که امشب، شب تولد دختر همساده‌س☺️🥰

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

عصر تابستون، وقتی خورشید روسری قرمزشو سرش میکنه که بره، هی برمیگرده با گوشه چشم نگات میکنه و لبخند میزنه.
میدونه که فردا دوباره برمیگرده سراغت ولی بازم دلش نمیاد تنهات بذاره

دم رفتنش، جیرجیرکهای سرخوش رو صدا میکنه و سازشونو کوک میکنه
نسیم رو به سمتت راهی میکنه که دورت بگرده و با موهات بازی کنه
بعدشم آسته آسته لحاف نیلی شب رو میکشه روی تنت. لحافی پر از منجوق و پولکهای درخشان که تا خود صبح بهت چشمک میزنن.

اون وقته که دلت از لاکش بیرون میاد، یه کش و قوسی به تنش میده و هر چی در و پنجره‌س باز میکنه!
هیچ غریبه و نامحرمی هم نیست، خورشید که رفت، همه‌شونو با خودش برد
تو موندی و قلبت و یه عالم حرفهای نگفته
انقدر با هم میگین و میشنوین که چشمهات سنگین میشه و میری…
به خوابی آروم و دلچسب
و یه روز دیگه هم از زندگیت میگذره به امید فردا و فرداها…

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

اواسط دهه ۷۰، شبی از سر کار برمی‌گشتم. یک نقاشی دیواری برای یکی از دوستان بود که تا پاسی از شب طول کشیده بود. چون دیروقت بود و خسته بودم، لباس عوض نکردم و با همون لباس و سر و وضع رنگی راهی خونه شدم.
یه کوچه باریک و درازی بود پشت خونه‌مون که من همیشه بجای این که از راه اصلی برم، ترجیح میدادم از اون کوچه برم (اصلنم به این که خونه دختر همساده توی این کوچه بود ربط نداره!)
با یه خستگی و گیجی خوشایندی توی حال خودم میرفتم که کنار دیوار و زیر تنها ستون برق کوچه که لامپش روشن بود، یه گربه سیاه دیدم.
کسانی که از نزدیک منو میشناسن میدونن که من حیوونا و مخصوصا گربه‌ها رو چقدر دوست دارم! یه مرض قدیمی هم دارم که هر جا گربه میبینم بی‌توجه به مکان و موقعیت باهاش حرف میزنم یا پیش پیش میکنم و متوجه نیستم ملت با تعجب نگام میکنن!
اون شب هم طبق همین عادت خواستم یه خوش و بشی با گربهه بکنم ولی تا پیش پیش کردم سریع از زیر یک در قدیمی رفت توی حیاط خونه و ناپدید شد.
منم بیخیالش شدم و به راهم ادامه دادم.
تو افکارم غرق بودم و .....

ادامه در پست بعد . . .

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

.... ادامه پست قبل

به اتاق ساده و خنکی که همیشه چشم انتظار مهمونه تا گرمابخش وجودش باشه
به صدای مستانه گنجشک و کبوتر، به ندای خودمونی مرغ و خروس
به گربه‌ای که نسل چندم زاده شده گوشه انبار هیزم خونه‌ست که همیشه همسفره غذای ساده اهل خونه بودن
این پست رو تقدیم میکنم به همه آدمهای باصفایی که روستا روستا سخاوت و مهربانی در سینه دارند و همه از گرمای وجودشون متنعمند…
اگرچه در دل شهر زندگی میکنند.

الهی تنتون سالم باشه و دلهاتون از هر چه غبار و سیاهی و دود روزگاره، پاک باشه

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

. . . ادامه پست قبل

نمی‌دونم چقدر تجربه الاغ سواری دارید… ولی من متوجه شدم یه ویژگی در الاغ‌ها وجود داره که وقتی در راههای دشوار کوهستانی راه میرن، تا جای ممکن از لبه نزدیک پرتگاه حرکت می‌کنن! حالا شما تصور کنید دو الاغی که با هم به کل کل افتادن و از لبه پرتگاه دارن با سرعت میدون!! صحنه خرکی مهیج و حتی ترسناکیه!!
یه نکته دیگه که من در روستا بهش پی بردم (و گویا فقط اختصاص به روستای ما هم نداره)، رقابت زیرپوستی بچه‌های روستا با بچه‌های شهره! یه جور تلاش برای رو کم کنی و به رخ کشیدن توانایی‌ها از سوی طرفین! این برتری طلبی گاهی به شوخیها و بازیهایی منجر میشد که بعضیاش (که من قصد ندارم بهشون اشاره کنم) واقعا خطرناک بود.
ولی یکی از روشهای متداول که من اوایل بهش گرفتار شدم، باز کردن پنهانی بند زیر پالان الاغ بود و سیخ زدن اون برای رم دادن و سقوط سرنشینان حیوان و سیل خنده‌ها و بازیهای بعدش!

چقدر عالی بود اون روزها و اون بازیها… و خاطرات خوشی که کلمات قاصرند از حملشون.

خدا به همه روستاها و روستانشینان باصفای کشور عزیزمون، برکت، سلامت و عافیت بده.

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

. . . ادامه پست قبل

ولی...
راننده ویتارا که جوان ورزشکار ورقلمبیده‌ای بود (و احتمالا مقصر تصادف!) از ماشین پیاده شد و با صدای بلند شروع کرد به سر و صدا و فحاشی.
راننده نیسان هم که پیرمردی با قیافه کمی روستایی و (ظاهرا) با دختر و نوه کوچولوش توی ماشین بود پیاده شد. طفلی ترسیده بود و صداش در نمیومد.
با نگرانی از این که برخورد فیزیکی پیش بیاد دویدم سمت راننده ویتارا و سعی کردم آرومش کنم.
اینجور وقتا معمولا با آرامش صحبت کردن جواب میده و فضا رو آروم میکنه... ولی دوست ما همینطور داشت سعی میکرد با دامنه بالای صداش، تفوّقی پیدا کنه!
منم دیدم نه! نمیشه! صدامو بلند کردم و گفتم «آقاجون اگه تا کسیو کتک نزنی آروم نمیشی، بیا یکی بزن تو گوش من خلاص کن بعدش بذا حرفمو بزنم دیگه!!»
به خودش اومد
و حرفی زد که فکر نکنم هیچ وقت یادم بره:
«این مرتیکه [...] عمدا زده بهم! این راننده نیسان‏ها همشون [...] هستن»!

به خودم اومدم...
به این که چرا این بابا برای یک تصادف ساده، انقدر پیش فرض منفی داره؟
چطور با این که راننده رو نمیشناسه، فقط با نگاه به ماشینش داره قضاوتش میکنه؟
یاد تمام جوکهایی افتادم که توی فضای مجازی درباره وانت نیسان و راننده‌هاش ساختیم و گفتیم و خندیدیم.
ناگهان متوجه شدم که من خودم هم توی این پروسه معیوب نقش داشتم. اگر چه کار این آقا رو توجیه نمیکنم ولی دیدم من هم در خشمش شریکم.
بعد فکر کردم دیگه چه جوکها و حرفهایی زدیم؟ با حرف زدنمون در بدبختی چند نفر دیگه شریکیم؟
هر جا گفتند «دختر است دیگر...» خندیدیم. هر جا گفتند فلانی (اشاره به قومیتش) و مسخره ش کردن، هیچ اعتراضی نکردیم. وقتی یه نفر همه یک گروه یا صنف رو با هم جمع بست و صفتی رو بهشون اطلاق کرد، هیچی نگفتیم و تاییدش کردیم. انقدر در مورد ظاهر مردم حرف زدیم که اون‌ها رو در اضطراب و ترس فرو بردیم و هزاران حرف دیگه.
اون روز متوجه شدم که مهم نیست من با چه نیتی حرفی رو میزنم، اون حرف ممکنه جرقه‌ای باشه که خرمنهای زیادی رو بسوزونه.
اون روز ترسیدم... از عاقبت خودم.

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

. . . ادامه پست قبل

واقعا جنگ تمام شد؟
برای خوزستان هم؟
برای خوزستان رها شده… خوزستان مظلوم…؟

خوزستانی که تدابیر نظامی ژنرالهای بعثی را دوام آورد و تحمل کرد
و امروز بر خاکستر بی‌تدبیری نشسته.
خوزستانی که در مقابل ماشین جنگی مدرن و حمایتهای تسلیحاتی شرق و غرب جهان ایستاد
ولی قربانی تصمیمات یک اقلیت بی‌کفایت شده.

خوزستانی که از آتش جنگ ایستاده بیرون آمد، امروز به روی زانو افتاده..
گلوله بیگانه درد کمتری داشت

پ.ن: حالم خوب نیست. دلم نمیخواد ناراحتیمو بگم… دلم نمی‌خواد کسی رو ناراحت کنم… همیشه سعی‌ام این بوده که در بدترین لحظات هم مراقب حال دلتون باشم.
ولی قلمم همراهی نمی‌کنه… دنبال اشک چشم میره و خون دلم …
نمی‌تونم بیش از این بی‌تفاوت باشم…
حلالم کنید

به امید حل هر چه زودتر مشکلات همه هموطنانمون..


@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

به آدمها احترام بذاریم. مخصوصا نزدیکان… هر چه نزدیکتر، احترام بیشتر.
با احترام گذاشتن به دیگران، عزت نفس اونها رو‌ تقویت می‌کنیم و آدمی که عزت داره رفتارش محترمانه‌تر میشه… و این چرخه ادامه داره و محیطی امن و مبتنی بر احترام بوجود میاره.
در چنین فضایی حل مسایل هم ساده‌تر میشه.

این توضیح لازمه که احترام به معنی همیشه موافق بودن یا تایید کردن همه جانبه نیست.
ما می‌تونیم با دیگری اختلاف نظر داشته باشیم، ولی از چهارچوب احترام خارج نشیم.
همچنین احترام گذاشتن به معنی منفعل بودن یا قربانی شدن نیست.

پ.ن۱: همسر فقط خانم نیست!!😅 آقایون هم همسر حساب میشن

پ.ن۲: هر نقدی دارید به دیده منت پذیرا هستم، فقط قبلش مطمئن باشید که داریم درباره «احترام» صحبت میکنیم. منم معتقدم احترام لازمه ولی کافی نیست.

پ.ن۳: این نوع پیامهای مصور، بعد از نظرسنجی و رأی قاطع مخاطبان به عنوان پست بین هفته به پیج اضافه شده. تصاویر با موضوع نوستالژی طبق روال گذشته هر پنجشنبه تقدیم میشه.

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

من خودمو خیلی خوش اقبال می‌دونم که بچگیام وسط یه حیاط بزرگ پر از دار و درخت و روی خاک و خُل گذشت! این ارتباط با طبیعت، مخصوصا عنصر خاک، آثار جالبی داشت. ولی یکی از جاذبه‌های خاک برای یه پسربچه زمان جنگ، پرتاب گِل‌های خشک شده معروف به کلوخ به در و دیوار بود! چرا که یه افکت انفجار مشدی داشت و حسابی حس انفجار داشت! مخصوصا عصرها که خورشید مورب میتابید لب دیوار… این انفجار خیییلی باشکوه میشد!
ولی آدمیزاده و هی دلش بیشتر میخواد!
یه روز رفتم چندتا تیکه شیلنگ برداشتم (شایدم شیلنگ خونه رو نفله کردم!) و گذاشتم رو زمین و با الک روش خاک نرم پاشیدم.

ادامه در پست بعد . . .

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

. . . ادامه پست قبل

چرا رنگ و بوی همه چیز انقدر عوض شد
و چرا امروز انقدر سخت میشه دلها رو گرم و خوشحال کرد و خوشحال نگه داشت؟
ما چی بودیم؟ چی هستیم؟ متغیر بزرگ این سالها چی بود؟!

پیشاپیش به اونهایی که الان میخوان بگن: «ما هنوز همین کارو توی شهرمون میکنیم» تبریک میگم و میخوام بگم نوش جونتون😊🥰

پ.ن: ما همه اعضای یک جامعه هستیم و رفتارهامون روی زندگی بقیه تاثیر داره. این روز و شبای گرم تابستون، با این حجم عظیم از بی‌عرضگی مسئولین، خودمون به فکر خودمون و هموطنامون باشیم و توی مصرف آب و برق صرفه‌جویی کنیم.
دم همتون گرم🌸🌸🌸

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

(مرتبط با پست قبل)

طبیعتاً تعداد زیادی از همراهان این صفحه و خاطراتش، خانمها هستند و بعد از تصویرسازی و ثبت خاطره پست قبل، احساس کردم ممکنه نتونن اونجوری که باید باهاش ارتباط برقرار کنن!
برا همین یک ورژن دخترونه (با تکیه به چیزایی که از خواهرام و دخترای فامیل یادم بود) آماده کردم.
چیز زیادی درباره‌ش ندارم که بگم چون حس پشت این بازیا رو دیگرانی تجربه کردن که ما پسرا اون زمان اونها رو بخاطر همین چیزا مسخره می‌کردیم!🙈😈
برا همین این پست و پست قبل رو در اختیار شما میذارم که از خاطرات و احساسات خودتون بنویسید.
خانوما… بسم الله…!😉

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

اصلی‌ترین دشمن فرضی من دو لنگه در کمد دیواری (به قول خودمون اشکاف) بود که یه چوب قدیمی بود و اون زمان چیزی نزدیک به ۵۰ سال از ساختش گذشته بود. بنا بر این کمی نرم شده بود و با ابزار و ادوات جنگی من به راحتی سوراخ میشد!
خدایی خیلی هم لذت داشت پرتاب چاقوهای میوه خوری یا سیخ جگرهای باریک و فرو رفتن در بدنه چوبی کمد. مخصوصا اون سیخ جگرا که شباهت قابل قبولی به شمشیر یکی از قهرمانان زمان کودکی من یعنی «زورو» داشت… باریک، بلند و انعطاف پذیر. درست مثل زمانی که زورو شمشیرشو پرت میکرد به اعلامیه روی دیوار یا هر چی… نوک شمشیر فرو می‌رفت و دسته‌ش به طرز شیطنت‌آمیزی وول میخورد!
از لباس جنگی هم نگم براتون…

ادامه در پست بعد . . .

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

....ادامه پست قبل

آخر شب رفتم حموم و شیر آب رو داغتر از معمول تنظیم کردم. حمام حسابی بخار گرفته بود ولی به این حد اکتفا نکردم و توی همون حموم شروع کردم به نرمش! آخرش هم یه تعداد حرکت جهشی پروانه زدم!
حسابی عرق کرده بودم و نفس کشیدن سخت شده بود.
دوش گرفتمو با عجله اومدم بیرون و از راه رفتم توی حیاط وسط برفا!
با کمترین لباس ممکن وسط برفا ایستادم. ولی از نتیجه کار مطمئن نبودم! اگر به حد کافی مریض نمیشدم چی؟
من بچه صادقی بودم و حاضر به تمارض نبودم! باید واقعا مریض میشدم!!
برای همین روی برفا دراز کشیدم و برای محکم کاری، مقدار برف هم روی تنم ریختم!!
دیگه تقریبا مطمئن شدم که یکی دو روزی میفتم خونه و از مدرسه خبری نیست!
بعد از مدتی رفتم تو خونه، لباس پوشیدم و با رضایت از عملکرد قهرمانانه‌ام خوابیدم.

صبح شد و بیدار شدم…
هیچ اثری از مریضی نبود!!
هیچ کاری نمیشد کرد… مث بچه آدم حاضر شدم و رفتم مدرسه!

حالا که به اون شب فکر میکنم… نه… الان که به کل گذشته‌م نگاه میکنم، میبینم درسته که اون زمان کارایی میکردم که به نظرم خیلی درست و قابل دفاع میومد، ولی الان هیچ اسمی جز حماقت نمی‌تونم روشون بذارم.

و سوالی که از خودم می‌پرسم اینه:
امروز چطور تصمیم بگیرم و رفتار کنم که در آینده به نظرم احمقانه نیاد؟

شما هم کارهای احمقانه انجام دادید؟!

پ.ن: ⚠️این کار را در منزل انجام ندهید!!⚠️

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

سلام به همراهان گل
بالاخره شب تولد امام رضاست و باید یه فرقی داشته باشه.

عزیزان دلم، تا فرداشب (سه‌شنبه اول تیرماه) قیمت کتاب رحلی به جای ۳۲۰ تومن، ۲۸۰ تومن و کتاب خشتی به جای ۹۵ تومن، ۸۵ تومنه که میتونید از یکی از سه راه که در انتهای کپشن اومده سفارش بدید. (ارسال رایگان)

البته اینم بد نیست بگم که هر دو قطع کتاب رفته برای چاپ سوم و تا چند روز دیگه چاپ سوم در دسترس خواهد بود که متاسفانه افزایش قیمت داشته.
اینه که اگه قصد خرید دارید، الان فرصت خوبیه. ولی حتی اگه امروز و فردا هم نخریدید، توی روزهای آینده اقدام کنید. چون تعداد محدودی از چاپ دوم با قیمت قدیم موجوده.

تولد امام مهربانی رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم در این شب عزیز، خدا همه حاجاتتون رو برآورده به خیر کنه
🌸🌸🌸🌸

روش سفارش کتاب:
خرید آنلاین از سایت alimiriart.com
دایرکت به پیج فروش اینستاگرام:
instagram.com/alimiri_products
پیام واتس‌اپ به شماره: 09022221661

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

جایی مهمان بودیم و من مثل یه پسر خوب، از همونایی که پدر و مادرا دوست دارن، نشسته بودم.
یکی از مهمانان منو مخاطب قرار داد و بعد از چندتا سوال، از همونایی که چند سالته و غیره، گفت پاشو با پسر من «رضا» کُشتی بگیر ببینم کی زورش بیشتره!
لحظه عجیبی شده بود… چندتا چیز اشکال داشت… اول این که من اساسا هیچوقت اهل زورآزمایی و رقابت نبودم.
دوم این که من متوجه نبودم که وقتی میگن کُشتی بگیر، یعنی بیا دعوا کن! فکر میکردم واقعا منظورشون کشتیه و من هیچی از فنون کشتی نمیدونستم!
سوم این که رضا از من بزرگتر بود. ممکنه یکی دو سال از نظر آدم بزرگا ناچیز باشه ولی یادتونه وقتی ما کلاس اول بودیم، کلاس دومیا چقدر به نظرمون بزرگ میومدن؟!
تو این وضعیت بودم که رضا ایستاد و منتظر من بود. گویا بار اولش نبود!
مثل یه پسر خوب و باادب لبخند به لب داشتم ولی درونم آشوب بود.
نگاهی به والدین خودم کردم و امیدوار بودم اونا منو از این وضعیت دربیارن…

ادامه در پست بعد . . .

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

حدود سالهای ۷۳- ۷۴، که کار کردن با کامپیوتر رو شروع کرده بودم و در حال انتقال از قلم و ایربراش به دنیای هنر دیجیتال بودم، هنوز کامپیوتر یک وسیله عادی برای کارهای روزمره نشده نبود و طبیعتا خیلیا نیازی نداشتن و توی خونه‌هاشون نبود. مثلا یادم نمیره یکی از فامیلا اومده بود خونه‌مون و با دیدن کامپیوتر و کیبورد روی میزم، پرسید «وای تو چجوری میدونی که هر کدوم از این کلیدها چه کاری انجام میده؟!»
در همین ایام «دختر همساده» ما مهندسی کامپیوتر قبول شد و برای تهیه سیستم چه کسی برای مشورت گرفتن بهتر از پسر همسایه؟!
دوستانی که خاطرات قبلی منو دنبال کردن میدونن که من شش سال به قول امروزیا روی دختر همسایه کراش داشتم و این داستان درست وسط این دوران بود!
دیگه هیچ موجودی روی کره زمین به خوشحالی من نبود!
موقع انتخاب و راه اندازی سیستم ۴۸۶ دی اکس ۴ و نصب ویندوز ۳.۱ و … و بعدش موقع گفتن: «هر چیزی نیاز داشتید بهم اطلاع بدید»، حس اسپایدرمن رو داشتم وقتی که مری‌جین رو نجات داده بود!
یک روز خبر دادن که دختر همساده پرینتر لازم داره، میشه پرینترتو قرض بدی؟
پاسخ من چی می‌تونست باشه؟!

ادامه در پست بعد ....


@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

. . . ادامه پست قبل

تو افکارم غرق بودم و به آخرای کوچه رسیده بودم که یهو از کنارم یه صدای جیغ مانند دختری بلند شد:
ماااااماااااااااان…!!

نگم براتون که چطور جا خوردم و ترسیدم. ولی خدا رحم کرد که سریع مغزم به کار افتاد و در کسری از ثانیه تونستم موقعیت موجود رو حدس بزنم!
در اون ساعت شب، دختر خانم قصه ما، پشت در یکی از خونه‌ها ایستاده بوده و شاید منتظر بوم درو براش باز کنن که ورود منو به کوچه تنگ و تاریک میبینه.
با پیش پیش کردن من افکاری به سراغش میاد و ترسش بیشتر میشه (کاش گربه پدرسگ از دید خارج نشده بود!)
خلاصه منم که اصلا و ابداً متوجه حضورش نبودم با اون سر و وضع و با سرعت به سمت انتهای کوچه رفته بودم و …
هیچی دیگه… بقیه‌ش معلومه!
طفلی… هم دلم میخواست از اون حالت در بیارمش و هم خودم ترسیده بودم!
عقل کردم که بیخیال توضیح شدم و در رفتم! فکر کنم تا میومدم ثابت کنم چی شده، از در و همسایه چند تا یادگاری با خودم میبردم خونه!
اینا همه به کنار… اگه «دختر همساده» میومد بیرون و منو میدید، دیگه آبرویی برام نمونده بود!

نتیجه داستان: همیشه اول گربه رو بگیرید، بعد پیش پیش کنید!

شما تا الان چه سوتی‌هایی دادید؟ اعتراف کنید ما هم بخندیم!

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

گوشی تو یه دستش بود و دست دیگه‌ش روی فرمون
و همینطور با هیجان حرف میزد…
- نمیدونم داریم کجا می‌ریم علی… آدم قاطی میکنه…

به بیرون پنجره اشاره کردم و گفتم درخت توت رو ببین… یادته بعد از مدرسه برا دو تا دونه توت چه کارا می‌کردیم؟

برگشت یه جوری نگام کرد انگار دیوونه‌م
- با تو دارم حرف می‌زنم… من چی میگم تو چی میگی…
می‌خواستم بگم ترجیح میدم سکوت کنم
ولی نگفتم
سکوت کردم!

بخشی از خودمو بغل کردم
جلوی اشکهامو گرفتم و بهش لبخند زدم
گذاشتم معصومانه توی خاطرات خوش زیر درختهای توت غرق باشه.
اون لحظه زندگی رو براش خریدم و بهش هدیه کردم
استحقاقشو داشت
اشکها می‌تونستند کمی صبر کنند…
فقط کمی
همینقدر که بچه بازیش تموم بشه


@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

پست امروزمو میخوام تقدیم کنم به همه خواهر برادرای عزیز روستاییم.🌹❤️
اونایی که یا این سعادت رو دارند همین الان دور از شهر و شلوغی زندگی کنن و یا اونایی که مثل من و خیلیای دیگه که اگر چه در شهر دنیا اومدن و بزرگ شدن، ولی رگ و ریشه‌ای روستایی دارند و هنوز با معادلات و معاملات شهر و شهرنشینی کنار نیومدن.
اونایی که هنوز دلشون تو طبیعت روستا میچرخه و هر دم به یاد هوای پاک اونجا نفس می‌کشند.
اونایی که شوقشون به صدای کلون آهنی و در چوبی گره خورده و صدای «یاالله یاالله» گفتن مهمان.
اونایی که در آرزوی رفتن دوباره به مطبخ کوچیکی هستند که سخاوتمندانه بوی عطر علفهای کوهی و چای دم کشیده رو به کل خونه میبخشه.
به اتاق ساده و خنکی که همیشه چشم انتظار مهمونه تا گرمابخش وجودش باشه
به صدای ...

ادامه در پست بعد ....

@alimiriart

Читать полностью…
Subscribe to a channel