تماس با ادمین @alimiriartPubRelations
لامصب هوای پاییز یه جوریه که انگار داری توی یک پیاده روی شلوغ وسط شهر اشعار راه میری. از کنار کلمات و تعابیر شاعرانه رد میشی و گاهی تنت به تن شعری بر خورد میکنه و گَرد بیت یا مصرعی میشینه رو شونهی خیالت.
خورشیدی که تا همین چند روز پیش با تمام وجود، هر چی گرما داشت، رو سر ملت خالی میکرد، با قیافهای خجالتی میاد تو آسمون!
و اون وقتایی که توی سایه یه ریزه سردت میشه، میای زیر نورش و اونم خیلی ملایم یه دستی به سرت میکشه…
یه جورایی شبیه اینه که ناظم سختگیر مدرسهت رو یه روز تو پارک ببینی که دست خانومشو گرفته و بهت لبخند میزنه!!
ولی اوج تبرّج پاییز جای دیگهس!
لاکردار هر نسیمی که میاد، یا هر بویی که به دماغت میخوره، بغلت میکنه و میبره وسط تشک نرم خاطرات قدیمت و چند ثانیهای فارغ از حال، بهت ور میره و حالتو خوب میکنه!
بوی برگهای آتشین، بوی بارون،
بوی مدرسه، بوی نارنگی، بوی کیف مدرسه و کتاب دفترای توش،
بوی کله کچل/مقنعه آفتاب خورده همکلاسیت،
بوی ساندویچ پلاستیک پیچ و مچاله نون و پنیر ته کیف،
بوی پاککن عطری بغل دستیت که . . .
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
سالها پیش در کوچههای محله عنصری مشهد، پسری بود به اسم بابک که چند سالی از ما بزرگتر بود. پسر خاصی بود، روحیات جالبی داشت. بسیار پر شر و شور و در عین حال به شکل عجیبی مهربان و مردمدار بود. لیدر بازیها و جنب و جوش بچه محلها بود و همزمان حواسش به همه بود که اگه کمکی بخوان براشون انجام بده. خرید افراد مسن رو براشون حمل کنه، کارای خرده ریز برای همسایهها انجام بده و خلاصه یه پسر شناخته شده و باحال توی کل محل.
گاهی هم از روی پشت بوم میومد روی درخت شاهتوت خونه ما و هم برای ما شاهتوت میچید و هم خودش میخورد.
بابک حدود شونزده سالش بود که شناسنامهش رو دستکاری کرد و رفت جبهه جنگ.
فقط چند روز گذشت…
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
نمیدونم چطوری طبیعیش کردم… راستش یادم نیست، ولی فکر کنم دادم به مادرم که ببره براش!
خوشحال بودم که تمام سال تحصیلی اون کتابها دستش و جلوی چشمشه!
چه هیجانی داشت…
یادش به خیر
پن: امشب قبل از پست کردن، این نقاشی رو نشون دختر همساده دادم… یه ثانیه نگاه کرد و یهو چشماش گرد شد و برق زد… با صدای بلند گفت: وااااای علیییی… کتابهام…
فهمیدم که اشتباه نکرده بودم، نقش کاغذ کادو بعد از بیست و هفت هشت سال، هنوز از ذهنش پاک نشده😊
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
و اما ما بچهها… خودتون میدونید دیگه… زیر سقف اعتماد به صبر مامان و بقیه، چه شیطنتهایی که نمیکردیم! چه کیفی داشت
یادش به خیر!
رنگهای هر پتویی برامون تداعی کننده یک چیز بود: آبی دریا بود و ما شنا میکردیم، سبز چمنزار بود و غلت میزدیم، و بقیه رنگها هر کدوم یه چیز.
چرا لحاف تشکها، ملافه (ملحفه)ها و پارچهها انقدر جذاب بود؟!
مگه چی داشتن که انقدر بازی باهاشون باحال بود؟!😂
پ.ن: چرا رو پتوها تصویر ببر بود ولی بهش میگن پتو پلنگی؟!
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
بیاید با هم تصمیم بگیریم وقتی میرسیم به دوستان، عزیزان یا حتی غریبههایی که به دلیلی باهاشون ارتباط داریم، مثل یه فروشنده یا همسایه… یه چیز خوب توی اون آدم پیدا کنیم و بهش بگیم.
تجربه من در شبکههای اجتماعی ایران بهم میگه الان یه نفر توی ذهنش اومد که: «خب باید یه خوبی داشته باشه که بگیم! اگه نداشت چکار کنیم!؟»
به ندرت آدمی پیدا میشه که خوبی نداشته باشه… متاسفانه ما عادت کردیم بیشتر نقصها و ایرادها رو ببینیم.
این تمرین خوبیه که دید مثبت خودمونم تقویت کنیم.
قبول؟؟😉
چه کسایی رو میشناسید که صحبت کردن باهاشون بهتون حس ارزشمندی میده؟
چه خصوصیاتی دارن؟
چطور میشه این ویژگی رو ازشون یاد گرفت؟
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
نمیدونم میتونید درک کنید یا نه، بعنوان یک کودک، احساس خیلی بدی پیدا کردم. من اون کتاب رو هر روز نگاه میکردم، کارتونهای سیاه و سفید تلویزیونمون رنگهاشو از اون کتاب وام میگرفت و من بهش اعتماد داشتم.
اعتمادی که یهو فرو ریخت.
دو نکته از این خاطره همیشه یادم موند
اولیش پرهیز از هرگونه خدشه به اعتماد دیگران بویژه بچههاست. به بچهها دروغ نگیم، هیچ وقت و به هیچ دلیل. کوچک و بزرگی دروغ در نظر ما، با بچهها فرق داره. دروغ دروغه، کوچیک و بزرگ هم نداره.
و درس دومی که گرفتم، نهادینه شدن این باور در من بود (و هست) که آنچه من به اون کاملا اطمینان دارم، الزاما صحیح نیست.
اگر از تکتک مردم درباره آنچه بهش معتقدند، از سادهترین چیزها گرفته مثلا چه مارک گوشی خوبه یا چه فیلمی ارزش دیدن داره، تا مسایل بسیار بزرگتر مثل اعتقادات دینی یا سیاسی و… سوال کنیم، خواهیم دید که درصد بسیار بسیار زیادی، آنچه بهش معتقد هستند بر اساس اعتماد و پذیرش یک نفر یا یک گروه هست و نه مطالعه و تحقیق شخصی. منظورم این نیست که این افراد مطالعه نمیکنند، بلکه بخاطر «قبول داشتن» یک فرد/گروه، ناخودآگاه دچار سوگیریای میشن که دیتای ورودی رو فیلتر و گزینش میکنه. برای همینه که مکرر میبینیم دو نفر درباره یک موضوع با هم بحث میکنند و هر دو طرف متعجبن که چطور طرف مقابل نمیتونه چیز به این بدیهی رو ببینه و قبول کنه!! و متوجه نیستن آنچه از دید خودشون واضح و بدیهیه، از طرف مقابل به راحتی نادیده گرفته شده یا وارونه قضاوت شده.
کاش یه روزی عقلانیت، انصاف و حقیقتجویی جایگزین تعصب بشه
شما بچگیاتون چه دروغهایی شنیدید؟
روزی که فهمیدید دروغه چه احساسی داشتین؟
@alimiriart
کتاب «یادش به خیر»
کتابی برای طاقچه خانه هر ایرانی
کتاب برگزیده سال ۱۳۹۹ از سوی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان رضوی
این کتاب به دو صورت «خشتی» و «رحلی» نفیس ارائه شده تا با هر بودجهای امکان تهیه اون فراهم باشه.
دو کتاب تقریبا محتوای مشابه دارند، با مشخصات زیر:
🔴کتاب نفیس: رحلی ۲۲در۳۰ سانتیمتر
🔵کتاب کوچک: خشتی ۱۶در۱۶ سانتیمتر
🔴کتاب نفیس: جلد سخت+ کاور محافظ
🔵کتاب خشتی: جلد معمولی
🔴کتاب نفیس: دو زبانه (فارسی/انگلیسی)
🔵کتاب خشتی: فقط فارسی
هر دو کتاب ۱۶۸ صفحه
صفحات هر دو کتاب، چاپ رنگی روی کاغذ گلاسه ۱۵۰ گرم
🔴کتاب نفیس: ۳۲۰ تومان
🔵کتاب خشتی: ۹۵ تومان
(ارسال رایگان)
لینک سفارش کتاب:
www.alimiriart.com
اگه سوالی دارید لطفا به آیدی زیر پیام بدید
@alimiriartPubRelations
موسیقی کلیپ: «بگو کجایی»
آواز: کوروس سرهنگزاده
آهنگساز: مجید وفادار
شعر: عبدالله الفت
کیه کیه در میزنه من دلم میلرزه
درو با لنگ در میزنه منزلم میلرزه…
الان که فکرشو میکنم چقدر غریبه… نوار قصهای که همهشو کلمه به کلمه و نت به نت حفظی، انتخاب میکنی.. اونو میذاری توی دستگاه ضبط صوت با اون هیکل و کلیدهای مکانیکیش (چقدر من بازی با این کلیدها و صداشونو دوست داشتم!)، نوار رو برگردونی اولش، پلی کنی و تقریبا یک ساعت - هر طرف نوار نیم ساعت- بشینی پای ضبط و در حالیکه همه اعضای بدنت غیر از گوشهات هیچ کاری برای انجام ندارن قصه گوش کنی (به استثنای صفر کردن دائم شمارهانداز سه رقمی ضبط با انگشت!)…
چقددددرررر میچسبید و لذتبخش بود.
با شنیدن قصه، تخیل کودکانهمون به پرواز درمیومد و تک تک صحنهها و شخصیتهای داستان رو میساخت… با جزییات کامل…
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
از احکام صادره نگم براتون… از یه ضربه پس کلهای ساده بگیرید تا شلاق زدن، اجرای سبیل آتشین، مجبور کردن جناب سارق به انجام رفتارهای عجیب و غریب و بعضا مضحک یا حتی رفتارهای چندش (نمیخوام بهش فکر کنم حتی!)
ابعاد واقعی این بازی وقتی خودشو نشون میداد که در دور بازی، کسی که حکم روش اجرا شده بود، منتظر میموند که شخص حکم دهنده (پادشاه) و یا اجرا کننده (وزیر) دزد بشه و انتقام بگیره! و وقتی چرخ گردون میچرخید و طرف این فرصت رو پیدا میکرد… آخ آخ آخ… چه چیزایی دیدیم ما!
یه بارم یادمه یکی از بچههای فامیل، که معمولا توی خونه از پدرش کتک میخورد توی این بازی به مقام پادشاهی رسید و پدرش هم دزد شد… اون برق چشمهای پسر و فشار دندونهاش به هم، موقع صدور حکم رو فراموش نمیکنم…
بعله عزیزان… یکی از اون بازیهایی بود که خوشبختانه به خاطرهها پیوسته و مدتهاست ندیدم کسی در اطراف ما بازی کنه!
بعد حالا هی بگید بازیهای رایانهای بده!! زمان ما و قبل از ما هم بازیهای خانمان برانداز کم نبوده!!
اونایی که این بازی رو تجربه کردن بیان و بگن چه بلاهایی سرشون اومده یا چه بلاهایی سر بقیه آوردن!
کامنتها گرم که شد شاید خودم هم یخم آب شد و چندتا از احکام صادره رو نوشتم!!
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
از جمله احترام گذاشتن، منظم بودن، انجام تکالیف، حفظ بودن مطالب درسی، به جا آوردن مناسک دینی، و…
و برای تحقق این خروجی دلخواه خودشون، دست به کارهایی میزنن که عملا اون کار یا رفتار، ارزش ذاتی خودش رو در نزد فرد از دست میده و حتی ممکنه باعث تنفرش بشه. این تنفر یا در لایههای زیرین شخصیت فرد باقی مونده و تمام عمر اون رو آزار خواهد داد و یا لجوجانه به صورت رفتار معکوس بروز پیدا خواهد کرد.
مهمه که یاد بگیریم، برای این که شخصی رفتار درست انجام بدهد، باید در او ایجاد اشتیاق کرد. بخشی از این اشتیاق با دادن آگاهی حاصل میشود.
صرفا دادن آگاهی، گفتن فواید و همچنین گفتن پیامدهای عدم رعایت اون کار.
بخش دیگر و مهمتر، کسی است که این آگاهی را میدهد.
همه ما ذاتا نسبت به کسی که دوستش داریم پذیرش بیشتری داریم و بالعکس، اگر از کسی خوشمان نیاید، به حرف درست او هم توجهی نمیکنیم.
پس داشتن یک رابطه مطلوب جز شروط فرد گویندهست
وقتی آگاهی و اشتیاق در فرد ایجاد شد، خودش به دنبال کسب آن خواهد رفت و نیاز نیست دائما او را کنترل کنیم یا نگران روزی باشیم که به شکلی از زیر کنترل ما خارج شود (نگرانی اغلب والدین از دوره دانشجویی فرزندانشان دور از خانه)
متاسفانه نکته دردناکی وجود دارد که اغلب ما نمیخواهیم یا نمیتوانیم بپذیریم و آن این که اغلب رفتارهای ناخوشایند کودکان ما، حاصل رفتار غلط خود ماست که با نیت صحیح انجام شده.
مجدد تکرار میکنم که این مطلب، صرفا درباره رابطه والد و فرزند نیست و در هر ارتباطی کم و بیش صدق میکند.
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
حسین جان
میدانی…
در نبود تو، زمین سراسر شام شد و کاخهای سبز آن هر روز بیشتر و رفیعتر
حسین جان
هجوم حرامیان به خیمهگاه زنان و کودکان را دیدی و فریاد کشیدی اگر دین ندارید، آزاده باشید
کجایی ببینی که داعیهداران دین به خنجر شریعت، آزادگی را ذبح کردند و ناموس انسان را از اندرونی خانههایشان به تاراج میبرند… قربهالیالله
کجایی ببینی مردمانی که هر روزشان کربلاست و حسین جان، آنها صبر و ایمان تو را هم ندارند.
حسین جان
کجایی که ببینی با تو چه کردند… چه کردیم
جسمت را مسلمانان کوفه و شام کشتند و عرض و آبرویت را ما مسلمانان خشکه مقدس که از دریای حقیقت، آنچه در خمره کوچک شریعتمان جای میگرفت برداشتیم و نامش را دین نهادیم.
حسین جان
هر آنچه گفتی و هر آنچه بخاطرش جنگیدی همراه پیکرت در بیابان کربلا ماند و فقط نامت به ما رسید که تکرار کنیم.
بعضیامان نامت را نیاز داریم تا همه پلشتی خود را پشت آن پنهان کنیم
برخی نامت را برای نان میخواهند و جز نام دکانشان، اثری از حسین در حیاتشان نیست
دیگرانی نام تو را مُهر مشروعیتشان کردند و آنقدر از نامت خرج کردند که دیگر برای نام تو هم اعتباری نمانده.
حسین جان
مظلومیت تو در کربلا تمام نشد… کربلا آغاز آن بود و تا به امروز ادامه دارد.
حسین جانم
از سیاهی و تباهی به جان آمدهایم… از این همه ظلم، از ریا و نفاق، از دروغ، از بیلیاقتی، از مرگ، از خبرهای تلخ بیپایان، …
نه روزن امیدی مانده و نه فریاد رسی
حسین جان
کجاست کسی که شمشیرت را از زمین بردارد
و به جهل و ستم پایان دهد…
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
اون دوران یک جوان مجرد رفیقباز، با آپارتمان شخصی، بدون آقابالاسر که تازه یک ویدیو هم خریده آخر فسق و فجور بود!
و اما نعمتی که قرار بود ازش تعریف کنم:
«پدرم»
کسی که با سه کار کلیدی سرنوشت منو پایهریزی کرد:
نظام ارزشها رو مشخص کرد
خودش به اونها پایبند بود
و به من آزادی داد
پدرم میدونست چیزی که میتونه پسرش رو حفظ کنه «وجدان»ـه. و وجدان در جایی رشد میکنه که «آزادی انتخاب» وجود داشته باشه. پدرم میدونست که با محدود کردن و یا اعمال فشار، حداکثر میتونه از من یک آدم متظاهر بسازه که از خانواده گریزونه و نیازهاشو جایی دیگه محقق میکنه. و تازه همه اینها هم فقط تا روزی که زورش به من برسه!
برای همین به من اعتماد کرد.
این اعتماد به من عزت و اعتبار داد
نیرویی قدرتمند در درونم سکان کنترل رفتارمو به عهده گرفت
با شناختی که از خودم دارم، میدونم که اگه این برخورد «اسقف مایرل» گونه نبود، صدتا «بازرس ژاور» نمیتونستن منو سربراه نگهدارن!!
و بنابراین من در تمام اون سالها، و با همه امکاناتی که داشتم، به تمام ارزشهایی که خانوادهم، جامعهم، دینم و وجدانم تعریف کرده بودند وفادار موندم.
من همیشه مدیون این بینش بلند پدرم خواهم بود.
و کاش میتونستم همه ابرهای آسمون رو با همین بینش بارور کنم و اونو به شکل قطرات باران بر سر همه مردم جهان ببارونم…
بر سر همه پدرها، مادرها، معلمان…و حاکمان.
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
چطوره از امروز دوتا کار رو با هم تمرین کنیم:
۱- انصاف و اخلاق رو چهارچوب اصلی همه رفتارمون قرار بدیم و هر عقیدهای داریم از این چهارچوب خارج نشیم.
۲- باور کنیم که خیلی خیلی محتمله که ما حق مطلق نباشیم! و اگر معتقدیم حق و حقیقت الان توی جیبمونه، با عمل کردن به اون، و نه با جار زدن و فرو کردن در حلق دیگران، زیباییهاش رو نشون بدیم.
همه انسانها با هر عقیده و مرامی انسان هستند و حقوقی به گردن ما دارند، از جمله این که آزاد هستند (با پذیرش مسئولیت پیامد رفتارهاشون) و ما با اعتقاد خودمون حق نداریم به کسی آزار برسونیم. حتی با کلام.
امیدوارم خودم هم بتونم به چیزای که گفتم عامل باشم و شرمنده بقیه، شرمنده وجدانم و خدای خودم نشم.
@alimiriart
خدایا به اشک و داغ مادران عزیز از دست داده…
به سکوت مرگبار و لرزش شانههای غرور مرد سرزمینم…
به چشمان حیران و وحشت زده یتیمان…
به گریههای فرو خورده همسران تنها شده…
به جوانان غریق در یأس و حسرت…
خدایا… به مهربانیت…
گشایشی کن.
@alimiriart
بعد از ظهرهای تابستون، زمانی که خورشید زور خودشو زده بود و دیگه از نفس افتاده بود، و هنوز یه عالمه مونده بود به غروب، بابابزرگ باغچه و گلدونای شمعدونی رو آب میداد و یه آبی هم به موزاییکهای حیاط میپاشید و صدامون میکرد بریم تو حیاط. فرش و موکتهایی که کنار حیاط لوله شده بودن رو باز میکردیم و بعد از یه جاروی سرسرکی، بند و بساط رو پهن میکردیم کف حیاط.
خنکای عصرگاهی
چای تازه دم بیبی توی فنجونای کوچولوی همیشگی، و البته فنجون مخصوص بابابزرگ،
سینی بزرگ کاهو و پیالههای سکنجبین،
حرفها و خندههای از ته دل،
سر و صدا و شیطنت و گاهی هم آب بازی ما بچهها،
غرولند توخالی و از سر عادت مامان و نگرانیش از این که اگه سر یکدوممون بخوره لب پله یا باغچه میخواد چیکار کنه!
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
فقط چند روز گذشت… و بابک مهربان محلهمون، برای ما تبدیل شد به یک قاب عکس با تعدادی لاله زیر تصویرش، یه اسم روی دیوار کوچه محلمون و البته یک مشت خاطره.
لعنت به جنگ
سالها گذشت و دیوارهای پیر اون محله ناگهان چشمشون به چهره نوجونی افتاد که انگار خود بابک بود. همون نگاه، همون متانت، همون مهربانی…
نوجونی که ممکن نبود کسی از قدیمیای محل اونو ببینه و چهره بابک رو به یاد نیاره.
اون نوجون اسمش مهدی بود.
پسر من.
پسری که بینهایت شبیه داییش شده بود…
پسر همساده…
دایی بابک
🖤
روح همه عزیزانی که فدای میهن شدند، شاد.
@alimiriart
آخرای تابستون با اتفاقات زیادی همراه بود. بعضیاش شیرین، بعضیاش هم تلخ.
کیف و کتاب، دفتر و احتمالا لباس جدید برای شروع سال تحصیلی… و تموم شدن تعطیلات و آزادی!
و یکی از متداولترینهاش… زدن موی سر با نمره ۲ یا ۴ برای مدیران نواندیشتر!!!
خانومای عزیز… دفعه دیگه که خواستید در وصف مهرماه و شروع مدرسهها جملات زیبا و شیرین بگید، یه نگاهی هم به این تصویر بکنید!😅
@alimiriart
یه عالمه سال پیش
مثل همچین روزایی…
وقتی تقویم روی دیوار تلاش میکنه که بگه هنوز تابستونه…
ولی هوای خنک پاییزی دزدکی از لای پنجره میاد تو و بوی مهر رو همه جا پخش میکنه…
توی همین ایام…
مشغول آماده کردن ملزومات بودم برای شروع سال جدید تحصیلی و رفتن به دبیرستان. فکر میکنم سال آخر…
کتابها تازه توی نوشتافزار اومده بود که رفتم و کتابهامو خریدم…
ولی…
کارم تموم نشده بود!!😉
مطمئن بودم دختر همساده هنوز کتابهاشو نگرفته!
پس یه سری کامل کتاب گرفتم…
اما همینجوری که فایده نداشت، باید جلدشون میکردم!
چند برگ کاغذ کادوی سربی (اون موقع دیگه خیلی خفن بود) هم گرفتم. انتخاب نقش کادو بر اساس نقش چادری بود که توی خواب به سر دختر همساده دیده بودم. نه دقیقا همون، ولی نزدیک.
کتابها رو بردم خونه و همه رو جلد کردم و اسم درس و اسم دختر همساده رو هم خوشگل نوشتم و چسبوندم روی کتابها.
نمیدونم چطوری طبیعیش کردم… راستش یادم نیست، ولی فکر کنم دادم به مادرم که ببره براش!
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
این ازون تصاویریه که فکر نمیکنم لازم باشه چیزی بگم!!
کافیه یه لحظه نگاهمون بیفته بهش تا یاد همه لحظات رویایی و لذتبخشی بیفتیم که در قطار سریعالسیر زندگی، در ایستگاه کودکی جا گذاشتیم.
یه نسخه خاص از خونه تکونی که همزمان با پایان تابستون و اول اومدن فصل سرما، در بعضی خونهها اجرا میشد. در آوردن لحاف تشکهای قدیمی، دوباره روکش کردن همشون با ملافههای تازه شسته شده (با اون عطر ملایم پودر رختشویی) و چیدن در کمدها و جا رختخوابیها.
تلاش مادر، مادربزرگ یا خانمهای دیگهای که هر از گاهی حضور داشتن، سر بساط لحافها مینشستن و همونطور که ملافه رو به پتو یا لحاف کوک میزدن (یا گاهی سنجاق قفلی) سفره دلشون باز میشد و ساعتها دل به دل هم میدادن. انقدر که همه لحاف تشکها تموم میشد ولی حرفها هنوز به درازا میکشید!
و اما ما بچهها…
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
دیدید بعضیا چقدر خوش صحبت هستن؟
وقتی کنارشونی حرف زدنشون به آدم انرژی و حس خوب میده. انگار بهت یه چیزی اضافه میشه…
تا بهش میرسی، نگات میکنه یه چیز خوب از قیافهت، تیپت یا رنگ و روت بهت میگه
تا میبینه چیز جدید خریدی، کلی ازش تعریف میکنه
وقتی بهش میگی فلان تصمیم رو گرفتی، حمایت و تشویقت میکنه
وقتی غمی داری بهش میگی، همدلی میکنه (و نه نصیحت!😠)
این آدمها نعمتن! اینها یاد گرفتن از اون عضله جنبندهای که خدا توی دهنشون قرار داده خوب استفاده کنن و باعث خوب شدن حال خودشون و دیگران بشن.
یه کار به ظاهر راحت، که هر کسی ابزار انجامشو داره… ولی متاسفانه خیلیامون غافلیم.
بیاید با هم تصمیم بگیریم وقتی میرسیم به دوستان، عزیزان یا حتی غریبههایی که به دلیلی باهاشون ارتباط داریم، مثل یه فروشنده یا همسایه…
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
یه اتفاق ساده در کودکی برام افتاد که اگرچه ساده بود، ولی اثر عمیقش بر مبانی فکری من هنوز موجوده.
کتابی داشتم که شخصیتهای کارتونی زمان ما توش بود… رنگی!! در حالی که اون زمان همون کارتونها رو سیاه و سفید نگاه میکردیم.
یه روز با یه نفر (که خونشون تلویزیون رنگی داشتن) سر لباسهای پینوکیو بحثم شد. اون طرف اصرار داشت که شلوارکش مشکیه و من به پشتوانه کتابی که باورهای منو ساخته بود میگفتم آبیه.
مدتی بعد در خونه دختر همساده (که جذابیت خونشون اون زمان تلویزیون رنگیشون بود!) برای اولین بار پینوکیوی رنگی رو دیدم و واااای… شلوارک مشکی بود، نه آبی!
نمیدونم میتونید درک کنید یا نه . . .
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
تک تک صحنهها و شخصیتهای داستان رو میساخت… با جزییات کامل…
علیمردان خان، جن پینهدوز، گربههای اشرافی، مهمان ناخوانده، مرغ تخم طلا، تیزچنگال ماهیچه دوست، گرگ بد گنده، شهر موشها، قصههای پینوکیو، … و کلی قصههای جذاب دیگه.
من و خواهرم @_forough_miri_ خیلی وقتا پیش بقیه بچههای فامیل، شعرها و آهنگهای قصهها رو از حفظ میخوندیم و توی این کار حسابی خبره شده بودیم.
یادش به خیر… چه لحظات خوشی بود. کاش الان کسی بود با قصه گفتنش، به همون اندازه غرق لذتمون میکرد.
شما چه قصههایی رو داشتین و گوش میکردین؟
چیزیش یادتون مونده؟
@alimiriart
آسمان همه ستارههایش را آورده
به تزیین و چراغانی لحظهای
که تو را در آغوش دارم
❤️❤️
پن: متن دلنوشتهای که اول به قلمم جاری شد یه چیز دیگه بود.
تلخ بود.. تغییرش دادم!
دلهاتون همیشه شاد🌸🌸
@alimiriart
برا اونایی که با این بازی آشنایی دارن که هیچی! خودشون تا تصویر رو دیدن احتمالا کلی خاطره اومده جلو چشمشون.
ولی برا اونایی که با این بازی آشنا نیستن… جونم براتون بگه که یه بازی «یتیم» (همون مودبانه بیپدر مادر!) هستش که شما کل آبرو و حیثیتت همراه با سلامت جسم و روحتو دو دستی تقدیم میکنی به یه قوطی کبریت که برای سرنوشتشون تصمیم بگیره!
کبریتی که روی هر کدوم از شش وجهش، سِمَتی نوشته شده و بسته به این که بعد از پرتاب توسط بازیکن روی کدوم یکی از وجوهش قرار بگیره، میتونه انسان رو به پادشاهی هفت اقلیم برسونه یا به دزدی تبدیل کنه که پادشاه - تعیین شده در حرکات قبلی- براش حکم صادر کنه!
حکم هم توسط وزیری (یا جلاد، بنا به بعضی نسخ!) روی دزد بخت برگشته اجرا میشه که خودش توسط کبریت اعظم به مقام وزارت تعیین شده!
از احکام صادره نگم براتون…
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
یه نکته مهم و معمولا مغفول مانده در روش تربیتی جامعه ما (و خیلی جاهای دیگه!) اینه که یادمون میره:
فرق هست بین کودکی که منظمه، و کودکی که اتاقش تمیزه
فرزندی که قلبا برای والدینش احترام قائله یا اونی که رفتار محترمانه انجام میده
آدمی که متین و متخشصه و آدمی که رفتارشو کنترل میکنه
آدمی که هنرمنده و آدمی که کار هنری انجام میده
آدمی که باطناً ایمان داره و آدمی که متعبدانه رفتار میکنه
و خلاصه فرقه بین کسی که ذاتا کاری رو انجام میده یا این که خودشو به انجام اون کار وادار میکنه.
این هم در مورد فرد و هم اجتماع صادقه.
متاسفانه بیشتر پدر و مادرها، معلمها، ناظمین، مربیان، حاکمان و … بدون توجه به آنچه در درون فرد یا جامعه جریان داره، تمام توانشون رو میذارن برای کنترل فرد (یا اجتماع) برای حصول نتیجه دلخواه. از جمله احترام گذاشتن، منظم بودن، انجام تکالیف، حفظ بودن مطالب درسی، به جا آوردن مناسک دینی، و…
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
برای همه ستم دیدگان
این هفته من هم مثل خیلی از شما، متاثر از اخبار تلخی بودم که باری بود بر سنگینی همه آنچه حمل میکردم. از مرگ ناگهانی عزیزان و بیکفایتی مسئولان، از احوال سرزمین خراسان بزرگ و برادران و خواهران افغانستانی، از خودخواهی هموطنانی که در شرایط فعلی، جز به تفریح خودشون فکر نمیکنند و … لیستی که پایانی نداره.
ببخشید که این هفته بجای خاطره، دلنوشتهای متناسب با حالم تقدیم میکنم:
حسین جان
شمشیر تو آخرین تیغی بود که جریان ظلم و جهالت مقابل خود دید
آن هنگامی که تنها و بییاورت یافت
با جگری سوزان از عطش
لحظهای که شمشیرت بر زمین افتاد
تنت را به زخم زبان و پیکان، سنگ و تیغ صد پاره کرد
و آن گاه شوم
که جهان در سیاهی پیمانی فرو رفت که با قلم خنجر بر کاغذ حنجر تو نقش بست
و جهان دیگر روی خوش به خود ندید
حسین جان
جنود جهل و ستم هنوز سوار بر همان مرکبی است که حرمت تن بیجان تو را لگدمال کرد
و هنوز مست و سرخوش از فقدان تو و شمشیرت، بر هستی مردم بیدفاع میتازد.
حسین جان
میدانی…
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
امروز میخوام از یک نعمت بینهایت ارزشمند در زندگیم براتون بگم!
دوران دبیرستان بود که من با پروژههای پراکنده طراحی برای دوست و آشنا و همچنین قبول سفارشهای چاپ طلاکوب، با یک دستگاه کاملا دستی، درآمد شخصی خودمو داشتم.
یادمه اولین چیزهای اساسی که با پسانداز خودم خریدم یک دوچرخه کراس بود، یک دوربین کانن تی۹۰ و یک چیز بسیار خاص:
یک دستگاه ویدیو!
سالها ممنوعیت و برخورد، جایجاییهای شبانه لای پتو، دست به دست کردن مخفیانه کاستهای فیلم و خلاصه انواع موش و گربه بازیها، جامعه رو به شکل نافرمی نسبت به «ویدئو» حساس و صدالبته حریص کرده بود.
و طبیعتا بعد از آزاد شدنش، عطش فراوانی برای خریدش بوجود اومده بود.
من هم جزو کسانی بودم که شدیدا مایل بودم این جعبه جادویی رو در اختیار داشته باشم! پس خریدمش!
در اون زمان من یک طبقه آپارتمان مستقل در اختیارم بود و فضای خصوصی خودمو داشتم. دوستانم بهم سر میزدن و گاهی تا دیروقت با هم بودیم و کیف میکردیم.
اون دوران یک جوان مجرد رفیقباز، با آپارتمان شخصی، بدون آقابالاسر که تازه یک ویدیو هم خریده آخر فسق و فجور بود!
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
دوستان عزیزم، خواهرا و داداشای گلم، بیایم تصمیم بگیریم با خودمون روراست باشیم. هیچ کدوم از ما کسی نیستیم که بتونیم ادعا کنیم همه چیو میدونیم یا این که هرگز اشتباه نمیکنیم.
برای همه ما پیش اومده که چیزی یا کسی رو قبول داریم و چند سال بعد به تدریج متوجه شدیم که اونجوری که فکر میکردیم نبوده. جالب اینجاست که هم اون زمان و هم الان مطمئنیم که نظرمون درسته!!
والا بخدا اختلاف نظر بین آدمها طبیعیه. قرار هم نیست همه مثل هم فکر کنن.
چرا این همه تلاش برای این که همه رو به سمتی ببریم که مثل ما فکر کنن؟؟ این همه خشم چرا؟ این همه تعصب چرا؟ هر جا میری، هر جا رو نگاه میکنی دو یا چند نفر دارن خودشو و طرف مقابل رو له میکنن که ثابت کنن خودشون درست فکر میکنن و بقیه غلط! جالبیش بعضی (انشاالله خیلی کم) از دوستان مذهبیه که با فحاشی و تحقیر میخوان از دین دفاع کنن!!! (غیر مذهبیا رو به این دلیل نمیگم چون خودم مذهبیام و مبنای فکری کسی که در چهارچوب دین نیست رو نمیدونم که بگم رفتارش ناقض اصولش هست یا خیر ولی قطعا بسیاری از حملاتی که به مذهب میکنند رو خارج از انصاف میدونم) . . .
ادامه در پست بعد . . .
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
سر و صدا و شیطنت و گاهی هم آب بازی ما بچهها،
غرولند توخالی و از سر عادت مامان و نگرانیش از این که اگه سر یکدوممون بخوره لب پله یا باغچه میخواد چیکار کنه!
آرامش همیشگی بابا و جمله معروفش: چکارشون داری خانوم… بذا بازی کنن
آسمونی که صورتی و بعدش نیلی میشد و غروب تدریجی خورشید
صدای دور اذان
وضوی باصفای بابابزرگ و نمازش
صدای ریز تلق و تلوق ملاقه و قابلمه رویی از توی آشپزخونه زیرزمین
بوی مسحور کننده پیاز داغ و ادویه
صدای ملایم و همیشگی رادیوی بابابزرگ که گاهی با اصرار ما میرفت روی ایستگاههای اونوری و ترانههای درخواستی
برق نگاهها
حرفها
لبخندها
اینها هر کدوم یک نت ساده بود که با هم موسیقی زیبای زندگی رو مینواخت.
زندگی هم طلوع داره، هم غروب.
هم تاریکی داره هم روشنایی.
شادی داره… غم داره
وصال داره، هجران داره
بالا داره، پایین داره
شیرینی داره، تلخی داره…
مشکل وقتی آغاز میشه که ما زندگی رو جزء جزء میکنیم و سعی میکنیم یه بخشهاییش رو نبینیم. روشنایی رو زندگی حساب میکنیم و تاریکی رو نه. با بهار به وجد بیایم و از خزان بگذریم. خوشیها رو نگه داریم و از سختیهاش فرار کنیم..
اونوقته که چیزی باقی میمونه که اسمش زندگی نیست. یک توهم خودساختهس از وصلههای انتخابی ما از زندگی و بخشهایی که نه میتونیم عوضشون کنیم، نه حذفشون کنیم و نه یاد گرفتیم بپذیریم و مدیریتشون کنیم.
گذشته قشنگه و پر از لذتها و خاطراتی که غروب کردن… ولی موندن در گذشته، ممکنه باعث بشه طلوع امروز رو نبینیم.
@alimiriart
. . . ادامه پست قبل
و چقدر این روزها این موجودات نازنین کم پیدا میشن…
اگه اطرافتون کسیو دارید که اینطوریه، اولا قدرشو بدونید (شمارشو به ما هم بدید بینصیب نمونیم!!) ثانیا تلاش کنیم تا جایی که میشه شبیه به اون آدم بشیم. حتی اگه اول کار فقط اداشو دربیاریم به مرور زمان ریشه میده و واقعا به چنین موجودی تبدیل میشیم.
سه تا کار ازتون میخوام که در قالب لطف میتونید برام انجام بدید:
اولا با توجه به تجربیات خودتون از روشهایی که میتونه ما رو به چنین آدمی تبدیل کنه بگید
ثانیا اگر فرد یا افرادی رو میشناسید که چنین خصوصیتی دارن تگشون کنید، تا هم قدردانی شده باشه و هم از تجربشون استفاده کنیم.
و ثالثا اگه عشقتون کشید، دعا کنید منم توی همین مسیر بیفتم، خیلی دوست دارم شبیه این جور آدما بشم.
دمتون گرم
الهی همیشه در کنار عزیزانتون، چراغ دلتون روشن و پرفروغ باشه.
🌸🌸
پ.ن: این نوع پیامهای مصور، بعد از نظرسنجی و رأی
قاطع مخاطبان به عنوان پست بین هفته به پیج اضافه شده. تصاویر با موضوع نوستالژی طبق روال گذشته هر پنجشنبه تقدیم میشه.
@alimiriart