alimiriart | Unsorted

Telegram-канал alimiriart - Ali Miri

8220

تماس با ادمین @alimiriartPubRelations

Subscribe to a channel

Ali Miri

https://fararu.com/fa/news/632817/

Читать полностью…

Ali Miri

دو سه روز پیش جایی صحبت از آزمون رانندگی بود این خاطره یهو یادم اومد.
چندین سال قبل، دختر همساده بعد از آزمون کتبی راهنمایی رانندگی که راحت قبول شده بود، قرار بود امتحان عملی یا همون طور که ما قدیما میگفتیم «امتحان تو شهری» بده و خلاصه گواهینامه رانندگیشو بگیره.
بر خلاف آزمون کتبی، مرحله‌ی عملیش براش سخت و بزرگ بود. مطمئنم خیلیاتون میدونید چی میگم… علیرغم همه تمرین‌ها و تعلیم‌ها، هنوز اعتماد به نفس نشستن کنار افسر و نشون دادن تواناییش رو‌ نداشت. بماند که دختر همساده هم مثل خودم و خیلیای دیگه، یه کمال‌گرایی ریزی هم داشت (و داره!) و این که در امتحان رد بشه براش سنگین بود.
مثل همیشه و‌عین بیشتر آقایون! ذهنم داشت روی راه حل‌ها می‌چرخید و این که چه کمکی می‌تونم بکنم. ولی پس از بررسی همه جوانب (!) دیدم هیچ کاری ازم برنمیاد!
نه جای صحبت و‌ نصیحت بود و نه تمرین. حضور من موقع امتحان هم قطعا اضطرابشو بیشتر می‌کرد.
خلاصه صبح فردا و روز امتحان رسید و...

ادامه در پست بعد....

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

ماشینها اگه آدم بودن!

دوستان عزیزی که این پست رو میبینید، و دیگر عزیزانی که ری‌پُست می‌کنید، لطفا این دو نکته رو توجه کنید:
۱- این‌ها فقط تصورات منه به عنوان یکی از چند میلیارد آدم! اگه تصور شخصی شما با من متفاوته این کاملا طبیعیه. (یکی از هدفهای من همینه که نشون بدم چقدر آدمها و تصوراتشون میشه مختلف باشه و این قشنگه)
۲- تصاویر بالا تصور من از خود اون ماشینه، نه صاحبش، نه راننده‌ش، نه تولید کننده‌ش و نه هیچ چیز دیگه. فقط خود خود همون ماشین.
اگه پست رو به اشتراک میذارید روی این دو مورد تاکید دارم.
امیدوارم لذت ببرید.
تصور خودتون از ماشینای بالا رو برامون بنویسید.

پ.ن: عمدا سراغ ۲۰۶ نرفتم! انقدر درباره‌ش حرف زدن که ترجیح دادم وارد فضاش نشم!!😉

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

ماه‌های سال اگه آدم بودند
از نگاه من
(قسمت سوم، پاییز)

آدمیزاد چون با هیچ چیزی غیر از خودش در ارتباط مستقیم نیست، طبیعیه که برای هر چیزی تصور انسانی داشته باشه.
البته این تصورات خیلی شخصیه و هر کسی به فراخور تجربیاتش و شخصیتش تصوراتش منحصر به خودشه، ولی چون ما موجودات اجتماعی هستیم و تجربیات مشترکی هم داریم، گاهی این تصورات با هم شباهت‌هایی دارن.
در مجموعه «اگر […] آدم بود»، من تصورات خودم از تجسم شخصیت چیزهای مختلف رو به اشتراک میذارم.
کاملا طبیعی و عادیه اگر تصورات شما با من فرق داشته باشه.

امیدوارم از این مجموعه لذت ببرید.
شما هم از تصورات شخصی خودتون برام بگید
🌸🌸🌸


‌@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

...ادامه پست قبل

باید بدونیم درسته که کودکان ما با ما مشترکاتی دارند، ولی اونها انسانهای دیگری غیر از ما هستند با ویژگیهای کاملا متفاوت و مستقل. تلاش برای تبدیل کردن اونها به الگویی که ما دوست داریم، میتونه آسیب‌های جدی به روان کودک وارد کرده و سایه تاریکی روی آینده اون انسان باقی بگذاره.

مجموعه «اگر … آدم بود» که به تازگی شروع به انتشار اون کردم، جدای از سرگرمی و حس خوب، نوعی افشا کردن ادراک شخصی من هست و تلنگر کوچیکیه از این که ما آدمها می‌تونیم چقدر دیدگاهها یا تحلیل‌های متفاوتی داشته باشیم.
طبعا ممکنه تصورات من با شما متفاوت باشه و شاید هم مشترک. حتی ممکنه برای بعضیا این که اجسام تجسم انسانی داشته باشند عجیب و‌غیر قابل هضم باشه… همه این حالت‌های مفروض طبیعیه، به گیرنده‌های خودتون و‌ من دست نزنید!!😉😄
این شما و این تصور من از شخصیت ماههای سال
امیدوارم لذت ببرید🌸🌸🌸


‌پ.ن: دقت بفرمایید تصور من از ماه الزاما تصورم از متولدین اون ماه نیست، منظور خود جناب ماه هست!

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

نوروز مبارک

برای همه شما سالی پر از خیر و برکت، خوشی و رضایت، سلامتی و عافیت آرزو‌می‌کنم.

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

اگر چه به ظاهر ما انسانها در یک عالم زندگی‌میکنیم ولی بدون شک هر آدمی دنیا رو به شکل منحصر بفردی میبینه و ادراک میکنه.
گفته شده که در این دنیا هیچ دو چیزی، به اندازه دنیای دو انسان از هم دور نیست.
برای همین غلط نیست اگر بگیم به تعداد آدمها، دنیاهای مختلف وجود داره.
با این توضیح، زندگی ما آدمها بسیار زیباتر و دوستانه‌تر خواهد بود اگر ما به این مهم پی ببریم و اون رو‌ عمیقا باور کنیم. این که قرار نیست همه دنیا رو به همون صورتی که منِ نوعی دیدم تجربه کنند، همون انتخابها رو داشته باشن و نظام ارزشی مشترک با من داشته باشند. این مساله به ویژه در رابطه والدین با فرزندانشون بسیار اهمیت داره. باید بدونیم درسته که کودکان ما با ما مشترکاتی دارند، ولی اونها انسانهای دیگری غیر از ما هستند با ویژگیهای کاملا متفاوت و مستقل. تلاش برای تبدیل کردن اونها به الگویی که ما دوست داریم، میتونه آسیب‌های جدی به روان کودک وارد کرده و سایه تاریکی روی آینده اون انسان باقی بگذاره.

مجموعه «اگر … آدم بود» که به تازگی شروع به انتشار اون کردم....

ادامه در پست بعد....

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

...ادامه پست قبل

سوار پیکان بابا شدیم و رفتیم خیابون کنار جنت، نرسیده به کلیسای قدیمی پارک کردیم و رفتیم مغازه حسین آقا. حسین آقا همسایه نزدیک خونمون هم بود. یه آدم ریشوی خوشتیپ و‌خوش اخلاقی بود. یه ماشین سوباروی کوچولوی سبز داشت که من خیلی دوست داشتم. مغازه‌ش طبقه دوم یه پاساژ بود که با پلکان باریکی بالا میرفت.
اون شب بابا برا عیدمون کفش و لباس نو خرید و خوشحال برگشتیم خونه.
چقدر با همون چند تیکه لباس ذوق میکردیم.
چند شب بعدش که قرار بود صبحش بریم خونه بابابزرگ و سال رو تحویل کنیم، من خوابم نمی‌برد. منو خواهرم هی لباسامونو پوشیدیم و باز درآوردیم… آخرشم لباسامونو گذاشتیم بالاسرمون و دراز کشیدیم بخوابیم. من ولی هنوز فکرم پیش لباسام بود… برا همین پاشدم، کفشامم بغل کردم و خوابیدم!
به شوق عید نوروز و پوشیدن لباس نو

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

... ادامه پست قبل

بر خلاف چیزی که تو همیشه فکر کردی، زن‌ها اصلا ضعیف نیستن. وظیفه‌ای هم برای تحمل بدرفتاری و زور ندارن... اگر هم این کارو میکنن به انتخاب و خواست خودشونه. انتخابی که ممکنه یک روز تغییر کنه.
صورتمو به احمد نزدیک کردم و با صدای آهسته و محکم گفتم:
- اگه مینا یا عشق هر زنی رو میخوای... اول ظرفشو فراهم کن.
و به پشتی صندلی تکیه دادم.
دست‌های احمد از مالش افتاد. جلوی من بدن احمد نشسته بود... ولی فکرش جایی بود که من نمیدونستم کجاست.

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

خیلی حالش بد بود
وقتی بهم زنگ زد و موضوعو بهم گفت، توقع داشتم یه آدم غمگین و یا عصبانی رو ببینم ولی وقتی احمدو دیدم، جا خوردم. توی نگاهش بیشتر از غم، بهت زدگی دیده میشد. به نظر آروم بود ولی انگشتهاش همینطور حیرون توی هم دیگه میلولیدن و دنبال یه چیزی میگشتن. چشماش بی‌حالت بود و انگار هیچی نمیدید.
نمیدونستم چی بگم و چطور کمکش کنم.
دستشو گرفتم و بدون این که به حرفهام باور داشته باشم گفتم:
- سخت نگیر احمد، حتما عصبانی بوده یه چیزی گفته و رفته. بهش زنگ بزن بگو گوه خوردم اونم بالاخره آدمه، این همه مدت با هم بودین… آروم میشه و برمیگرده.
دستش آروم کشید و بردش پشت اون یکی دست که انگار منتظر بود دوباره بمالتش!
سرشو یه کم بالا آورد و نگاهشو به زحمت تا یقه‌م رسوند و مثل کسی که با خودش حرف میزنه گفت:
- نه...

ادامه در پست بعد...

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

تا وقتی پسرش، جواد زنده بود، گاهی میومد توی کوچه و با بقیه خانمها گعده می‌کرد.
خونه‌شون سینه کوچه باریکه بود. کوچه‌ای که چون نه ماشین توش جا میشد و نه موتور و دوچرخه‌ای گذرش به اونجا میفتاد، خوراک بازی شوت یه ضرب یا حتی فوتبال ما بچه‌ها بود.
کوچه تیر چراغ برق نداشت ولی سردر خونه مادر جواد یه چراغ به دیوار نصب بود. میگفتن انقدر پیگیر شهرداری شده بود تا اون چراغ رو وسط این کوچه باریک کار گذاشته بودن. کل روشنی اون کوچه دراز، با همین یه دونه چراغ بود.
روزهای اول جنگ بود که جواد هم رفت و مثل خیلی از جوونای دیگه، هیچ وقت برنگشت.
یه چند روزی کوچه مادر جواد شلوغ پلوغ بود و محل رفت و آمد... چندتا جوون با ریش‌های تنُک تازه روییده بر صورت، با یه تیکه فیلم رادیولوژی و یه اسپری رنگ، تمام دیوارهای محل رو پر کردن از نوشته‌ی «جواد جان شهادتت مبارک». این نوشته‌ها اولین سوراخهایی بود که روی دیوار دنیای فانتزی کودکانه‌مان ایجاد شد و از اون روزنه‌ها می‌دیدیم که پشت این دیوار خوشرنگ، یک دنیای واقعی دیگه وجود داره؛ دنیای آدم بزرگا!
بعد از اون دیگه مادر جواد اون زن سابق نشد....

ادامه در پست بعد...

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

پاییز خیلی عجیبه
انگار فصل عاقلا نیست!!
هر جزئش یهو دستتو می‌گیره و با خودش می‌بره…
رنگ‌هاش، بوهاش، نسیمش، سرما و گرماش، کوتاهی روزاش، دراز شدن شبهاش…
همه چیزهایی که فصل‌های دیگه فقط یک «چیز» هستن با یک اسم، توی پاییز لباس خدمت می‌پوشن و می‌شن سرباز پاییز.
دیگه پنجره همون پنجره همیشگی نیست
اتاق، همون اتاق نیست
ساعت روی دیوار رفتارش عجیب میشه
حتی لباس‌ها رو که از توی کمد درمیاری، یه شور و حال دیگه‌ای دارن

فصل پاییز اومده که فاصل اونایی باشه که زندگی میکنن، از اونایی که فقط زنده‌ان.
پاییز بهت فرصت فکر کردن میده
فرصت دوباره نگاه کردن به جریان زندگی
فرصت ساختن مصرع و بیت از واژه واژه‌ی حیات
روح پاییز مثل یک نسیم سرد، از لای پالتوی ضخیم روزمرگیت رد میشه و موج میندازه به احساساتت
صدات میکنه
آروم و عمیق
با هر چیزی، به هر بهانه‌ای…
غروب پاییزی رو به یاد بیار که رو ایوون روی صندلی نشستی و درسهای فرداتو میخونی…

ادامه در پست بعد . . .

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

هر کدومشون یه صدایی و نوایی داشتن.
حتی صدای کاریهاشون هم فرق داشت.
از پیج خیابون که میگذشتن و وارد کوچه میشدن، صدای آشنا با همون عبارات همیشگی رو بلند می‌کردن و همه اهالی کوچه رو از اومدنشون با خبر می‌کردن.
آآآی… کاسه بشقاااااابیه… بدو باباااا…!

و دیگران هم به همین ترتیب… گاری پارچه فروش و طاقه‌های رنگارنگ پارچه (راستی پارچه ژُرژت چی بود انقدر اون زمان میشنیدیم!؟)،
گاری لباس فروش با لباس‌هایی که به سبک «کالکشن آف خورده‌های» فروشگاههای امروزی، همینجوری درهم ریخته بود کف گاریش و خانومای خریدار تند تند زیر و رو می‌کردن که یه خوشگل‌ترشو زودتر از بقیه پیدا کنن و بردارن،
گاری وسایل چوبی که انواع میز و چهارپایه رو روی گاریش داشت با یه عالم سازه چوبی دیگه، مثل روروئک چوبی که اون موقع‌ها برای بچه‌های نوپا می‌گرفتن که راه رفتن یاد بگیرن، گاری ظرف و ظروف آشپزخونه و انواع پلاستیک جات، ملامین، روی (روحی!)، لعابی و غیره
تو محل ما حتی یه گاری میومد کله‌پاچه و دل و قلوه خام می‌فروخت!

ادامه در پست بعد . . .

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

#خاطرات_مدرسه

شمام موقع راه رفتن تو کوچه خیابون، مراقب بودید پاهاتون روی خط موزاییک و تَرَک آسفالت قرار نگیره یا فقط من این مریضی رو داشتم؟!

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

وقتی یه ذره نقاشیت خوب باشه، به طور طبیعی خیلی زود بین دوست و آشنا و فامیل، مرجع سوالها و راهنمایی خواستن‌ها قرار میگیری.
- علی آقا شما که نقاشیت خوبه، یه کم کمک همین دختر/پسر ما بکن… معلمشون گفته باید فلان موضوعو نقاشی کنن…
- روزنامه دیواری مدرسشون نقاشی لازم داره
- به نظرتون نقاشیاش چطوره؟
- چکار کنه نقاشیش خوب بشه؟
و غیره!
یکی از این درخواستها برام جذاب بود، و اونم وقتی بود که مادر دختر همساده دفتر نقاشی دخترشو نشونم داد!
منم نگاه کردم و غیر از تعریف کردن و این حرفا، داخل یه گلدون که دختر همساده توی دفترش طراحی کرده بود، دو تا رز اضافه کردم! (البته مامانش ندید!!)
بعد از کلی تعریف و این که ایشون استعداد زیادی دارن، اضافه کردم که من یه سری لوازم نقاشی اضافه دارم که لازمم نمیشه، میدم ببرید بگید تمرین کنن و بیارید من ببینم!
بعدشم خیلی سریع رفتم و یواشکی یه ست رنگ و قلم‌مو و یه بوم خریدم و دادم مادرم ببره بده خونه دختر همساده!

ولی هر چه منتظر موندم دیگه هیچوقت نه نقاشی‌ای دیدم و نه صحبتی از نقاشی شد.

موضوع فراموش شد
تا چندین سال بعد

ادامه در پست بعد . . .

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

خلاصه صبح فردا و روز امتحان رسید و دختر همساده با ابروهای آویزون و دو تا خط روی پیشونیش تاکسی گرفت و راهی شد سمت کارزار امتحان!!
⁃ علی پس برام دعا میکنی دیگه…!
⁃ آره عزیزم، ان‌شاالله که قبولی، نبودی هم فدا سرت…
⁃ وای نه… دعا کن قبول شم حتما…
⁃ …
تا سوار ماشین شد و رفت، پریدم با سرعت برق لباس پوشیدم، دوچرخه رو سوار شدم و با بیشترین سرعت ممکن رکاب زدم سمت خیابونی که امتحان میگرفتن!
راستش الانم نمی‌تونم دلیل عقل پسند بیارم که چرا این کارو کردم! ولی احساس می‌کردم اگه نزدیکش باشم از استرسش کم میشه!
رسیدم به مکان مزبور و طوری که دیده نشم از خیلی دور نگاه کردم دیدم دختر همساده کنار کلی آدم دیگه، منتظره نوبتش بشه.
خودروی آزمون، شبیه ارابه‌ای که الهه سرنوشت نشسته بر کرسی قدرت، هر بار با اشاره انگشت، چند جوان غرق در خوف و رجاء رو انتخاب و سوار می‌کرد و با خودش می‌برد، چند بار رفت و خالی بر‌گشت!
نهایتا بعد از مدتی، چهارنفر سوار ارابه شدند که یکی از اونها، دختر همساده بود.
با عجله پریدم روی زین و دنبالشون، حالا رکاب نزن، کی بزن!!
ماشین همینطور می‌رفت و‌گاهی ازم دور می‌شد و گاهی برای تست پارک دوبل و غیره در نقطه‌ای متوقف می‌شد.
منم طبیعتا فاصله منطقی خودمو حفظ میکردم و نزدیک نمی‌شدم. سختش جایی بود که ماشین گازشو می‌گرفت و وارد کوچه یا خیابون‌های دیگه‌ای می‌شد که در دیدرس نبود. یه جا هم برای لحظاتی کاملا گمش کردم ولی دوباره از دور دیدم که ته یک کوچه داره دور سه فرمونه میزنه!
خلاصه این تعقیب و گریز ادامه داشت و هر چند دقیقه یک نفر از ماشین پیاده میشد و یا خوشحال و یا شکست خورده پیاده راهشو می‌کشید و می‌رفت.
من هی منتظر بودم که یکی از این سرنشین‌ها که پیاده می‌شه دختر همساده باشه و برم پیشش و با دیدنم خوشحال بشه و‌ دوتایی دوچرخه به دست پیاده برگردیم سمت خونه… ولی هر کسی که پیاده شد و من دیدمش، دختر همساده نبود. حداقل دختر همساده ما نبود!
همینطور رکاب زدم و از سر و صورت که نه، از تمام منافذ پوست بدنم عرق جاری بود. پیراهنم کاملا به تنم چسبیده بود.
بالاخره ماشین نگه داشت، یک نفر پیاده شد و آقای افسر از سمت شاگرد پیاده شد و نشست پشت فرمون!!
دهههه!!! پس دختر همساده کو!!؟
حتما در همون زمان کوتاهی که من دید نداشتم پیاده شده و من متوجه نشدم.
با عجله مسیر رفته رو دوباره برگشتم به این امید که ببینمش ولی بین اون همه کوچه خیابون پیچ در پیچ از کدوم کوچه باید می‌رفتم!!؟
سرخورده و کنف شده رکاب زدم سمت خونه و… دیدم که بعععله… دختر همساده قبل از من رسیده!
نفس نفس زنان بهش نگاه کردم و لبخند زدم...
بله، همونطور که احتمالا حدس میزنید، دختر همساده در آزمون عملی…

سلام بر اصغر فرهادی! چه حالی میکنی حاجی با این نگفتن آخر داستان!!

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

نسخه کامل «اگه ماههای سال آدم بودند»

Читать полностью…

Ali Miri

ماه‌های سال اگه آدم بودند
از نگاه من
(قسمت چهارم، زمستان)

آدمیزاد چون با هیچ چیزی غیر از خودش در ارتباط مستقیم نیست، طبیعیه که برای هر چیزی تصور انسانی داشته باشه.
البته این تصورات خیلی شخصیه و هر کسی به فراخور تجربیاتش و شخصیتش تصوراتش منحصر به خودشه، ولی چون ما موجودات اجتماعی هستیم و تجربیات مشترکی هم داریم، گاهی این تصورات با هم شباهت‌هایی دارن.
در مجموعه «اگر […] آدم بود»، من تصورات خودم از تجسم شخصیت چیزهای مختلف رو به اشتراک میذارم.
کاملا طبیعی و عادیه اگر تصورات شما با من فرق داشته باشه.
درک این مساله که تصورات و دنیای آدمها چقدر می‌تونه گوناگون باشه یکی از هدفهای منه.

امیدوارم از این مجموعه لذت ببرید.
شما هم از تصورات شخصی خودتون برام بگید
🌸🌸🌸

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

ماه‌های سال اگه آدم بودند
از نگاه من
(قسمت دوم، تابستان)

آدمیزاد چون با هیچ چیزی غیر از خودش در ارتباط مستقیم نیست، طبیعیه که برای هر چیزی تصور انسانی داشته باشه.
البته این تصورات خیلی شخصیه و هر کسی به فراخور تجربیاتش و شخصیتش تصوراتش منحصر به خودشه، ولی چون ما موجودات اجتماعی هستیم و تجربیات مشترکی هم داریم، گاهی این تصورات با هم شباهت‌هایی دارن.
در مجموعه «اگر […] آدم بود»، من تصورات خودم از تجسم شخصیت چیزهای مختلف رو به اشتراک میذارم.
کاملا طبیعی و عادیه اگر تصورات شما با من فرق داشته باشه.

امیدوارم از این مجموعه لذت ببرید.
🌸🌸🌸


‌@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

اگه ماههای سال آدم بودند (قسمت اول، ماههای بهار)
(متن کپشن رو به عمد تکرار میکنم):
اگر چه به ظاهر ما انسانها در یک عالم زندگی‌میکنیم ولی بدون شک هر آدمی دنیا رو به شکل منحصر بفردی میبینه و ادراک میکنه.
گفته شده که در این دنیا هیچ دو چیزی، به اندازه دنیای دو انسان از هم دور نیست.
برای همین غلط نیست اگر بگیم به تعداد آدمها، دنیاهای مختلف وجود داره.
با این توضیح، زندگی ما آدمها بسیار زیباتر و دوستانه‌تر خواهد بود اگر ما به این مهم پی ببریم و اون رو‌ عمیقا باور کنیم. این که قرار نیست همه دنیا رو به همون صورتی که منِ نوعی دیدم تجربه کنند، همون انتخابها رو داشته باشن و نظام ارزشی مشترک با من داشته باشند. این مساله به ویژه در رابطه والدین با فرزندانشون بسیار اهمیت داره. باید بدونیم...

ادامه در پست بعد...

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

...ادامه پست قبل

مجموعه «اگر … آدم بود» که به تازگی شروع به انتشار اون کردم، جدای از سرگرمی و حس خوب، نوعی افشا کردن ادراک شخصی من هست و تلنگر کوچیکیه از این که ما آدمها می‌تونیم چقدر دیدگاهها یا تحلیل‌های متفاوتی داشته باشیم.
طبعا ممکنه تصورات من با شما متفاوت باشه و شاید هم مشترک. حتی ممکنه برای بعضیا این که اجسام تجسم انسانی داشته باشند عجیب و‌غیر قابل هضم باشه… همه این حالت‌های مفروض طبیعیه، به گیرنده‌های خودتون و‌ من دست نزنید!!😉😄
این شما و این هفت سین من
امیدوارم لذت ببرید🌸🌸🌸


هفت سین شما چه آدمهایی هستند؟؟



‌پ.ن: از اتاق فرمان اشاره میکنن که سکه جزو هفت سین نیست😎

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

به مناسبت #روز_جهانی_زن، این اثر رو‌ تقدیم می‌کنم به تمام زنان و دختران کشورم که عمیقا براشون احترام ویژه‌ای قائلم.
اگرچه معتقدم جامعه ما، خواسته یا ناخواسته، از سر لطف جاهلانه یا ظلم عامدانه، به شکل غیرمنصفانه‌ای جایگاهی که زنان لیاقت و استحقاقش رو دارند ازشون دریغ کرده ولی امیدوارم روزی بیاد که زنان به جایی که به اون تعلق دارند برسند و شاهد هیچ ظلم و اجحافی نباشیم.
روزی که هر مردی نه از موضع بالا که از سر محبت و احترام با زنان برخورد کنه و امنیت لازمو براش تامین کنه.
روزی که فضای شخصی و حریم زنان رو درک کنیم و با کلمات، نگاه و برخوردهای ناشایست آزارشون ندیم.
روزی که اونها رو از قفس تعصبات بی‌جا نجات بدیم و ازشون حمایت کنیم.
روزی که زنان رو بعنوان انسان مستقل و فهیم ببینیم و اونها رو از روی شکل ظاهرشون قضاوت نکنیم.
روزی که موی زن یا سرخی لبانش آزارمون نده.
روزی که درس خوندن، رشد کردن و قوی شدن باعث خوشحالی و افتخارمون باشه.
به امید اون روز🌸🌸

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

یه شب توی آخرای اسفند، بابا زودتر اومد خونه و گفت بچه‌ها بلند شید حاضر شید بریم جنت! برای مشهدیا که لازم نیست چیزی بگم ولی برا اونایی که با مشهد قدیم اشنا نیستن بگم که، خیابون ارگ یکی از خیابونای اصلی بود که یه سرش به چهارراه لشگر میخورد و سر دیگه‌ش به میدون شهدا. وسطش چهارراه معروف «چهارطبقه» بود که مرکز خرید بود و تقریبا همیشه شلوغ. بیشتر طلافروشی بود و لباس عروس داماد. جنت اسم یکی از خیابونای فرعی راسته ارگ بود کنار باغ ملی. اونجا دیگه یه تیکه معازه لباس فروشی بود.
اینایی که گفتم هنوزم هست ولی دیگه اون روح سابق رو‌ نداره.
سوار پیکان بابا شدیم و رفتیم خیابون کنار جنت، نرسیده به کلیسای قدیمی پارک کردیم و رفتیم ...

ادامه در پست بعد....
@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

...ادامه پست قبل

سرشو یه کم بالا آورد و نگاهشو به زحمت تا یقه‌م رسوند و مثل کسی که با خودش حرف میزنه گفت:
- نه... برنمیگرده. میدونم
یهو نگام کرد. توی چشمهاش به وضوح ترس دیده میشد.
- این دفعه فرق می‌کرد... هیچ وقت مینا رو اینجوری ندیده بودم. انگار غریبه شده بود.... انگار نمی‌شناختمش. وقتی باهام حرف میزد، مینای همیشگی نبود... یه نفر دیگه بود.
سکوت کردم و یه ذره سر تکون دادم که ادامه بده و حرف بزنه
- وقتی میرفت حتی عصبانی هم نبود. آروم و آهسته حرفاشو زد، وسایلشو برداشت و رفت. هر چقدر التماسش کردم بمونه هیچ واکنشی نشون نداد. انقدر شوک شده بودم که هیچ کاری ازم برنمیومد. مینا مثل یک سنگ شده بود. یک تیکه سنگ بی رحم و مصمم. اصلا نمیتونم باور کنم با این آدم این همه مدت زندگی کردم... چطور مینا میتونست انقدر بی‌رحم باشه؟
نفسی بیرون دادم و سرمو پایین انداختم. جملات آخر احمد برام آشنا بود. از چند نفر دیگه هم شنیده بودم.
پس اون اتفاقه افتاده بود. چند تا تصویر توی ذهنم مرور شد و یک حس تلخ لحظه‌ای رد شد و رفت. باید بهش میگفتم. موقع دلداری دادن و گفتن حرفهای ایشالا ماشالایی نبود. احمد ضربه اصلی رو خورده بود و الان موقعش بود که چیزایی رو بشنوه که خودشو جمع و جور کنه. موندن تو فاز قربانی کمکی بهش نمی‌کرد.
به پشتی صندلیم تکیه دادم و شروع کردم.
- میدونی احمد، مشکل بیشتر ما مردها اینه که درک درستی از زن‌ها نداریم. از این جامعه سنتی مرد محور توقع بیشتر از اینم نیست. کسی هم که بهمون یاد نداده، گفتگو کردن هم که بلد نیستیم... چیز عجیبی نیست اگر بعد از یه مدت رابطه خراب بشه.
مالش دست احمد یه لحظه قطع شد، دست‌ها جاشونو عوض کردن و دوباره شروع شد. اومد شروع کنه به صحبت که گفتم بذا اول حرفامو بزنم...
- ما مردها فکر میکنیم هر کی سفت و سخت‌تره قوی‌تره. محکم بودن رو با قوی بودن اشتباه گرفتیم. برا همینم قدرت خانمها رو درک نکردیم و باور غلط و مسخره قویتر بودن مردها توی ذهن جامعه رواج داره. ما هیچوقت قدرت عجیب و فوق العاده زن‌ها رو ندیدیم یا اگه دیدیم نخواستیم باورش کنیم.
احمد... مینا یه آدم جدید نشده. عوض هم نشده. مینا همون میناییه که مدتها پیش باهاش آشنا شدی و وارد رابطه شدی. تو متوجه قدرت فراگیر مینا نشده بودی و امروز برای اولین بار باهاش مواجه شدی.
لحن احمد عوض شد و سریع گفت: می‌خوای بگی بی‌رحمی و سنگ دلی قدرته؟
لبخند زدم و گفتم:
- نه، اشتباه فهمیدی. مینا امروز از قدرتش استفاده نکرد، بلکه امروز اونو خاموش کرد.
مینا سالهاست با انعطاف و انطباقش کنار تو زندگی کرد و برای حفظ این زندگی تلاش کرد. اون عاشق تو بود و وقتی زنی عاشق مردی میشه، مثل یک لباس حریر اونو دربر میگیره و باهاش همراهی میکنه. انقدر این لباس لطیفه که گاهی مرد وجود اونو از یاد میبره.
احمد جان، کاش وقتی مینا باهات حرف می‌زد و از خواسته‌هاش می‌گفت میدیدیش و میشنیدی. مینا آدمی نبود که تو رو به انجام چیزی مجبور کنه. اون به اشتباه فکر میکرد اگر باهات همراهی کنه و عاشقت باشه تو هم میفهمی و عاشقش میشی. اون همیشه امید داشت که گذشت‌هاش یه روز دیده بشه و تو قدرشو بیشتر بدونی و بیشتر دوستش داشته باشی. کاش بیشتر و موثرتر باهات حرف میزد و کاش بیشتر گوش داده بودی. کاش کوتاه آمدن مینا رو به معنی رضایتش تعبیر نمیکردی.
عشق مینا یک شبه و با یه اتفاق از بین نرفته احمد. مینا به غلط از خواسته‌هاش در برابر تو گذشت و تو هم به غلط اونو فراموش کردی.
مردمک چشمهای احمد به گوشه متمایل شده بود و به وضوح فکرش درگیر شده بود.
برای این که از گیجی درش بیارم گفتم:
- یادته شبی که خونه ما بودید و گرم گفتگو... یهو به شوخی گفتی خدا شانس بده، ما که گرفتار ملکه عذاب شدیم؟
احمد پرید وسط حرفم...
- گیر الکی نده بابا... همه میدونن شوخی بود. مگه مردا کم ازین شوخیا میکنن؟ خود مینا هم خندید
- میدونم شوخی کردی احمد، ولی شوخی احمقانه‌ای بود که متاسفانه همیشه هم تکرار میشه. ندیدی مینا یه لحظه رنگ به رنگ شد؟ چکار میتونست بکنه؟ جلوی دوستای تو ناراحتیشو ابراز کنه؟ مینا همسرت بود احمد... چرا نمی‌فهمی که احترام به همسر از همه واجب‌تره؟ مینا تایید و احترام تو رو می‌خواست... چیزی که تو با شوخی و جدی ازش دریغ کردی. مینا میتونست با همه مشکلات دیگه کنار بیاد اگه تو دوستی و قدردانی خودتو بهش ابراز میکردی.
مثال فراوونه احمد و خودتم میدونی. در تمام این سالها ذره ذره سرخوردگی و یأس بار شونه‌هاش کردی تا جایی که دیگه تو و امیدش رو یکجا رها کرد و رفت. چه خوشت بیاد و چه نه، این لباس حریر پر از مهر رو تو خودت کثیف و پاره کردی و سرزنش کردن هر کسی جز خودت هیچ فایده‌ای نداره.

ادامه در پست بعد...

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

...ادامه پست قبل

بعد از اون دیگه مادر جواد اون زن سابق نشد. تندخو شد و ارتباطش با همسایه‌ها رو به سردی گذاشت. حتی به ما بچه‌ها هم گیر می‌داد و اوایل با تذکر و خواهش و کمی بعد با اعتراض و پرخاش مانع بازی ما می‌شد. میگفت سر و صدا میکنین اعصابم خرد میشه ولی بیشتر از همه این‌ها، نگران لامپ سردر خونه‌ش بود. جونش بود و اون لامپ. ما که خونه زندگیشو ندیدیم ولی فکر میکنم به اون لامپ بیشتر از همه وسایل داخل خونه‌ش اهمیت میداد و رسیدگی میکرد. داده بود یه نفر بیاد دور لامپ رو توری فلزی بکشه که توپی چیزی بهش نخوره! هر وقت از خونه بیرون میومد، اولین کارش نگاه کردن به لامپ بالاسرش بود. دم غروب هم از پنجره سرک میکشید ببینه روشن شده یا نه

زمان گذشت و دیگه هیچ بچه‌ای اونجا بازی نکرد و غبار فراموشی هر روز بیشتر روی کوچه و خونه مادر جواد نشست. نوشته‌های جواد جان شهادتت مبارک روی دیوارها کمرنگ و کمرنگ‌تر و نهایتا محو شد. مادر جواد پیر و پیرتر شد. صورتش شده بود یک جمجمه. بدون روح
و همین طور که خودش فراموش می‌شد، او هم به آغوش آلزایمر پناه برد و همه چیزو از یاد برد.
مادر جواد تمام شد
و چراغ اون کوچه خاموش شد
یک زن… یک انسان که قطره قطره عمرشو به زندگی‌ای داد که ازون فقط یک چراغ روشن می‌خواست سردر خونه‌ش.
یک زن که ما هیچوقت اسمش رو از کسی نشنیدیم و من هنوز نمی‌دونم اسمش چی بود.
او برای بقیه فقط مادر جواد بود.

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

. . . ادامه پست قبل

غروب پاییزی رو به یاد بیار که رو ایوون روی صندلی نشستی و درسهای فرداتو میخونی…
یهو چشمت میفته به یه گلبرگ خشک وسط کتابت
یا حتی نه… یه برگ از درخت که رقص کنان میاد و میفته جلوی پات
و دیگه اونجا نیستی
سیل خاطرات و احساسات گذشته هجوم میارن و یه عالمه چیز به یادت میارن
تو رو به عقب می‌برن
عقب و عقب‌تر

و ناگهان با در رفتن پایه‌های صندلی و افتادن به پشت، به حال بر‌می‌گردی!

چند بار تا حالا اینجوری سقوط کردین؟!

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

. . . ادامه پست قبل

تو محل ما حتی یه گاری میومد کله‌پاچه و دل و قلوه خام می‌فروخت!
خلاصه که یهو وسطای روز با یه صدای بلند آشنا، کوچه حال و هواش عوض میشد و مردم به همین اتفاق ساده خوش بودن.
اون لحظه‌ای که مامان خریداشو تو خونه میاورد رو یادتونه؟ یادتون هست برا یه تیکه پارچه یا مثلا یه دست کارد میوه خوری دسته پلاستیکی چه ذوقی می‌کردیم؟😍🤩

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

گاهی که فرصتی پیش میاد و خونه‌های قدیمی رو می‌بینم، این تصور فانتزی توی فکرم نقش می‌بنده که انگار قدیمی‌ها عاشق‌تر بودن!
انگار زندگی رو بهتر می‌فهمیدن.
فکر می‌کنی همه خشتها و کاشی‌ها، همه آجرها، گچبری‌ها، همه و همه تو رو هول می‌دادن وسط شور زندگی
و دست جمعی تو و تلاش‌های هر روزه‌ت رو تشویق می‌کردن.
وقتی اتاق‌های تو درتو با پنجره‌های بزرگ چوبی رو می‌بینی، احساس می‌کنی جون دارن… مهربونن!
با تو و زندگیت همسازن. انگار منتظرن تو اراده کنی تا اون‌ها همراهیت کنن و به زندگیت طراوت بدن.
از خشت خشت خونه‌ها بوی وفاداری حس می‌کنی.
و تصور می‌کنی… آدمهایی که وسط این آشیونه‌ها زندگی کردن. تلخی و شیرینی دیدن، خندیدن، گریه کردن، امید داشتن، تلاش کردن، انتظار کشیدن… و عاشقی کردن.
توی اون زمان و وسط این خونه‌ها بود که شاعرها، در ابیاتشون واژه عشق رو با وفا ترکیب می‌کردن؛
با من بگو از عشق و وفا…

و ما امروز میون آپارتمان‌های شیک ولی سرد و بی‌روح، «عشق» رو با دنباله «حال» جمع می‌کنیم و محبت، حمایت و تعهد رو فدای «عشق و حال» می‌کنیم.

خونه‌های قدیمی رو ببینید و روح حیات درونش رو حس کنید…خونه‌های هر زمان شبیه آدمهاشن…

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

. . . ادامه پست قبل

موضوع فراموش شد
تا چندین سال بعد
یه روز که من خونه همساده بودم، البته نه بعنوان پسر همساده، بلکه نامزد تازه عقد کرده😊
دختر همساده داشت داخل کمد قدیمیشون یه کارایی میکرد که یهو گفت: عه! این بوم و رنگها… یادته؟؟!
چشام برق زد و یادم اومد…
در تمام این سالها اصلا دست بهشون نزده بود.
برداشتمشون و بهترین کاری که میشد باهاشون انجام داد رو شروع کردم…
کشیدن پرتره خود دختر همساده

اون بوم و رنگها این همه سال صبر کرده بودند… اونها لیاقت این سعادت رو داشتند😊

@alimiriart

Читать полностью…

Ali Miri

. . . ادامه پست قبل

بوی پاک‌کن عطری بغل دستیت که هی میکشه رو دفترش و هی با دستش ذره‌های پاک کن رو از رو دفترش می‌پاشه اینور اونور…

و یه بوی نامرد!!
بویی که توی راه برگشتن به خونه، از پنجره آشپزخونه یه خونه می‌زد تو خیابون… پیاز داغ پر ادویه، قرمه‌سبزی، عطر پلو، ماکارونی یا هرچی! یا اگه مثل من بداقبال بودید و «چلوکبابی امید» دقیقا بین خونه و مدرسه‌تون بود، بوی مدهوش کننده چلوکباب پُر از کَره، که زانوهای آدمو سست میکرد!!

پاییز دوباره اومده و عشوه‌گریهاشو شروع کرده… و من یک بار دیگه این فرصت رو دارم که قبل از خزان عمرم، پاییز دیگه‌ای رو در آغوش بگیرم و عاشقی کنم.

الهی زندگیهاتون پر از نور محبت و عطر خوشبختی باشه🌸🌸🌸

پ‌ن: دختران حاضر در تصویر، توی محله خودشون دختر همسایه هستن!
خبر خوش به عزیزانی که منتظر خاطره «دختر همساده خاص» هستند: ان‌شاالله فردا یا شنبه اونم تقدیم می‌کنم.
😊🙏

@alimiriart

Читать полностью…
Subscribe to a channel