تو Vip هر روز به غیر از جمعهها پارت داریم❤️
ماجراهای دانیال و فاطی کماندو بس خوندنیه😂
برای عضویت تا سه شنبه تخفیف داریم و با ۱۴ هزار تومن میتونید عضوVip بشید.6280231406517705
آزاد آبدار | بانک مسکن
فیش واریزی رو به این آیدی بفرستید.
@Elii_moon1
«اپ دنیای رمان هم داشته باشید»
#پارت48
- مامان خدا به دلی که دریا باشه کشتی میده، من انقد آدم خوبیام که خدا بهم نظر کرده!
با نگاهش به میز اشاره کرد.
- خدا وقتی بهت نظر میکنه که بشینی درست رو بخونی!
- من تجربی رو اصلا دوست ندارم.
- پسر چرا اومدی این رشته؟
پوزخندی زدم و صدام از تعجب یکم بالا رفت.
- اومدم؟ تو من و به زور کتک و نیشگون و هل دادن، آوردی!
اخمی بهم کرد و از اتاق بیرون رفت.
- نبینم درس نخونیها!
گوشی روی میز لرزید.
سری برای مامان تکون دادم و در رو بستم.
سمت گوشی رفتم و جواب دادم.
- جانم؟
صدای گرفته باران توی گوشم پیچید: محمد، خیلی ناراحتم!
- چی شده دورت بگردم؟
- با فادیا دعوا کردیم... من چرا انقد بدبختم، چرا هیشکی نیست باهام مثل خودم باشه؟ چرا نمیتونم به کسی تکیه کنم؟
روی صندلی نشستم و پام رو روی میز گذاشتم.
- عزیز دلم، من خودم دیوار امنتم، چیکار به بقیه داری؟
با مکث جواب داد: تو که عشق منی، همیشه حالم رو با حرفات خوب میکنی.
نیشم رو باز کردم و چرخی به صندلیم دادم.
- یه دونه از تو بیشتر ندارم که، بایدم حواسم به حالت باشه.
- عزیزمی، مرسی، من برم دیگه، ناخنام رو باید ترمیم کنم.
- برو عزیزم خدا به همرات.
قطع کرد و تا اومدم به نیهان زنگ بزنم، یهو در باز شد.
مامان صورتش رو کج و کوله کرد و ادام رو در آورد.
- که دیوار امنشی ها؟ تو یه سربازیت و نتونستی تموم کنی، بعد دیوار امن اینی؟ ای شهرداری خودش بزنه ویرونت کنه!
با تعجب به حرکات و اداهای مامان نگاه میکردم.
حرفاش که تموم شد ابرویی بالا انداختم.
- مادر من تو چرا در نمیزنی؟ چرا فالگوش وایمیستی؟ من چرا تو این خونه حریم خصوصی ندارم؟
- هر وقت نشستی اونجوری که من میخوام درس خوندی، حریم خصوصی میذارم برات!
#پارت46
- برو لباسات و عوض کن... به مهمون بیاحترامی نمیکنن.
پوفی کردم و سمت اتاقم رفتم.
لباسهام رو با عجله عوض کردم.
من اون روده کوفتی رو نمیخوردم.
از اتاق بیرون زدم و مامان رو صدا کردم.
صداش از توی آشپزخونه اومد.
- جانم، چی شده؟
خودم رو به آشپزخونه رسوندم.
با دیدن روده روی سینک ظرفشویی، صورتم جمع شد.
- مامان من این رو نمیخورما! واسه شام نپزیش! بوی گندش کل خونه رو بر میداره.
با دردی که توی پام پیچید، برگشتم.
ننه جون عینکش رو بالا داد و اخمی کرد.
- همین تو شب که پختیمش بیشتر از همه میخوری، بکش کنار!
نگاه ملتمسم رو به مامان دوختم که شونهای بالا انداخت.
بدبختی پشت بدبختی!
- من لب نمیزنم بهش.
- میبینیم، شما از این چیزا نخوردین که همش آت و آشغال، پیزائه چیه از اینا میخورین.
رودهها رو توی یه ظرف خالی کرد.
- بیا نیهاد!
- کجا؟
یه قسمت از روده رو برداشت که بقیهش آویزون شد.
- بیا این و بگیر تیکه تیکهشون کنیم.
چشمهام گرد شد.
- ها؟ عمرا! من چندشم میشه، دست نمیزنم، بابا این خوردنی نیست، اصلا میدونین این مربوط به چیا میشه؟ چیا ازش میگذره؟
- مردم خوردن نمردن!
- مگه حتما باید بمیری تا یه چیزی رو نخوری؟
سری تکون داد.
- آره، میخوری میبینی نمیمیری، خوشتم میاد!
با اعتراض سمت مامان برگشتم.
- مامان... جون من تو برو کمکش کن!
ننه جون نچ نچی کرد.
- بذار شوهر کنی، کیلو کیلو گذاشتن جلوت و مجبور شدی درست کنی میفهمی! ما هم همین بودیم دیگه... چی شد؟ تهش شوهر کردیم نه نازی خریدن ازمون، نه هیچی!
اومد نوک زبونم بگم نه اینکه از شوهر کردن خوشت نمیاومد چند بار ازدواج کردی، حالا بیا گله هم بکن!
مامان اشاره کرد چیزی نگم و خودش پاشد رفت پیشش نشست.
این مامان من باید نماد مهربانی و صبوری باشه.
یه فلکه بذارن، مجسمه مامانم هم وسطش بذارن، ویانا الهه مهربانی!
نگاه ناراحت و معترضی حوالهشون کردم و از آشپزخونه بیرون زدم.
***
«محمد»
میله رو با تموم وجودم گرفتم و نود درجه خم کردم.
دستم درد گرفت و شروع به نبض زدن کرد.
یه نگاه دیگه به ویدیو آموزشی انداختم.
انگار اندازهها درست بودن.
شبیه این تفنگها شده بود...
من امید داشتم که کار میکنه و انگار فقط امید هم کافی بود.
از سر جام بلند شدم و تا ته اتاق رفتم.
از اینجا باید با دقت طی میشد.
نگاهی به میله توی دستم انداختم که یکم شبیه تفنگ بود.
دستی رو قسمت بلندترش که قرار بود گنجینهها رو نشونم بده کشیدم.
-دازینگ جان، نا امیدم نکن!
چشمهام رو ریز کردم و میله رو محکمتر توی دستم گرفتم و با دست دیگمم زیر آرنجم رو گرفتم که دستم تکون نخوره.
با دقت و آروم آروم قدم برداشتم.
کم کم شروع به تکون خوردن کرد.
#پارت45
تا این و گفت بدتر حالم خراب شد.
دوباره جلو صورتم گرفتمش که با دیدن لرزشش حالت تهوع گرفتم.
- کی روده گاو میخوره که ما دومی باشیم؟
- همه میخورن، شما ندیدید!
- ما از این چیزا نمیخوریم، الکی خریدید!
وایساد و نگاه غضبناکی بهم انداخت.
- فعلا مسئله تورو حل کنم، بعدا این و درست میکنم میدم بخوری!
با تاسف سری تکون دادم و دنبالش رفتم.
تا در خونه رو باز کرد بلند مامان رو صدا زد.
- ویانا!
صدای مامان از طبقه بالا اومد.
- جانم؟
- بیا این دختره یه کاری کرده.
مامان با عجله اومد پایین و با دیدن من با تعجب نگاهی بهم انداخت.
- چی شده؟
شونهای بالا انداختم و مردمک چشمهام رو کلافه توی کاسه چرخوندم.
- بیا بوش کن.
مامان صورتش علامت سوال شد.
- چیکار کنم؟
ادای بو کردن در آورد.
- بوش کن دخترم، بو!
مامان ناچار جلو اومد و یه نفس عمیقی کشید.
- خب؟
- بو سیگار نمیده؟
مامان عقب رفت و یه لبخند زد.
- نه، نیهان اهل این چیزا نیست و خوشش نمیاد.
ای قربون مامان خودم برم.
ننه جون اخمهاش رو توی هم کشید و کیسه رو از من گرفت.
- والا اونجوری که شما این دوتا رو آزاد گذاشتید ببینید به چه راههایی کشیده میشن.
حرص تموم وجودم رو گرفت.
اخمهام رو توی هم کشیدم و دستهام رو مشت کردم.
چقد از این طرز فکرش بدم میاومد.
مامان لبخندش رو عمیقتر کرد...
با آرومترین و مهربونترین لحنی که ازش سراغ داشتم گفت: نه طوری نمیشه، از اعتماد من و باباشون سوء استفاده نمیکنن.
انتظار داشتم جدیتر جواب بده که دیگه این چیزارو نگه اما نه!
زیر لب غرغر کنان رفت و من کنار مامان وایسادم.
- چرا جدی جوابش رو ندادی دیگه چیزی نگه؟ چند باره همین طوری گیر میده بهمون!
مامان دستی روی شونهم گذاشت.
- سنش زیاده، نمیشه که بیاحترامی کنم، ناراحت میشه!
- مامان تو هم با این مهربونیت میذاری همه هر چی دلشون خواست بگن!
دختری که عاشق یه قاتل میشه و حالا برای نجات دادن زندگیش باید از دست عشقش قرار کنه🩸
Читать полностью…تو Vip هر روز به غیر از جمعهها پارت داریم❤️
ماجراهای دانیال و فاطی کماندو بس خوندنیه😂
برای عضویت تا سه شنبه تخفیف داریم و با ۱۴ هزار تومن میتونید عضوVip بشید.6280231406517705
آزاد آبدار | بانک مسکن
فیش واریزی رو به این آیدی بفرستید.
@Elii_moon1
«اپ دنیای رمان هم داشته باشید»
#پارت42
این پسر تو این شرایط هم دست از مسخره بازی در نمی آورد.
- نه، باهات آشنام می کنه.
ازش دور شد و تو یه کلمه جواب داد: فاطمه.
دانیال که دردش یکم کمتر شده بود، سعی کرد راست بایسته و گفت: چه اسم پر مسمییی.
بعد دستی به صورتش کشید.
- یادت باشه خشونت همیشه راه آخرت باشه و بعدم صدات انقد خوب نیست داد می زنی.
اشاره ای به من کرد.
- بریم دوستم؟
سری تکون دادم و گفتم: بریم.
و خداحافظی از فاطمه کردم... خدایی دختر خشنی بود اما محکم هم بار اومده، معلومه.
از در که بیرون رفتیم، دانیال سر خوش و سوت زنان به راه افتاد.
کاش مثل این بودم و هیچی اذیتم نمی کرد.
به قدم هام سرعت بخشیدم و بهش نزدیک شدم. با تعجب جلوش وایسادم و گفتم: واقعا چطور عصبی نشدی؟
شونه ای بالا انداخت.
- عصبانیت نمی خواد که!
- عجب دختری بود.
خندید و تند اون چند قدم رو برگشت و سرش رو از لای در داخل برد و بلند گفت: بای بای فاطی کماندو!
صدای داد فاطمه اومد: گم شو و الا یه طوری در رو می بندم که نصف بشی!
دانیال با شیطنت پرسید: تا کله ام رو واسه خودت حفظ کنی؟
- نخیر تا بندازمت جلو سگ!
***
«نیهان»
نگاهی به قد و بالاش انداختم.
تیپ نسبتا خوبی زده بود.
از اون روزی که برای اولین بار دیدمش بهتر بود.
روبه روم روی صندلی نشست.
گارسون اومد و منو رو برامون روی میز گذاشت.
- سفارش بده.
منو رو برداشتم و در نهایت یه بستنی سفارش دادم.
گارسون سمت اون برگشت.
- شما چی میل دارید؟
خیلی خونسرد منو رو به دستش داد.
- برای من چایی بیارید.
ابروهام از تعجب بالا پرید.
گارسون محض اطمینان یه بار دیگه ازش پرسید و اون خیلی جدی تایید کرد که چای میخواد.
گارسون که رفت خیلی خونسرد و جدی به پشتی صندلی تکیه داد.
با تعجب نگاهی به دور و اطرافم انداختم.
کافه باکلاسی بود.
یعنی اون همه راه من رو آورده بود اینجا که فقط چای بخوره خودش؟
یکم عذاب وجدان گرفتم...
- نیازی نبود بیایم اینجا، یه جای سادهتر هم میشد قرار بذاریم.
با تعجب گفت: خوشت نیومد؟
بدبخت پول نداره هیچ، الان من تو ذوقشم زدم.
با اینکه برای اون لبخندی روی لبم نمیاومد اما صرفا برای اینکه حس بدی بهش منتقل نشه، لبخند محوی زدم.
- نه، بحث این نیست، خیلی هم خوبه اینجا اما فکر میکنم زیادی بود.
لبخندی زد.
- برای من تو لیاقتت بیشتر از ایناست...
لبخند ناموسی تحویلش دادم و تو دلم آره جون عمهت گفتم.
- به هرحال من راضی نیستم اینجوری... اینکه دنگ خودم رو بدم حس خوبی بهم میده.
- اصلا! حتی نمیخوام یه کلمه دیگه در این مورد بشنوم!
تو ذهنم پوکر شدم.
بیخیال وا بده مغرور لعنتی! خودت رو چرا توی فشار میندازی آخه؟
- نه، نمیشه...
یه تای ابروش رو بالا انداخت و با حالت خاصی نگام کرد.
- تا وقتی یه مرد همراهته، نباید دست توی جیبت کنی!
صورتم توی هم رفت.
- اه، بس کن این کلیشههارو! من دنگ خودم و حساب میکنم.
اخمهاش رو توی هم کشید اما امان از یه ذره جذبه.
- ببین نیهان، من رو عصبی نکن!
پوکر بهش خیره شدم.
- که اگه عصبی بشی بد عصبی میشی؟
گارسون همون لحظه اومد و چایی رو جلوی ممد و بستنی رو جلوی من گذاشت.
تضاد بینمون از دور معلوم بود.
نگاهی به بستنی من کرد و توی دلم گفتم بدبخت الان چقدر هوس کرده.
احتمالا گرون هم بود...
سرش رو نزدیک استکان چایی برد و عمیق بو کشید.
- به به!
باز دلم بیشتر سوخت.
- بستنی نمیخوای؟
ابرویی بالا انداخت و خندید.
- واقعا فکر میکنی چایی رو به بستنی میفروشم؟
هیچی نگفتم و یکم به بستنیم نگاه کردم.
آخرش دلم رو زدم به دریا و گفتم جهنم، تهش که اگه با این باشم باید حالیش کنم وقتی پول نداره از این کارا نکنه.
- ببین من واقعا اعصابم داره خرد میشه، اگر بخوام باهات وارد رابطه هم بشم من انقد اهل تجملات و خرج زیاد نیستم، یه جای ساده میبری ببر ولی اندازه بودجهت.
با تعجب گفت: الان مگه چی شده؟
- خب مرد حسابی بستنی و کوفتم کردی یه دونه چایی ساده سفارش دادی من هی تو عذاب وجدانم، مگه مرض داری میای همچین جایی؟!
- هن؟!
صورتش علامت سوالی شد.
پوفی کردم و تا اومدم چیزی بگم خودش به حرف اومد.
- بودجه چی؟ تو فکر میکنی من پول نداشتم چایی سفارش دادم؟
تو سکوت سری تکون دادم که ادامه داد: بابا من و ول میکردن با فلاسک پا میشدم میاومدم اینجا، من چایی خونم بیفته بیمارستانم! کلا چایی سفارش میدم وگرنه پول دارم. تو چرا جبهه میگیری، من و بشناس، با من آشنا شو، پیچ و خمهای شخصیتم رو کشف کن!
- والا ماشاء الله شما شبیه جاده چالوسی، تموم نمیشن پیچ و خمهای شخصیتت.
تو Vip هر روز به غیر از جمعهها پارت داریم❤️
ماجراهای دانیال و فاطی کماندو بس خوندنیه😂
برای عضویت ۲۰ هزار تومن رو به شماره کارت زیر واریز کنید.6280231406517705
آزاد آبدار | بانک مسکن
فیش واریزی رو به این آیدی بفرستید.
@Elii_moon1
«اپ دنیای رمان هم داشته باشید»
#پارت40
رفتم تو و اول از هر چیزی چون نگاهم به سمت چپ بود، نگاهی بهش انداختم.
هیچی به هیچی... بازم هیچی ندیدم اما صدا ها داشتن شدید تر می شدن...
سر برگردوندم و تا پشت سرم رو نگاه کنم... دقیق همون لحظه نگاهم به حدود سی چهل تا بوقلمون افتاد که چطور بهم زل زدن و سرشون رو این ور اون ور می کنن.
نگاهشون فقط واسه ترسیدنم کافی بود.
سکسکه ای کردم و دستم رو به سینه م گرفتم. خیلی ترسناک بودن و قشنگ سناریو مرگ خودم رو چیدم.
الان می اومدن روی سرم بهم حمله می کنن و اون قدر بهم نوک می زنن تا کور میشم و می میرم. چه مرگ دردناکی، چه جوان ناکامی. ننه من دارم میرم، مهیار به حرمت این چند روز و اون چند تا بیت شعر حلالت نمی کنم بعد من عاشق بشی.
یکی شون یکم خودش رو این ور اون ور کرد و بعد یه قدم جلو اومد.
ویی چی کار کنم حالا؟
یه قدم متقابلا عقب رفتم و دستم رو به دروازه گرفتم. کاش هیچ وقت وارد این کوچه و خونه نمی شدم.
یاد اون قسمت کارتون دورا و دوستان افتادم. داشت با اون میمونه یه جا می رفت، بوقلمون دنبالش افتاد، چی می گفتن؟
تند تند هر چی تو ذهنم بود رو بلند بلند گفتم و عقب رفتم.
- دو سیب نعنا.
هی اومدن جلو که دوباره تکرار کردم: سیب آلبالو.
این بار دیگه فهمیدم هیچی جلو دارشون نیست و من قدر یک عدد حیوان شریف بارم نیست.
پس با سرعت به سمت دروازه رفتم تا خارج بشم که محکم خودم رو به چهار چوبش کوبیدم و آخ بلندی گفتم اما ایستادن و گریه کردن هیچ جایز نبود.
از خونه که بیرون اومدم یه نگاه به پشت سرم انداختم و با دیدن بوقلمون ها که چطور دنبالم افتادن و میان، دادی کشیدم.
با نهایت سرعتی که از خودم سراغ داشتم به سمت انتهای کوچه دویدم و اون بین هم داد می زدم: چخه چخه!
ولی هیچ زبونی بلد نبودن و قل قل کنان دنبالم می اومدن.
جرعت سر برگردوندن نداشتم!
به انتهای کوچه که رسیدم، همون لحظه دانیال از اون طرف داشت می اومد و با دیدن من چشم هاش گرد شد و با همون سرعت دوید.
من از ترس سرعتم خیلی زیاد شده بود و واسه همینم تند تر می دویدم. تقریبا یک دقیقه ای شده بود که هم دانیال و هم بوقلمون ها دنبالم بودن که دانیال نفس نفس زنان داد زد: لااقل بگو چرا می دوی؟
بین اون همه ترس بلند و با حرص گفتم: اگه نمی دونی چرا دنبالم میای؟
- خب تو داری می دوی.
نفس کم آوردم اما نگاه که به پشت سرم انداختم و با دیدنشون، دوباره نفس گرفتم و داد زدم: پشت سرتو نگاه کن!
دانیال برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد و همون لحظه من هم دوباره برگشتم.
دقیق مثل فیلم ها شده بود، یه جوری انگار کج شده بودن و کله شون جلوتر و دورشون رو گرد و خاک گرفته بود.
دانیال که دیدشون، به طور خودکار سرعتش زیاد شد و با لحن عجیبی فریاد زد: یا خدا! لشکر بوقلمونو!
خودش رو به من رسوند و کنارم دوید.
- مانتو قرمز تنته الاغ واسه همینه دنبالتن.
با لحن بیچاره و گریه نمایشی گفتم: من نمی خوام بمیرم.
- خدایا نجاتمون بده از این گله بی مروت و نامرد!
بعد برگشت به پشت سرش خیره شد.
- آخه احمق مگه تو گوشت خواری؟ سرعت و هیکل به هم نمیان!
دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید و با سرعت تر دوید.
- برسیم یه جایی قطعا خودم خفه ت می کنم. بدبختی رو نگا.
همزمان به آسمون نگاه کرد.
- خدایا من خر رو آدم کن دنباله رو کسی نباشم.
با ذوق اسمش رو صدا زدم که جوا داد: ها؟
- عشق بده بهش.
دستم رو یهو یه جوری فشار داد که جیغ خفیفی کشیدم.
- آخه اینا اصلا وایمیستن من عاشقونه از خودم در کنم؟ آ بیا بیا...
بعد به سمت در نیمه باز خونه ای دوید و پریدم تو خونه و در رو بستیم.
قلبم قشنگ توی دهنم می زد.
سینه ام از زور نفس نفس زدن می سوخت و پهلوهام درد گرفته بودن. بی رمق روی زمین نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
دانیال نفس نفس زنان گفت: آخه چی کارشون داری تو؟ مرض داری؟
با حرص و صدایی تحلیل رفته جواب دادم: ساکت!
ادام رو در آورد: عشق بده، عشق بده!
نگاهی بهش انداختم که دو تا دستش رو به سمت خودش گرفت.
- آخه مگه من کوه عشقم سی چهل بوقلمون رو زیر بال و پر عشق خودم بگیرم...
بعد صداش رو کاملا متعجب کرد.
- آخه عاشقی با بوقلمون؟
پام رو جلو بردم و یکی بهش کوبیدم.
- چه فرقی با گوسفند داره؟ دیروز که خوب فلسفه شو می گفتی.
پوکر بهم خیره شد.
- هیچ وقت اون موجود دانارو که تو کارتون های مختلف نقش یک فرد دانارو بازی می کنه با بوقلمون های زبون نفهم هوسی رنگ رنگی مقایسه نکن.
بعد دستی به پیشونیش کشید.
- حالا کجا دنبالت افتادن؟
با یاد آوری خریتم از خودم حرصم گرفت.
- چه بدونم، یه صدای عجیبی تو یکی از خونه ها شنیدم کنجکاو شدم رفتم تو اینارو دیدم.
#پارت38
یکم سکوت کرد و بعد که چیزی پیدا نکرد بگه، دوباره اصرارهاش رو شروع کرد.
- باشه ولی یه فرصت بده.
برای اینکه بیخیال بشه و برم حضوری رسما این دندون لق رو بکنم، قبول کردم و گوشی رو قطع کردم.
نیان نگاه عجیبی بهم انداخت.
- این پسره کی بود؟
گوشی رو روی تخت پرت کردم.
- یه مزاحم!
- که باهاش قرار بیرون گذاشتی؟
نذاشت هیچی بگم و بالشتش رو سمتم پرت کرد.
- دختره خر تو چرا هیچی به من نمیگی؟
دستی توی هوا تکون دادم.
- چیز مهمی نبوده.
یهو یادم افتاد که با پیمان پیش این رفتن.
چشمهام رو ریز کردم.
- تو چرا به من نگفتی با پیمان رفتید سر وقت اون پسره؟
- تو از کجا میدونی؟
اشارهای به گوشیم کردم.
- این پسره میدونی کیه؟
شونهای بالا انداخت.
- کیه؟
جلو رفتم و یکی پس کلهش کوبیدم.
- همون پسرهست که پیمان رو لو داده بود، تو چرا رفتی پیش این گریه کردی؟
دهنش باز موند.
دستش رو به سرش گرفت و گفت: تو با این دوست شدی؟ حالا کی بهت گفت؟
- دوست نشدم! اون روز من و با تو اشتباه گرفت.
از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم که صداش در اومد.
- ببین من ازش خوشم نمیاد، با این دوست نمیشیا!
- نه اینکه من خیلی از پیمان خوشم میاد.
از اتاق بیرون زدم و رفتم توی جمع نشستم.
عمو جمع رو توی دست گرفته بود و داشت حرف میزد.
صدای قهقههها بالا رفته بود.
ننه جون تا دیدم نگاه مشکوکی بهم انداخت.
- نیهاد؟
نگاهم به نیهاد افتاد که توی بغل بابا بود.
- من نیهانم. نیهاد تو بغل باباست.
- خیلی خب حالا، بیا عکس این دختره رو که دانیال پسندیده نشونم بده.
نگاه مرددی به عمو انداختم.
زود نشونش میدادم چی میشد مگه، میدونستم نشون ندم بیخیال نمیشه.
نشستم و وارد واتساپ شدم تا نشونش بدم و تا دید صداش رو بالا برد.
- هزار ماشاء الله! چقد شبیه نیهاده!
- چی؟!
با عصاش یکی تو پام کوبید.
- زهر، چرا داد میزنی؟
#پارت36
- چرا اون وقت؟
اخمی کرد.
- زن عموت اژدها هم باشه تو باید آتیشش و با جون و دل پذیرا باشی!
نفس عمیقی کشیدم.
- این اژدها سه ساله خون من و کرده تو شیشه، حالا بیارش تو خونواده... منم تا آخر عمر حرص بودنش و بخورم.
ننه جون با دستمالی که بینی و دهنش رو باهاش پاک میکرد، روی ران پام کوبید که صورتم توی هم رفت.
- نیان دخترم یه لحظه ساکت شو ببینم میخواد کی رو بگیره بدبختمون کنه.
عمو دانیال دستی به تیشرتش کشید.
- اتفاقا میاد که رنگای خوشبختی رو به زندگی من و خانوادمون بکشه!
ننه جون چپکی نگاش کرد.
- اونم انتخاب تو!
پوزخندی زدم.
- اتفاقا فکر کنم انتخابش خیلی باب میل این خانواده باشه چون دقیقا شبیه مامان بزرگه!
مامان بزرگ به حرف اومد.
- مگه من چطوره اخلاقم؟
- هیچی فقط سخت گیرید، اونم همین طوره!
و فقط خودم میدونستم مامانم چه خون دلها از دستش خورده.
همه دنبال عکس بودن و عمو ابرویی بالا انداخت.
- من عکسش و نشون نمیدم، روزی که راضی بشه، دستتون و میگیرم و میبرمتون خونشون خاستگاری!
نگاه عجیبی به عمو انداختم.
- تورو خدا ورژن عوض نکن، اینطوری عاشقانه نشو!
یکی تو سرم کوبید.
- تو مشکل داریا!
سر برگردوند سمت مامان و ادامه داد: ویانا این دخترت و یه روانشناس ببر، سر مسائل عشقی خیلی جفتک میندازه! همین جوریشم دختر کم نداریم تو خانواده، بعدش موند کسی نگرفتش نگید دانیال بیا براش شوهر پیدا کن!
- من شوهر نمیکنم.
چینی به بینیش داد.
- بخوای هم کسی نمیگیرتت!
ایشی گفتم و سرم رو توی گوشی بردم.
عمو آویز هنوز نیومده بود و همه منتظرشون بودیم.
بالاخره بیست دقیقه بعد اومدن.
باهاشون سلام و احوال پرسی کردیم که عمو آویز تا به مامان رسید اون تیکه از موهاش که بیرون بود رو کشید.
- چطوری فرفری؟
- خوبم رخت آویز!
مامان قشنگ میدونست با چی کفریش کنه.
- حیف خانواده شوهرت اینجان!
با کمک هم دیگه سفره رو چیدیم و همه نشستیم.
بوی غذاهای خوشمزه کل خونه رو پر کرده بود.
مامان بعد از سالها کدبانویی شده بود که نگو و نپرس!
کنار عمو نشستم و برای خودم غذا کشیدم.
تو Vip محمد کسب و کارش و راه انداخته😂
یه عروسی هم داریم😂
برای کسایی که میخواستن، تا فردا تخفیف میذارم...
به جای ۲۰ هزار تومن ۱۳ هزار تومن رو به شماره کارت زیر واریز کنید.6280231406517705
آزاد آبدار | بانک مسکن
فیش واریزی رو به این آیدی بفرستید.
@Elii_moon1
«اپ دنیای رمان هم داشته باشید»
سیاهـے لَشکر⛓️:
پارت های جدید🦋
نظرات و انتقادات:
@amenehnovel_bot
دوستان پارتگذاری این رمان به صورت ۲ پارت در هفتهست!
توی Vip هر هفته شش پارت داریم.
برای عضویت در وی آی پی سیاهی لشکر، ۲۰ هزارتومن به این شماره کارت واریز کنید.6280231406517705
آزاد آبدار | بانک مسکن
فیش واریزی رو به این آیدی بفرستید.
@Elii_moon1
«اپ دنیای رمان هم داشته باشید»
#پارت49
- تو چطوری میخوای؟
- به زور بکشونمت بیرون و از پای درس بلندت کنم!
لبخند ملیحی تحویلش دادم.
- میدونی که نمیشه، بین من و درس جاذبهای برقرار نیست... یه نیروی دافعه هست که هی دورمون میکنه!
نفس عمیقی کشید و سرش رو با تاسف تکون داد.
- هیچی نمیگم.
- خیلی هم خوب!
از اتاق بیرون رفت و من موندم و دازینگ جون!
از همون اولشم خدا من رو برای کارای بزرگ رو این دنیا آورده بود.
اینکه پله پله پیشرفت کنم و جون بکنم و چند سال درس بخونم بعد تازه اگه استخدام بشم به جایی برسم!
الان دیگه زر و سیم و دولت تو دستامه...
اگه خواست خدا نبود اون شب من اون فیلم و ببینم چی بود؟
یه حکمتی توش هست که ساعت سه نصف شب با دازینگ جان آشنا شدم.
میزنم به دل دشت و دمن، اینم هدایتم میکنه، طلا ملا پیدا میکنم و پولدار میشم!
پوزخندی به فیزیک که جلو روم باز بود انداختم.
- یه روزی یه جوری آتیشتون میزنم که حتی خاکسترتونم نمونه! شماها باعث شدین من مایه ننگ این خانواده باشم...
گوشی رو روشن کردم و به نیهان پیام دادم: «تک گل گلزار قلبم، چطوری؟»
چند دقیقه بعد جواب داد: «از اون گلزار قلبت معلومه که حتما تک گلشم»
این دختر فقط بلد بود بزنه تو برجک من!
فقط جفتک میانداخت...
اندازه سر سوزن از احساسات لطیف برخوردار نبود.
براش نوشتم: «معلومه که هستی عزیز دل من»
«ای خدا آتیش بندازه وسط گلزار قلبت که انقد دروغ میگی»
این دختر یه چیزیش بود.
«چیزی شده؟ انگار اعصاب نداری!»
«واقعا ندارم، برو درست و بخون»
نچی کردم.
اینم گیر داده بود به درسم!
بابا من میدونم با درس به جایی نمیرسم چرا هر سال کلی پول تو حلق سنجش بریزم که کنکور ثبت نامم کنن آخه؟
«خوندم، دلم برات تنگ شده بود»
«خب؟ من چیکار کنم الان؟»
«هیچی بعدا حرف میزنیم»
نگام روی صفحه گوشی خشک شد.
عجب دختریه!
حالا من نونم کم بود یا آبم که از این خوشم اومد؟
شونهای بالا انداختم؛ دازینگ رو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم.
#پارت47
و چرخید و یه گوشه از اتاق رو نشون داد.
چشمهام رو ریز کردم و یه نگاه به اون گوشه انداختم.
دقیق محل اسکانم زیر پریز برق بود.
ابرویی بالا انداختم و رفتم اون سر دیگه اتاق و دوباره آروم آروم جلو اومدم.
میله چرخید و چرخید و دوباره همون گوشه رو نشون داد.
سری تکون دادم.
- عجب!
از یه گوشه دیگه امتحان کردم.
دوباره همونجا!
پوزخندی از خوشی زدم.
- یه عمر رو گنج نشستی و نشیمنگاهت احساسش نکرد!
یه تای ابروم رو بالا انداختم و تا اومدم به محل اسکانم تو این سالها افتخار کنم در با شدت باز شد و مامان مثل کارآگاهها اول سرش رو آورد توی اتاق!
میز و صندلیم دقیق روبه روی در بود و خودم پشت در!
مامان بهم دید نداشت.
اخمهاش رو توی هم کشید و در رو بیشتر باز کرد.
یه قدم اومد تو و تا من رو دید، دهنش رو باز کرد و داد زد: محمد بشین درست و بخون، محمد خدا من و از تو بگیره، من بمیرم، بشین درست و بخون و امسال یه رتبهای بیار دانشگاه دارغوز آباد هم شده قبول بشی بری من دیگه ریخت تورو نبینم! نه سربازی کردی، نه حرفهای داری، باز دنبال کارای چرتی، این میله چیه دستت گرفتی، تفنگ بازی میکنی؟
من که با هر داد مامان داشتم بال بال میزدم صداش رو پایین بیاره بابا نشنوه، تا لفظ تفنگ رو شنیدم، سر جام صاف وایسادم.
یه اخمی کردم و دستی روی میله کشیدم.
- تفنگ چیه مامان، این کلید گشایشه منه!
اخماش رو بیشتر تو هم کشید.
- با این کلید گشایشت چنان گشایشی ایجاد کنم بشینی درست و مثل آدم بخونی!
بیخیال حرف بیادبانهش شدم و میله رو بالا گرفتم.
- این گنج یابه!
بیتفاوت گفت: خب؟
اشارهای به زیر پریز برق کردم.
- و گنج رو یابید!
اشارهای به میز و صندلی کرد.
- اون گنج رو نیابید؟
با حرص میله رو پایین آوردم.
- مامان تو چرا به حرفهای من توجه نمیکنی؟ جدیام! این اسمش دازینگه، گنج یابه! میچرخه جای گنج رو نشون میده!
- الکی الکیها؟ یه میله رو خم کردی، اینم میچرخه میچرخه میگه عا، ممد اینجا گنج هست؟
- انیشتین تاییدش کرده، دیگه از انیشتین آدم حسابیتر که نداریم، داریم؟
اشارهای بهم کرد و چشمهاش رو ریز کرد.
- انیشتین با اون هوش و ابهتش، اگه تو بگی آدم حسابیه، من میگم نیست! بشین درست و بخون!
انگشت سبابهام رو نشون دادم.
- یه دقیقه وایسا بهت ثابت کنم.
رفتم اون سر اتاق و دوباره همون حرکات رو تکرار کردم.
مامان هر بار با کلافگی نفسش رو بیرون میداد.
وقتی چند بار اون حرکات رو تکرار کردم و میله همون مکان رو نشون داد، با خوشحالی خندیدم و میله رو یه گوشه گذاشتم.
مامان رو بغل کردم و با خوشحالی گفتم: یه عمر رو گنج نشستم مامان، یه عمر!
از خودش دورم کرد.
- هر کی ندونه فکر میکنه تخم طلا گذاشتی و روش نشستی، همینم مونده بیل و کلنگ بگیری دستت خونه رو بکنی!
#پارت44
- میترسم کر بشم با صدای قدمهات!
- احتمالش هست.
بعد هم خودش توی فکر رفت و لبخندهای ملیحی روی لبش اومد.
- من دیگه باید برم.
- میرسونمت.
سری به نشونه نه تکون دادم.
- مرسی، خودم بر میگردم.
اصراری نکرد و رفت تا پول کافه رو حساب کنه.
منتظرش موندم تا بیاد و وقتی اومد بعد از خداحافظی، از کافه بیرون زدم.
هوا خیلی خوب بود...
همیشه هوای بهاری رو دوست داشتم.
تاکسی گرفتم و یه جایی نزدیک خونه پیاده شدم تا بقیه مسیر رو پیاده روی کنم.
نزدیک کوچهمون بودم که دیدم یکی صدا میزنه.
- نیهاد!
تا این رو گفت فهمیدم کیه!
سرم رو برگردوندم و دنبال صدا گشتم که ننه جون رو با عصاش و چند تا کیسه توی دستش دیدم.
چشم ریز کردم تا ببینم چی توی اون پلاستیک شفاف هست اما نفهمیدم.
از اون دور داد زد: چته شبیه کلاغ برق گرفته نگام میکنی؟ بیا یه کمکی بکن!
به خودم اومدم و به سمتش رفتم.
همون پلاستیک عجیبه رو داد دستم و تا گرفتم اون چیزی که توش بود شبیه ژله لرزید.
بدون اینکه بدونم چیه چندشم شد.
اما بوش که اومد فهمیدم واقعا باید چندشم بشه.
چینی به بینیام دادم و بالا آوردمش و جلوی صورتم گرفتمش.
- این چیه؟
چشم غرهای بهم رفت و جلوتر از من راه افتاد.
- هندونهست!
پوکر شدم و کیسه رو از جلوی چشمام پایین آوردم.
این نمیدونم چه پدر کشتگی با من داشت.
- بوش خیلی بده!
- من که نمیتونم بو کنم، تو هم نکن!
هنوز چهار قدم جلوتر از من نرفته بود که وایساد و از بالای شیشه عینکش نگام کرد.
- نه انگار تو امروز یه چیزیت هست، از کجا برگشتی منگی؟
همون چهار قدم رو که به زور رفته بود برگشت و یکم بو کشید.
- بوی سیگار میاد!
چشمهام گرد شد.
- مگه تو نگفتی نمیتونم بو کنم؟
همون لحظه عصاش رو بلند کرد و یکی توی پام کوبید.
- سیگار کشیدی دختره ذلیل مرده؟
آخی گفتم و دستم رو به پام رسوندم.
- تو گفتی نمیتونم بکنم چطور فهمیدی سیگار کشیدم؟
یکی دیگه به اون یکی پام کوبید.
- خودت داری میگی کشیدم!
- من نکشیدم، تو که نمیتونی بو کنی چرا میگی کشیدی؟
- تو داری از بو نکردن من سواستفاده میکنی!
دستم رو گرفت و کشید.
- بیا بریم بدم ننهت بوت کنه.
با حالت زاری دنبالش رفتم و اون چیز بدبوی ژلهای هم که انگار گوشت هم بود دستم گرفته بودم.
- چه گیری کردما، حداقل بگو این چیه؟
- روده گاوه، گاو!
#پارت43
دو بار ابروهاش و بالا انداخت.
- خودم نشونت میدم، خودم کمک میکنم کشف کنی!
نگاه چپکی تحویلش دادم.
- زود پسر خاله نشو، تو این چند روز اعصاب من و خرد کردی با زنگ زدنات.
- خب واسه اینه که میخوامت... دارم تلاش میکنم برای به دست آوردنت.
- من سنم کمه، هنوز تکلیف زندگیم معلوم نیست، اینکه وارد رابطه شم آخرین چیزیه که بهش فکر میکنم، اونم با یکی مثل تو.
چشمهاش رو ریز کرد و بعد به پشتی صندلیش تکیه داد.
- مگه من چمه؟ از قیافه کم ندارم، وضع مالی توپ!
شونهای بالا انداختم.
- بیهدفی، راه زندگیت و نمیدونی، اون وضع مالی توپت از مامان و باباته، خودت چی داری؟
مکثی کرد و بعد یه قلپ از چاییش خورد.
- خب بابای من تو این سن به این چیزا رسیده من هنوز سنم کمه!
- منم نمیگم اندازه بابات داشته باش، میگم تلاش کن به یه جایی برسی که بگی آره من این رو خودم به دست آوردم.
چایی رو کنار گذاشت و یکم خودش رو جلو کشید.
- یه سوال!
تو سکوت نگاش کردم که خودش پرسید: تو الان من رو چجوری میبینی؟
- یه آدمی که دنبال خوش گذرونی و زدن مخ این و اونه.
چهرهش پوکر شد.
انگار انتظار چیز دیگهای رو داشت.
به من چه اصلا، من واقعیت و میگم.
- پس چرا قبول کردی باهام بیای بیرون؟ من بد نیستم؟ نمیاومدی!
نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم و با یه مکث بازش کردم.
- اون استکان چاییت و میکنم تو حلقتا! تو برای من اعصاب گذاشتی؟ با هزار تا شماره زنگ زدی، مگه بیخیال میشدی؟
چشمهاش رو ریز کرد.
دستش رو آروم برد و استکان رو برداشت و یه قند هم توی دهنش انداخت.
استکان رو تا دو سانتی متری لبش برد و بعد یه بار سرش رو تکون داد.
- راست میگی!
بعد نگاهش رو به سمت راستش دوخت و چاییش رو خورد.
یه جوری اون چایی رو میخورد که بستنی از چشمم افتاد، انگار داشت کباب میخورد.
منم مثل خودش توی سکوت مشغول خوردن بستنیام شدم.
خودمم نمیدونستم اینجا چیکار میکردم.
میزدم بلاکش میکردم خب، نمیتونست که هربار با یه شماره دیگه زنگ بزنه.
از این ممد خالی خرتر خودمم.
باشگاهمم زدم پیچوندم.
درسمم نخوندم.
چشم ننه بابام روشن، الان عمو دانیال اینجا بود یکی پس کلهم میکوبید.
از دست خودم به شدت حرصم گرفت.
نگاه زیر چشمی بهش انداختم.
آخه هر چقدرم نگاش میکردم به چشم کسی که باهاش باشم نمیدیدمش.
بستنی رو تا ته خوردم که پولش حلال باشه.
حوصله باکلاس بازی هم نداشتم...
خجالت نمیکشیدم گلهایی که کنارش گذاشته بودن هم میداشتم میبردم خونه.
به پشتی صندلی تکیه دادم و دست به سینه به ممد خالی خیره شدم.
- خب!
- خب به جمالت... من ازت خوشم اومده و کاملا هم جدیام، بیا با هم باشیم، با هم پیشرفت کنیم و...
لبخندی تحویلش دادم.
- بعد بیای خاستگاریم و ازدواج کنیم و...
نیشش باز شد و انگشت اشارهاش رو به سمتم گرفت.
- دقیقا!
نیشم رو بازتر کردم.
- آره جون عمهت باور کردم، نمیدونم واقعا چطور انقد زود میفهمید قصدتون جدیه و تا ده سالم با طرف میچینید تو ذهنتون، سر همین چیزاست که حوصله رابطه رو ندارم.
انگار که تو ذوقش خورده باشه عقب گرد کرد.
- تو خیلی رکی!
چشمهام رو کلافه تو کاسه چشمم چرخوندم.
- الان دوست داشتی بیام الکی آقامون آقامون کنم برات و خرت کنم؟
- حالا یکم نرم برخورد کنی هم بد نیست.
بعد بدون اینکه بذاره من چیزی بگم شونهای بالا انداخت و ادامه داد: من که بیخیالت نمیشم! برای آیندهمم یه فکرایی دارم که مطمئنم خوب میشه! هدفام رو دنبال میکنم.
یکم تو سکوت بهش نگاه کردم.
حرف کم آوردم، نمیدونستم چی بهش بگم.
- چرا درست و نمیخونی این چند ماه مونده به کنکور رو؟
سری تکون داد.
- دارم میخونم.
- پس اون هدفه چیه که داری میگی؟
ابروهاش رو چند بار بالا انداخت.
- نو نو، من عادت دارم تو سکوت حرکت کنم، بعدا صدای قدمهام رو میشنوی!
#پارت41
نفس عمیقی کشید و با تاسف سر تکون داد. دو تا دستش رو بالا برد و شکل بال بال زدن تکون داد.
- وقتی یه چی میگه قل قل قل، یعنی بوقلمونه، بفهم! بعد با مانتو قرمز رفتی پیششون قشنگ خریت کردی. از این برنامه صدای حیوانات برات نصب می کنم باهاشون آشنا شو بدبخت! هی نشین فیلم هندی ببین اشک بریز، برو دو تا راز بقا نگاه کن.
بعد لای در رو آروم باز کرد و سرش رو بیرون برد. یه نگاه به اطراف انداخت و گفت: پاشو رفتن.
همون لحظه یکی جیغ کشید: شما کی هستین؟
دانیال یه جوری دستپاچه شد که دستش لای در گیر کرد و اونم پشتش یه عربده کشید خفن! بدتر از اون منی بودم که از ترس محکم سرم رو به دیوار پشتم کوبیدم و قشنگ یه لحظه کر و کور شدم.
- آخ!
دوباره صداش اومد: میگم شما کی هستین؟
در حالی که دستم رو به سرم گرفته بودم، نگاهی به رو به روم انداختم و درست کنار پرده سفیدی که جلو در هال آویزون بود، یه دختر رو دیدم که اخماش به طور فجیعی تو هم بودن.
دانیال که معلوم بود بدجور دستش درد گرفته، توی دست دیگه ش گرفت و با صورتی در هم گفت: حکیم ابولقاسم فردوسی و همکارش وحشی بافقی!
نیم نگاه حرصی به دانیال انداختم و از سر جام بلند شدم که دختر دهن کجی کرد و از پشت پرده کامل بیرون اومد.
- هه هه خندیدم، کی هستین؟
دانیال با حرص پرسید: یه سوال ساده انقد جیغ داره؟ شاخ داریم یا دم؟
دختره دست به سینه وایساد.
- فکر کردم جوجه همسایه پریده تو حیاط گفتم دزدمون نکنن.
چشمای دانیال گرد موندن... یکم همون طور بهش زل زد و بعد یهو تک خنده ای کرد و سرش رو پایین انداخت. دست راستش رو بلند کرد و انگشت اشاره اش رو به سمت دختره گرفت و به من چشم دوخت.
- این الان جوجه رو با من بود؟
لب پایینم رو گزیدم و نیم نگاهی به چهره خونسرد و جدی و نگاه بی پروای دختر انداختم.
با تردید گفتم: فکر کنم.
می دونستم الان دختره رو انقد چرت و پرت میگه سکته می ده. پس هیچی نگفتم که دانیال چرخید و طوری ایستاد که کامل دختره رو ببینه.
- بدبخت لیاقت دیدن یه بور جذاب رو نداری! از کجا بدونی بور چیه؟
دختره ابرویی بالا انداخت.
- واقعا به این قیاقه زرد چوبه ایت می نازی؟
این بین بی توجه به حرف هایی که بار هم می کردن و حاضر جوابی دختر، قیافه ش رو از نظر گذروندم. چشم هاش قهوه ای رنگ بودن و پوستش سبزه و موهاش خرمایی. صورت خیلی معمولی داشت.
- زرد چوبه رو با من بودی؟
دختره بی حرف تند تند سر تکون داد که دانیال با شیطنت گفت: خوشمزه ست که، تو غذا نباشه انگار یه چیزیش کمه...
بعد یه قدم بهش نزدیک شد.
- زرد چوبه دوست داری شیطون؟
دختره فقط پوزخندی به روش زد و رو کرد به من و پرسید: داداشت رو از دیوونه خونه فراری دادی؟ یا سر و کله شو به جایی کوبیده؟ انگار یه تخته کم داره!
از لفظ داداشت خوشم نیومد و صورتم در هم رفت.
- به من میاد خواهر این باشم؟
دختره یه نگاه به من یه نگاه به دانیال انداخت و نچی کرد.
- تو گل گلی هستی.
دانیال برگشت و یه نگاه پوکر هم انداخت و زیر لبی یه گمشو گفت.
- ترجیح میدهم به ذوق خویش دیوانه باشم تا به میل دیگران عاقل
دختره دستش رو تکون داد تو هوا و مسخره اش کرد.
- دیگران خیلی وقته ازت نا امید شدن.
هیچ کدوم کم نمی آوردن و مجبور شدم برم و مداخله کنم. بین هر دوشون ایستادم منتهی روم رو کردم به دانیال.
- بی خیال، بیا بریم مزاحمش نشیم کارمون اشتباه بود.
دانیال در نهایت بی ادبی شونه من رو گرفت و از سر راه کنارم برد.
قدم قدم به دختره نزدیک شد، اونم به چه قیافه و ژستی. چشم هاش رو خمار کرده و سینه ش رو جلو داده بود. تو چند قدمی دختره وایساد.
- دعوا داری بیا دعوا کنیم.
دختره لبخندی زد و دستش رو که بالا آورده بود و با همون یه دستش ناخناش رو نگاه می کرد، لبخند کجی زد.
- سه تا داداش قلچماق دارم.
دانیال تند تند گفت: نو نو نو نو، داداشاتو الکی قاطی نکن. مردی خودت بیا!
دختره بی تعارف قشنگ جلو اومد و جلو روش تو یه قدمیش وایساد.
- دخترم و خودم میام!
دانیال یکم همون طور بهش خیره شد و بعد سرش رو طرف دیگه ای گرفت.
- ما رو دختر جماعت دست بلند نمی کنیم.
- جرعتش رو نداری!
دانیال ابرویی بالا انداخت.
- نو از بس ظریفید می ت...
حرفش کامل نشده بود که مشت دختره تو شکمش خورد و صورت دانیال توی هم رفت و قشنگ حس کردم که نفسش توی سینه حبس شد.
اوخی گفتم و چشمام رو بستم و لای یه چشمم رو آروم باز کردم.
- اینو زدم دیگه این حرفو به زبونت نیاری!
دانیال که خم شده و شکمش رو محکم گرفته بود. با صورتی پر از درد سرش رو بالا آورد و به دختره نگاه کرد.
- اسمت چیه؟
پوزخند رو لبش نشست.
- اسمم دردتو کم می کنه؟
#پارت39
- چرا همه رو شبیه من میبینید؟
بابا که شنید خندید و سر تکون داد.
عمو دنی هم که تو جریان این قضیه بود گفت: دو روزه میمون میبینه میگه شبیه نیهانه!
جمع خندید و بعد عمو انگار تازه یادش افتاد.
- چی نشونش دادی حالا؟
صفحه گوشیم رو خاموش کردم.
- هیچی!
ننه جون درجا فروختم.
- دختره رو نشونم داد، چقد خوشگله ماشاء الله.
مامان بزرگ ناهید که شنید، چشم ریز کرد.
- عه؟ کو منم ببینمش!
نگاه درموندهم رو به عمو دوختم که سری با تاسف برام تکون داد.
- من چی بهت گفتم؟
- بیخیال نشد من چیکار کنم.
انگشتش رو به نشونه تهدید برام تکون داد.
- از این به بعد من میدونم و تو!
شوهر عمه میترا از اون طرف گفت: حالا بگو ببینیم اصلا چطوری باهاش آشنا شدی؟
عمو نگاهش رو روی مامان سر داد.
مامان هم تا عمو رو دید خندهش گرفت.
دوتایی تا میتونستن خندیدن.
همه هاج و واج بهشون خیره بودیم که عمو گفت: باعث و بانیش بوقلمونها و ویانا بودن.
وقتی نگاه همه رو سمت خودش دید چند تا تک سرفه کرد.
- با خانواده ویانا رفته بودیم روستاشون، تو یکی از صبحها که گرمای هوا بینهایت بود داشتم واسه خودم تو روستا قدم میزدم که دیدم ویانا از توی یه کوچه بیرون پرید اونم به حالت فرار، منم دنبالش دویدم و...
***
«فلش بک| ویانا»
#پارت37
عمو آویز و عمو دنی کنار هم نشسته بودن.
وسطای غذا بود که عمو دنی یکی رو دستش کوبید.
- بسه گشنه، نکش!
عمو آویز هم نامردی نکرد و بیشتر کشید.
چشم غرهای بهش رفت و در حالی که لیوان عمو دنی رو بر میداشت گفت: عه نوشابه هم هست؟ من چرا دروغ خوردم؟
نوشابه رو برداشت و توی لیوان تمیز عمو دنی ریخت.
عمو لیوان رو ازش گرفت.
- بدبخت دوغ و نوشابه رو با هم نخور قفل میکنی اسکرین شات میگیری!
با این حرف عمو برنج پرید توی گلوم و تا جون داشتم خندیدم.
عمو آویز خودش هم خندش گرفت و دیگه چیزی نگفت.
سفره رو با مامان اینا جمع کردیم که گوشیم زنگ خورد.
حدس میزدم کی باشه و برای اینکه کسی نبینه زود وارد اتاقم شدم و جواب دادم.
نیان با تعجب نگام میکرد.
- الو؟
- سلام به روی ماهت عزیز دل محمد!
مردمک چشمهام رو کلافه توی کاسه چرخوندم.
- چی میخوای؟
- دلم تنگ شده برای صدات!
هی من میخوام چیزی نگم نمیذاره.
دستی به پیشونیم کشیدم و در حالی که حرص به خوبی توی صدام مشهود بود گفتم: آخه مرد حسابی تو صدای من و کی شنیدی که دلت تنگ شده؟ یه جوری میگی که انگار ۲۰ سال از عمر بیست و سه سالت رو برات لالایی خوندم!
- عشق این چیزا حالیش نمیشه!
- آخه عشق چی؟ کشک چی؟ تو کی فرصت کردی عاشقم بشی!
آهی کشید و بعدش یه مکث کرد.
- به عشق تو نگاه اول اعتقاد داری؟
- نه!
- عه!
همین رو گفت و سکوت کرد.
یکم که گذشت خودم گفتم: چی شد؟
- هیچی انتظار نداشتم اینجوری بشه... به هر حال، بیا فردا با هم بریم بیرون، حرفامون رو بزنیم.
- من حرفام رو زدم.
- جدیتر! بعدش دیگه کاری ندارم باهات.
یکم سکوت کردم تا خوب جنبههای این کار رو بررسی کنم.
- ممدا بگیرنا، از دست میرم! رفتم یکی دیگه رو گرفتم نگی چرا از دستش دادم.
تک خندهای کردم.
- حالا انگار من نشستم یکی بیاد بگیرتم.
- به این فکر کن که کنکور قبول نشی، فقط شوهر میمونه برات.
از اونجایی که خبر داشتم با فرار و زور سربازیش و براش خریدن، تیکه انداختم.
- نه، من یه راهی پیدا میکنم که موفق بشم و یه قدم برم جلو، حتی اگر بخوام برم سربازی!
#پارت35
کتاب زیست رو بستم و رو کارهایی که بعد کنکور باید میکردم تمرکز کردم.
زندگی قشنگ میشد!
باید یه کاری دست و پا میکردم.
صندلی رو چرخوندم.
به این هیکل خدایی مدل شدن نمیاد؟
میاد خدا شاهده!
میزنم تو کار مدلینگ، اون موقع یه جوری دورم پر میشه و مردم میان دورم که بابام میفهمه منم بلدم یه چیزایی!
ابرویی بالا انداختم.
اصلا میرم واینر میشم...
یا بلاگر میشم...
فیلم میذارم یکم گریه میکنم...
یا کلیپای طنز ضبط میکنم، از خیلیاشون بهترم!
دیگه وقتی تو یه جمعی میشینیم کل جمع دست منه انقد که میخندونمشون!
پوزخندی زدم.
- خیلی هنرمندی ممد، خیلی!
***
«نیهان»
- حالا زنه خوشگله؟
چینی به بینیم دادم و قبل از اینکه مامان بزرگ چیزی بگه عمو دنی گفت: نه بابا! موهاش دقیق شبیه پشمای بلاله! از اوناست که ماتیکش رو کلی بالاتر خط لبش میزنه و برق شرارت از دور توی چشماش معلومه!
دایی واران بشکنی زد.
- شبیه نامادری سیندرلا!
عمو دنی ابرویی بالا انداخت.
- نه بابا، اون بدبخت که موهاش اون شکلی نبود. دائما زرد عقدی، این چقد دیگه عقده ازدواج داشته نمیدونم، چند ساله هست، همیشه موهاش زرده.
با یادآوری یه چیزی بلند خندیدم.
نگاه همه سمتم برگشت.
مامان بزرگ گفت: چی شد؟
سری با تاسف تکون دادم و گفتم: یه بار که بابا بزرگ دست من و نیان و گرفت به زور برد اونجا، قبلش براش رنگ گرفت، اینم رفت آرایشگاه رنگه رو زد برگشت دید رنگش قهوهایه، کلی غر زد دوباره رفت زردش کرد.
همه خندیدن...
عمو دنی نچ نچی کرد.
- وجدانا یکی به این بگه بهش نمیاد، خودش و با قناری اشتباه گرفته.
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و چاییها رو گردوند.
- ولش کنید بابا، همون خداروشکر مامانم به حرف کسی گوش نکرد و جدا شد.
حرفش رو تایید کردیم و عمو دنی که هیچ وقت درست روی مبل نمینشست، اون یکی پاش هم روی مبل گذاشت.
- حالا من خبر دارم اما خبر! به زودی مزدوج میشم!
کله همه به سمتش چرخید.
تعجب تو نگاه همه بود.
ننه جون از بالای شیشه عینکش نگاهش کرد.
- دروغ!
- به جون تو.
فکر اینکه مدیر مدرسهمون که ازش متنفرم زن عموم بشه، کلا اعصابم رو خرد میکرد.
عمو نگاهم رو که دید، یه دونه بادام از توی آجیل برداشت و سمتم پرت کرد.
- این نگاهت و دیگه نبینما!
#پارت34
- باشه بابا، رتبه خوب میارم، ول کنید منو! دارم میخونم دیگه!
مامان اخمی کرد.
- آره، رتبه کنکورای قبلیت و دیدیم.
- از من انتظار زیادی نداشته باشید، کلا سه ماه مونده.
چشمهاش رو ریز کرد.
دست به کمر وایساد...
دندونهاش رو روی هم فشرد و انگشت اشارهاش رو توی هوا تکون داد.
- انتظار دارم خوبم انتظار دارم، خودت و کور میکنی میشینی یه جوری میخونی که رتبهت عالی بشه.
از اتاق بیرون رفت و من با صدای بلندی گفتم: استعداد من تو درس نیست نه! کی این و میفهمین؟
دیگه هیچ صدایی از مامان نشنیدم.
با پیامی که باران اومد نگاهی به در انداختم.
موقعیت رو قشنگ بررسی کردم و پیام رو باز کردم.
«کجایی چرا خبری ازت نیست؟»
سرم رو خاروندم.
باید چی جوابش رو میدادم آخه!
بعد از تفکر طولانی نوشتم: «میخوام روی کسب و کارم تمرکز کنم، دنبال کاراشم»
بعد از دو دقیقه پیامش اومد.
خدایا خودت شاهدی من میخوام درس بخونم...
این بیخیالم نمیشه!
دل دختر مردم رو بشکنم؟
«وای چه خوب، میخوای چیکار کنی؟»
این یه مورد رو موندم.
واقعا اگر رتبه نمیآوردم باید چه غلطی میکردم؟
زشت بود به این دختره بگم دارم واسه کنکور میخونم.
صدای مامان دوباره بیرون اتاق اومد.
- ببینم گوشی دستته، گوشی رو ازت میگیرما!
همینم کم بود.
فکر کن با این ابهتی که دارم پیش دوست دخترام، وقتی پرسیدن چرا خبری ازت نیست جواب بدم ننهم گوشیم رو گرفت.
تند تند تایپ کردم: «حالا بعدا میحرفیم، توضیح میدم.»
گوشی رو روی تخت پرت کردم و دوباره شروع کردم به خوندن.
خب به من چه مثلا روده چند تا پیچ و خم داره و چطوره؟
به من چه چند متره؟
خب هست، کارشم میکنه، دمشم گرم، بقیهش به من چه!
اصلا به من چه قورباغه چطور نفس میکشه؟
#پارت33
بابا با تعجب نگاشون میکرد.
- به خدا که من موندم چی بگم!
خاله دریا بلافاصله به سمت عمو علی چرخید و گفت: علی، محمد فرار کرده.
بابا قشنگ رنگ از رخش پرید.
مامان راست میگفت بابا زیادی در این موارد ترسو بود.
عمو علی با دیدنم تک خندهای کرد و یکی رو شونه بابا کوبید.
- این سربازی بکن نیست، بخر براش خودت و راحت کن! اینم بشینه تا کنکور قشنگ درسش رو بخونه.
***
- تو چرا سربازی نیستی؟ چه گیری به من دادی؟ کچلم کردی به خدا!
برای خودم چایی ریختم و جواب دادم: خب ازت خوشم اومده... نمیبینی چقد دارم تلاش میکنم دلت رو به دست بیارم؟
- موفق هم نبودی و نخواهی شد!
- یه فرصت بده بهم حداقل...
این دختر پا نمیداد، گلوی منم پیشش گیر کرده بود، نگاه بدبختی مارو!
از وقتی ممدا زیاد شدن دخترا بهمون دل نمیدن.
- من کلی بدبختی دارم، درس دارم، کنکورم نزدیکه، تو رو کجای دلم بذارم؟
لبخندی زدم و دستی به دور لبم کشیدم.
- توی دلت! من تپشش میشم... میکوبم!
- به چند نفر دیگه همینارو گفتی؟
یه مکث کردم و گفتم: آینده مهمه، گذشته رو بیخیال... بعدم من دارم واسه کنکور میخونم باز، ما میتونیم انگیزه هم بشیم، با هم جلو بریم.
صدای نفسی که از سر کلافگی کشید و شنیدم.
- بهش فکر میکنم.
- منتظرما...
- باشه!
گوشی رو روم قطع کرد.
حس میکردم یه پله پیشرفت کردم.
در اتاق به شدت باز شد.
گوشی رو با عجله قایم کردم و با کله رفتم توی کتاب زیست که جلوم بود.
- محمد!
انگشت اشارهم رو بلند کردم و اشاره کردم یه دقیقه صبر کنه.
بعد از اینکه اون یه خطی که اصلا نمیدونستم چیه رو خوندم، سرم رو بلند کردم.
- جانم.
- درست و بخون ممد، بابات همش داره غر میزنه، یعنی این کنکور یه رتبه خوب نیاری خودم میکشمت!