#پارت32
یکی تو صورتم کوبیدم که مامان اخمی بهم کرد.
- برو تو اتاقت.
یهو صدای زنگ در اومد.
بابا از جاش با سرعت نور بلند شد.
نگاهی به اطرافش انداخت.
- هانا برو در پشتی رو چک کن!
خودش هم به سمت در رفت.
- منم میرم نگاه کنم از آیفون ببینم کیه.
برگشت و مریم رو دید.
- مریم تو برو تو اتاقت، هر چی هم شد نیا بیرون!
قشنگ حس فیلمهای اکشن رو داشتم.
یه اخم وحشتناک هم به من کرد.
- تو هم فقط گمشو!
سری تکون دادم.
نگاه بدبختی مارو!
به خدا که اگه میدونستم اینجوری میشه، عمرا فرار میکردم.
پادگان بهتر از این شرایط بود.
مامان منتظر بود که بابا بگه کی پشت دره.
بابا همون طور که نگاه میکرد گفت: دریا و علی ان! ساکت باشید تا وقتی که برن.
مامان با تعجب به سمتش رفت.
- یعنی چی؟ زشته! امروز مطب که بودم دریا زنگ زد گفت امشب خونهاید گفتم آره!
مامان رو کنار زد.
- الان شرایط فرق کرده، علی پلیسه!
مامان با حرص نگاش کرد و بعد تو یه حرکت ناگهانی دکمه باز شدن در رو فشار داد.
بابا با حرص اسمش رو آورد: هانا!
صدای در خونه که اومد، با عصبانیت برگشت به من گفت: میگی اومدی مرخصی!
مامان همونطور که چپکی نگاش میکرد، برقهای خونه رو روشن کرد.
خاله دریا و عمو علی وارد خونه شدن و آخر از همه درسا وارد شد.
با تعجب نگاهی به همهمون انداختن.
- خوابیده بودین؟
مامان تک خندهای کرد و درحالی که هنوزم نگاه پر حرصش به بابا بود جواب خاله دریا رو داد: نه بابا، خواب چی!
سلام و احوالپرسی کردن و نگاه خاله دریا به من افتاد.
- عه، محمد باز اومدی مرخصی؟
بابا تا اومد آره رو بگه، مامان گفت: نه بابا، پسرم فرار کرده!
خاله دریا که از مامان پایهتر و دیوونهتر بود با ذوق خندید.
- چه کار پر هیجانی! چطور بود بیا تعریف کن!
رمان شَروانو«مبارز»
💚🌱
پدرم عاشق فرزند دختر بود...
بعد از چهار فرزند پسر، بالاخره صاحب یک دختر شد.
مادرم میگفت آن روز از خوشحالی توی پوستش نمیگنجید و این برای باقی اهالی روستا مسخرهترین چیز ممکن بود...
یکی یکدانه پدر شده بودم؛ نامم را دلنیا گذاشت اما همیشه «تاقانه» صدایم میکرد، یعنی دردانه...
بچه که بودم، معنی اسمم را پرسیدم و او جواب داد: دلنیا یعنی مطمئن، یعنی اطمینان...
خوب میدانست که قرار است زندگی برای من چقدر سخت باشد.
هر شب میآمد، موهایم را شانه میکرد و از قوی بودنم حرف میزد.
لبخند میزد و خیره در چشمان سیاهم میگفت: تو دلنیایی، مرز آرزوها و رویاهات رو از قفسی که مردم برات میسازن، بزرگتر کن؛ حتی اگر هیچکس باورت نداشت تو دلنیا باش و به خودت مطمئن باش، زور و قوی بودن تو رو هیچکس نداره، تو میتونی از ویرونهها آبادی بسازی...
اسمت و وجودت شبیه گل، به زندگی رنگ و بو میبخشه...
تو تا همیشه باید برای خودت و خوشیهات مبارزه کنی چون تو قویترین مبارزی!
رمان شَروانو«مبارز»
____
۱. تاقانه در زبان کوردی به معنای دردانه یا تک فرزند است.
/channel/sharvano_novel
پارت های جدید🦋
نظرات و انتقادات:
@amenehnovel_bot
دوستان پارتگذاری این رمان به صورت ۲ پارت در هفتهست!
توی Vip هر هفته شش پارت داریم.
#پارت30
- من تا سربازیم و نخرین بیخیال نمیشم، شده خودکشی میکنم.
مامان خیلی خونسرد یه اهوم گفت.
بابا تلفن رو ازش گرفت.
- خودکشیتم شبیه فرارت میشه، عزرائیل برت میداره میذارتت دم خونمون باز!
اون بین صدای مریم و شنیدم که داشت تلاش میکرد گوشی رو بگیره.
بالاخره بابا گوشی رو بهش داد.
- ممد!
هنوز یاد آخرین کارش میفتادم عصبی میشدم اما بسوزه پدرِ برادرِ بزرگ بودن!
- جانم.
- خوبی؟
- آره خوبم تو چطوری؟
- منم خوبم، میگم ممد.
نگاهی به سقف انداختم که یه عنکبوت اندازه خودم و رو سقف دیدم.
با ترس یه قدم از زیرش این ورتر اومدم، چه جای لانه گزینیه آخه!
- بگو.
- درسته تو داداش واقعی من نیستی اما من پول دارم تو قلکم میدم بهت، گذاشته بودم بدم به یه آدم فقیر، میدم به تو!
آهی کشیدم و مرسی به بچه گفتم و بعد بابا رو مخاطب قرار دادم.
- ببینید بچه چی یاد گرفته، هی میگم جلو بچه حرف نزنید، یه نیم وجب بچه داره من و مسخره میکنه!
مریم که شنیده بود شاکی شد و داد زد: اصلا هم پولام و بهت نمیدم!
مامان اون رو آروم کرد و بابا گفت: بچه هم با دیدنت به این باور رسیده، ببین فرار کن واقعا ولی برو و دیگه سراغ ما نیا، تا اینجا رسوندیمت، دیگه کبوتر و گربه هم بچههاشون و از یه سنی به بعد رها میکنن، فکر کن گربهای!
- یعنی محبتی که تو خونه ماست میرفت تو دل سنگ هم ذوبش میکرد.
- دیگه خود دانی که قدر میدونی یا نمیدونی!
همنشین کلاغها رو دیدم که وارد اتاق شد.
- زود باش رحمتی!
سری براش تکون دادم و سرسرکی خداحافظی کردم.
نگاهش هنوز هم بهم چپکی بود.
یه اشارهای به عنکبوت بالا سرم کردم.
- انگار جز کلاغا با عنکبوتا هم حال میکنی، این و بکش چیه رو سقف وایساده!
یه رمان جدید هم تو راهه...☺️❤️
منتهی زرنیخ و باید تموم کنم که این هفته باید تموم میشد اما یکم کار پیش اومد که انشاءالله تا هفته آینده تموم میشه
سلام امیدوارم حالتون بسی خوب باشه❤️
اگه آیدی ادمین کانالهای رمان، یا گستردهها رو دارید برام بفرستید.
@elii_moon1
پارت های جدید🦋
نظرات و انتقادات:
@amenehnovel_bot
دوستان پارتگذاری این رمان به صورت ۲ پارت در هفتهست!
توی Vip هر هفته شش پارت داریم.
#پارت28
نگاه غضبناکش رو توی سکوت سنگینش حوالهم کرد.
خواستم توجیه کنم چیزی بگم اما دیگه نمیشد این گند رو جمع کرد.
پس فقط به پشتی صندلیم تکیه دادم و سعی کردم از مسیر لذت ببرم.
اضافه خدمت رو خورده بودم...
زندان هم شاید میرفتم...
اعتراف به اینکه قصد قتل یکی رو داشتم جرم بود؟
وکیل هم نداشتم که!
من چرا انقد بدبخت بودم؟!
کاش از همون روی دیوار میافتادم میمردم.
جلوی در پادگان رسیدیم و در رو باز کردن.
نگاه متعجب سربازها روم نشست.
تا وسطهای حیاط رفت و ماشین رو نگه داشت.
- پیاده شو و بیا اتاقم!
از ماشین پیاده شدم؛ تموم بدنم سست سست شده بود.
سر که برگردوندم صائب رو دیدم.
چشمهاش با دیدنم گرد شد.
- مح...
خودش نذاشت کامل بگه و یکی محکم تو دهن خودش کوبید.
نگاهی به فرمانده انداخت و وقتی فرمانده بهش پشت کرد لب زد: خاک تو سرت!
نفس عمیقی کشیدم و پوف مانند بیرون دادم.
فرمانده که دورتر شد، صائب جلو اومد.
- پسره گاو حداقل میذاشتی من برسم خوابگاه بعد برمیگشتی!
سری با تاسف برای خودم تکون دادم.
- حالا چطوری دیدت؟
لبخند ناموسی زدم.
- سوار ماشینش شدم گفتم فراریم بده! اونم صاف آوردم تو حیاط پادگان!
- خاک تو سرت، تو همین بهتره همین جا سربازیت و بکنی، بخرن هم هیچ سودی برای اون بیرون نداری!
آهی کشیدم و از صائب دور شدم و به سمت اتاق فرمانده رفتم.
در زدم و با شنیدن صداش وارد شدم.
احترامه رو گذاشتم و سر به زیر یه گوشه وایسادم.
- خب، میشنوم!
مرد حسابی دیگه چی رو میخوای بشنوی، من که با شنیدنت بدبخت شدم.
هیچی نگفتم و سکوت معنا داری تحویلش دادم.
- بر فرض فرار کردی، اون بیرون میخوای چیکار کنی؟
این بار دیگه سکوت نکردم.
- میخوام کسب و کارم رو راه بندازم.
پوزخندی زد.
- تو الان بیست و سه سالته، درس بخون بودی که درست و خونده بودی، کار بکن بودی که کسب و کارت رو داشتی، معلومه هیچکدومشون نیستی که الان جلوی من وایسادی!
پارتهای جدید❤️
پارتهای Vip جلوترن و هفتهای شش پارت داریم...
برای عضویت در وی آی پی سیاهی لشکر، ۲۰ هزارتومن به این شماره کارت واریز کنید.6280231406517705
آزاد آبدار | بانک مسکن
فیش واریزی رو به این آیدی بفرستید.
@Elii_moon1
#پارت26
توی فکر فرو رفتم و یه نگاه متفکر بهش انداختم.
- خب کی اقدام کنم؟
شونهای بالا انداخت.
- شب، موقع شام! اون موقع هیشکی حواسش به هیشکی نیست همه تو فکر شکمشونن.
حرفش منطقی بود.
سری به نشونه تایید تکون دادم.
- تمامه پس!
یه قدم اومد جلو و دستی به موهام کشید.
- ولی جون عمهت سهم شامت و بگیر بده من!
نگاهی به شکم جلو اومدهش انداختم و مشتی بهش زدم.
- کارد بخوره به شکمت! واسه تو نخواستم.
از کنارش گذشتم و به سمت بچههای خوابگاه که باهاشون صمیمی بودم رفتم.
امشب فاز فرار از زندان بودم.
چه شبی میشد...
هیجان داشتم واسه وقتی که مامان اینا بفهمن!
مامانم که هیچی، نباید به گوش مامان بزرگ میرسید وگرنه هر یک دمپایی بود و یه شکستگی!
طاها از دور رو به یکی از بچهها داد زد: بچهها شام چیه؟
سمیع جواب داد: ساچمه پلو!
اسم غذاهاشونم عجیب بود آخه...
بعد انتظار داشتن من اینجا دووم بیارم.
فردین با قابلمهش برگشت و یه لگد به پوریا که سرجاش نشسته بود زد.
- گمشو اون ور تر آهنگ بخونم.
طبق معمول همه دورش جمع شدیم.
من که فکرم درگیر بود اما باید عادی برخورد میکردم پس نیشم رو تا به انتها و مرز جر خوردن باز کردم.
رو قابلمه ضرب گرفت و شروع کرد.
- دل در قفس سینه رو من بسته دری را
تا پیدا کنه عاشق دلخسته تری را
پر پر میزنه دلم از این در بزنه پر
شاید بتونه به خونه تو بزنه سر
سمیع، آرتا رو که یه گوشه نشسته بود هول داد وسط و تند تند براش دست زد.
طاها بلند خندید: هی میگن اسم بچههاتون و یه چیز درست بذارید، آرتا رو میفرستید سربازی همین میشه دیگه!
یه اشاره به قاسم که با اون اخماش کنارش نشسته بود کرد.
- قاسم قصاب براش شاخ و شونه میکشه!
حالا بیچاره قاسم کاریش هم نداشت هیچ وقت... از همهشون هم بهتر بود.
آرتا هم بدش نمیاومد.
اول شونههاش رو لرزوند و کم کم لرزشه به همهجاش منتقل شد.
فردین بیشتر حس گرفت و با قدرتتر خوند.
حالا آرتا تکون نده، کی تکون بده.
سمیع خواست طاها رو بلند کنه که طاها دستش رو به نشیمنگاهش گرفت.
- من و ول کنید، من تکون بدهم درد میکنه، امشب از رو تخت افتادم.
#پارت24
سری با تاسف تکون دادم.
بسوزه پدر عاشقی!
***
«محمد»
- بیدار شو!
با صدای جیغ سرگروهبان کنار گوشم از جا پریدم و تا اومدم بلند شم از روی تخت افتادم و پاهام بالا موند.
هر چقدر میخواستم پام رو حرکت بدم نمیشد.
با حرص نگاهی به پاهام انداختم که دیدم بندای کفشم اول به هم و بعد به تخت گره زده شدن.
فحشی نثار اون بیشعور کردم و به سختی خودم رو بالا کشیدم و بندها رو باز کردم.
خیر سرم گفتم آماده باش بخوابم سر صبحی فرصت چرت زدن داشته باشم.
کلاهم رو روی سرم راست و ریست کردم و از خوابگاه بیرون زدم.
توی صفهایی که بسته بودن وایسادم.
کم کم اومدن و شروع شد.
- به چپ چپ!
به چپ نرفته داد میزد: به راست راست!
نیشم الکی و تو یه موقعیت بد باز شد و بیفکر گفتم: بده هر وری دلت خواست خواست...
کسی نشنید ولی همین امین که شنید چنان زد زیر خنده که برگام هیچی خودمم فرو ریختم.
شبیه تراکتور میخندید هیچ!
صداش چقد بلند بود.
یکی محکم تو پهلوش کوبیدم.
- خفه شو جون ننهت، غلط کردم بیخیال شو!
ولی باز نگاه به صورتم میانداخت میخندید.
یکی تو پیشونیم کوبیدم.
آخرش متوجه شدن و از اون بالا داد زدن: شما دو تا چتونه؟
خودم رو به نفهمیدن زدم و با خفه شدن امین خداروشکر کردم.
بیخیال شدن و حالا نوبت رژه نظامی بود.
بغض بیخ گلوم رو گرفت...
من بدبخت چرا باید اینجا میبودم.
به خدا که پاهام توان نداره...
مگه من آدم آهنیام اینجوری راه برم.
باید یه کاری میکردم وگرنه همین جا گرفتار میشدم.
آهی کشیدم و مجبور همراه جماعت شدم... نمیشدم باید قشنگ الاغ پر میرفتم... کلاغ پرم نه، الاغ پر!
#پارت22
نیهان یکی محکم توی پیشونیش کوبید.
میدونستم از این جمله به شدت بدش میاد.
نگاه همه روش نشست.
اونم ناچار آروم وارد دفتر شد و لبخند اجباری به همهشون زد.
- اینم نیهان جانم، هر گندکاری بگید تو زندگیش کرده، دختر به شدت باهوشی هم هست و من که ازش راضیم... گرچه ننه باباش میخوان مثل نیان بشه.
با چشم و ابرو اشاره اومد ساکت بشم اما نشدم.
فاطی کماندو همون لحظه زنگ و زد و معلما و نیهان رو فرستاد سر کلاساشون اما معاون همونجا بود.
ابرویی براش بالا انداختم.
- ای شیطون میخوای خلوت کنی اینجارو؟
معاون یه نگاه عجیبی بهمون انداخت.
رنگ از رخ فاطی کماندو پرید.
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه معاونه که یه خانم تپل قد کوتاه بود و خیلی هم چهره مهربونی داشت با یه لبخند شیطون بیرون رفت.
فاطمه دستی به صورتش کشید.
- واسه چی اومدی اینجا؟
پا روی پا انداختم.
- کمک به مدرسه!
لبخندم عمیقتر شد.
- و دیدن تو!
مقنعهش رو راست و ریست کرد.
اخمش غلیظتر شد و گفت: یکم آدم باش، چندین سال از اولین دیدارمون گذشته و تو نباید انقد مزاحم من بشی.
- همه حرفات درستن جز اون یه تیکه آخر! من مراحمم.
از روی صندلی بلند شدم و روبه روش وایسادم.
- به نظرت اینکه خودت آدمم کنی خرجش کمتر نیست؟
یکم خم شدم تا بهتر ببینمش.
- من خیلی دوست دارم که بعد چند سال هنوزم دنبالتم... به گاو و گوسفند این توجه و نشون میدادم الان میفهمیدن تو چته؟
با حرص لگدی به پام زد.
- تو چقد نفهمی!
- خیلی!
بهم پشت کرد و زیر لب غر زد: آدم و با گاو و گوسفند یکی میکنه.
خندیدم و دستی به دور لبم کشیدم.
- ببین مثالام با ادبانه و احساسی نیست وگرنه خیلی مفهومیان که کلا هم مهم نیته!
- وجدانا برو ولم کن... من حوصله خودمم ندارم، دفعه دیگه هم شکایت میکنم.
با دست راستم یکی رو پشت دست چپم کوبیدم.
- ای بیشعور! چرا شبیه گاز اشک آور، هی اشک آدم و در میاری ناراحتش میکنی؟ این چه طرز حرف زدن با هنرمند مملکته؟
پشت میزش نشست.
یه پرونده رو باز کرد و جلوش گذاشت.
- هنرمند مملکت تویی که وضع مملکتمون اینه! پسره دیوونه زرد چوبه!
سرخوش خندیدم.
- ببین یه ذره محبت نسبت به من تو وجودت هستا، انکار نکن!
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
- چقد میخوای به مدرسه کمک کنی؟
بیتوجه رفتم و رو صندلی جلوی میزش نشستم.
- ببین همون موقع که نیهان گفت مجردی فهمیدم پشیمون شدی که زن من نشدی و منتظرمی! حالا بهت حق یکم ناز و جفتک پرونی میدم ولی خب به نفعته تا از دست نرفتم تمومش کنی.
هیچی نگفت و فقط پوکر نگام کرد.
لبخند ملیحی زدم و با عشق بهش زل زدم.
یکم به همون روال گذشت که آروم زمزمه کردم: فاطی سگ چشات بدجور پاچهم و گرفته!
#لطف_شما✨
فکر نمیکنم هیچ چیزی مثل این پیام بتونه روزم رو بسازه اونم بعد این مدتی که واقعا داره بهم سخت میگذره و خیلیاتون برگشتین سر خونه اولی که چرا آویز نه؟
خوشحالم که راه رو درست رفتم❤️
فکر کردم ارزشش خیلی بیشتر از اینه که تو ناشناس جواب بدم. پیام رو که باز کردم، گفتم احتمالا یکیه اومده داره گله می کنه اما واقعا حالم خوب شد. خیلی طولانیتر بود و جامع تر اما اولاش اسپویل از سَنسار میشد🥺فقط میتونم بگم که به قول این عزیزمون آهنگ دیدار آخر امیر عباس گلاب رو پلی کنید و از اول تا آخر سَنسار برید.
روزی که ویانا رو شروع کردم گفتم که بین تموم طنزاش از دردا میگم... پدر ویانا و حتی زندگیشون خودش بازگو کننده یه درده! من کوتاه گفتم خیلی چیزارو، شاید تو یه پاراگراف و یه پارت اما برام مهم بود بگم.
هنوزم مونده از یه درد بزرگی که کم و بیش میبینیمش اما این بار میخوام همه چی رو عوض کنم!
طنز داستان سر جاشه اما یه چالشی از رمان مونده. دیگه آخراشیم... من و بچههام رو تحمل کنید😄
تا ببینیم کی میشه با یه رمان طنزی که مرتبط با عشق آمازونی و ویاناست برگردیم❤️
امشب ساعت ۲۰:۰۰ پارت داریم🌹
/channel/nazarat_naqd/499
سم گذاشتم براتون گلگلیها😂
بیاید ببینید شاد شید... از طریق کامنت زیر هر پست هم می تونید نظر بدید.
اینم یه آهنگ کردی قشنگ🥺✨
ممکنه خیلیها متوجهش نشن اما مطمئنا حس رو منتقل میکنه❤️
/channel/hosseinminapour
برای عضویت در وی آی پی سیاهی لشکر، ۲۰ هزارتومن به این شماره کارت واریز کنید.6280231406517705
آزاد آبدار | بانک مسکن
فیش واریزی رو به این آیدی بفرستید.
@Elii_moon1
«اپ دنیای رمان هم داشته باشید»
#پارت31
- به تو چه پسره بیشعور مگه جای تورو گرفته؟
از اینکه با عنکبوت یکیم کرد هیچ خوشم نیومد.
اخمی بهش کردم و از اتاق بیرون رفتم.
مردم بیشعور شدن!
***
دستم رو روی زنگ فشردم و تا وقتی که مطمئن نشدم آرامششون خراشیده شده، بیخیال نشدم.
در با یکم مکث باز شد و مامان رو دیدم.
چشمهای مامان با دیدنم گرد شد.
- تو؟
پوزخندی زدم.
- آره من!
- کیه هانا؟
مامان هنوز جواب بابا رو نداده بود که قامت بابا توی چهارچوب در ظاهر شد.
یه نگاه به مامان کرد.
- چی شده؟
هنوز من رو ندیده بود پس اعلام حضور کردم.
- سلام بابا!
سرش رو با تردید سمتم برگردوند و تا دیدم چشماش گرد شد.
- اینجا چیکار میکنی؟
- خونمه!
- مگه تو نباید پادگان باشی؟ مگه دیشب تو اضافه خدمت نخورده بودی؟ امشب جلو در چیکار میکنی؟
یه قدم سمتشون برداشتم که مامان کنار رفت و منم داخل خونه رفتم.
- فرار کردم!
صدای داد بابا چهار ستون خونه رو لرزوند.
- چی؟
پشت سرم اومد.
- بیا برگرد برو پادگان، حوصله دردسر نداریم.
مامان تازه به خودش اومده بود و قبل از اینکه من چیزی بگم، اون به حرف اومد.
- یعنی چی یزدان؟ برگرده که چی بشه؟
- بدبخت ما رو میگیرن! میگن تو فرارش همدست بودیم! تو نمیدونی چقد خطرناکه!
مامان چشم غرهای بهش رفت.
- انقد ترسو نباش، چیکار به تو دارن؟
یکی رو سینه خودش زد.
- من باباشم! به من کار نداشته باشن به کی کار دارن؟ میگن تو یادش دادی! خشتک من و پرچم میکنن، خدایا این بچه چی بود زاییدمش...
یهو چشمهاش گرد شد و نگاهی به مامان انداخت.
- یعنی زاییدیش!
بیخیالشون دستی توی هوا تکون دادم.
- من بر نمیگردم... حرف اول و آخرمه!
بابا خواست چیزی بگه که مامان نذاشت و منم به اتاقم رفتم.
قشنگ با دمم گردو میشکستم.
پاهام درد گرفته بود، این بار به هیچ ماشینی اعتماد نکردم، خودم تنهایی اون جاده طولانی رو رفتم.
نابرده رنج گنج میسر نمیشود!
لباسام رو در آوردم و یه دوش هم گرفتم و بعد نیم ساعت بیرون رفتم.
کل خونه توی تاریکی فرو رفته بود.
با تعجب مامان رو صدا زدم، تازه اول شب هم بود.
- مامان؟
- اینجاییم!
چشمهام رو ریز کردم که یه نور ضعیفی دیدم، دست بردم سمت کلید برق تا روشنش کنم که صدای بابا مانع شد.
- دست نزن!
- باشه.
با تعجب جلو رفتم که دیدم روی مبلها نشستن و یه چند تا شمع هم روشن کردن.
مامان دست به سینه و با اخم بابا رو نگاه میکنه و بابا هم آماده باش نشسته.
- چخبره اینجا؟
مامان با دست به بابا اشاره کرد.
نگام رو که روی بابا سوق دادم، دیدم با اخم داره نگام میکنه.
- ببین یه کلمه حرف بزنی از خشتک دارت میزنم!
سری در جوابش تکون دادم.
- نقشهمون اینجوریه که باید آماده هر نوع حملهای باشیم. شبا با لباس میخوابی، یه ساک کوچیک هم آماده میکنی، وقتی اومدن تو از در پشتی فرار میکنی! مامانت مسئول محافظت از در پشتیه! اگر که دیدی اون پشت هم پلیس هست، میفرستیش انباری تا قایم بشه!
اشارهای به خونه کرد.
- برقها همیشه خاموش میمونن، از آب هم با احتیاط استفاده میکنید، پردهها هم همیشه کشیده باشن تا آبها از آسیاب بیفته!
چپکی نگاهی بهش کردم.
- قشنگ شرایط دلخواهت فراهم شده، برقا خاموش و آب استفاده نشه و...
انگشت اشارهاش رو بلند کرد.
- تو یکی خفه که این آتیشا از گور تو بلند میشه!
- والا کاری با شما ندارن! جبهه که نیستی شبا آماده باش بخوابی دشمن نریزه سرت!
- شرایط از اون هم سختتره!
تو vip چی میگذره؟🤔
عاشقانههای دنی خوشگله رو ببینید😂
برای عضویت در وی آی پی سیاهی لشکر، ۲۰ هزارتومن به این شماره کارت واریز کنید.6280231406517705
آزاد آبدار | بانک مسکن
فیش واریزی رو به این آیدی بفرستید.
@Elii_moon1
«اپ دنیای رمان هم داشته باشید»
برای عضویت در وی آی پی سیاهی لشکر، ۲۰ هزارتومن به این شماره کارت واریز کنید.6280231406517705
آزاد آبدار | بانک مسکن
فیش واریزی رو به این آیدی بفرستید.
@Elii_moon1
«اپ دنیای رمان هم داشته باشید»
#پارت29
هیچ حرف دیگهای نذاشت بزنم، با دستش در رو نشونم داد.
- اضافه خدمت میزنم آدم شی! دفعه دیگه هم نگاه کن ببین آدم فرار هستی یا نه، بعد فرار کن!
نگاهی به سرتا پام انداخت و سری با تاسف تکون داد.
- نگاه سر و وضعش رو!
نفس عمیقی کشیدم و بعد یه نگاه سنگین به فرمانده، بیرون رفتم.
باید یه زنگی به مامان میزدم.
سربازی که دفعه قبل اونجا بود، با دیدنم یه نگاهی بهم انداخت.
- کلاغا خبر آوردن فرار ناموفق داشتی!
نگاه بیحالی بهش انداختم.
- میخوام یه تلفن بزنم.
اشارهای به تلفن کرد.
- بیا برو بزن، حالا میخوای از شاهکارتم به ننهت بگی؟ حداقل یه فرار موفق ثبت کن بعد!
تلفن رو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم.
نگاه عصبی حوالهاش کردم.
- به تو چه؟ اینجا گذاشتنت مراقب این تلفن باشی یا بشینی با کلاغا غیبت کنی؟
صورتش یه حالتی که مثلا بهش برخورده گرفت و از توی اتاق بیرون رفت.
- خودت زودتر خفه شو دیگه، هربار باید اینجوری بزنم تو پرت آخه!
به مامان زنگ زدم و منتظر موندم جواب بده.
ساعت تازه نه شب بود.
حتی نیم ساعت هم نبود که داشتم طعم آزادی رو میچشیدم!
- سلام، چطوری محمد؟
به دیوار تکیه دادم.
- مرسی مامان شما خوبین؟
- آره، چی شده صدات چرا اینجوریه؟
آهی کشیدم.
- یه چیزی میگم اما به بابا نگو.
- باشه، نمیگم...
- فرار کردم.
صدای جیغش پرده گوشم رو پاره کرد.
- چی؟ کی؟ کجا؟ الان کجایی؟
پوکر به دیوار روبه روم خیره شدم.
صدای بابا رو از اون طرف خط میشنیدم که میگفت من گردنش نمیگیرم و نمیرم دنبالش!
- محمد، صدام و میشنوی؟ کجایی الان؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: مامان با شماره پادگان زنگ زدم دیگه! کجا میتونم باشم.
یکم مکث کرد و بعد گفت: عه راست میگی! خداروشکر!
همزمان هم برای بابا توضیح داد.
- خداروشکر؟ میگم فرار کردم و بعد الان پادگانم.
- خری دیگه، فرار کرده بودی چرا برگشتی؟ اصلا به ما هم نمیگفتی، میرفتی خودت و گم و گور میکردی یه مدتی، بعدش بابات مجبور میشد سربازیت و بخره!
تو پایه بودن مامان من موندم، بابا از اونطرف گفت: لا اله الا الله! چه راه و چاه هم نشونش میده!
توجهی به حرفاشون نکردم.
- فرمانده دیدم، برم گردوند پادگان!
- خاک تو سرت، به بابات رفتی به خدا، یعنیا یه ذره اگه شبیه من بودی الان جات یه جای دیگه بود. من گردنتون نمیگیرم! چیکارت میکنن حالا؟
- اضافه خدمت خوردم.
- خاک!
چهره جدی به خودم گرفتم و با لحن جدیتری گفتم: ولی من کم نمیارم، تا این سربازی و نخرین، ده بار دیگه فرار میکنم!
- آره فرارت و دیدیم.
#پارت27
با این حرفش همه خندیدن.
یه گوشه مظلوم نشسته بودم تا وقت شام بیاد.
با خودم فکر کردم تا سبک بال تر باشم بهتره پس قید خیلی از وسایلم رو به جز مهمها رو زدم.
وقت شام که شد، خوابگاه خالی بود و همه سرشون به کار خودشون گرم!
سخت بود اما باید از اون دیواره بالا میرفتم.
یکم پول فقط نیاز داشتم همین...
لباسام رو پوشیدم و قشنگ محکمکاری کردم.
از در خوابگاه که بیرون رفتم، سرم رو به آسمون بلند کردم.
این داستان: ممد فرار میکند!
با کلی فوت و فن فیلمی خودم رو به دیوار رسوندم.
نگاهی بهش انداختم...
مارمولک لازم بود به خدا، این دیوار رو چطور بالا میرفتم آخه.
- سگ تو روحت ممد، مثل آدم یه کاری میکردی الان اینجا نبودی.
یه این بار رو باید اراده قوی میداشتم.
پام رو روی اولین جایی که دیدم گذاشتم و کم کم و به زور بالا رفتم. دستام رو انقد روی دیوار سفت و سخت فشار داده بودم، سوزن سوزن میشد و نبض میزد.
بالای دیوار که رسیدم، تازه فهمیدم بدبختی اصلی پایین رفتن بود.
از ترس همونجا نشستم.
- یا امامزاده سوسن و بیژن و سایر بستگان! خدایا غلط کردم چیکار کنم، حالا نه این وری میشه رفت نه اونوری!
محکم خودم رو گرفته بودم و حتی از اون باد آرومی که زورش به یه تار مومم نمیرسید میترسیدم.
- خاک بر سرت ممد بپر، اون بالا نشستی میگیرنت گاو، برو پایین زود باش!
با ترس و لرز برگشتم و پشتم رو نگاه کردم که صائب رو دیدم.
- خیلی بلنده صائب، نمیشه!
- زر نزن، از اون طرف کوتاهتره، زودباش!
نگاهی به زیر پام انداختم...
دیوار از توی حیاط پادگان بلندتر بود اما از بیرون هم بازم بلند بود.
با شنیدن صدای دیگهای که دور بود، قبل اینکه آمادگی پیدا کنم، هول شدم و پایین پریدم.
زمان انگار روی دور آروم افتاد.
ثانیه به ثانیه سقوطم رو داشتم حس میکردم.
پایین که افتادم تازه فهمیدم خاک بر سرم شده تا یه مدت!
جای دو سه تا دندهم قطعا عوض شده بود.
دنبالچهمم که کلا هیچ، به فنا رفت.
- آخه این دیوار و کی ساخته!
میون اون همه بدبختی و دردی که داشت گریهم باهاش در میاومد به طرز مسخرهای صدای شماعی زاده پخش میشد که اوستای بنا ساخته.
از روی زمین بلند شدم.
شبیه ماشین قراضهای که راه میره و صدای خوردن پیچاش به هم میاد، با هر قدمم ده تا ترق توروق میشنیدم.
اگه ماشین بودم تا الان میدادنم دست دستگاه پرس!
هر یک قدم و یک فحش!
میرسیدم خونه شبیه اختاپوس سر تا پام و باید باندپیچی میکردن.
اصلا خاک تو سرت صائب با این ایدهت.
از دور جاده رو که دیدم، یه جون به جونهای نداشتهام اضافه شد.
نیشم باز شد و نگاهی به آسمون انداختم.
- قربونت برم اوس کریم، نه انگار اون بالا هنوز هوای من قراضه رو داری.
یکم به سرعتم اضافه کردم و خودم رو رسوندم به جاده که از دور یه پژو رو دیدم.
شبیه اون بدبختایی که تو فیلما توی جزیره گیر میفتادن و برای کشتیها دست تکون میدادن، کنار جاده داشتم بالا پایین میپریدم.
سرعت کمش رو که کمتر کرد، نیشم بیشتر باز شد.
چند دقیقه طول کشید تا بهم برسه، قشنگ روی لاکپشت رو سفید کرده بود.
تا نگه داشت، در جلو رو باز کردم و نشستم و در رو بستم.
سرم رو روی داشبورد گذاشتم و گفتم: خدا خیرتون بدن، لطفا من و ببرید داخل شهر!
هیچی نگفت و به سکوتش ادامه داد.
بیتوجه به سکوتش شروع به درد و دل کردم.
- زندگی من و این سربازی جهنم کرده، هی غرورمون رو میشکنن، هی بهمون زور میگن، کل شخصیتمون رو زیر سوال میبرن، تحقیرمون میکنن، به خدا دیگه داشتم دیوونه میشدم، یا خودم و میکشتم یا اون فرماندمون رو!
سری با تاسف تکون دادم.
سرعت ماشین هنوز هم کم بود و حسش میکردم.
با حرص سرم و بلند کردم و همزمان گفتم: داداش فرغون که نمیرونی پژوئه یکم گاز بده خب!
با همون خب آخر سرم رو سمتش برگردوندم و تا نگام به راننده افتاد سکته رو زدم و بیاختیار یه هین کشیدم و پشتش یه بدون حتی یه ثانیه مکث گفتم: سلام فرمانده!
گروه ارکستر توی ذهنم ادامه داد: «از من بدبخت درمانده»
#پارت25
- چته تو همش تو لاکی؟
شونهای بالا انداختم.
- اعصابم خرده.
- داداش سخت نگیر... یه سربازیه دیگه، چشم به هم بزنی تموم شده!
نگاه غمگینی بهش انداختم.
هعیی ممد، ممد بدبخت...
- بابا من حرصم میگیره پولش و که داریم چرا نمیخرن سربازیم رو!
- میتونی یه کاری کنی...
سرم رو بلند کردم و نگاهی به چشمهای خبیثش انداختم.
- چیکار؟
قشنگ از نگاهش شرارههای آتیش میبارید.
چندبار ابروش رو بالا انداخت.
- به داداشت اطمینان داری؟
داداش هیچی من تو اون لحظه برای تموم شدن این لحظههای کذایی به لات و لوتیهای خیابونم اطمینان داشتم.
- آره بابا!
نگاهی به اطرافش انداخت.
- فرار کن!
با بلندترین صدایی که میتونست از گلوم بیرون بیاد داد زدم: چی؟
تند دستش رو روی دهنم گذاشت.
- آروم! چته داد میزنی؟!
دستش رو پس زدم و اخمهام رو توی هم کشیدم.
- ببین تو انگار دوست داری من و رو اون میله پرچم ببینیا!
یکی محکم توی شونهم کوبید.
- د خفه شو تو هم! هی هر چی میگیم میگه میله پرچم، شیطونه میگه بیارم مثل جوجه با میله پرچم سیخت بزنم بذارم کباب شی!
- خب مرد حسابی این چه پیشنهاد نابه جا و شرم آوریه! فرار کنم که قشنگ اضافه خدمت میخورم شبیه دلار که ثانیهای میکشه بالا، بدبختیام بیشتر میشه!
یکی پس کلهم کوبید.
- به خدا که ننه بابات حق دارن تورو از خونه دور کنن، تو فرار کنی ننه بابات میفهمن تو سربازی بکن نیستی، پس مجبور میشن!
یکی از چشمام رو ریز و دهنم رو یکم باز کردم.
بعد از اون حالت در اومدم و دستی به چونهم کشیدم.
- دارم جذب نقشهت میشم. بیشتر ازش برام بگو!
- نقشه؟ خیلی خب، امشب پاشو فرار کن.
این بار نتونستم تحمل کنم و با حالت پوکر یکی تو کلهش کوبیدم.
- صائب هی میگم دل بدم به نقشهت هی گند میزنی، دستشویی که نمیرم، از پادگان دارم فرار میکنم. یه نقشه درست حسابی بکش!
- تو تنهایی خون یه طایفه رو کردی تو شیشه، خانواده از دستت آسایش نداره بعد عرضه نداری از روی اون دیوار بپری پایین فرار کنی؟ سریال فرار از زندان که نیست. همین قدرم برات فسفر سوزوندم خودش زیاده!
#پارت23
با حرص از سر جاش بلند شد و کف دو تا دستش رو روی میز کوبید.
- اگه الان نری تضمین نمیکنم سگ اخلاقم پاچهت و بگیره هیچ، تیکه تیکهتم نکنه!
- مرگی که به دست تو باشه برای من شروع یه زندگیه!
هیچی نداشت بگه...
چنین آدمی ام من!
کم برای خودم رمانتیک نیستم.
- تازه عکستم به ننهم قراره نشون بدم.
از پشت میز بیرون اومد و سمت در رفت.
- قید آبروی خودم و خودت رو میزنم و زنگ میزنم به پلیس میگم مزاحمم میشه!
سری به نشونه تاسف براش تکون دادم.
- بدبخت، تا باشه از این مزاحما!
سمت در رفتم و ادامه دادم: به هر حال یه شام دعوتت میکنم، انتظارم دارم بیای!
اخمی کرد.
- با این اخلاقت باهات بیرونم بیام؟ همه رو دور خودت جمع کنی؟
نچی کردم.
- قول میدم جنتلمن باشم! میای؟
- عمرا!
چشمام رو ریز کردم و یه پام رو زمین کوبیدم.
- تورو خدا!
چشمهاش رو کلافه چرخوند.
- بهش فکر میکنم.
- ده سال دیگه هم بخوای جواب بدی منتظرم! اما وجدانا یه کاری نکن سر قبرم بزنی تو سر خودت، سن ازدواجته بدبخت! بیا بریم سر خونه زندگیمون بچههامون و سر و سامون بدیم.
حس کردم خندهش گرفت.
پررو شدم گفتم: فاطی کم فن کاراته رو دل بدبخت من پیاده کن...
گوشه آستینم رو گرفت و یکم به سمت در کشید که میلی متری جا به جا نشدم.
- بیا برو!
- منتظرما!
باشه حرصی گفت و از دفتر بیرون اومدم.
از دور با دستم یه قلب نشونش دادم و یه بوس تیرکمونی هم فرستادم.
بعدم سرخوش دستم رو تو جیبم فرو بردم و راه افتادم.
راسته میگن عشق دل پیر رو جوون میکنه.
قشنگ سرحال اومدم با دیدنش!
آخه بگو فاطی کماندو تو چی داری من انقد ازت خوشم میاد.
#پارت21
با یادآوری نیهان لبخندی زدم.
- اون که هیچ، نیهان نتیجه اون همه رقص لولوخانی منه! نیان هم که به ننه باباش رفته.
دستش رو توی هوا تکون داد و کلهم رو عقب برد.
- انقد اون بچه رو دنبال خودت نکشون این ور اون ور، درس و کنکور داره باید بشینه بخونه.
شونهای بالا انداختم و یه شکلات از روی میز برداشتم.
- خودش دوست داره و منم جلوی علایقش و نمیگیرم. حواسمم بهش هست و به وقتش بهش اخطار میدم، دختر زبر و زرنگی هم هست.
یه بوس محکم از گونهش کردم.
- وایسا برات عروس بیارم، اخلاقش کپی خودته، خشتکها پرچم میکنه، جدی هست، عصبی هست.
با حرص از روی مبل بلند شد.
- برو گمشو پسره بی ادب، ببین آدم و مجبور به چه حرفایی میکنه، پررو پررو میگه تو جدی و بداخلاقی!
ردیف دندونام رو براش به نمایش گذاشتم.
- همینه که هست! راست گفتم!
منتظر نموندم چیزی بگه و به اتاقم رفتم...
جلوی آینه وایسادم و یه ژست ورزشکاری گرفتم.
بذار زردچوبه باشم اما این بار از دستت نمیدم فاطی کماندو!
چه دلت بخواد چه دلت نخواد من رو باید بپذیری!
***
پا روی پا انداختم و نگاهم رو توی دفتر گردوندم.
جلوم معلمهای خانم در نهایت احترام نشسته بودن و معلوم هم بود که ذوق مرگن از دیدنم!
یکمم از آهنگام تعریف کردن.
چرا خوانندگی رو ول کردم؟
بیخیال هر وقت حوصلهش و داشتم ادامه میدم.
کنارمم معلمهای آقا!
کادر مدیریت مدرسه هم خوشحال بودن از دیدنم...
البته فاطی کماندو رو نمیدونستم.
یه نگاه به حالتاش انداختم.
خیلی شکلات خورده بود...
انگشتهاش رو توی هم قفل کرده و حتی نگاهمم نمیکرد.
نگاهی به در و دیوار و سقف دفتر انداختم.
- چقد اینجا قشنگه!
همه حرفم رو تایید کردن.
نگاهم به در شیشهای دفتر افتاد.
نیهان ازش آویزون بود.
کل امروز رو نگران بود که یه کاری کنم.
چشمکی بهش زدم که محکم کف دستش رو به پیشونیش کوبید.
- شما عموی نیهان و نیان جان هستید؟
سری برای معلم میانسال تکون دادم.
- بله، عموشونم.
- چه خوب، خیلی دخترای خوبی هستن.
فاطی کماندو یه اخم وحشتناک به نیهان که کنار در بود انداخت و محکم کف دستش رو به میز کوبید.
- البته نیان جان بهتره!
با دستم اشاره کردم نیهان داخل بیاد.
- نیان همیشه همینقدر آرومه، نیهان دست پرورده خودمه...
بعدم بلند نیهان رو صدا کردم.
- نیهان عمو بیا سلام کن!