«اگر همهٔ ما یکسان بیاندیشیم، در واقع نمیاندیشیم.» - والتر لیپمن
- تفاوت میان رضاشاه و ناصرالدینشاه از منظر عباس میلانی، پژوهشگر تاریخ معاصر
@andiiishe
- ابتذال!
شاید مصاحبهٔ اخیر علی بیرانوند دربارهٔ اینکه دانشجوی دکتری است را دیده باشید، این مصاحبه نمودی از ابتذال در دانشگاههای کشور است. من کاری به شایستگی آقای بیرانوند به عنوان چهرهٔ ورزشی ندارم. او به عنوان بازیکن ملی جایگاه خودش را دارد و دوستدارانش هم او را دوست دارند، درآمد خوبی دارد و صد البته حقش است.
اما به عنوان یک دانشگاهی از انتشار این گفتوگو احساس درد کردم، عرق شرم بر پیشانیام نشست و البته خیالم هم راحت شد. چون مدتهاست که میدانم در دانشگاههای کشور، چه دولتی و چه غیر دولتی کنکورهای دکتری وکارشناسی ارشد به اوج ابتذال رسیده است.
اگر مملکت حساب و کتاب درستی داشت بعد از این مصاحبه بلافاصله همهٔ دست اندرکاران کنکوری که پذیرفتهشدگانش به این شکل انتخاب میشوند را بازخواست میکردند. درد آن نیست که به جناب بیرانوند دکتر بگویند یا نه، درد آن است که او شانس بالایی دارد که بعد از دکتر شدن حتی استاد دانشگاه شود. مگر نمونههای اینچنینی که این قبا را به تنشان پوشاندهاند کم هستند، جرأت ندارم نام ببرم، ولی فضای مجازی پر است از نامهای آنها و البته صدها و هزاران نامی که شما نمیشناسید ولی هستند تا آخرین خاکریزهای علم کشور را هم ویران کنند.
من مقصر چنین ابتذالی را شورای عالی انقلاب فرهنگی و وزارت علوم میدانم که به هر کس اجازه میدهد دانشجوی دکتری بگیرد. در این سالها با توسعهٔ بیرویهٔ مراکز آموزش عالی اعضای هیئت علمی برای ترقی به دانشجوی دکتری و کارشناسی ارشد نیاز دارند. برای این همکارنماها مهم نیست که آن کسی که دکتر میکنند سواد دارد یا نه. هر فارغالتحصیل کارشناسی ارشد و دکتری برای آن فرد کلی امتیاز دارد و باعث بقایش میشود.
وقتی مستعدین کشور می بینند که دکتر شدن به دردشان نمی خورد، یا قید دکتری را میزنند و یا میروند خارج از کشور. آنوقت کسانی که اصلاً درک درستی از دکتری ندارند و صرفاً میخواهند از عنوان آن در جامعه بهره ببرند و یا وابستگانی که با مدرک دکتری بدون دردسر شغلهای بالا را درو می کنند، میآیند و لباس دکتری میپوشند. جلسات دفاع نمایشی برگزار میشود و آقا و خانم دکتر از دل نظام آموزشی فاسد و فشل زائیده میشود.
حسین آخانی
ـــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- رئیسی، مترسک تبلیغاتی تازهٔ رژیم
تلاش تبلیغاتی رژیم برای ساختن یک مترسک تبلیغاتی جدید و بزرگ از مدتی پیش آغاز شده است. اتاق فکر رژیم به این نتیجهٔ «درخشان» رسیده که نسل جدید کشور دیگر شناختی از رجایی و همگنانش در چهل، پنجاه سال پیش ندارد و به خوراکهای تازه و آشنا نیاز است و چه کسی هم بهتر از رئیسی تازهدرگذشته؟
حاکمان اعلام کردهاند که در دههٔ بزرگداشت رئیسی، صد و بیست هزار مراسم در سرتاسر کشور برگزار خواهد شد.
من کاری به اتلاف عظیم منابعی که صرف چنین مراسمی میشود ندارم (که کوفت همهٔ طراحان و مجریان این مراسم شود)، فقط میخواهم بگویم با این پولپاشیها نمیتوان از فردی که مظهر تام و تمام نادانی بود، «سقراط قرن» ساخت. رئیسی نه علمی و دانشی داشت، و نه حتی حرفی برای گفتن در حد یک مسئول دونپایهٔ رژیم. تنها مهارتش تعریف و تمجید از رژیم، خمینی و خامنهای بود. مردم ایران بسیار باهوشتر رژیم هستند، هرچند رژیم در نادانی و لجاجت مقام اول را دارد.
جدای از مسئله رئیسی، ماجرای صدیقی، امام جمعهٔ تهران، نیز نمونهای گویا از بلاهت رژیم است. امام جمعهٔ تهران مرتکب فساد مالی شده علناً هم به آن اعتراف کرده، اما همچنان همهٔ مناصب رسمی خودش را حفظ کرده و رژیم هم کوچکترین توجهی به اعتراض عمومی علیه او نشان نمیدهد. صدیقی هم خودش در باغ ویلای خود نشسته و نمازگزاران تنگدستش را به «تقوا و عمل صالح» دعوت میکند!
باری حکایت رئیسی از همان جنس ماجرای صدیقی است، اما در ابعادی متفاوتتر، عظیمتر و غمانگیزتر.
بیژن اشتری،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
دو سرود متفاوت، دو جهانبینی متفاوت، و دو مسیر طیشدهٔ متفاوت.
@andiiishe
شبی از شبهای بسیار سرد زمستان، مراد اورنگ، داستانی از داستانهای شاهنامه را برای رضاشاه میخواند:
«شبی که قرار بود بعد از شکست ایران و داریوش سوم توسط اسکندر، روشنک دختر داریوش سوم به نزد اسکندر برود. اسکندر اصرار داشت که مردم پیش از حرکت او چراغانی کنند؛ در حالی که مردم اصفهان مانند همهٔ شهرها لباس ماتم بر تن داشتند. مردم، کشور و شاه و اینک شاهدخت را نیز از دست میدادند و حکیم فردوسی طی یک بیت شعر، این ماتم را اینگونه توصیف کرده است:
ببستند آذین به شهر اندرون
لبان پر ز خنده، دلان پر ز خون»
رضاشاه با شنیدن این بخش از شاهنامه بیاختیار شروع کرد به گریستن و تا دقایقی اشک ریخت. تا آن زمان هیچکس گریهٔ او را ندیده بود.
گویا پس از این اتفاق بود که رضاشاه دستور ساخت آرامگاه فردوسی به شیوهٔ معماری هخامنشی را صادر میکند.
شاهنامه آخرش خوش است،
محمد ابراهیم باستانی پاریزی
پینوشت: ساخت آرامگاه فردوسی از سال ۱۳۱۱ آغاز و در سال ۱۳۱۳ به پایان رسید. این اثر بعدها از سال ۱۳۴۳ تا سال ۱۳۴۷ مورد بازسازی قرار گرفت.
ــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
امروز برای من مثل شکنجه گذشت. غولهای تکنولوژی به ریاض اومدند؛ حجم قراردادها، عمق روابط، اعتمادهای متقابل... بخیل نیستیم، اما ساحل جنوب خلیج فارس تبدیل میشه به شریک چندهزارمیلیاردی بزرگترین اقتصاد دنیا، و ما، در شمال خلیج فارس، دستخالی، باید برای نامش گریبان چاک کنیم؛ رسانۀ رسمی کشور مقام عربستانی رو مسخره میکنه و استاد دانشگاهمون بعد از پنجاه سال اصرار داره فلان شهر ما ــ که قطب صنعت ایران و جهان بود ــ شده بود فاحشهخانۀ آمریکاییها! الان! در سال ۴۰۴!
مسئلۀ من فقط این نیست که یه همسایهای تونسته با «آمریکا» چنین رابطۀ متقابل پرسودی ایجاد کنه؛ مسئلۀ من نگاه به دنیا، به زندگی، به جهان، به سیاست، به اقتصاد و به میهنه که واقعاً بر سرنوشتمون تأثیرگذاره. مسئله اینه که ما مشتی روشنفکرِ دنیاگریز نیستیم که کنار گود و بر منبر امور ذهنی و انتزاعی نشسته باشیم! اتفاقاً ما مردمی عادی هستیم؛ فارغ از آرمانخواهیها؛ و میدونیم و میفهمیم میشه - و میشد ـ زندگی مادی به مراتب بهتری داشت و این زندگی مادیِ بهتر به معنای داشتن ایرانی قدرتمندتر بود، چون قدرت ایران، جمعِ قدرت شهروندانشه؛ جمع قدرت کارفرمایان و کارآفرینانش؛ جمعِ قدرت کاسبانش؛ جمع قدرت کارگرانش.
هی روزگار... منتظر میمونیم تا سهم ما رو هم بدی. من عادت دارم به امید. امیدوار میمونم.
مهدی تدینی،
کانال گاراژ
ـــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- آنچه دادیم و آنچه گرفتیم!
پنجاهوچهار سال قبل هم مسئلهای مرتبط با ایران روی میز کار رئیسجمهور آمریکا بود. انگلستان از شرق سوئز خارج شده بود، و یافتن مکانیزمی که بتواند امنیت خلیج فارس را تأمین کند به مسئلهای حیاتی برای جهان بدل شده بود. خواست انگلستان این بود که این نقش به طور مشترک به ایران و عربستان سپرده شود. شاه اما سهم بیشتری میخواست. او میخواست ایران بهتنهایی مسئول تأمین امنیت خلیج فارس باشد. خلیج فارس شاهراه اصلی انرژی در جهان بود، و تبدیل ایران به تنها قدرت فائقه در این منطقه به ایران این امکان را میداد تا برای اولین بار در عصر مدرن، به بازیگری مهم در عرصهٔ جهانی بدل شود. این خواست شاه اما نهتنها با مخالفت انگلستان مواجه بود، بلکه مخالفانی هم در دولت آمریکا داشت. ریچارد نیکسون اما خاورمیانه را از چشم شاه ایران میدید.
اختلاف نظر نیکسون با برخی از اعضای دولتش دربارهٔ این موضوع، به سلسله گفتوگوهایی در کاخ سفید انجامید که در نهایت با به کرسی نشستن نظر شاه به پایان رسید. در یکی از آن کلنجارها نیکسون که با مخالفت مشاورانش مواجه بود به آنها میگوید که «اگر شاه به تنهایی میتواند این کار را انجام دهد که عالی است، او دوست ماست، من شاه و کشورش ایران را دوست دارم، ولی هیچ علاقهای به بسیاری دیگر که در آن منطقه هستند ندارم. ایران تنها دوست ما در آن منطقه است.»
پنجاهوچهار سال بعد مسئلهٔ ایران دوباره روی میز کار رئیسجمهور آمریکاست. این بار اما ما در نقطهای به کل متفاوت قرار داریم. انقلاب اسلامی همهچیز را نابود کرده است! دوستی و شراکت تاریخی ایران و آمریکا را به دشمنی بدل نموده است.
نفرت کور نسل ۵۷، دسترسی ما را به رئیسجمهور قدرتمندترین کشور جهان از بین برده است. حالا رئیسجمهور آمریکا نه از چشم ما، که از چشم آن دیگرانی که نیکسون هیچ علاقهای به بسیاری از آنها نداشت به خاورمیانه نگاه میکند.
در این میان سؤال بنیادین این است: در مقابل تبدیل آن دوستی به این دشمنی ما چه چیزی به دست آوردیم؟ امنیتمان بیشتر شده است؟ ۴۶ سال است که زیر سایهٔ جنگ زندگی میکنیم. رفاهمان افزایش یافته است؟ سرانهٔ تولید ناخالص داخلی در این ۴۶ سال هیچگاه به سطح سال ۵۵ بازنگشته است. آزادی ما بیشتر شده است؟ زن و مرد ایرانی حتی اختیار انتخاب پوشش خود را ندارند؛ به جرم اینکه لباسشان مورد تأیید مأمور آخوند و مداح و روضهخوان نیست، کشته میشوند. انسان ایرانی از آن انقلاب، از آن بلاهت جمعی، از آن جنون نابالغانه، جز ضرر هیچ دستاورد دیگری به دست نیاورده است.
ما ضعیف شدهایم! انقلاب اسلامی و حکومت برآمده از آن، ایران را ضعیف کرده است. این ضعف تبعاتی دارد که تنها بلندمدت و تمدنی نیست، بلکه مستقیماً بر زندگی روزمرهٔ تکتک ما تأثیر میگذارد. معیشت فروپاشیده، ما را به وضعیتی به مراتب اسفبارتر میکشاند. ناامنیِ بیسابقه، شرایطی به مراتب هولناکتر ایجاد کرده است. باید برای این ضعف چارهای بیندیشیم؛ علت آن را شناسایی و ریشهکن کنیم. تا زمانی که جمهوری اسلامی بر سر کار است، ایران هر روز ضعیفتر میشود. این ضعف هم به هر ابلهی، در هر گوشهای از جهان این امکان را میدهد تا به بخشی از میراث تمدنی این سرزمین چنگ بیندازند و چیزی را به سرقت ببرند.
بامداد اعتماد
ــــــــــــــــــ
•• اگر مشتاق خواندن تحلیلهای روز هستید، به ما بپیوندید:
@andiiishe
- سکون
«کارگران ژاپنی در تهران مشغول به کار هستند»؛ این زیرنویس عکسی است که در سال ١٣۵۴ در یکی از روزنامههای ایران چاپ شده بود، اما خب چرخ روزگار چرخید و کار به جایی رسید که ژاپنیها حتی برای پذیرش کارگران ایرانی هم هزار شرط میگذارند.
ژاپن اما تنها کشوری نیست که در طول ۴٠ سال گذشته به اندازۀ چهل هزار سال نوری از ما پیشی گرفته است، زمانی که ایرانیها در کارخانهٔ «ایران ناسیونال» در کار تولید و مونتاژ پیکان بودند، مردم کرهٔ جنوبی در کارخانهٔ «کیا» دلشان به تولید دوچرخه خوش بود، اما امروز همان کره و همان کیا، خودروهایی میسازد که در بازارهای آمریکا به فروش میرسند. میگویند سود خالص دو شرکت «الجی» و «سامسونگ» کره از کل فروش نفت ایران - تازه آن هم در حالت فروش عادی و بدون تحریم - بالاتر است.
تا همین ۴۰ سال پیش چین هم حرفی برای گفتن نداشت و کشوری بود فقیر، پرجمعیت و هر لحظه در آستانۀ مصیبتی تازه اما چین بدبخت دیروز، امروز به جایی رسیده که از سوزن خیاطی تا ماهواره را میسازد. چینیها تا همین سه چهار دههٔ پیش حتی یک کیلومتر اتوبان نداشتند و اینک یکی از بزرگترین شبکههای بزرگراهی دنیا متعلق به چین است.
مالزی هم ماجرایی مشابه دارد، ٢۵ سال پیش که دکتر «ماهاتیر محمد» مطب خود در آمریکا را به مقصد دفتر نخست وزیری مالزی ترک کرد روی تابلوی کوچکی بر در مطبش نوشت: «دکتر برای معالجه به کشورش رفته و به زودی بازمیگردد» و به زودی هم برگشت زیرا برای رساندن کشوری که اکثر مردمانش بالای درخت زندگی میکردند به آنجایی که هماکنون هست تنها ٢۵ سال تلاش و برنامهریزی کافی بود.
اماراتمتحده هم نمونهای دیگر است، امارات هر چند کشوری صنعتی که دارای فناوریهای خاص خود باشد نیست اما شیوخ عرب توانستند در کوتاه زمانی یک صحرای لمیزرع را به یکی از مراکز بزرگ تجاری-توریستی جهان تبدیل کنند، یکی از ایرانیانی که از دهها سال پیش در دوبی قهوهخانه داشت و هنوز هم دارد، تعریف میکرد که قبل از انقلاب اهالی دوبی کنار ساحل میرفتند و به دریا نگاه میکردند تا ببینند لنجهای ایرانی کی از راه میرسند تا برایشان آب شیرین بیاورند.
ادامه دادن این فهرست کار چندان مشکلی نیست و افزودن نام کشورهای دیگری مثل هند، ترکیه، سنگاپور و آذربایجان و ارمنستان و ... چیزی جز حسرت بیشتر به دنبال نخواهد آورد. در این میان هنوز برخی مثلاً روشنفکران در بحثهای کلان به اجماع نرسیدهاند، هنوز عدهای استاد دانشگاه تصور میکنند، اقتصاد دستوری و فوقبستهٔ ما نئولیبرال است و هرچه میکشیم از حکومتی سرمایهداری است! هنوز سر «فرم» حکومت مطلوب دعواست، بیآنکه بدانیم، مهم لیبرالیسم و محتوای «سکولار دموکراسی» حکومت است و گرنه چیزی که در دنیا فراوان است کشورهای جمهوری مستبدند، و بدانیم که میتوانیم فرم حکومت را با رفراندومی سالم تعیین کنیم.
با همهٔ این اوصاف، باور کنید با توجه به نسل پرشور و آگاه کنونی ایران، ما هم قادریم به کشوری روبهتوسعه بدل شویم، اگر بخواهیم، اگر استقامت و اندیشه بورزیم و البته اگر قدری شانس یارمان باشد.
ـــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
دربارهٔ انفجار اسکلهٔ رجایی در بندرعباس اگرچه ذهنها قاعدتاً به سمت عاملیت اسراییل هم میچرخد، اما از آنجایی که چنین اتفاقاتی موجب وحشت حکومت و مصمم شدن رهبران جمهوری اسلامی برای تداوم مذاکره و حتی دادن امتیازات بیشتر میشود، پس به ضرر اسراییل است و چنین کاری را حداقل تا تعیین تکلیف مذاکرات انجام نمیدهد.
ماجرای «یک انفجار» یا «سه انفجار» هم چندان سند محکمی محسوب نمیشود. در فیلمها مشخص است که ابتدا یک نقطه منفجر میشود و طبیعی است که حرارت یا ترکشهای آن به کانتینرهای محتوی مواد مشابه سرایت کند و آنها را هم منفجر کند، حتی اگر این محمولهها دقیقاً در کنار هم نباشند.
احتمال قریب به یقین همان ناکارآمدی، شلختگی، مخفیکاری و پدرسوختگی حکومت است که سوخت موشک را در بندری غیرنظامی نگه داشته و این فاجعه را رقم زده است. اتفاقی دیگر نظیر متروپل آبادان، پلاسکوی تهران، کشتی سانچی، قطار نیشابور و دهها حادثهٔ تلخ دیگری که طی این چهلوچند ساله بر سر ما آوار شدهاند.
نجات بهرامی
تحلیلگر سیاسی
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- معضل ما سرمایهداری نیست، استبداد است
این نظریهٔ رفقای کمونیست که اقتصاد جمهوری اسلامی یک اقتصاد نئولیبرال است شاید دلپذیرترین نظریهٔ اقتصادی برای جمهوری اسلامی باشد؛ و این نظریهٔ اندیشمند کمونیست، آقای یوسف اباذری، که «تنها دوگانهٔ واقعی انسان امروز، دوگانهٔ سرمایهداری و غیرسرمایهداری است و نه تقابل سنت و مدرنیته» نیز یکی از دلپذیرترین نظریههای سیاسی برای جمهوری اسلامی است.
نظریههای فوق برای جمهوری اسلامی خوشایندند زیرا همهٔ مشکلات معیشتی و غیرمعیشتی مردم را حواله میدهد به دشمنی موهوم و ناشناخته؛ به یک جریان مخفی نئولیبرال که در ارکان نظام نفوذ کرده و برخلاف جریان انقلابی و اسلامی مشغول سست کردن پایههای نظام هستند.
مخالفت با نئولیبرالیسم به دولتمردان جمهوری اسلامی یک وجههٔ مترقی، مردمی و عدالتخواهانه هم میدهد که برایشان بسیار دلپذیر است. ببینید به چه راحتی حسن عباسیها و شهریار زرشناسها با اتخاذ مواضع ضدنئولیبرالیستی میتوانند خودشان را در صف انسانهای پراگرسیو عالم جا بزنند و شانه به شانهٔ بزرگانی چون نوآم چامسکی و اسلاوی ژیژک بسایند؛ و از همهٔ این ها مهمتر، چقدر خوب که مردم به جای آزادیخواهی و دموکراسیخواهی، طالب مبارزه با سرمایهداری و نئولیبرالیسم شوند. اصلاً چنین چیزی منتهای آرزوی حکومت اسلامی است. چه چیزی بهتر از مبارزه با دشمنی موهوم و نامشخص، چه چیزی بهتر از منحرف کردن توجه مردم از اصل موضوع و چه چیزی عالیتر و بهتر از اینکه مردم فرمایش اندیشمند کمونیست آقای یوسف اباذری را نصبالعین قرار دهند و به جای دموکراسیخواهی به ستیز علیه سرمایهداری و امپریالیسم جهانی برخیزند؛ و بیدلیل نیست که کتابهای این اندیشمند کمونیست و رفقایش در دانشگاه تهران تحت کنترل ولاییها در تیراژ بالا چاپ میشود و به عنوان متون درسی به دانشجویان یاد داده میشود.
این قضیه مفصل است و بعداً دربارهاش بیشتر خواهم نوشت. فقط به گفتن این حرف اکتفا میکنم که اولویت امروز جامعهٔ ما نه مبارزه با سرمایهداری و نئولیبرالیسم و امپریالیسم جهانی که مبارزه با استبداد، مبارزه با ناقضان حقوق بشر، مبارزه با دشمنان جامعهٔ مدنی، و مبارزه با مخالفان تکثر سبک زندگی است. تا موقعی که این مبارزات به سرانجام نرسیدهاند سخن گفتن از چگونگی نوع نظام اقتصادی ایران سخنی حاشیهای و منحرفکننده است.
بیژن اشتری،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- افسوس که هنوز عدهای میکوشند نفهمند!
کشور ایران در جدول کشورهای دارای بیشترین منابع طبیعی و زیرزمینی رتبهٔ پنجم را در کل دنیا داراست اما از لحاظ حجم اقتصاد و تولید ناخالص داخلی وضع دهشتناکی دارد.
دو سال قبل از انقلاب ۵۷، ایران هجدهمین اقتصاد بزرگ دنیا بود. این یک سقوط تاریخی و شگفتانگیز است. خیلی بدیهی و مشخص است که که پس از ۵۷ مسیر اشتباهی طی شده است.
منابع زیرزمینی اگرچه همهٔ قابلیتهای مورد نیاز برای رشد اقتصادی را بازنمایی نمیکنند، اما مزیت بسیار مهم و تعیینکنندهای برای کشورها به شمار میروند. یکی از عواملی که سبب شد آلمان نازی و امپراتوری ژاپن نتوانند بر نظم جهانی سیطره یابند، فقر آنها از نظر منابع زیرزمینی بود.
روسیه ثروتمندترین کشور از لحاظ منابع زیرزمینی است. این ثروت کمک کرد تا اتحاد شوروی چهلوپنج سال برای سیطره یافتن بر جهان و نابودی نظم جهانی مسلط لیبرال دمکراسی پیکار کند.
اما وضعیت امروز روسیه نشان میدهد که اتحاد شوروی چه راه اشتباه و بیفرجامی را طی کردهاست. امروز روسیه یعنی بزرگترین کشور جهان و ثروتمندترین کشور جهان از لحاظ منابع زیرزمینی، در ردهبندی اقتصاد جهانی به جایگاه یازدهم نزول کردهاست و برآوردها نشان میدهند که این سقوط آزاد در سالهای آینده ادامه خواهد داشت. خیلی روشن است که ایدئولوژی ستیزهجو و توهمبنیاد مارکسیستی، این کشور پهناور و ابرثروتمند را به معنای واقعی کلمه مصرف کردهاست.
در میان ده کشوری که بیشترین منابع زیرزمینی را دارند تنها روسیه، ونزوئلا، ایران و عراق، جایگاهی در خور منابع عظیم خود ندارند و شش کشور دیگر موفق شدهاند جایگاه جهانی مناسب خود را کسب کنند. چهار مورد از این کشورها در میان ده اقتصاد برتر جهان قرار دارند، استرالیا در رتبه سیزدهم است و عربستان، این پدیدهٔ سالهای اخیر خاورمیانه و آسیا، جایگاه ایران دوران پهلوی، یعنی رتبهٔ هجدهم را از آن خود کردهاست.
پیش از ۵۷ درمجموع بر ریل درستی قرار داشتیم و بعد از ۵۷ به بیراهه رفتیم. این خیلی واضح است. افسوس که عدهای هنوز میکوشند این واقعیت را نفهمند.
طوس طهماسبی
نویسنده و پژوهشگر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
عدهای شاه را با آخوندها یکسان میپندارند، حالآنکه او در هنگامهٔ بلوای ۵۷، هیچیک از اقدامات سرکوبگرانهٔ جمهوری اسلامی را مرتکب نشد.
جوانان معترض توسط رژیم او ربوده نشدند؛ زندانها از انقلابیون پر نشد؛ چهرههای سرشناس مخالف حکومت ممنوعالخروج نشدند؛ برای محاکمهٔ انقلابیون دادگاههای اعدام برگزار نشد؛ مأموران به دختران تعرض نکردند؛ چشمان جوانان معترض کور نشد؛ کودکان کشته نشدند؛ شیشهٔ خودروهای مردم توسط مأموران خرد نشد؛ حقوق کارکنان اعتصابکنندهٔ شرکت نفت قطع نشد؛ و جالبتر از همه اینکه چهرههای شاخص اپوزیسیون و بازوهای خمینی در ایران آزادانه فعال بودند و حتی از مراکز دولتی هم اخراج نمیشدند!
شاه خطاهایی داشت، حکومتش هرگز بینقص نبود، با این همه یکسان پنداشتن شاه و شیخ در بهترین حالت اوج بیانصافی است. میتوانیم جمهوریخواه باشیم اما نباید بیانصاف باشیم و تاریخ را قلب کنیم.
@andiiishe
- هویدا؛ نخستوزیری دوراندیش و مؤثر
تصویر پیوست، امیر عباس هویدا را در حال کار با نخستین کامپیوتری که در اواسط دههٔ چهل شمسی وارد ایران شد، نشان میدهد.
هویدا موفقترین دولت تاریخ ایران را از لحاظ اقتصاد و توسعه رهبری کرد. در تاریخ ایران هیچ دورانی را نمیتوان یافت که از دههٔ بین سالهای ۴۳ تا ۵۳ درخشانتر بوده باشد. حالا که ابرهای عقده و توهم کنار رفتهاند و تازیانهٔ جانکاه واقعیت، چشمها را باز کرده، مشخص شده که برخی از بینشها و سیاستهای هویدا تا چه میزان نبوغآمیز و فراتر از زمان خود بوده است.
هویدا درک عمیقی از اهمیت راهبردی مسئلهٔ آب در ایران داشت. او معتقد بود که منابع محدود آبهای زیرزمینی ایران را باید به هر قیمتی حفظ کرد. هویدا از خطر گسترش بیش از اندازهٔ کشاورزی برای منابع آب ایران آگاه بود و مصرانه بر این سیاست پافشاری میکرد که پایهٔ اصلی اقتصاد ایران نباید کشاورزی باشد. از نظر او باید بخشی از محصولات کشاورزی و مواد خوراکی از خارج وارد میشد تا امکان حفظ و تجدید منابع زیرزمینی آب فراهم شود.
این دیدگاه هویدا اما از نگاه انقلابیون پنجاهوهفتی، گناهی نابخشودنی به حساب میآمد. آنها فکر میکردند که این نخست وزیر «غربزده» و «سرسپرده» سفرهٔ گشودهٔ خداوند را از بندگانش دریغ میکند و به دستور امپریالیستها مانع از خودکفایی کشور در کشاورزی میشود!
محدودیتهای دولت هویدا در زمینهٔ حفر چاه مطلقاً برای انقلابیون پنجاهوهفتی قابل درک نبود. از نظر آنان منابع طبیعی بیکران و نامحدود بودند و محروم کردن بندگان مستضعف خدا از آنها جز خباثت نمیتوانست معنایی داشته باشد.
هویدا و محمدرضاشاه معتقد بودند که وقتی پایهٔ اصلی اقتصاد ایران بر صنعت، توریسم و سرمایهگذاری در خارج از کشور بنا شود، قاعدهٔ عقلانیِ مزیت نسبی رعایت شده و عایدات چنان سرشار خواهد بود که هیچگاه وارد کردن بخشی از محصولات کشاورزی مشکلی پدید نخواهد آورد. این تقریباً همان سیاستی است که در سالهای اخیر محمد بنسلمان در عربستان در پیش گرفته و نتایج درخشانش نیز آشکار شده است.
پس از انقلاب پنجاهوهفت، تمامی محدودیتهای دولت هویدا در زمینهٔ منابع آب لغو گردید و آمار حفر چاه به شکلی انفجاری صعودی شد و بنابراین زمینه برای پدیدآیی بحران دهشتناک آب کنونی فراهم گردید. در دههٔ ۶۰ تولید محصولات کشاورزی ایران از رشد نسبی برخوردار شد اما همانطور که هویدا پیشبینی کرده بود کشاورزی نتوانست اقتصاد ایران را بالا بکشد، چراکه علیرغم رشد تولید کشاورزی، تولید ناخالص سرانه نسبت به پیش از انقلاب تقریباً به نصف خود رسیده بود، و این تازه آغاز قصهٔ سقوط اقتصادی و زیستمحیطی ایران بود.
توس طهماسبی،
نویسنده و پژوهشگر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- چند توصیه برای داشتن سیزدهبدری پاک و مفرح
سیزدهبدر یکی از زیباترین رسوم ایرانی است. روزی برای گرامیداشت طبیعت و آشتی با آن؛ اما در این سالها سیزدهبدر بهتدریج به موضوعی پرمسئله، هم برای مردم و هم برای طبیعت ایران تبدیل شده. ازدحام میلیونها نفر در مقاصد محدود طبیعتگردی اطراف شهرها عملاً باعث میشود هم چندان به مردم خوش نگذرد و آنچه که جنبهٔ یک جشن ملی داشته به یک مشقت آیینی تبدیل شود و ضمناً در غروب سیزدهبدر طبیعت سیمایی زخمخورده بگیرد.
آنچه که در پی میخوانید توصیههاییاند برای داشتن سیزدهبدری شاد، مفرح و البته ناآلاینده:
•• طبیعت را به گونهای ترک کنید که گویی اصلاً به آن پا نگذاشتهاید. رعایت همین یک اصل برای بدل شدن به مسافری مسئول و سبز کافیست.
•• به آنجا که همه میروند نروید. طبیعتاً ازدحام آلودگی و تنش ایجاد میکند. چطور؟ در پی میگویم.
•• طبیعت فقط دارودرخت نیست. بیابان هم طبیعت است. حتیالامکان سیزدهبدر را به بیابان بروید. خلوتتر است و از حضور شما هم کمتر آسیب میبیند.
•• منبع انرژی را با خودتان به طبیعت ببرید. یعنی اینکه دار و درخت و بوتهها را نسوزانید. کپسولهای سفری گاز طبیعی برای همین کارهاست.
•• از شب قبل راه بیفتید. یا روز قبل و یا حتی دو شب قبلتر. توی گیروگرفت ترافیک به دام نمیافتید و سیزدهبدرتان خراب نمیشود.
•• به آبکندها دست نزنید. حتی هر نهر خیلی کوچک را بگذارید به حال خودش و به دنبال تغییر مسیر یا انسداد آن نباشید.
•• از پاکوبها بگذرید. پاکوبها یعنی مسیرهای تردد که به هر حال ردشان در طبیعت بر جا مانده. عامل ایجاد پاکوبها و ردهای جدید در طبیعت نباشید.
•• سیزدهبدر را به فرصتی برای مکاشفه در طبیعت تبدیل کنید. همین واژهٔ «مکاشفه» در طبیعت را گوگل کنید. دهها مطلب میبینید در همین باره.
•• زبالههایتان را برگردانید. اینکه دیگر خیلی بدیهی است.
•• زیستمندان ساکن طبیعت را نترسانید. هرجا که بروید زیستگاه انبوهی موجود زنده است. جمع و جورتر بنشینید و در جاهای دورتر نسبت به سکونتگاه حیوانات. آمپلیفایر با صدای رعدآسا برای پخش موسیقی نبرید. طبیعتگرد پاک و مسئول حتی لباسی همرنگ با طبیعت میپوشد تا از دور هم حیوانات را نترساند.
•• اگر میتوانید بخشی از مایحتاج را از مردم بومی بخرید. بگذارید از حضور شما در مقاصد دور یک رسوب اقتصادی هم در جامعهٔ بومی باقی بماند. تا میتوانید از آنها سوغات و یادگاری بخرید.
•• پس از هر سیزدهبدر به طور متوسط صدهکتار از جنگلهای ایران در آتش خامستر میشوند. یا در طبیعت آتشی روشن نکنید یا در صورت روشن کردنش، محدود نگاهش دارید و قبل از ترک محل، صددرصد از خاموشی کاملش اطمینان یابید.
•• در انتها دوباره به بند اول برمیگردم: اینکه طبیعت را به گونهای ترک کنید که انگار اصلاً به آن قدم نگذاشتهاید. درختان را و خاک را و سنگ را و کلاً هر چه را که در طبیعت هست موجود زنده و حساس و علاقهمند به ادامهٔ زندگی ببینید. کنارشان باشید بهآرامی و با مهربانی و مدارا. و بی هیچ اثر منفی بر محیط زندگیشان آنها ترکشان کنید. همین را از اول سفر با همسفران در میان بگذارید. تمرین کنید ترک طبیعت بیهیچ تأثیری بر آن را. سیزدهبدر بر شما خوش بگذرد.
دکتر ناصر کرمی،
نویسنده و اقلیمشناس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- زلزلهای در قلمروی اندیشه
زلزلۀ لیسبون، پایتخت پرتغال، در سال ۱۷۵۵ میلادی، مشهورترین زمینلرزۀ تاریخ بشر است؛ نخست از آن رو که دهها هزار کشته بر جای گذشت و زیباترین شهر اروپا (پس از لندن و پاریس) را از بستر نرم بر خاکستر گرم نشانید؛ دوم به دلیل توفانی که در الهیات مسیحی برانگیخت. زلزلۀ لیسبون تیر خلاصی بر پیکرهٔ قرون وسطا و خون تازهای در رگهای عصر روشنگری بود.
روز اول نوامبر ۱۷۵۵ میلادی، برابر بود با «عید مذهبی مقدسان». مردم لیسبون در کلیساها گرد آمده بودند و خدا را نیایش میکردند که ناگهان شهر لرزید، زمین شکافت، خانهها فروریخت و سپس ابرموجی از دریا به سوی شهر برخاست. هنوز آفتاب به میان آسمان نرسیده بود که هفتاد هزار کشته بر زمین افتاد، دهها کلیسا در یکی از مقدسترین روزهای مسیحی با خاک یکسان شد و از زیر هر سنگی نالۀ انسانی به گوش میرسید.
اروپای مسیحی به فکر فرو رفت. کاتولیکهای جهان میپرسیدند: چرا لیسبون؟ در تمام اروپا کدام شهر را میتوان یافت که به اندازۀ پایتخت پرتغال، کلیسا و کشیش و آیینهای مذهبی داشته باشد و مردمی نیایشگر و راستکیش در آن زندگی كنند؟ این پرسش، زلزلۀ دوم را در سرتاسر اروپا به راه انداخت و کسانی چون ولتر و دیدرو نیز بر آتش آن دمیدند. هیچ واقعهای تا آن زمان، مردم را دربارۀ دعاوی و قداست كلیسا، چنين به تردید نینداخته بود.
اندکاندک الهیات مسیحی عقب نشست و پذیرفت که افسار زمین در دست نیروهایی است که بیرون از جهانشناسی کلیسا عمل میکنند. عقبنشینیهای کلیسا ادامه یافت و تا آنجا پیش رفت که بهنوبت، کیهانشناسی، فیزیک، شیمی، طب، سیاست، اقتصاد و حقوق نیز از کلیسا اعلان استقلال کردند. از دل عصر روشنگری، ایدۀ مهم و بسیار کارساز «قراردادهای اجتماعی» و سپس «منشور حقوق بشر» بیرون آمدند.
اکنون کلیسا همزیستی با علوم جدید را آموخته است و قوانین علمی را بیش از پیش حرمت میگزارد؛ اگرچه برای پستوهای ذهن تاریخزدهاش، زلزلههایی دیگر نیز در راه است.
- رضا بابایی
ــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- آیا بهراستی ناصرالدینشاه پدر تجدد ایران است؟
هر از گاهی برخی با برشمردن فهرستی از هر آنچه در دورهٔ ناصرالدینشاه وارد ایران شده (شامل یک بالن که از آسمان ایران رد شد، و دو عدد تلسکوپ که در ایوان همایونی برای دید زدن زنان حرمسرا نصب شده بود) مدعی میشوند که پدر تجدد در ایران نه رضاشاه که ناصرالدینشاه بوده است.
برای روشن شدن اذهان عمومی باید توضیح داد که در بحث تجدد معیار مهم «نهادسازی» و «نهادینه کردن» است و نه ورود صرف چند اسباب و ماشین به سبک قرون وسطا!
دورهٔ ناصرالدینشاه نیم قرن به طول انجامید، یعنی تقریباً به اندازهٔ کل دورهٔ پهلوی. ضمناً دورهٔ ناصری با نیمهٔ دوم سدهٔ نوزدهم یعنی عصر طلایی اکتشافات و اختراعات در غرب، مصادف بود؛ همدورهٔ ویکتوریا (عصر زرین بریتانیا) و ناپلئون سوم (عصر زرین فرانسه) و الکساندر دوم یا تزارِ آزادیبخش (روسیه) و دورهٔ تجدد عثمانی (عصر تنظیمات). آیا اساساً میشد در چنین دورهای کشوری مانند ایران را - که چنان اهمیت استراتژیکی داشت که بریتانیا و روسیه در دو جنگ جهانی دو بار آن را اشغال کردند تا به هم پشتیبانی دهند - از ورود اسباب و ادوات و اندیشههای مدرن منع کرد؟ در واقع اگر ناصرالدین شاه میتوانست به سبک کرهٔ شمالی امروز، ایران را زندان و جلوی ورود خارجیها را بگیرد، هنر کرده بود.
در این دوره ایران از دو سو همسایهٔ پیشرفتهترین کشور دنیا یعنی امپراتوری بریتانیا بود و دو سمت دیگرش هم روسیه و عثمانی البته از ایران جلوتر بودند. روسیهٔ تزاری در همین دوره چنان عمران و آبادانی در بخشهای جداشده از ایران انجام داد که دهها هزار ایرانی برای کار و مهاجرت به همان سرزمینها رهسپار شدند. ایران قاجاری را باید با قفقاز مقایسه کنیم، با عثمانی مقایسه کنیم، نه اینکه ناصرالدین شاه را با شاهان از او پرتتر قبلی مورد مقایسه قرار دهیم و شیفتهٔ سیبیل خوشاستیلش و چند بیت شعر و چند تا نقاشی و دستخط خوشش شویم!
در این دوره صدها هزار ایرانی، در خارج از کشور زندگی میکردند. با این تفاوت که بیشتر ایرانیان مهاجر کنونی در غرب زندگی میکنند ولی ایرانیان مهاجر آن دوره در عثمانی (استانبول و ترابوزان و عتبات) و قفقاز (باکو و تفلیس و ...) و هند زندگی میکردند و روابط نزدیکی با ایران داشتند.
به همین دلیل ایرانِ ناصری در درازای نیمقرن کمی از نسیم تمدن جدید متأثر شد و روزی که ناصرالدین شاه را کشتند ایران و ایرانی با روزی که او از تبریز به تهران آمد بود، تفاوت کرده بود. اما اولاً بخش بزرگی از همین تحولات اندک ناخواسته بودند و شاه قاجار و بیشتر وزرای مرتجعش (به جز متجددانی نادر مثل امیر کبیر) تا توانستند با آن مبارزه و جلوی آن مقاومت کردند. دوم، آنچه وارد شد اگرچه کالایی مدرن بود ولی به سبکی قرون وسطایی در یک گوشهٔ محصور به کار رفت؛ نهادینه و عمومی نشد و سبک زندگی ایرانی را تغییر نداد. تدریس فیزیک و شیمی و ریاضی جدید در کجا؟ یک دارالفنون؟ یا دو سه تا مدرسهٔ دیگر؟ ورود صرف چند میکروسکوپ هم شد هنر؟ آیا در این نیمقرن یا حدود ۳۰ سال بعد از مرگ شاه شهید در اواخر دورهٔ قاجار دستاوردی علمی و خدماتی عمومی از آزمایشگاههای ایرانی دیده شد؟
مؤسسات آموزشی و کارخانهها و ... در دورهٔ قاجار نسخهٔ آزمایشی همین پروژههایی بودند که در جمهوری اسلامی برای اختلاس و کلاهبرداری و پولشویی ساخته میشوند. یعنی یک آپارتمان را برمیدارند داخل اتاقها نیمکت و تخته میگذارند و نهایتاً سردر آن مینویسند «دانشگاه»! یا در قابلمه را به آنتن سرخود تلویزیون متصل میکنند و میشود ویروسیاب! اینها البته برای ملت آب نمیشود ولی برای پیمانکار نان و برای کارفرما یعنی دولت خوراک تبلیغاتی خواهد شد. سخن از پدیدههای دوره ناصری و قاجار هم همین است.
آنچه ما در ایران اواخر قاجار میبینیم جز سرزمین سوختهای که فقط نقش حایل بین قدرتهای جهانی داشته و همه از آن فراری بودند و شاه آن کلمفروشی در فرنگ را به تاجداری آن برهوت بلازده ترجیح میداده نیست.
البته کسی مدعی نیست رضاشاه چرخ را از اول اختراع کرده است. بیسمارک و مِیجی ژاپن و تزار الکساندر دوم هم از صفر مطلق شروع نکردند. ولی آنچه کردند هم درخشان بود و هم ماندگار در دورههای بعد. چنین ارزیابیای از ناصرالدین شاه - که البته در کلاس شاهان قاجار جزو خوبان بود - درست نیست و باید گفت او به هر دلیلی نیمقرن وقت طلایی کشورمان را هدر داد و به تنها چیزی که اندیشید ثبات حکومت خودش بود، وضعیتی که دقیقاً ما را به یاد شرایط فعلی میاندازد.
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- از «سرخوسیاه» تا «نوکمدادی و صورتی»
و کوه موش زایید: بعد از روزها سروصدا و تبلیغات و فراخوان در هرکجا که میتوانستند، بالاخره پنجاهشصت نفر جلو دانشگاهِ تهران جمع کردند: «یک روح در دو بدن» حالا دوباره به «وحدت» رسیده، اما بدنی که دیگر هر چیزی بهش زار میزند: از کفشهای نایک و اسیکس گرفته تا پیرهنهای لیوایز و چفیه. این بدن دیگر با هیچ مکمل و هیچ تزریقی عضلاتِ نیمقرنِ پیش را به خودش نمیبیند. دوستی نوشته بود «تجلیِ دوبارهٔ سرخوسیاه»، گفتم بیشتر به «نوکمدادی و صورتی» شبیه شدهاند؛ چنان از رنگورو و هیبت افتادهاند که دوربینهای 4K و iPhone مستقر در محل هم نمیتواند نجاتشان بدهد.
در یکیدو سالِ گذشته به کسانی که هنوز حامیِ «آرمانِ فلسطین» هستند پیشنهاد کردهام که دست روی دست نگذارند، بردارند یک فراخوانِ عمومی منتشر کنند و از همفکرانشان بخواهند که فلان ساعت در فلان محل جمع شوند و اینطور اعلامِ موضع کنند بلکه بغضشان بترکد. نه کسی مانعشان میشود، نه مجازاتی در پی دارد، تازه میتوانند وزنکشیِ اجتماعی هم بکنند و ضریبِ نفوذشان را در جامعه متوجه شوند. با انواعِ مغلطهها و فرافکنیها از زیرِ بارِ چنین پیشنهادی شانه خالی میکردند. حالا دوستانِ ارزشیشان پیشقدم شدهاند و اینها هم اعتمادبهنفس پیدا کردهاند و بیحجاب برای اعلامِ اتحاد و همبستگی حاضر شدهاند (یکجور دهنکجیِ ضمنی به جنبش). حالا در این آخرهفتهٔ تابستانی احتمالاً از حدودِ «پشتوانهٔ اجتماعی» عظیمشان جا خوردهاند! شاید هم این تعداد آدم را قطرهای از «دریای خلقِ ستمدیده»ای تصور کنند که بیبروبرگرد اینها را پیشاهنگ و نمایندهشان میدانند.
این نمایشِ بامزه را یکجور ژستِ اضطراری و تقلا در ترمیمِ اعتمادبهنفسِ این سلحشورها در داخلِ کشور میفهمم. حرکتی که قرار بود قدرتِ اجتماعیشان را نشان بدهد و جبرانِ مافاتی باشد اما به مضحکه و اسبابِ خندهای درجهیک تبدیل شد. درسِ عبرتی به دیگر همپالکیها، از تهران تا برلین و نیویورک و ونکوور.
ضمناً در این «تجلیِ وحدت» چنان از کیسهٔ «زحمتکشان» خرج کردهاند که گویی همهشان «کاوههای اعماق» تشریف دارند. ناظرِ دیرباور احتمالاً از خود میپرسد که آن هزاران جوانِ ورزشگاهها یا بچههای آبان و جوانهای کرج و زاهدان و دهدشت «زحمتکش» نبودند؟ آنها به «زحمتکشان» شبیهتر نیستند تا این برندپوشهای عصبانی؟ بالاخره اینها از کدام زحمتکش حرف میزنند که ما نه دیدهایم نه شنیدهایم؟ شک ندارم به خنس که بخورند، «زحمتکش» را هم جوری تعریف و تفسیر خواهند کرد که فقط خودشان و فرقههای همدستشان را شامل شود. برایتان آشنا نیست؟ بعید میدانم یکی از اینها جرأت کند بدونِ انتظامات و تأمینِ امنیت برود همین نمایش را سهچهار خیابان پایینتر اجرا کند، یعنی مناطقی که به خانه و زندگیِ «زحمتکشان» مدنظرشان نزدیکتر است: شوش، نازیآباد، جوادیه. «زحمتکش» بهتر است کالایی باشد برای تبلیغ، تا تنابندهای که در نانِ شب و اجارهخانهاش مانده و بوی ادکلنِ اورجینال نمیدهد.
طبقِ معمول، اصلاحطلبانِ حکومتی و گروهی از فیلسوفانِ سوسیالبگیرِ اروپا و امریکای شمالی از این نمایشِ شکوهمندِ کوچولو در پوستِ خود نمیگنجند. «وفاق» و «همبستگی» و «اتحاد» را انجامشده تلقی میکنند و حالا سرانجام چند عکس و ویدئوی گوگولی در دست دارند تا بهواسطهٔ «منابعِ آگاهی که نمیخواهند نامشان فاش شود» به دستِ نیویورکتایمز و لوموند و واشنگتنپست برسانند. این آن «تکثر» و «چندصدایی» است که ربعقرن لقلقهٔ زبانشان بوده است، «سپهرِ عمومی» و «ایران برای همهٔ ایرانیان» و این حرفها.
بله. دانشگاهِ تهران نیمقرنِ پیش میعادگاهِ این اتحاد و ابتذالِ ویرانگر بود، اما حالا بسیار بعید است که اینها چیزی بیش از اقلیتی از دانشجویانِ آن دانشگاه باشند. گرچه، میتوانند از خفقانِ موجود و سکوتِ حاکم سوءاستفاده کنند و ادعا کنند که ما ۹۸/۲درصدیم، عددی هستیم. مختارند. گفتگو با اینها خیلی وقت است که منتفیست. این نمایش را میتوان گواهِ دیگری از همسرشتی و همافقیِ تاریخیِ این هردو جریانِ منحط دانست و مدام یادآوری کرد و پیشِ چشمِ هر کسی گذاشت که حافظهاش در این زمینه لنگ میزند.
آزاد عندلیبی،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- حکیم عمر خیام، ندانمگرای بزرگ
بیستوهشتم اردیبهشتماه، روز گرامیداشت اندیشمند بزرگ ایرانی، خیام نیشابوری است.
تقويم خورشيدی مورداستفادهٔ ايرانيان، در تاریخ ششم مارس ۱۰۷۹ ميلادی توسط خيام تكميل شد و به تقويم جلالی معروف گرديد، چراكه در زمان حكومت «جلالالدين ملكشاه» تنظيم شده بود. اين تقويم دقيقتر از تقويم ميلادی است، چراكه عدم دقت آن در هر ۳۷۷۰ سال يك روز است، حالآنکه عدم دقت تقويم ميلادی در هر۳۳۳۰ سال یک بار رخ میدهد.
خیام نه تنها رياضیدان و منجمی بزرگ بود بلكه در سرایش رباعی نيز شهرت جهانی دارد. رباعيات او در سال ۱۸۳۹ توسط «ادوارد فيتزجرالد» به انگليسی ترجمه شدند و غربیها از همين طريق با مضامين رباعيات او آشنایی پیدا کردند.
بسیاری خیام را یکی از بزرگترین و نخستین شکاکین و به بیانی پدر «ندانمگرایی» ایران میدانند.
«ارنست رنان» فیلسوف فرانسوی می گوید: «خیام، این رند هوشیار، برادر گوته است و نباید فراموش کرد که ازجمله کافران بزرگوار دنیای اسلام هم هست.»
«فردریک روزن» معتقد است که: «خیام یعنی شراب».
«الفردتنی سون» نیز خیام را «کافر کبیر» مینامد.
بسیاری وی را، عالمی آگاه و تیزبین و ریاضیدانی زیرک و فیلسوفی با آثار بینظیر میشناسند.
«موریس مترلینگ» در کتاب خدا و هستی در تحلیل افکار خیام میگوید: «از دو حال خارج نيست، يا خدا قبلاً میداند من چه خواهم كرد و يا نمیداند. اگر نمیداند كه در اين صورت خدا نيست و در صورتی كه میداند چگونه انتظار دارد كه من كاری بر خلاف دانايی او بكنم و با رعايت اين دو نكته چگونه مرا بعد از مرگ مسئول نموده و كيفر خواهد داد.»
این تحلیل اشارهای است به رباعی زیر:
«من مِی خورم و هرکه چو من اهل بوَد
مِی خوردن من به نزد حق سهل بوَد
مِی خوردن من حق از ازل میدانست
گر مِی نخورم علم خدا جهل بوَد»
خیام در اشاره به عدم باورش به بهشت و جهنم نیز میگوید:
«گویند کسان، بهشت با حور خوشست
من میگویم که آب انگور خوشست
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوشست»
«تا چند زنم به روی دریاها خشت
بیزار شدم ز بتپرستان و کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت»
«گويند: بهشت و حورعين خواهد بود
وآنجا می ناب و انگبين خواهد بود
گر ما می و معشوقه گزيديم چه باك؟
آخر نه به عاقبت همين خواهد بود؟»
ــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- دو تصویر از دههٔ ۶۰ میلادی: سمت راست تصویری از خیابان پهلوی تهران، و سمت چپ تصویری از ابوظبی امارات.
@andiiishe
همزمان با سفر ترامپ به عربستان و انعقاد قراردادهای تجاری عظیم و بیسابقه بین عربستان و آمریکا، این ویدیو توجهات بسیاری را در فضای مجازی جلب خود کرده است.
در ویدیو ملک فیصل، پادشاه وقت عربستان را میبینیم که حین خوشامدگویی از محمدرضا شاه پهلوی، او را ستایش میکند و وی را «رهبر و فرماندهٔ» منطقه میخواند، نمودی از قدرت بلامنازع شاه در خاورمیانه و تلاش مقامات کشورهای منطقه برای نزدیکی هرچه بیشتر با او و نیز مایهٔ حسرت ما مردمان امروز ایران.
@andiiishe
- نه آقای عبدالکریمی، آبادان فاحشهخانه نبود!
آقای بیژن عبدالکریمی «فیلسوف» هستند و میگویند «آبادان ما فاحشهخونۀ سربازان آمریکایی» بود! ارتجاع همین شکلی است، هر چقدر هم که خودش را پشت عناوین پرطمطراق و دهنپرکن پنهان کند، باز هم هم برمیگردد، بالاخره ارتجاع است و باید به گذشته رجوع کند.
آقای فیلسوف بدون ذرهای شرم کل شهر را «فاحشهخانه» میخواند و به مردمش نسبت ناروا میدهد، همین جماعت از فحاشی مخالفانشان شاکی میشوند!
این نسبت فاحشهخانه را به کرۀ جنوبی هم میدهند! بارها پیش آمده از دیکتاتوری کرۀ شمالی گفتهام و بلافاصله گفتهاند «پس کرۀ جنوبی خوب است که فاحشهخانۀ سربازان آمریکایی است؟» اینها، همین شکلیاند، با دیدن مردمی که جور دیگری زندگی میکنند، موسیقی دیگری گوش میکنند، وقتی کنار ساحل میروند لباس دیگری میپوشند، میرقصند و خوشحالند، فقط یک چیز به ذهنشان میرسد، «فاحشه»!
نه آقای عبدالکریمی، آبادان فاحشهخانه نبود، جایی بود که مردم فرصت داشتند جوری زندگی کنند که شما برایشان نمیپسندید و برای همین بلافاصله به تنظیمات کارخانه برمیگردید و لب به دشنام باز میکنید!
مسعود یوسف حصیرچین
@andiiishe
فکر میکنید اگر حاکمانی ایراندوست و هوادار منافع ملی داشتیم هم دیگران میتوانستند به این راحتی نام تاریخی و مسلم «خلیج فارس» را زیر سؤال ببرند یا چنین شائبهای را مطرح کنند؟
در یکی از ویدیوهای بالا (سمت راست) که مربوط به سال ۱۳۵۲ است، شاه بهنحوی هوشمندانه و موجز، درستی عنوان «خلیج فارس» را به خبرنگار آمریکایی گوشزد میکند.
در ویدیوی سمت چپ که احتمالاً به سال ۱۳۵۷ یا ۱۳۵۸ مربوط است، صادق خلخالی، خلیج فارس را «خلیج اسلامی» میخواند و میگوید این فقط نظر او نیست، بلکه خمینی هم چنین باوری دارد.
@andiiishe
- دورنمای «درز اطلاعات» در پروندهٔ انفجار اخیر
تلاش نهادهای حکومتی ایران برای مخفیکاری در پروندهٔ انفجاربندر شهید رجایی، به دلایل مشخص شانسی برای موفقیت ندارد. از جمله به این دلیل که بندر فوق، کانون رقابت نهادها و باندهای حکومتی در واردات و صادرات است: ابعاد میلیارد دلاری این رقابت، انگیزهٔ رقبا برای «درز دادن اطلاعات» علیه همدیگر را بهشدت افزایش میدهد.
انتشار این خبر در رسانههای رسمی ایران که فاجعهٔ اخیر نتیجهٔ انفجار یک «محموله بسیار خطرناک» بوده -و آنکه محموله فوق تحت عنوان «کالای معمولی» وارد بندر شده- احتمالاً از نخستین نشانههای رقابت ذکر شده است. نیاز به توضیح نیست که حذف دستپاچهٔ این خبر از رسانههای رسمی ایران به دستور نهادهای امنیتی عملا بینتیجه بوده، چون در موتورهای جستجو، هنوز در دسترس قرار دارد.
میتوان تصور کرد که فرایند «درز» اطلاعات بیشتر در مورد انفجار بندر عباس، در آینده هم ادامه داشته باشد. اطلاعاتی که حتی اگر در رسانههای رسمی داخل جلوی انتشار آنها گرفته شود، لاجرم راه خود را به دیگر رسانههای مجازی و غیرمجازی باز خواهند کرد.
از سوی دیگر اما، دورنمای ذکر شده، مسئولیت بسیار سنگینی را بر عهدهٔ روزنامهنگاران حرفهای یا کارشناسان حاضر در فضای مجازی میگذارد. به این علت که وقتی پای منافع نجومی اقتصادی و امنیتی در میان باشد، انگیزههٔ حکومت یا باندهای حکومتی برای درز دادن اطلاعات و ضداطلاعات، همزمان افزایش مییابد.
در چنین شرایط پیچیدهای، تنها چارهٔ کار، راستی آزماییِ بهشدت سختگیرانهٔ هر گونه اطلاعات دریافتی است -و مشخصاً هرآنچه تحت عنوان «اطلاعات محرمانه» به دست روزنامهنگاران و کارشناسان میرسد.
ساده گرفتن این فرایند، ممکن است انگیزهٔ «انتشار سریعتر اخبار اختصاصی» را، بهسادگی در خدمت پروژههای ضداطلاعات تولید شده در نهادها یا باندهای حکومتی قرار دهد.
حسین باستانی
ـــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- چرا شاه اسرائیل را متحد طبیعی ایران میدانست؟
محمدرضاشاه فقید اسرائیل را متحد طبیعی ایران قلمداد میکرد. وی از چند منظر مناسبات با اسرائیل را به سود ایرانیان میدانست:
•• رشد پرشتاب پیشرفت اسرائیل، او را مجذوب خود کرده بود و قصد داشت تا ااز برخی وجوه آن برای توسعهٔ سریعتر ایران، الگوبرداری کند.
•• برای درگیری با جهان عرب متخاصم، بهویژه رژیم بعث عراق، از جمله دوگانهٔ حسن البکر و صدام حسین، اسرائیل را پشتیبان ایران میدانست.
•• همپای اسرائیل با نفوذ کمونیستها در منطقه جنگیده بود و این رویکرد همسو را موجب تقویت مناسبات طرفین میدانست.
•• میخواست تا از طریق اسرائیل و لابیهای توانمندش در کاخ و کنگره و پشتیبانی آی پک و آژانس یهود، کاخ سفید را همراه ایران داشته باشد.
•• قصد داشت تا با پشتیبانی لابی اسرائیل، حمایت رسانهها، کمپانیها و نهادهای پولی-اعتباری-بانکی جهانی را در اختیار بگیرد.
•• مناسبات با اسرائیل را زاییدهٔ منافع درهمبافته در برابر استراتژی پانعربی جمال عبدالناصر و صدام حسین و دیگر عفلقیها و بعثیها میدانست.
در همین راستا بود که موساد در قالبی سیستماتیک و بیوقفه تحرکات سیاسی مصر و بهویژه تحرکات نظامی عراق (صدام-البکر) و نیز گزارش تحرکات کمونیستها در ایران را به دربار ایران گزارش میداد.
شاه حتی طی یک گفتوگوی رسانهای در پاسخ به این پرسش که در صورت وقوع جنگ بین اعراب و اسرائیل، طرف چه کسی را خواهد گرفت، بیدرنگ از اسرائیل نام برد (بنگرید به: خون و نفت، خاطرات منوچهر فرمانفرمایان، انتشارات ققنوس).
گرایش شاهنشاهی ایران به اسرائیل طی سالهای ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۹ شیب تندی پیدا کرد. به گونهای که طی این پنج سال، اسحاق رابین، ایگال آلون، موشه دایان و شیمون پرز بارها به ایران سفر کردند. همچنین عباسعلی خلعتبری دو سال قبل از انقلاب ۵۷، طی سفری رسمی به تلآویو دعوت شد.
یدالله کریمیپور
ـــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- سخنی با وارثان خودخواندهٔ آگاهی
برخى كه خود را وارثان خودخواندهٔ آگاهی میپندارند، به هر بهانهای دست به تحقير جامعهٔ ايران میزنند و نقدشان نه از سر دلسوزى كه از موضع برترى و تخریب جامعه است.
اجازه دهید قیاس کوچکی میان سرانهٔ مطالعه ۱۳ دقیقهای در ایران و جامعهای توسعهیافته همچون نروژ داشته باشیم.
آقای عرفان ثابتی، سرانهٔ مطالعهٔ روزانهٔ ١٣ دقيقهاى در ايران را بهمثابه سندى بر عقبماندگی مردم ايران بر سرشان كوبيده، بیآنکه از خود بپرسد اين ١٣ دقيقه، در چه جهان زيستهاى شكل گرفته و این عدد خام، بر چه زمینهٔ اجتماعى، اقتصادى و فرهنگیای نشسته است.
در نروژ، کشوری با بالاترين شاخصهای رفاه و آموزش، سرانهٔ مطالعهٔ روزانه حدود ١٧ دقيقه است (گروه سنی بالای ۶۷ سال حدود ۲۹ دقیقه در روز مطالعه دارند). جالب آنكه عمده مطالعهٔ روزانه در نروژ رمان است، آن هم نه از نوع فاخر كه رمانهاى جنايى و داستانهاى هيجانى.
اما همين ١٧ دقيقه مطالعهٔ روزانه در نروژ، در بستر رفاه اقتصادى بسیار بالا، امنيت سیاسی و اجتماعی این کشور محقق شده است. در نروژ، كتاب كالايى است در دسترس، نه كالايى گران كه براى خريدنش بايد آن را جایگزین سایر هزینههای زندگی كرد.
نهایتاً آنکه، این مقايسهٔ سادهانگارانهٔ آماری خام، بدون در نظر گرفتن بسترها، رويكردى جز بیارزشسازى دیگری (در اينجا جامعهٔ ايران) را دنبال نمىكند.
مولود حاجیزاده
نویسنده و روزنامهنگار
ــــــــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
نکتهای عرض کنم. توجه زیاد به پل ورسک باعث شده، سازههای شگفتانگیز و تحسینبرانگیز دیگر خطآهن سراسری ایران که همگی هم بین سالهای ۱۳۱۳ تا ۱۳۱۷ ساخته شدهاند، کمتر دیده شوند. اینکه در آن زمان با چنین سرعتی، چنین شریان عظیم و ارزشمندی در کشور ساخته شد، از شگفتیهای ایرانِ عصر جدید است.
به همین دلیل برای نمونه از چند پل دیگر تصاویری میگذارم. تمامی این تصاویر متعلق به سال ۱۳۲۱ هستند.
مهدی تدینی،
کانال گاراژ
@andiiishe
پرویز قلیچخانی، یکی از آن استعدادهای نابی بود که آلودۀ ایدئولوژیهای عصرِ ایدئولوژیزده در ایران شد.
قلیچخانی، بعد از قهرمانی ایران در جام ملتهای آسیا در سال ۱۳۴۷ (با برد در برابر اسراییل) به حضور شاه رسید و به ادعای خودش از تعظیم و بوسیدن دست شاه اجتناب کرد. او البته نهتنها به این خاطر بازخواست نشد که به عضویت تیم تاج به مدیریت تیمسار خسروانی هم درآمد!
وی تا سال ۱۳۵۰ که به دلیل تماسهای مخفیانه با تروریستهای سیاهکل دستگیر و مدت کوتاهی بازداشت بود، در همین تیم بود و بعد به تیم پاس (متعلق به شهربانی) پیوست. مقصد بعدی او عقاب (متعلق به نیروی هوایی) بود و نهایتاً به دارایی و پرسپولیس ملحق شد.
آنگاه راهیِ آمریکا شد و به تیم سنخوزه رفت. او در تمام سالهایی که علناً به مبارزه با حکومت شاه میپرداخت، کماکان عضو تیم ملی فوتبال ایران بود و آخر سر خودش جام جهانی را برای مبارزه با رژیم تحریم کرد!
مدارای شاه با ناراضیان را با حکومت بعدیاش مقایسه کنید. قلیچخانی البته بعد از به ثمر نشستن مبارزاتش، تا به امروز در همان آمریکای امپریالیست رحل اقامت گزیده، دخترش هم در آنجا خوانندهٔ انگلیسیزبان شده!
@andiiishe
ـ سرداران نابغه!
با بالا گرفتن تنشها میان آمریکا و جمهوری اسلامی، بازار تحلیلهای نظامی داغ شده است؛ بخشی از این پیشبینیها متعلق به سرداران جمهوری اسلامی و فرماندهان سپاه است و کریخوانیها و ادعاهایی غریب را شامل میشود.
برای اینکه دریابیم ظرفیت تحلیلی این جماعت تا چه حد نازل و به دور از واقعیت است، بد نیست تحلیلهای یکی از آنان، یعنی سردار محسن رضایی را دربارهٔ حملهٔ سال ۲۰۰۳ آمریکا به عراق مرور کنیم.
قبل از هرچیز باید توجه داشت که رضایی طی بخش عمدهای از دوران جنگ ایران و عراق بالاترین مسؤلیت را در فرماندهی نیروهای نظامی جمهوری اسلامی دارا بوده و با همهٔ بلاهت خود، در قیاس با سرداران کنونی، پروفسور محسوب میشود.
فقط بیستویک روز پس از حملهٔ نظامی آمریکا به عراق، صدام چون موشی، در سوراخی پنهان شد؛ اگر بیستوپنج روز به عقب برگردیم و در آرشیو سیما گفتوگوهای رضایی و تحلیلش از جنگ را مرور کنیم، به نکات جالبی برخواهیم خورد.
•• محسن رضایی پنج روز مانده به حمله: «بهنظرم صدام یک جنگ فرسایشی چندین ساله را با آمریکا خواهد داشت و عراق برای آمریکا، ویتنام دیگری خواهد شد.»
•• دو روز مانده به حمله و پس از انتشار پیام رئیس جمهور آمریکا، جورج بوش به جهان که طی آن گفت: «صدام و دو پسرش چهلوهشت ساعت فرصت دارند تا خاک عراق را ترک کنند و مانع از وقوع جنگ شوند.» محسن رضایی: «تهدید آمریکا توخالی است و مصرف داخلی دارد.»
•• محسن رضایی لحظاتی قبل از آغاز حمله: «آمادگی عراق در مقابل آمریکا در حدی هست که آمریکا بعد از چند روز به سازمان ملل رجوع کند.»
•• محسن رضایی در روز سوم حمله: «باید دید چرا همهٔ نیروهای عراق وارد عمل نشدهاند آیا از روی تاکتیک است یا اینکه برای تحریک نکردن آمریکاییان.»
•• روز چهارم و پس از آنکه آمریکاییان از کویت و صحرای عربستان صد کلیومتر به داخل خاک عراق پیشروی کردند و بیش از صد فروند از هواپیماهای عراقی بهدلایل نامعلومی در فرودگاههای ایران بر زمین نشستند. محسن رضایی: «سرعت ورود آمریکا بیش از پیشبینیها بوده و کار صدام تمام است.»
•• روز ششم، بعد از آنکه خبرگزاریها از پاتک عراق و گیر افتادن گروهی از آمریکاییها در حلقهٔ محاصرهٔ عراقیها خبر دادند. محسن رضایی: «مهندسان عراقی توانستند تمام نقشههای آمریکا را بر آب کنند.»
•• روز هشتم، در حالی که خبرگزاریها داشتند از پیشروی ناگهانی آمریکاییها و عبور آنان از بصره و کربلا خبر میدادند، محسن رضایی: «پیشبینی میکردیم که آمریکا در باتلاق عراق گیر کند.»
•• روز یازدهم، مجری تلویزیون: «بهنظر میرسد نیروهای هوایی عراق کلاً به ایران آمدهاند.» محسن رضایی: «ممکن است فرمانده هوایی عراق، جاسوس آمریکا باشد.»
•• روز هجدهم، مجری: «کارشناسان نظامی دنیا هیچکدام پیشبینی نمیکردند آمریکا بغداد را به این سرعت محاصره کند.» محسن رضایی: «صدام به اردن گریخته. پیشبینی ما درست از آب درآمد!»
•• روز نوزدهم، تلویزیون الجزایر عراق صدام را با چهرهای بشاش و روحیهای عالی میان جمعیتی در خیابان نشان میدهد، در حالی که همه برایش کف میزنند. محسن رضایی: «صدام تاکتیکش را در به اسارت گرفتن عمدهٔ آمریکاییها دارد پیاده میکند تا بعداً امنیت بقای خود را در معامله با آنها به دست بیاورد.»
•• روز بیستم، آمریکاییها در جنوب بغداد بهانتظار تسلیم صدام، مکثی کردند. محسن رضایی: «صدام مأمور آمریکاست و تسلیم آمریکا میشود تا نمایشی را که قرار بود در جنگ با ایران اجرا کنند و آمریکا خاورمیانه را مستعمرهٔ خود کند، حالا پیاده کنند.» مجری: «تکلیف صدام چه میشود؟» رضایی: «در آمریکا زندگی پنهانی خواهد داشت.»
•• روز بیستویکم در حالیکه گارد صدام توسط دویست سرباز آمریکا درهمشکسته میشد، دوهزار سرباز آمریکایی در میدان اصلی بغداد پرچم آمریکا را روی مجسمهٔ صدام نصب کردند. جورج بوش و میلیونها نفر دیگر هم بهطور زنده این صحنهها را تماشا میکردند. لحظانی بعدتر جرج بوش دستور پایین کشیدن پرچم آمریکا و جایگزینی آن با پرچم عراق را صادر کرد.
•• محسن رضایی تا روز سیام پس از آغاز حمله آفتابی نشد تا اینکه در مصاحبه با روزنامهای گفت: «خدا کار ناتمام ما را تمام کرد و صدام به سزای عملش رسید!»
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- ملت و دلبستگی
هیچ دولتی دربارۀ اتفاقات ترکیه هیچ نظری نمیدهد. بازداشت چند هزار نفر، حذف رقبای سیاسی و تمام اتفاقاتی که تا الان در ترکیه افتاده برای هیچ کشوری اهمیتی ندارد. وقتی جولانی با حمایت آشکار ترکیه در سوریه پیروز میشهود و وزرای اروپایی شتابان خود را به دمشق میرسانند و به جولانی مشروعیت میدهند، نمیتوان انتظار داشت کسی رفتار اردوغان با مخالفان داخلیاش را نقد کند.
این واقعیت دنیاست. هر ملتی فقط به منافع خودش میاندیشد. در مورد ما هم همین است. اگر هم شخصاً مسائل ترکیه را دنبال میکنم، به این خاطر است که تحولات این کشور به طور غیرمستقیم بر مسائل ما اثر میگذارد. اینکه چه کسی در ترکیه با چه اهدافی حاکم باشه، برای ما مسئله است، اما نکته دقیقاً اینجاست که «ربطی» بین مسائل ما و مسائل ترکیه وجود دارد که سبب میشود به تحولاتش توجه کنیم.
در این دنیا، دل هیچ ملتی به حال ملت دیگر نمیسوزد. واحدهای «تفکر»، «توجه»، «هیجان» و «عاطفه» در جهان ملیاند. این واقعیت موجود این دنیاست. وقتی در نقطهای از ایران اتفاقی میافتد، نوع «تفکر»، «توجه»، «هیجان» و «عاطفه»ای که در ما برمیانگیزد، متفاوت از تفکر و توجه و هیجان و عاطفهای است که دربارۀ رخدادهای دیگر کشورها داریم. چرا؟ چنین وضعی دقیقاً معلولِ مفهومِ «ملت» است. ملت چیزی نیست مگر حافظه، احساسات، تفکرات و تعلقات مشترک. ایرانیهای زیادی را میشناسیم که سالهایسال خارج از کشور زندگی میکنند و کاملاً در کشور میزبانشان جا افتادهاند، بااینحال «توجه»، «تفکر»، «هیجان» و «عاطفه»شان کاملاً معطوف به ایران و رخدادهای ایران است! این یعنی چه؟ آیا چیزی جز مفهوم «ملت» عامل این حالت خاص است؟
اتفاقاً موردی مثل زندهیاد مهسا امینی یکی از بهترین نمونهها برای درک مفهوم ملت به حساب میآید. مهسا متولد یک نقطۀ نسبتاً مرزی بود، اما در کل مرزهای ایران تکانی بزرگ ایجاد کرد. اگر در جهان بدان واکنشها دیدیم، در واقع بهخاطر واکنشهای شدیدی بود که در خود ایران و در میان ایرانیان پدید آمده بود. بالعکس چنین وضعی هم صادق است. الان برای شما مسئلۀ بازداشت اماماوغلو نهایتاً در حد «خبری» است که به طور غیرمستقیم به «ایران» و زندگی شما مربوط است، نه بیشتر. کتک خوردن مردم در خیابانهای استانبول و آنکارا نه افسردهتان میکند و نه فکرتان را درگیر میسازد.
برای درک مفهوم ملت به همین «دلبستگی» باید توجه کرد. اگر کسی میخواهد به ملتی آسیب برساند، همین «دلبستگی» را هدف قرار میدهد، اگر هم کسی بخواهد ملتی را تقویت کند، باید این «دلبستگی» را تقویت کند. به کسانی که مروج افکار واگرایانه و تجزیهطلبانه هستند دقت کنید: تأکید دارند که مسائل فلان نقطه از ایران «به ما مربوط نیست». یعنی چه؟ یعنی میخواهند این دلبستگی را تخریب کنند و بگویند رشتۀ پیونددهندهای بین ما نیست که بتواند دل ما را بلرزاند.
ملت پسماندهای بهدردنخور از دوران پیشالیبرال نیست؛ همانطور که دین چنین نیست. اگر لیبرالیسم هنری داشته باشد، همانا آن هنر، رسوخ در دل پدیدههای کهن و متحول ساختن آنهاست؛ و این یعنی «لیبرالیزه» کردن پدیدههای کهن. این مارکسیسم است که میخواهد دنیای کهن را ریشهکن کند و طرحی نو دراندازد. لیبرالیسم اما چیزی را ریشهکن نمیکند، بلکه به لیبرالیزه کردن آن دست مییازد؛ لیبرالیسم اصول لیبرال را به پیکرههای کهن میافزاید و از این طریق امکانهای سرکوبشده را شکوفا میسازد.
در این دنیا «ویران کردن» آسان و کمهزینه است، «ساختن» اما دشوار، پرهزینه و زمانبر. محال است بتونید یک ساختمان را در زمان کوتاهی بسازید، اما میتوانید در عرض چند ثانیه ویرانش کنید. درختی که پنجاه سال ریشه دوانده را میتوان در عرض چند ثانیه قطع کرد؛ انسانی که هزاران روز برای بالندگیاش هزینه شده را میشود با یک ضربه کشت! اینجاست که باید در ویران کردن، بسیار محتاط بود، چون بازسازی یا ناممکن است یا بسیار دشوار و زمانبر. ضمناً علفهای هرز راحتتر میتوانند در جای درخت تناور قطعشده رشد کنند؛ این یعنی ما بر نیروهای خطرناکی که سازههای قدیمی جلوی رشدشان را گرفته بودند، تسلط کاملی نداریم.
لیبرالیسمی که من میفهمم، ویران نمیکند، بلکه کنار سازههای موجود، سازههای جدیدی میسازد؛ اصلاً نگرش لیبرال باید دو سویه باشد: به امرِ جدید و امرِ کهن ـ «به شرط» پایبندی به ارزشها و اصول لیبرال - هر دو به یک اندازه حق دهد.
مهدی تدینی،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe
- پروفسور پوپ و آرزوی خاکسپاری در ایران
«آرتور آپهم پوپ»، متولد سال ۱۲۵۹ (۱۸۸۱ میلادی)، استاد و مورخ شهیر آمریکایی و متخصص در حوزهٔ آثار هنری ایران بود. معروفترین اثر وی کتاب «بررسی هنر پارسی» است که در سال ۱۹۳۹، توسط انتشارات دانشگاه آکسفورد در شش جلد به چاپ رسید. این نخستین باری بود که چنین گزارش مفصلی از تاریخ هنر ایران، به جامعهٔ غرب معرفی میشد. این اثر تا به همین امروز هم از مفصلترین بررسیهای آثار تاریخ هنر ایران بهشمار میآید.
از آثار مهم دیگر پوپ میتوان به «مقدمهای بر هنر پارسی از قرن هفتم میلادی به این سو»، «شاهکارهای هنر ایران» و «معماری ایران» اشاره کرد.
از نظر اهمیت ایرانشناسی شاید بتوان گفت که از مهمترین اقدامات پوپ، گنجینهٔ تصاویری است که وی به همراه همسرش از ایران تهیه کرده است. پوپ در میانهٔ سالهای ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۹ مجموعاً نزدیک به دههزار تصویر از بناهای تاریخی ایران عکسبرداری کرد که هنوز هم پس از سالها در دانشگاههای دنیا مورد استفادهٔ ایرانشناسان قرار میگیرند.
پوپ در چهارمین «کنگرهٔ جهانی هنر و باستانشناسی» درخواست کرد تا پس از مرگ، پیکرش را به ایران منتقل کنند و او را در اصفهان به خاک بسپارند.
باغ شهرداری اصفهان در کنار زایندهرود در شرق پلخواجو با موافقت پروفسور پوپ برای این کار تعیین شد و نقشهٔ آرامگاه را طبق تمایل او، فروغی (فرزند ذکاءالملک) در خردادماه ۱۳۴۸ تهیه کرد. آرامگاه پوپ توسط «انجمن آثار ملی در ایران» در سال ۱۳۴۹ ساخته شد.
پوپ در مورد علت انتخاب اصفهان جهت بنای آرامگاهش چنین مینویسد: «اصفهان مورد عشق من است. در آنجا مهمترین کارهایم را انجام دادهام. هدف عمدهام از انتخاب آخرین منزلم در اصفهان، این است که به مردم ایران نشان دهم که اندیشمندان بزرگ، هنرمندان، سخنوران و رهبران خلاق و دانشمندان آنها، چنان اوصاف و خصائلی دارند که باعث ژرفترین ستایشهای متفکران مشابه سایر کشورهاست و نیز بدینجهت که ابراز سپاسگزاری و اخلاصم به ایران عزیز تنها زبانی نباشد و به زائرانی که بدانجا میآیند، ثابت کند اگر کسی در ایران به خاک سپرده شده، بدین سبب نیست که تصادفاً در آنجا جهان را بدرود گفته، بلکه در اثر اعتقاد راسخ به مقدس بودن آن سرزمین است و برای کسانی که به مقام معنوی ایران پیبردهاند، مزیت و افتخاری است که ایران را آخرین منزلگاه خود قرار دهند تا بدینوسیله ایمان خود را به این سرزمین کهن و مردان بزرگ آن و آیندهٔ باافتخاری که برایش پیشگویی میکنند، ابراز دارند».
در نهایت پروفسور پوپ در سوم سپتامبر ۱۹۶۹ (هشتم شهریور ۱۳۴۸) در سن هشتادوهشتسالگی درحالیکه ریاست افتخاری «موسسهٔ آسیا» در شیراز را بر عهده داشت، درگذشت. پیکر وی به اصفهان منتقل و در آرامگاهش به خاک سپرده شد. همسر وی، دکتر «آکرمن» نیز پس از فوت در سال ۱۳۵۵، در کنار شوهر خود دفن شد.
ــــــــــــــــــ
•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe