archive_ferdowsi | Unsorted

Telegram-канал archive_ferdowsi - آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

-

آرشیو گفتارهای شاهنامه پژوهی

Subscribe to a channel

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

#حماسه_گیل‌گمش

خلاصه شده از روایت: دُنا رُزنبرگ
ترجمه: ابوالقاسم اسماعیل‌پور

بخش هجدهم

(از فرگرد هفتم)

من با نخستین پرتو سپیده‌دم، مهیّای ساختن  کشتی غول‌آسا شدم. مردمان شوریپاک به یاری‌ام آمدند و‌ پس از هفت روز کارها به پایان رسید‌‌ و کشتی را بر آب انداختم‌. وقتی دو سوم‌ِ کشتی بر آب افتاد، هر آنچه می‌خواستم با خود ببرم درون کشتی نهادم. از نقره و زر و آفریدگان زنده اعم از جانوران دشت، هرچه مانده بود، با خود بردم.
شَمَش زمان تعیین کرد تا در آن هنگام عزیمت کنم و گفت: وقتی آسمان‌ها را با ابرهای توفانی تیره کرد سوار کشتی شو و مدخل آن را مهر و‌ موم کن!
پس با دقت به آسمان‌ها نگریستم، چون ابرهای توفانزا آسمان را فرا گرفت بر کشتی سوار شدم و مدخل آن را با گِل رُس مهر و موم‌ کردم. طناب‌ها را گشودیم تا باد مساعد ما را به هرکجا خواهد ببرد.
مردم در ساحل به تماشای ما درآمدند و سرگشته و مبهوت بودند، تا آنکه اداد واپسین ذرات نور را به تاریکی برد. باد سهمگین جنوب از سوی او‌ وزیدن گرفت. توفان باد، گردباد و توفانِ تندرآسا را با هم یگانه کرد و آن سرزمین راچون دیگی گلین درهم شکست.
چون ایزدان آسمانی بر سیلاب‌هایی نگریستند که بر زمین سرازیر شده و همه چیز را در کام خود کشیده بود، هراسان گشتند و به بالاترین آسمان یا آسمان آنو پناه بردند‌ و چون سگان کنار دیوار بیرونی کز کردند و از ترس بر خود می‌لرزیدند.
ایزدبانو ایشتر، چنان زنی کارورز برای قربانیان سیل، خروش‌ برکشید: هر آنچه روزگاری بر روی زمین حیات داشتند، اکنون به خاک بازگشته‌اند‌ و این بدان روی بود که من در انجمن ایزدان با انلیل هم‌رأی شدم. اماچگونه می‌توانستم با فرمان نابودی مردم خویش همساز شوم، در حالی که جمله آفریده‌ی من بودند؟ اکنون اجساد مردمان، چون تخم ماهیان، دریا را بیاکَنَند‌.
ایزدان آسمانی، پشیمان از شفاعت کار خویش، با ایشتر گریستند. توفان‌بادِ جنوب هفت شبانه‌روز بر زمین یورش برد‌ و سیلی عظیم زمین را فرا گرفت. بادهای توفانی شبانه‌روز کشتی غول‌آسای مرا در دریای آشوبگر و آب‌های توفانی به تلاطم در افکندند. روز هشتم اوضاع آرام شد. جهان کاملا آرام و سطح دریا صاف بود. مردمان زیر خروارهای خاک خفته بودند.
چون شَمَش پرتو نورانی خویش را فراز آورد و درون کشتی‌ام را گرم کرد، در برابر نیروهای ایزدی کیهان نماز بردم. آنان جهان را نابود کرده بودند، اما کشتی مرا نجات دادند‌.
کشتی‌ام دوازده روز بر دریا شناور بود، به موقع آرام گرفت و بر سراشیبی کوه «نیسیر» قرار یافت.
آنگاه همه‌ی آفریدگان زنده را رها کردم و فدیه‌ای نثار ایزدان آسمانی نمودم.
ایشتر وارد شد گفت بگذار همه‌ی ایزدان به جز انلیل به ضیافت درآیند، چون او مردمانم را به نابودی کشاند.
چون انلیل کشتی‌ام را دید، بر ایزدان خشم‌ گرفت و خروشید: آیا یکی از آدمیان گریخته است؟ چه کسی تخطی کرده است؟
نینورتا، ایزد جنگاور به انلیل گفت: بر ما خشم مگیر! تنها ائـا همه چیز را می‌داند.
ائـا سپس رو به انلیل کرد: آن بِه که شیر یا گرگ یا یک بیماری به میان آدمیان می‌افکندی تا از شمارشان کاسته‌ شود.
ائـا فریبکارانه گفت: اوتناپیشتیم، آن خردمندترین، راه خلاصی از توفان را در خواب کشف کرد، پس با او چه کنیم؟
من از ترس سر فرو گرفتم. انلیل دست من و همسرم را گرفت و درون کشتی برد. دست بر پیشانی‌مان نهاد و متبرک‌مان کرد. انلیل گفت اوتناپیشتیم و همسرش تا کنون انسان بودند. من دم جاودانی بدانان بخشیده‌ام تا همچون ایزدان تا ابد بزیند. اوتناپیشتیم، شهریار شوریپاک، تخم انسان‌ها و گیاهان و‌ جانوران را حفظ کرده است. او و همسرش در شرق دور، در دهانه‌ی رودی در سرزمین کوهستانی دیلمون، بزیند.

اوتناپیشتیم حکایت پُرماجرای خویش را این‌گونه به پایان برد: چنین بود که من و همسرم به گونه‌ی ایزدان آسمانی درآمدیم و انلیل خود زندگی جاودانی به ما بخشید.
اما ای گیل‌گمش، هرچند شهریار شهر سترگ‌باروی اوروک هستی، چه کسی ایزدان آسمانی را برای تو به گردهم‌آیی فرا خواهد خواند تا بتوانی به آن‌ گوهر جاویدان که در جست‌و‌جوی آنی، دست یابی؟

ادامه دارد

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

بخش هجدهم 👇👇👇👇:

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

#سلسله_گفتارهای_شاهنامه_پژوهی

گفتار نود و پنجم:  
بررسی حماسه گیلگمش

ارائه دهنده : دانیال کلانتری
شاهنامه پژوه

زمان : پنجشنبه ۴ خرداد
مکان :
@ferdowsigroup

آرشیو گفتار های شاهنامه پژوهی :

@archive_ferdowsi

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

#حماسه_گیل‌گمش

خلاصه شده از روایت: دُنا رُزنبرگ
ترجمه: ابوالقاسم اسماعیل‌پور

بخش شانزدهم

(از فرگرد ششم)

اورشانابی که در همان نزدیکی بود، برق دشنه‌ی گیل‌گمش را دید و آوای نابودی را شنید. سوی گیل‌گمش دوید و پرسید: کیستی و اینجا چه می‌کنی؟ چرا چهره‌ات به مسافری غریبه می‌ماند و آثار سرما و گرما بر گونه‌ات نمایان است؟
گیل‌گمش گفت: تو باید اورشانابی باشی. نامم گیل‌گمش است و شهریار شهر اوروک‌ام. از راهی دور باز آمده‌ام. انکیدو یار شفیق من زیر خاک خفته است. من نیز ترسم که در زمان مقرر باید سرم را در زیر خاک پنهان کنم و به خوابی بی پایان فرو شوم.
ای اورشانابی! رهگذارِ اوتناپیشتیم، آن «دست نیافتنی» را به من بنمای! اگر باید، از دریای ژرف گذر خواهم کرد، وگرنه باید چون شکارگری در دشت‌های خرّم و بیابان‌های سوزان پرسه زدنم. آه، ای اورشانابی! مرا نزد اوتناپیشتیم ببر!
اورشانابی پاسخ داد: دست‌های خشماگینت سفر دریایی را به تأخیر افکند. با شمایل سنگی که از میان بردی می‌توانستم به دریای ژرف روانه شوم، بی آنکه به دریای مرگ برسم.
پس به جنگل روانه شو و ۱۲۰ تیرک چوبی به طول صد پا گرد آور و نزد من آر.

گیل‌گمش تیرک‌ها را گرد آورد، هر دو سوار زورق شدند و پس از سه روز از امواج دریا گذشتند، زورقی دیگر گرفتند و یک ماه و نیم دریانوردی کردند و به دریای مرگ رسیدند.

اورشانابی به گیل‌گمش گفت: یکی از تیرک‌ها را بگیر و پیش رو، اما زنهار، دستت به آب‌های مرگ مخورد!
اوتناپیشتیم نهانی به آنها خیره شد. با خود گفت: چرا شمایل‌های مقدس سنگی زورق شکسته‌اند؟ چرا به جای زورق‌بان، شخص دیگری بر زورق نشسته است؟

چون زورق به خشکی رسید، اوتناپیشتیم، شهریار اقالیم دوردست، رو به گیل‌گمش کرد و‌ گفت: کیستی و چرا بدین‌جا آمده‌ای؟ چرا چنین رنگ پریده، هراسان، چون مسافری غریب، در دشت‌های خرّم و بیابان‌های سوزان پرسه‌زنان به جستجوی خانه‌گاهِ بادی؟

غریبه پاسخ داد: نامم گیل‌گمش است و شهریار شهر سترگ‌باروی اوروک هستم. آنگاه از مصائب سفر، خستگی‌ها، مخاطرات و تلاش‌های بی پایانش سخن گفت و ادامه داد:
گرامی دوستم، انکیدو، دلاوری‌ها کرد و پیروزی‌ها به دست آورد، اما به سرنوشت همه‌ی انسان‌ها دچار‌ گشت‌. من نیز ترسم در زمانی مقرر چون او بمیرم. می‌دانم که تو زندگی جاودانی یافته و به حلقه‌ی ایزدان پیوسته‌ای. من نیز یگانه آرزویم آن است که جاودانه بر زمین بزیم. از دانش خویش مرا بیاگاهان تا چون تو عمر جاودانی یابم!

اوتناپیشتیم، شهریار اقالیم دوردست، پاسخ داد: آه، ای گیل‌گمش، آیا می‌توان خانه‌ای ساخت که جاودانه بر جای مانَد؟ آیا می‌توان برای همیشه به مناظرات خویش پایان داد؟ از زمان‌های دور هیچ‌کس جاودانه نمانده است. شبانان و آزادان همه سرنوشتی یکسان داشته، به کام مرگ خواهند رفت!
اوتناپیشتیم افزود: چون ایزدان آسمانی به انجمن فراز آیند، به سرنوشت انسان‌ها فرمان دهند. آنان زندگی و مرگ هر کس را رقم زنند، اما هرگز روز مرگ کسی را آشکار نکنند.

ادامه دارد

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

بخش شانزدهم 👇👇👇👇:

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

#سلسله_گفتارهای_شاهنامه_پژوهی

گفتار نود و سوم:  
بررسی حماسه گیلگمش

ارائه دهنده : دانیال کلانتری
شاهنامه پژوه

زمان : پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت
مکان :
@ferdowsigroup

آرشیو گفتار های شاهنامه پژوهی :

@archive_ferdowsi

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

#حماسه_گیل‌گمش

خلاصه شده از روایت: دُنا رُزنبرگ
ترجمه: ابوالقاسم اسماعیل‌پور

بخش چهاردهم

(از فرگرد ششم)

«گیل‌گمش نزد اوتناپیشتیم، بازمانده‌ی توفان بزرگ، می‌رود تا  از جاودانگی انسان را بیاموزد. او از گذرگاهی تیره و طویل می‌گذرد، پندِ سیدوری، زن ماهی‌فروش را می‌شنود و سرانجام با زورقی نزد اوتناپیشتیم باز می‌گردد»

گیل‌گمش در مَرغزارانِ سرسبز سرگردان بود و بر مرگِ گرامی‌ترین دوست خود می‌گریست و از مُردن هراس داشت. با خود گفت باید شتابان سوی خانه‌ی «اوتناپیشتیم»¹ بروم، چون او نیز آدمی است اما حیات جاودانی یافته و می‌تواند راز جاودانگی را به من بیاموزد.
گیل‌گمش تنها به راه افتاد و شب در گذرگاه با دو شیر رو به رو گشت، از سین، ایزد روشنی کمک خواست، دلاورانه خنجر کشید و ددان را کشت. پوستشان را گرد خود پیچید و خود را گرم کرد و از گوشتشان خورد، چه دیگر خوراکی نمانده بود.
گیل‌گمش پس از چند هفته سفر زمینی و دریایی به کوهستان ماشو رسید که چکاد دوگانه‌اش سر به آسمان می‌سود و هر روز به هنگام طلوع و غروب خورشید، شَمَش را می‌پایید. بر آستانه‌ی کوهستان مردمی کژدم‌گونه بدید که نگاهبان آن بودند.

یکی از افراد کژدم‌گون‌همسرش را فراخواند و گفت: این مرد نزد ما می‌آید، به سان ایزدان آسمانی بدنی گوشتین دارد. باید یکی از ایزدان باشد.
زن کژدم‌گون پاسخ داد: نه، تنها دو سومِ وجود او ایزدی است، او گیل‌گمش شهریار شهر اوروک است.
مرد کژدم‌گون به گیل‌گمش گفت: ای فرزند ایزدان، چرا چنین سفر توانفرسا و خطرناکی را پیموده‌ای؟
گیل‌گمش پاسخ داد: آمده‌ام تا اوتناپیشتیم، آن «دست نیافتنی» را بیابم. می‌دانم حیات جاودانی یافته و به حلقه‌ی ایزدان آسمانی درآمده، کاش می‌توانستم با او درباره‌ی مرگ و زندگی سخن گویم.
مرد کژدم‌گون گفت: راهی ظلمانی در پیش داری. نخست باید از ترعه‌ای در ژرفای کوهستان‌ها بگذری که نُه فرسنگ مسافت دارد ‌و‌ ذره‌ای نور بر این مغاک نمی‌تابد.
گیل‌گمش پذیرفت و دروازه‌‌ی کوهستان ماشو را برایش گشودند و گیل‌گمش از خاور به سوی باختر روانه گشت.
چون نیم‌ فرسنگ حرکت کرد به انبوهی از ظلمت رسید، وقتی دو فرسنگ پیش رفت در تاریکی مطلق گم گشت و هیچ‌ روزنه‌ی نوری نبود. چون شش فرسنگ گام برداشت فرسوده و ناشکیبا شد و زبانِ اعتراض گشو‌د.
وقتی گیل‌گمش هفت فرسنگ گام برداشت، به ظلمتی انبوه برخورد و خود را گمگشته یافت، اما سردیِ باد را بر گونه‌هایش احساس کرد و گام‌هایش را تندتر کرد.

چون هشت فرسنگ گام برداشت، رنگ گلگون سپیده را دید آن هنگام که نُه فرسنگ ره سپرد، آسمان را روشن یافت که در پرتو خورشید می‌درخشید.

گیل‌گمش از ترعه‌ی ظلمانی بیرون آمد و بوستانی دید که میوه‌های زر بر درختانش بود. اندوه خستگی را فراموش کرد و تردیدی نداشت که به بوستان ایزدان آسمانی گام‌ نهاده بود.
شَمَش از فراز آسمان گیل‌گمش را دید که پوستین جانوران به تن دارد، نزد او فراز آمد و گفت : به کجا رهسپاری؟ حیاتی که به جستجوی آنی، نخواهی یافت.
گیل‌گمش پاسخ داد: نمی‌خواهم بمیرم و زیر خاک در تاریکی به خواب روم، می‌خواهم تا جاودان از نور و گرمای خورشید بهره‌مند باشم‌.
شَمَش آنگاه گیل‌گمش را به سفر رهسپار کرد و پس از چندی، گیل‌گمش به دریا رسید. در آنجا به زن ماهی‌فروشی «سیدوری» نام برخورد که در کلبه‌ای واقع در ساحل دریای ژرف می‌زیست.

1: اوت یعنی «او یافت»، ناپیشتیم یعنی «زندگی»

ادامه دارد

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

بخش چهاردهم 👇👇👇👇:

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

#سلسله_گفتارهای_شاهنامه_پژوهی

گفتار نود و یکم:  
بررسی حماسه گیلگمش

ارائه دهنده : دانیال کلانتری
شاهنامه پژوه

زمان : پنجشنبه ۷ اردیبهشت
مکان :
@ferdowsigroup

آرشیو گفتار های شاهنامه پژوهی :

@archive_ferdowsi

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

کتاب: نمونه های نخستین انسان و نخستین شهریار در تاریخ افسانه ای ایرانیان
نویسنده: آرتور کریستینسن
مترجمان: احمد تفضلی، ژاله آموزگار

فصل 1: گیومرث، مشی و مشیانه

تذکرات مقدماتی

طبق سنّت ایرانی، تاریخ بشر با گیومرث آغاز می‌شود. تلفّظ پهلوی این نامه، «گیومرد»، امّا صورت مکتوب آن «گیومرت» است. صورت اوستایی آن «گَیَ‌مرَرِتَن» به معنی «زندگی میرا» یا «زندگی انسانی» است. نویسندگان اسلامی آن را به صورت‌های کیومرث یا جیومرث ضبط کرده‌اند.
عموماً در متون متأخر، گیومرث، به عنوان نخستین شاه جهان شناخته شده، امّا در متن‌های قدیم‌تر، او نخستین انسان، و بنابر سنّتی بازهم قدیمی‌تر، او نمونۀ اوّلیۀ انسان است که پیش از آفرینش جهان مادی آفریده شد. بنابراین سنت هم‌چنین، نخستین پدر و مادر بشر، مشی و مشیانه بودند. از این زوج در بخش‌های موجود اوستا نامی نیامده، امّا صورت پهلوی این دو نام، یعنی «مَشیَگ» و «مَشیانَگ» به ما نشان می‌دهد که این نام‌ها در متون اوستایی وجود داشته‌اند. صورت کلمۀ مذکر اوستایی آن، «مَشیَ» است که صورت مؤنث را از روی این صورت ساخته‌اند.
حرف اوستایی که معادل «ش» در زبان فارسی است، بنابر عقیدۀ آندریاس، در اصل حرفی ترکیبی است که باید آن را uhr خواند، که تلفّظ اشکانی آن نیز urt است. در نتیجه این اسم در اصل باید murtya بوده باشد و در دورۀ اشکانی، muhryag تلفظ می‌شده است.

#اساطیر_ایران
#نمونه_های_نخستین_انسان_و_نخستین_شهریار
#آرتور_کریستینسن

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

#سلسله_گفتارهای_شاهنامه_پژوهی

گفتار چهل و پنجم :
بررسی اساطیر ایران
(بر اساس گزیده ای از کتاب نمونه های نخستین انسان و نخستین شهریار)

ارائه دهنده : محمد بیانی
دانشجوی دکتری ادبیات حماسی دانشگاه فردوسی مشهد

زمان : پنجشنبه ۲۷ خرداد
مکان :
@ferdowsigroup

آرشیو گفتار های شاهنامه پژوهی :

@archive_ferdowsi

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

فرامرز نيكنور را مي‌گشايد و شاه آنجا نوشدار را به بند مي‌كشد. نوشدار راهنمايي فرامرز را به جايگاه كيد به‌عهده مي‌گيرد.
فرامرز پس از كشتن دد با برهمن ملاقات مي‌كند و از او پرسش‌هايي به شيوة تمثيل دربارة جهان و نفس آدمي و موضوعاتي از اين¬سان مي‌نمايد. در اين ميان كيد هندي نيز كس مي¬فرستد و باب آشنايي مي‌گشايد، بيژن و زرسپ دختران كيد را به زني مي‌گيرند و فرامرز كيد و هندوان را از دين چندخدايي به دين يك‌خدايي خود مي‌خواند. البته كيد نخست نمي‌پذيرد و بر اين مي‌نهند كه فرامرز و برهمن به گفتگو بنشينند. برهمن چندين پرسش در كالبد تمثيل از فرامرز مي‌كند و فرامرز همه را به درستي پاسخ مي‌دهد. اكنون نوبت پرسش به فرامرز مي‌رسد. برهمن نيز پاسخ درست را مي‌داند، ولي به زبان آوردن آن خستو شدن به يگانگي خداوند است. سرانجام برهمن و كيد زنار مي‌درند و بت‌ها را مي‌شكنند و ترك چليپا و سكويا مي‌كنند و يزدان‌پرست مي‌گردند. سپس فرامرز براي جنگ با جيپال روانة دهلي، يعني خان هفتم مي‌گردد. ولي داستان در همين‌جا قطع مي‌شود.

پایان

#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#فرامرزنامه_کوچک

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

به نام خداوند جان و خرد

خلاصۀ فرامرزنامۀ کوچک

روزي شاه ايران با پهلوانان به مي¬گساري نشسته است كه ناگهان دادخواهي از راه مي‌رسد و از بيدادي كه بر او رفته شكايت مي‌كند.
بارگاهي كه در آن شاه و پهلوانان به مي¬گساري نشسته‌اند بارگاه كي¬كاووس است و دادخواه نوشاد شاه هند.
اين نامدار فرستادة نوشاد شاه هند است و آمده است تا از كي¬كاووس براي دفع دشمنان شاه هند ياري جويد. دشمنان نوشاد عبارتند از: يكي كناس ديو مردارخوار كه هرساله آمده و دختري از شاه هند را مي‌ربايد و تاكنون سه دختر او را ربوده است. ديگر كيدشاه كه از نوشاد باژ گران مي‌ستاند. سه‌ديگر كرگي در بيشة مرزقون كه به زبان آدميان سخن مي‌گويد و به نام «كرگ گويا »شهرت دارد. چهارم اژدهايي دژم و پنجم سي‌هزار كرگدن در بيشة خوم‌سار. از ميان پهلوانان ايران نخست تنها فرامرز است كه براي رفتن به هند و دفع دشمنان نوشاد خود را داوطلب مي‌كند. ولي سپس بيژن گيو نيز به او مي‌پيوندد و هردو به همراهي گروهي از پهلوانان ازجمله گرگين و زرسپ توس به سوي هند رهسپار مي‌گردند. در هند فرامرز نخست كناس ديو را مي‌كشد و سه دختر نوشاد را از بند ديو رها مي‌سازد (دو تن از آنها دل‌افروز و گل‌افروز نام دارند) و پس از كشتن كناس ديو به گنج او نيز دست مي‌يابد. بر روي اين گنج كتيبه‌اي است نوشتة ضحاك خطاب به فرامرز. پس از آن به جنگ كرگ گويا مي‌روند. پهلوان اصلي اين نبرد بيژن است. بيژن در نبرد با كرگ به پشت او مي‌نشيند و عفريت او را با خود به غاري مي‌برد كه در آنجا گنج نوشزاد جمشيد است. در اينجا نيز نامه‌اي از نوشزاد خطاب به فرامرز مي‌يابند.

#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#فرامرزنامه_کوچک

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

روزي فرامرز و بانو براي شكار به دل سرزمين توران رفتند و خيمه زدند. نزديك غروب لشكري انبوه از تورانيان به سپهداري شيده از آنجا عبور مي¬كرد. شيده خيمة رستم را كه ديد، ترسيد. فرامرز و بانو غرق لباس جنگ بودند. فرامرز به استقبال آنان آمد و خود را معرفي و آنان را به مهماني خود دعوت كرد پيران و شيده پذيرفتند. شيده هنگام باده نوشي عاشق بانو مي¬شود. پيران مي¬فهمد و او را به دربار افراسياب باز مي¬گرداند و عاشق¬شدن شيده را بازگو مي¬كند. تمرتاش از پهلوانان دربار افراسياب آماده جنگ با بانو و اسير کردن او مي¬شود و با لشكري به سوي بانو مي¬رود اما تا بانو را مي¬بيند، عاشق او مي¬شود و ابراز عشق مي¬كند. بانو با يك ضربه شمشير او را دو نيم مي¬كند و نزد افراسياب مي¬فرستد. شيده كه چنين مي¬بيند از عشق بانو روي¬گردان مي¬شود . افراسياب قصد جنگ با بانو را مي¬كند و پيران او را پند مي¬دهد كه شايد بانو طعمه¬اي از جانب رستم براي نابودي افراسياب باشد و او را از جنگ باز مي¬دارد. بانو و فرامرز به زابل باز مي¬گردند و حوادث را بازگو مي¬كنند .
با پراكنده شدن آوازة بانو، سه شاه هند، جيپور و چيپال و راي عاشق او مي¬شوند و بانو را از زال خواستگاري ميكنند .رستم به هر سه¬نفر جواب رد مي¬دهد و آنان همزمان به زابل لشكر مي¬كشند. بانو با جيپور و چيپال مي¬جنگد و آنها را شكست مي¬دهد. راي از ترس بانو از زال امان مي¬خواهد. زال او را امان مي¬دهد و آنان را با سپاهيانشان به هند باز مي¬گرداند .
وصف بانو به دربار كاووس نيز مي¬رسد. پهلوانان هركدام خود را شايستة همسري بانو مي¬خوانند و سرانجام بين آنان جنگ در مي¬گيرد. كاووس فردي را به دنبال رستم مي¬فرستد و او را فرا مي-خواند .رستم به دربار می¬آيد و مي¬گويد فرش دربار را در صحراي بزرگ بگسترند و پهلوانان بر آن بنشينند و رستم آن را تكان مي¬دهد؛ آنكس كه بر روي فرش باقي ماند داماد رستم مي¬شود. رستم این کار را انجام می¬دهد و تنها پهلوانی که بر روی فرش می¬ماند و تکان نمی¬خورد، گیو است. به¬همین خاطر بانو را به گیو می¬دهد. شب ازدواج، بانو به همخوابگی با گیو تن در نمی¬دهد و دست-هاي گيو را مي¬بندد و او را گوشة اتاق مي¬اندازد. يكي از خدمه به گودرز پدر گيو خبر مي¬دهد و او نزد رستم براي گلايه مي¬رود. رستم نيز نزد بانو رفته و او را نصيحت مي¬كند و بانو پند پدر را گوش می¬کند و به زندگي با گيو تن در می¬دهد.

پایان

#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#بانوگشسب_نامه

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

به نام خداوند جان و خرد

بانوگشسب نامه منظومه ای حماسی است دربارۀ دلاوری های بانوگشسب، دختر رستم که در قرون پنجم یا ششم به پیروی از شاهنامۀ فردوسی سروده شده است.
نام بانوگشسب از سه جزء «بانو»، «گُشن» و «اسب» تشکیل شده و به معنی «بانوی دارندۀ اسب نر» است.
بانوگشسب نامه تنها منظومۀ فارسی است که قهرمان آن زن است. نکتۀ قابل توجه در این منظومه، دو جنبۀ شخصیت بانوگشسب است: از یک سو زنی است زیبا، قدرتمند و سرکش که با مردان حتی شیفتگان خود مبارزه میکند و از دیگرسو دختری است مطیع پدر. سرایندۀ این اثر مشخص نیست.

خلاصۀ داستان از این قرار است:

همسر رستم پسري به دنيا مي¬آورد .رستم نام او را فرامرز مي¬گذارد و به دخترش بانو گشسب مي¬سپارد تا آداب جنگ و بزم و شكار را به او بياموزد. فرامرز به¬سرعت آداب جنگ و بزم را می-آموزد و با يلان و دليران روزگار برابري مي¬كند. فرامرز و بانو هر روز به شكار رفته و با هم چون ماه و خورشيد بودند.
روزي در شكارگاه ناگهان گوري از دور نمايان شد كه به¬سرعت به بانو و فرامرز نزديك مي¬شد در حالي كه شيري او را تعقيب مي¬كرد. بانو با شمشير شير را كشت. گور به نزديك اسب بانو آمد و سر بر زمين سائيد و ناگهان ناپديد شد و به جاي آن جواني زيباروي كه نقش دختري زيبا بر پيراهن داشت ظاهر شد و گفت من«عين» پادشاه پريان زمينم و آن شير «سرخاب» پادشاه جنيان روي زمين.
فرامرز عاشق تصوير شد و پادشاه پريان «عين» گفت اين دختر شاه فرطوش، طوش است و راه رسيدن به او را براي فرامرز بيان مي¬كند. بانو از پادشاه پريان سوزن¬دوزي بر پارچه را آموخت و تصوير خود را بر پارچه¬ها نقش مي¬كرد.
بانو جنگاوري بزرگ بود كه با يلان روزگار ادعاي برابري و حتي برتري ميكرد. وي و فرامرز هر روز در پي شكار بودند تا اين¬كه گذارشان به شكارگاه «دشت دغوي» در سرزمين توران افتاد كه مرغزاري خوش و خرم بود و هر روزه شكار فراواني مي¬كردند.
زال زر آن دو را از اين كار منع مي¬كرد كه به دشت دغوي نروند چرا كه سرزمين تورانيان است و ممكن است تورانيان ناگهان آنان را اسير كنند اما آنان اين سخن را بيهوده مي¬دانستند و همچنان به آنجا مي¬رفتند.

#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#بانوگشسب_نامه

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

#سلسله_گفتارهای_شاهنامه_پژوهی

گفتار نود و ششم:  
بررسی حماسه گیلگمش

ارائه دهنده : دانیال کلانتری
شاهنامه پژوه

زمان : پنجشنبه ۱۱ خرداد
مکان :
@ferdowsigroup

آرشیو گفتار های شاهنامه پژوهی :

@archive_ferdowsi

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

#حماسه_گیل‌گمش

خلاصه شده از روایت: دُنا رُزنبرگ
ترجمه: ابوالقاسم اسماعیل‌پور

بخش هفدهم

(از فرگرد هفتم)

«اوتناپیشتیم چگونگی پیدایش توفان بزرگ و راه رهایی از آن را به گیل‌گمش می‌آموزد»

گیل‌گمش به شهریار اقالیم دوردست گفت: می‌دانم که تو، اوتناپیشتیم، برای ابد زنده‌ای، اما چهره‌ات درست همانند من است. انتظار داشتم که با من نبرد کنی، اما رغبتی نداری و شمشیر و تیر و کمان به دست نمی‌گیری. بگو چگونه زندگی جاویدان یافتی و به حلقه‌ی ایزدان آسمانی درآمدی؟
اوتناپیشتیم پاسخ داد: ای گیل‌گمش، یکی از اسرار ایزدان را بر تو مکشوف سازم. بدین‌گونه، حکایت خویش را آغاز کرد:
شهر شوریپاک را می‌شناسی که بر کناره‌ی فرات واقع است. هنگامی که سالیان درازی از عمر شهر و ایزدانش سپری شد، خدایگان رای زدند تا توفان بزرگی پدید آید. اِنلیل، فرمانروای همه‌ی ایزدان، آنان را به انجمن فرا خواند و گلایه کنان گفت: مردمان اینجا کثرت یافتند و بس غوغاگرند. زمین چون گله‌ی ورزای وحشی نعره می‌کشد و غریو انسان‌ها خوابم را پریشان می‌کند. پس، از «اداد» می‌خواهم که باران‌های سیل‌آسای شبانه‌روزی بر زمین بباراند. می‌خواهم توفانی عظیم چونان راهزنی بر زمین بتازد، خوراک مردمان را به یغما برد و زندگی‌شان را نابود کند.
ایشتر در از میان برداشتنِ نسل انسان با انلیل همداستان گشت و آنگاه همه‌ی ایزدان دیگر نیز با نقشه‌ی وی همرأی شدند. باری ائـا در دل با آنان همرأی نشد و به آدمیان یاری کرد تا با ایجاد چراگاه‌ها و‌ کشتزاران فراخ زنده بمانند، بدانان آموخت چگونه زمین را شخم زنند و‌ غلّه بکارند. چون آنان را دوست می‌داشت، چیره‌دستانه طرحی نو‌ درانداخت.
هنگامی که ائـا از نقشه‌ی انلیل آگاه شد، به خوابم آمد و‌ گفت: کنار دیوار کلبه‌ی بوریایی بایست، تا در آنجا با تو سخن گویم. سخنانم را بپذیر و با دقت به دستوراتم گوش فرا دار تا وظیفه‌ای برایت مقرر کنم.
ناگاه از خواب پریدم و سوی کلبه‌ی بوریایی شتافتم‌. ندایی درآمد: ای اوتناپیشتیم، ای شهریار شوریپاک، به فرمان ایزدان، توفانی عظیم درآید و نسل همه انسان‌ها را نابود کند.
ائـا ادامه داد: باید رشته‌ی علایق دنیوی را بگسلی تا جانت را رها کنی‌ و خانه‌ات را تخلیه کنی و باید کشتی غول‌آسا و ناوی عظیم به نام نگهدارِ حیات بسازی.
ائـا آنگاه چنین پند داد: درازا و پهنای کشتی را برابر بساز. آن را از الواری سخت بساز تا پرتو شَمَش به درونش نتابد. همسر، خانواده، پیشه‌وران شهر خویش را سوار کن‌ غلات، تخم همه‌ی موجودات زنده اعم از جانوران دشت و پرندگان آسمان را بر آن کشتی بنشان. آنگاه به تو خواهم گفت که سوار کشتی شوی و درش را مهر و‌ موم کنی‌.
پاسخ دادم: ای خداوندگارم، ای ائـا، اگر مردمان شوریپاک از من پرسند که چه می‌کنم، پاسخ چگونه دهم؟
ائـا پاسخ داد: به مردمان شوریپاک بگو: می‌دانم که انلیل از من بیزار است و نمی‌توانم در شهر شما بزیم‌. پس به ژرفا فرود خواهم آمد و با خداوندگار خویش، ائـا به سر خواهم برد. باری، انلیل می‌خواهد که شما را غریق رحمت سازد‌. پس از شبانگاهی توفانی، پرندگان و ماهیانی شگفت خواهید یافت و سرزمین‌تان سرشار از فرآورده‌های ارزشمند خواهد شد‌.

ادامه دارد

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

بخش هفدهم 👇👇👇👇:

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

#سلسله_گفتارهای_شاهنامه_پژوهی

گفتار نود و چهارم:  
بررسی حماسه گیلگمش

ارائه دهنده : دانیال کلانتری
شاهنامه پژوه

زمان : پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت
مکان :
@ferdowsigroup

آرشیو گفتار های شاهنامه پژوهی :

@archive_ferdowsi

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

#حماسه_گیل‌گمش

خلاصه شده از روایت: دُنا رُزنبرگ
ترجمه: ابوالقاسم اسماعیل‌پور

بخش پانزدهم

(از فرگرد ششم)

سیدوری بیرونِ کلبه نشسته و به دوردست‌ها خیره شده بود. ناگهان غریبه‌ای را دید با چهره‌ی نحیف و ژولیده‌موی که پوستین به تن کرده بود. سیدوری با خود گفت این مرد به یک قاتل ماننده است، پس برخاست درِ خانه را قفل کرد و کلون دروازه را گذاشت.
گیل‌گمش بدو نگریست. چوبدستی تیزش را برداشت و‌ گفت چرا درب را بستی و کلون دروازه را گذاشتی، بگو وگرنه دروازه‌ات را بشکنم!
من گیل‌گمش‌ام. شهریار شهر سترگ‌باروی اوروک، که بر حومبابا چیره گشته، ورزای آسمانی را مُثله کرده و شیران نگاهبان کوهستان را کشتم.
سیدوری گفت: اگر به راستی تو چنین پهلوانی هستی، چرا گونه‌هایت چندان رنگ‌پریده و چهره‌ات نحیف است؟ چرا قلبت سرشار از اندوه و ترس اندرونت را می‌خاید؟ چرا از دشت‌های سرسبز و بیابان‌های سوزان گذشتی و سرای باد را می‌جستی؟
گیل‌گمش پاسخ داد: آه، ای بانوی ماهی‌فروش! من از کوهستان‌های خاور گذشته‌ام، چونان که خورشید از آنجا رهسپار می‌شود. خرس، کفتار، شیر، یوزپلنگ، ببر، گوزن و‌ مرال را کشتم، از گوشت ددان خوردم، چون جامه‌ام پاره پاره گشت، ناگزیر شدم پوستین بپوشم.
گیل‌گمش ادامه داد: چرا نباید آن‌گونه نمایم که هستم؟ چون آواره‌ای بیش نیستم. دوست من انکیدو که سخت دلباخته‌اش بودم مثل همه‌ی انسانها در گذشته است و من از مرگ گریزان هستم. آه ای بانوی صیاد، اکنون که چهره‌ات را دیده‌ام، کاری مکن که مرگ را فرا چشم خویش بینم، چون از آن وحشت دارم.
سیدوری پاسخ داد: ای گیل‌گمش، به کجا چنین شتابان؟ اکسیر حیاتی را که به جستجوی آنی، هرگز نخواهی یافت. آن هنگام که ایزدان آسمانی انسان‌ها را آفریدند، حیات جاودانی را برای خویش نگاه داشتند و مرگ را ارزانی ما کردند.
پس ای گیل‌گمش سرنوشت خویش را بپذیر! هر روز سرت را بشوی، جامه‌ی نو‌ بپوش، خوراکی خوب بخور، بنواز، آواز سر ده، برقص، شادخواری کن، غرق در لذایذی شو که همسرت به ارمغان می‌آورد و فرزند خردسالت را که دست در دستت می‌نهد... این است وظیفه‌ی هر انسانی که ایزدان مقرر کرده‌اند.

گیل‌گمش گفت: ای بانوی صیاد، پند تو را با جان و دل پذیرایم، اما تو راه دریا را خوب می‌دانی، به من بگو راه اوتناپیشتیم، «دست نیافتنی» کدام است.
سیدوری پاسخ داد: ای گیل‌گمش، هیچ راهی نیست که از این دریای ژرف بگذرد! تا کنون کسی نتوانست از این دریا گذر کند. اما شاید «اورشانابی»، زورق‌بان اوتناپیشتیم بخواهد که به یاری‌ات درآید.
اما او صاحب چند شمایل مقدس سنگی است که در جنگل نگاه می‌دارد. اگر بپذیرد که با وی همراه گردی، می‌توانی از دریا بگذری و‌ گرنه باید به شهر اوروک‌ بازگردی.

چون گیل‌گمش این سخن بشنود، خشم سراپایش را فراگرفت. دشنه برکشید، تبر در دست گرفت و به جنگل رهسپار شد تا زورق‌بانی که صاحب شمایل مقدس سنگی بود، بیابد و‌ تهدیدش کند. در راه تصاویر مقدس را یافت، اما به زورق‌بان برنخورد. چندان برق‌آسا سوی شمایل‌ها شتافت و روی آنها افتاد که پراکنده‌شان کرد.

ادامه دارد

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

بخش پانزدهم 👇👇👇👇:

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

#سلسله_گفتارهای_شاهنامه_پژوهی

گفتار نود و دوم:  
بررسی حماسه گیلگمش

ارائه دهنده : دانیال کلانتری
شاهنامه پژوه

زمان : پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت
مکان :
@ferdowsigroup

آرشیو گفتار های شاهنامه پژوهی :

@archive_ferdowsi

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

#حماسه_گیل‌گمش

خلاصه شده از روایت: دُنا رُزنبرگ
ترجمه: ابوالقاسم اسماعیل‌پور

بخش سیزدهم

(از فرگرد پنجم)

ایشتر آنگاه بر دیواره‌های سترگِ شهر اوروک شد و خروش برکشید: وای بر گیل‌گمش که ورزای آسمانی را کشته و به من توهین کرده است!
انکیدو با شنیدن این سخن، رانِ راستِ ورزای آسمانی را درید و آن را در برابر ایزدبانو ایشتر افکند و بر او خروش برکشید: اگر می‌توانستم تو را نیز چون این ورزا به بند افکنم، پاره پاره‌ات می‌کردم چونان که با ورزای آسمانی کردم!
پس ایشتر زنان معبد را بر آن پاره‌تنِ ورزای آسمانی گرد آورد و با هم سوگواری کردند. در این میانه گیل‌گمش زرّادان، صنعتگران و‌ هنرورزان را گرد آورد و بدانان گفت از پاره‌های ورزا هر چه می‌خواهند بستانند. گیل‌گمش خود شاخ‌های ارزشمند ورزا را برداشت و در خوابگاه خویش آویخت. سپس به یاد پدر متوفای خویش، لوگال‌باندا، چربی نثار کرد‌.
برای این پیروزی، شباهنگام جشنی در کاخ برگزار کرد و همان شب انکیدو خوابی دید. گیل‌گمش را بیدار کرد و‌ گفت ای دوست، خواب دیده‌ام‌ که بزرگ ایزدان، آنو و انلیل، ائـای خردمند و شَمَش درخشان با هم رای زدند. آنو به انلیل گفت: چون گیل‌گمش و‌ انکیدو کشنده‌ی حومبابا و‌ ورزای آسمانی‌اند و درختان سدر را از کوهستان برکنده‌اند، باید بمیرند.
انلیل پاسخ داد: گیل‌گمش را نباید به مرگ سپرد، بلکه انکیدو سزاوار مرگ است.
خوابِ انکیدو او را سخت ترساند. سر فراز گرفت و به درگاه شَمَش درخشان گریست. گیل‌گمش نیز در حالی که سرشک از دیدگانش جاری شده بود، گفت؛ آه، ای گرامی برادر! چرا خدایان مرا رها کرده، تو را پادافره می‌دهند؟ آیا می‌توانم باز بر درگاه مردگان بنشینم و هرگز تو را نبینم؟
انکیدو بر وقایعی که بر زندگانی‌اش روی داده بود، نفرین کرد.
انکیدو بر دروازه‌ی جنگل سدر نفرین فرستاد. از شمَش خواست تا شکارگر را نابود سازد. بر بانوی جوان پرستشگاه نیز به شدت نفرین و لعنت فرستاد‌.
چون شَمَش درخشان این سخنان بشنید، از آسمان سوی پایین خروش برکشید: ای انکیدو، چرا بانوی جوان پرستشگاه را نفرین می‌کنی؟ او به تو خوراکی خدایان و نوشابه‌ی شهریاران داد. جامه‌ی زربفت بر تو پوشانید و تو را با بهترین دوستت گیل‌گمش، رهسپار کرد.
خداوندگار ادامه داد: گیل‌گمش با تو چون شهریاران رفتار کرد. برایت بستری شاهانه نهاد، و شهزادگان زمین را واداشت بر پایت بوسه زنند. چون تو درگذری شهروندان اوروک را واخواهد داشت که بر تو بگریند. آنگاه اندوه بر دل‌هایشان چیره گردد و شادخواری‌شان را بزداید. او مردم را واخواهد داشت که حتی پس از مرگ تو پریستارت باشند. چون درگذری، گیل‌گمش موی سر گیس کند و‌ پوستین شیر به تن کرده، در دشت‌ها و‌ مرغزاران پرسه زند.
قلب انکیدو با شنیدن این سخنان آرام گرفت و بانوی پرستشگاه را تقدیس و ستایش کرد.

انکیدو باز هم خواب‌های پریشان دید و به گیل‌گمش بازگفت. سپس بیمار شد و دوازده روز به بستر افتاد و دردش هر روز افزون می‌گشت...

قلب گیل‌گمش سرشار از اندوه و تنهایی شد، چون انکیدو دیگر جان سپرده بود.
گیل‌گمش پیکر دوست خویش را با جامه‌ای زربفت پوشاند و عروس‌وارش روبنده برگرفت. نخست چونان شیر در مرگ انکیدو غُرید. پس آنگاه چونان ماده‌ شیری که توله‌هایش را گم کرده باشد، نعره برکشید‌ گرداگرد پیکر بی‌جان گام برمی‌داشت و موی برمی‌کند و جامه می‌درید.

گیل‌گمش با نخستین درخشش سپیده دستور داد تندیسی جواهرنشان از انکیدو بسازند.
سپس رو به پیکر بی‌جان کرد و گفت: آه، ای انکیدو، ای گرامی دوست! همگان را واخواهم داشت تا سوگوار تو باشند. از آن هنگام که از میان ما رفتی، موی سر کوتاه نکرده‌ام و با پوستین شیران در دشت‌ها و‌ مرغزارن پرسه زنم.

ادامه دارد

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

بخش سیزدهم 👇👇👇👇:

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

بخش نخست 👇👇👇:

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

(پایان بررسی حماسه های به پیرو شاهنامه)

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

فرامرز در نبرد با اژدها دست به نيرنگ مي‌زند. بدين‌ترتيب كه دستور مي‌دهد دو صندوق ساخته آنها را بر دو گردونه استوار كنند. سپس خود با بيژن به درون صندوق‌ها مي‌روند و گرگين گردونه‌ها را تا نزديكي خانة اژدها رانده، خود با شتاب برمي‌گردد. اژدها به نيروي دم خود گردونه‌ها را با اسب و صندوق مي‌بلعد. آنگاه فرامرز و بيژن در شكم اژدها از صندوق بيرون مي‌آيند و اژدها را از درون شكم او از پاي درمي‌آورند و سپس پهلوي او را شكافته بيرون مي‌جهند.
بالاخره پس از آنكه فرامرز كرگدن‌ها را نيز مي‌كشد، رهسپار جنگ كيد مي‌گردد. در اين جنگ نخست سمن¬رخ دختر كيد (دختر ديگر او سمن¬بر نام دارد) در نبرد با زرسپ اسير مي‌گردد و زرسپ او را نزد فرامرز مي‌آورد.
سرانجام گروهي از پهلوانان كيد به دست فرامرز و ياران او كشته يا بندي مي‌گردند و خود كيد نيز مي‌گريزد. اكنون نوشاد راه را تا جايگاه كيد براي فرامرز شرح مي‌دهد: تا كشور كيد صد فرسنگ بيابان بي‌راه است. پس از آن سرزمين كيد است. نخست شهري پيش مي‌آيد به نام نيكنور از آن پهلواني به نام نوشدار در شصت فرسنگي آن مرز سرنج است. شش روز دور از آنجا مرز ددي است به نام ستور يا سنور. از آنجا پس از دو روز راه مرز اروندشاه قرار گرفته است. در اين سرزمين برهمني است كه هزار سال از عمر او مي‌گذرد. مردي با فرهنگ و سرگذشت‌دان. مرز سپسين گليو نام دارد. پس از آن شهر دهلي پديدار مي‌گردد كه در آن جيپال فرمانروايي مي‌كند.

#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#فرامرزنامه_کوچک

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

#سلسله_گفتارهای_شاهنامه_پژوهی

گفتار چهل و چهارم :
حماسه های پس از شاهنامه
( بررسی فرامرزنامه کوچک )

ارائه دهنده : محمد بیانی
دانشجوی دکتری ادبیات حماسی دانشگاه فردوسی مشهد

زمان : پنجشنبه ۲۰ خرداد
مکان :
@ferdowsigroup

آرشیو گفتار های شاهنامه پژوهی :

@archive_ferdowsi

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

روزي زال به رستم گفت كه فرزندان را گوشمال بده چرا كه هر روز به دشت دغوي مي¬روند و بیم آن است كه ناگهان در دست تورانيان اسير شوند و ننگ آن بر ما بماند. رستم كه اين سخن را شنيد به زال گفت كه آنها را دست بسته به نزد تو مي¬آورم. سپس روز بعد رخش را چون قير سياه كرد و لباس مبدل پوشيد و نقاب بر چهره انداخت كه شناخته نشود و به دنبال فرزندان خود رفت كه در دشت دغوي در حال شكار بودند. بانو و فرامرز در حال باده¬گساري بودند كه رستم به آنها رسيد .در حالي كه شمشيري هندي در دست داشت به آنها گفت زود نام خود را بگوئيد كه شكار خوبي _يك غلام و يك كنيز_ به دست آورده¬ام ،شما را نزد افراسياب مي¬برم و به او مي¬فروشم و ثروتمند ميشوم.
فرامرز و بانو با او به جنگ پرداختند تا اين¬كه غروب شد و وعدة جنگ روز بعد را كردند.
رستم كه خود را كوه¬تن كوهزاد خواند گفت كه فردا برادرش كوهيار را به كمك می¬آورد. بانو و فرامرز شب، جنگ خود را با سواري توراني به رستم و زال گفتند. روز بعد رستم به همراه زواره با لباس مبدل به دشت دغوي رفتند.
رستم با بانو جنگيد و او را به بند افكند و پس از آن فرامرز را به بند كشيد. زال نيز در اين زمان با لباس مبدل به دشت آمد .رستم و زواره به استقبال او رفتند و به او اداي احترام كردند. بانو با ديدن در بند بودن فرامرز ، بند را پاره كرد و به رستم حمله كرد با شمشير دست وي را زخمي و نقابش را پاره كرد و او را شناخت و شمشير را انداخت .
فرامرز اعتراض كرد كه دليل اين زبون كردن فرزندان چيست ؟ رستم گفت زبون شدن فرزندان به دست پدر، نشان بزرگي آنان است .زواره و زال نيز نقاب خود را گشودند و باهم به زابل برگشتند.

#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#بانوگشسب_نامه

Читать полностью…

آرشیو گفتارهای شاهنامه‌پژوهی

درود و عرض ادب خدمت همۀ ادب دوستان. در ادامۀ معرفی حماسه های پس از شاهنامه، قرار بر این شد با خلاصۀ منظومۀ بانوگشسب نامه در خدمت شما باشم.

Читать полностью…
Subscribe to a channel