#سلسله_گفتارهای_شاهنامه_پژوهی
گفتار چهل و سوم :
حماسه های پس از شاهنامه
( بررسی بانوگشسب نامه )
ارائه دهنده : محمد بیانی
دانشجوی دکتری ادبیات حماسی دانشگاه فردوسی مشهد
زمان : پنجشنبه ۶ خرداد
مکان :
@ferdowsigroup
آرشیو گفتار های شاهنامه پژوهی :
@archive_ferdowsi
در این میان نامهای از پریدخت به سام میرسد که در آن پریدخت از بخشودن گذشتهها و عشق خود مینویسد. سام که ابراز عشق پریدخت را میخواند، مصمم میشود ابرها را از بین ببرد و پریدخت را رها کند. سام به دنبال ابرها میرود و با هم کشتی میگیرند و ابرها به دست سام اسیر میشود. سام او را به فرهنگ دیو میسپارد و خود به سوی پریدخت میرود؛
پریدخت خندان شد از رزمخواه
بسی آفرین کرد بر نیکنام
بسی گریه کردند باهم به زار
از آنجا بیامد به نزدیک ماه
درافتاد در پای فرخنده سام
گرفتند هم را دگر در کنار
سام به سوی چین میآید و به فغفور نامه مینویسد و ماجراهایی که پشت سر گذاشته میگوید و از فغفور میخواهد که قمرتاش را گرامی بدارد و هنگامی که او برای عرضۀ نامه میآید به او تخت و گنج و سپاه را تحویل دهد و در غیر این صورت آمادۀ جنگ باشد. وقتی قمرتاش به دربار میرود، پدرش – وزیر فغفور – با او مرافعۀ کلامی میکند و سپس به سهلان دستور میدهد که پسرش را بگیرد و به دار کشد که در این هنگام قمرتاش میگریزد.
جنگ سام با فغفور که در آن نهنگال دیو و فرطور چینی و دیگر متحدان فغفور نیز به جنگ سام میروند، عاقبت منجر به کشته شدن نهنگال و فغفور میشود. هنگامی که پریدخت از مرگ پدرش خبردار میشود:
زمانی چو نرگس سرافکنده کرد
به یک چشم گریه، یکی خنده کرد
بدان تا بگویند کان ماه چهر
ببودهست او را ابا باب مهر
پادشاهی چین را به قمرتاش میدهند و قمرتاش و سام از اشتباهات وزیر – پدر قمرتاش – گذشت میکنند. سپس پادشاهی خاور را به قلوش میدهند و فرهنگ دیو و سام و پریدخت به ایران میروند. منوچهر شاه به استقبال سام میآید و سام ابرها را اسیر به منوچهر شاه تحویل میدهند. منوچهر شاه از او میترسد و سام با ابرها میجنگد و او را میکشد.
ساعت نیک گزین میکنند و عروسی سام و پریدخت را برپا میکنند. آرایشگر نمیدانست آن چهره را باید چگونه بیاراید و داستان با توصیفات زیبا از زیبایی پریدخت و عشقبازی او با سام پایان مییابد.
پایان
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#سام_نامه
پنهان کردن پریدخت از سام
فغفور که وعدۀ سام را عمل شده میبیند، نقشهای دیگر را اجرا میکند و آن خبر بیمار شدن پریدخت و سپس خبر مرگ او را به سام دادن است. برای این کار به وزیرش دستور میدهد پریدخت را پنهان کنند. سپس مراسم تشییع جنازۀ دروغین پریدخت برپا میشود و سام به زاری و مویه میپردازد تا اینکه قمرتاش پسر وزیر فغفور هنگامی که عاشق و دلباختۀ پرینوش – ملازم پریدخت – میشود، از مکر فغفور آگاه میشود.
پریدخت در چاهی که پنهانش کردند، مدام ناله و گریه میکند و ناگهان رضوان – دختر پادشاه پریان – بر او ظهور میکند و وعده میدهد که میتواند او را به سام برساند. وقتی رضوان و پریدخت نزدیک چشمهای رسیدند، ابرها – شاه دیوان روی زمین – آنها را میگیرد.
سام سراسیمه و مجنون میشود و در حالی که به فغفور نفرین میفرستد به دنبال پریدخت به هرجا سرمیکشد و سه ماه ناپدید میشود. قمرتاش به قلواد و قلوش راجع به پریدخت میگوید وآنها به دنبال سام و پریدخت میروند. قلواد به دست دیوان اسیر میشود و فولاد او را آزاد میکند. نهنگال دیو به جنگ او میرود که فغفور به نهنگال مژدۀ گم شدن سام را میدهد و هر دو شادی میکنند و لشکر سام را ا پراکنده میکنند.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#سام_نامه
دیدار سام و پریدخت
روزی پریدخت و پرینوش در حالیکه سام از خرگاه فغفور به سوی جایگاه خود میرفت، چشم در چشم سام شدند و این اتفاق باعث بیتابی سام و درد دل کردن شبانۀ او با شمع شد. سام فردای آن روز به همراهی شاه به شکار میرود، اما از میانۀ راه برمیگردد و پنهانی به قصر پریدخت میرود و در حالی که نگهبانان بسیاری را میکشد، بالاخره به دیدار پریدخت نایل میآید و او را در خواب میبیند. هنگامیکه سام میخواهد او را ببوسد، پریدخت بیدار میشود و خوشحال و بهت زده به سام خوشآمد میگوید. پس از مستی و معاشقه، لحظۀ طلوع خورشید سام از قصر پریدخت بیرون میرود درحالیکه پیمان مهر بستهاند.
فغفور شاه هنگام بازگشت از شکار از کار سام آگاه میشود، ولی با مشورت وزیرش به روی خود نمیآورد و ترجیح میدهد سام را زهرخور یا بیهوش و اسیر کند. سام را بیهوش میکنند و در قلعۀ سهیل جهانسوز زندانی میکنند. قمررخ دختر سهیل جهانسوز باج ده فغفور، سام را نجات میدهد و از عشق خود به سام میگوید.
جمالم به شکل پریدخت نیست
ولیکن هم از حسن پردخت نیست
و از او میخواهد در غیاب پدرش سه شب با او بماند... سام پس از چهار روز با قمررخ وداع میکند و به سوی قصر پریدخت میآید. پریدخت به خاطر خیانت سام و قمر رخ به او در قصر را نمیگشاید و میگوید:
تو گویا که با عشق بازی کنی
که با هرکسی عشق بازی کنی
همچنین خود را برتر از قمررخ میداند که خود را ساده در دسترس قرار نداده است. سام به نازکشی و عهد بستن میپردازد:
که را یار گیرم که یارم تویی
به هر جایگه غمگسارم تویی
پریدخت نمیپذیرد و به او میگوید که نزد قمررخ خود برو! سام برای بار دوم عهد میبندد و به اجزای بدن پریدخت و صفات او سوگند میخورد که دلش پاک است و دیگر هیچ کس را جز پریدخت در جهان نخواهد دید. پریدخت بازهم نمیپذیرد و سام را سزاوار جفا میداند.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#سام_نامه
رفتن سام به شکار و دیدن قلوش
سام در حین شکار پهلوان ایرانیای را میبیند که قدرت شگفتآوری دارد و خود را قلوش زابلی معرفی میکند. سام ماجرای خود را برای او تعریف میکند و او را به قصر میآورد.
فردای آن روز سام به همراه قلوش (در اینجا متن قلواد را ضبط کرده است و به نظر ترجیح با قلوش در نسخه بدل است) در حال قدم زدن است که شمسۀ خاوری را میبینند. قلوش شیفتۀ شمسۀ خاوری شد و شمسۀ خاوری او را برحذر میدارد که پا به اندازۀ گلیمش دراز کند. پس از آنکه شمسۀ خاوری به سام ابراز علاقه میکند، سام به او از پایبندی به عشق پریدخت میگوید و شمسه را ناامید میکند. از آن طرف قلوش به عشق شمسۀ خاوری گرفتار و نالان است.
شبی پریدخت به خواب سام میآید و به او میگوید تو چطور مدعی عشق من هستی که به سوی من حرکت نمیکنی.
اگر عاشقی ترک شاهی بده
به خون دل خود گواهی بده
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#سام_نامه
دیدن آذرافروز شمسۀ خاوری را
در اینجا راوی به توصیف شمسۀ خاوری، دختر شاه خاور زمین میپردازد که دلباختۀ سام است و از عشق خود به آذرافروز میگوید. آذرافروز به او میگوید که سام دلباختۀ دیگری است، اما شمسه میتواند بالاخره او را به دام عشق خود بیندازد. هنگامی که آذرافروز با سام در حال صحبت است، عالم افروز – پری دلباختۀ سام – حسادت میکند و سام را به افسون ناپدید میکند و به مرغزاری میبرد. عالم افروز از عشق خود به سام میگوید و اینکه او چیزی از آذر افروز کم ندارد و چرا سام به او توجه نمیکند و با آذر افروز گرم میگیرد. سام میگوید من تنها به وصل پریدخت میاندیشم و هرگز با دیگری نخواهم بود. عالم افروز از این حرف سام خشمگین میشود و تهدید میکند که پریدخت را به جادویش میدزدد تا هرگز سام او را نبیند. سام که از این سخن پری میهراسد، با سیاست عمل میکند و به عالم افروز وعده میدهد که هرگاه من پریدخت را ببینم به شکرانۀ آن با تو پیوند خواهم داشت و از آن پس رام تو خواهم شد. عالم افروز به آن وعده خوشنود میشود و سام را رها میکند.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#سام_نامه
سپس فریدون پیشگوییهای دیگری میکند: راجع به دیدار او با پریدخت، نبردهای او در چین، نبرد او با شداد، جنگ با اژدهای کشف رود، رزم با دیو صوری، تسخیر قلعۀ فانوره، سپردن حکومت مغرب زمین به طوطی دختر شداد، سرکوب قدرت طلب مازندران که از نوادگان ضحاک است و شکست دیوان مازندران. فریدون در خواب دستی بر سر سام میکشد و او از خواب برمیخیزد. سام بلافاصله در کشتی بازرگانان خوراکی میخورد و زورقی برمیدارد و به دنبال زنگیان میرود. یک روز زورق میراند تا به کوهی میرسد، به گمان این که آنجا استراحتگاهی است، اتراق میکند که زورقش غرق میشود و او در آن دامگاه اسیر میشود.
روز چهارم دو کشتی از آنجا میگذشتند که سام را میبینند و به او هشدار میدهند که در دامی افتادی که اگر مرغ شوی و بر هوا بپری هم نمیتوانی از آن رهایی یابی و از آنجا دور میشوند. در این بیچارگی سام به مناجات میپردازد و جانی میخواهد تا پریدخت را ببیند. از قضا در این هنگام کاروان دیگری از آنجا میگذرد و او با آن کشتی که کشتی سوداگران بود، نجات مییابد. در آن کشتی از احوال او میپرسند و او متذکر میشود که من عزیز دربار منوچهرشاه هستم و این اسب هم که میبینید هدیۀ اوست و در راه چین بودم که دزدان به ما حمله کردند واکنون در پی آنان تا به اینجا آمدم.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#سام_نامه
درود و عرض ادب خدمت همۀ عزیزان. با پوزش فراوان از محضر دوستان بابت دیرکرد در ارسال خلاصۀ سام نامه.
موبد چنین داستان را نقل میکند که سام نریمان از دختر شاه بلخ به دنیا میآید و آنچنان قدرتمند است که در هشت سالگی کسی یارای مقابله با او را ندارد. منوچهر شاه علاقۀ بسیاری به سام دارد و مثالی از این علاقه اینگونه است که روزی که سام قصد شکار دارد، منوچهر شاه به او اسب سیاهی را به نام غراب که هدیۀ شاه مغرب به منوچهر شاه بوده است، میبخشد و از او میخواهد زود ازشکار بازگردد. در بیشۀ شکار، سام گورخر شگفتآوری را میبیند که به دنبال آن تا قصری ناشناس میرود. در آن قصر پری زیبایی به سوی او میآید و از عشق خود به سام میگوید و اعتراف میکند که با جادو به شکل گورخر درآمده بوده تا او را به قصر خود بیاورد. در حال قدم زدن، سام به ایوانی میرسد که در آن تصویر نقاشی شدۀ پریدخت، دختر فغفور چین بر پردۀ آن ترسیم شده است و سام را دلباخته و شیدا میکند. سام بیهوش میشود و لشکر سام و قلواد از همراهان سام (به روایتی پسرعموی سام) تن بیهوش او را در بیابان میبینند. سام از عشق و دلباختگی خود به آن تصویر و پیغام سروش غیبی از عشق و راه وصل به قلواد میگوید و عزم میکند به چین برود.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#سام_نامه
#سلسله_گفتارهای_شاهنامه_پژوهی
گفتار چهلم :
حماسه های پس از شاهنامه
( بررسی سام نامه )
ارائه دهنده : محمد بیانی
دانشجوی دکتری ادبیات حماسی دانشگاه فردوسی مشهد
زمان : پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت
مکان :
@ferdowsigroup
آرشیو گفتار های شاهنامه پژوهی :
@archive_ferdowsi
روز دیگر پادشاه سقلاب به یاران خود می¬گوید: هر کس یکی از پهلوانان ایران را اسیر کند، دختر خود را به او می¬دهم. بهرام که از دیرباز عاشق دلارام است به میدان می¬رود امّا اسیر کمند طوس می-شود. دلارام که چنین می¬بیند نقاب می¬پوشد و به میدان می¬رود و طوس را اسیر کمند خود می¬کند. امّا طوس از فرصت استفاده می¬کند و سر از کمند او به¬در می¬آورد و هر دو را دست¬بسته به لشکرگاه ایرانیان می¬برد. جهان¬گیر به بهرام می¬گوید: دست از بت¬پرستی بردار تا هم دلارام را به تو بدهم و هم پادشاهی بربر را. وی قبول می¬کند و ایمان می¬آورد.
روز دیگر پادشاه سقلاب خود به میدان می¬آید و جهان¬گیر او را اسیر می¬کند و لشکریان بربر تسلیم او می¬شوند. در نهایت پادشاه سقلاب ایمان می¬آورد و جهان¬گیر او را آزاد می¬کند و از آن¬جا با لشکر خود بازمی¬گردد.
پس از آن جهان¬گیر به سمت مغرب لشکر می¬کشد و خبر به داراب¬شاه می¬رسد. داراب¬شاه به آزادچهر پیغام می¬فرستد که آزادمهر و رستم را نزد او بفرستد. آزادمهر نزد او می¬رود و خود و لشکرش به کمک او قرار می¬نهند.
هر دو لشکر در برابر هم قرار می¬گیرند و لشکر مغرب شکست می¬خورد و گریزان می¬شوند. آزادمهر به داراب¬شاه می¬گوید که کسی هم¬آورد جهان¬گیر نیست مگر رستم.
پس داراب¬شاه نامه¬ای به آزادچهر می¬نویسد و از او می¬خواهد که رستم را به نزد او بفرستد. زمانی که رستم از ماجرا آگاه می¬شود، لباسی مبدّل می¬پوشد و به همراه آزادمهر به لشکر داراب¬شاه می¬رود و در روز نخست نبرد به میدان می¬رود و تا شب¬هنگام با جهان¬گیر به نبرد می¬پردازد و در آخر هردو به لشکرگاه خویش بازمی¬گردند و کسی بر دیگری پیروز نمی¬شود.
روز دیگر دوباره هر دو پهلوان به میدان می¬روند و تا شب به نبرد می¬پردازند و کسی بر دیگری ظفر نمی¬یابد و دوباره به لشکرگاه خود بازمی¬گردند.
روز دیگر باز به میدان می¬آیند و به کشتی می¬پردازند و پس از چندی کشتی¬گرفتن، رستم جهان-گیر را از زمین بلند می¬کند و بر زمین می¬زند و می¬خواهد با خنجر او را بکشد که رخش شیهه¬ای می¬کشد و فرامرز صدای شیهۀ رخش را می¬شناسد و به رستم می¬گوید جهان¬گیر را نکش که فرزند توست. رستم و جهان¬گیر یک¬دیگر را د آغوش می¬کشند و به یک¬سو می¬شوند.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#جهانگیرنامه
در مجلسی، اردشیر از اسیرشدن طوس به دست ملیخای جادو در قلعه¬ای در موصل، به جهان¬گیر خبر می¬دهد و جهان¬گیر به سمت موصل راهی می¬شود. در دومنزلیِ قلعه، لشکر را نگه می¬دارد و خود به همراه فرامرز و اردشیر به سمت قلعه ره¬سپار می¬شوند و پس از دو شبانه¬روز به قلعه می-رسند.
جهان¬گیر، نام اعظم خداوند را که مسیحا به او داده بود، به زبان می¬آورد و جادویی از بین می¬رود. پس از آن سرمایی شدید بر آن¬ها حادث می¬شود که دوباره نام اعظم را می¬خواند و هوا خوش می-شود. پس از آن به نردبانی سنگی می¬رسند که هزار و صد و بیست پله دارد و گردبادی بر آن می¬وزد و هرکس بالا رود را به پایین می¬اندازد. دوباره نام اعظم را می¬خواند و به همراه فرامرز و اردشیر به بالا می¬روند.
جهان¬گیر وارد قلعه می¬شود و طوس را از بند می¬رهاند. سه روز است که زنِ جادو و دیو در قلعه نیستند و طوس می¬گوید وقت آن است که بازگردند. در همان هنگام سرخاب¬دیو به قلعه بازمی¬گردد و جهان¬گیر او را با شمشیر خود می¬کشد. پس از آن زنِ جادو می¬آید و جهان¬گیر او را نیز می¬کشد و گنج¬های نهفته در قلعه را با خود بر می¬دارند و به سمت لشکرگاه خود سرازیر می¬شوند.
در مسیر لشکر، به کوهی می¬رسند که طلسم «فراموش کردش» در آن است و اردشیر ماجرای آن را برای جهان¬گیر تعریف می¬کند. این طلسم گنبدی است پر از مال و گنج که ورود به آن آسان است امّا بیرون آمدن از آن محال، و هرکس وارد آن شده، دیگر بازنگشته است.
جهان¬گیر وارد طلسم می¬شود و تا شش روز کاری از پیش نمی¬برد و در طلسم اسیر می¬شود. روز هفتم (در متن هشتم) به خواب می¬رود و در خواب، پیری راه شکستن طلسم را به او می¬آموزد. زمانی که از خواب بیدار می¬شود به دستور پیرمرد عمل می¬کند و طلسم را می¬شکند و گنج جمشید را برمی¬دارد و به¬همراه سپاهیان خود راهی می¬شود.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#جهانگیرنامه
#سلسله_گفتارهای_شاهنامه_پژوهی
گفتار سی و نهم :
حماسه های پس از شاهنامه
( بررسی جهانگیرنامه)
ارائه دهنده : محمد بیانی
دانشجوی دکتری ادبیات حماسی دانشگاه فردوسی مشهد
زمان : پنجشنبه ۰۹ اردیبهشت
مکان :
@ferdowsigroup
آرشیو گفتار های شاهنامه پژوهی :
@archive_ferdowsi
از آن¬طرف، زمانی که افراسیاب متوجه غیبت رستم می¬شود، به سوی ایران لشکر می¬کشد و کاوس نیز پس از آگاهی¬یافتن از آمدن افراسیاب، فرستاده¬ای به سیستان می¬فرستد و از زال می¬خواهد که به نزد او برود.
پس از این¬که هر دو سپاه در برابر هم قرار می¬گیرند، کاوس، گیو را به¬رسولی به¬نزد افراسیاب می-فرستد و به او می¬گوید که به افراسیاب بگو چرا دوباره عهد شکستی و به جنگ ایران آمدی، اگر رستم نیست، پهلوانان دیگر برجایند. افراسیاب وقتی پیام کاوس را می¬شنود، در جواب می¬گوید که کاوس نژاد درستی ندارد و کی¬قباد کسی نبود که رستم رفت او را از گوشه¬ای آورد و به تخت نشاند؛ اکنون نیز نه کی¬قباد مانده و نه رستم، پس پادشاهی ایران و توران حق من است.
فردای آن روز دو لشکر در برابر هم صف می¬کشند و اول¬کسی که از هر دو سپاه به میدان می¬آید و مبارز می¬طلبد، بارمان است. بارمان در نبرد با بیژن زخمی می¬شود و فرشیدورد به کمک او می¬آید. فرشیدورد نیز زخمی می¬شود و این¬بار گرزم به میدان می¬آید و اسبش کشته می¬شود و سپس لشکر توران بیژن را محاصره می¬کنند و از آن طرف گیو به کمک او می¬آید و هر دو لشکر به یکدیگر حمله می¬کنند.
از آن¬جانب، زمانی که مسیحای عابد از نبرد کاوس و افراسیاب آگاه می¬شود، جهان¬گیر را به نزد خود می¬خواند و با او صحبت می¬کند و او را از نژادش آگاه می¬گرداند، سپس وی را به همراهی چند تن دیگر به یاری کاوس می¬فرستد تا جهان¬پهلوان دربار او شود.
جهان¬گیر در راه با طلایۀ لشکر افراسیاب مواجه می¬شود و آنان را می¬کشد. خبر به افراسیاب می-رسد و او نیز گروی زره را به نبرد با جهان¬گیر می¬فرستد. جهان¬گیر یاران گروی را می¬کشد و گروی نیز به¬هزیمت می¬شود. پس از آن افراسیاب هومان را به¬نزد جهان¬گیر می¬فرستد تا با او صحبت کند و او را به بارگاه افراسیاب بیاورد.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#جهانگیرنامه
پس از یک هفته طی طریق، به بیشه¬ای می¬رسند که بیشۀ شیران است. رستم، هفتاد شیر نر را به ضرب تیر می¬کشد و به راه خود ادامه می¬دهد. پس از طی¬کردنِ سه منزل، به کوهی می¬رسند که یک جانبش دره است و هیچ خوراکی در آن یافت نمی¬شود و سراسر سنگ خارا و یخ است. پس از چند روز سرگردانی در آن کوه، رستم به درگاه خداوند مناجات می¬کند تا مگر خلاصی حاصل شود. پس از آن شب فرامی¬رسد و رستم سر بر روی سنگی می¬گذارد و به خواب می¬رود. در خواب پیرمردی را می¬بیند که راه نجات را به او نشان می¬دهد.
صبح که از خواب بیدار می¬شوند از همان راهی می¬روند که پیرمرد در خواب گفته بود. پس از چندی به بیشه¬زاری می¬رسند که بسیار خرم است و چشمه¬ساری دارد. رستم گوری شکار می¬کند و پس از خوردن آن، با اژدهایی مواجه می¬شوند که پیرمرد از آن خبر داده بود. رستم اژدها را می¬کشد و سر و تن می¬شوید و دوباره به همراه آزادمهر به راه می¬افتد. تا شب¬هنگام راه می¬پیمایند تا به کشف-رود می¬رسند که مانند دریا، بزرگ و خروشان است و کشف¬های زیادی در آن می¬زیند. روز دیگر از آب می¬گذرند و در آب کشف¬ها به سوی آن¬ها روی می¬آورند. رستم با شمشیر ده¬هزار از آن¬ها را می¬کد تا این¬که از آب می¬گذرند و به خشکی می¬رسند.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#جهانگیرنامه
رفتن قلواد و قمرتاش به دنبال سام
قلواد و قمرتاش دوماه تمام بیابانهای اطراف را میگردند تا این که برهمن را میبینند. برهمن پیرمردی است که گیاه بر خود بسته است و به پرستش خدا مشغول است. برهمن دربارۀ بیاعتباری دنیا و توکل و خداپرستی به آنها پند میدهد. آنها دربارۀ سام از برهمن میپرسند و او به آنها راهکار مقابله با طلسمی که سام را در برگرفتهاست، میدهد. از آنجا ساربانی درگذر است که قلواد نشان سام را از آنها میپرسد و آنها نشانی کوهی را میدهند که سام به سمت آن تاخته و دیگر برنگشته است. قمرتاش و قلواد دانستند که سام در آنجا طلسم شده است. قلواد سام را پیدا میکند و به او زنده بودن پریدخت را نوید میدهد و از طلسمی که برهمن راجع به او و پریدخت گفته بود، میگوید. سام به سرعت به دنبال ابرها و جای دیوان میرود.سام و قلواد در این جستوجو به چشمهای میرسند که در آنجا با شاپور - یکی از نره دیوان - میجنگند. سام جان شاپور را میبخشد و او با سام عهد دوستی میبندد.
قمرتاش، شاپور، قلواد و سام به سوی سقلاب روم میروند که در راه هنگامی که شاپور دهقان و چند نفری که قصد حمله به آنان را داشتند، میکشد؛ به دست جادویی اسیر میشود. سام با سقلاب شاه قرار میگذارد که او را از شرَ یکی از آشوبگران و باجخواهان در امان بگذارد و او در قبال آن ابرها را تسلیم وی کند.
سام و همراهانش در این قسمت از داستان با دیوهای بسیاری میجنگند و گاه طلسم میشوند و رهایی مییابند. در این میان سام قمرتاش را بر تخت سقلاب مینشاند. از عجایب دیگر این سفر پرمخاطره جزیرۀ سگساران بود. جایی که تمام شهر صدای سگ شنیده میشد و مردم آن سگسار بودند که سام تمام سگسارهای آنجا را میکشد و به قول راوی آنجا را از بد تنان پاک میکند. از دیگر عجایب این راه شهر نیمهتنان بود.
یکی پادشاه است چون دیو زوش
تن نیمه و نام او گشته کوش
تن آنها دارای یک چشم، یک گوش، یک دست و پا بود که بر روی یک پا هم میایستادند. سام پس از جدالی که بین پریان و نیمتنان رخ میدهد. به سمت بهشت شداد میرود. طلسم و جنگ و جدال همچنان در این راه ادامه دارد. سام به شهر زنان میرسد که درآنجا زنان مانند مردان لباس رزم به تن دارند و پادشاهی به نام حورا[ن] به آنان حک.مت میکند.آن شهر بسیار آباد و زیبا بود و سام یک هفته در آنجا میماند.حوران شیفتۀ سام میشود و به او اجازۀ رفتن نمیدهد و سام به او وعده میدهد که پس از یافتن پریدخت به شهر او بازگردد. سام از آنجا به سوی شهر فنا حرکت میکند و آگاه میشود که شاپور بهع دست دیوان کشته شده است. ابرها به جنگ سام میآید و در جنگ اول از بیم شکست از سام میگریزد.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#سام_نامه
#سلسله_گفتارهای_شاهنامه_پژوهی
گفتار چهل و دوم :
حماسه های پس از شاهنامه
( بررسی سام نامه(بخش پایانی))
ارائه دهنده : محمد بیانی
دانشجوی دکتری ادبیات حماسی دانشگاه فردوسی مشهد
زمان : پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت
مکان :
@ferdowsigroup
آرشیو گفتار های شاهنامه پژوهی :
@archive_ferdowsi
سام ناکام و ناامید از پای قصر پریدخت میرود و کنار چشمهای میخوابد. پریدخت در لباس مبدل یک سرباز مرد به دنبال سام میرود. سام وقتی او را میبیند، نمیشناسد و با او میجنگد. پریدخت بعد از مبارزهای که داشت منجر به کشته شدنش میشد، خود را معرفی میکند و سام او را در آغوش میگیرد و کدورتها از بین میرود.
سام به فغفور نامه مینویسد و پریدخت را خواستگاری میکند و تهدید میکند که در صورت مخالف با ازدواج آنها او توران را به خاک و خون میکشد.
فغفور در ظاهر موافقت میکند، اما نقشه میکشد برای از بین بردن او و پس از رفتن قلواد در خلوت خشم خود را به مادر پریدخت آشکار میکند:
سگ و گربه پیشم بسی بهتر است که گر سگ بزاید به از دختر است
مادر پریدخت نیز فغفور را همراهی میکند و او را تشویشق میکند تا برای مرگ سام و رام کردن دخترشان دسیسه کنند.
بالاخره فغفور در نامهای از سام میخواهد به دربار بیاید و از این که او دامادش شود اظهار خرسندی میکند. سام با وجود حذر دادنهای قلواد و زاری پریدخت، به دربار میرود و فغفور او را به جنگ با نهنگال دیو میفرستد تا به این روش او را سر به نیست کند. سام به سوی سرزمین دیوان میرود و غرنوس دیو ابتدا به پیش کشتی جنگی سام میآید و شکست میخورد. سام بر روی دریا مجلس بزم برپا میکند. سپس رعد دیو به جنگ او میآید. در آخر سام با نهنگال دیو میجنگد و او را مطیع خود میکند و به مهمانی او میرود. نهنگال قصد آسیب دارد و سروش غیبی سام را آگاه میکند. سام بالاخره نهنگال را بیهوش کرده و نزد فغفور میآورد.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#سام_نامه
رفتن سام به جانب چین
پس از آنکه سام از خواب برمیخیزد، سراسیمه سوار غراب میشود و پنهانی به سوی چین میرود. در راه به شهری میرسد که سعدان بازرگان را در آن میبیند. سعدان خود را بازرگان دختر فغفور چین (پریدخت) و ایرانی معرفی میکند. او میگوید از هند کالا آوردهام و دژی بر سر راه من است که ماده دیوی به همراه دو پسرش نهنگال دیو و مکوکال دیو آن را طلسم کردهاند و اکنون دوماه است من و این مردم اینجاییم و دیگر چارهای جز بازگشت نداریم چون گذر غیرممکن است. سام میخندد و به بازرگان قول گشودن دژ را میدهد و به سمت گنجینه دژمیرود.
سام دژ را میگشاید و طلسم را میشکند و چهل خم طلا و جواهر در دژ مییابد. سپش از دژ بیرون میآید و با سعدان بازرگان به سوی چین راه میافتند. در این هنگام مکوکال دیو از کار سام آشفته میشود و دیوی به نام اهرمن را به جنگ سام میفرستد. هنگامی که اهرمن ناکام میماند، مکوکال به ارمنوس دستور مبارزه میدهد. در این زمان قلواد با سپاهش از راه میرسند و قلواد به جنگ میرود و اسیر میشود. سام با کیوشان و مکوکال دیو میجنگد و مکوکال دیو به فیروزکوه میگریزد و سام به دنبال او میرود. سام مکوکال دیو را در جنگ دوم میکشد و قلواد را آزاد میسازد و با کاروان به سمت چین میرود.
فغفور چین که از آمدن سام آگاه میشود، سپاهی به استقبال او میفرستد. سام نزد فغفور میرود و پریدخت از آمدن سام به مهمانی فغفور آگاه میشود. پرینوش کنیز مخصوص پریدخت، پیشنهاد میدهد که تفرَجکنان به قصر شاه بروند تا بتوانند نهانی سام را که به یاد پریدخت جام به دست است، ببینند. هنگامی که پریدخت سام را میبیند، بیتابی میکند و پرینوش به او میگوید:
پری چهره ماهی که دلدار توست
مخور غم که او هم خریدار توست
در این هنگام از آمدن فولاد زرینه چنگ از مغرب به چین خبر میدهند که نوجوانی بسیار قدرتمند است و برای دست بوسی فغفور آمده است. او را محترم میدارند و از دلیل آمدنش سؤال میکنند و او میگوید من از مغرب به تمام سرزمینها میروم تا منشور بگیرم و اکنون به چین آمدم تا از شاه جهان منشور بگیرم. فغفور میخندد و میگوید اینجا پر از یلان قدرتمند است و هرگز نمیتوانی از اینجا منشور اطلاعت از شاه مغرب بگیری و پس از رجزخوانی، عاقبت فولاد به دست سام کشته میشود.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#سام_نامه
#سلسله_گفتارهای_شاهنامه_پژوهی
گفتار چهل و یکم :
حماسه های پس از شاهنامه
( بررسی سام نامه )
ارائه دهنده : محمد بیانی
دانشجوی دکتری ادبیات حماسی دانشگاه فردوسی مشهد
زمان : پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت
مکان :
@ferdowsigroup
آرشیو گفتار های شاهنامه پژوهی :
@archive_ferdowsi
جنگ سام با سمندان زنگی
روز هشتم سام با کشتی سوداگران به اشتباه نزدیک زنگیان سربرآوردند و همه از ترس به شیون و ناله پرداختند که سام میخروشد و آنان را آرام میکند و به جنگ سمندان میرود. سام سمندان را شکست میدهد و به دریا میاندازد. زنگیان به سام حملهور میشوند و چون خود را ناتوان میبینند، میگریزند. سام بلافاصله قلواد و سوداگرانی که اسیر شده بودند را آزاد میکند؛ سپس همگی به شادی در کشتی مینشینند و به شهر بربر میرسند.
سام و قلواد در بربر کلبهای میگیرند و در آنجا سام با جوان باهوشی به نام سعدان گوهرفروش در بازار دوست میشود که صبح تا شب را با او میگذراند. روزی که آن دو با هم نشسته بودند، فیل شاه بربر فرار میکند و همه فرار میکنند اما سام فیل را میگیرد و تحویل پیلبانان میدهد. هنگامی که شاه بربر از وجود چنین پهلوانی آگاه میشود، سام را به مهمانی در قصر خود دعوت میکند و پس از شنیدن داستان سام و عشق او، از سام میخواهد با اژدهایی که سالهاست در بیشۀ نزدیک شهر است، بجنگد و در قبالش او نیز به سام کمک کند. آن اژدهای هشت پا و دو سر با آتش فشاندن و دود پراکنی و نعرههایش همه را در عذاب انداخته و مردم دیگر به این سمت نمیآیند و به مازندران میروند. سام پذیرفت و با قلواد به سمت بیشه رفت. در ابتدا که سام احتمال شکست میبیند به درگاه خداوند مناجات میکند و همه نیاکان خود را اژدها کش میخواند. بالاخره سام اژدها را شکست میدهد و با گرز بر سرش میکوبد.
پس از نابودی اژدها، شاه بربر سام و قلوا را به سمت چین راهی کرد. بخت با سام یار شد و باد مراد هم وزید و کشتی به سرعت به سمت چین حرکت میکرد چنان که راه یک ماهه به یک روز طی شد. بعد از پیمودن مسافتی، خشکی نمایان شد و آنان اتراق کردند. فردای آن روز گروهی به سمت سام و قلواد میآیند و اظهار میکنند که پادشاه ما مرده است و رسم بر این است که ما هرکس را که تازه به اینجا وارد شود، پادشاه کنیم. سام هرچند دل به رفتن به سوی پریدخت دارد اما برای در امان ماندن میپذیرد و مدتی پادشاهی میکند و قلواد را وزیر خود میخواند. سام مدام در فکر پریدخت است و در آن شرایط میسوزد و میسازد. شبی که در کاخ مهمانی برپاست قلواد غیب میشود و سام به جستوجوی او میرود و قلواد را مدهوش در عشق زیبارویی مییابد و قلواد از عشق خود برای سام حرف میزند و سام او را به وصل تشویق میکند. ناگهان هوا تیره میشود و قلواد پس از آن سام را نمیبیند. درباریان همه به دنبال سام میروند. آگاه میشوند که شیفته شدن قلواد و بیرون آمدن سام از جایگاه خود، ارتباطی با مفقود شدن او دارد.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#سام_نامه
رفتن سام با قلواد به چین
پس از اینکه سام هویت آن تصویر را میفهمد، با قلواد – پهلوان همزاد و همشیر سام – به سوی ختای چین میرود. سام در این راه از عشق پریدخت گریان و نالان است. هنگامی که نزدیک دریا میرسند، چهل زنگی آدمخوار را میبینند که کاروانی را اسیر کردهاند. قلواد که جلوتر از سام در حرکت است، با زنگیان درگیر میشود و آنها قلواد را اسیر میکنند و در کشتی نزد رئیس خود، سمندان میبرند. سام که از دور این ماجرا میبیند به سمت زنگیان میتازد و چهل نفر از آنان را شکست میدهد. سمندان از آن صحنه به خود میلرزد و بقیۀ افراد خود نگاه میکند اما چون کسی را هماورد مناسبی برای سام نمیبیند، خود به جنگ سام میآید. پس از رجزخوانی کوتاه و جنگی که داشت منجر به شکست سمندان میشد، سمندان به داخل کشتی میآید و با افرادش در حالی که هنوز قلواد اسیر آنهاست، میگریزد و سام فقط میتواند کاروان ایرانی اسیر زنگیان را نجات دهد.
سام تنها میماند و از تیرهبختی خود شاکی است و به خواب میرود. سام فریدون را در خواب میبیند که از نریمان و سختی جنگهایش میگوید و سپس به سام مژده میدهد که از نسلش رستم پدید میآید که جهانی را شادمان میکند.
ز نسل تو گردد جهان شادمان
بیابد زمانه ز بدها امان...
...به گیتی ورا نام رستم بود
که چون او دگر در جهان کم بود
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#سام_نامه
زمانی که داراب¬شاه می¬بیند رستم نیز به سپاه ایرانیان پیوسته است، به کوه همایون می¬گریزد و رستم به شهر می¬رود و بر تخت او می¬نشیند و نامه¬ای به زال می¬نویسد و او را از کار جهان¬گیر آگاه می¬کند. سپس آزادچهر نامه¬ای همراه آزادمهر به رستم می¬فرستد که ما ایمان آورده¬ایم و دیگر داراب را پادشاه خود نمی¬دانیم. رستم شاد می¬شود و او را با شاهان دیگر به دربار می¬خواند و سپس نقشۀ حمله به داراب¬شاه را می¬کشند.
سپس به سمت قلعۀ مغرب می¬روند و قلعه¬ای تسخیرناپذیر می¬بینند. نامه¬ای به دلبر مغربی می-نویسند که بهتر است دست از بت¬پرستی بردارد و ایمان بیاورد و قلعه را به آن¬ها تسلیم کند. دلبر مغربی شبانه از راه مخفی به همراه فیروز به¬نزد رستم می¬آید و پس از ایمان¬آوردن، راه ورود به قلعه را به آن¬ها می¬نمایاند و بیژن با سه¬هزار تن دیگر وارد قلعه می¬شوند و آن را تسخیر می¬کنند.
خبر به رستم می¬رسد و شادمان وارد شهر می¬شود و بر تخت داراب می¬نشیند و گنج او را برمی-گیرد. سپس دین یزدان¬پرستی را در مغرب ترویج می¬دهد و هرکس که ایمان نمی¬آورد را از دم تیغ می¬گذراند تا این¬که تمام مغرب مسخر او می¬شود و همه یزدان¬پرست می¬شوند.
از آن¬طرف، داراب که در کوه همایون پناه گرفته است، کسی را به کوه صبا می¬فرستد به دنبال راحیلۀ جادو تا او را برای یاری در جنگ بیاورد. راحیلۀ جادو با سپاهی گران به کوه همایون نزد داراب می¬آید و رستم نیز از آن طرف لشکر را به سمت کوه همایون می¬برد و هر دو لشکر در برابر هم قرار می¬گیرند. جادوگران شروع به جادو می¬کنند و از زمین و آسمان بر سپاهیان ایران آتش می-بازند. امّا جهان¬گیر به یاد دعای طلسم¬شکنی می¬افتد که مسیحای عابد به او داده است. وی دعا را می-خواند و سپاهیان یاد می¬گیرند و جادوی جادوان بی¬اثر می¬گردد.
روز دیگر داراب به میدان می¬آید و جهان¬گیر او را می¬کشد و هر دو لشکر بر یکدیگر حمله می-کنند و در آن میان فرامرز راحیلۀ جادو را با کمند خود اسیر می¬کند و به نزد رستم می¬برد. جادوان چون چنین می¬بینند می¬گریزند و رستم دستور می¬دهد راحیله را در آتش بسوزانند. سپس به فرامرز می¬گوید به تمام شاهان مغرب نامه بنویس و آنان را به دین یزدان بخوان و اگر پذیرفتند، به آنان تاج و کمر بده و اگر نپذیرفتند، آن¬ها را از دم تیغ بگذران. شاهان مغرب همه به¬نزد رستم می¬آیند و اظهار بندگی می¬کنند و باژ و ساو می¬پذیرند.
رستم پادشاهی مغرب را به سقلاب می¬دهد و دلبر مغربی را به عقد او درمی¬آورد و چند روز به جشن و پای¬کوبی می¬پردازند. سپس با یاران خود به سمت ایران حرکت می¬کنند. زمانی که به ایران می¬رسند با کاوس و زال دیدار تازه می¬کنند و سپس با کاوس وداع می¬کنند و به زابلستان می¬روند. پس از چند ماه کاوس به زابل می¬رود و چندی مهمان زال و رستم می¬شود و به عیش و نوش می-نشینند.
روزی جهان¬گیر با یارانش در کوه¬های زابل به شکار می¬رود که دیوی بر او حمله می¬کند و جهان-گیر با او درگیر می¬شود. سپس دیو روی به گریز می¬نهد و جهان¬گیر به دنبال او به بالای کوه می¬رود. دیو بر او کمین می¬کند و از پشت سر او را از روی کوه به پایین می¬اندازد و او را می¬کشد. مادرش نیز از خبر مرگ او جان می¬دهد و هر دو را به مازندران می¬برند و در کنار دخمۀ مسیحای عابد، برای آن¬ها دخمه می¬کنند.
پایان
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#جهانگیرنامه
جهان¬گیر به سمت شام می¬رود و پادشاه شام زمانی که از آمدن او آگاه می¬شود، فرستاده¬ای به بربر می¬فرستد و از پدرش مدد می¬خواهد. سقلاب، پادشاه بربر با سپاهی گران به شام می¬آید و هر دو لشکر در برابر هم قرار می¬گیرند.
نخست از لشکر بربر، قاهر به میدان می¬آید و فرامرز او را می¬کشد. سپس گُرد به میدان می¬رود و او نیز به دست فرامز کشته می¬شود و همچنین فرامرز صد پهلوان دیگر را نیز می¬کشد. شب فرا می-رسد و هر دو لشکر بازمی¬گردند.
فردای آن روز شهاب، پسر سقلاب به میدان می¬آید و به دست سام، فرزند فرامرز کشته می¬شود. سپس پسر دیگر سقلاب، فرهاد به میدان می¬آید و سام او را نیز می¬کشد و همچنین ده فرزند دیگر سقلاب را نیز می¬کشد. سپس هر دو لشکر بازمی¬گردند و تا یک هفته نبرد نمی¬کنند.
روز هشتم از لشکر بربر، قباد به میدان می¬آیدو آتشی برپا می¬کند و وعده می¬کند که هرپهلوانی که از سپاه ایران به میدان درآید را در آن آتش می¬سوزاند. از سپاه ایران تخوار به نبرد با او می¬رود و قباد و هشتاد نفر دیگر از سپاه بربر را در آن آتش می¬اندازد و می¬سوزاند و هر دو لشکر بازمی¬گردند.
روز دیگر کهار کهانی به میدان می¬آید و گیو به نبرد او می¬رود و او را به همراه هشتان تن دیگر می¬کشد و هر دو لشکر به یکدیگر حمله می¬کنند و تا شب نبرد ادامه پیدا می¬کند.
روز دیگر از لشکر بربر، فرهاد به میدان می¬آید و به دست بیژن کشته می¬شود و سپس چهل زنگی دور بیژن را می¬گیرند. بیژن ده نفر از آنان را می¬کشد و باقی می¬گریزند. سپس خسرو، فرزند سقلاب به میدان می¬آید و او نیز به دست بیژن کشته می¬شود.
روز دیگر اردشیر به میدان می¬رود و چهل¬تن از پهلوانان بربر را می¬کشد و هر دو لشکر به یکدیگر حمله می¬کنند و تا شب از کشته پشته می¬سازند و سپس به لشکرگاه خود بازمی¬گردند و یک هفته به رامش می¬نشینند.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#جهانگیرنامه
روز دیگر زال به میدان می¬آید و جهان¬گیر نژاد خود را پیش او فاش می¬کند و قرار می¬نهند که تا شب در میدان به¬ظاهر با هم نبرد کنند و شب¬هنگام بازگردند تا افراسیاب از ماجرا بو نبرد و جهان¬گیر بتواند پهلوانان ایران را از بند برهاند و همراه آنان به لشکرگاه ایرانیان برود.
افراسیاب از این ماجرا آگاه می¬شود و قصد کشتن جهان¬گیر را می¬کند. امّا جهان¬گیر از قصد او آگاه می¬شود و پهلوانان ایران را از بند می¬رهاند و به آنان سلاح می¬پوشاند و به¬همراه ده¬هزار نفر دیگر از لشکریان توران که به او پیوسته¬اند، به کمین لشکر افراسیاب می¬نشینند و از کمین¬گاه به آنان حمله می¬کنند و تعداد زیادی را می¬کشند و باقی لشکر توران نیز به¬هزیمت می¬شوند.
جهان¬گیر به درگاه کاوس می¬رود و ارج می¬بیند و بسی گنج مال و خواسته و کنیز و غلام به او می¬دهند. وی به مادرش پیام می¬فرستد که به ایران بیاید، همان موقع مسیحا از دنیا می¬رود و مادرش از جرجان به ری نزد جهان¬گیر می¬آید.
در آن¬موقع نامه¬ای از اردشیر، پادشاه تازیان به دربار کاوس می¬رسد و از او در جنگ با عادیان مدد می¬خواهد. جهان¬گیر نامزد این کار می¬شود و به همراه فرامرز، طوس، گیو، بیژن و چندهزار سپاهی دیگر عازم بغداد برای نبرد با عادیان می¬شوند.
در شب اول، طلایۀ سپاه طوس است و شب¬هنگام خوابش می¬برد. شخصی نامعلوم او را می¬رباید و با خود می¬برد. خبر آمدن لشکر ایران به عادیان می¬رسد و آنان نیز لشکر می¬آرایند.
نخست از لشکر عادیان، تپرا به میدان می¬آید و جهان¬گیر به نبرد با او می¬رود و او را می¬کشد. سپس هر دو لشکر به یکدیگر حمله می¬کنند و جنگ تا شب ادامه پیدا می¬کند. فردای آن روز سمندان به میدان می¬آید و جهان¬گیر او را نیز می¬کشد. این بار عاد میشینه¬چشم به میدان می¬آید و جهان¬گیر از او می¬خواهد که دست از بت¬پرستی بردارد و ایمان بیاورد! جهان¬گیر او را نیز می¬کشد و به لشکر عاد حمله می¬کنند و از آن¬جانب نیز لشکر اردشیر می¬رسد و از دو جانب به عادیان حمله می¬کنند و همه را می¬کشند و اسیر می¬کنند. پس از آن جهان¬گیر نامۀ پیروزی را به جانب کاوس می¬فرستد و وارد شهر بغداد می¬شود و اسیرانی که ایمان آورده¬اند را می¬بخشد و باقی را در آب می¬اندازد.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#جهانگیرنامه
هومان جهان¬گیر را راضی می¬کند و به بارگاه افراسیاب می¬برد و افراسیاب از او می¬خواهد که در جنگ او را یاری دهد.
از آن¬جانب کاوس از کار جهان¬گیر آگاه می¬شود و با یاران خود به مشورت می¬نشیند.
فردای آن روز دو لشکر در مقابل هم قرار می¬گیرند. نخست گیو به نبرد جهانگیر می¬رود و اسیر او می¬شود، سپس بیژن و طوس نیز به دست او گرفتار می¬شوند و دست بسته به سپاه توران فرستاده می¬شوند.
افراسیاب پس از مشاجره¬ای با گیو، به دژخیم دستور می¬دهد که سر از گردن او جدا کند. امّا جهان¬گیر پادرمیانی می¬کند و افراسیاب گیو را به او می¬بخشد.
فردای آن روز دوباره دو لشکر در برابر هم قرار می¬گیرند و این بار فرامرز به میدان می¬آید و پس از نبردی طولانی، دست جهان¬گیر اسیر می¬شود و به لشکرگاه توران برده می¬شود. افراسیاب پس از مشاجره¬ای با فرامرز، به جلاد دستور می¬دهد که او را بکشد، امّا جهان¬گیر وساطت می¬کند و نمی-گذارد که فرامرز را بکشند.
روز دیگر برای بار سوم هر دو لشکر در برابر هم صف می¬کشند و این بار سام فرزند فرامرز به میدان می¬رود و او نیز اسیر جهان¬گیر می¬شود. بار دیگر تخوار به میدان می¬آید و جهان¬گیر او را نیز می¬بندد و به لشکرگاه افراسیاب می¬فرستد. بار دیگر گستهم به میدان می¬رود و او نیز اسیر می¬شود! بار دیگر زواره به میدان می¬رود و پس از نبردی طولانی او نیز اسیر می¬شود. بار دیگر رهام به میدان می¬رود و او نیز به دست جهان¬گیر گرفتار می¬شود. بار دیگر گرگین به میدان او می¬رود و او نیز گرفتار می¬شود و تا شب¬هنگام، 100 پهلوان دیگر نیز به دست جهان¬گیر گرفتار می¬شوند!
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#جهانگیرنامه
دوباره به راه خود ادامه می¬دهند تا به بیابانی بی آب و علف می¬رسند که کسی رای عبور از آن را تا کنون نکرده است. پس از مدتی به مناری می¬رسند که لوحی از آن آویخته است و بر روی آن، خطاب به رستم نوشته شده است که اگر می¬خواهی از این بیابان به سلامت بگذری، در هنگام روز این کار را مکن و شب¬هنگام به راهت ادامه بده. رستم نیز چنین می¬کند و در مدت ده شب بیابان را طی می-کند؛ شب¬ها حرکت می¬کند و روزها در زیر خاک برای خود خوابگاهی می¬سازد تا از گرما آسیب نبیند.
روز یازدهم به کوهی می¬رسند که جایگاه شبانان آزادچهر است. شبانان از رستم و آزادمهر پذیرایی می¬کنند و به آزادچهر خبر ورود آن¬ها را می¬دهند و آزادچهر به استقبال آن¬ها می¬آید. پس از آن رستم و آزادمهر را به خان خود می¬برد.
پس از چند روز داراب¬شاه به آزادچهر پیغام می¬فرستد که آزادمهر و رستم را نزد من بفرست تا از حال آن¬ها باخبر شوم. آزادچهر نیز در جواب می¬گوید که هنگام بهار خودم به همراه آن دو می¬آیم.
از آن¬طرف، وقتی مسیحا و دخترش متوجه غیبت رستم می¬شوند از کار او غمگین می¬شوند و دلنواز در فراق رستم ناله و زاری می¬کند. پس از چندی جهانگیر، پسرِ رستم در بیشۀ مازندران از دلنواز متولد می¬شود.
#حماسه_های_پس_از_شاهنامه
#جهانگیرنامه
#سلسله_گفتارهای_شاهنامه_پژوهی
گفتار سی و هشتم :
حماسه های پس از شاهنامه
( بررسی جهانگیرنامه)
ارائه دهنده : محمد بیانی
دانشجوی دکتری ادبیات حماسی دانشگاه فردوسی مشهد
زمان : پنجشنبه ۰۲ اردیبهشت
مکان :
@ferdowsigroup
آرشیو گفتار های شاهنامه پژوهی :
@archive_ferdowsi