▪️#اسلاوی_ژیژک فیلسوف، روانکاو و جامعه شناس اسلوونیایی از پارادوکس #ابژه_میل می گوید...
#زیرنویس_فارسی
@art_philosophyy
▪️شاید سفر به گذشته و آینده در دسترس تر از همیشه باشد!
#زبرنویس_فارسی
@art_philosophyy
🔺#آرتور_شوپنهاور معتقد است که پاسخ به پرسش خود/جهان ساده تر از آن چیزی است که پدیدارشناسی پیچیدۀ هگل پیشنهاد می کند. او می گوید که جهان به شکل یک بازنمایی بر ما ظاهر می شود: تجربۀ ما از جهان، نوعی بازنمایی آن در ذهن مان است. شوپنهاور اعتقاد دارد که بیش تر افراد این دیدگاه را نمی پذیرند و ابژه های خارجی را گواهی می گیرند که جهان چیزی بیش از بازنمایی است. بااین وجود، او تأکید می کند که این دیدگاه منطقی نیست، زیرا آنچه در پی اثباتش هست را از پیش پذیرفته است: ما باید فرض کنیم که شما از قبل می دانید که در کجا جهان ذهنی متوقّف و جهان عینی شروع می شود تا بتوانیم به پاره ای ابژه های بیرونی اشاره کنیم.
بااین حال، یک ابژه به اشکال متفاوتی بر ما نمایان می شود. این ابژه جسم مان است که به دو شیوه بر ما آشکار می شود. نخست، به عنوان ابژه ای در بازنمایی مان و در این صورت پیرو قوانین طبیعت می شود. دوم، تعامل ما با بدن «به صورت آنچه بی واسطه برای فرد شناخته می شود، نمایان می گردد و این بهواسطۀ واژۀ اراده معنی پیدا می کند». از نظر شوپنهاور، جهانی که حس می کنیم تنها بازنمایی ای از ابژه ها است، ولی ما از طریق تجربۀ مستقیم توانایی اِعمال اراده بر بدن مان جهت کنش وری، به کارکردهای درونی، یا ارادۀ یکی از این ابژه ها دسترسی پیدا می کنیم. از دیدگاه شوپنهاور، تجربۀ مستقیم ما از اراده، تجربۀ مستقیم ماهیّت درونی ناپیدای جهان است. این موضوع کمک مان می کند تا اراده را صرفاً بازنمایی دیگری فهم نکنیم.
می توانیم در مورد #اراده چه بفهمیم؟ ما نمی توانیم تنها از طریق رجوع به کنش هایمان اراده را بشناسیم، زیرا کنش های بشر صرفاً بازنمایی یا ظاهر بیرونی امور هستند. شوپنهاور تأکید می کند ازآنجاکه اراده در مکان و زمان نمی گنجد، متأسفانه به طور کامل فهم پذیر نیست. زمانی که دست به انتخاب می زنیم، می توانیم اراده را به صورت مستقیم بشناسیم؛ به عنوان نیروی اصلی تلاش انسان و البته از طریق بازتاب هایهیجانی آن. افزون بر این، شوپنهاور شرح می دهد که #رنج زمانی رخ می دهد که «چیزی با اراده در تضاد است و #لذّت یا ارضا وقتی حاصل می شود که با اراده موافقت داشته باشد».
بدین ترتیب، شوپنهاور معتقد است که همۀ کنش ها باید تلاش برای رسیدن به هدفی باشد، خواه این اهداف به طور آگاهانه پیگیری شود یا به تعبیر شوپنهاور، به صورت «کورکورانه » دنبال گردد. بنابراین هر کنشی بیانگر ارادۀ ماست، ولی منظور این نیست که ما در همۀ کنش ها از ارادۀ خویش آگاه هستیم.
نمی توانم باور کنم که این اراده نیست
وقتی شوپنهاور از اراده می گوید، تا حدودی در حال صحبت کردن دربارۀ نظریّۀ ضمیر ناآگاه فروید است. فروید همانند شوپنهاور از افکار درونی و انگیزه های پنهان سخن می گوید. بااین حال، فروید در رابطه با امکان حصول شناخت نسبت به فرایندهای درونی، خوش بین تر از شوپنهاور است، «ابژه های درونی از جهان بیرون ناشناختنی تر نیستند». این بدان معنا نیست که فروید فکر می کند ما می توانیم ضمیر ناآگاه را به طور مستقیم بشناسیم. ضمیر ناآگاه تحت فرمان جریان هایی است که فروید آن را فرایندهای نخستین جابه جایی و چگالش نامید. جابه جایی زمانی اتّفاق می افتد که انرژی روانی یا لیبیدو از اندیشه ای به اندیشۀ دیگر منتقل و اندیشۀ جدید جانشینی برای قبلی می شود. چگالش زمانی اتّفاق می افتد که دو تصویر یا بیش تر با هم ترکیب شده و به تصویر یا نماد واحدی تبدیل می شوند که نمایندۀ آنهاست. بنابراین معنا یا هیجانی که ما با اندیشه ای تداعی می کنیم، ممکن است با اندیشۀ دیگری پیوند داشته باشد.
این فرایندهای نخستین با فرایندهای دوّمینی که کارگزار آگاه هستند، تفاوت دارند. فرایندهای دوّمینی که در زندگی بیداری انسان فعّال هستند، علّیت، مکان، زمان، اخلاق و خطّی بودن را شامل می شوند. اندیشه های آگاه معمولاً بهسادگی آنچه در ضمیر ناآگاه اتّفاق می افتد، دستخوش چگالش یا جابه جا نمی شوند. از نظر فروید، فرایندهای نخستین تنها در طی رؤیابینی به طور کامل آشکار می شوند. تنها در عالم رؤیا می توانیم مشاهده کنیم که یک خانه می تواند نمایندۀ چیزهای زیادی مثل بدن یا ذهن یا هیجان ها یا نمادی از امنیت و استواری یا حتی یک خانه باشد.
@art_philosophyy
ادامه🔻
🔺مطلق گرایی هگلی
فلسفۀ #هگل به خودی خود به دشواری فهم مشهور است، لذا تلاش برای شرح فروید با استناد به آرای این اندیشمند پیچیده و دشوارفهم، عجیب به نظر می رسد. بااین وجود، ما نظریّۀ هگل را به صورت ژرف نمی کاویم، بلکه تنها به شباهت های آن با برخی اندیشه های فروید می پردازیم. برای این منظور کافی است که با ساختار اصلی اندیشۀ او آشنا باشیم.
هدف هگل این بود که نشان دهد #شناخت_مطلق امکان پذیر است. منظور او شناختی است که در آن، بین فکر و تجربه تفاوتی وجود ندارد. در اینجا هگل از ایده آلیسم تندرو طرفداری نمی کند؛ دیدگاهی که مدعی است واژه تنها در ذهن ما وجود دارد. در عوض، او در کتاب پدیدارشناسی روح ادعا می کند که برای دستیابی به شناخت مطلق، «آگاهی باید ابژه را به همان شکلی که هست، بشناسد». متأسفانه هگل در مورد آنچه شناخت مطلق را می سازد، چندان صریح نیست. در عوض، او می کوشد تا به شیوه ای غیرمستقیم محدودیت های دیگر شکل های شناخت و چرایی لزوم پذیرش شناخت مطلق به عنوان تنها غایت قابل اتکا را نشان دهد.
هگل در پدیدارشناسی روح می کوشد نشان دهد که پیشروی به این شکل از شناخت، تنها راه درست برای فهم چگونگی ارتباط خود با جهان است. او ادعا می کند که ما درگیر نوعی جریان #دیالکتیکی می شویم؛ جریانی که در آن ابتدا شناخت را در جهانِ ابژه های بیرونی می جوییم. در اینجا خود را به صورت مجزا از جهان می بینیم: خود و جهان دو وجود مجزا هستند. امّا از طریق جریان دیالکتیکی با نوعی «نفی روبه رو می شویم نفی ای که موقعیّت پیشین را وارونه می کند… در خلال این نفی، پیشرفت خودبه خود از طریق مجموعۀ کاملی از صورت ها اتّفاق می افتد». از نظر هگل، این مجموعه از صورت ها بیانگر شیوه های متفاوتی است که ما از طریق آنها میکوشیم بر تمایز خود جهان فایق آییم. هگل اعتقاد دارد که وقتی متوجه شویم که با پی جویی شناخت در ابژه های بیرونیِ جدا از آگاهی، تنها داریم خودمان را از جهان منفک می گردانیم، آنگاه از آگاه به خودآگاهی گذر می کنیم. نتیجۀ انزوا و انفکاک از جهان این است که از غنای کامل تجربۀ بشری محروم می شویم. هگل باور داشت که #خودآگاهی به شناخت مطلق نزدیک تر است، زیرا خودآگاهی به معنای آگاه بودن از خویشتن و آگاهی از ابژه های پیرامون مان است.
شکلهای قبلی تر آگاهی، در جستجو برای دستیابی به شناخت، بر جهان بیرونی تأکید بیشتری میکنند. خودآگاهی تمرکز را بر سوژه معطوف میکند. هگل ادعا میکند که این تغییر از طریق معرفی عنصر میل، شیوۀ تعامل ما با جهان را دگرگون میکند؛ یا به گفتۀ خودش، «خودآگاهی میل است». هگل باور دارد که خودآگاهی معرّف میل است، زیرا خودآگاهی خواهان محدود کردن تهدیدهای معطوف به استقلالِ نُوظهور خود از جهان بیرونی است. ازآنجاکه خودِ پیشین برای شناخت بر جهان بیرونی متکی بود، اکنون هر دو شکل شناخت را در درون یک جمجمه ذهن در اختیار دارد و این ارمغان آور غنا و سرزندگی تازه ای برای تجربۀ بشر است. ما نمی خواهیم این موهبت را از دست بدهیم. برای پیشگیری از این رخداد، دارای نوعی میل به برداشتن و نابود کردن هرگونه نشان های از جهان بیرونی هستیم. هگل زمانیکه اظهار کرد که خودآگاهی «تنها از طریق جایگزینی دیگریای مشخص میشود که خود را به عنوان یک زندگی مستقل به خودآگاهی آشکار میکند» بر این مدعا پافشاری نمود. گام نهایی در دستیابی به شناخت و بودن کامل، زمانی برداشته می شود که تفاوت میان این مؤلفه های آگاهی را از میان برداریم. بنابراین میل و ارضای نهایی تنها زمانی نیست که ابژۀ دیگر را نابود می کنیم، بلکه موقعی حاصل می شود که این ابژه ها را در جهان خویشتن درونسازی کنیم (به خصوص ابژه های دیگری که از خودآگاهی برخوردار هستند): «خودآگاهی تنها از طریق خودآگاهی در دیگری به ارضا دست پیدا می کند».
@art_philosophyy
ادامه🔻
▪️گفتگوی لری کینگ با سه فیزیکدان، استیون هاوکینگ، میچیو کاکو و سث شوستاک درباره #فرازمینی_ها
#زیرنویس_فارسی
@art_philosophyy
▪️رأیدهندگان
کاسه های داغتر از آش
دوان دوان آمدهاند
تا آزارگرشان را انتخاب کنند...
نه نان، نه کره، نه پالتو، نه غذا،
آنها هیتلر را انتخاب کردهاند.
📕ترس و نکبت
✍برتولت برشت
@art_philosophyy
🎥 #هانا_آرنت و مفهوم ابتذال شر،
مسئولیت شخصی و کارگزاران حکومتهای توتالیتر در جریان محاکمه آدولف آیشمن افسر آلمان نازی به اتهام جنایت علیه بشریت
#زیرنویس_فارسی
@art_philosophyy
🎥 فیلم #انتخاب_سوفی ساخته #آلن_جی_پاکولا محصول سال ۱۹۸۲ کشور آمریکا
▪️براساس رمان انتخاب سوفی نوشته ویلیام استیرون
@art_philosophyy
#هنر_فیلم_سینما
▫️تاختن تا فتحِ پایانی تلخ؛ نگاهی به فیلم انتخاب سوفی
سوفی: حقیقت به راحتی قابل درک نیست. تو فکر می کنی حقیقت رو در مورد من فهمیدی و می تونی درکم کنی، اما حقیقت...قابل درک نیست
@art_philosophyy
#معرفی_فیلم
🎥 انتخاب سوفی
فیلم انتخاب سوفی، فیلمی ماندگار با بازی درخشان و فراموش ناشدنی مریل استریپ، به بخشی از ستمی که در اردوگاه آشوویتس بر یهودیان شد، اشاره می کند و صحنه های دلخراش و دردناکی را به نمایش می کشد
جنگ جهانی دوم را می توان کشتاری وحشیانه دانست که بیش از 70 میلیون انسان از بین رفتند که تنها چیزی در حدود 50 میلیون نفز از آنها، غیرنظامی ها بودند. عده ای از یهودیان ساکن در اروپا ، در جریان جنگ جهانی دوم، طی کشتاری که امروزه هولوکاست نامیده می شود، عموما در اردوگاه هایی رعب آور از بین رفتند. هیتلر نفرت عجیبی از یهودیان داشت. او اعتقاد داشت که یهودیان نژاد پرستانی هستند که از پشت در جریان جنگ جهانی اول به آلمان ضربه زدند. ضربه ای که باعث شکست ارتش آلمان شد
بطور خلاصه فیلم به اختلال خلقی دوقطبی اختلالات افسردگی و اضطراب و... میپردازد
سکانسی از این فیلم را مریل استریپ فقط و فقط یک بار حاضر به اجرای آن جلوی دوربین شد تا جایزه بهترین هنرپیشه زن را از آن خود کند!
@art_philosophyy
#هنر_فیلم_سینما
▪️این همانی ذهن و مغز
▫️استدلال جوزف لوین و سول کریپکی فیلسوفان آمریکایی
#زیرنویس_فارسی
@art_philosophyy
▪️#فلسفه_ذهن چیست؟
فلسفه ذهن حوزه ای از فلسفه است كه تلاش مي كند فهمی نظام مند و جامع از ذهن ارائه دهد. كوشش اين قسم از فلسفه شناختن #ماهيت_ذهن، كاركرد و كشف راز آن است
از جمله مسائلي كه از ديرباز انديشه بسياري از #فيلسوفان و #دانشمندان علوم طبيعي و حوزه انسان شناسي را به خود معطوف داشته است، مسأله ماهيت ذهن، كاركرد آن و نحوه ارتباط آن با جسم بوده است.
كتاب درآمدي بر فلسفه ذهن تأليف #جرج_گراهام كه اكنون ترجمه فصل اول آن پيش روي خواننده محترم قراردارد از آن دسته تحقيقاتي است كه در اين زمينه صورت پذيرفته است. اين كتاب مشتمل بر يازده فصل است و فصل اول آن به بررسي چيستي فلسفه ذهن پرداخته است. نگارنده در بخش اول مقاله دو ويژگي ممتاز فلسفه يعني جامعيت و نظام مندي را توضيح داده است. آن گاه به بررسي ماهيت ذهن مي پردازد و نهايتاً تعريفي از فلسفه ذهن ارائه مي كند. وي در بخش دوم به بررسي ماهيت انواع تجربه پرداخته و با ذكر نمونه هايي از تجربيات افراد و بررسي استدلالات مطرح نشده در خصوص آنها مطلب را به سرانجام رسانيده است.
فلسفه ذهن چيست؟
شما هنگام خواندن يك كتاب از ذهنتان بهره مي گيريد. هنگام تأمل روي يك مطلب ذهنتان در حال فعاليت است، هنگامي كه روي صندلي خود نشسته ايد تجاربي داريد.
هنگام ديدن رنگ جلد كتاب تجربه ديداري داريد. هنگامي كه به صداي اتاق مجاور گوش مي دهيد يك تجربه شنيداري داريد. ذهنتان، شما را قادر مي سازد كه بخوانيد، بينديشيد و بشنويد. اكنون براي يك لحظه تصور كنيد اگر جهان ما (كره زمين) عاري از ذهن بود چه اتفاقي مي افتاد. اگر جهان فاقد تجربه و انديشه بود چه پيش مي آمد، دست كم جهاني عاري از ذهن يا به قول جان كيتس يك سكوت مطلق با جوانه ها و زنگها و ستارگان بي نام داشتيم كه در آن هيچ چيز نام و نشاني نداشت. جهاني كه در آن انديشه درباره چيزي يا تجربه امري غيرممكن مي نمود. در اين جهان هيچ كس وجود نداشت نه شما بوديد و نه من. خوشبختانه جهان خالي از ذهن نيست. در واقع جهان مملو از اذهان است. به علاوه اذهان در اين جهان نه تنها اشياء را مي نامند بلكه خود نيز ناميده مي شوند. آنها توسط انواع و افراد مشخص مي گردند به عنوان مثال: ذهن حيوان، ذهن انسان، ذهن من، ذهن شما، ذهن چارلز ديكنز و يا ذهن هر كس ديگر. اذهان نه تنها نامگذاري مي گردند بلكه در علم، داستان، شعر و فلسفه نيز مورد مطالعه و بررسي قرار مي گيرند. هدف اين مقاله معرفي حوزه اي از فلسفه است كه به مطالعه ذهن مي پردازد؛ فلسفه ذهن.
تعاريف اوليه و نظريات مقدماتي
فلسفه ذهن چيست؟ فلسفه ذهن حوزه اي از فلسفه است كه تلاش مي كند فهمي نظام مند و جامع از ذهن ارائه دهد. كوشش اين قسم از فلسفه شناختن ماهيت ذهن، كاركرد و كشف راز آن است. اگر چه فلسفه ذهن يك موضوع منحصر به فرد است در عين حال از جوانب و بخشهاي متعددي برخوردار است كه اساس كار اين مقاله را تشكيل مي دهند. ضمن اين كه فرد قادر خواهد بود پيش از خواندن اين مقاله از طريق بررسي مفاهيم گوناگون به كار رفته در تعاريف پيشين از فاعل شناسا آگاهي يابد. ابتدا اجازه دهيد نگاهي به فلسفه داشته باشيم آنگاه سراغ ذهن رفته و در نهايت به فلسفه ذهن بپردازيم.
اهتمام فلسفه به عنوان يك درس يا نظامي آكادميك عبارت است از فهم جامع و نظام مند اساسي ترين جوانب تجربه انسان و اين جوانب به همان ميزان كه شامل ذهن مي شوند در برگيرنده دين، علم، هنر، زبان و اخلاق نيز هستند. كليد واژه هاي مورد بحث ما در اين مقاله عبارتند از: نظام مند و جامع. اين دو كليد واژه از جمله ويژگي هاي مميزي فلسفه به شمار مي روند و آن را از ساير علوم نظري و عقلي نظير تاريخ و فيزيك جدا مي سازند. جامعيت دو بعد دارد: ۱- بعد سطحي ۲- بعد عمقي.
در فيزيك بحث از حركت مطرح است نه اعتقاد به خدا. موضوع مورد مطالعه در تاريخ نيز صرفاً وقايع گذشته است، نه تفاوت بين خوب يابد. اما فلسفه به مطالعه مسأله اعتقاد به خدا و نيز تفاوت ميان درست و نادرست و همچنين به بررسي مباني اصلي فيزيك و يا تاريخ مي پردازد. از اين حيث فلسفه حوزه وسيعي را در برمي گيرد.
@art_philosophyy
ادامه🔻
🔺اگر جهان متشکل از اتم هایی است که حرکت تصادفی دارند، پس هیچ اصل الاهیات طبیعی وجود ندارد که بتوان #عدالت را بر آن بنا نهاد. موضع اپیکوریان درباره قواعد عدالت این است که این قواعد کلاً مربوط به عُرف و قرارداد هستند و نه وابسته به طبیعت. نظر آنان یادآور نظر #گلاوکون در کتاب دوّم جمهوری افلاطون است:
حیواناتی که قادر نیستند با همدیگر میثاقی ببندند با این هدف که نه صدمه ای برسانند و نه صدمه ای ببینند، نه عدالتی دارند و نه بی عدالتی. و آن قبایلی که یا نمی توانند یا نمی خواهند. میثاق های متقابلی با همین هدف ببندند، وضعی شبیه همین حیوانات دارند.
هرگز عدالت مطلقی در کار نبوده است، عدالتی که بوده است صرفاً توافقی بوده است در تبادل دو سویه در مناطق مختلف در زمان های مختلف علیه صدمه زدن یا صدمه دیدن.
اینجا هم، مثل استدلال گلاوکون، ظاهراً فرض اولیه در استدلال یک وضع نخستین است که در آن قواعد عدالت جاری نیستند. مردمان #آزادند که به همنوعانشان #صدمه برسانند، اما چون خودشان هم ممکن است قربانی شوند و صدمه ببینند، شرایط غیرقابل تحمل می شود. پس، برای ایمن ماندن از دست همدیگر، همه با هم توافق می کنند که صدمه ای به همدیگر نرسانند. برای جاری شدن قواعد عدالت سازوکارهای مجازاتی برای تنفیذ این قواعد در نظر گرفته می شود، تا مردمان از سر ترس حُرمت این توافق را نگه دارند. اما اپیکوروس، با گلاوکون در این نکته اختلاف نظر دارند که عادل بودن به ضرر آدم تمام می شود. حتی اگر تنها دلیل عادل ماندن ترس از مجازات باشد، آن کسی که توافق را نقض می کند هرگز نمی تواند کاملاً مطمئن باشد که از مجازات خواهد گریخت:
محال است شخصی که پنهانی هر ماده ای از توافق اجتماعی را نقض می کند احساس اطمینان کند که این کار پنهانی اش فاش نخواهد شد، حتی اگر ده هزار بار از مجازات و کشف عملش گریخته باشد؛ زیرا تا دم مرگ هرگز نمی تواند مطمئن باشد که عمل پنهانی اش کشف نخواهد شد.
چون #غایت زندگی آرامش است، بایستی از بی عدالتی پرهیز کرد، چون ترس از افشا شدن منبع اضطراب است. فرد خردمند برای آنکه در تعاملات ( محدودش) با همسایگان تا حد مقدور ایمن باشد، هرگز دست به کاری نمی زند که دلیلی برای ترس از افشا شدنش داشته باشد. یکی از دلایل اینکه اپیکوروس می تواند این خط استدلال دنبال کند نگاه #سلبی اش به لذت است. چون نیازهای ما ساده هستند، مجبور نیستیم برای ارضای آن ها به بی عدالتی متوسل شویم. در این نکته نیز اپیکوروس با گلاوکون اختلاف دارد که می گفت « هر ارگانیسمی بنا به طبیعتش تمنای رسیدن به بهره ای نابحق دارد و این تمنّا را به عنوان یک خیر دنبال می کند» اپیکوروس هم، مانند افلاطون، به اهمیت محدود کردن تمنّاها توجه دارد. چون انسان خردمند می داند که بهره نابحق خیر نیست، پس به دنبال آن هم نمی رود.
به دلیل نگرش آرامش طلبانه و دعوت به دست کشیدن از امور، مکتب اپیکوروس در دوران #هلنیستی هرگز آن رواج گسترده مکتب رواقی را پیدا نکرد. اما اپیکوریانیسم برای برخی از اعضای جامعه هلنیستی جذابیت بسیار داشت- و نیز برای جوامع بعدی در طول تاریخ. در فصول بعد ما به جاذبیت اپیکوریانیسم برای پیروان فلسفی ثابت قدم این مکتب خواهیم پرداخت که دیدگاه های سیاسی کاملاً مخالف درک رواقیون از حاکمیت خداخواسته قانون طبیعی بر جهان داشتند.
✍جورج کلوسکو
@art_philosophyy
🔺تقسیم بندی نخستین / دوّمین به دو شیوه منعکس کنندۀ فلسفۀ شوپنهاور است. نخست، #شوپنهاور مدعی بود که اراده در قالب مکان، زمان یا علّیت نمی گنجد. درعین حال، ضمیر ناآگاه نیز به زمان، مکان یا علّیت وقعی نمی نهد. دوم، شوپنهاور بیان کرد که اراده تحت تأثیر پذیره های چهارگانۀ استدلالِ بسنده ای که برای ابژه های بازنمایی شده بهکاربرده می شود، قرار نمی گیرد. این پذیره های منطقی، تجربی، استعلایی و پسا منطقی یادآور فرایندهای دوّمین فروید هستند که شرایط لازم برای تجربۀ آگاهانۀ منسجم را فراهم می کند. بنابراین اراده و ضمیر ناآگاه، هیچ کدام به قوانین ادراک آگاه/بازنمایی ذهنی وابسته و نیازمند نیستند.
بااین وجود، اراده و ضمیر ناآگاه تنها از این جنبه ها به هم وابسته نیستند. آنها ماهیّت مشابهی هم دارند. از نظر فروید، ضمیر ناآگاه منبع تمام فعّالیت ها و تلاش های ماست. تمام انرژی ما برای زیستن از ضمیر ناآگاه تأمین می شود؛ جایی که انرژی به شکل رانه ها وجود دارد. مشکل زمانی به وجود می آید که برخی از این رانه ها به دلیل نامقبول بودن برای تصویر آگاهانه ای که از خویش داریم، ناکام یا پس رانده شوند. اگر به یاد داشته باشید، شوپنهاور می گفت که اراده برانگیزانندۀ تمام فعّالیت ها است و هر کنش جلوه ای از اراده است. او همچنین رنج را گواهی بر ناکام شدن هدف عمدۀ لذّت جویی اراده می دانست. این تبیین به ناکامی تجارب ناآگاه در هنگام پس رانش رانه ها شبیه است. (فروید در نظریّۀ نخستین خویش ناآگاه را تنها معطوف به لذّت جویی توصیف کرد، ولی در ادامه نظریّه اش را دوباره ضابطه بندی کرد تا رانۀ مرگ را نیز دربر بگیرد؛ هرچند این موضوع مناقشه انگیز است).
درنهایت، #فروید و #شوپنهاور تلاش برای فهم ناآگاه و اراده را مهم ترین جهد و کوششی می دانند که می توانیم آغاز کنیم. شوپنهاور باور دارد که ما با فهم اراده می توانیم عالم پوچ و بی معنی را به جهانی هدفمند و توأم با زندگی تبدیل کنیم. فروید معتقد است که می توانیم با دستیابی به فهم بهتر از نیروهای دست اندرکارِ ضمیر ناآگاه از پس راندگی لیبیدو پیشگیری کنیم؛ در غیر این صورت، پس رانش درنهایت ابتلا به روان نژندی یا روان پریشی را در پی دارد. به علاوه، فروید ادعا می کرد که با تلاش برای شناختن ناآگاه می توانیم به سلامت کافی برای تجربۀ ناشادی دست پیدا کنیم.
▪️ارزیابی فروید
این نگاه فلسفی به آرای فروید چه دستاوردی برای ما دارد؟ آیا مفاهیم فروید در فهم بهتر از ارتباط خویش با جهان پیرامون کمک مان می کند؟
ما دو دستاورد داریم. نخست، برای فروید مبنایی فلسفی پی ریزی کردیم که می توان بر اساس آن دست به قضاوت بزنیم. یکی از منافع فراهم شده توسط این مبنای انتقادی به عقدۀ ادیپ مربوط می شود. پیش تر این خطر وجود داشت که به خاطر فهم ناپذیری این مفهوم از جنسی، عاشقانه یا حتی کاربردی، به سادگی آن را کنار بگذاریم. امّا اکنون می توانیم بپرسیم که آیا #عقده_ادیپ می تواند به عنوان تبیینی برای چگونگی رابطۀ کودکان با جهان فهمیده شود؟ برای برخی آری و برای دیگران خیر؛ ولی دست کم می توان این ارزیابی های انتقادی را از پایگاه عقلانی مشابه موردنظر قرار داد. دوّمین دستاورد ما این است که زبان سودمندی برای ارزیابی های انتقادی خویش در اختیار داریم. می توانیم بر مبنای مفهوم میل، دربارۀ عقدۀ ادیپ سخن بگوییم و برای مثال، می توانیم ادعا کنیم که توصیف #هگل ترسیم درست تری از میلی ست که در کودکی تجربه می کنیم. افزون بر این، می توان گفت که چشم انداز شوپنهاور در مقایسه با تعبیر رؤیای فروید، فهم بهتری از رانه های ناآگاه فراهم می کند.
بنابراین اگر کسی از شما پرسید که چرا فروید می خوانید؟ می توانید بگویید به همان دلیلی که هگل و شوپنهاور می خوانیم: برای فهم چگونگی برقراری ارتباط انسان با جهان پیرامون...
🗓روانکاوی و فلسفه
✍کاهل هورن
@art_philosophyy
🔺آیا کسی یاد #فروید افتاد؟
آیا همۀ اینها به فروید ربط پیدا میکند؟ چگونگی برقراری ارتباط کودکان خردسال با جهان، حلقۀ پیوند است. ژان پیاژه، روانشناس سوئیسی، پیشگام پژوهش دربارۀ تحوّل کودک بود. بر مبنای پژوهشهای او، کودکان تا سن دوسالگی بین تجارب خود و جهان بیرونی تمایز قائل نمی شوند و در نهایت نمی توانند تفاوت در نگاه دیگران نسبت به جهان را درک کنند. اگر ما به توصیف #هگل از شناخت مطلق به عنوان فکر برابر یا همسان با وجود بیندیشیم، آنگاه مشخص می شود که شناخت مطلق را مانند نوزادان تجربه می کنیم. اگر نمی توانیم بگوییم که افکارمان در کجا تمام و جهان آغاز می شود، پس در این شیوه، فکر و بودن وجود برای ما یکسان است. بااین وجود، این برعکس دیالکتیک هگلی است. ما با یقین حسی شروع نمی کنیم و در سپس جستجوی شناخت در جهان بیرونی باشیم. در عوض، ما با این فرض آغاز می کنیم (آنچه بزرگسالان به یاد می آورند) که ابژه های بیرونی و جهان خارج همگی در درون ذهنمان جای دارند. فروید زمانیکه مدعی شد که «نوزاد در ابتدا #ایگوی خویش را از جهان بیرونی ای که منبع احساسات روانه شده به سویش است، جدا نمی کند»؛ به توصیف این «شناخت مطلق» پرداخت. این وضعیت برای فروید احساس «غرق کننده ای» بود که بسیاری آن را با تجربۀ مذهبی مرتبط می دانند.
می توان میان اندیشۀ فروید دربارۀ تجربۀ اوایل کودکی و مفهوم شناخت مطلق هگل نوعی پیوند قائل شد. به علاوه، هگل ادعا می کند که عنصر اصلیِ روی آوردن به شناخت مطلق، در آغاز مستلزم گذار به خودآگاهی است؛ گذاری که عنصر میل را شناسایی می کند. بهطور مشابه، فروید مدعی ست که ما در اوایل کودکی عقدۀ ادیپ را از سر می گذرانیم که در خلال آن می خواهیم در جهان تجربۀ خویش، ابژه ها را به تصرّف درآوریم. از نظر فروید، مادر نخستین ابژه در جهان اولیه است. در اینجا، فهم زبان مورداستفاده ما مهم است، زیرا به فهم فروید کمک می کند. وقتی فروید اظهار می کند که کودکان خردسال به مادرشان میل دارند یا می خواهند او را به لحاظ جنسی تصرّف کنند، واژۀ «جنسی» را در معنای توصیفی فراگیر به کار می برد تا بیانگر کل انرژی روانیِ تحت اختیار کودک باشد. ما اغلب واژۀ «جنسی» را در معنای عاشقانه محدودتری منظور می کنیم.
هگل ادعا می کند که وقتی به سطحی از فهمِ نزدیک به شناخت مطلق رسیدیم، تجارب مان قوّت می گیرد و غنای تازه ای به جهان افزوده می شود. بهطور مشابه، در حالت روانیِ اوایل کودکی، تمام هیجان ها شدید هستند. شواهد کافی برای این مدعا وقتی مشاهده می شود که می بینیم کودکی در یک لحظه از شادی وجدآور به ناامیدی جان سوزی وارد می شود. هیجان ها در نوعی تمامیت قرار دارند، چون هیچ تفکیکی در تجربه وجود ندارد. زمانی که تجارب مان را از هم متمایز می کنیم، میان واقعیت و تصویرسازی تمایز قایل می شویم. می توانیم تحوّل روانی خویش را نوعی رقیق شدن هیجان های شدید درک کنیم که متناسب با تمایزمان از ابژه هایی که در جهان بیرون تجربه می کنیم، اتّفاق می افتد. بااین وجود، این تجارب رقیق شده از دل تجربۀ غلیظ نخستین برون می تراود؛ تجربه ای که فروید گمان می کند ما نمی توانیم در طی آن تکانه های جنسی آشکار را شناسایی کنیم: «نتیجه گیری نهایی ما در مورد انرژی های روانی این است که در آغاز…این انرژی ها در هم تنیدهاند و بر مبنای یک تحلیل مقدماتی نامتمایز هستند و تنها رخداد ناگهانی تصرّف ابژه است که تمایز انرژی جنسی را ممکن می سازد؛ تمایز لیبیدو از انرژی رانه های ایگو». / برگرفته از دربارۀ نارسیسیسم ، ۱۹۱۴
▪️ارادۀ شوپنهاوری
پروژۀ فلسفی هگل پیش آهنگ نظریّۀ روانکاوی فروید در رابطه با حیات جنسی کودکی بود. دست کم اینکه شباهت هایی میان این نظریّه ها وجود دارد که شاید اندیشه های فروید در مورد مسأله را واضح تر و پذیرفتنی تر جلوه دهد. متأسفانه، فلسفۀ هگل در فهم مفهوم پیشگامانۀ دیگر فروید، نظریّۀ ضمیر ناآگاه ، کمکی به ما نمی کند.
همان طور که اشاره شد، نظریّۀ ضمیر ناآگاه فروید به خاطر کنار گذاشتن این پذیره که ما بر امیال مان کنترل داریم، دست به انتخاب می زنیم و لذا آزاد هستیم، مناقشه انگیز است.
جرالد آیزنبرگ در کتاب نقدی وجودگرایانه بر فروید ادعا می کند که «به نظر می رسد روانکاوی با بیان اینکه ایگو در خانۀ خویش هم صاحب خانه نیست، آخرین ضربۀ را بر پیکرۀ امیدواری منطقی به امکان #آزادی_بشر وارد کرد».
بااین وجود، آیا فروید نخستین کسی بود که چنین ضربه ای بر پیکرۀ آزادی وارد کرد؟
@art_philosophyy
ادامه🔻
▪️روانکاوی و فلسفه
#کاهل_هورن از دیدگاه هگل و شوپنهاور به تحلیل فروید میپردازد.
▫️با لحنی آزرده پرسید: «چرا اینو می خونی؟»
به آرامی کتاب را زمین گذاشتم و سعی کردم که آرام به نظر برسم. طشتم از بام افتاده بود. بهترین راهکار، پرداختن بی درنگ به موضوع و رفتار به دور از دستپاچگی بود. منظورم این است که دلیلی برای شرمنده شدن وجود نداشت، مگر نه؟
بهتر توضیح دهم، عمل خجالت آوری که در حین ارتکاب آن دستگیر شده بودم، تماشای پورنوگرافی نبود، هرچند که حالت بهت زدۀ شاکی (مشاهده گر من) به گونه ای بود که انگار جرمی همان قدر سنگین را کشف کرده است، بلکه کتاب تمدن و ملالت های آن از #زیگموند_فروید بود. شاکی ماجرا نیز، هم شاگردی دورۀ فلسفه بود؛ دوره ای که در حال گذراندن آن هستم.
با کنجکاوی پاسخ دادم: «منظورت چیه؟»
▫️خب، منظورم اینه که ثابت شده همۀ نظریّه هاش اشتباه هستن، مگر نه؟ اینکه عاشق مادر خودت بشی و چیزای دیگه. نظریّه هاش چرند هستن.
بدون هیچ غرضی پرسیدم: «هیچ کدوم از کتاباش رو خوندی؟»
▫️چرا این کارو بکنم وقتی ثابت شده که همشون اشتباهن!
کسی که هرگز آثار فروید را نخوانده باشد، ممکن است تجربۀ مشابهی داشته باشد. به نظر می رسد که این دیدگاه رایجی باشد که می گوید نظریّه های فروید دیگر مقبول نیستند: این نظریّه ها باطل شده اند و پایه ای در عقل متعارف ندارند.
از یک نظر، می توان فروید را قربانی موفقیتش دانست. نظریّه های او بخشی از واژگان روزمرۀ ما شده است: لغزش های فرویدی، مقاومت، عقدۀ ادیپ. با این وجود، عمومیّت پیش گفته، به کاهش نظریّه های او به بخش های محدودی منجر شده است؛ انگار گرفتار شدن کودکان در دام عشق مادر تمام نظریّۀ فروید است. بدون شک فروید در مورد پاره ای موضوعات اشتباه کرده بود. در واقع، خطا کردن ویژگی مشترک او و کثیری از اندیشمندان بزرگ دیگر است، ولی این بدان معنا نیست که ما مجبوریم برای غسل طهارت، خود را در رودخانه غرق کنیم.
برخی فروید را در کنار کپرنیک و داروین ، یکی از مهم ترین شخصیت های تاریخ بشری می دانند. مدعای پیش گفته بر این مبنا مطرح شده است که این اندیشمندان با نشان دادن اینکه ما انسان ها آن قدرها هم که فکر می کنیم مهم یا قدرتمند نیستیم، پایه های اندیشۀ بشری را به لرزه درآوردند. کپرنیک میگفت که ما مرکز جهان نیستیم، بلکه صرفاً ساکنان تکّۀ دیگری از سیّاره ای هستیم که به دور خورشید می چرخد. داروین میگفت که ما مخلوقات نظر کرده و ویژه ای بر سیّاره مان نیستیم، بلکه مانند بقیۀ گونه ها از طریق مجموعه رخدادهایی تکامل پیدا کرده ایم. درنهایت، فروید میگفت که ما کنترل منطقی آگاهانه ای بر سرنوشت مان نداریم، بلکه توسط نیروهای ناآگاه خارج از کنترل مان رانده می شویم. بنابراین لازم است که پیش از انداختن فروید در رودخانه، دست کم او را مطالعه کنیم.
یکی از دشواری های درک ارزش نظریّه های فروید این است که زبان شبه علمی او به سادگی به تجارب ما ارتباط پیدا نمی کند. وقتی توصیف فروید از احساسات عاشقانه را می خوانیم، فهم آن برایمان سخت نیست: واژۀ #عشق بیش تر به حوزۀ رابطۀ خالص لذّت ایگو با ابژه معطوف می شود، درنهایت به معنای دقیق تر، خود را به ابژه های جنسی و همچنین ابژه هایی می چسباند که نیازهای رانه های جنسی والاییده را ارضا می کنند.
من نمی توانم فروش شمار کثیری از رمان های میلز و بون را باور کنم!
بااین وجود، اگر از چشم انداز #فلسفی به نظریّه های فروید نگاه کنیم، شاید بتوانیم فهم بهتری از او به دست آوریم. در واقع، با این کار متوجه می شویم که نظریّه های فروید آن قدر هم مناقشه انگیز، انقلابی یا بدیع نیستند.
می توانیم دریابیم که پروژۀ فروید تلاشی برای پاسخ گویی به یکی از پرسش های کلاسیک فلسفه است: رابطۀ میان #خود و #جهان چگونه است؟
گئورگ ویلهلم فریدریش #هگل و آرتور #شوپنهاور دو فیلسوفی بودند که کوشیده اند تا بدین پرسش پاسخ دهند. با مطالعۀ فلسفۀ آنان می توانیم دریابیم که دو مفهوم محوری فروید، عقدۀ ادیپ و ضمیر ناآگاه تلاش برای پاسخ گویی به این پرسش بنیادی است. همچنین از چشم انداز این فلسفه ها، می توانیم بفهمیم که هردوی آنها به مسائلی پرداخته اند که فروید بعداً در روانکاوی طرح ریزی کرد.
@art_philosophyy
ادامه🔻
▪️کرم چالهها
در هم شکستن فضا_زمان
▫️آیا کرمچالهها واقعی هستند، یا جادویی پنهان شده در پس فیزیک و ریاضیات؟ اگر واقعی هستند، چطور کار میکنند و کجا میتوانیم پیدایشان کنیم؟
#زیرنویس_فارسی
@art_philosophyy
▪️شاید در آینده مغز با کمی کمک بتواند خود را بازسازی کند!
#زیرنویس_فارسی
@art_philosophyy
▪️قبل از بیگ بنگ
▫️#پل_دیویس فیزیکدان انگلیسی و استاد دانشگاه ایالتی آریزونا
#زیرنویس_فارسی
@art_philosophyy
▪️آیا فلسفه، علم است؟
▫️پاسخ دکتر تیموتی ویلیامسون فیلسوف بریتانیایی و استاد دانشگاه آکسفورد
#زیرنویس_فارسی
@art_philosophyy
▪️اقتباس آلن جی پاکولا از رمان قطور ویلیام استیرن از فاجعه هولوکاست و جنگ جهانی دوم و نمایش توحش بیحدِ نازیها در کنار وضعیت اسفناک اسرا، حمامهای گاز و کورههای آدمسوزی است انتخاب سوفی با تعمق در میراث شوم هولوکاست، تبعات سهمگین آن بر جسم و ذهن یک زندانی غیریهودی را به تصویر میکشد در واقع پاکولا به دنبال القای احساس رنج و درد به واسطهی تماشای چهرهی رنج کشیدهی سوفی و حالات و رفتار و عمق اندوهی که از جان او به عنوان هستهی مرکزی داستان بر فیلم و بر قلب تماشاگر مینشیند، هر چه بیشتر به سوفی نزدیک میشود و در این راه مریل استریپ در نمایشی شکوهمند که با تقلید لهجهی شگفتانگیزش از یک لهستانی تازه انگلیسی یاد گرفته تزیین شده، سنگ تمام میگذارد تا فیلم بیش از آنکه با نام کارگردانش شناخته شود، متعلق به هنرنمایی او باشد.
پاکولا در همان دقایقی هم که به گذشته سرک میکشد به نماهای کوتاهی از مسیر گلآلودی که سوفی را به بهشت کوچک رییس اردوگاه میرساند یا ترسیم چهرهای واقعی و ملموس از فرماندهی نازی و خانوادهاش بسنده میکند. حتی در سکانسی که قرار است گره اصلی فیلم باز شده تا دلیل آن همه حرمان و شکستگی برای تماشاگر روشن شود، پاکولا با خویشتنداری و با پرهیز از درافتادن به سانتیمانتالیسم اغراقشده و گریز از بزرگنمایی و توسل به نمایش لولیدن انبوه سیاهی لشکر در فضای ایستگاه راهآهن در لانگشاتهای غرقه در دود قطار؛ در نماهایی نزدیک و صرفا با نزدیک شدن به چهرهی سوفی در لحظهی ویرانگر انتخاب فرزندی که قرار است زنده بماند و پس از آن فروپاشیِ ناگزیر، به نهایت تاثیرگذاری میرسد.
پاکولا عین همینکار را در سکانس بازگویی خاطرهی سوفی رو به ما و چشم در چشم مخاطب با آگاهی از قدرت بازی مریل استریپ انجام میدهد. از همین رو و با توجه به کارنامه پاکولا و انبوه بازیهای به یاد ماندنیِ فیلمهایش در سالهای اوج این کارگردان تا انتخاب سوفی، به عنوان آخرین کار مهم و قابل اعتنای کارنامهاش که البته به پای آثار مهمش در دههی هفتاد نمیرسد، او را به عنوان یکی از کسانی که موفق به گرفتن بهترین بازیها از بازیگرانش شد تثبیت میکند. کسی که متواضعانه حضور خود را کمرنگ کرده تا تصاویر برای جولان دادن بازیگران آغوش خود را باز کنند.
روایت انتخاب سوفی بین دوگانهی جنایات نازیها و عشق نگونبخت سوفی با ناتان و بعدها استینگو دائما در نوسان است. ناتان با شخصیتی دوقطبی سعی میکند در عین خشونتهای گاه و بیگاه، پناه مطمئنی برای سوفی باشد و در این میان پارانویای از دست دادن سوفی نیز او را رها نمیکند. در کنار آن سوفی به عنوان کسی که از کودکی محبتی از سمت پدرش؛ به عنوان یکی از تئوریسینهای نابودی یهودیان در لهستانِ پیش از ظهور نازیها، ندیده و در زمان جنگ با انتخاب نپیوستن به جبهه مقاومت همه چیز خود را هم از دست داده، حالا که با مهر بیدریغ ناتان مواجه شده دل به آغوش نامطمئن او بسته است. در پایان سوفی این بار در مقابل درخواست استینگو باز هم دست به انتخاب میزند.
یکی دیگر از همان انتخابها که فیلم حول آنها شکل گرفته. انتخابهایی تماما تراژیک که از گذشته تا زمان حال امتداد پیدا میکنند. انتخابی بین پناه بردن به مستی و مالیخولیا و غلطیدن به آغوش مرگ یا ازدواج، زندگی در مزرعه، نوشتن و شروع دوباره. فرصت انتخاب استینگو به عنوان یک رویای شیرینِ دور از دست در برابر ناتان، انتخاب زندگی در مقابل نیستی. اما کیست که نداند برای سوفیِ به انتها رسیده و تلخکام، مرگ پیشنهاد شگفتانگیزتریست. پس دست رد به سینهی جوانک دلباخته میزند و ساعتی بعد رها از خستگیهای همیشه، در آغوش مرد مجنونش و دست در دست او به استقبال پایان تلخ میرود، چرا که هر پایانی برای سوفی بهتر از ادامه دادن است.
@art_philosophyy
🎬 سکانسی تکان دهنده و غم انگیز از فیلم انتخاب سوفی
مادری که مجبور به #انتخاب می شود. در هر صورت می بازد.
مادری که باید بین دو کودک خود انتخاب کند کدام پیشش بماند و شاهد کشته شدن کدام توسط کوره آدم سوزی نازی ها باشد!
▪️مریل استریپ فقط با یک برداشت بازی کرد و بابت دردناک بودن این صحنه، حاضر به بازی برای برداشت دوم نشد.
@art_philosophyy
▪️همایش آراء و افکار #لئو_تولستوی با سخنرانی نوه او، ولادیمیر تولستوی، دکتر کریم مجتهدی و دکتر داوری اردکانی
@art_philosophyy
🔺فلسفه به گونه ای نظام مند زمينه وسيع تري را نسبت به علوم ديگر پوشش مي دهد، اين كه فلسفه زمينه هاي متعددي را در برمي گيرد حاكي از ويژگي گستردگي آن است. اما عمق چيست؟ سعي فلسفه گذشتن از سطح و رسيدن به عمق و هسته است.
در واقع گاهي اوقات استدلال يك #فيلسوف چنين است كه چيزي نزديك به شيوه ديگري از تحقيق نظير دانش را مي بايست جايگزين نمود. اين امر نماد تلاشي براي رسيدن به عمق است. فلسفه مي تواند موجب بروز تغييراتي در ساير نظامها گردد چرا كه اين علم اساس آن نظامها را عميقاً مورد مطالعه و بررسي جدي قرار مي دهد. برخي از روانشناسان با نظر #سوزان_بلك مور #روانشناس دانشگاه بريستل مبني بر اين كه بعد از مرگ جسم مادي هيچ تجربه اي از خود باقي نخواهد ماند، موافقند.
اما فلاسفه در اين مورد با آنها همداستان نيستند. فيلسوف ممكن است درست يا غلط چنين استدلال كند كه يك تحليل دقيق از اطلاعات خام و تجربي با دانسته هاي حوزه هاي ديگر تجربه انسان نشانگر اين خواهد بود كه «خود» يا ذهن باقي مي ماند و لزوماً بعد از مرگ جسم از بين نمي رود.البته هدف نگارنده در اينجا بيان تناقض فلسفه با نظريات بنيادين دانشمندان و روانشناسان نيست. برخي از فلاسفه با شك و ترديدي كه بلك مور در خصوص بقا مطرح كرد موافقند. مسأله مورد نظر در اينجا جامعيت فلسفه و بويژه تلاش آن براي رسيدن به عمق يك چيز(پديده) است. سعي و تلاش فلسفه درك و فهم است، حتي اگر اين امر به معناي چالش با نظريات و عقايد نظامهاي ديگر تلقي گردد.
تا بدينجاي مقاله حاضر جامعيت فلسفه را مورد بررسي قرار داديم. اما نظام مند بودن به چه معناست؟
ساده ترين راه جهت توصيف نظام مند بودن (كه بيانگر ايده اصلي است اما تلاش چنداني جهت روشن نمودن آن نمي كند) آن است كه: فلسفه از دو ويژگي انسجام و سازگاري توأمان برخوردار باشد. منظور از انسجام آن است كه گزاره هاي فلسفي با يكديگر متناقض نباشند و مراد از سازگاري آن است كه طرفين قضايا يكديگر را تأييد كنند.
عناصر نظام مند بودن (انسجام و سازگاري) بسيار انتزاعي به نظر مي رسند و در واقع توصيف دقيق آنها بسيار دشوار است. اما در عين حال فلسفه مستلزم اين دو ويژگي است و هر گزاره اي كه فاقد يكي يا هر دوي اينها باشد، غيرنظام مند و مطرود است. به منظور روشن شدن بحث سه مدعاي فلسفي ذيل را در خصوص ذهن، مغز و مرگ در نظر بگيريد.
مدعاي اول: ذهن يك چيز است و در واقع همان مغز است. بدين معنا كه ذهن و مغز يكي هستند.
مدعاي دوم: ذهن بعد از مرگ باقي مي ماند.
مدعاي سوم: مغز بعد از مرگ باقي نمي ماند.
مدعاهاي اول، دوم و سوم را نمي توان درست انگاشت از اين حيث آنها داراي انسجام نيستند. ذهن نمي تواند باقي باشد در حالي كه مغز (چنانچه ذهن و مغز يكي باشند) از ميان برود.
براي مقايسه، اين مثال را در نظر بگيريد: من يك شخص و در واقع همان جرج گراهام هستم. من نمي توانم به اسكاتلند سفر كنم در حالي كه جرج گراهام به چين سفر كند. اگر ما يك شخص واحد باشيم پس هر چه من انجام مي دهم جرج نيز مي بايست همان را انجام دهد چرا كه او، من هستم. اما براي دستيابي به نظام مندي چه بايد كرد؟ در مثال مذكور، يك بار مدعاي اول را برداشته و مدعاي چهارم را اضافه مي كنيم: ذهن و مغز يكي هستند. مدعاي دوم، سوم و چهارم منسجم اند و هر يك از گزاره ها را مي توان درست انگاشت. اين بدان معنا نيست كه گفته شود هر يك از آنها به راستي صحيح اند لكن مي توان ادعا كرد كه اين مجموعه از تناقض مبري است. حتي مدعاهاي دوم، سوم و چهارم يكديگر را تأييد مي كنند. چنانچه به عنوان مثال اگر ذهن و مغز يكي نباشد، پس آنچه درباره ذهن صادق است درباره مغز صادق نيست، آن چيز چيست؟
پاسخ احتمالي مدعاهاي دوم و سوم آن است كه ذهن بعد از مرگ باقي است اما مغز خير. پس مدعاهاي دوم و سوم، مدعاي چهارم را تأييد مي كنند. در واقع آنها علت صدق مدعاي چهارم را توضيح مي دهند. لذا مدعاهاي دوم، سوم و چهارم نه تنها سازگارند بلكه معقول و منطقي و منسجم و داراي روابط تأييدكننده دو طرفه نيز هستند. متأسفانه شايد همانگونه كه گيلبرت هارمن، استاد فلسفه دانشگاه پرينستون، در جاي ديگر خاطر نشان مي كند، هيچ قانون ثابتي كه نحوه رسيدن به سازگاري و انسجام را نشان دهد وجود نداشته باشد. نظام مندي نشان مي دهد كه چيزي (يكي از گزاره ها) در مدعاهاي اول، دوم و سوم بايد كنار رود.
اما كداميك؟ آيا مي بايست مدعاي چهارم را به جاي مدعاي اول بگذاريم؟ آيا لازم است مدعاي دوم مبني بر باقي ماندن ذهن بعد از مرگ را رها كنيم؟ مدعاي سوم كه مدعي عدم بقاء مغز است چطور؟
✍جرج گراهام
@art_philosophyy
🔺اپیکوروس این تعالیم را رهانندهٔ ما از وحشت های مجازات ابدی می دانست.
اگر مرگ یک پایان ناگزیراست، پس فقط باید دل نگران زندگی بر روی کره خاک بود، و اپیکوروس معتقد بود ما باید بیشترین بهره را از این زندگی ببریم. او یک لذت پرست بود و این را بی محابا می گفت. غایت زندگی لذّت است؛ مغز تعالیم او مربوط به راه های زیستنی است که بیشترین لذت ممکن را برای ما فراهم می آورد.
تا حدی شگفت آور است که زندگی خود اپیکوروس بسیار ساده تا حد #زهد و ریاضت کشی بود.
عقیده عمومی، چه در دوران باستان چه در جهان مُدرن، تصویری از اپیکوریان به دست می دهد که گویی اینان فقط به دنبال لذات جسمانی و شهوانی بودند: « بخور، بنوش، و شاد باش، چون فردا خواهی مُرد! »
اما درک اپیکوروس از #لذّت تقریباً به تمامی #منفی است؛ آنچه باید به دنبالش بود لذّت فی نفسه نیست، بلکه #غیابِ درد است. « لذت زمانی به اوج خودش می رسد که هیچ دردی #نباشد.
پس وقتی می گوییم که لذت هم هدف و هم غایت است، منظور ما لذت های آدم های عیاش یا آدم های شهوتران نیست، چنان که برخی از سر جهل، پیشداوری یا وارونه نمایی عامدانه می گویند. منظور ما از لذّات غیاب درد در جسم پریشانی روح است
اهالی مکتب اپیکوری ساده زیست بودند. اپیکوروس در مکاتباتش می گوید که با نان و آب خرسند است. « و باز: یک کوزه کوچک پنیر برایم بفرست تا وقتی دلم خواست به خودم ضیافتی بدهم» . هدف نهایی رسیدن به حالتی فارغ از درد و پریشانی، یعنی #آتاراکسیا یا آسودگی، است. اپیکوروس انواع مختلفی از میل ها و تمناها را مشخص کرده بود و می گفت فقط باید ساده ترین آن ها را ارضا کرد. « لذت جسمانی وقتی که دیگر درد نیاز برطرف شده باشد افزایش نمی یابد؛ پس از آن دیگر آنچه هست تنوع طلبی است. » یک دلیل اینکه اپیکوروس چیزی بیش از ارضای حداقلی را نمی پسندید این بود که در نظر او لذت عمدتاً در ذهن بود: « آنچه سیری ناپذیر است، برخلاف آنچه می گویند، شکم نیست، بلکه این فکر نادرست است که نمی توان آن را پُر کرد».
«برای کسی که فکر می کند #اندک، کافی نیست، هیچ چیز کافی نیست. » اپیکوروس آشکارا استدلال می کرد که اگر لذت عمدتاً در #ذهن است، پس می توان از طریق ذهن به لذاتی بزرگ تر از آن دست یافت که مردم به اشتباه فکر می کنند.
اپیکوروس با کم بهادادن به لذات جسمانی، مانند افلاطون، بر لذّات معنوی، خصوصاً لذت دوستی تأکید می کرد که در نظر او بزرگترین شادمانی بود. مکتب او را از روی باغ خانه اش، جایی که دوستانش گرد می آمدند و از گفتگو با هم لذّت می بردند، « باغ» نامیدند. «در میان تمام راه هایی که ما با حکمت فراهم می آوریم که ضامن خوشی در طول زندگی باشد، بسی مهمتر از همه بدست آوردن دوستان است. همان گونه که یکی از مفسران می گوید، اپیکوریان در جهان پرتلاطم اطرافشان «جزایر آرامش جداگانه ای را برای خودشان تشکیل می دادند. »
در نظر اپیکوریان، اگر زندگی را درست بزنیم، زندگی علاوه بر شادمانی پر از امنیت خواهد بود. وقتی زندگی را در حد نیازهای ساده نگه داریم، می توانیم کاملاً مطمئن باشیم که قادریم این نیازها را ارضا کنیم. یک مشکل گران پسندی این است که دائماً باید متحمل زحمات فراوان برای ارضای چنین سلیقه ای شد. اگر نیازهای بیرون از خودمان داشته باشیم برای آن که احساسی خوشی کنیم، باید در بیرون به دنبال آن ها بگردیم، پس خودمان را به این ترتیب مبتلای شرایط بیرونی می کنیم. انسان خردمند، با محدودکردن تمناهایش، وابستگی اش را به جهان محدود می کند، و بنابراین آزاد و خودبسا می شود.
اندرز اپیکوریان چنین است: « دور از توجّه بزی» . به دلیل ناامنی های این جهان، انسان خردمند از سیاست پرهیز می کند. چون هدف انسان خردمند رسیدن به آرامش است، اپیکوروس در کل توصیه می کند که ازدواج نکنیم و صاحب فرزند نشویم.
زندگی آرام در برابر بدبختی های ناگزیر نوعی ایمنی فراهم می آورد. چون درد هم، مثل لذت، با تخیّل است که افزوده می شود، انسان خردمند قادر است با بزرگترین دردها هم بسازد و کنار بیاید. انسان خردمند حتی در عذاب و فشار هم خوش است (اگرچه شاید بنالد و شکوه کند). گواهی آشکار قدرت تحمل عذاب انسان خردمند را در نامه ای از اپیکوروس به ایدومنئوس نامی می توان یافت که در آن از عذاب بیماری کُشنده اش سخن می گوید:
در این روز رحمت بار، که آخرین روز زندگی من هم هست، این نامه را برای تو می نویسم. رنج دائم من از شاش بند و اسهال خونی چندان زیاد است که هیچ چیز تسکینش نمی دهد؛ اما من ورای همه این دردها با یاد گفتگوهای لذت بخشی که با هم داشتیم در ذهن خود شادم. اما با لطفی که همیشه به من و فلسفه ام داشته ای خواهش می کنم که مراقب فرزندان مترودوروس باشی
@art_philosophyy
ادامه🔻