ˇ﷽ برای تماشای یک عشق ماندگار، در میان محفلے مهمان شدیم کھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حلال. کانالهای مجموعه فانوس: ˹ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ˹ Eitaa.com/Rasad_Nama ˹ Eitaa.com/Daricheh_AD پلارتباطی: Eitaa.com/Daricheh_Khadem ˼
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سیزدهم
(محمدرضا می گوید)
حوریایی که متعلق به من بود حالا جلوی ماشین حسام، مثل یک عروسک خجالت زده نشسته بود و دست حسام زیر چانه اش نشسته با او حرف می زد. دوست داشتم شیشه های ماشینش را خُرد کنم و حوریا را با موهای پوشانده شده اش آویزان. این حق من نبود که مثل یک ناکام حسرت زده نظاره گر لحظات عاشقی منفورشان باشم. این چند سال چقدر خودم را به حاج رسول نزدیک کرده بودم و همه ی اهل محل عقد من و حوریا را توی ذهنشان سفت و محکم بسته بودند و به حق می دانستند که حوریا مال من باشد. این دختر سهم من بود با وجود تمام ایثارگری هایی که در حق خانواده و پدر معلولش کرده بودم. چه شبهایی که پیش حاج رسول در بیمارستان ماندم و به سختی شبم را صبح کردم. چقدر او را دکتر می بردم و کارهایش را انجام می دادم و دور دستش بودم به این بهانه که خودش دو دستی دخترش را تقدیمم کند. نمی دانم بلای عظیم حسامِ لعنتی کی بر کاخ داشته هایم آوار شد و زیباترین دارایی ام را از من ربود. خودم را پشت دیواری مخفی کردم که ماشین حسام از جلویم عبور کرد و من با حرص قلوه سنگی را بانوک کفشم به سمتش شوت کردم و از قضا سنگ به گلگیر ماشینش برخورد کرد. دست و پایم را گم کردم اما همین که حسام متوجه و پیاده شد، چهره ای حق به جانب گرفتم و دو دستم را به جیب شلوارم فرو دادم و با سر و گردنی که عمدا عقب نگه داشته بودم نگاهش کردم. از چهره اش حرص و عصبانیت می بارید. پس روی ماشینش نقطه ضعف داشت. ناخودآگاه از این فکر کج خندی زدم و حسام عصبی تر به سمتم غرید.
_ چه غلطی کردی؟!
بدون حرف و با همان لبخند به او خیره شدم.
_ می خندی؟!
بیشتر خندیدم و این حسام را عصبی می کرد. بدم نمی آمد از داد و بیداد دعوایمان خانواده ی حاج رسول هم بیرون بیایند و رفتار دامادشان را با من ببینند. آن وقت، قیافه ی حاج رسول و حوریا دیدنی می شد. حسام به سمتم خیز برداشت و یقه ام را گرفت و مرا به کنار گلگیر ماشینش کشاند.
_ مرتیکه ببین چیکار کردی؟!
با دیدن رنگ پریده ی گلگیر، گل از گلم شکفت و قهقهه ی کوتاهی زدم و گفتم:
_ خوشگل تر شد.
صدای دندان های حسام را به وضوح شنیدم. دوست داشت سر به تنم نباشد. چهره ی سرخ از خشم و چشمان دریده اش را به من دوخته بود و با حرص نفس می زد. منتظر بودم نقشه ام عملی شود و اولین مشت را حواله ام کند و دعوایمان شروع شود اما چشم بست و با همان حرص یقه ام را رها کرد و به سمت ماشینش رفت. متعجب از کارش، یقه ام را درست کردم و گفتم:
_ وجودشو نداشتی؟!
در حین سوار شدن گفت:
_ آدم از یه سوراخ چند بار گزیده نمیشه. نمیذارم توی این کوچه دعوا راه بندازی و خاطر اهالی اینجا رو مکدر کنی. کورخوندی پسر...
و با سرعت از کوچه خارج شد. از اینکه دستم را خوانده بود حرصی شدم و راه خانه را پیش گرفتم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_یازدهم
حوریا عصبی و برافروخته بود که دست حسام روی مشت گره شده اش نشست و آرام مشت حوریا را باز کرد و پنجه اش را به دست یخ زده ی حوریا قلاب کرد و گفت:
_ اگه یه روز از مغازه برگشتم و اعصاب نداشتم، بدون که با همچین مشتری های زبون نفهمی مواجه شدم.
و خنده سر داد. حوریا از شوخی حسام حالش بهتر شده بود و قفل انگشتان حسام در دستش داشت رفته رفته جان را از قالب تنش بیرون می آورد و نفسش را به شماره می انداخت که با ورود مشتری جدیدی حسام پنجه اش را باز کرد و دست حوریا را رها کرد.
(حوریا می گوید )
از حرکت خانم فدایی تمام جانم را خشم گرفته بود. علنا مشخص بود که به حسام چشم داشته و ناکام مانده. دوست داشتم سرش داد بزنم و از مغازه بیرونش بیاندازم. اصلا دوست داشتم کیسه ی پلاستیک لباس ها را از او بگیرم و بگویم که دیگر حق ندارد پایش را توی این مغازه بگذارد که نشستن دست حسام بر مشت گره کرده و سردم، روحم را از جانم بیرون کشید. کم مانده بود غش کنم. حسام آرام مشتم را باز کرد و پنجه اش را میان انگشتانم گره زد و با انگشت شصتش روی دستم را نوازش می داد. حس عجیبی بود این برخورد و این تماس. دستان زنانه ام میان انگشتان محکم و مردانه ی حسام گم شده بود و رفته رفته دست سردم داغ و پر حرارت می شد که با ورود مشتری، حسام دستم را به نرمی رها کرد و از من فاصله گرفت. تمام جانم یک قطره ی آب شده بود که دوست داشت به زمین بچکد و محو شود. شرم شیرینی روحم را احاطه کرده بود که حتی خجالت می کشیدم با حسام چشم در چشم شوم. بعد از راه انداختن مشتری، مغازه را تعطیل کرد و از من خواست به مادرم اطلاع دهم ناهار را با حسام هستم و قرار شد مرا به رستوران ببرد. دوست داشتم به سفره خانه ای برویم که روز تولد امام حسن ما را به افطاری دعوت کرد و به هرکداممان هدیه داد. دوست داشتم حالا که به حسام محرم شده ام یکبار دیگر لذت غذا خوردن با او را در آنجا تجربه کنم اما نمی دانستم به چه رویی مطرح کنم. با هم راهی پارکینگ پاساژ شدیم. درِ جلوی ماشین را برایم باز کرد و بعد از سوار شدن، آن را بست و خودش پشت فرمان نشست. مثل یک پسر نوجوان پر از خوشحالی، لبخند می زد و حرکاتش هیجان زده بود. آرام به سمتم برگشت و گفت:
_ خب... دستور بفرمایید خانومم. جایی مد نظرت نیست؟
انگار حرف دلم را فهمیده بود. با این وجود گفتم:
_ هر جور صلاح می دونید. فرقی نداره.
حسام اخمی ساختگی به ابرویش داد و گفت:
_ فرق داره که پرسیدم. دوست دارم اگه جایی در نظر داری بهم بگی، بدون تعارف و خجالت.
آرام لب زدم:
_ اون... سفره خونه که...
بدون معطلی گوشی اش را از روی هولدر برداشت و با جایی تماس گرفت. بعد از هماهنگی تختی که رزرو کرد، ماشین را به پرواز درآورد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_نهم
صبح شده بود. حسام بین خواب و بیداری گوشی اش را نگاه کرد. ساعت از نه صبح گذشته بود. برای حوریا پیامی فرستاد
« سلام خورشید زندگیم. صبحت بخیر »
هر چه منتظر جواب ماند، خبری نشد. بلند شد صبحانه ای الکی خورد و راهی مغازه شد. در حال رسیدگی به مشتری هایش بود که موبایلش زنگ خورد. بی توجه به صاحب تماس، جواب داد.
_ بله؟!
حوریا از لحن حسام مچاله و مردد شد. با تردید گفت:
_ سلام. خوبین؟ بدموقع مزاحم شدم؟
صدای حسام رنگ عشق گرفت و لحنش تغییر کرد.
_ سلام عزیزدلم. خوبم به خوبیت. کجایی خانوم پیام میدم جواب نمیدی؟
نگاه ریزبین چند تا از مشتری ها روی حسام ثابت ماند. حسام خجالتی شد اما برای اینکه غرورش را نشکند با همان لحن ادامه داد:
_ تازه بیدار شدی خانومم؟
حوریا که انگار به خودش آمده باشد با لحنی شوخ مآب گفت:
_ خیر... بنده بعد از نماز صبح نخوابیدم دیگه. کلاس داشتم الانم دارم از دانشگاه برمیگردم که پیامتونو دیدم. گفتم زنگ بزنم بهتره.
حسام که از محبت پنهانی و زنگ حوریا به وجد آمده بود گفت:
_ من الان مغازه م. اگه کاری نداری پاشو بیا اینجا، باهم بر می گردیم.
و بعد از مکالمه ای کوتاه تماس را قطع کرد. چند مشتری ثابت حسام که تا به حال کسی را با حسام ندیده بودند کنجکاوی شان سر به فلک کشیده بود بفهمند حسام به چه کسی اینگونه بی محابا عشق میداد؟! خانم فدایی مربی یکی از باشگاههای زنانه ی محله ی بالاشهر که در مغازه حضور داشت و کش ورزشی را برای شاگردانش به صورت عمده از حسام می خرید با لحنی لوند گفت:
_ ازدواج کردید آقای قیاسی؟
حسام همانطور که بسته های کش ورزشی را جلوی دستش می گذاشت به تک کلمه ای پاسخش را داد.
_ بله
خانم فدایی لب های پروتز شده اش را ورچید و گفت:
_ چند وقته؟
حسام اخمی به پیشانی اش افتاد و لب زد:
_ رسما یه روزه.
خانم فدایی موهایش را دستی زد و با خنده گفت:
_ غیر رسمی چی؟
حسام سکوت کرد و سراغ مشتری بعدی رفت اما این زن دست بردار نبود. حسام دوست داشت هر چه زودتر و قبل از ورود حوریا به مغازه، این زن فضول و سمج را راه بیاندازد و برود اما وقت کُشی های او بابت پُرُو چند ست ورزشی بر تلاش حسام چربید و حوریا به مغازه رسیده بود. انگار فدایی می خواست بداند طرف مقابل حسام قیاسی چه کسی می تواند باشد که دل او را به دست آورده. علی رغم تلاش ها و نخ دادن هایش هیچ وقت نتوانسته بود حسام را به خودش جذب کند که با دیدن حوریا خشکش زد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتم
صدای بم و مردانه اش با آن لحن شیک و جنتلمنانه روحم را به پشت تماس تلفنی کشاند
_ چی شد ساکت شدی حوریا جان؟ یه دست تکون بده ببینم
خنده ام گرفته بود. سرم را بالا گرفتم و هیبت زیبایش را از دور نگاه کردم و آرام دستی تکان دادم. اصلا دوست داشتم فقط او حرف بزند بسکه زیبا و پرمهر کلمات را ردیف می کرد و من مانده بودم چه جوابی بدهم که حق او را ادا کرده باشم
_ دردت به دلم یه چی بگو صداتو بشنوم.
_ چی بگم. دوست دارم شما حرف بزنی
خنده ی زیبایش توی گوشی پیچید. این پسر حتی خنده اش هم دلبرانه بود. شاید هم من بعنوان اولین تجربه، ندیده بودم و این حرکات و وجنات حسام برایم رویایی بود
_ اگه تو دوست داری، چشم... من همش حرف میزنم و تا خود صبح قربونت میرم.
خجالتی شده بودم و از داغی صورتم کلافه بودم. با صدایی آرام گفتم:
_ عکسای امشب رو دارید؟
_ نه عزیزدلم. عکسا توی گوشی الناست. اون عکس گرفت.
دلم کمی گرفت و گفتم:
_ من که شماره شو ندارم. دوست داشتم ببینم لحظات توی عکس رو.
صدایش جدی شد و گفت:
_ یه لحظه قطع می کنم. بعدا زنگ می زنم.
و بدون اینکه منتظر خداحافظی من باشد، تماس راقطع کرد. سرم را بالا گرفتم توی بالکن نبود. من هم دلخور به داخل خانه آمدم و توی اتاقم خزیدم. سعی کردم فکر بدی نداشته باشم و دلخور نشوم. شاید کاری ضروری برایش پیش آمده باشد. توی ذهنم، خودم را دلداری می دادم و کار حسام را توجیه میکردم که بیش از پنجاه پیام مجازی به صفحه ی گوشی ام هجوم آورد. صفحه را که باز کردم، اسم (آقا حسام) روی گوشی ام حک شد و دانه به دانه ی عکس ها شروع به دانلود شدن، کردند. لبخند پهنی روی لبم آمد و با دیدن پیام آخرش سرشار از مهر شدم.
« عکسا رو از النا گرفتم. میذارم دونه دونه شو تماشا کنی و لذت ببری. منتظر تماستم. هر وقت دیدن عکسا تموم شد، اگه نخوابیدی بهم زنگ بزن عروس زیبای من »
اینکه لب تَر کرده بودم خواسته دلم را فراهم کرده بود، دلم را قرص می کرد. بعضی از عکس ها چقدر جذاب و با احساس بودند. اصلا نمی دانم النا این عکسها را چه وقت گرفته بود اما بابت تک تکشان دوست داشتم او را بغل کنم و ببوسم و تشکر کنم که چقدر ماهرانه شکار لحظه ها را انجام داده و ثبت خاطره کرده بود. علی الخصوص یکی از عکس ها که من در حال درست کردن روسری ام بودم و حسام تماما غرق بود توی چهره ام و با لبخند دندان نمایی مرا نگاه می کرد. چقدر حالتش دوست داشتنی بود. نا خودآگاه به ذهنم جاری شد ( آقای دوست داشتنی من )
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجم
بعد از صرف شام منزل حاج رسول را ترک کردند. حسام دلش می خواست تمام لحظاتش را با حرف زدن و در جوار حوریا ماندن، سپری کند اما می دانست که به این زودی یخ او آب نمی شود. پس دلش را افسار انداخت و سرکشی اش را مهار کرد و معقولانه از آنها خداحافظی کرد و به آپارتمانش بازگشت. دلش سبک شده بود و خیالش آسوده بود و در اولین فرصت بعد از تعویض لباسش، خودش را به بالکن انداخت و چشمش را زوم خانه ی عشقش کرد. موبایل را توی دستش چرخاند و پیامی برای حوریا فرستاد
« خانومم کجایی؟ »
به کثری از ثانیه پیامش دیده شد و عبارت (زندگیم در حال تایپ) روی گوشی حسام نمایان شد
« سلام آقا حسام، هستم. »
« خسته نباشی عزیزم. کارات تموم شد؟ »
« خسته نیستم. بله الان اومدم تو اتاقم »
« امشب حسابی زحمت افتادید. از جانب من تشکر کن »
« زحمتی نبود. دور همی خوبی بود »
« می تونم تماس بگیرم؟ دلم برا صدات تنگ شده »
حسام منتظر جواب حوریا بود که خودِ حوریا تماس گرفت و لبخند رضایت به لبهای حسام نشست.
_ سلام خانومم. حالت چطوره؟
حوریا خجالتی شد و صورتش گُر گرفت.
_ سلام خوبم شما خوبی؟
حسام نگاه عمیقش را به ایوان خانه ی حاج رسول انداخت و گفت:
_ زیاد خوب نیستم.
حوریا کمی نگران شده بود. محجوبانه گفت:
_ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
حسام خنده اش را کنترل کرد و گفت:
_ چشمم درد می کنه. از حدقه داره در میاد.
اینبار صدای حوریا رنگ نگرانی گرفته بود
_ خدا نکنه. چرا؟ شما که الان خوب بودی.
حسام دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. با خنده ادامه داد:
_ دارم ایوان خونه تون رو می پام. نمی بینمت چرا؟!
حوریا کمی به خودش آمد و دلش غنج رفت. بی معطلی روسری را روی سرش انداخت و به ایوان آمد و سرش را بالا گرفت و حسام را دید که وسط بالکن ایستاده و دست راستش به گوشی بود و با دست چپ برایش دست تکان می داد. حوریا هم به آرامی دستی تکان داد و تکیه به ستون ایوان ایستاد و گفت:
_ از کی اینجایید؟
_ از وقتی که برگشتم. لباسامو عوض کردم طاقت نیاوردم اومدم بالکن و چشم دوختم به خونه تون. دیدم خبری نیست که پیام دادم.
حوریا ریز خندید و دوباره سرش را بالا گرفت و به حسام نگاهی انداخت و گفت:
_ فکر کنم از این به بعد جای شما توی بالکن باشه، ولی از من انتظار نداشته باشید که مدام رو ایوان زندگی کنم.
و هر دو خندیدند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سوم
حالت جمع به روال عادی اش بازگشته بود که حاج رسول با حاج آقای مسجد تماس گرفت جهت جاری شدن صیغه به منزلشان بیاید. حسام رو به حاج رسول گفت:
_ اگه اجازه بدید تا حاج آقا تشریف میارن چند لحظه با حوریا خانوم صحبت کنم.
حاج رسول موافقت کرد و حسام را به همراه حوریا راهی اتاق حوریا کرد.
حوریا به داخل اتاق رفت و حسام پشت سرش وارد شد. حوریا به سمت حسام برگشت و نگاه پرسش وارش را به حسام دوخت. حسام خنده اش گرفت. آرام در را روی هم گذاشت و رو به حوریا گفت:
_ بشینیم؟
حوریا دستپاچه شد و با لبخند به حسام تعارف کرد روی صندلی میز تحریرش بنشیند. خودش هم لبه ی تخت نشست و باز نگاه خود را به حسام دوخت و منتظر بود بفهمد چه حرفی بین حسام و او باقی مانده است. حسام پا به پا کرد و گفت:
_ تا چند دقیقه ی دیگه به هم محرم میشیم. میخوام خیال خودمو راحت کنم.
و با تردید و گره کوچکی که به ابرویش افتاد ادامه داد:
_ ممکنه توی زندگی با من خیلی اتفاقا بیفته. خودت میدونی گذشته ی متفاوتی با وضعیت الانم داشتم. ماجرای رستوران و بعد هم قضیه ی النا و برخورد تو... چطور بگم...
حوریا با کمی دلخوری و صدایی که از پس حنجره اش بیرون زد با پشیمانی گفت:
_ من که عذرخواهی کردم... من...
حسام نگذاشت به حرفش ادامه دهد.
_ حوریا جان... من نخواستم با پیش کشیدن اون ماجرا تو رو خدایی نکرده شرمنده کنم. فقط دلم لرزیده. بهت هم حق میدم هر رفتاری رو داشته باشی اما... دوست دارم بعد محرمیتمون، این حسام رو بشناسی نه اونی که ته ذهنت مونده. هر چند گذشته ی من تا ابد باهام هست و امکان داره موارد مشابهی از اون اذیت و آزارها در کنار من به واسطه ی گذشته م تجربه کنی. اما بی ریا و بدون دروغ بهت می گم که نه دختری تو زندگی من بوده و نه با کسی ارتباط داشتم. اولین و آخرین دختری که به قلبم اومده خود تویی و برای خوشبخت کردنت از هیچ چیزی دریغ نمی کنم.
نگاه حسام رنگ مهربانی گرفت. با کمی لبخند گفت:
_ الان دیگه همه کس و کارم تو هستی حوریا. خودت می دونی توی این دنیا جز رفاقت افشین هیچکس رو ندارم. تو میشی دار و ندارم. میشی خانواده و کس و کارم. مطمئن باش بیشتر از تو، من مشتاق به نگه داری این زندگی جدیدم هستم. نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره فقط... هرگز پشتمو خالی نکن و بدونِ حرف و بحث، ذهن خودتو درگیر نکن. هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده و باهام حرف بزن که باهم حلش کنیم. میخوام از این لحاظ مطمئنم کنی.
حوریا که تا این زمان سکوت کرده بود با حرف های حسام تحت تأثیر قرار گرفت و چشمانش لغزان از اشک شده بود و قطره اشکی سمج از پلک پایینش روی دست هایش چکید. همانطور سر به زیر گفت:
_ هرگز نمیذارم این اشتباهی که کردم و اون قضاوت نابه جا، تکرار بشه. مطمئن باشید.
با هم بیرون رفتند و حاج آقای مسجد را در کنار حاج رسول دیدند که با لبخند و لحنی گرم از آنها استقبال کرد و به آنها تبریک گفت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_اول
خودش را میان آینه ی قدی ورانداز کرد. کت و شلوار سرمه ای رنگ و پیراهن سفید و مدل مویی که جذابیت اش را چندین برابر کرده بود اورا به هیبت یک تازه داماد درآورده بود. روز عید فطر بود و صبح، نماز عید خوانده شده بود و به رضایت حاج رسول قرار بود عصر همان روز، صیغه محرمیت بین حسام و حوریا خوانده شود و مراسم نامزدی شان برگزار گردد. شیرینی یک ماه روزه داری و تجربه ی اولین سال تزکیه ی نفس، با روز نامزدی و وصالش با حوریا پر حلاوت شده بود. حسام بی قرار بود. تنهایی همه ی کارهایش را راه انداخته بود. حلقه نامزدی تک نگین زیبایی که با وسواس آن را سفارش داده بود به همراه چادرنماز و روسری و سبد گلی که باب دلش بود، گوشه ی میز وسط مبلمان چیده شده بودند و فقط مانده بود تحویل جعبه ی شیرینی مخصوصی که قرار بود افشین و النا از قنادی معتبر شهر بگیرند و به حسام ملحق شوند و رهسپار کلبه ی عشق اساطیری حسام گردند. دلش برای تنهایی اش گرفت اما حال و هوای قشنگش را با این حس ویرانگر که سالها حسرت به دلش انباشته بود خراب نکرد و بار دیگر از چپ و راست خودش را توی آینه دید زد. ساعت را به مچش انداخت و با ادکلن دوش گرفت و با صدای زنگ آپارتمان به سمت در خیز برداشت. افشین و النا هم با آراستگی میان چارچوب در آپارتمان ظاهر شدند. افشین آپارتمان را روی سرش گذاشته بود و سوت زنان به دور حسام می رقصید. به غیر از جعبه ی شیرینی، یک سینی تزئین شده با تورهای ظریف سفید و نباتی، همراهشان بود که میان آن، یک کله قند تزئین شده و یک دفتر زیبا و قلمی به زیبایی و آراستگی همان دفتر و یک آینه و قرآن و چند شاخه نبات تور زده و یک ظرف نقل و سکه از محتویات سینی تزیین شده در دست النا بود. چشم های حسام برقی زد و النا در جواب نگاه مشتاق حسام گفت:
_ شرط می بندم از اینا نخریدی.
حسام همانطور ذوق زده سینی را از النا گرفت و گفت:
_ نه... اصلا نمی دونستم باید بگیرم.
النا با ذوق به سمت بقیه ی هدیه ها و سبد گل زیبای روی میز رفت و گفت:
_ اینا برای عروس خاطره میشه. شاید آقایون اهمیتی ندن ولی برای عروس دونه به دونه ش شعف و خوشحالی میاره.
و بعد با ذوق گفت:
_ چه جعبه های شیشه ای قشنگی. خیلی با سلیقه هدیه ها تزئین شدن.
حسام دکمه ی سر آستینش را وارسی کرد و گفت:
_ دادم توی همون گل فروشی تزئین کردن. دیر نشه... بریم؟
افشین پس گردنی به حسام زد و گفت:
_ هول نکن، دیر نمیشه.
باهم همه ی وسایل را توی ماشین حسام گذاشتند و از این کوچه به خانه ی عشق کوچه پشتی، راهی شدند.
ادامه دارد...
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#خادمانه
سلام و نــ✨ــور
سپاس از حضور سبـ🍃ـز و گرمـ🔥ـتون
پیام ها💌 و نظرات فوق العاده تون🌺
انگیزه ای به قلـ✍🏼ـمم داد که بی اغراق
تأثیر انرژی مثبتـ+ـتون رو با تموم وجـ😇ـود
درک کردم طوریکه دوست دارم شما رو به
#فصل_دوم_توبه_نصوح 😍 بشارت بدم.
حق نگهدارتون خادم شما #طاهره_ترابی
💞✍🏼 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتاد_وسوم ]
النا عصبی گفت:
_ خودم میرم باهاش حرف می زنم. شما اینهمه تلاش کردین این فقط یه سوء تفاهمه که بر حسب اتفاق، من باعثش بودم.
_ نمی خواد... وقتی من اینهمه بی اعتبارم برای حوریا، دیگه چه فایده ای داره...
افشین گفت:
_ حسام جان احساسی برخورد نکن. بهش حق بده. اون توی مرحله شناخت تو قرار داره. ممکن بود برای هر کس دیگه ای این اتفاق می افتاد، همینطور قضاوت می کرد. درسته که تند برخورد کرده و از روی عصبانیت فرصت توضیح نداده و یه طرفه به قاضی رفته. اما با همین لحن تندش ثابت کرده اونم دوست داشته و این عکسا برای اونم گرون تموم شده وقتی حسش به تو رو که محکومی، پوچ دیده. تعجب می کنم چرا این چند روز هم خودتو، هم اون دختر رو زجر دادی. اگه عاشقی باااید بجنگی. دست روی دست گذاشتی که چی؟ که هر کس اومد یه انگی بهت بچسبونه و زندگیتو خراب کنه؟ والا با این غرور و سرسختی تو، این رفتار و بی دست و پایی واقعا بعیده.
انگار روح آزرده ام به این سرزنش و نهیب برادرانه احتیاج داشت. النا و افشین شب را خانه ی من ماندند. تا سحر چیزی نمانده بود.حرف زدیم ودلم آرام شد. هر چه در یخچال داشتم روی میزچیدم، سحری خوردیم وبعد از نماز آنها راهی منزلشان شدند. هنوزحاضرنبودم باحوریاحرفی بزنم یا فرصتی به دست آورم برای توضیح دادن اما دلم سبک شده بود. تا نزدیک غروب خوابیدم. خیلی خسته بودم و به این خواب احتیاج داشتم. بعد از چند روز گوشی ام را روشن کردم و ته دلم غنج می رفت که پیامی هر چند کوتاه، از پشیمانی حوریا ببینم. چون می دانستم النا قرار بود به منزل آنها برود و توضیحی را که به من فرصتش داده نشد، او بگوید. قبل از قضا شدن نمازم، دست و پا شکسته آن را خواندم و برای خریدن افطار و شام راهی محله شدم. در راه بازگشت محمدرضا را دیدم که عمدا سرعتش را کم کرد و با من توی کوچه ی خلوت ما پیچید در صورتی که می دانستم مسیرش از کوچه ی ما نمی گذرد.
_ کشتی هات غرق شدن؟
جوابی ندادم.
_ خوش گذرونیاتو حداقل تو ماه رمضان کنار بذار یا نه... کنار نمیذاری به درک... حداقل تو محله باهاشون نچرخ و نبرشون خونه...
خرید هایم را زمین انداختم و خیز برداشتم و یقه اش را گرفتم او را چسباندم به دیوار...
_ گنده تر از دهنت داری حرف می زنی. با این کارا و حرفا به هیچ جا نمی رسی. اون دختر چه با من ازدواج کنه و چه جوابش منفی باشه، مال تو هم نمیشه... می دونی چرا؟ چون ازت خوشش نمیاد. چون فکر میکنه بوی گند غرور، کل هیکلتو گرفته. چون خودشیفته ای فکر می کنی از همه سری... نمی خوادت. پس تو هم به جایی نمیرسی.
دندانش را روی هم فشرد و مشتم را که با یقه ی جمع شده اش، زیر گلویش را میفشرد پس زد و گفت:
_ تو اونو ازم گرفتی... همه چی داشت خوب پیش می رفت. تو عین اجل معلق اومدی و بین من و حوریا قرار گرفتی. تو...
مشتم را توی دهانش کوبیدم و گفتم:
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار وگرنه می کشمت.
دهانش غرق خون شد و همانجا خشکش زد. رهایش کردم و خریدهایم را از وسط کوچه برداشتم و راهی آپارتمانم شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتاد_ویکم ]
خیابان مسجد مثل همیشه شلوغ بود. توی ترافیک آن خیابان، که فاصله ای هم با کوچه و آپارتمانم نداشتم، ماشین محمدرضا کنارم توقف کرد. نگاه بی تفاوتم در نگاه محمدرضا با آن کج خندی که نمی دانم چه حسی را منتقل می کرد برای چند ثانیه گره خورد و دوباره جلو را نگاه کردم. راه که روان شد توی کوچه پیچیدم و ماشین را همان جا جلوی درب ورودی آپارتمان، پارک کردم که شب افشین و النا را برسانم. چمدان النا را پیاده کردم و درب ورودی ساختمان را باز کردم و پشت سر النا می خواستم وارد شوم که یادم افتاد قفل ماشین را نزده بودم. برگشتم و قفل ماشین را از دور فشردم و با اطمینان از عملکرد ماشین، نگاهم به ابتدای کوچه دقیق شد که محمدرضا متوقف شده بود و مرا می پایید. بالا رفتیم و النا را به داخل تعارف کردم. تا چشمش به رنگ و روی افشین افتاد، فهمید یک جای کار می لنگد. افشین هم آرام آرام برایش وقایع امروز را توضیح داد. آنها را ترک کردم و کمی به بهانه ی تعویض لباس تنهایشان گذاشتم. تصمیم گرفتم توی اتاق نمازم را بخوانم. اواسط نمازم افشین وارد اتاق شد و گفت:
_ بیشعور... این رسم مهمون نوا...
و سکوت کرد و مدتی بعد گفت:
_ جل الخالق...
رو به رویم ایستاد و آن حرکت طنز زنانه و خرافاتی را که مختص افشین بود، انجام داد و دو طرف دستش را گاز گرفت. کم مانده بود قهقهه بزنم. نمازم که تمام شد گفتم:
_ تو آدم بشو نیستی پسر.
_ اما تو آدم شدی نااااجور...
_ سر به سرم نذار که خیلی گرسنمه... می تونم یه گاو رو درسته قورت بدم، حتی تو رو...
و با خنده بیرون آمدم و وسایل صرف شام را روی میز وسط کاناپه ها چیدم. آخر شب که افشین و النا را رساندم و خسته به آپارتمانم بازگشتم، چند عکس از طرف حوریا به واتس آپم فرستاده شد. عکس ها را یکی یکی باز کردم. من در حال حمل چمدان النا... النا نشسته روی صندلی کنارم توی ماشین... در حال صحبت کردن... در حال سر کشیدن بطری آب جلوی مغازه... و ای واااای... النا که از ورودی ساختمان داخل می رفت و من چمدان به دست به سمت کوچه رویم را چرخانده بودم. فقط منتظر بودم ببینم حوریا چه جمله ای را تایپ می کند. « فکر می کنم احتیاجی نیست تا آخر رمضان صبر کنید... جوابم مشخصه. فقط... حالا میفهمم امروز صبح توی پاساژ چرا عجله داشتید حلقه دستم بندازید. برای خودم متأسفم که اینقدر زود اعتماد کرده بودم. حتی توان اینو ندارم ازتون بپرسم چرا؟؟؟ دیدن این عکسا صد برابر از اون چیزی که توی رستوران اتفاق افتاد و بی حرمتی اون زن... که اصلا نمی دونم چه رابطه ای باهاتون داشت و هرگز هم نپرسیدم، برام دردناکتر و زجرآورتر بود. دیگه نمی خوام ببینمتون. » و قبل از اینکه جواب دهم بلاک شدم. بلافاصله با حوریا تماس گرفتم که توضیح دهم اما موبایلش خاموش بود. همه چیز زیر سر محمدرضا بود. روی این را نداشتم که با حاج رسول تماس بگیرم و دلشکسته بودم از این قضاوت ناجوان مردانه. پاهایم یارای رفتن به بالکن را هم نداشت. دلم سکوتی محض می خواست. سکوتی به اندازه ی یک حفره ی عمیق و بی انتها... چندین بار جملات کوبنده و بغض آلود حوریا را خواندم و دل شکسته ام مدام می پرسید « یعنی ارزش یه توضیح کوتاه نداشتی؟ تو فقط خواستی توضیح بدی نه اینکه گناه نکرده ت رو توجیه کنی. یعنی اینقدر بی اعتباری؟ اصلا تو برای حوریا چی هستی حسام؟ »
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_ونهم ]
هر دو در سکوت راهی پارکینگ پاساژ شدیم و به سمت ماشینم رفتیم. درب ماشین را باز کرد و دلخور روی صندلی عقب نشست. با این اوضاع نمی توانستم باز هم از او درخواست کنم روی صندلی جلو، کنار دستم بنشیند و رویایم را به حقیقت برساند. آرام پشت رل نشستم و گفتم:
_ معذرت می خوام. می دونم تند رفتم. بازم میگم، فقط... نمی خوام از دستت بدم.
سکوت کرده بود. برگشتم و به چشمان دلخورش که پایین را نگاه می کرد و اخمی نازک میان ابروهایش را گره انداخته بود، نگاه کردم و ناخودآگاه از دیدن این حالتش که مثل دختر بچه ها شده بود، لبخند زدم.
_ حوریا... حوریاجانم... من تا به حال از هیچکی اینقدر راحت معذرت خواهی نکردم. اینو گفتم که بدونی خاطرت خیلی برام عزیزه و می خوامت.
_ منو سر خیابون مسجد پیاده کنید می خوام یه سر برم باشگاه لباسا رو بذارم اونجا... ضمنا... دوست ندارم کسی منو با شما ببینه وقتی هنوز هیچی بینمون نیست.
می خواست میخ خواسته اش را محکم بزند. یک چشم گفتم و راهی شدم.
_ خب... خانوم. آژانستونیم دیگه... آدرس لطفا.
با نگاهی معنادار از آینه به چشمانم خیره شد و کمی از رنگ دلخوری از نگاهش زدوده شد. سر خیابان طبق گفته اش ایستادم. قبل از اینکه برود برای اطمینان گفتم:
_ قهری؟
_ مگه بچه م؟
خندیدم و گفتم:
_ میشه فراموشش کنی؟
_ فراموش کردم که باهاتون اومدم و سوار ماشینتون شدم.
تمام قلبم لبریز شد با تمام احساس و هیجانم گفتم:
_ دوست دارم... خیلی...
و شاخه گلی که خریده بودم را از روی داشبرد برداشتم و به طرفش گرفتم. سریع گل را گرفت و توی کیفش چپاند و با خداحافظی تندی، از ماشینم دور شد.
وسط ختم قرآن بودیم که موبایلم زنگ خورد. بخاطر سکوت مجلس آن را روی ویبره گذاشته بودم. صفحه موبایلم را که نگاه کردم اسم افشین را دیدم. میان پاسخ دادن و ندادن، از سر جایم بلند شدم و به حیاط مسجد آمدم.
_ سلام رفیق...
صدایش طوری بود که انگار از خواب بلند شده.
_ سلام... چیزی شده افشین؟
_ کجایی حسام؟
_ مسجد...
با صدایی متغجب و بی جان گفت:
_ اذیتم نکن. خونه ای؟ پارتی که نیستی ماه رمضونی؟
_ نه مسجدم. در ضمن پارتی رو شبا میرن نه سر ظهر.
باورش نشد و گفت:
_ باشه توراست میگی... می تونی بیای بیمارستان؟ تنهام.
_ بیمارستان چرا؟ کدوم بیمارستانی؟
_ حالا بیا برات میگم.
و اسم بیمارستانی که در آن بستری بود برایم گفت. بدون خداحافظی از حاجی و یا اتمام ختم امروز، خودم را به ماشینم رساندم و به سرعت به سمت بیمارستان راندم. به اورژانس رفتم و افشین را پیدا کردم. با او دست دادم و از حالش پرسیدم.
_ امروز رفتم اهداء خون. روزه هم که گرفتم. بی حال شدم. بی احتیاطی کردم.
_ خب چه اجباریه؟ میذاشتی بعد ماه رمضان.
_ النا خونه نیست منم مرخصی گرفته بودم چند تا کار بانکی داشتم گفتم قبلش برم پایگاه اهداءخون که دیگه به هیچ کاری هم نرسیدم.
_ خانومت کجاست؟
_ سه روزه رفتن اردوی تمریناتشون. امروز قراره برگردن. فکر کنم غروب میرسن. سرمم تموم بشه مرخصم. ببخشید می دونم چند وقته نیستم و حالا برا زحمت دادنت خبرت کردم. نخواستم کسی رو نگران کنم فقط دستم روی شماره ی تو رفت.
_ این حرفا چیه؟ تو همیشه وبال بودی این یه دفعه هم روش.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_وهفتم ]
یک ساعتی از برگشتم می گذشت که موبایلم زنگ خورد. نام ملکه ی قلبم، روحم را به پرواز در می آورد. بدون معطلی جواب دادم.
_ سلام بانو
_ سلام آقا حسام. خسته نباشید.
_ ممنونم. خوبین؟
_ توی بالکن نمی بینمتون.
خدایا چه می شنیدم! حوریا منتظرم بود؟! بلافاصله و بی توجه به پوششم، خودم را به بالکن انداختم. روی ایوان منتظرم ایستاده بود. مثل همیشه دستی تکان دادم و او سرش را پایین انداخت.
_ سردتون نشه!
با تعجب به بدن برهنه ام که تنها شلوارکی آن را می پوشاند نگاه کردم. از شرم حوریا شرمگین شدم و دستپاچه گفتم:
_ چند لحظه گوشی...
و موبایلم را لبه ی حفاظ فلزی کوتاه بالکن جا گذاشتم و به اتاق آمدم. کشو لباسم را باز کردم و اولین تی شرتی که به دستم رسید چنگ زدم و سریع آن را پوشیدم. تمام ذهنم درگیر این بود حوریا را نرنجانده باشم و فکر نکند عمدا نیمه عریان روی بالکن آمده ام که خودی نشان بدهم. قبل از اینکه گوشی را از لبه حفاظ بردارم، ایوان را از نظر گذراندم و وقتی حوریا را دیدم نفسی راحت کشیدم.
_ ببخشید... از هول شما، اصلا متوجه نشدم چیزی تنم نیست. نمی خواید بالا رو نگاه کنید؟
_ نه... همین جوری راحتم.
_ ناراحتتون کردم؟
_ نه آقا حسام... گفتم که اینجوری راحتم.
_ اگه واقعا ناراحت نشدید بالا رو نگاه کنید. مطمئن باشید لباس پوشیدم.
چرخید و نیم نگاهی به بالا انداخت و دوباره به ستون ایوان تکیه داد.
_ به خاطر این تماس گرفتم که بابت کادوها و شام امشب تشکر کنم. خیلی خوش گذشت و تک تک کادوها خوشگل و خاص بودن. ممنونم.
غرق غرور شدم و با لحنی تعارف مانند گفتم:
_ من که کاری نکردم. امیدوارم واقعا ازشون خوشتون اومده باشه. بلوزتون سایز بود؟ به فروشنده گفتم اگه سایز نباشه بر می گردونم.
پا به پا کرد و گفت:
_ می خوام نگهش دارم. کادو رو که پس نمیدن. تک تکشون قشنگن. من عاشق عروسکای کوچولو هستم. باکس گل و نیم ست، روسریا... خیلی زحمت افتادید.
_ مبارکتون باشه. دوست داشتم دنیا رو به پاتون می ریختم اما شرایط بلاتکلیفم این اجازه رو به من نمی داد.
سکوت کرد. حس کردم هنوز بر سر دوراهی قرار گرفته و هنوز زمان اعلام تصمیم نهایی نیست. با پیش کشیدن حرف سایز بلوز بازهم بحث را از سر گرفتم.
_ نگفتید سایز بلور مناسب بود؟
_ یه سایز بزرگه. ولی از طرح و رنگش خوشم میاد. میدم خیاط سایزش کنه.
_ نه نمی خواد خودتونو اذیت کنید. از همون طرح و رنگ بازم داشت. شما فردا یه سر بیاید پاساژ می بریم عوضش می کنیم.
_ باشه.
و سکوت کرد. چیزی از درونم فریاد می زد اسمش را با تمام عشقی که در دل داشتم صدا بزنم.
_ حوریا...
تکیه از ستون ایوان گرفت و آرام نگاهش را به بالکن دوخت.
صدایم دو رگه شده بود.
_ حوریا جان...
منتظر پاسخ بودم. دیگر تحمل این دوری ورسمیت را نداشتم.
_ حوریا جانم...
_ بله...
_ آخ... قلبم... دوست دارم تا صبح صدات بزنم.
صدای نفس های لرزانش را می شنیدم که توی گوشی می پیچید. با همان حالت استرسی دستی به روسری اش برد و نگاهش را پایین انداخت، درست جلوی پایش و با نوک پنچه چند ضربه به کف ایوان کوبید. تمام وجودم چشم شده بود به دیدن ریز به ریز واکنش هایش.
_ حوریا جان دیگه تحملم کم شده. بلاتکلیفی و ترس از اینکه بعد از یه مدت شیدایی بهم بگی نه، نمیشه، جوابم منفیه... دیوونه م کرده. هر لحظه بی قرارت می شم. دوست دارم حداقل مطمئن بشم همسرم میشی... هم نفسم میشی...
کلمات ساده و صمیمی و بی تکلفم همینطور از عمق جانم به زبانم ریخته، و جاری میشد.
_ حداقل مثل حاجی که امشب خیالمو راحت کرد، تو هم بگو تا حالا نظرت چی بوده.
_ آقا حسام عجله نکنید. بابام که گفتن، آخر ماه رمضان... چیزی نمونده که... دو هفته دیگه عید فطره. این دو هفته رو هم بهم فرصت بدین. من... من فقط نمیخوام عجله کنم وگرنه همین زنگ زدنا و برخوردای کم و بیشمون برای منم سخت میشه. تا آخر همین ماه صبر کنید ان شاءالله هر چی خیره پیش بیاد.
کلمات آرام و مؤدبش به عمق جانم نشست و التهاب درونم را التیام بخشید. چشم هایم را وادار کردم به پلک نزدن.
_ حوریا... دوست دارم.
چند ثانیه، یا دقیقه طول کشید نمی دانم. فقط سرش را بالا گرفت و مدت زمانی نامعلوم خیره به من نگاه کرد و تلفن را قطع کرد و به داخل رفت. لعنت به این فاصله ی چند متری. آدرس پاساژ را برایش پیامک کردم و نمی دانم چه وقت و چگونه، خوابم برد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_وپنجم ]
عروسکم را پارک کردم و زنگ را فشردم. درب باز شد. وارد حیاط شدم و همانجا منتظر ایستادم. نگاهم سمت پرده ی توری که کنار رفته بود، چرخید. غرق چهره اش بودم و در دل قربان صدقه اش می رفتم. دستم را بلند کردم و در جواب با لبخند، سری تکان داد. دلم ضعف رفت. با آن شال طوسی و مانتوی صورتی روشن خیلی جذاب شده بود. دستی به کتم کشیدم و اشاره به شالش دادم. نگاهی به رنگ هماهنگ هر دو انداخت و با شرم خندید و پرده را رها کرد. حوریا... می دانم که دارمت و چقدر فرق داری با تمام دارایی هایم. ویلچر را پشت ماشینم گذاشتم و به کمک حاجی رفتم که با عصا چند قدمی را به آرامی بر می داشت. با دیدن ماشینم مثل یک پسرنوجوان، سوتی کشید و گفت:
_ با این پا چطور سوار این غول بشم!
خندیدم و گفتم:
_ دلتون میاد؟ من بهش میگم عروسک...
حاجی هم خندید و عمدا با صدایی آرام و البته آشکار و با لحنی طنز مانند گفت:
_ عجب عروسکی... عروسک غولیه...
حوریا و حاج خانوم هم آمدند و با کمک من حاجی را صندلی جلو نشاندیم. سینی افطار قنادی و ظرف میوه را به حاج خانوم و حوریا دادم و روی صندلی پشت نشستند. کادوها را پشت ماشین کنار ویلچر گذاشته بودم، پس ناچارا با سرعتی کمتر و احتیاطی اجباری به سمت سفره خانه راندم.
_ این فقط هیکله؟
_ چطور مگه حاجی؟
_ بابا یه هیجانی... یه سرعتی. مگه عروس می بری؟
از لحن حاجی شدیدا خنده ام گرفته بود و از آینه نگاهی به حوریا انداختم که از خجالت سرخ شده بود. در دلم گفتم « معلومه که عروس میبرم. چه عروسی برازنده تر از حوریای من... »
_ مجبورم حاجی آروم برم، بنا به دلایلی که فعلا نمی تونم بگم. اما قول میدم توی مسیر برگشتمون جبران کنم.
به سفره خانه که رسیدیم، ویلچر را پایین آوردم و حاجی را روی آن نشاندم. از پشت ماشین، طوری که متوجه نشوند کادوها را توی ماشین گذاشتم و درب ماشین را قفل کردم و راهی لژ رزروی شدیم. صدای آب و محیط سنگی حیاط سفره خانه و چراغانی زیبایی که محیط آنجا را روشن کرده بود، روح را جلا می داد و حسی از سرزندگی و انرژی مثبت منتقل می کرد. چیزی به اذان نمانده بود. بعد از استقرار آنها، سمت قسمت ثبت سفارش رفتم و برای افطار شیر گرم و بساط چای را سفارش دادم. همه ی پرسنل، لباس سنتی به تن داشتند. پسری نوجوان با سفره و قوری پر از شیر داغ، همراهم آمد و سفره را روی تخت مفروش شده که نشسته بودند، بینمان پهن کرد و چهار لیوان و قوری پر از شیر را به همراه چند نان سنتی و چند بشقاب و کارد که خودم به آنها گفته بودم، وسط سفره گذاشت. مردی میان سال هم بساط چای را آورد. همه سنتی و زیبا. قوری، استکان های کمر باریک و قندان برنزی و سماوری از همان جنس که بخار از آن بلند می شد و در حال جوشیدن و قل زدن بود، روی سینی بزرگی بر روی دستش داشت. لبخندی زدم و گفتم:
_ حاج خانوم زحمت چایی رو می کشید؟!
_ باشه پسرم. زحمتی نیست.
سماور را با احتیاط کنار حاج خانوم گذاشتم و ظرف چای خشک و قوری و استکان ها و قندان را به دستش دادم. اذان که شد دلچسب ترین افطار عمرم را خوردم. آن چنان سر مست بودم که متوجه نگاه خشمگین محمدرضا نبودم که از فاصله ی چند متری، زوم جمع چهارنفره ی ما بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_وسوم ]
_ من بهتون قول میدم، قسم میخورم دیگه هرگز طرف اون روزهای زندگیم نمیرم و توبه مو تا ابد نگه میدارم. اون روزی که ناخودآگاه راه کوه رو پیش گرفتم خیلی درمونده بودم. نمی دونستم با یه توبه ی ته دلی از کوه بر می گردم.
_ منم براتون دعا می کنم. مطمئن باشید منم اگه قصد رد کردن خواسته تونو داشتم همون اول بهتون جواب منفی می دادم و اینهمه زمان و ثابت کردن رو پیش نمی آوردم. پس به خاطر خودمم که شده عمیقا دعاتون می کنم.
صدایش می لرزید تا حرفش را تمام کرد. لبخند رضایت از ابراز احساس مبهمش روی لبم نقش بست و ترجیح دادم سکوت کنم که اورا خجالت زده نکنم. کمی گذشت گفتم:
_ میاید روی ایوان؟
بدون حرف بعد از چند لحظه این بار با روسری که به سرداشت و نه با چادر رنگی روی ایوان آمد لحظه ای سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:
_ چند وقته خونه مون رو می بینید.
_ نمی دونم. چند باری توی دوره ی جاهلیت.
خندیدم و ادامه دادم:
_ و هر شب در دوره ی حریت.
فاصله مان خیلی زیاد بود و متوجه واکنشش نمی شدم اما تمام قلبم راضی بود از این لحظات نابی که برایم رقم می خورد.
_ چرا با وجود اون دو تا خونه مستأجرید؟
_ تا حالا از تنهایی... تحمل اون خونه ها رو توی تنهایی نداشتم که عزیزانم نبودند. از درد تنهایی هم آروم و قرار نداشتم تقریبا هر سال جا به جا شدم و محله مو عوض کردم اما اینبار محاااااله جا به جا بشم
و هر دو خندیدیم. من مردانه و او ظریف و محجوب و دخترانه.
_ دوست نداشتین درس بخونین؟
_ تقریبا انگیزه ای نداشتم و اینکه بچه که بودم با همون فکر و خیال بچگانه و توی اوج تنها موندنم، مدام با خودم می گفتم پدرم اگه پزشک و جراح نبود اون شب برای عمل نمی رفتن و حداقل الان پدر و مادرم رو داشتم. منم تا دیپلم بیشتر نخوندم. البته اگه بخواید سعی می کنم بخونم هر چند هیچ علاقه ای ندارم.
_ خواسته خودتونم مهمه. شما آدم موفقی هستید و شغل مناسبی دارید و گلیمتونو از آب می کشید بیرون. این به نظرم مهمتره. حالا هر وقت تمایل داشتین ادامه تحصیل هم بدید که خیلی بهتر میشه و صد البته برای خودتون.
ادامه داد:
_ چرا از من سوالی نمی پرسید؟ همش من دارم می پرسم.
یک لحظه هم از او چشم بر نمی داشتم. انگار نمی توانستم در حد یک پلک به هم زدن نگاهم را از دیدنش محروم کنم بخصوص الان که خودش هم می دانست من کجا هستم و اورا می بینم. اما او خیلی خویشتن دار بود و فقط گاهی سرش را بالا می گرفت و بقیه حرف هایش را همانطور که توی ایوان ایستاده و به ستون ایوان تکیه داده بود می گفت.
_ خب خودتون از شرایطتون بگید. من همین حوریایی که دیدم با همین حد شناخت، پسندیدم.
دوباره بالا را نگاه کرد و گفت:
_ دانشجوی سال دوم حسابداری هستم. بیست سالمه و البته مربی باشگاه هم هستم.
_ چه عالی... پس شما هم ورزشی هستین؟
_ بله. از همون بچگی شروع کردم و حالا توی همون رشته مربی ام.
_ چه رشته ای؟
_ تکواندو... باشگاهمون دو تا کوچه بالاتر از مسجده. بچه های سه تا ده سال رو مربیگری می کنم.
_ عالیه... موفق باشین. پس هر زمان چیزی لازم داشتین درب مغازه من به رو تون بازه.
_ ممنونم. شاید برای خرید وسایل و لباس بچه های جدید بعدا مزاحمتون بشم. آقا حسام من باید قطع کنم. دیروقته برا سحر بیدار نمیشیم.
دلم نمی خواست قطع کند. تازه جان گرفته بودم. دوست داشتم او بگوید و بگوید و بگوید و من تا ابد بشنوم و با طنین صدای دخترانه اش غرق رویا شوم. بی تابش می شدم و بی قرار بودنش. اصلا انگار دوست نداشتم از بالکن اتاقم که به داخل آپارتمان می آمدم، حوریا را توی محیط خانه ام نبینم. می دانستم این حس غیرمنطقی است اما بعد از چند سال تنهایی و یکنواختی انگار روحی تازه به زندگی ام دمیده شده بود و دوست داشتم از این حس یک نفره بودن و هر گوشه ی خانه، حسام را دیدن، خلاص شوم. تماس که قطع شد مثل هر شب چیزی خوردم و ساعتم را برای نماز صبح تنظیم کردم و خوابیدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_ویکم ]
با اینکه برایم سخت بود اما ترجیح دادم پاک و صادقانه پیش بروم هرچند به ضررم تمام می شد و حسابی غرورم به خاطر اشتباهات گذشته ام له می شد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ پیج اینستامو دیدین؟
با انگشتش بازی می کرد که با شنیدن این حرف چادرش را توی مشتش مچاله کرد و گفت:
_ بله... بابا درمورد گذشته تون... و... توبه تون کاملا برام توضیح داده.
سرم را بالا گرفتم و به چشمان کهربایی اش خیره شدم.
_ آخرین باری که پست گذاشتم بیشتر از دو ماهه میگذره و... بیشتر از دوماهه که از همه چی پاکم. همه چی... خیلی خوش شانس بودم که یکی مثل حاج رسول سر راهم قرار گرفت.
_ بعد از دیدن عکس هایی که توی پیجتون بود حقیقتا دلم لرزید. گفتم این قضیه به جایی راه نداره و... امیدی به تکیه گاه شدن و مرد زندگی بودن این شخص نیست. اما وقتی به توبه تون و نماز خالصانه و عمیقی که پله پله یاد گرفتین و می خونین و اراده تون برای روزه گرفتن فکر کردم، کمی دلگرم شدم. به همین خاطر انتظار داشتم رفتار خودتون و ثبات شخصیتی که تازگی بهش رسیدید، بهم ثابت بشه و دیگه سراغ گذشته تون نرید. وقتی حرف به سندا و حسابای بانکیتون رسید خیلی عصبی شدم که چرا فکر کردید اینجوری باید خودتونو ثابت کنید. من از بعضی رفتارا متنفرم. یکی مثل محمدرضا رو بخاطر غرورش و اینکه فکر می کرد همه چی تمومه و من باااید چشم بسته بهش بله رو بگم، جواب منفی دادم و خواستگاریشو رد کردم. من و مامان و بابام همینجوری هم خوشبختیم و چیزی رو به غیر از سلامتی حاجی، کم نداریم.
حس کردم بغض کرده سکوت کردم. بعد از مدتی گفتم:
_ چطور می تونم خودمو بهتون ثابت کنم؟ من... اصلا نمی خوام از دستتون بدم.
رنگی از شرم و حیا روی چشمان کهربایی اش نشست. چقدر دلم تو را می خواست و چقدر نگران بودم برای از دست دادنت.
_ بهم فرصت بدید بشناسمتون. باید خیالم راحت بشه انتخابم درست خواهد بود. توی محله نمی تونم باهاتون رابطه یا رفت و آمد خیلی خاصی داشته باشم. خودتون می دونید حاج آقا میمنت و خانواده ش برای همه شناخته شده و زیر ذره بین اکثر هم محله ای ها هستن، پس مجبورم دورادور رفتارتونو ببینم و بشناسم و به یقین برسم و البته... این به منزله ی جواب مثبت نیست.
تمام حرف هایش مثل خون تازه به رگ هایم جان می داد و جمله ی آخرش موجی از نگرانی را به روحم کوبید. حسی عجیب و دوگانه داشتم. عشق و ترس با هم ادغام شده بود و بین امید و ناامیدی معلق بودم. این دیگر به جنم حسام بستگی داشت که به حوریای دلواپسش بفهماند، حسامی که رو به رویش ایستاده گرچه ظاهرش و تیپ و قیافه اش فرقی نکرده اما باطنش زمین تا آسمان با آن حسامی که توی عکسهای اینستاگرامش در حال خوردن... و دورتادورش پر از دختران برهنه وسط رقص نور پارتی ها بود، تفاوت داشت. نگاهی به گلها کردم و گفتم:
_ چندین روزه منتظر امروز بودم و کلی برنامه ریخته بودم. اینقدر با عجله و سر به هوا اومدم که نه لباسمو عوض کردم نه دسته گل خیلی خاصی آوردم.
_ از این گل های رز خاص تر؟ اینهمه گل خریدین... یکی از یکی زیباتر...
به پهنای صورتم لبخند زدم. حوریا... تو برای من لیلی باش ببین چگونه مجنون ترین مجنون می شوم. از آنها خداحافظی کردم. هرچه اصرار کردند برای افطار نماندم. ظرفیت قلب بی تابم برای اینهمه احساسات لبریز شده، تکمیل شده بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_دوازدهم
(حسام می گوید )
رو به رویم نشسته بود. مثل یک رؤیای شیرین. هنوز باور نداشتم این وصال را. ناخودآگاه چشمم را بستم و بعد از چند ثانیه چشم باز کردم و دیدم رو به رویم نشسته و به من نگاه می کند. هنوز نشسته بود. داشتمش. واقعی بود. خنده اش گرفت. دستش را با ظرافت جلوی دهانش گرفت و صدای خنده اش را کنترل کرد. با لبخند و چشمانی که او را تماما تمنا می کرد خودم را به کنارش کشیدم و شانه به شانه اش نشستم. انگار خودش را جمع کرد. بی توجه به حرکت خجولش، دستم را روی پشتی پشت سرش انداختم و سرم را به پشتی پشت سر خودم تکیه دادم و تا آمدن پیشخدمت، چشمم را بستم. با آمدن پیشخدمت و دیدن لیست غذاها و انتخاب غذا، خودم را جمع کردم و کمی متمایل به حوریا نشستم و گفتم:
_ خب... بگو ببینم. چند روز در هفته کلاس داری؟
کمی راحتتر شده بود و لحن شرمگینش را کنار زد و با نگاهی کوتاه به چشمم گفت:
_ پنج روز. ولی ساعتاشون فرق داره. بعضیا صبح تا ظهر یکی دوتاشونم عصر.
_ دانشگاهت دوره. با چی میری؟
_ بعضی وقتا با سرویس دانشگاه بعضی وقتا هم ماشین بابا رو میبرم.
_ از این به بعد خودم میام دنبالت.
لبخندی زد و گفت:
_ نمی خواد. زحمت نمیدم
نگاهی آمرانه به او انداختم و گفتم:
_ هیچ مسأله ای که مربوط به تو باشه برا من زحمت نیست.
_ آخه دوتاشون هشت صبحه باید هفت و نیم از خونه بیرون بزنم و این یعنی باید هفت به بعد بیدار باشید.
با آوردن غذا و چیدن سینی غذای سنتی روی سفره، گفتم:
_ خوبه دیگه. دو روز در هفته رو بعد از نماز صبح نمی خوابم و سحرخیز میشم.
و با این حرفم لبخند زد و سکوت کرد. غذا که خورده شد بلند شدیم و به قصد خانه به راه افتادیم. ماشین را جلوی خانه ی حاج رسول نگه داشتم. حوریا پا به پا کرد و گفت:
_ امروز خیلی خوش گذشت. ممنونم.
دستش را گرفتم. کمی جمع شد و سرش را پایین انداخت. دستم را زیر چانه اش زدم و سرش را بلند کردم. نگاهش را دزدید. صدایش زدم.
_ زندگیم... نگاهتو ازم ندزد. من و تو الان محرمیم. خیلی خوشحالم که بهت خوش گذشته. روز و ساعت کلاساتو برام بفرست که وقتمو تنظیم کنم بیام دنبالت.
هول و دستپاچه خداحافظی کرد و من با فکر حوریا ماشین را به حرکت درآوردم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_دهم
حوریا که در حال خوش و بش با حسام بود و صورتش گل انداخته بود، نگاه سنگین کسی را روی خود احساس کرد. سرش را به سمت نگاه چرخاند و روی چشم های کشیده ی زنی ثابت ماند. خودش بود. خانم فدایی مربی باشگاه آسمان. لبخندی زد و محجوبانه سری تکان داد و سلامی گفت. خانم فدایی که انگار تازه به خودش آمده بود با اکراه سری تکان داد و لباس هایی که پرو کرده بود روی پیشخوان گذاشت و با لبخندی عمدی رو به حسام گفت:
_ همه رو میبرم.
حسام سر به زیر و نگران از رفتار زن، لباس ها را تا زد و در پلاستیک مخصوص مغازه اش گذاشت که با صدای حوریا توجهش جلب شد.
_ خانوم فدایی منو نشناختید؟
خانم فدایی بی تفاوت گفت:
_ حوریا میمنت هستی. مربی باشگاه نفیس. هنوز به بچه ها آموزش میدی؟ ورژنت بالا نیومده؟
حوریا متوجه لحن خصمانه و تمسخرآمیز او شد و البته که دلیل این رفتار را نمی دانست. لبخندی زد و گفت:
_ کار با بچه ها که افتخار منه. اما بخاطر درس و دانشگاه فرصت نمی کنم تایم بیشتری بگیرم که بزرگسالان رو هم آموزش بدم. شما هم که... افتخار ندادید این یه سال باقیمونده رو بیاید و در خدمتتون باشیم.
خانم فدایی ابرویی نازک کرد و گفت:
_ وقت ندارم. باشگاه خودمو چیکار می کردم؟ همه که مثل شما...
حسام میان صحبت اش دوید و گفت:
_ البته که حوریا جان هم گفتن وقت نداره و دانشگاهش مزید بر علته. وگرنه توی این دوره زمونه هیچکی وقت کار اضافه نداره مگه اینکه مثل این خانوم خانوما عشق پشت کارش باشه.
حوریا از حرف حسام ذوق کرد و محجوبانه سر به زیر انداخت که حسام ادامه داد:
_ از این روزاست که باشگاه خودش رو داشته باشه.
و حوریا به تندی سرش را بالا گرفت و در چشم های حسام غرق شد و با صلابت گفت:
_ شما که لطف دارید. اما من باشگاه خودمم داشته باشم از تایم بچه ها نمی زنم. بالاخره توی اون باشگاه قد کشیدیم و بزرگ شده ی همون محلیم. به مردمش دین داریم و باید کاری کنیم.
و رو به خانم فدایی گفت:
_ این طور نیست خانم فدایی؟
خانم فدایی دندان روی هم سایید و گفت:
_ من خیلی وقت پیش دینمو ادا کردم. همینکه چند بار براشون مقام آوردم از سرشون هم زیادیه
و رو به حوریا گفت:
_ تبریک میگم. دختر حاج رسول عجب شاه ماهی تور کرده.
حوریا از برخورد او عصبی و ناراحت بود که حسام گفت:
_ اگه منظورتون از شاه ماهی منم، که باید بگم برای این فرشته ی آسمونی خیلی کمم و بیچاره شدم تا یه بله از ایشون گرفتم. منت گذاشتن پیشنهادمو قبول کردن. دختر حاج رسوله دیگه، شوخی که نیست.
ماندن خانم فدایی و ضایع شدنش بی فایده بود. کیسه ی پلاستیک را برداشت و بدون خداحافظی از مغازه بیرون زد. حسام صدایش را بلند کرد و با لحنی جدی گفت:
_ پرداخت نمی کنید؟
خانم فدایی بی تفاوت گفت:
_ بزنید به حساب.
حسام به کنایه گفت:
_ یک سوم مبلغ پیش قسطه، شما که قانون و شرط قسطی رو می دونید.
خانم فدایی به سمتشان برگشت و با چهره ای برافروخته و لبخندی کج و تمسخرآمیز گفت:
_ به شکرانه ی ازدواج فرشته ی آسمونی و جناب شاه ماهی، یه شیرینی به ما بدید. سر برج میام همه رو یه جا پرداخت می کنم
و از مغازه بیرون رفت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتم
(حسام می گوید )
همه ی عکس ها را از النا گرفته بودم. چقدر از او متشکر بودم که چنین عکس هایی گرفته بود. بادیدن عکس ها انگار امروز برایم تکرار شد و چه تکرار شیرینی. از میان عکسها با ولع غرق حوریا می شدم. با حالت های مختلف و در زاویه های متفاوت. چقدر خواستنی بود برایم. مثل یک شیء قیمتی... نه... حوریا مثل یک حس ناب و زنده بود و چقدر از داشتنش به خودم می بالیدم و قلبم لبالب از حس عشق می شد. نیم ساعتی گذشته بود که اسم ( زندگیم ) بر گوشی ام حک شد. بلافاصله تماس را وصل کردم. با لحنی هیجان زده و در عین حال محجوب گفت:
_ آقا حسام نمی دونم چی باید بگم.
خندیدم و گفتم:
_ بگو حسام جون عاشقتم.
خنده ی ریزی توی گوشی پیچید.
_ می خندی؟! خب بگو حسامم، آقایی من، مرد رویاهام، دوسِت دارم. عاشقتم هوار هوار...
با همان خنده جوابم را داد.
_ چه خود تحویل گیری جالبی.
_ یعنی میخوای بگی نیستم؟
_ سر به سرم نذارید. حالا شااااید بعدا یه چیزایی بهتون گفتم.
_ باشه. من صبرم زیاده. ولی یادت باشه خانومم هستی. محرمم هستی. عشق دلم هستی. حوریای خودمی...
نفس هایش هیجان زده و سنگین بود و به شماره افتاده بود. دوست داشتم بیشتر اذیتش کنم.
_ حوریا خانومم... می دونی خیلی دوست دارم؟! می دونی عاشقتم؟! می دونی دارم دیوونه ت میشم؟! می دونی هر دقیقه دوست دارم کنارم باشی و...
_ آقا حسام. لطفا...
قهقهه زدم و گفتم:
_ خواستم بگم دوست دارم کنارم باشی که باهم غذا بخوریم.
حوریا هم خندید. دلم نمی آمد تماس را قطع کنم اما صدای خسته ی حوریا مرا ناچار کرد از او دل بکنم و تماس را قطع کنم. برای هزارمین بار عکسها را زیر و رو کردم و روی چهره ی حوریا زوم می شدم. روسری صدفی براقی که پوشیده بود با آن چادر رنگی روشن، او را خیلی معصوم و فرشته سا کرده بود. در باورم نمی گنجید، همین لحظه که عکسهایش را می بینم او نامزد من شده و صیغه ی محرمیتی بینمان خوانده شده. درست مثل یک رؤیای دست نیافتنی بود. با همین رؤیا به تختم رفتم و خوابم برد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_ششم
حسام با کمی تردید گفت:
_ حوریا جان
_ بله؟!
_ نمیشه به صمیمیت بیمارستان باهام رفتار کنی؟
_ لطفا بهم فرصت بدید. خیالتون راحت باشه. مطمئنم با این مدت سه ماهه محرمیت خیلی بهتون نزدیک میشم و...
خندید و گفت:
_ یخم آب میشه
حسام شیطنت آمیز گفت:
_ پس چطور توی بیمارستان بهم گفتی حسام جان؟ الان چرا همش مثل غریبه ها باهام حرف می زنی؟
حوریا نفس عمیقی کشید و گفت:
_ غریبه نیستین. الان از هر کسی بهم محرم ترید.
و چقدر این حرف برای حسام غرور آفرین و دلگرم کننده بود.
_ باشه. بهت سخت نمی گیرم اما... من نمی تونم مثل تو باشم ها... زنمی، محرممی، زندگیمی، دارو ندارمی، خانوممی، حوریای خود خودمی.
و تمام خوشی های دنیا یکباره به قلب حوریا ریخته شد. سکوت کرد و شعف و سرورش را از حسام مخفی کرد. دیگر چه می خواست از این زندگی وقتی مردی عاشق پیشه و با محبت مثل حسام نصیبش شده بود.
_ چی شد ساکت شدی؟ نترس... مراعاتتو می کنم. عاشقت می کنم حوریا. کاری میکنم خودت موعد عقد دائم رو بذاری. حوریا... نمی دونی توی رؤیاهام چطور باهات زندگی می کنم. نمی دونی چطور دنیا رو به پات می ریزم. اصلا تو خود معجزه ی خدایی... نمی دونم چه کسی در حقم دعا کرده که پدرت سر راهم سبز شد و به این بهونه تو نصیبم شدی.
(حوریا می گوید)
تمام جانم لبریز از شعفی غیر قابل وصف شده بود. رنگ احساسات حسام پر از صداقت و عشق بود. نمی دانم از تنهایی اش اینقدر محکم به من چنگ زده بود یا قلب عاشق و مهربانش اینهمه احساس را بر سر دلم می ریخت. هر چه بود خوشی و سرمستی مفرط بود که مرا به پرواز در می آورد. دلم می خواست این فاصله هر چه زودتر از بین روح و احساسمان برداشته شود اما پرده ی حیایی که تا کنون اجازه ی نگاه انداختن به نامحرم را از من سلب کرده بود باعث می شد با حسام که اولین مرد زندگی ام بود دست به عصا راه بروم و همین مقدار ارتباط تلفنی و خیالپردازی را مدیون محرمیتمان بودم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهارم
روی مبل در کنار هم نشستند و حاج آقا با اجازه ی حاج رسول صیغه محرمیت را جاری کرد و النا انگشتر نامزدی را به حسام داد که به انگشت حوریا بیندازد. حال حسام وصف ناشدنی بود. هر چه حوریا شعف داشت و ذوق این لحظات تکرار نشدنی سراسر وجودش را گرفته بود، حسام ده برابر خوشحال تر بود و مدام خدا را بابت این زمان و حال و هوا و کامیابی اش شکر می کرد. نامزدی ساده و کم جمعیتشان به پایان رسید و با شوخی و خنده ی افشین، شام آن شب را به عهده ی حسام انداختند که با مخالفت حاج خانم مواجه شدند و گفت ( خودم شام می پزم. مهمون خودمونید) افشین ابرویی برای حسام بالا انداخت و گفت:
_ از همین حالا معلومه خوش شانسی. ببین مادر زنت چقدر هواتو داره.
و با اشاره و اعتراض النا سکوت کرد
( انگار مامان من هوای شازده رو نداره)
النا و افشین سر به سر حسام و حوریا می گذاشتند. حوریا شرمگین بود و محجوبانه می خندید و حسام سراسر ذوق بود و برای اولین بار از این شوخی ها مسرور بود و به افشین و النا پر و بال می داد که بیشتر ادامه دهند. حاج خانم مشغول پخت شام بود و بوی زرشک پلو با مرغ لذیذی کل فضای خانه را پر کرده بود. حاج رسول در سکوت دانه های تسبیح را یکی پس از دیگری می انداخت و به شلوغ کاری های این جمع شاد و جوانانه لبخند می زد و برای حوریا خوشحال بود. افشین وسط خنده هایش گفت:
_ این بار رو مادر زنت نجاتت داد. فکر نکنی یادمون رفته. باید شیرینی این وصلت رو بهمون بدی حسام خان.
حسام ابرویی بالا انداخت و گفت:
نصف جعبه ی شیرینی رو تو خالی کردی افشین. کلی هم توی ظرف مونده
و اشاره ای به میز کرد و ادامه داد:
_ برو بخور. انقد بخور که بترکی.
حوریا ریز می خندید و حسام از اینکه خنده ی حوریا را در آورده بود به خودش می بالید و چشمانش برق می زد. النا نچ نچی کرد و گفت:
_ آقا حسام آبروتو جلو حوریا حفظ کن. الان با خودش فکر می کنه ای دل غافل، چه شوهر خسیسی گیرم اومد.
و حوریا دستپاچه گفت:
_ نه بابا... این حرفا چیه
و با قهقهه ی افشین و النا به خودش آمد که چه گفته... النا گفت:
_ از همین حالا با آقایی شون هماهنگن یه شام به ما ندن. جفتتون خسیسین.
حوریا فقط می خندید و دستپاچه روسری اش را مرتب می کرد و صورتش سرخ شده بود. حسام نگاهی عمیق به چشمان کهربایی اش انداخت و گفت:
_ خانوم خودمه دیگه. هیچ هم خسیس نیست. فقط حامی همسر جانشه، تمام قد.
و حوریا نگاه حسام را با گفتن (با اجازه) جواب داد و بلند شد و به آشپزخانه رفت که به مادرش کمک کند. النا هم برای کمک رفت و آقایان را تنها گذاشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_دوم
حوریا یقه پیراهن حاج رسول را مرتب می کرد که مادرش با ظرف میوه به آنها پیوست و آن را روی میز گذاشت. نگاهی گذرا به آنها انداخت و گفت:
_ کاش حداقل به چند تا از فامیل خبر می دادیم.
حاج رسول نگاهی ملامت بار به حاج خانم انداخت و گفت:
_ خوبه که مراعات حسام رو بکنیم. طفلک داره با دوستش میاد. نه فامیلی نه خانواده ای. حالا ما این یه بار رو بگذریم چیزی نمیشه. مراسمات بعدی هر کسی رو خواستین دعوت کنین.
صدای زنگ آنها را به سکوتی موقتی وادار کرد که حاج خانم دکمه ی آیفون را زد و حوریا دستپاچه چادرش را مرتب کرد و کنار مادرش به استقبال مهمانان ایستاد. چهره ی با حیایش با روسری براق صدفی قاب گرفته شده بود و پیراهنی بلند و آبی رنگ به تن داشت و چادر رنگ روشنی که مادرش به همین نیت از سفر مکه برایش آورده بود را به قامت اش انداخته بود. النا با سینی زیبای تزیین شده وارد شد و بعد از آن افشین با جعبه ی شیرینی و بعد حسام با سبد گل زیبا و خاصی که سفارش داده بود، با شرمی خواستنی و داماد گونه وارد شد و بعد از سلام به جمع، سبد را در دستان حوریا قرار داد و برای لحظه ای چشمان مشتاق و کهربایی حوریا را از نظر گذراند و دل از کف اش برای چندمین بار ربوده شد. حاج رسول حسام را کنار خودش نشاند و افشین و النا بعد از آوردن بقیه ی هدایا و چیدن آن روی میز به جمع پیوستند. رسما مجلس به دست حاج رسول و افشین افتاده بود و حسام و حوریا به فاصله ی چند مبل سر به زیر و هیجان زده به همراه النا و حاج خانم شنونده ی بحث شوخ مآبانه ی آنها بودند. افشین گفت:
_ حاجی هنوز دیر نشده ها... حسام همچین هم تحفه نیست.
نگاه سرزنش بار حسام به افشین کشیده شد و روی لبخند زیبای حوریا ثابت ماند.
_ حاجی... به خدا خیلی مردی که حسام رو قبول کردی. بابا این رسما خل و چل میزنه دخترتو دستی دستی داری بهش میدی!؟
برق از سر حسام پرید و نگران به حاج رسول و خانواده اش نگاهی انداخت و از کنار پایش فشار کوچکی به دست افشین وارد کرد. افشین اغراق آمیز صدایش رابلند کرد و گفت:
_ آاااای آی حاجی ببینید چیکارم کرد؟
و دستش را توی هوا مثلا از درد تکان می داد که با تذکر النا بحث را جمع کرد. حاج رسول با جدیت گفت:
_ من فقط از یه جهت نگران بودم.
به وضوح رنگ حسام پرید که حاج رسول ادامه داد:
_ از این جهت که حسام دوستی مثل تو داره که از صدتا دشمن براش بدتره.
و قهقه ی خنده اش خفقان چند لحظه ی پیش را شست و برد.
ادامه دارد...
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#خادمانه
ی خبرررر ویژه و دااغ🗞
برای خواننده ها و طرفدارای
رمان توبهی نصوح آوردم اساسی😍🌱
خیلی خیلی پیگیرِ
فصل دوم رمان بودین🙊
که اومدم بگم
فصل دوم رمان توبهی نصوح
به زودی
آماده برای بارگزاریه😌❤️
همراهمون باشید😍🌸🍃
#توبه_نصوح
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتاد_وچهارم ]
#قسمتپایانی
شامم را خورده بودم که صدایی مثل آژیر آمبولانس یا شاید ماشین پلیس متوجهم کرد. دوست داشتم بی تفاوت باشم اما نتوانستم. بی قرار شدم و به بالکن رفتم. آمبولانس جلوی منزل حاجی ایستاده بود. انگار صحنه ی آن شب تکرار شد. حاجی را بردند و حوریا با مادرش پشت سر آمبولانس. لحظه ای که درب حیاطشان را می بست، چادرش را روی سرش محکم گرفت و نگاهی به بالا انداخت. لحظه ای نگاهم کرد و پشت رل نشست و رفت. بی قرار شدم. بی قرار تر از هر دل عاشقی، هر چند رنجیده... لباس پوشیدم و بلافاصله خودم را به بیمارستانی رساندم که دفعه ی قبل حاجی را بستری کرده بودند. نمی دانستم چه برخوردی باید داشته باشم و اصلا نمی دانستم آنها و در اصل حوریا با من چگونه برخورد می کند چون اطلاع نداشتم از اینکه النا به منزل آنها رفته یانه. فقط می دانستم بخاطر دینم به حاج رسول اینجا هستم و صد البته ته دلم بخاطر بی پناهی حوریا و مادرش... به اورژانس رفتم هدایتم کردند به بخش مراقبت های ویژه. انتهای راهرو، حوریا را دیدم که با مادرش بی قرار توی راهرو می آمدند و می رفتند و حاج خانوم اشک می ریخت و دعا می کرد. تا چشم حوریا به من افتاد در مانده روی صندلی راهرو افتاد و چادرش را چنگ زد و اشکش مثل باران بهاری از گونه اش می لغزید. دلم از دیدنش در این حال به درد آمده بود اما خویشتن داری کردم و با سلامی ساده و آرام به سمت حاج خانوم رفتم و از او حال حاج رسول را پرسیدم.
_ ایندفعه خیلی حالش بد شد حسام جان. دفعه های قبل اصلا تا این حد اذیت نمیشد و مراقبت ویژه لازم نداشت.
اشکش جاری شد و ادامه داد:
_ خدا به من و این دختر رحم کنه...
نگران ار وضعیت حاج رسول، به دنبال پزشکی که از بخش مراقبت های ویژه بیرون آمد، رفتم.
_ آقای دکتر... این مریض جدیدی که آوردن حالش چطوره؟
_ وضعیتشون خوب نیست. چرا گذاشتین روزه بگیره؟ والا آدمای سالم هم نمیگیرن چه برسه به جانباز شیمیایی و آسیب دیده ی ریوی! اگه تا فردا نفسش بهتر بشه که لطف خداست... در غیر این صورت بازم باید بسپرید به خدا...
نمی دانستم حوریا پشت سرم آمده و حرف های دکتر را شنیده. با صدای گریه اش متوجه حضورش شدم. بی قرارش شدم. دوست داشتم بغلش کنم، دلداری اش بدهم، اشک هایش را پاک کنم و نوازشش کنم...
_ حاج خانوم... بیاید اینجا. حوریا خانوم رو ببرید، حالشون خوب نیست.
« چرا از موضعت پیاده نمیشی؟! نمیبینی حالشو؟ تو که خودت منتظر این فرصت بودی » به بوفه رفتم و چند حبه قند و یک لیوان یکبار مصرف و یک بطری آب معدنی گرفتم و خودم را به آنها رساندم و حاج خانوم مشغول درست کردن آب قند و دلداری به حوریا شد. نمی توانستم خویشتن داری کنم و غرور مردانه و له شده ام نمی خواست کوتاه بیاید. بهتر بود به حیاط بروم که این لحظات حوریا را نبینم.
_ من توی حیاط بیمارستانم، کاری داشتین خبرم کنین.
« چقدر بی رحم شدی حسام... الان زمانی نیست که بخوای تلافی کنی...» « بروبابا... بی رحم اون بود که جایی برام نذاشت تو زندگیش... من تو تنهاییام اشک ریختم حداقل اون مادرشو داره که اشکاشو پاک کنه و پدرشم هنوز زنده س» این چند وقت آنقدر با خودم درگیر بودم که روحم خسته و درمانده شده بود. روی یکی از نیمکت ها نشستم. هوا گرم و شرجی بود. حتی این وقت شب هم خنک نبود. یکی دوساعتی می گذشت که حوریا پیام داد « معذرت می خوام » همین دو کلمه کافی بود برای به دست آوردن دلم. اما پیام های بعدی « بازم برای خودم متأسفم که به اون حد از عقلانیت نرسیدم که کسی رو زود قضاوت نکنم. واقعا شرمندم. » بارها و بارها پیام را خواندم. دلم برایش پر می کشید اما جوی سنگین مانع از باز شدن یخِ رابطه ی نوپای منجمد شده مان می شد. دو ساعت بعد نزدیک سحر پیامک سوم « دکتر گفت وضعیت بابا بهتر شده، خدا رو شکر خطر رفع شد. اگه بیدارید و هنوز توی بیمارستانید گفتم بهتون خبر بدم » بلند شدم و به داخل رفتم. حاج خانوم از خستگی گوشه ی صندلی نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود و انگار خوابش برده بود. از کنار حوریا گذشتم و از پشت شیشه حاج رسول را دیدم که با آن دستگاه تنفس مخوف، به آرامی و عمیق نفس می کشید و چشم هایش بسته بودند. چنگی به موهایم زدم و عرض راهرو را چند بار قدم زدم.
_ حسام...
صدایی که از ته چاه در می آمد مثل یک توهم شیرین از پس تارهای گوشم گذشت و این بار کمی بلندتر، با صدایی لرزان.
_ حسام جان... توروخدا منو ببخش.
چشمم را بستم و تمام هوای سنگین و مسموم بیمارستان را یک نفس به داخل ریه هایم کشیدم و به سمتش برگشتم. نگاه مشتاق و بی تابم میان چشم های کهربایی اشکبار و لغزانش حل شد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
#پایان_فصل_اول
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتاد_ودوم ]
آنقدر از برخورد حوریا رنجیده بودم که دوست داشتم نباشم، نیست شوم و برای همیشه ناپدید. اصلا کاش این قسمت از ذهنم که حوریا را به خود خورانده بود، حذف می شد یا با چاقویی از فراموشی آن تکه را می بریدم و توی صندوقچه ای می انداختم و به یادگار نگهش می داشتم. روح رنجورم محتیاج کمی سکوت و خلوت بود. بعد از اینهمه تلاش برای خوب بودن، عجیب توی ذوقم خورده بود. تنها شاهدم خدا بود و شاهدان زمینی ام افشین و النا که به راحتی می توانستند از حسام بی گناه، رفع اتهام کنند اما چنان دلخور و مغموم بودم که حتی برای یکبار هم با حوریا و یا حاج رسول تماس نگرفته بودم ویا حتی شاهدان زمینی ام راهمراهم جلوی منزل کوچه پشتی نبردم که آنها را از این اتهام آگاه سازم و پای النا و افشین را به این ماجرا باز نکردم. حتی حس وحال این را نداشتم یقه ی محمدرضا را بگیرم و بگویم به چه حقی مرا مدام تعقیب می کند؟ می خواهد چه چیز را ثابت کند؟ او که جواب منفی خود را شنیده چرا دست از سر من و زندگی تازه بنیان گرفته ام بر نمی داشت؟ تمام این کارها را می توانستم انجام دهم و به راحتی رفع اتهام کنم اما اصل دلم از حوریا شکسته بود. از حوریایی که انگار فقط منتظر خطایی بود که مرا هم با جوابی رد و اینگونه زننده از زندگی اش دورکند چه برسد که الآن می دانستم خطایی نداشتم و آنقدر نزد حوریایم ارزش نداشتم که فرصت توضیح را به من نداد. چندروزی خودم را اسیرخانه کرده بودم و گوشی ام راخاموش کردم. چند روزی بود که دل پرپرم میلی به هواخوری روی بالکن هم نداشت. ختم ها راگاهی با اشکی مردانه، باتلویزیون همراه می شدم وآرامش دلم، لحظاتی بود که نماز می خواندم. صدای درب آپارتمان به صدا درآمد و وقتی درب رابازکردم دختربچه ای که تاکنون اوراندیده بودم، بایک کاسه شله زرد خوش رنگ و بو، میان قاب درب آپارتمان ظاهر شد.
_ عمو نذریه.
نشستم و هم قد او شدم. کاسه را از او گرفتم واسم «علی» را که با دارچین روی آن نوشته شده بود از نظر گذراندم.
_ دستت درد نکنه خانوم کوچولو...
_ مادربزرگم گفت شله زرد رو به هر کس میدم بهش بگم امشب شب قدره ما رو هم دعا کنید.
و با سرعتی کنترل شده از پله ها به پایین دوید. « شب قدر... مثل همون شبا که مادربزرگ نذری میپخت و قرآن روی سرش می گرفت » به سمت تلویزیون رفتم و آن را روشن کردم. صدای مسجد توی محله می پیچید. انگار همه ی محله خالی شده بود که صدایی غیر از نوای نامفهوم دعای مسجد از پس پنجره ی باز آشپزخانه به داخل خانه نمی آمد. دلم حال و هوای مسجد رامی خواست اما تاب دیدار حوریا را نداشتم چون مطمئن بودم این شب ها حتما به مسجد می روند. با برنامه تلویزیون و دعاها و نجواهای خاصی که پخش می شد حسابی اشک ریختم و با خدا درد دل کردم. آنقدر گفتم و گفتم که انگار دل سنگین و غمگینم لایه به لایه سبک می شد و نفس کشیدن برایم راحتتر. ساعت از نیمه گذشته بود که چهره ی افشین و النا توی آیفون تصویری ظاهر شد. درب را برایشان باز کردم و بعد از مدتی وارد آپارتمان شدند. افشین با تعجب گفت:
_ زنده ای؟ چرا گوشیت خاموشه؟! چشمات چرا قرمزه؟ خوبی حسام؟
بی توجه به حضور النا گفتم:
_ چیه؟ بازم فکر کردی زهرماری خوردم و افتادم کف اتاق؟ چقدر زود حالمو پرسیدی...!
_ چته حسام؟ گریه کردی؟
_ آقا حسام از مسجد محلمون تا اینجا با هزار فکر و خیال اومدیم. توروخدا بگید چی شده؟
برای اولین بار در کنار افشین غرورم را کنار گذاشتم و تمام اتفاقات این مدت را تعریف کردم و در آخر عکسهای ارسال شده از حوریا و آخرین پیامش را به آنها نشان دادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتاد ]
بعد از کلی خوش و بش و شوخی به یاد ایام قبل از تأهل افشین، سرم هم تمام شد. کار ترخیص افشین را انجام دادم و اورا جهت تقویت به سمت کبابی جگری، که پاتوق اکثر مواقع پرخوری هایمان بود، بردم.
_ تو که روزه تو شکستی. حداقل چند سیخ جیگر بزن که حالت جا بیاد.
_ اگه بهونه میخوای خودتو سیر کنی، من نمیخورم. گناه داره. مردم روزه ن. بوش پخش میشه.
_ منم روزه م.
_ خودتو مسخره کن. اون از تماس تلفنی که میگی مسجدی اینم از الآن که میگی روزه م.
_ به جون افشین دروغ نمیگم.
_ از جون خودت مایه بذار.
همانجا توی ماشین نشست و من چند سیخ جگر کبابی که سفارش داده بودم را برایش لقمه پیچ کردم و به داخل ماشین آوردم که بخورد. از بوی دل انگیز کبابی که پیچیده بود عمیقا گرسنه شدم و دلم ضعف رفت.
_ چرا برای خودت نگرفتی؟!
_ میگم روزه م باورت نمیشه
افشین با پوزخند گاز بزرگی به لقمه اش زد و من ماشین را به سمت آپارتمانم حرکت دادم.
افشین خودش را روی یکی از کاناپه ها انداخت و من بعد از شستن دست و صورتم و وضوی مجدد، تلویزیون را روشن کردم و از شبکه ای که تازه ختم جزء مربوطه را آغاز کرده بود، ختمم را دنبال کردم. افشین متعجب از رفتارم و زمزمه ی دست و پاشکسته ی آیاتی که روی صفحه تلویزیون ظاهر می شد، یک لحظه نگاهش را از من نمی گرفت و در سکوت مرا از نظر می گذراند. ختم که تمام شد کنترل را دستش دادم و از زیر نگاه متعجبش بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و با بشقابی پر از میوه بازگشتم.
_ چی به سرت اومده حسام؟
_ هیچی... فقط یه شب فرشته ها از آسمون اومدن پایین ریختن سرم و حساااابی کتکم زدن. فکر کنم از اون شب کمی آدم شدم.
و من هم روی یکی دیگر از کاناپه ها ولو شدم.
_ از خودت پذیرایی کن. من یه چرت بزنم. از بوی کباب عجیب سردرد گرفتم. اگه زیاد خوابیدم و نزدیک رسیدن النا بود بیدارم کن، خودم میرم دنبالش. سر راه شام هم میگیرم که امشبو باهم باشیم. چیزی هم لازم داشتی غریبی که نمیکنی خجالتم که نمی کشی پررو تر از این حرفایی.
افشینی که از حرف زدن کم نمی آورد سکوت کرده بود و با همان نگاه مضحک و متعجبش فقط روی لب هایم که مدام باز و بسته می شد و کلمات را رگباری نثارش می کردم، قفل شده بود. چیزی به افطار نمانده بود که راهی پایانه مسافربری شدم. به افشین گفتم النا را نگران نکند و با او تماس بگیرد و بگوید ماشینش خراب شده و من به دنبالش می روم و مهمان من هستند. سر مسیر غذاها را خریدم که معطل نشویم. امروز عجیب گرسنه و تشنه بودم و دلم ضعف می رفت و گلویم مثل چوب خشک شده بود. النا را بین جمعیت پیدا کردم و چمدانش را دستم گرفتم و با او هم قدم شدم. مدام سوالاتی درمورد افشین می پرسید و متعجب بود از اینکه چرا خودش هم همراه من نیامده. انگار در کنارم به تنهایی معذب بود. با این حال روی صندلی جلو نشست و چشمش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد. رادیوی پخش ماشین را روشن کردم و گوش به زنگ اذان ماندم. النا هم تا حدودی متعجب بود از حرکاتم. الله اکبر اذان که پخش شد جلوی اولین سوپر مارکت ایستادم و پایین پریدم و یک بطری آب معدنی خریدم و همان جلوی مغازه آن را سر کشیدم. توی معده ی خالی و داغم، از خنکی آب منقبض شد و حالم بهم خورد. دوباره پشت رل نشستم و تا رسیدن به مقصد فقط پایم را روی پدال گاز می فشردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_وهشتم ]
بعدازنمازصبح، ازشوق دیدارحوریا نخوابیدم. حسی عجیب داشتم. انگاردختری بودم که خواستگاری، مهم داشت. چندبارلباسم راعوض کردم تا اینکه راضی شدم به تی شرت لیمویی رنگ وشلوار کتان سبزپررنگ. کفش اسپرت زردرنگی پوشیدم وشیشه ادکلن راروی خودم خالی کردم وراهی پاساژشدم. سرراه شاخه گلی خریدم ووقتی به مغازه رسیدم، دستی به آن کشیدم ودکوررامرتب کردم وغبارویترین رادستمال کشیدم. ساعت نزدیک به یازده بودکه تماس گرفت.
_ سلام من رسیدم. بایدطبقه چندم بیام؟
_ سلام. پله برقی خراب شده، باآسانسورته پاساژبیاطبقه سوم. اصلاهمون جلوی پاساژبمون خودم میام دنبالت.
قبل از اینکه مخالفت کند، مغازه رابه همسایه ام سپردم وبه سرعت ازپله های خاموش خودم رابه ورودی پاساژرساندم. گوشه سمت راست درب ورودی منتظرایستاده بود. نفس زنان با اواحوالپرسی کردم واوراجلوترازخودم هدایت کردم به سمت آسانسور. صبح های پاساژ خلوت بود.بخصوص این ماه که اکثرمردم روزه بودندوکمتر بیرون می آمدند. آسانسورکه پایین آمددرب آن رابازکردم واول حوریاراتعارف کردم وبعدخودم واردشدم. حسی غیرقابل وصف تمام جانم راگرفته بود. تابه حال اینقدرنزدیک حوریا، نایستاده بودم. معذب بودنش راباهمان سربه زیرانداختنش وچسبیدن به بدنه ی آسانسورودودستی چادرش راگرفتن، نشان می داد. درب آسانسورکه بازشد، مظلومانه مثل مرغی ازقفس بیرون پرید. انگاریادش رفته بوداحوالپرسی کرده، بازهم احوالم راپرسیدوزودخودش راجمع کرد. بالبخندی آرامش بخش اورا به سمت مغازه ام هدایت کردم. صندلی رابرایش گذاشتم وتعارفش کردم، بنشیند وخستگی اش رارفع کند. انگار رودررو برایم سخت بودکه بااوصمیمی باشم امابه هرترتیبی بودلب بازکردم.
_ خوش اومدی. ببخش روزه ای وگرنه بایه نوشیدنی خنک، بستنی یاحداقل آب گلوتوتازه می کردی.
_ خواهش می کنم. مغازه ی قشنگی دارید.
_ متعلق به شماست.
_ ممنونم. روزیتون پربرکت. راستی چند سایزلباس تکواندوهم می خواستم. سایزکوچیک دارین؟
_ آره دارم.
توی قفسه ها لباس ها راپیداکردم وباسلیقه چندسایزراروی ویترین چیدم. حوریادستی به لباس هاکشیدوگفت:
_ اینا گرونن. جنسشون خیلی خوبه، هزینه ای که به من دادن کفاف نمیده. جنسای معمولی تر ندارید؟
_ اکثرجنسام اصل و اورجیناله، اشکال نداره همیناروببرباهمون قیمت.
_ نه نمیشه. قیمت ایناحداقل دوبرابر اون جنسای معمولیه. بچه هاخودشون متوجه نمیشن اماوالدینشون میفهمن. صورت خوبی نداره.
کمی فکرکردم وگفتم:
_ پس اگه خسته نیستی همراهم بیا.
به مغازه ای دیگرکه کالاهای ورزشی می فروخت ودرضلع مقابل مغازه ی من بود، رفتیم واجناس حوریارا ازآنجا خریدیم.
بعدهم راهی مغازه ی طبقه دوم شدیم که بلوزراتعویض کنیم. البته اینبار ازطریق همان پله های خاموش و به درخواست حوریا.
بلوزراتعویض کردیم وجلوی همان گالری نقره ایستادم.
_ چی شد؟ چرا ایستادین؟
با من ومن گفتم:
_ میشه... میشه قبول کنی یه انگشتریاحلقه موقتا باسلیقه خودت بگیریم ودستت بندازی؟ بخاطر من..
کمی آشفته شد.
_ دلیل این همه عجله رو نمی دونم. داریدپشیمونم می کنید از قبول کادوهای دیشبتون.
_ حوریاگوش کن... من نمی خوام ناراحتت کنم. نیم ستی که برات خریدم حلقه نداشت والبته ازترس اینکه ناراحت نشی چیزی روانتخاب کردم که حلقه یا انگشتری نداشته باشه. حالمودرک کن. من... واقعا نمی خوام ازدستت بدم. توهمه زندگیم شدی. به زندگیم انگیزه دادی. برای گذشتن این دوهفته دارم لحظه شماری می کنم. اگه گفتم حلقه بخری نخواستم بهت بی احترامی کنم. می دونم، آداب نامزدی وعقدوازدواج رو می دونم وعرفش اینه طلاخریداری بشه. این فقط محض دلخوشی منه.
_ چرامتوجه نیستیدآقاحسام؟ قبلا هم بهتون گفتم دارایی شما درمرحله ی پایینتری از اخلاق وکردارتون برام اهمیت داره. نقره یاطلابودنش که مهم نیست، اصل قضیه برام ایراد داره. شماکه اینهمه صبرکردید. اصلافکرکنیدمسافرتم. بایدبرگردم از این مسافرت که نامزدی وعقدی صورت بگیره!
حرف هایش منطقی بودو اصرارم بچگانه. خودم هم خوب می دانستم اما دل بی تابم ازاین قانونمندی وعقل ومنطق، مثل طفلی لجوج بیزارشده بودو دلخورازمخالفت ونه قاطعانه ی الهه ی قلبم، درسکوت از کنارگالری نقره گذشتیم.
_ اگه اجازه بدیدمن دیگه رفع زحمت می کنم.
هنوزدمق ودلخوربودم.
_ وایسا می رسونمت.
_ نه خودم میرم.
ناخودآگاه جبهه گرفتم و گفتم:
_ بازم نه؟! مگه چی ازت خواستم؟ خودمم میام مسجد.
نگاهی به ساعتم انداختم وگفتم:
_ وقت نمازه. همینجابمون مغازه روببندم میام.
و باگامهای بلندچندپله یکی بالا رفتم وتمام حرصم راسردرب مغازه ودکمه ی ریموت خالی کردم وخودم را به حوریارساندم. می دانستم تندرفته ام وهمین رفتارممکن بودحوریا را از من دورکند.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
قسمت های [ #قسمت_هفتاد_وششم ]
خودم را به ماشینم رساندم و جعبه ی کادویی حوریا و کادوهای پدر و مادرش را به دستم گرفتم و به حوریا پیام دادم « جعبه رو ببر خونه تون بعد ببینش، جلو حاجی بازش نکنی » قفل ماشین را زدم و...
_ همیشه عادت به دزدی داری؟
سرم را چرخاندم. محمدرضا دستش را توی جیبش گذاشته بود با حالتی بین حرص خوردن و پوزخندزدن به من خیره شده بود. بی تفاوت از کنارش گذشتم که بازویم را گرفت.
_ منظورت از این کارا چیه؟ هه... پس بگو... دختر حاج میمنت گول این سر و وضع عاریه ای رو خورده و به من جواب منفی داده. کی هستی؟ یه شاگرد مغازه از کجا چنین سروضعی پیدا می کنه و همچین ماشینی سوار میشه؟ فکر نمی کردم حوریا انقدر چشم طمع داشته باشه.
بازویم را از چنگش درآوردم و گفتم:
_ اولا اسم حوریا خانوم رو لقلقه زبونت نکن. درثانی، من به اونی که باید ثابت بشم، ثابت شدم. حالا تو هرطور دلت می خواد درمورد من فکر کن و منو یه شاگرد مغازه بدون. در ضمن کاش همین قدر که تو میگی، واقعا دختر حاجی چشم طمع داشت. اینجوری به راحتی همون اول بله رو ازش می گرفتم.
_ پس هنوز بله رو به تو هم نداده!
نباید این را لو می دادم. باید یک جوری این قضیه را جمع می کردم که اجازه ی دخالت به این آدم ندهم که زهرش را بریزد.
_ اگه نظرش بله نبود، به خودم اجازه می دادم براش کادو بخرم؟
_ به چی تو دلخوش شده؟ میخواد زندگیشو رو آب بنا کنه؟ که هر سری توی رستوران یکی با قیافه ی مستهجن جلوشو بگیره و زنای هرزه یقه شوهرشو چنگ بزنن؟
دندانم را به هم ساییدم. پس تمام مدت مرا و رفت و آمدم با خانواده ی حاج رسول را زیر ذره بین گرفته و ماجرای رستوران و حتاکی ساناز را دیده.
_ حوریا هرطور بخواد مایله تصمیم بگیره به تو ربطی نداره. گفته بودم به کسی که باید ثابت می شدم، شدم. تو که جواب منفیتو گرفتی.
و بعد به جبران تهدیدش توی بیمارستان، گفتم:
_ ببینم چشات هرز بره یا پاهات سمت حریم من بره، حالتو جا میارم.
خودم را به بقیه رساندم و رو به روی حوریا نشستم. حالم از دیدن محمدرضا و حرف هایی که بینمان رد و بدل شده بود، منقلب بود. حوریا با دیدن جعبه ی کادویی لبخندی زد و با نگاهی قدرشناسانه چشمانم را از نظر گذراند. کادوهای حاج رسول و حاج خانوم را جلوی دستشان گذاشتم و جعبه را جلوی دست حوریا. حاجی آن روی طنزش باز هم گل کرد و گفت:
_ جعبه ی حوریا بزرگتره. من اونو می خوام.
همه خندیدیم.
_ پسرم چرا زحمت کشیدی؟ حالا مناسبتش چیه؟
_ هیچ زحمتی نبوده شما الان مثل خانواده خودم هستید. راستش حاج خانوم امروز تو مسجد گفتن میلاد امام حسن مجتبی ست... گفتم این عید بهونه ای بشه برای شام و جشن گرفتن و این کادوهای ناقابل.
حوریا نگاهی خریدارانه به من انداخت و گفت:
_ دستتون درد نکنه آقا حسام خیلی قشنگن.
حاجی بازهم خندید و گفت:
_ تو که هنوز توی جعبه رو ندیدی چطور میگی قشنگن؟!
حوریا دستپاچه شد و گفت:
_ خب سلیقه شون خوبه دیگه...
حاجی و همسرش کادوهایشان را باز کردند و حسابی تشکر کردند و این بار حاجی به حوریا اصرار می کرد جعبه را باز کند و او مصرانه می گفت می خواهد وقتی به خانه رفت آن را ببیند. شب خوبی بود و پر از خاطره های زیبا شد. بعد از صرف افطار و شام، حاجی جدی شد و گفت:
_ من با ازدواجتون موافقم. یه جورایی خیالم از بابت تو راحته حسام. انگار خودم تربیتت کردم و از بچگی می شناسمت و زیر دست خودم بزرگ شدی. حاج خانوم هم همین نظر رو داره. الآن همه چی بسته به جواب نهایی حوریاست. اگه حوریا هم موافقت کنه و راضی به ازدواج با تو باشه، بعد از ماه رمضان و توی همون ایام تعطیلی عید فطر ان شاءالله قرار عقد رو میذاریم.
تمام تنم خیس از عرق شده بود و انتظار این حرف را نداشتم. موجی از شادی و شور و عشق به قلبم یورش آورده بود که فکر می کردم هر لحظه امکان دارد قلبم را بترکاند. نگاهم را به حوریا انداختم. سر به زیر انداخته بود و چهره اش هیچ واکنشی را نشان نمی داد و جلوی بروز احساس واقعی اش را گرفته بود. دوست داشتم سرش را بالا بگیرد که از نگاهش، حرف دلش را بخوانم اما به همان حالت مانده بود و مدام دکمه ی قفل گوشی اش را روشن و خاموش می کرد. حاجی دوباره گفت:
_ و من اعلام می کنم که موافقتم هیچ ربطی به این شام و کادو نداره.
و باز هم خندید. جو سنگین را با شوخ طبعی دوباره راحت کرد. در حال برگشت متوجه ماشین محمدرضا شدم که تعقیبمان می کرد.
_ حاجی آماده اید سرعت عروسکمو نشونتون بدم؟
(حسام جان احتیاط کن خطرناکه)
_ نگران نباشید حاج خانوم. توی رانندگی حرفه ای هستم.
و ماشین را به پرواز درآوردم و از دید محمدرضا ناپدید شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_وچهارم ]
تماس های تلفنی و دیدار هرروزه در مسجد و بی قراری برای همان دیدار ساده و در چارچوب مرا به آرامشی رسانده بود وصف ناشدنی. کم کم باورم می شد حوریا مال من شده چرا که محبت کلام اوهم گاهی هر چند کوتاه و ناخواسته از پشت فرکانس های صوتی، به من منتقل می شد و من فهمیده بودم درست پیش رفته ام و این حس اعتماد، هم برای حوریا و هم خانواده اش تاحدودی فراهم شده بود. به نیمه ی ماه رمضان رسیده بودیم. به شدت وزن کم کرده بودم اما بدنم تازه به این وضع عادت کرده بود. بعد از مجلس ختم قرآن چند نوجوان و یک مداح، شعر هایی درمورد امام حسن خواندند و اعلام کردند که تولد امام حسن مجتبی است. فرصت را غنیمت شمردم و به حاج رسول گفتم شام و افطار را مهمان من هستند و به حاجی اطمینان دادم اتفاقی نیفتد و ماجرای رستوران تکرار نشود. توی حیاط با حاج رسول به حوریا و مادرش پیوستیم. از دور که آنها را دیدیم برای یک لحظه نگاهم غرق حوریا شد و حوریا با نگاه من ناخودآگاه لبخند زد. بعد از دعوت رسمی ام از آنها برای شام و افطار، از آنها جدا شدم اما نگاه سنگین و آزار دهنده ای وجودم را هدف گرفته بود. جلوی شبستان مسجد را نگاه کردم، محمدرضا ایستاده بود و خصمانه و عبوس مرا نگاه می کرد. بی تفاوت به او از مسجد بیرون رفتم. کلی کار داشتم و برنامه... این بار باااید درست و آبرومندانه برنامه هایم را می چیدم. بعد از استراحت کوتاهی از خانه بیرون زدم. به قنادی رفتم و یک سینی کوچک افطار سفارش دادم که حاوی زولبیا و بامیه و خرما بود. یادم بود که منزل حاج رسول در آن شب آزاردهنده و دعوت محمدرضا، نان و پنیر و سبزی هم به طرز زیبایی درست شده بود اما من از این کارها بلد نبودم. جایی هم نمی شناختم که این چیزها را بشود خرید. به همین دلیل چند نوع میوه خریدم و راهی پاساژی شدم که مغازه ام در آن قرار داشت. دوست داشتم به بهانه ی این عید، یک کادوی زیبا برای حوریا بخرم و اولین کادوی زندگی ام را به او بدهم اما بخاطر اینکه خجالت نکشد برای حاج رسول و حاج خانوم هم کادو خریدم. یک پیراهن شکلاتی رنگ برای حاجی و یک کیف دستی برای حاج خانوم. برای حوریا از دل و جان دوست داشتم حلقه یا انگشتری بخرم که دیگر کسی به او نگاه چپ نیندازد اما چه کنم که هنوز صورت خوبی نداشت اگر این کار را می کردم. چهار مدل روسری انتخاب کردم که جنس و رنگ و طرح زیبا و دوست داشتنی داشت. یک عروسک کوالای سفید خیلی کوچک و یک بلوز به رنگ زرد اخرایی که عجیب به دلم نشست. از جلوی گالری نقره که رد شدم، نتوانستم روی دلم پا بگذارم و نیم ست زیبایی که طرح قطره بود و نگین های ریز سفید دورش داشت و یک نگین سبز زمردی تک تکشان را زینت می داد، خریدم. دوست داشتم کل پاساژ را خالی کنم. چه حس جالبی بود که تاکنون تجربه اش نکرده بودم. از وقتی مادربزرگم فوت شده بود برای هیچکس کادو نخریده بودم. آن هم کادویی که اینگونه با وسواس انتخاب شود. جعبه کادویی متوسطی که مکعبی مخملی با توپک های زرد رنگ بود خریدم و سر مسیر از گل فروشی یک باکس گل شش تایی و کوچک که توی جعبه ی کادویی جا شود تهیه کردم. نزدیک همان پارک کوهی که در یکی از خروجی های شهر واقع بود، سفره خانه ای خانوادگی، بین مردم اسم و رسمی پیدا کرده بود. به آنجا رفتم و محیطش را دید زدم. برای افطار و شام و لحظاتی که می خواستم رقم بخورد عالی بود. یکی از لژها را رزرو کردم و به آپارتمانم آمدم. هنوز یک ساعتی وقت داشتم. پیراهن حاجی و کیف دستی حاج خانوم را که همانجا کادو پیچ و روبان زده تحویلم دادند اما کادوهای حوریا را یکی یکی تا زدم و توی جعبه چیدم و عروسک را گوشه ای گذاشتم و جعبه ی کوچک نیم ست را توی باکس گل گذاشتم و باکس را بالای همه ی خرید ها گذاشتم. می خواستم روی یکی از روسری ها کمی از ادکلن خودم را بپاشم اما ترسیدم ناراحتش کنم و با پخش شدن بوی ادکلن، خجالت بکشد. راضی از کارم به حوریا پیام دادم و ساعت قرار را اعلام کردم. به حمام رفتم و موهایم را سشوار کشیدم و لباسی رسمی و مرتب انتخاب کردم و پوشیدم. کت و شلوار طوسی رنگ با پیراهن سفید. آنقدر رسمی که حس دامادی به من دست داد. میوه های شسته شده و سینی افطار را روی صندلی عقب گذاشتم و راهی منزل کوچه پشتی شدم
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_ودوم ]
بعد از افطار مثل مرغ سرکنده بی قرار حوریا بودم. شرطی که برایم گذاشته بود کار سختی نبود. فقط باید خود حسام، حسام واقعی را به او می شناساندم. حسامی که اگر پدر پزشکش زنده می ماند، اگر مادر خوش قلب و سراسر ادبش برای تربیتش وقت می گذاشت و زنده بود، حسامی که چنین مادربزرگ با اخلاق و با خدایی داشت، اگر طبق آداب آنها پیش می رفت به این حد از لاقیدی پوچ و بی آبرویی نمی رسید. باید آن حسام می بودم. بخاطر حوریا و بخاطر خودم و پیشینه ی خانوادگی ام و چقدر راضی بودم از این حسام جدید و چقدر آرامش داشتم و دیگر ذره ای ترس از تنهایی نداشتم. با پیامی به حوریا دلم را آرام کردم. « سلام حوریا خانوم. حالا که شماره تونو دارم می تونم گاهی بهتون پیام بدم؟ » طولی نکشید که جواب داد « سلام شبتون بخیر. موردی نداره » دلم لبریز شد. کی می توانستم بی اغراق و با نهایت صمیمیت به تو بگویم دوستت دارم؟ شاید برای من خیلی راحت تر از اینها بود که حتی همین الآن پشت پیامی تمام الفاظی را که برای حوریا آرزویش را داشتم، ردیف کنم و با یک عاشقتم و دوستت دارم اوج احساساتم را به او منتقل کنم اما رفتاری که از این دختر دیده بودم دست و پایم را می بست و مرا وادار می کرد به خویشتن داری. همین خویشتن داری در برابر حیای حوریا اوج احترام به او بود و دختر حاج رسول قطعا این را می فهمید پس نباید تنها با یک کلمه عجولانه خاطرش را مکدر کنم یا خودم را برای همیشه از داشتن دختری که حالا عشقم شده بود، محروم سازم. « می تونم تماس هم داشته باشم » این بار جوابی دریافت نکردم. خواسته ام را در اوج احترام بیان کردم پس نگران دلخوری اش نبودم. فقط سکوتش را به نشانه ی نظر منفی اش تلقی کردم. پیام دیگری ندادم. بیش از یک ساعت گذشته بود که « اینم موردی نداره آقاحسام. با پدرم در این مورد صحبت کردم گفتن برای شناخت بیشتر چون نمی خوایم خیلی رفت و آمدی توی محله داشته باشیم تماس تلفنی بهتره. البته در چارچوب و به اندازه » با خواندن هر یک از کلمات رسمی اش طنین صدای زیبا و دخترانه اش توی گوشم می پیچید. خودم را توی بالکن انداختم و بلافاصله تماس گرفتم و قبل از اولین بوق ممتد جواب داد. خنده ام گرفته بود و فهمیدم هنوز گوشی توی دستش بوده و منتظر جواب پیام یا تماس من...
_ سلام حوریا خانوم. حالتون چطوره؟
_ سلام. ممنونم. شما خوبین؟
_ من؟؟؟؟ من عاااالی ام. مگه می تونم خوب نباشم؟
سکوت کرد. چشمم را بستم و چهره اش را وقتی شرمگین می شد یا خجالت می کشید از ذهنم گذراندم.
_ باید قربون چند نفر برم
باز هم سکوت...
_ اول خدا که نمی دونستم انقدر بامرامه... بعدم... حاج رسول که یه فرشته نجات شد برا زندگی من و بخاطر داشتن دخترش که شما باشید. می دونید چیه... با وجود اون همه دارایی و البته خوش گذرونی همیشه احساس تنهایی کردم اما حالا با وجود این همه تنهایی فقط با به یاد آوردن خدایی که فراموش شده بود انگار خود خدا داره باهام زندگی میکنه و اتفاقا در تدارکه یه خانواده واقعی هم بهم ببخشه. آدما خیلی وقتا بیش از حد از خدا ناسپاس میشن و آلزایمر میگیرن. حوریا خانوم...
_ بله. گوشم با شماست.
_ اگه شما خدایی نکرده جای من بودید چطور می شد آینده و زندگی تون؟
_ واقعا نمی دونم. شاید بدتر شایدم خیلی بهتر. به نظرم اینا مهم نیست. وقتی زمانی که سپری شده رو به اسم گذشته نام گذاری شده، یعنی گذشته دیگه... می تونست خوب بگذره، عاقلانه و سنجیده بگذره اما الان این مهم نیست آقا حسام. مهم اینه برنامه ریزی کنید و با اراده و محکم حال و آینده تونو بسازید و شکرگزار باشید که به اشتباهتون پی بردید. راستش خیلی به گذشته تون فکر کردم. چندین بار عکسای پیجتونو زیرورو کردم. با هر بار دیدنش هم حقیقتا اذیت شدم و یه ترس عجیبی به دلم می افتاد اما چیزی که الآن برای من مهمه آینده شماست.
دل حوریایم را لرزانده بودم آن هم از ترس؟! اولین کاری که بعد از قطع تماس باید انجام دهم حذف اکانت آن پیج لعنتی بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد ]
با این حرف حوریا کیف دستی ام را آرام باز کردم و تمام مدارکم را بیرون آوردم و گفتم:
_ اینا شناسنامه ی خودم و پدر و مادر مرحومم هستن. می تونید ببینید که صحت صحبتم دستتون بیاد. این سند منزل پدری منه. اینم سند منزل پدربزرگمه که با مرگ پدر و عمه و بچه ش بازم به من رسیده. این سند مغازه ایه که توش دارم کار می کنم و اجناس ورزشی می فروشم. یه ویلا هم هست که...
سند ویلا را هم گذاشتم.
_ حساب بانکیم رو هرگز چک نکردم. یعنی انگیزه ای برای این کار نداشتم به غیر از یکی از حساب ها که مختص مغازه ست و باهاش جنس میخرم برا مغازه می دونم که رقم قابل توجهی توی حسابای دیگه هست.
چهره ی حوریا درهم رفت و خطاب به پدرش یک «بااجازه» گفت و به اتاقش رفت. با تعجب و نگرانی به حاج رسول نگاه کردم و او هم به حاج خانوم اشاره داد بلند شد و به اتاق حوریا رفت برای دلجویی. صدایی نه چندان بلند و واضح از اتاق آمد. (مگه اومده خرید و فروش که سنداشو پهن می کنه جلو دستمون؟) با حالتی که نمی دانم آن را چه بنامم به حاجی نگاه کردم.
_ من منظور بدی نداشتم حاجی. چرا ناراحت شدن؟ شناسنامه ها رو آوردم که با شناسنامه ی خودم مطابقت بدید و ببینید قبلا ازدواج نکردم. سندارو گذاشتم که صادقانه بگم اینا رو دارم. من کسی رو ندارم که ضمانتم کنه بخاطر همین اینا رو آوردم که خودم ، خودمو معرفی کنم.
_ اگه الآن اینجایی... به ضمانت منه.
ناخواسته آنها را ناراحت کرده بودم. انگار چنین برداشت کرده بودند که به پشتوانه ی مالی ام به این مجلس خواستگاری آمده بودم. اما من فقط می خواستم صداقت و حسن نیتم را ثابت کنم.
_ خواهش می کنم اجازه بدید با حوریا خانوم صحبت کنم. حاجی خواهش می کنم این فرصت رو به من بدید. اصلا بگید بیان اینجا در حضور خودتون صحبت کنیم. من... من نمی خوام فرصتی رو که خدا بهم داده از دست بدم. حاجی...
زیر لب زمزمه ای کرد و حاج خانوم را صدا زد.
_ به حوریا بگو حسام میاد توی اتاقش باهم صحبت کنن
_ اما رسول جان... حوریا الان آمادگیشو نداره.
_ به حوریا بگو به ضمانت من....
بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم. حاج خانوم با نگاهی دلخور بیرون آمد و من توی چارچوب درب ایستادم. با دو انگشتم به در زدم و حوریا چادرش را با همان حالت استرسی خاصی که قبلا از او دیده بودم، روی سرش مرتب کرد و لبه ی تختش نشست.
_ اجازه هست؟
سکوت کرد. دو قدم جلوتر رفتم و همانجا ایستادم. نگاهم روی دسته ی گل های رز چرخید که باز شده بودند و توی یک گلدان بزرگ کریستالی پر از آب، روی میز تحریر گوشه ی اتاق قرارداشت. با دیدن گل ها گل از گلم شکفت و بدون اینکه حوریا از گارد دلخوری اش درآید جلو رفتم و صندلی پشت میز را بیرون کشیدم و روی آن نشستم. درب اتاق همانطور باز مانده بود و می دانستم صدای صحبتمان به گوش حاجی و همسرش هم می رسد.
_ از من دلخور نباشید. من... منظور بدی نداشتم.
صدایش عصبی بود مثل همان روز،توی بیمارستان.
_ مجلس خواستگاری اومدید یا خرید و فروش؟ چه لزومی داره دارایی تونو به رخ بکشید؟
_ اشتباه می کنید. چه به رخ کشیدنی؟ من بعد یه ناامیدی بزرگ دوباره زنده شدم. به هیچ وجه با عقل و منطق جور نیست که به این راحتی این موقعیت رو از دست بدم. احساسی برخورد نکنید.
ناخودآگاه چهره ام عبوس شد و گفتم:
_ از یادآوری اون شب اصلا خوشم نمیاد اما مجبورم. اون شب محمدرضا اصلا احتیاجی نداشت صحبتی بکنه چون پدر و مادرش رو داشت و مجلس دست بزرگترش، پدرش بود. اگه پنجاه درصد به اعتبار خودش رو اون مبل نشسته بود و ادعای خواستگاری داشت، پنجاه درصد دیگه رو به اعتبار خانواده ش و همون شناخت بیست ساله و رفت و آمد خانوادگیش اون شب اومده بود و با شما برای حرف زدن به این اتاق اومد. من چی؟ اگه خودتون حس دخترانه و پاکتون رو قاضی قرار بدید و منو قبول کنید یک عمر با نگرانی پدر و مادرتون چه کنم؟
_ پدرم شما رو ضمانت کردن که این فرصت رو بهتون بدم.
_ حاجی به من خیلی لطف دارن. اما ایشون هم کمتر از یک ماهه که منو میشناسن.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal