نه منتظر برگشتن کسی هستیم
نه چشم به راه آدم جدید!
ما تنهایی زیستن را از بر شده ایم
و فهمیده ایم به کسی جز خودمان نیاز نداریم...
.
ماهم یک روز دل بستیم
یک روز رفتن جان از بدن را دیدیم
اما آخر کسی برایمان نماند،جز خودمان..
در آیینه نگاه کردیم
تعدادی موی سفید و غم عمیق چشم هایمان توی ذوق میزد...
گذشته رفته بود و آینده نگاهش به تصمیم ما بود...
دل شکسته بودیم و ناامیدی رخنه کرده بود در جانمان
اما گذر زمان ما را قوی تر میکرد...
.
یک روز که ار خواب بیدار شدیم
دیدیم هیچ چیز یادمان نمی آید...
دیدیم سِر شده ایم به این آدم ها و نا مهربانی هایشان...
دیگر دلمان تنگ برای جاده پشت سر نمیشد و دوست داشتن را از یاد برده بودیم...
برای قوی شدن،خون دلها خورده بودیم...خیلی ها تحقیرمان کرده بودن و عده ای ما را ندیدن
اما ما رشد کردیم
و یادگرفتیم برای آنچه نامش زندگیست
نه باید محتاج کسی باشیم نه عاشقش...!
دنیا فقط به آدم هایی نیاز دارد که
بدون آنکه گره بخورد خوشبختیشان به دست کسی،
خودشان بلد باشن شاد زندگی کنند...
مستقل اما خوشحال!
#فرنوش_همتی
ای مؤذن مخوان اذان که شود لحظه ی مرگ یک جوان نزدیک باز با نغمه ی سحر خیزت دیو خودکامگی شود تحریک
ای مؤذن مخوان اذان که رسد وقت اجرای حکم اعدامی ترس دارم که در گرفتن جان بشوی با سپاه ظلم شریک
در کلام تو هست نام خدا مهربان تر از مادری دلسوز پس چرا سوی قلب یک مادر تیر اندوه میشود شلیک
با وجود ستمگران گردد روز ما بدتر از سیاهی شب با اذان سحر سحر نشود این شب سرد و ساکت و تاریک
دین تو گر که دین آزادیست پس چرا پر بود از بند و قفس جان گرفتن بجای بخشش نیست در مرام و وجود مردم نیک
دین اگر نیست دین ،انسانی نشود عامل نجات بشر بهتر این است در مسیر حیات بشود دین از زندگی تفکیک
دین نباید به جهل و نادانی بشود قدر ذره ای مخلوط که در آن دم ره سعادت خلق میشود سخت و مشکل و باریک
روزگاری اگر ندای اذان بشود بانگ احترام و گذشت
آن زمان حامی بشر گوید به طرفدار پاک دین تبریک
#آتش_دامنگیر
میگه:«بهترین اخلاق بابام این بود که اولین برف سال که میومد، کلاه و دستکشهامون رو در میاورد، سطل و سیخ و دکمه و هم آماده میکرد و دستور میداد که “امروز باید یه آدمبرفی درست کنین تنبلا…”»
یک مشت برف رو توی مشتش فشار میده و سفت میکنه؛«بهترین کاری که میشه یه بابا با بچههاش بکنه همینه؛ آدمبرفی درست کردن.»
میپرسم:«چطور؟»
میگه:«چطوری دیگه میشه به یه بچه زندگی رو یاد داد؟ زندگی واقعی منظورمهها؛ نه دودوتاچارتا! زندگی!»
میگم:«آخه زندگی خیلیچیزاست! کدوم زندگی منظورته؟!»
میگه:«زندگی دیگه؛ همینکه یه بچه یاد بگیره که هرچی درست میکنه فرداش قراره آب بشه؛ بخار بشه! همینکه کلی زحمت بکشی برای آب! برای هیچ! دو ساعت دستات یخ بزنه، سر بخوری، بیفتی، دونهدونه دکمه فرو کنی توی چیزی که ساختی و بعد فرداش برگردی و یه مشت دکمهی بیصاحاب رو از روی زمین جمع کنی… انگار هیچوقت هیچی اونجا نبوده!بعد باز سال دیگه همینکار رو بکنی. با آگاهی به اینکه فرداش قراره با یه مشت دکمه بیصاحاب رو در رو بشی.»
یه گوله برف کوچیکتر رو توی مشتش سفت میکنه و میذاره روی گوله قبلیه.
-«میدونی مسخرش کجاست؟»
-«کجا؟»
-«اولین برفی که اومد و بابام نبود که آدمبرفی درست کنیم…»
یه شاخه کوچیک از روی زمین برمیداره و میذاره جای دماغ گولهی کوچیکی که تازه درست کرده. روش رو برمیگردونه، صداش رو پایین میاره و میگه؛«میفهمی خودشم یه آدمبرفی بوده!»
با یه شاخه دیگه، زیر شاخه قبلی یه خنده میکشه و آدمبرفی کوچولوش رو میذاره روی تخته سنگ.
میگه:«بریم؟»
میگم:«بریم…»
#سهیل_سرگلزایی
کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد
من نیز برآنم که همه خلق برآنند..
قشنگ یه جماعت چشم چرون دور هم جمع شده بودن.
#سعدی
گله از چرخ بود تیر فکندن به سپهر
چون به جایی نرسد، شکوهی بیجا چه کنم؟
#کلیم_همدانی
دستودل تنگ و جهان تنگ، خدایا چه کنم؟
من و یک حوصلهی تنگ، به اینها چه کنم؟
سنگ بر سینه زنم، شیشهی دل میشکند
نزنم، شوق چنین کرده تقاضا، چه کنم؟
در رهِ عشق اگر بارِ علایق، همه را
بفکنم، با گهرِ آبلهی پا چه کنم؟
ماتمِ بال و پرِ ریختهام بس باشد
خویش را تنگدل از دیدنِ صحرا چه کنم؟
دردِ بیدردی چون باز دوا میطلبد
دردهایِ کهنِ خویش مداوا چه کنم؟
من که چون گرد به هرجا که نشینم خوارم
جنگ با صدرنشینان به سرِ جا چه کنم؟
گله از چرخ بود تیر فکندن به سپهر
چون به جایی نرسد، شکوهی بیجا چه کنم؟
خارِ بیگل شده هرجا گلِ بیخاری بود
گر نبندم ز جهان چشمِ تماشا چه کنم؟
کنجِ تنهاییام از گور درش بستهتر است
عزلتم گر ندهد شهرتِ عنقا چه کنم؟
سروبرگِ جدلم نیست چو با خلق، کلیم!
نکنم گر به بد و نیک مدارا، چه کنم؟
#کلیم_همدانی
گلهای نیست اگر بیخبری از من چون
دو سه روزیست خودم هم به خودم سر نزدم
#محمد_ظاهری
امروز تراپیم بهم گفت :
شما سه شخصیت در وجودت شکل گرفته
وای از لحظاتی که بیادم آمد وااااای 💔💔💔
در زمان باستان یه سری آزمون بوده برای تشخیص گناهکار از بی گناه. به این آزمون ها و داوری ها میگفتن وَر.
دو نوع ور داشتیم: "ور گرم" و "ور سرد"
اینا معتقد بودن که مثلا آتش بی گناه رو نمیسوزونه. و جاهایی که داوری سخت می شده و مسئله خیلی مهم بوده و حتما باید گناهکار رو پیدا میکردن از این آزمون استفاده میکردن.
معروف ترین ور گرم، داستان سیاوش هست و عبور از آتش. که سیاوش سربلند از این آزمون بیرون اومد. (دقت میکنید که داریم از اسطوره صحبت میکنیم نه تاریخ)
اما ور سرد..
یکی از این آزمون های معروف "سئوکنت خوردن" بوده.
سئوکنت، یعنی گوگرد. گوگرد رو در آب میریختن و متهم باید میخورده و بر این اساس در مورد گناهکار بودن یا نبودن فرد داوری میکردن. پس سئوکنت خوردن در مجموع یعنی آبِ آمیخته با گوگرد خوردن.
"سئوکنت" همین کلمه ای هست که تغییر کرد و شد "سوگند"
این رسم به فراموشی سپرده شد ولی فعل "خوردن" که همراه سوگند میاد یادگار همین سنتِ کهنِ فراموش شده س.
به خاطر همین معمولا - مخصوصا قدما- قَسَم رو با "یاد کردن" میارن و سوگند رو با "خوردن"
پ.ن: ظاهرا ور سرد تو ایران چندان مرسوم نبوده. تو یونان بیشتر رواج داشته.
#اسطوره
#شاهنامه
#سوگند
میخواهم اقلا یک نفر باشد،
که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم...
#فئودور_داستایفسکی
تعریف کن! تعریف که میکنی پایت را همانجایی میگذاری که روزی من چراغ برداشتهام، و گام تو اینگونه با دست من آشنا میشود. تعریف کن! همهی تعریفها برای آنند که دستها تنها نمانند...
#یدالله_رؤیایی
اونجا که #رضا_براهنی میگه:
و خداحافظی اش
آنچنان چلچله سان است
که من می خواهم
دائما باز بگوید که خداحافظ!
اما نرود..
همین دیگه.. اینجوری میگه براهنی
#براهنی
ای مؤذن مخوان اذان که شود لحظه ی مرگ یک جوان نزدیک باز با نغمه ی سحر خیزت دیو خودکامگی شود تحریک
ای مؤذن مخوان اذان که رسد وقت اجرای حکم اعدامی ترس دارم که در گرفتن جان بشوی با سپاه ظلم شریک
در کلام تو هست نام خدا مهربان تر از مادری دلسوز پس چرا سوی قلب یک مادر تیر اندوه میشود شلیک
با وجود ستمگران گردد روز ما بدتر از سیاهی شب با اذان سحر سحر نشود این شب سرد و ساکت و تاریک
دین تو گر که دین آزادیست پس چرا پر بود از بند و قفس جان گرفتن بجای بخشش نیست در مرام و وجود مردم نیک
دین اگر نیست دین ،انسانی نشود عامل نجات بشر بهتر این است در مسیر حیات بشود دین از زندگی تفکیک
دین نباید به جهل و نادانی بشود قدر ذره ای مخلوط که در آن دم ره سعادت خلق میشود سخت و مشکل و باریک
روزگاری اگر ندای اذان بشود بانگ احترام و گذشت
آن زمان حامی بشر گوید به طرفدار پاک دین تبریک
#آتش_دامنگیر
گر نه در دشت طلب چابکسواری رهنوردم
در ره افتادگی افتان و خیزان همچو گردم
در هوای چهرهٔ غمدیدگان پیدا چو اشکم
در درون سینهٔ دلخستگان پنهان چو دردم
از تر و خشک جهان وز گرم و سرد روزگاران
کام خشک و چشم تر افغان گرم و آه سردم
شرح غم با خون دل بر صفحهٔ زرّین نگارم
ور نشانی خواهی اینک اشک سرخ و روی زردم
گر به تیغم سر بری از خطّ فرمان سر نتابم
ور به تیرم برزنی از راه طاعت برنگردم
جرعهنوش ساغر دیوانگان میپرستم
تشنهکام صحبت صاحبدلان اهل دردم
گرچه درویشم به گنج منعمان حاجت ندارم
بندگیِ کس نیارم کرد من آزادمردم
گر جهان را دیو و دد گیرد «سنا» پروا ندارم
بیمم از دیو درون باشد که با وی در نبردم
#جلالالدین_همایی
دستودل تنگ و جهان تنگ، خدایا چه کنم؟
من و یک حوصلهی تنگ، به اینها چه کنم؟
#کلیم_همدانی
من وقتی بیدار میشوم
پرندهام
و حتی نامم را به یاد نمیآورم
تنها میدانم
کسی را در خواب جا گذاشتهام
که رویا میکاشت
و دستهایش را در گلدانهای کوچک فریب میفروخت
اما نامم را میدانست
برای همین میتوانست مرا از خواب بپراند.
#آباعابدین
اونجا که فروغی بسطامی میپرسه:
دل به نگاه اولین، گشت شکار چشم تو
زخم دگر چه می زنی، صید به خون طپیده را؟
بعید میدونم طرف مقابل غیر از "سادیسم دارم" جواب دیگه ای تونسته باشه بده.
#فروغی_بسطامی
بعضی وقتا اونقدر بهت فکر میکنم
که فکرم درد میگیره
برات نامه مینویسم که شاید از پشت اسمت بیای بیرون،
بغلم کنی
و آروم در گوشم بگی:
من باورت داشتم، دارم.
من هنوز روی نقشه به فاصلهی احتمالیمون نگاه میکنم
و خسته از این سوال که
تو دورتری یا من؟
#آباعابدین
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزل های فراقی!
از سری پست های ای بابا.. ای بابا..
#حافظ
به نظرم این بی وفایی معشوق و بی اعتنایی که به عاشق میکرده همش تقصیر خود عاشق بوده. شما ببین:
روی ِ ناشسته چو ماهش نگرید!
چشم ِ بی سرمه سیاهش نگرید!
می رود غمزه زنان، از کُشته!
پشته ها بر سر ِ راهش نگرید!
عذرخواهی کندم بعد از قتل
عذر ِ بدتر ز گناهش نگرید!
بابا از یکی اینجوری تعریف کنید، طرف دیگه خدا رو هم بنده نیست شما که جا خود دارید.
بعد میاد گله می کنه میگه:
برای خاطر غیرم به صد جفا کشتی
ببین برای که ای بی وفا، که را کشتی
چو من هلاک شوم از طبیب شهر بپرس
که مرگ کشت مرا، یا تو بی وفا کشتی!
خب تقصیر خودت بود دیگه
#محتشم
به صد غبار در این دشت مبتلا شدهام
به دامن که زنم دست؟ از او جدا شدهام
جنون به هر بن مویم خروش دیگر داشت
چه سرمه زد به خیالم؟ که بیصدا شدهام
هنور ناله نیّم تا رسم به گوش کسی
به صد تلاش نفس، آه نارسا شدهام
قفس به دردِ که از چاک دل گشود آغوش؟
اگر ندید که بی بال و پر رها شدهام!
#بیدل
رفتم از کویِ تو ای خو به جفا کرده، بگوی
صرف اوقات به آزار که خواهی کردن؟
رشکی آن روز که میرفت ز دنیا، میگفت
ای فلک، یارِ مرا یارِ که خواهی کردن؟
#رشکی_همدانی
نامههای کوتاه شبانه:
«سلام.
نوشته بودی: "آخر توام چیزی بخواه!"
زیادهخواهی نه رسم پاکبازان است. ما را خواهشی جز این نیست:
ای گل، شکفته شو! که به یادِ تو کردهایم
آن گریهها که ابرِ بهاری نکرده است..»
#مقیم_شیرازی