aznevisandegi | Unsorted

Telegram-канал aznevisandegi - انشا و نويسندگی

2759

کانال «انشا و نویسندگی» زیرمجموعهٔ ماهنامهٔ «انشا و نویسندگی» است.

Subscribe to a channel

انشا و نويسندگی

عکس‌نوشت (۲)
دوستان گروه نوشته‌های خوبی برای عکس‌ قبلی به اشتراک گذاشتند. از همه‌شان تشکر می‌کنیم. فرصت کردید خوانندگان را مهمان برداشت و احساس خود از این تصویر کنید.
متن‌های خود را برای ادمین بفرستید و یا در گروه بارگذاری کنید.

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

عروسک صورتی من


بعضی چیزها با گذر زمان رنگ می‌بازند؛ اما بعضی دیگر همیشه زنده می‌مانند، حتی اگر قدیمی و کهنه شوند. عروسک صورتی من یکی از همان‌هاست. هنوز هم گوشۀ اتاقم نشسته، بی‌آن‌که چیزی بگوید، اما کافی‌ است نگاهش کنم تا خاطرات آن روز شیرین زنده شود.

چهار سالَم بود. یک سفر خانوادگی به چالوس داشتیم؛ جایی که پر از جاده‌های پیچ‌درپیچ، درختان سرسبز و هوای تازه بود. همراه پدر و مادرم، دایی و خاله، با خنده و شور راه افتادیم. آن روز، بازار شلوغ و پرهیاهویی را دیدیم. هر طرف را که نگاه می‌کردی، بساط رنگارنگی از میوه‌ها، لباس‌های محلی، و صنایع دستی پهن شده بود؛ اما چیزی که بیش‌تر از همه نظرم را جلب کرد، بساط پیرزنی بود که کنار یک دیوار سنگی نشسته بود و عروسک‌های بافتنی می‌فروخت.

عروسک‌ها کوچک و بامزه بودند. انگار که هر کدام شخصیت خاص خودشان را داشتند. بعضی‌ها لباس‌های رنگی داشتند، بعضی دیگر کلاه به سر داشتند، و بعضی خندان‌تر از بقیه بودند. کنار خانواده‌ام ایستادم و چشمم به یک عروسک صورتی افتاد. همان لحظه احساس کردم که باید مال من باشد.

زن فروشنده با لبخند نگاهم کرد و گفت: «خوشگله، دوستش داری؟ خودم بافتمش.» با شوق سر تکان دادم. پدرم پول را به زن داد و من عروسکم را محکم در آغوش گرفتم. دست‌های کوچک و نرمش را لمس کردم، چشم‌های ساده‌اش را نگاه کردم و در دل خودم گفتم: «حالا تو مال منی!»

از آن روز، عروسکم همدم لحظه‌های کودکی‌ام شد. شب‌ها کنارم می‌خوابید، در سفرها همراهم بود، و گاهی که ناراحت می‌شدم، بی‌صدا در آغوشم می‌نشست.

حالا که سال‌ها گذشته، دیگر آن دختر چهارساله نیستم. دنیا تغییر کرده، آدم‌ها آمده‌اند و رفته‌اند؛ اما عروسک صورتی من هنوز همان‌طور است. گوشۀ کمدم نشسته و هر بار که به او نگاه می‌کنم، خاطراتی کهنه اما زنده در ذهنم جان می‌گیرند. انگار هنوز صدای خندۀ مادرم، بوی بازار و حس هیجان کودکی در او مانده است. بعضی چیزها هرگز کهنه نمی‌شوند، درست مثل خاطرات خوب، درست مثل عروسک صورتی من.

الناز کیوانلو

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

جایی که رنگ‌ها زنده می‌شوند


خورشید بعدازظهر سایه‌های بلندی را بر روی دیوار سنگی باستانی انداخت و عروسک‌های دست‌ساز را که به سطح آن چسبیده بودند، برجسته کرد. هر یک از آن‌ها انفجار کوچکی از رنگ بود، گواهی بر ساعت‌های بی‌شمار کار دقیق. پیرزن با چهره‌ای حکاکی‌شده از داستان‌های یک زندگی خوب، روی چهارپایه‌ای کوچک در میان این نمایشگر خارق‌العاده نشسته بود. روسری طرح‌دار صورتش را قاب می‌کرد، چشم‌هایش، هرچند کهنه، هنوز جرقه‌ای از عزم راسخ داشتند.

انگشتان او که به‌خاطر سال‌ها کار با نخ پینه بسته بودند، با عشق می‌بافتند. او با هر بخیه به عروسک دیگری روح می‌بخشید، چهره‌ای مینیاتوری با چشمانی گشاد و معصوم و لبخندی شاد. آن‌ها همراهان، مخلوقات و داستان‌سرایان خاموش او بودند.

در اطراف او، بازار شلوغی پر از زندگی بود. دست‌فروشان اجناس خود را شاهین می‌کردند، بچه‌ها می‌خندیدند و در میان کوچه‌های باریک به دنبال هم می‌دویدند؛ هوا با عطر ادویه‌ها و نان تازه پخته شده بود. اما در گوشۀ کوچک او، به نظر می رسید زمان کند می‌شود. او در هنرش غرق شده بود، دنیایش با لمس نرم نخ و کشیدن رضایت‌بخش سوزن کوچک می‌شد.

عروسک‌ها چیزی بیش از یک اسباب‌بازی بودند. آن‌ها تکه‌هایی از قلب او بودند که هر کدام با حسی از روح خودش آغشته بود.  او تصور می‌کرد که آن‌ها راه خود را در دستان کودکان پیدا می‌کنند و باعث آرامش و شادی می‌شوند.  شاید کسی تبدیل به یک همدم باارزش، یک محرم خاموش، یک منبع آرامش در مواقع نیاز شود.

با نزدیک‌شدن به پایان روز، عروسک‌ها پر‌رنگ‌تر و عمیق‌تر به نظر می‌رسیدند، چهره‌های کوچک آن‌ها در نور محو می‌درخشید. پیرزن مکثی کرد و نگاهش با احساس غرور آرام بر آثارش نشست. او حافظ رؤیاها، بافندۀ خوشبختی، هنرمندی خاموش بود که دنیا را با نخ و بخیه نقاشی می‌کرد. بازار تعطیل می‌‌شود؛ اما آن عروسک‌ها و داستان‌هایشان همچنان ادامه خواهند داشت.

فریناز قاسمی

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

تاروپود امید

تصویر، پنجره‌ای برای تماشای دنیایی رنگارنگ و پر از عروسک‌های دست‌ساز است. پیرزنی با وقار و آرام نشسته و عروسک می‌بافد. انگار امید واقعیتی قابل‌لمس است.

در پشت پیرزن، عروسک‌های رنگی حس زندگی را برای کودکان تازه می‌کنند. یکی از عروسک‌ها با موهای کوتاه و فرفری طلایی منتظر دختربچه‌ای با موهای قرمز بلند بافته‌شده‌ای است تا او را در آغوش بگیرد. برای او اسم زیبایی انتخاب کند؛ اما دل‌کندن از کسی که او را با تار و پود امید بافته هم سخت است.

کاموا‌های رنگی با باد هماهنگ می‌شوند. پیرزن با دست‌های هنرمندش رشته‌های امید را به هم گره می‌زند. دختری با موهای بلند و بافته‌شدۀ قرمز از آن‌جا می‌گذرد. رو‌به‌روی عروسک‌ها می‌ایستد. قلب عروسک موطلایی تند‌تر می‌زند. او همان دوستی است که مدت‌ها چشم‌به‌راهش بود. انگشت اشارۀ دختر آرام‌آرام بالا می‌آید و رو به عروسک موطلایی متوقف می‌شود. پیرزن آن عروسک را برمی‌دارد. او را نوازش می‌کند و به دست دوست جدیدش می‌سپارد.

پرنیان قدمگاهی

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

خاطره باقی

هوا که رو به تاریکی می‌رفت، نور طلایی غروب از پنجرۀ کوچک اتاق گلی به داخل می‌ریخت و سایۀ عروسک‌های بافته‌شده را مثل نگهبانان خاموش روی دیوار می‌انداخت. بی‌بی پشتش به ردیف عروسک‌هایی بود که خودش با نخ‌های رنگی و پشم‌های نرم گوسفندان ده بافته بود؛ هر کدام قصه‌ا‌ی داشتند: عروسک دخترک لباس زرد که دستش شکسته بود و با نخی قرمز دوباره به تنش دوخته شده بود، خرس پشمالویی که چشم‌هایش دو دکمۀ براق از چمدان قدیمی پدربزرگ بود، و اسبی با یال‌های آبی که گویی آماده بود تا از قفسه بپرد و به دشت‌های دوردست برود.

دست‌های بی‌بی با آن پوست ترک‌خورده از سرما و کار، حالا مشغول تاب‌دادن نخ‌ها بود. سوزن بافندگی میان انگشتانش می‌رقصید و کم‌کم شکلی از یک پرنده پدیدار می‌شد. پرهایش را با نخ سبزی می‌بافت که رنگش شبیه برگ‌های تازۀ درخت توت پشت خانه بود. صدای تق‌تق سوزن‌ها همراه با تیک‌تاک ساعت دیواری قدیمی، اتاق را پر کرده بود. سماور مسی همیشه روشن بود و از آش‌پزخانه بوی عطر چای تازه‌دم می‌آمد؛ ولی او حواسش نبود. چشم‌هایش را تنگ کرد و نخ نارنجی را محکم کشید؛ بال پرنده باید کاملاً صاف می‌بود.
 
درِ حیاط به هم خورد. نوه‌اش، گلی، با گیس‌های پریشان و گونه‌های سرخ از سرما وارد شد: «بی‌بی! امروز معلممون گفت عروسک‌های تو توی بازار شهر خیلی طرف‌دار دارن! می‌گفت یه خانم از شهر اومده بود و می‌خواست همه‌شون رو بخره!»

بی‌بی حتی سرش را بلند نکرد. خندۀ آرامی کرد و گفت: «این پرنده رو که ببافم، بعدش می‌ریم سراغ اون خریدار شهری‌.» دستش را روی سر گلی کشید و اضافه کرد: «اما یادت باشه عروسکا رو فقط به کسانی می‌فروشیم که بدونن چه‌جوری با خاطره‌ها زندگی کنن...» سایۀ پرندۀ ناتمام روی دیوار، بال زد و غروب را درون اتاق جاودانه کرد.

زینب قائمی

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

در خیابانِ شلوغ و پرهیاهو، جایی که صدایِ قدم‌هایِ عابران و بوقِ ماشین‌ها در گوش‌ها می‌پیچد، شما دست‌فروشی را می‌بینید که در گوشه‌ای از پیاده‌رو، تکیه بر چوبی دارد و با شوق و دقت عروسک می‌بافد. نگاهش آرام و متمرکز است، اما در چشمانش می‌توان نشانه‌هایی از خستگی و تردید را دید.

در اطرافش، رفت‌وآمدِ مردم ادامه دارد و بسیاری از آن‌ها بدون توجه به او، به راهِ خود می‌روند. اما این زن با دستانی ساده و بدون هیچ ادعایی، نشان می‌دهد که گاهی بزرگ‌ترین رؤیاها در لابه‌لای لحظاتِ ساده و کوچکِ زندگی به ثمر می‌رسند. همین لحظاتِ ساده و بی‌ادعا هستند که ارزشِ واقعیِ زندگی را به ما یادآوری می‌کنند.

حسینعلی صالحی

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

تنها بود. این‌بار از دالان‌های متروکه و تاریک ذهنش به سالن سینما پناه برده بود. سایۀ شرم بَرش سنگینی می‌کرد. پاهایش را هر بار که به‌سختی بر زمین می‌کشید، حس می‌کرد انگار ناخنش را بر دیوار روح اطرافیان می‌ساید. ابد و اندی طول کشید تا به صندلی‌اش برسد. درست وسطِ وسطِ وسط بود. فقط چهار صندلی از راست، سه صندلی از چپ، سه ردیف از جلو و چند ردیف از عقب تا «آندر اسپاتلایت»‌ شدن فاصله بود.

همهمۀ افراد در برابر واگویه‌های پسِ ذهنش رنگ باخت. «شاید بایستی خودم را به نزدیکی دورترین نقطۀ ممکن می‌رساندم، آن کنج‌‌کنج‌ها؛ نزدیکی همان صندلی‌هایی که از آن‌جور مردک‌های مفلوک فقط به تماشای چهرۀ معشوق می‌آیند و نه فیلم».

دمادم در آن فضای دم‌کرده به دنبال راه دررو بود. آنی از این افکار منفک نمی‌شد. سرش زاویه‌ای به خود گرفت و به مرد کناری ژیله‌پوش نگاه‌های دزدکی انداخت. چنان به صندلی لم داده بود تو گویی بر سریر قدرت نشسته. مرد یقه‌زبانه‌دار نگاه بِده‌کارش را به پردۀ سینما دوخته بود و بغ کرده بود؛ انگار که می‌خواستند جلویش پردۀ عفت ناموسش را بدرند یا از تاریک‌ترین رازهای خانوادگی‌اش پس از تقسیم ناعادلانۀ ارث‌و‌میراث پرده‌برداری کنند. نگاه ملامت ‌بارش را از مرد برداشت.

فیلم شروع شد. سیکرت راندوو، قرار مخفی، دربارۀ سربازی در اوان بیست‌‌سالگی‌اش بود که چراغ‌خاموشی دختر موردِعلاقه‌اش، امیلی را در نزدیکی تالابی مخوف، میعادگاه مخفی‌شان ملاقات می‌کرد. پسر، چشمانی تمناگر داشت و روحی ترسان. به مجنونی می‌مانست که از قرارگاه آوشویتس گریخته؛ همان‌قدر حیران و درمانده.

سرباز، کوری بود که به آینده‌ دلش روشن است و وعده‌های چرب به دختر می‌دهد. در جایی از فیلم دختر بی‌نوای محکوم به انتظار می‌پرسد: «تو که ان‌قدر خوب بلدی لالایی بخوانی، چرا خودت خوابت نمی‌برد؟» شاه‌سکانس فیلم بود! دستِ‌آخر هر دو در مرداب آرزوهایشان غرق می‌شوند.

فیلمْ پایان تراژیک تلخ و معمولی داشت. به مرد ژیله‌پوش یقه‌زبانه‌دار چپی نگاهی انداخت. لب‌ به خوراکی‌هایش نزده بود. پاکت خوراکی‌هایش روی دستش باد کرده بود. درست مثل آرزوی ناکام امیلی!

فاطمه قنبرزاده

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

همیشه روستاها برایم یادآور خانم‌هایی بوده که چادر به کمر بسته، بر پله‌های شکسته نشسته‌اند. یادآور کودکانی بوده که با موهای ژولیده اما خوش‌رنگ، چشمانی رنگی و پاک و درونی زلال خیره‌ات می‌شوند. یادآور انسان‌هایی که خود را وقف کرده‌اند، وقف همسر، زندگی و تنها محکوم سازش بوده‌اند!

گمان می‌کنم روستاها همیشه عشق بعد از ازدواج و مهر و محبت نیستند و گاهی تمامی سفیدی و زیبایی‌شان سیاهی مطلق است؛ سیاهی از جنس غصب و تعصب، از جنس بریدن بال آرزوها و فلج پایِ دویدن، از جنس افکار کوته و چوب قضاوت، سیاهی به‌رنگ همان لیف آویز کنار سیمان‌ها که برایم یادآور ربودن است، ربودن زندگی.

سعی دارم نگاهم را معطوف عروسک‌های رنگی‌رنگی، گل‌های روی دامن بافنده، ظرافت و دقت چرخش میله در دستانش کنم؛ اما آن تاروپود سیاه دامن عروسک‌ها مرا می‌گیرد. عروسک عینکی نظرم را جلب می‌کند؛ اما نه از برای شباهت چشم‌هایمان.

می‌بینم. همه چیز را ریزبه‌ریز می‌بینم. آن دستۀ پاره‌شدۀ پلاستیک را همچو رشتۀ زندگی‌ام می‌بینم. آن حفرۀ سیاه پشت چوب را همچون انباری زیر پله و ارواح درونش می‌پندارم. آن مشکیِ دامن عروسک‌ها را سیاهی رخت دلم می‌بینم و خود را مثل آن‌ها عروسک!

خود را عروسکی می‌بینم که بازیچۀ ذهن و دل شده. خود را عروسکی می‌دانم که آدم‌ها انتظار پرواز بدون بال دارند! من هم میخ شده‌ام، میخ این کالبد زخمی، جسم خسته و زمینی که گفتند گرم است و جز یخ‌بندان برایم نداشته. من هم آویزانم، بلاتکلیف، معلق در بین زمین دل و آسمان عقلم. من هم همچو عروسک‌ها جامۀ رنگین به تن دارم؛ اما مثل بافنده‌شان تنها اخم بر صورت و تیرگی گیرم آمده است.

کوثر

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

در خیابان شلوغ شهر، جایی که بوق‌های مکرر گوش را کر می‌کنند و اعصاب را ویران، و تمام محیط دل‌گیر و خاکستری است، متوجه دست‌فروشی می‌شوم که وجودش در آن خیابان شلوغ همانند یک گل خوش‌بو و زیبا میان گل‌های خشکیده و پژمرده بود.

کنج دیوار رنگ‌ورورفتهٔ خیابان را با عروسک‌های کاموایی رنگارنگی که بوی مهر و محبت می‌دادند مزین کرده بود.

چشمانم طوری به زیبایی صحنهٔ مقابلم دوخته شده بود که انگار نظاره‌گر یک اثر هنری بودم. دستان زحمت‌کش او که خالق این عروسک های زیبا بود، در این زمستان سرد، یخ زده بودند؛ گویی به‌جای قلاب و کاموا تکه‌یخی را در دست گرفته بود.

در گوشه‌وکنار بساط خود لیف‌های بانمکی را نیز بافته بود؛ اما چیزی که توجه پیر و جوان را به خود جلب می‌کرد عروسک‌هایی بودند که مانند ستاره می‌درخشیدند.

دختران و ‌پسران با لباس‌های رنگارنگی که بر صورت همهٔ آنها نقش لبخند کشیده شده بود.

همیشه فکر می‌کردم هنرهای گران‌قیمت هستند که می‌درخشند و آدمی‌زاد را در زیبایی خود غرق می‌کنند؛ اما با دیدن دیوار عروسکی که مملو از عروسک‌های یک‌وجبی با کامواهای رنگارنگ ساده بود، فهمیدم درخشش یک هنر و زیبایی آن هیچ معیاری ندارد.

آنیتا منصوری

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

عکس‌نوشت
مایل بودید برداشت، احساس و تفسیر خود را از این عکس بنویسید و در گروه بگذارید یا برای ادمین بفرستید تا در کانال گذاشته شود.

@aznevisandegi

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

۲۳ اندرز به ‌کسانی که وقت ‌ندارند بنویسند

نوشتهٔ جرج دوهرتی
ترجمۀ محسن سلیمانی

فکر می‌کنید بیش‌ترِ نویسنده‌ها و ازجمله ویراستارها از چه رنج ‌می‌برند؟ از این‌که وقت کافی برای نوشتن ندارند. برای حل این مشکل، از نویسندگان دیروز و امروز کمک ‌گرفتیم و نتیجه‌اش ۲۳ راهی شد که در زیر آورده‌ایم:


۳. از هر فرصتی برای نوشتن استفاده‌ کنید؛ حتی اگر مجبورید هر روز از ساعت ۹ صبح تا ۵ بعدازظهر کار کنید، موقع ناهار یا هنگام استراحت و خوردن چای، دقایقی را هم به ‌نوشتن اختصاص‌دهید.

مرحوم ویلیام کارلوس ویلیام پزشک تمام‌وقت کودکان و نیز شاعری پرکار بود. فکر می‌کنید رمز موفقیتش چه‌ بود؟ خود او در شرح احوالش می‌نویسد:

«همیشه می‌شود ده‌دوازده ‌دقیقه وقت اضافی پیداکرد. من در دفترم ماشین تحریری هم داشتم. فقط باید کاغذی را که درش گذاشته ‌بودم کمی می‌کشیدم بالا و بعد شروع‌ می‌کردم و به‌سرعت می‌نوشتم. وقتی مریضی می‌‌آمد و من وسط جمله بودم، ماشین تحریر متوقف ‌می‌شد و من دوباره می‌شدم پزشک و وقتی مریض بیرون‌ می‌رفت، دوباره ماشین تحریر به‌ کار می‌افتاد».


@aznevisandegi

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

۲۳ اندرز به ‌کسانی که وقت ‌ندارند بنویسند

نوشتهٔ جرج دوهرتی
ترجمۀ محسن سلیمانی

فکر می‌کنید بیش‌ترِ نویسنده‌ها و ازجمله ویراستارها از چه رنج ‌می‌برند؟ از این‌که وقت کافی برای نوشتن ندارند. برای حل این مشکل، از نویسندگان دیروز و امروز کمک ‌گرفتیم و نتیجه‌اش ۲۳ راهی شد که در زیر آورده‌ایم:

۲. پس از این‌که از سر کار به خانه آمدید بنویسید؛ البته همهٔ نویسندگان نمی‌توانند این کار را بکنند؛ اما ممکن‌ است همان‌طور که «ویلیام. ایچ. میلر»، نویسندهٔ آمریکایی و مؤلف بیش از بیست‌وچهار کتاب، در استفاده از این شیوه موفق‌ بوده، این توصیه به حال شما نیز سودمند باشد. میلر می‌گوید:

من معمولاً وقتی از سرِ کار به خانه می‌آیم، کمی استراحت‌ می‌کنم و بعد شروع ‌می‌کنم به نوشتن؛ یعنی هر روز از ساعت ۵ تا ۹ شب می‌نویسم؛ البته آخرهای هفته که تعطیل ‌است، چند ساعتی بیش‌تر می‌نویسم.

در ضمن، میلر به ‌کسانی که تمایل‌ دارند با استفاده از این شیوه با او از درِ رقابت برآیند توصیه‌ می‌کند که «همیشه یک قوری بزرگ قهوه هم برای خودتان درست کنید».

@aznevisandegi

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

وقتی مجله پخش می‌شود نمی‌دانیم چه سرنوشتی پیدا می‌کند. این شماره مصاحبه‌ای با آقای جواد ماهر( دارندۀ کانال قرتی‌بازی) با عنوان«معلمی که هم می‌خواند و هم می‌نویسد» داشتیم. چگونه مجله به خانۀ دانش‌آموز مدرسه راه پیدا می‌کند!

کاش بازخوردهای بیشتری از دست‌به‌دست شدن مجله می‌داشتیم.
سپاس آقای ماهر که مراقب نوشتن بچه‌ها هستید.🌹🌹🌹

@aznevisandegi

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

#دنیای_نوشتن (۱۱۰)

زندگی نویسندگی در حقیقت سپری در برابر تنهایی است. مرهم تنهایی است. عملی برای وصل کردن ما اول به خودمان و بعد به دیگران است.

جولیا کامرون/ حق نوشتن

@aznebisandegi

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

به یاد شادروان ابراهیم نبوی؛
شادی‌آفرین ناشاد

کسی که با قلم و بیان خود در جهت شادی مردمان می‌کوشد، چه بسا در درون خود ناشادترین آدمیان باشد.
زنده‌یاد ابراهیم نبوی که در بین دوستانش به داور معروف بود، در زمرهٔ اینگونه کسان به حساب می‌آید.
نگاه داور به روابط آدم‌ها بخصوص در دنیای سیاست سخت نافذ و عینی و زیرکانه بود، نگاهی که در بیان نوشتاری و گفتاری، جز به صورت طنزی لطیف و دلنشین قابل بازتاب نبود.
با یک نگاه، به ژرفای آدم‌ها نفوذ می‌کرد و با یک جمله، انگیزه و استعداد دیگران بر او مکشوف می‌شد. همین استعداد خدادادی بود که طنز او را شیرین و طبیعی و بدون تصنع می‌کرد.
روشن است که در مواضع سیاسی خود نوسان داشت و گاه به سختی دستخوش هیجان می‌شد، اما همان نگاه نافذ او را از فرو افتادن در ورطهٔ خودفریبی و اوهام باز می‌داشت.
در منش داور، نوعی لوتی‌گری و آزادگی دیده می‌شد. از این رو، نه فقط مرزهای انسانیت را پاس می‌داشت، بلکه در دفاع از ستمدیدگان و زمین‌خوردگان معمولاً پیشگام بود. گرچه خالی از لجاج نبود، اما زمین‌افتاده را، از هر قماش که بود لگد نمی‌زد و جانب بزرگواری را رها نمی‌کرد.
او استعدادی بسیار درخشان در طنزنویسی و صاحب سبک و ابتکار فراوان در این زمینه بود. یک تنه کل جامعهٔ سیاسی ایران را در فصل زودگذر "بهار مطبوعات" خنداند و شاد کرد. روحش شاد که شادی‌آفرین بود و خود ناشاد زیست.
خبر فوت او آن هم به انتخاب خویش، به راستی که تکان‌دهنده و بی‌نهایت غم‌انگیز است. نشانهٔ زخمی کشنده بر پیکر اجتماع ایرانی است که راه درمانش را بسته‌اند.
مهاجرت کسانی چون او در حقیقت ستم است و در تلهٔ غربت گرفتار شدن و امکان سفر به وطن نداشتن تا لحظهٔ مرگ، بدون تردید از جنس جنایت است و خداوند عاملان و مسببان آن را نخواهد بخشید.
باری من تجربه‌های زیستهٔ خود با ابراهیم نبوی را در جلد چهارم خاطراتم با عنوان "بندی‌خانهٔ رنج و رهایی" آورده‌ام. آثار بسیار او خود گواه استعداد و سخت‌کوشی و دل‌سوزی او برای جامعه و کشوری است که دوری از آن را تاب نیاورد و به تدریج پژمرده و افسرده شد تا آنجا که صبر و تحملش از دست رفت و به حیات خود پایان داد.
مرگ تراژیک او را به خانواده و دوستان و مخاطبان و تمام جامعهٔ فرهنگی و هنری و سیاسی ایران تسلیت می‌گویم و از خداوند برایش آرامش و آسایش ابدی مسئلت دارم.
#احمد_زیدآبادی
@ahmadzeidabad

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

بافتن رنگ‌های زندگی

رنگ‌های زندگی به دستان بافنده‌شان بافته می‌شوند. قلاب‌هایی در دستان آن‌ها گره می‌خورد تا بافته‌هایی خلق کنند که فداکارترین مردم، دل‌سوزانه رنگ‌ها را در آغوش می‌کشند و در کنار هم نقش‌های زندگی را می‌آفرینند، آغوش‌هایی از خستگی و درد، انگشتانی که تاول زده‌اند ولی هنوز گره‌ بر گره می‌زنند.

درد و رنجی جلودار آن‌ها نیست؛ چون محبت را به رنگ‌ها آموخته‌اند. نخ‌های رنگی روحیه‌ای به ما می‌بخشند؛ شاید تیره باشند و دل‌گیر و یا روشن؛ اما هرچه باشند، بافنده با عشق، قلاب را در دستان خود جای می‌دهد و با بافتن، نخ‌ها را نوازش می‌کند. او برای کودکانی می‌بافد که در دنیایشان رنگارنگ شود. روزی خودشان باید تمام دردها، دل‌سوزی‌ها و فداکاری‌ها را تجربه کنند و خودشان رنگ‌های زندگی خود را ببافند؛ همان‌طور که روزی مادربزرگ‌ها بافندۀ روزهای رنگارنگ زندگی‌شان بودند. می‌بافیم و می‌بافیم تا بیابیم رنگ‌ولعاب زندگی خویش را.

ملیکا کوهستانی
تقدیم به تمام رنگ‌های روی‌زمین‌ماندۀ زندگی

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

پیرزن و عروسک

صبح زود، پیرزن درِ خانه‌اش را قفل کرد و بقچۀ عروسک‌هایش را برداشت. عصازنان به‌سمت بازار به راه افتاد. دو سالی می‌شد که تنها بود و با فروختن عروسک‌های دست‌ساز خودش امرار معاش می‌کرد.

به دیوار کاهگلی که هر روز کنار آن می‌نشست رسید و بساطش را پهن کرد. بعد میل‌های بافتنی‌اش را در‌آورد و شروع به بافتن عروسک نیمه‌تمامش کرد.
نزدیک ظهر بود که چشم‌های دکمه‌ای عروسک را دوخت و تمامش کرد. با نگاهی تحسین‌آمیز عروسک را نگاه کرد‌: لباس صورتی دامن‌دار با موهای قهوه‌ای بافته‌شده و لبخند کوچک بانمک.

عروسک در اولین نگاهش صورت مهربان پیرزن را دید که با لبخند به او خیره شده بود. پیرزن عروسک را کنار بقیۀ عروسک‌ها گذاشت و منتظر مشتری ماند.
هفته‌ها گذشت و هنوز هم عروسک صبح‌های زود با پیرزن به بازار می‌رفت و شب‌ها دیروقت برمی‌گشت.

در طول این مدت خیلی مهر پیرزن بر دلش نشسته بود و حس می‌کرد که هیچ وقت نمی‌تواند از او جدا شود تا این‌که در عصر یک روز پاییزی، دختربچه‌ای با پدرش از آن‌جا عبور کرد. دخترک نگاهش به عروسک افتاد، دست پدرش را کشید و از او خواست که عروسک را برایش بخرد. عروسک دوست نداشت که با دختر برود؛ چون دلش برای پیرزن تنگ می‌شد؛ ولی چارۀ دیگری نداشت. او فقط یک عروسک بود.

حالا دختر خوش‌حال با عروسک ناراحت به‌سمت خانه حرکت می‌کردند. از آن شب به‌بعد، عروسک هر شب کنار دختر می‌خوابید و هر صبح با صدای او از خواب بیدار می‌شد. با این‌که هنوز دلش برای پیرزن تنگ می‌شد، ولی از این‌که کنار دختر بود هم احساس بدی نداشت. او حالا دیگر متوجه شده بود که نباید از تغییرها بترسد و اگر چیزی را از دست بدهد، حتی اگر چیز بهتری هم به دست نیاورد، بدتر از آن هم گیرش نمی‌آید. فقط باید صبوری کند.

ریحانه علیزاده

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

رنگ زندگی


گاهی حتی چیزهای کوچک می‌توانند جانی به زندگی ببخشند و رنگی بدهند به روح خستۀ ما. آن‌ها کوچک‌اند؛ اما با دستان بزرگ ساخته می‌شوند، دستان یک هنرمند عاشق، کسی که روح خود را می‌بخشد و آن را جاری می‌کند در تار و پود رنگ‌ها. چیزی خلق می‌کند که روزی می‌شود تکه‌ای از خاطرات ما.

عروسک، عروسکی که یک روز می‌شود محرم رازهایمان؛ رنگ روزهای سردمان. روحی که یک روز به این عروسک بخشیده شده بود حالا روانۀ جان ما می‌شود؛ روحی آمیخته با رنگ‌ها و خاطرات، خاطراتی پر از شادی و غم. و ما با آن روزها و شب‌ها را سپری می‌کنیم. می‌گذرد و می‌گذرد تا این‌که روزی عروسک در نظر ما رنگ می‌بازد. او که زمانی همدم لحظه‌های تنهایی‌مان بود، حالا در غبار فراموشی گم می‌شود. و ما در گوشه از خاطراتمان، دنبال «رنگی» هستیم، رنگی که او روزی به «زندگی» ما بخشیده بود.


دنیا فاضل

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

‌ساکت و آرام، در خلوت خودش است. وقتی می‌بینمش، احساس می‌کنم دنیایش با دنیای ما فرق دارد. آخر، همین نخ‌های کوتاه و بلند دور‌وبَرش، روزش و زندگی‌اش را می‌سازند. نمی‌دانم چگونه، ولی گویی این تاروپود‌ها، به زندگی‌اش گره خورده، شاید گرهی محکم که هیچ وقت باز نخواهد شد.‌

به دست‌های پینه‌بسته‌اش چشم می‌دوزد. لبخندی می‌زند، لبخندی که گویی جلوه‌ای از احساسات سرشارش است. زندگی به‌ظاهر سادۀ او، با تاروپود این نخ‌ها گره خورده، نخ‌های پراکنده‌ای که به گوشه‌گوشۀ زندگی‌اش رنگ و جان بخشیده‌اند؛ گوشه‌ای به‌رنگ امید، گوشه‌ای به‌رنگ عشق و جایی نیز به‌رنگ هم‌دلی.

این دنیای رنگارنگ او همان دنیایی بود که سال‌ها آرزویش را داشتیم، و هنوز هم در پی همان آرزوییم. دنیایی که سال‌ها برایش دویدیم، ولی از همان اول راه را اشتباه می‌رفتیم. چیزی که به او چنین جهانی بخشیده بود، فقط سادگی بود. همان چیزی که از اول، فکر می‌کردیم مانع رسیدنمان به این دنیای زیبا شده است. تنها سادگی و درعین‌حال زیبایی او را منحصر کرده بود.

‌نمی‌دانم وقتی آن لبخند زیبا را زد، به چه چیزی فکر می‌کرد؛ ولی آن لحظه، عمق نشاط را حس کردم. پیرزنی که در دنیایی از عروسک‌های بافتنی بی‌جان حس تازگی واقعی و نشاط بی‌مثالی را برای خویش رقم زده بود.

ثمین قزل‌سُفلی

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

توی قطار نشسته بود و چهره زن روبرویش اجازه نمی‌داد حواسش را جمع کتابش کند. دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید که یادش آمد یک روزی آرزوی ازدواج با او را داشت. خودش توی روستا بزرگ شده بود و وقت‌هایی که دوست پدرش با زن و بچه به خانه آن‌ها می‌آمد محو رفتارهای شهری‌تر لاله می‌شد. خودشان با دست غذا می‌خوردند و پدرش می‌گفت ثواب دارد چون سنت پیامبر است. حیا نمی‌گذاشت سر سفره به قاشق چنگال دست گرفتن او و لب‌های ظریفش موقع جویدن غذا نگاه کند اما گهگاهی مچ خودش را می‌گرفت که زیرچشمی به او نگاه دوخته. می‌دانست دست‌هایش برعکس دخترهای دیگری که می‌شناخت به کتاب‌ها آشناتر بود تا دارهای قالی. حرصش می‌گرفت که جلوی او موهای چهار ردیف بافته‌اش را می‌پوشاند ولی سرلخت به مدرسه می‌رفت. خواهرهایش که پشت سرش حرف می‌زدند رگ غیرتش باد می‌کرد و دوست داشت طرف لاله را بگیرد. کاست داریوش را که یواشکی گوش می‌داد یواشکی‌تر به او فکر می‌کرد و نامه‌هایی که پاره می‌کرد و دور می‌انداخت همه به یاد او بود. درس خواندن را دوست نداشت ولی می‌خواند چون می‌خواست سوادش از لاله کمتر نباشد. تا آمد کنکور بدهد و دانشگاه برود انقلاب شد و بی‌خیال درس شده بود. بعدتر اما لاله معلمی قبول شده بود و حالا اصلا خودش را در شانش نمی‌دید. یک عکس دونفره از خواهرش و لاله از توی آلبوم کش رفته بود و وقت‌هایی که خانواده لاله‌‌اشان بهشان سرنمی‌زدند از روی دلتنگی نگاه می‌کرد. هنوز دو‌دوتا چهارتا می‌کرد و داشت حساب می‌کرد که اگر جای لاله بود با خودش ازدواج می‌کرد یا نه که خبر ازدواجش را شنیده بود. همان‌روز خودش را پرت کرده بود لای برف‌ها گریه کرده بود تا حداقل تبش را به سرماخوردگی ربط بدهد. یک هفته بیشتر افتاده بود و زیر لحافی که مادرش دوخته بود یواشکی گریه می‌کرد و مادرش می‌زد توی صورت خودش و می‌گفت چرا صورت این بچه همیشه از تب قرمز است. حالا به کاست‌های یواشکی داریوش سیگارهای یواشکی هم اضافه شده بود و زیرلب شعر "لاله‌" را که از دخترها شنیده بود زمزمه می‌کرد. اوایل جایی که لاله بود پا نمی‌گذاشت و بعدتر ارتباطشان کمرنگ‌تر شده بود و نیازی به این‌کارها نبود. خودش هم با دخترخاله‌اش ازدواج کرده بود و فکر کرده بود وجود لاله را به‌کل فراموش کرده اما حالا چهل سال بعد مچ خودش را گرفته بود که با دیدنش دلتنگ شده بود و دلش خواسته بود حداقل یک‌ بار به موهای بافته‌شده‌اش دست می‌زد.
با صدایی که شنید فکرش را پس زد، لاله بود که شناخته بودش و اسمش را صدا زده بود. چهل سال پیش اگر بود حتماً توی دلش قند آب می‌کردند از جوری که بعد از ر ح را مثل همه ترکمن‌ها خ می‌گفت و ی و میم را کنار هم قشنگ ادا می‌کرد. لاله هنوز باور نکرده بود و پرسیده بود خودش است یا نه. تأیید کرده بود و شروع کرده بودند از خاطرات آن‌ روزها گفتن و از رفته‌ها و مانده‌ها یاد کردن. خودش هم کم‌حرفی همیشگی را کنار گذاشته بود و از دهانش در رفته بود که آن‌سال‌ها عاشقش بوده؛ لاله هم خندیده بود و گفته بود چه‌قدر منتظر خواستگاری‌اش بوده و دوتایی خجالت کشیده بودند. دوباره توی پوسته کم‌حرفی‌اش فرو رفت و نفهمید عذاب‌وجدانش از گفتن این حرف بود یا خواستگاری‌ای که نرفته بود.


سعیده صیادی (صایاد)

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

رفته بودم ماسوله. شهرِفرنگیه برای خودش. زن و مرد و پیر و جوون نداره. همه دل‌هاشون صافه و پر از عشق. خاصیت طبیعته، آدم‌ها رو مخلص می‌کنه. یهو میخ‌کوب شدم، رسیدم به پیرزنی که غرق دنیای خودش بود. آواز آروم و نامفهومی رو زمزمه می‌کرد و کامواهای رنگی رو یکی زیر و یکی رو با میل رد می‌کرد.

من از بچگی عاشق عروسک‌ها و دنیاشون بودم. تو دلم گفتم کاش منم بافتنی بلد بودم؛ این‌همه غصه رو می‌بافتم و گره می‌زدم به رنگا و می‌شد عروسک؛ اما من چند ماهی بود که یه عروسک واقعی داشتم. قبل از این‌که بخوام برای دخترم عروسکی انتخاب کنم، دلم خواست چند کلمه‌ای با خانوم عروسک‌باف صحبت کنم و لذت ببرم.

گفتم: «سلام. خوبین؟» با خوش‌رویی جوابمو داد و گفت: «سلام.» گفتم: «خوش‌به‌حالتون! غرق شدین تو دنیای رنگ و عروسک‌های خندون. من عاشق عروسکم. به‌نظرتون خوشگل‌ترین عروسکی که بافتین کدومه؟ برای دخترم می‌خوام.» لبخندی زد و گفت: «آره، از دور خیلی قشنگه؛ ولی من می‌بافم و گره می‌زنم تا کم‌تر یادم بیاد چه روزای سختی رو گذروندم. من همۀ این عروسکا رو با عشق بافتم. هر کدومو که خریدی برای دخترت، هر وقت نگاهش کردی از من یادی کن. اون‌ وقته که حال خوبت حالمو خوب می‌کنه و می‌فهمم که جای عروسکم پیش تو و دخترت امنه.»

بهم گفت: «من بچه ندارم؛ به‌خاطر همین عروسک می‌بافم تا بچه‌ها رو خوش‌حال کنم و همۀ این عروسکا بچه‌های منن.»

لبخندی زدم و یکی از عروسکا رو که خندۀ عمیق‌تری داشت انتخاب کردم. خداحافظی کردم و غرق شدم تو کلمات اون زن، به‌ این‌که چندتا بچه برای خودش بافته و چه‌قدر فکر و‌ خیال کرده تا این عروسکا برن و برسن به‌ دست دختربچه‌ها. شعر سهراب اومد تو ذهنم: «خوب بود مردم این شهر دانه‌های دل‌شان پیدا بود.» کی جز خدا می‌دونه تو دل آدما چه‌قدر غم و شادی لونه کرده؟

آسمان کاویاری

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

بافتنی؟ چقدر می‌بافی؟ این‌همه عروسک؟ برای چه؟
بله بافتنی! با بافتنی آرام می‌گیرم. با هر دانه‌ای که می‌بافم روحم را جلا می‌دهم. به خودم فرصت می‌دهم. من با بافتنی عنصر وجودی‌ام را به رخ می‌کشم. بافتنی کم چیزی نیست. یک دانه این ور یا یک دانه آن ور نیست. بافتنی بافتن رؤیاهایم در میان انگشتانم است، انگشتانی که دانه‌ها را با نظم و ترتیب به هم گره می‌زنند و شاهکاری خلق می‌کنند.

این‌ها همه عروسک هستند. آیا هر دویشان شبیه به هم‌اند؟ آیا می‌توانی دو عروسک شبیه هم پیدا کنی؟ نه نمی‌شود، هر دویشان شبیه به هم نمی‌شوند.
می‌دانی چرا؟ چون هر روز، روزِ جدیدی برای من بوده. شبیه دیروز نبوده و من هر عروسکی را متناسب با روزم ساخته‌ام؛ مثلاً روزی که در جشن عروسی دعوت بودم، عروسکم را با دامن رنگی و پُرپیج‌وتاب بافته‌ام. روزی که هیجان داشته‌ام، برای عروسکم دامن راه‌راه بافته‌ام، و خلاصه روزهای دل‌تنگی عروسکی نبافته‌ام که مبادا عروسکم ناراحت باشد.

ناراحتی را نباید انتقال داد. عروسک‌ها همیشه می‌خندند و شادند؛ برای همین آن روزها فقط لیف بافتم تا با لیف‌ها نشان بدهم که ناراحتی افکارم چون لکه‌ای  روی بدن با لیف از بین می‌رود، آن هم با لیف از بین می‌رود تا بدانم که هر چیزی می‌تواند تمیز بشود و ناراحتی‌ام از بین برود.

بیا تا برات گویم شرح هر کدام از این عروسک‌ها را. تو بخری یا نخری، تنت سلامت!


ملیحه اسدی

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

نامیدن سخت است. آخرین باری که برای انجام کاری به دنبال وسیله‌ای بودم، نامش را به‌دلیل تعدد، تنوع و یا هر چیز دیگر، فراموش کردم و آن را «بیهوده» نامیدم.

هر چیزی که می‌بینیم و درک می‌کنیم، نام می‌گیرد. باید تمام نام‌ها را به خاطر سپرد تا در زمان مناسب از آن استفاده کرد.

نام‌ها آن‌قدر زیاد می‌شوند که به لشکری اشغالگر بدل می‌گردند و در پهنای ذهن بی‌پروای بشر‌ خیمه می‌زنند.

افراد، اماکن، اشیا، نام‌هایی دارند. نام‌، سخت نیست، نامیدن سخت است. آن‌جا که در اوج شعف، غمی در سینه می‌گذرد یا آن نامی که برای سوسوی امید در تاریکی ناامیدی مناسب باشد.

رنج‌ها، نام ندارند؛ رنج‌ها رنگ دارند.
رنج عشق و اشتیاق را تنها با سرخی می‌توان نامید. امواج عاطفه و احساس را در اقیانوسی ارغوانی می‌توان یافت. غم ماندن در هیچ، خاکستری است و درد نبودن‌ها، کبود.

رنج‌ها نامی ندارند، آن‌گونه که دهان بگشایی و نامش را به‌امید نجات فریاد کنی.

رنج‌ها را با رنگ‌ها می‌بافم. برای هر رنج، یک رنگ. در گوشه‌ای گریزناپذیر بر خود پناه می‌برم و رنج‌ها را می‌بافم.
طُرفه آن‌که خریدار پیدا کرده است، آری! خریدار خاکستری، زنی تنها بود که از درونم بیرون آمد و خرید و برد.

سروشی از آسمان خریدار کبودها شد. پس از آن، صورتی را مادری برای کودکش خرید. دختر و پسر جوانی که لبخندشان گل‌گون بود و چشمانشان سرخ، قرمزها را خریدند.

سفیدها مانده بود و سیاه‌ها. همه را خریده بودند. دیگر سیاه و سفید نبافتم. هرچه بود، رنگی داشت، رنگِ... .

هدهد

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

مدت‌ها می‌شود که فکرهای سرم را می‌ریسم. به‌راستی این رشته ها چیستند؟ چرا... چرا اصلاً شبیه من نیستند؟ من کیستم؟ آدمک‌های سیاه درونم کیستند؟ من راه می‌روم، آن‌ها می‌ایستند. آن‌ها هستند، من نیستم. من هستم، آن‌ها نیستند.

همه را کلاف می‌کنم، خودم را کلافه. خودم را می‌شکافم، از نو آدم می‌بافم. گم می‌کنم خودم را در بین این‌همه نقش‌ونگار و آدمک‌های اضافه. حبس می‌شوم میان این‌همه گرهِ بی‌ریخت‌و‌قیافه. نفس می‌میرد در این هوای خفه. هوا کم است یا بین این‌همه آدم‌های بافتنی، منم تنها هواخور اضافه؟ تودهنی می‌خورم‌ از تمام این آدم‌های ساختنی در عیان و در لفافه.

من گم شدم و خودم را نیافتم. همۀ بندها را از نو شکافتم. بافتم، دوباره ساختم، تاختم. نکند، نکند واقعاً باختم! هرچند عروسک‌های من مرده‌اند، بغض‌ها را فروخورده‌اند، زندگی را با خود به گور برده‌اند. رنگشان می‌کنم، شاید توانستم کلاغ‌هایم را به‌جای قناری قالب کنم.

سونیا صمدی

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

کلمه مهم نیست!


کلمه در خدمتِ نوشته است، نه نوشته در خدمتِ کلمه. هر گاه مطالعه می‌کنم، گه‌گاه به متونی برمی‌خورم و یادِ آن جوکِ دکمه و کت می‌افتم؛ چون برخی نوشته‌ها آن‌چنان کلمه‌زده‌اند که حس می‌کنم نویسنده کلمه‌ای را در جایی خوانده و از لفظ و معنایش چنان به وجد آمده که شعف امانش نداده و سرمست و هیجان‌زده، برای آن کلمه نوشته‌ای دست‌وپا کرده است.

جوکِ دکمه و کُت را که می‌دانید؟ کسی در راهش دکمه‌ای می‌یابد و آن دکمه را نزد خیاط می‌برد و از خیاط می‌خواهد برایش یک کت به آن دکمه بدوزد. قضیۀ بسیاری از نوشته‌ها هم همین است؛ نوشته می‌شوند تا به کلمۀ ویژه‌ای وصله بخورند یا طوری تنظیم می‌شوند تا آن کلمۀ ویژه را بارزتر نشان بدهند.

اما اگر کلمه مهم نیست، پس چه چیزی مهم است؟ بگذارید تمثیلی بیاورم تا موضوع را برایتان روشن‌تر کنم. اگر نوشته را بنا در نظر بگیریم، ساختارهای نحوی‌اش اسکلت‌بندی و فونداسیون، کلمه‌هایش موزاییک‌ و آجر، آرایه‌های معنایی و لفظی‌اش گچ‌بُری‌‌، و معنایش ساکنان آن‌اند.

درست است که آجر از اجزای تشکیل‌دهندۀ دیوار و در کل از اجزای تشکیل‌دهندۀ آن بناست؛ ولی آن‌قدری مهم نیست که معمار بنایش را بر اساس آجرش طراحی کند یا به آجرکاری بیش از پی‌ریزی و اسکلت‌بندی اهمیت دهد. هر بنایی اول باید درست و محکم پی‌ریزی و اسکلت‌بندی شود تا بتواند آجر و ملات و سقف و دیگر اجزا را تحمل کند.

کلمات چه یکّه‌ و تنها باشند، چه در عبارات و جملات تنیده شوند، می‌توانند زیبا باشند یا زیبایی بسازند؛ اما کدام معماری را دیده‌اید که به گچ‌بری بیش از پی‌ریزی اهمیت دهد؟! بنای بدون گچ‌بری باز هم بناست؛ ولی بدون ستون و پی، اصلاً بنایی نیست که بخواهد گچ‌بری داشته باشد یا نداشته باشد؛ پس کلمات مهم‌ و زیباسازند، اگر در ساختارهای نحویِ درست و استوار خوش بنشینند.

معین پایدار


@aznevisandegi

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

صدوهفتادودومین شمارۀ ماهنامۀ انشا و نویسندگی منتشر شد

در این شماره می‌خوانیم:

سخن مدیرمسئول: نوشتن یا ننوشتن؛ مسئله کدام است؟

سخن سردبیر مهمان، معین پایدار: بیا نومن شویم تا نومن شویم

فکر سنجشگر: سمیرا خدیوی
نویسندگی به‌زبان آدمی‌زاد: داود قدسی
کلمات پول می‌سازند: مهدیس گوشه
جنایی‌نویسی: زهرا بیت‌سیاح
از خاطره‌نویسی تا مموارنویسی: افلیا فصیحی
میم مثل مرور‌نویسی: راضیه بهرامی
چه‌طورنویسی: نجمه نیلی‌پور
خلاقیت زبانی: معین پایدار

🍁بخش آزاد فراخوان ۲۲

پ.ن: مطالب بخش آزاد فراخوان ۲۲ در این شماره آمده است. مابقی مطالبِ انتخاب‌شده در شماره‌های مخصوص اسفند و فروردین می‌آید.

حسین حسینی‌نژاد‌
مدیر مسئول

#انشا #انشا_و_نویسندگی #نوشتن #دنیای_نوشتن #فراخوان #شعر #جستار #داستانک #داستان #خاطره
#مقاله #انشا #نویسندگی #نویسنده
#ماهنامه #دل_نوشته #نگارش #یادداشت_روزانه

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

۲۳ اندرز به ‌کسانی که وقت ‌ندارند بنویسند

نوشتهٔ جرج دوهرتی
ترجمۀ محسن سلیمانی

فکر می‌کنید بیش‌ترِ نویسنده‌ها و ازجمله ویراستارها از چه رنج ‌می‌برند؟ از این‌که وقت کافی برای نوشتن ندارند. برای حل این مشکل، از نویسندگان دیروز و امروز کمک ‌گرفتیم و نتیجه‌اش ۲۳ راهی شد که در زیر آورده‌ایم:

۱. صبح‌ها زودتر از خواب بلند شوید. لطفاً غرغر نکنید. باور کنید نویسنده‌ها بیش از هر چیز، این شگرد را توصیه می‌کنند؛ مثلاً «پاول ارتمان»، نویسندهٔ سوئیسیِ کتاب پرفروش سقوط ۷۹، اضطراب ۸۹، به ‌نویسندگان توصیه ‌می‌کند:

سعی ‌کنید ساعت ۵:۳۰ از خواب بلند شوید و حداکثر تا ساعت ۶:۳۰ پای ماشین تحریر باشید و بعد اگر تا ساعت ۹:۰۰ کار کنید، خواهید دید که کار زیادی انجام شده، ضمن این‌که در بهترین و پُربارترین ‌ساعات روز، یعنی ساعاتی که ذهن کاملاً آماده و هوشیار است قلم زده‌اید.


@aznevisandegi

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

1156) انگیزه ی نوشتن

معلم کلاس پنجم، اول صبح و پیش از ساعت اول از من یک متن درباره ی پدر می خواهد که روی کاغذ تذهیب چاپ کند تا بدهد به دانش آموزانش که بدهند به پدران شان. می گویم: "بگو هر دانش آموزی خودش یک متن چند خطی بنویسد و با خط خودش روی کاغذ تذهیب خوش نویسی کند." پیشنهادم را می پذیرد. ساعت دوم صدایم می زند تا متن ها را ببینم. هر کس چیزی نوشته. متنوع و زیبا. یک نفر برای پدرش دعا کرده و گفته که: "پدر، الهی هیچ وقت پیر نشوی." بچه ها از پیری بیزارند در حالی که بزرگ ترها همیشه دعا می کنند که: "الهی پیر شوی، پسرم."

زنگ های تفریح معمولا روی میزهای عسلیِ پیش روی معلم ها کتاب، مجله و روزنامه می گذارم. این بار مجله ی "انشا و نویسندگی" می گذارم. مصاحبه ام توی این شماره چاپ شده. معلم کلاس سوم مجله را برمی دارد. من نگاهش می کنم. مشغول مطالعه ی یک مقاله می شود. من می روم و می آیم. معلم کلاس سوم خطاب به همکاران می گوید: "نوشته انشا از ریاضی و علوم مهم تر است. زیرا دانش آموز یاد می گیرد منظورش را با نوشتن بگوید." ورق می زند. باز هم ورق می زند و ناگهان عکس مرا می بیند: "معلمی که هم می خواند و هم می نویسد." ذوق می کند. به معلم های دیگر مجله را نشان می دهد. من ذوق می کنم. معلمی می گوید: "باید شیرینی بدهی، آقای ماهر" معلم کلاس سوم می گوید: "این انگیزه ی خوبی برای دانش آموزان می شود وقتی ببینند اثر کسی که می شناسند چاپ شده." می گویم: "من با سردبیر این مجله و یک مجله ی دیگر در تماسم. می توانیم اثر دانش آموزان را هم چاپ کنیم." معلم کلاس سوم مجله را به کلاس می برد. وقتی از کلاس برمی گردد می گوید یک صفحه از مجله را برای بچه ها خوانده. بچه ها باکنجکاوی گوش کرده اند. یک نفر مجله را گرفته که ببرد بخواند.

جواد ماهر
@aznevisandegi

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

ابراهیم نبوی
روحش شاد

Читать полностью…

انشا و نويسندگی

صدوهفتادویکمین شمارۀ ماهنامۀ انشا و نویسندگی منتشر شد.

در این شماره می‌خوانیم:

نوشتۀ توصیفی چگونه نوشته‌ای است؟ برگردان الهام محمد زاده
چرا آموزش نوشتن توصیفی مهم است؟ برگردان جواد زرین قلم
توصیف شخص چگونه باشد؟ برگردان رضا عباسی
استفادۀ موثر توصیف در نوشتن/ برگردان رزا احمدی
با تمام حواس بنویس/ مسعود ارجی
سازمان‌دهی افکار در نوشتن/احمد قربانی

معلمی که هم می‌خواند و هم می‌نویسد/ جواد ماهر
کتاب نوشت/ دکتر یحیی قائدی
داستان‌نویسی در سه پرده/ پریسا برازنده
ایده‌پردازی/ رزیتا بهزادی
نقد داستان « چرخ خیاطی دوشیرنشان» / نازیلا نوبهاری
چند داستانک بادبادکی/ محمد کاظمی
ایستگاه آخر/ دکتر شاهین توپال
هایکو از منظری دیگر/ یوصف صدیق
کلمات عطرآگین/ سهیلا نیکخواه

و چندین انشای برگزیده از بین نوشته‌های دانش‌آموزان.

پ.ن: مطالب فراخوان ۲۲ در شماره‌های بهمن و اسفند می‌آید

حسین حسینی‌نژاد‌
مدیر مسئول

#انشا
#انشا_و_نویسندگی
#نویسنده
#نویسندگی
#نوشتن
#خاطره
#دنیای_نوشتن
#داستان
#داستانک
#شعر
#فراخوان
#جستار
#مقاله
#معلم
#کودکـ
#نوجوان

Читать полностью…
Subscribe to a channel