🎦 نسخه کامل مستند «عیّار تنها»:
بهرام بیضایی، فیلمساز و کارگردان سرشناس ایرانی، شخصیت شناختهشدهای در میان اهل فرهنگ است، اما تاکنون مجموعهای مدون و منسجم درباره زندگی و آثار او جمعآوری و ارائه نشده بود. علا محسنی این فیلم مستند را به سفارش رادیوفردا ساخته است از زندگی و آثار آقای بیضایی؛ فیلمی که در آن نکاتی از زندگی شخصی و کاری او مطرح میشود که پیش از این جایی ذکر نشده است.
@RadioFarda
https://bisheh-publishing.com/products/mahi-%D9%85%D8%A7%D9%87%DB%8C?variant=35912294826136
@bahrambeyzaei
سگکُشی در سال ۱۳۸۰ در سینماهای ایران به نمایش درآمد و پرفروشترین فیلم سال و همینطور برندهی سیمرغ بلورین فیلم برگزیدهی تماشاگران #جشنواره_فیلم_فجر شد.
“«#سگ_کشی» و «#وقتی_همه_خوابیم» خُودِشان دُو آینهاند که خیلیها خُودِشان را در آنها دیدند و کسانی هم خُوش نداشتند خُودِشان را چنانکه هستند ببینند؛ و پایانِ هر دُو فیلم در مقایسه با واقعیّتِ جاری حتّی بیش از اندازه اُمیدوارانه است. در «سگکُشی» گُلرخِ کمالی میرَوَد که تجربههای تلخ و گران تمامشدهاش را بنویسد؛ یعنی با گُریز از جهانِ مهارنشدهی سوداگری به عملِ خلّاقهیِ نوشتن رو میآوَرَد که هزار مانع سرِ راهِ آن است. در «وقتی همه خوابیم» پَرندِ پایا برای همان عملِ خلّاقه اشک میریزد که روزی به آن دل بسته بود؛ گرچه خُوشبینانه میگوید گریهاش تمرینی است برای نقشی که شاید روزی بازی کُنَد. اُمید از این بالاتر؟”
[بیضایی در گفتوگو با #ماهنامه_تجربه]
“...یکی از صحنههایی که خودم خیلی دوستش دارم و تصور میکنم از معدود صحنههایی است که خودِ واقعی گلرخ را در آن میبینیم صحنهی ملاقات سوم گلرخ با فرشته اقتداری است...پیش از گرفتن اولین پلان این صحنه، آقای بیضایی به من گفت: «خب، میخوای در این صحنه چه کار کنی؟» گفتم: «در سناریو نوشته گلرخ در جواب سؤال فرشته گریهای جانسوخته میکند». بیضایی گفت: «آره، ولی یادت باشد نباید این گریه از ضعف و ناتوانی و دلسوزی به حال خود باشد؛ بلکه یک انفجار است، خروش و غرشی است از شدّت خشم و نفرت و بیزاری. به اینها فکر کن. هرچه محاسبهنشدهتر کار کنی موّفقتری و هرچه خودجوشتر بهتر. تمرین هم نمیکنیم. اگر در برداشت اول چیزی بهنظرم آمد بار دیگر میگیریم، در غیر این صورت یک برداشت برایم کافی است». بیضایی با گفتن همین چند کلمهی ساده تمام مقصود و منظورش از این صحنه را به من منتقل کرد، بهطوریکه همان برداشت اول مورد قبول واقع شد.”
[از گفتوگوی #رضا_کیانیان با #مژده_شمسایی در کتاب #بهرام_بیضایی_و_پدیده_سگکشی به کوشش #زاون_قوکاسیان]
#بیضایی #بیضائی #بهرام_بیضايی #بهرام_بیضائی #سینما #تئاتر #تاتر #سینمای_ایران #نمایشنامه #فیلمنامه #ایران #پژوهش #اسطوره #زبان #bahram_beyzaie #bahrambeyzaei #iranianartist #bahrambeyzaie #bahrambeyzaie #فیلم #movie #روشنفکر #روشنفکری_ایرانی
@bahrambeyzaei
در شب سوم از #شبهای_شعر_گوته در ۲۰ مهر ۱۳۵۶، بهرام بیضایی سخنرانیای در شرحِ «اثرات سوء ممیزی و تفتیش» با عنوان «در موقعیت تئاتر و سینما» ایراد کرد: «نوشتهی آمادهای نبود. به شادروان بهآذین گفتم میخواهم دربارهی فشار بر نمایش چیزی بگویم و بهویژه چشمانداز بستهی نمایش شهرستانها. امّا با پرخاشهای تندی که بر کارگاه نمایش و تئاترهای جشن هنر در سخنرانیها شد، دیدم درواقع میگویند چرا فشار بر نمایش کم است و چرا حکومت سانسورهای خواستهی ما را اعمال نمیکند! همانجا از خودم پرسیدم آیا ما از آزادی دفاع میکنیم یا آزادی میخواهیم برای سانسور دیگران؟»
(گفتوگو با #اندیشه_پویا - ۱۳۹۵)
دقایق پایانی:
«... احتمالاً ما هم از نویسنده نمیخواهیم که واقعیت را بگه. ما هم علاقهمندیم که نویسنده آنچه را که مصلحته بگه، منتها مصلحت ما البته فرق میکنه. بهاینترتیب ما هم به نوعی نویسنده را تعیین میکنیم. این هر دو نادرسته. اینچه دستگاه و دولت و دستگاه نظارت تعیین میکنه و آنچه که ما بهعنوان عکسالعمل تعیین میکنیم. درست این نیست که ما بخواهیم که نویسنده آنچه را که ما میخوایم بگه، درست اونه که بگذاریم نویسنده آنطور که فکر میکنه بگه. و ما هم خودمون شخصاً فضایی بهوجود میآریم که توش بتونیم آنچه رو که فکر میکنیم بگیم. احتمالاً فکرهایی که در زمینه با هم مساویاند، یکیاند ولی طرز بیان، استقلال فکر یا احتمالاً جلوتر بودن یا بینش شخصی درش فرق کنه. شما نخواهید که یک هنرمند در پشت سر گروه و قافله بیاد. اون احتمالاً قراره که جلو بره. اون احتمالاً قراره نیازهایی رو بگه که جمع نمیدونه بهش احتیاج داره. احتمالاً این درست نیست که ما بخواهیم که یک نویسنده اون چیزی رو بگه که ما میخواستیم. اون کافی نیست. نویسنده باید یک چیزی بیشتر از اون رو بگه که ما میخواستیم. اون باید یه چیزهایی رو بگه که ما نمیدونیم میخوایم. خب، در این صورت من فکر میکنم که به این نوع طرز فکر متعلّقم. فکر میکنم اگر این شستشو میبایست در فضا اتّفاق بیفته یک مقدار هم باید در ما اتّفاق بیفته. ما باید این احساس رو بکنیم که کلمات، معیارها، اصطلاحاتی که بهکار میبریم بهخصوص کمی فرسوده شدند از وقتی همه بهکار بردن. کلمهای که از دستگاه دولتی تا روشنفکر معاصر همه بهکار میبرند به من حق بدید که نسبت به اون کلمهها یک کمی مشکوک باشم. اگر قرار است که دستگاههای دولتی هم مسئولیت بگه و ما هم بگیم، من یک کمی به اون مسئولیت مشکوکم. اگر قراره که او هم راجعبه آزادی صحبت بکنه و ما هم، من یک کمی راجعبه این آزادی مشکوکم. متشکّرم.»
با سپاس از «حانیه یوسفیان» و «امین شریفی» برای پالایش مجدد صدای این سخنرانی.
#بیضایی #بیضائی #بهرام_بیضايی #بهرام_بیضائی #سینما #تئاتر #تاتر #سینمای_ایران #نمایشنامه #فیلمنامه #ایران #پژوهش #اسطوره #زبان #bahram_beyzaie #bahrambeyzaei #iranianartist #bahrambeyzaie #bahrambeyzaie #فیلم #movie #روشنفکر #روشنفکری_ایرانی
#کانون_نویسندگان_ایران
صحبتهایی دربارهی «#باشو_غریبه_کوچک» - #مهاجرت، خانه و وضعیت فرهنگی ایران
در برنامهی «۱۰ روز سینمای ایران» / جشنوارهی برلین / اردیبهشت ۱۳۹۹
@bahrambeyzaei
سیاهه ی کارهایش طولانی است و اسم ببری همه می شناسند. تنها همکاریِ اتّفاقی ما وقتی بود که پس از هجده سال بیکاری تنبیهی در تئاتر، دری به تخته خورد و کارنامه ی بنداربیدخش را بر صحنه می بردم و نورپردازان تالار با دیدن منوچهر شمسایی از جا برخاستند و عرصه را به او سپردند که استادشان بود — و من آن شوق به کارش را که بارها شنیده بودم آن روز به چشم خودم دیدم و مهارت نورپردازی را؛ همزمان داوران دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد باید پایان نامه ی اجرایی مژده، بانو آئویی نوشته ی میشیما یوکیو برگرفته از اصلِ سه آمی موتوکیو با یک تخت بیمارستانی و یک پنجره را بر صحنه می دیدند. و این صحنه که گفتم اتاقی معمولی و مطلقا خالی از هر امکانی در ساختمان قدیمی دانشکده بود که جان می داد برای ویران کردن هر جانی که بر سر تمرین گذاشته بودیم. و در آن وارفتگیِ من یکهو به سر همه زد از آن اتاقِ ولِ یک وجبی تئاتر کوچکی در بیاوریم — و در حالی که مژده پیِ گرفتن مختصر بودجه یی از دانشکده بود و دو سه هم دانشگاهی اش پارچه های سیاه برای پوشاندن دیوارها و سکوهایی برای نشستن تماشاگران در سه چهار ردیف دست و پا می کردند منوچهر شمسایی از دوستانِ این کاره اش چند چراغ مناسبِ فضا برای نصب بر تاق خرید و جعبه های دراز ریسه های لامپ ساختند برای خواباندن بر کف زمین که سایه های ناگزیر مزاحم را از روی صورتها گم می کرد؛ و وقتی تنظیم زاویه ی تابش چراغها به آخر رسید و کلید زدند اتاق یخ زده ناگهان صحنه ی نمایش شد — و آن تک اجرا به پانزده روز اجرایی پشت هم رسید تا تئاتر شهر خواست تالار قشقایی متروک را که انباری شده بود به همین شیوه زنده کند و منوچهر شمسایی بی چشمداشتی آمد و با بازگشایی تالار کوچک قشقایی و آغاز شبی دو بار اجرای بانو آئویی در آن، اجراها به هفتاد رسید.
منوچهر شمسایی ولی با آنهمه شوق و توان به کار نرفته اش از همکاری با پیدارهایی که بیرون و ظاهرا مستقل ساخته می شدند هم سرخورد که به هر حال سفارش دهنده و جرح و تعدیل کننده ی نهایی اش سازمان بود. با افزایش روز به روز سودجویانِ نخوانده و موجّه، و غلبه ی حاشیه ها در کار فرهنگی، هر روز دلزده تر و کناره جوتر شد. شاید آخرین نمونه این که طرف قرارداد مدیر تولید، تهیه کنندهی نوظهوری بود از نوع خودیهای تازه روییده که آخرین چک هایش به مدیر تولید برگشت و منوچهر شمسایی شرمندهی همکاران فنّیاش آیا باید پی دستمزد آنها هم می دوید؟ مدیر تولید دروغ نمی گفت و او را به بالاترهای سازمان حواله داد که طرف قرارداد تهیه کنندهی مورد اعتماد خود بودند که داشت با خانمی از همان گروه در دوبی دستمزد آنها را خرج احوالات خود می کرد. گفتند اگر گرفتیش ما را هم خبر کن! منوچهر شمسایی بی شرمی را تحمل نکرد و دستمزد کارگران فنّی اش را هم از جیب خود پرداخت و چک ها را پاره کرد و از بُن دل برید. بد است بیزاری از کاری که به عشق آن زنده یی! این میان جدی تر ها یادشان افتاد از او تجلیل کنند. تصویربرداری فرستادند از همین نوابغی که مصاحبه می گیرند و جای مصاحبه شونده گوش و بینی و قلاب کمر و لنگه کفش نشان می دهند. و روزهای پیاپی پیغام و نامه و تلفن صمیمانه دعوتش کردند به جشن قدردانی تلویزیون و شرکت در برنامه ی بزرگداشت خودش. باید می رفت یا نمی رفت به جایی که در واقع خانه ی خودش بود؟ رفت و جایزه را به دیگری دادند.
دور شد از دنیای بیگانه یی که آزارش می داد و با کارش قهر کرد؛ و فقط ماهواره برنامه های رایِ RAI ایتالیا می دید و گاهی با همبازی بی چهره ی خیالی در رایانه شترنج بازی می کرد. وقتی به لطف همسایگانِ صمیمی شمال ماموران وظیفه شناس با همه ی احترام ماهواره اش را جمع کردند پولی دستخوش داد آنتن تلویزیون ایران اش را هم بردارند!
این روزها به یمن حضورِ عباس کیارستمی، قیمت قبر در لواسان به هشتصد و پنجاه میلیون تومان رسیده. خوشبختانه فروشندگان قبر راضی اند و شاخص رشد اقتصادی در حرکت به سوی کمال است.
منوچهر شمسایی در سبو بزرگ جا گرفت و در نبود هیچ خدماتی دخترش مژگان او را شست و مامورانِ ضدّ مخاطره به موقع جمع هفت نفری همسر و دختر و نزدیکانش را پراکندند و او در تنهایی خود جا ماند. به تشخیص من که از پزشکی حتّی اندکی نمی دانم علّتِ مرگ او غربت در وطن بود. سالها کمتر کسی یادی از او کردند، امّا حالا همه زنگ می زنند!
@bahrambeyzaei
یادداشتی برای #منوچهر_شمسایی
مجلهی فیلم-اردیبهشت ۱۳۹۹
هر چه می نویسم بی معنی است و رفته برنمی گردد. منوچهر شمسایی رفت، و از روزی که با کارش قهر کرد و خانه نشست افسردگی آرام آرام او را برده بود. منِ غافل او را از مژده شناختم و خیلی دیر _ و تازه یادم افتاد نامش را بارها گذری شنیده و بر صفحه ی تلویزیونِ پیش از ملّی، و سپس ملّی که بعدها آن جعبه ی تَعَب در طربِ صدا و سیما شد دیده بودم، و در دفترهای چاپی برنامه های جشن هنر، و در فهرست استادان مدرسه ی عالی رادیو و تلویزیون و بعد دانشکده ی صدا و سیما. روزی که شناختم پُرکار بود و سرپرست فنّی و تصویریِ ضبطِ چند پیْدارِ بعدها نامدار که سازمان صدا و سیمای جمهوری عزیزمان با جرح و تعدیل نشان می داد یا نمی داد. از کسانی که هر دو می شناختیم در رستم آبادِ تهران همدرسِ عباس کیارستمی بود و در آبادان دوست سیروس طاهباز و ایرج پارسی نژاد پژوهشگر ادبیات.
حرف که می شد جسته گریخته از هجده سالگی اش می گفت و عشق پروازش که خلبانی پذیرفته شده بود و پدرش که سالِ بیست زندانیِ متفقین بود و حالا رییس بندر یا کشتیرانی خرمشهر، با دیدن بی تابیِ همسرش که در همین خلبانی برادری از دست داده بود، به خود آمد و او را سوار بر کشتیِ باری که یک ماهی هر جا توقف کنان می رفت، پیش دایی اش مرتضی حنّانه و همسر او بهجت صدر به ایتالیا فرستاد. با قرار گرفتن در فضایی فرهنگی و خلاقه پزشکی خواندنش طولی نکشید؛ و برای خرج زندگی به یاری حنّانه سرِ کار دوبله ی فیلم ها به فارسی رفت کنار کسانی که بعدها خود هر یکی کسی شدند: نصرت کریمی، فهیمه راستکار، حسین سرشار، مرتضی حنّانه، هوشنگ بهارلو، کامران شیردل و کسانی در رشته های معماری و نمایش؛ کم کم جذب تصویر و سینما شد و خنده های اشک آلودِ واقع گرایی نوین [نئورئالیسم]. عشق تصویر او را گرفت و بر درس این کار نشست و همزمان درس عملی اش کار در تلویزیون ایتالیا—RAI. شکسته بسته یی گفت از برگشت به وطن پی دلبستگی به توران خواهر یکی از همدرس های دبیرستانش، که سرانجام زنش شد و هدیه ی پدرِ عروس هزینه ی تحصیلی بود که توران بتواند پی اش برود حالا که با آغاز سال تحصیلی ناچار پا به راه بود. گر چه درست شدن اوراق سفر و گذرنامه آنهمه کشید تا بچّه ی اوّل مژگان نه تنها خودش بزودی می آمد که پدرش را هم به ایران برگرداند — مثل یک فیلم نئورئالیستی!
در کارخانه ی شیشه سازیِ ایتالیایی ها در تهران مترجم ایتالیایی شد و همزمان در تلویزیون ایران [غیر دولتی مشهور به ثابت] کار نور و دوربین می کرد؛ تلویزیونی بود سیاه و سفید و روزی چند ساعتی برنامه؛ پخش زنده نه دستکاری شده! دوشنبه ها برنامهی نمایشی داشت از اداره ی هنرهای دراماتیک؛ هربار نمایشی با نویسنده و کارگردان متفاوت و البته هر کدام با صحنه آرایی و نور خودش که بسیاری بازیگران تئاتر و سینمای متفاوت بعدی از آن درآمدند. اجراهای جعفر والی از تک پرده یی های غلامحسین ساعدی و لال بازی های او آنجا رخ داد و همچنین گاو که پس از سه اجرای زنده با همان بازیگران اصلی فیلم شد. و هالو ی علی نصیریان که دو سه باری اجرای تلویزیونی زنده و بی پیرایه ی آن چیز دیگری بود و فیلم آن چیز دیگری. و سه تجربه ی مهّم عباس جوانمرد یعنی کدام یک از دو از طرح حسن شیروانی، و آوازهای شب نوشته ی ناصر شاهین پر و اجرا به گویش مازندرانی، غروب در دیاری غریب نوشته ی من که بازیگران اش نقشِ عروسک داشتند با طرحِ چهره های نصرت کریمی و هر سه با نورپردازی منوچهر شمسایی و تقطیع و پخش زنده ی عالیِ اسدالله پیمان! با مقدّماتِ برچیدن تلویزیونِ اوّل، منوچهر شمسایی نه فقط با تکیه به مدرک، که با چند سالی تجربه ی عملی نور و تصویر و ضبط، مسئول و سرپرستِ گروه نور و دوربین تلویزیون ملّیِ در حالِ سازمانْ دهی شد که از آغازِ کار تا سالها برنامه هایش از نورِ وی و همکارانش روشن بود؛ و البتّه که تلویزیونِ اوّل هم در این سامانِ نو حلّ شد!
چندی سرِ کارگردانی داشت تا خیلی زود از ناهمراهیِ فنّی های کارمند شده به جوش آمد و رها کرد و با دل کندن به آرامش رسید. با تاسیس مدرسه ی عالی رادیو و تلویزیون که بعدها شد دانشکده ی صدا و سیما، درس نورپردازی برای دوربین می گفت با خشنودی وبی خودنمایی. حوصله ی حاشیه نداشت یا از فروتنی اش بود که نمی خواست به چشم آید!
پر بود از خاطرات جشن هنر و این جایی بود که به شور می آمد، که نور آنهمه برنامه را به گردن داشت.
@bahrambeyzaei
پروندهی #گزارش_فیلم دربارهی بازجویی #سعید_امامی از بهرام بیضایی و مسعود کیمیایی
@bahrambeyzaei
بازنمود موضوع و شگردهای ادبی در آثار بهرام بیضایی
مریم حسینی
استاد گروه زبان و ادبیّات فارسی دانشگاه الزهرا
رقیه وهابی دریاکناری
دانشجوی دکتری گروه زبان و ادبیّات فارسی دانشگاه الزهرا
زبانشناسی نمایشنامهی #مجلس_قربانی_سنمار / شهرام احمدزاده / صحنه شماره ۱۸ - اردیبهشت ۱۳۸۱
@bahrambeyzaei
فایل صوتی پالایششده از سخنرانی بهرام بیضایی در شب سوم از #شب_های_شعر_گوته
۱۳۵۶
@bahrambeyzaei
رساله در باب نجات/یادداشت #محمد_رضایی_راد بر نمایشنامهی #افرا_یا_روز_میگذرد
@bahrambeyzaei
صحبتهای بهرام بیضایی در بزرگداشت #هوشنگ_گلشیری به همراه پرسش و پاسخی کوتاه/ #دانشگاه_استفورد/ ژانویه ۲۰۱۶
@bahrambeyzaei
برجسته کردن ساختمانهای تاریخی و فرهنگی اگر جای اجرای موسیقی یا رقص یا نمایش بود؛ و نور خودِ آن برنامه و اجرا! به شور می آمد از برخورد با نامهای بزرگ، با کارهایی متفاوت، با سبک های گوناگون، و خواسته های نایکسان، در رشته هایی از هم جدا؛ برنامه های موازی و وقت کم! باید به موقع تقسیم امکان و نیرو می کرد و راه حلّ می یافت و گویی در دریای سرگیجه آورِ خلاقیّت شناور بود! در تلویزیون ملّی به چند تن اعتقاد داشت و اصلی اش مهندس قطبی — که خودش فنّی بود و مشکل را بلافاصله راه حلّی می یافت و در جشن هنرها گاهی پا به پای فنّی ها کار می کرد؛ به هر برنامه سر می زد و بدون حضورِ حاضر و نامریی او کارها به آن سرعت و دقت پیش نمی رفت؛ قدر فنّی ها را می دانست که گاهی چند شب حتّی خوابِ رختخواب نمی دیدند و یادش نمی رفت که بعدها جبران کند! دوازده سال پس از پایان تحصیلش این بار سازمان به او که بورس دو ماهه یی از سفارت ایتالیا گرفته بود معرفی نامه یی به چهار کشور ایتالیا، آلمان، انگلیس و فرانسه داد و کمک هزینه ای برای گذراندن دوره ی تکمیلی شش ماهه و شناسایی امکانات جدید از طریق کار عملی در شبکه های تلویزیونی هر یک از این کشورها!
منوچهر شمسایی از خودش کم حرف می زد — حرف به کار خودش که می رسید لبخندی خجالتی بر لب داشت و سرخ می شد. با آن صلابت حرفه یی، نمی شد باور کرد آن فروتنی! در حرفِ کارهای پر جلوه تر موضوع عوض می کرد به بازیگران و خوانندگان و اجرا کننده یا گوینده - در گریز از خود به رخ کشیدنش در تسلطِ فنّی! من تماشاگر تمام وقت تلویزیون نبودم و یک بار از دهنم پرید حرف ضبط نمایشی که از وسط رسیده بودم؛ دیکته ی ساعدی بود بر اساس کارگردانی عالی داوود رشیدی بر صحنه ی تالار بیست و پنج شهریور آن روزها که امروزه تالار سنگلج است. بهترین تصویربرداری بود که در همه ی زندگی ام در تلویزیون ملّی دیده بودم. برداشت های بسیار طولانی امّا پر حرکت با دوربینِ گویی روی دست و عدسیِ زاویهْ باز که محدودیّتِ فنّی نمی شناخت، با نور و وضوح باورنکردنی و چراغهای آویخته یی پراکنده که تابیدن گذری اش در عدسیِ دوربینِ شتابان در عین تاثیر، تصویر را از تعادلِ کیفی خارج نمی کرد؛ و مهّم تر شکار لحظه یا شخصیّت یا موضوع که تصویرهای دنبال کننده سر ضرب و به موقع، محکم و بی تردید می ایستاد، که حتّی اگر هم اتّفاقی، انگار از پیش تعیین شده بود! منوچهر شمسایی با لبخندی دو دل به مژده نگاه کرد به خیالی — نه؛ واقعا توطئه یی خانوادگی برای خوشحال کردنش نبود؛ و منِ گیج تازه فهمیدم آن تصویربردار خودش بوده، و او با فروتنی همه ی امتیاز را به حمید مصداقی کارگردان تلویزیونی داد که فکر یکسره گرفتن ها از او بود. اما حمید مصداقیِ کارگردان که من می شناختم چطور می توانست بدون چنان تصویربرداری این کاره با دوربین های دهه ی چهلِ خودمان! این تنها نمایشی نبود که منوچهر شمسایی نور داد و تصویر و ضبط را سرپرستی کرد، گرچه خیال می کنم شاید تنها نمونه ی بازمانده یی باشد که تصویر شناسی و قابلیت تصویر برداری تک دوربینش را یکجا در آن می توان دید! پابرهنه با دوربین های سنگین و بزرگ آن سالها پی بازیگران نقش ها می دوید و همکارانِ کابل کِش، برخی دوش به دوش مانع از راهش برمی داشتند و برخی پی اش دوان _ چون پیروانِ مراسمی صوفیانه!
منوچهر شمسایی به سلامت کارش متکّی بود و توهین را تحمّل نمی کرد. روح معترض اش با اطاعتِ کارمندی نمی خواند و سرهم بندی و کلک. قطب زاده به او همان حکمی را داد که مهندس قطبی داده بود؛ گرچه با ناپدید شدن بسیاری از همکارانش و تغییر ناگهانی چهره ها کم کم خودش را بیگانه و تنها می دید و رفته رفته کنار کشید. روزی که در سر بالاییِ ساختمانِ سیما چند برادر جلویش را گرفتند که کی هستید؟ گفت منم که باید از شما بپرسم. بهش برخورد بازجویی بدنی؛ و شاید در روح اش این اولین دَمِ کناره گیری اش بود. خود را بازنشسته کرد و چون مدیر نور و تصویر با گروه فنی و فیلمبردار که اغلب شاگردانش بودند، بیرون از سازمان گهگاه کاری گرفت در فیلمهای اتفاقّیِ آن روزهای سینمایی معلّق. کم کم به درس دادن نرفت و جای فکرِ ترک وطن برای همیشه، کوشید ایتالیای سالهای سرخوشی اش را همین جا پیدا کند. شمال جایی گرفت و ساخت و ماند و کوشید بستگان و دوستانش را هم با خودش بِبَرد. چندی به آرامش رسید امّا تنها شد.
روزگاری کنار کارگران شیشه سازی گلدان های بلورینِ رنگی به دست و طرح خود ساخته بود و حالا در تنهایی به دست خود چراغدان هایی با چوب و پارچه و مس می ساخت؛ چندی سرگرم نقاشی شد؛ حتّی خانه ساختن اش برای خودش یا کسی مثل تولید یک برنامه بود؛ جزء به جزء با طرح و فکر خودش برای رسیدن به شکلی متفاوت! روح ساختن و کار جمعی در او می جوشید. بریده از سینما گروه کوچک همکارانی گردآورد و سرپرست و مسئول فنّیِ ضبط پیدارهایی شد که بیرون از سازمان گهگاه می ساختند.
@bahrambeyzaei
صحبتهای بهرام بیضایی با موضوع «پرسشهای امروزی دربارهی #فردوسی»/
۲۰۱۶ - انجمن فردوسی شمال کالیفرنیا
@bahrambeyzaei