blogkhani | Unsorted

Telegram-канал blogkhani - وبلاگ‌خوانی

4117

نوشته‌هایی از وبلاگ‌هایی که می‌خوانم و دوست دارم. @HamidehParsaeian

Subscribe to a channel

وبلاگ‌خوانی

https://telegra.ph/241-11-01-2

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

باید این روزها را نوشت.
من برداشتن شال و روسری در خیابان را از خیلی سال قبل تمرین می‌کردم. با ترس و لرز در خیابانی در مرکز شهر (زرتشت و فلسطین) شالم را می‌انداختم روی شانه‌ام و از عابران مختلفی که معلوم بود غرضی ندارند تذکر می‌شنیدم که شالم افتاده. آنقدر این تصویر پیش چشمشان و در نظر خودم غیر عادی بود که فکر می‌کردند چیزی اشتباه است و باید درستش کرد. فکر می‌کردند حتما حواسم نیست یا محال است این کار ارادی انجام شده باشد. بس که تصویر مهیبی بود. خودم اواخر دهه‌ی هشتاد وقتی در سعاد‌ت‌آباد زنی را دیدم که بدون حجاب از خیابان رد می‌شود خشکم زد. مسیری را با او رفتم تا ببینم سلامت عقل دارد؟ این ماجرا را برای هر کسی که دم دستم بود تعریف کرده بودم. خودم هم شروع کردم تمرین کردنش اما ترس همه‌ی وجودم را می‌گرفت و نگاه‌های خیره ولم نمی‌کرد. یک دوره‌ای هم این کار را کنار گذاشتم چون اثر روانی شدیدی روی من داشت. تاب آنهمه هول و تکان را نداشتم.
سپیده رشنو را که گرفتند، فکر کردم این دیگر وظیفه‌ است که در خیابان بی‌حجاب باشم. در این سالها تک و توک زنانی که در خیابان بی‌حجاب راه می‌رفتند زیاد شده بود. فیلم‌های گشت ارشاد هم مدام می‌آمد که چه رفتار وحشیانه‌ای دارند. ولی کمتر از تذکر مردم خبری بود. فقط یک بار در کلینیک پستان جهاد دانشگاهی از یک مراجعه‌کننده‌ی دیگر تذکر شنیدم که شالم را سرم کنم و محل ندادم. می‌دانم که کمی دورتر از مرکز این خبرها نیست. هنوز محلات زیادی بافت سنتی محکمی دارند و مزاحمت‌ها فراوان است.
بعد از کشته شدن مهسا امینی دیگر به کل شالم را برداشتم. بدون ترس. باز هم می‌گویم اینکه من در این روزها نترسیده‌ام، یک دلیلش آن تمرین‌ها بوده و شاید رفت‌وآمد در جاهایی که فرهنگ بازتری دارند. اما مهمترین دلیلش برای من اعتماد به خیابان است.
ترس‌های قبلی‌ام فروریخته‌اند. تا قبل از این روزها، از مردم بیشتر از برخورد حکومتی می‌ترسیدم. توده‌ی بی‌شکلی بودند که نمی‌توانستم پس ذهنشان را بخوانم. عابران به «لباس‌ شخصی‌»هایی می‌ماندند که ممکن بود آزار برسانند، اسید بپاشند و تهدیدم کنند. در این روزها بارها و بارها دیده‌ام که مردم در خیابان به کمک هم می‌آیند بدون اینکه نگران آسیب دیدن باشند.
ترس ما در خیابان شکسته و کار «کاسبان ترس» کساد شده. حس داشتن امنیت در خیابان، درحالیکه حجاب ندارم، برای من تجربه‌ای کاملا جدید است و اشک به چشمانم می‌آورد و لبخند رضایت بعضی‌ها از دیدن یک زن بی‌حجاب، قدم‌هایم را محکم‌تر می‌کند. می‌دانم که در خیابان آدم‌ها مواظبم هستند و مواظبشان هستم. کاش این مواظبت محدود به این روزها نباشد و با ما زندگی کند.
قصه‌ی مشترک ما، ترس‌هایمان را کوچک کرده. 
http://3rouzpish.blogspot.com/2022/10/blog-post.html

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

توی یک کمدی در خونه‌ی ما چراغ نافرمانی زندگی می‌کرد که اتوماتیک بود. سه سال ما این چراغ رو تحمل کردیم. می‌رفتیم تو کمد، روشن نمی‌شد، وایمیستادی، دست تکون می‌دادی، از اون صداهای خشم درمیاوردی که آدم سر وسایلی می‌زنه که کارشون رو انجام نمی‌دن، نخیر. هرکار می‌کردی فایده نداشت. روشن نمی‌شد. بعد از در کمد میامدی بیرون، فرسوده از تلاش، یک تیک می‌کرد و روشن می‌شد. خاموش نمی‌شد. جنون دست می‌داد به من از دست این چراغ. مخصوصا توی زمستون که اون‌جای خونه ظلمات بود و صبح خوابالو می‌خواستم برم تو کمد و لباس‌هام رو بردارم و بپوشم و اون‌تو تاریک‌تر از شب سیاه. گاهی می‌رفتم تلفنم رو می‌آوردم با چراغ‌قوه‌ی اون دنبال لباس‌هام بگردم. حرکت چراغ‌قوه رو قبول می‌کرد و روشن می‌شد. اما گاهی هم قبول نمی‌کرد. سرکش بود.

من تقریبا هر صبحم رو با خشم به چراغ کمد آغاز می‌کردم. وقتی از در خونه می‌رفتم بیرون، وقتی که چراغ هنوز اتوماتیک بود، می‌دیدم که تمام صبح من هر شی‌ای که از توی کمد می‌خواستم رو آورده بودم بیرون تو نور نگاه کنم ببینم همونه که می‌خوام یا نه، حسابی کلافه، بعد هیچ‌کس توی کمد نبود، من دم در ورودی خونه ایستاده بودم، ناگهان می‌گفت تیک، روشن می‌شد. بابا تو کی هستی؟ چرا روشن می‌شی الان؟ اون لحظه من می‌خواستم زمین و زمان رو بدوزم به هم از بس عصبانیم می‌کرد. در ورودی خونه رو به هم می‌کوبیدم. گاهی آه می‌کشیدم از دستش. گاهی با هم بهش فحش می‌دادیم. گاهی سر تکون می‌دادیم. انگار که یک شخص نافرمان سرکشی اون تو بود، ما رو قلقلک می‌داد. دیوانه‌مون می‌کرد. به ریشمون می‌خندید.

پس از سه سال که توی این خونه زندگی کردیم و جانمون به لبمون رسید، سنسور روشن خاموش کردن اتوماتیکش رو جدا کردیم. شد یه چراغی که با دست خاموش روشن می‌شه. (عجب داستان استثنایی داری برامون تعریف می‌کنی منصف. بعدش چی شد؟)

من خیلی خوشحال شدم. زندگی‌م از این رو به اون رو شد. خیلی از خودم پرسیدم چرا زودتر نکردیم؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم.

.

الان یک ساله که چراغه رو دستی خاموش روشن می‌کنیم. هفته‌ی پیش بعد از یک سال قلی گفت لاله، این چراغه همون‌قدری که اتوماتیک روشن نمی‌شه، اتوماتیک خاموش هم نمی‌شه. خیلی خندیدم از دستش. راست می‌گه. اصلا یادم نمیاد چراغه رو خاموش کرده باشم. همیشه دنبال من راه می‌افته می‌ره تو کمد که چراغ رو خاموش کنه. هنوز بعد از یک سال ثبت نشده در سرم که مطیع خاموش کردنش هم باشم اندازه‌ی روشن کردنش. دیگه این جمله‌ی «خاموش شدنش اتوماتیک نیست» یه ذره شد یه running gag و همه‌جا بردیمش. که فلان چیز خودش اتوماتیک فلان می‌شه اما بهمان نمی‌شه و انواع‌اقسام واریانت‌ها. در موقعیت‌های مختلف. بی‌ربط و باربط. دیگه چنان که افتد و دانی. چیزهایی که خودشون روشن می‌شن کم نیستند. چیزهایی که خودشون خاموش نمی‌شن هم.

از وقتی این رو گفت بهم، دقت کردم دیدم خیلی کم چیزی رو خاموش می‌کنم. تعمیم. گاز رو خاموش نمی‌کنم. فر رو خاموش نمی‌کنم. کامپیوتر رو خاموش نمی‌کنم. موزیک رو خاموش نمی‌کنم توی هدفونم ادامه می‌ده تا چندساعت بعد. فکر رو خاموش نمی‌کنم خیال رو خاموش نمی‌کنم. نوشتن رو. خواستن و نخواستن رو ‌روشن می‌کنم اما خاموش نمی‌کنم دکتر جون. کی خاموش کنه پس؟ باید بگم غرق در امتیازی که هستم، همیشه یکی بوده که خاموش کنه. حتی خودم رو.

https://monsefaneh.blogspot.com/2022/08/blog-post.html

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

به روزگار رفته‌مان که‌ حتی یک پر کاه نمیتوانیم اضافه کنیم. اگر بسیار ترس بابت روزگار نیامده دارید، این حکایت دو قسمتی برای شماست...

"دبیرستان دخترانه دهخدا" ی رشت در دهه چهل در گروه ریاضی، اغلب میزبان ‌بچه های خانواده های سرشناس بود؛ بهترین دبیرهای استان، مدرس دخترانی بودند برخاسته از خانواده‌هایی با پدران و مادران متمول. کلاسهای فوق برنامه و آماده‌سازی برای کنکور و ... داشتند. مادر من اما از خانواده متوسط یک قماش‌فروش ساده با حجره ای کوچک در بازار میامد، و فقط به دلیل عشق بی حد و اندازه پدربزرگم به تحصیل در بین باقی همکلاسیها بُر خورده بود. طبعا وسع کلاسهای جبرانی و ساعات تدریس خصوصی نداشت. درسها را خودش میخواند‌، زیاد و دقیق‌ هم میخواند اما باز عقب بود. حجم درسها بدون کمک فوق برنامه بسیار  زیاد بود. ته دلش میدانست در چنین شرایطی، خیلی بهتر است یک سال بعد از دیپلم برای کنکور درس بخواند تا به رشته ای که دلش میخواهد برسد، اما از ترس شماتتهای پدربزرگم از "ماندن پشت کنکور"  اولین و دم‌دست‌ترین رشته ممکن در کنکور را ثبت نام کرد و مسلما قبول شد: حسابداری. نه مورد علاقه اش بود نه هیچ وجه مشترکی با تم دروس داشت. فقط و فقط از نگرانی اینکه اگر قبول نشود چقدر سرزنش در انتظارش است؟ 

بعدهایی که دیگر یک‌ پر کاه هم نمیشد به گذشته افزود، در موردش با هم‌زیاد حرف زدیم...(متنفر بود که من رشته ریاضی انتخاب کنم، نمیخواست سختی و اضطرابی که دیده بود را من ببینم و این را ناخودآگاه مساوی با انتخاب رشته ریاضی می دانست). دهه پنجاه و شصت که بسیاری از همکلاسهایش دیگر خانمهای مهندس و پزشک و وکیل شده بودند، هر کدامشان او را میدیدند بسیار ابراز تعجب‌ میکردند:‌ آخر تو و زندگی کارمندی؟ تو و حسابداری؟ تویی که شاگرد اول ما بودی؟ ... تغییر ماهوی یک سرنوشت تنها و تنها بخاطر نگرانی از برخورد احتمالی پدربزرگم وقت شنیدن اینکه او یک سال فرصت درس خواندن برای رشته مورد علاقه اش را میخواهد...

 اغلب همکلاسیهایش مهاجرت کرده بودند. مادر من اما ماند. سالها برای پدر و مادر خودش، و سپس برای پدرها و مادرهای دوستانش با وظیفه‌شناسی تمام، در اعیاد و مناسبتها و عیادتها، با میوه های نوبر فصل و جعبه ای شیرینی، همواره بر آستانه درهایی که دیگر روزگار کهنسالی اغلب بسته نگهشان‌ میداشت‌، می ایستاد. حداقل پنج پدر و مادر از نسل پدربزرگ‌ و مادربزرگم را میشناسم که یکی از دلخوشیهاشان دیدن و بوسیدن مادر من و تبادل اخبار بچه های مهاجرشان به او بود. این یکی از زیباترین خاطرات به جا مانده از اوست. من اما هر بار که برایم تعریف میکرد امروز خانه والدین کدام دوست قدیمی اش بوده و چقدر از دیدارش خوشحال شده اند؛ بسیار نگران بودم از اینکه بعدها چه کسی در خانه‌ مادرم را باز خواهد کرد؟ کدامیکی از دوستان‌ من چنین امکان و چنین معرفتی در قبال دوستیمان دارد که در غیاب من به دیدار کهنسالی مادرم برود و حالش را و حال من را از او بپرسد که ساعتی تنهایی اش را جبران کند؟ والدین فلان دوست مادرم که‌ در جوانی فوت کرده یا مادر بساری که خودش سالهاست تهران زندگی میکند و سال تا سال یادی از خانه گیلانشان نمی کند؛ کسی را دارند که به آنها تلفن میکند، عیدها، روز مادر روز پدر، شروع زمستان، اول بهار ... به دیدارشان میرود. اگر کاری داشته باشند میتوانند بی‌شک روی کمک او حساب کنند. رفیق کهنسالان است فارغ از اینکه رفیق دیگری دارند یا ندارند... نوبت خودش برسد چه؟ من چه کسی را میتوانم در دفترچه تلفنم داشته باشم که روز مادر به دیدن مادرم برود و عدم حضور من را اندکی تطهیر کند؟ چقدر نگران اینها بودم...

کاش کسی جایی می نوشت یا به من‌ یادآوری میکرد: آینده میتواند اصلا‌ نیاید دختر جان! غم چه‌ چیزی را میخوری؟ که خیلی عقب‌تر از مقصدی که خیال تو دارد به سویش‌ چنین پرواز میکند، اصلا خود سفر تمام‌ می شود...

نصیحت بلد نیستم و کسی لازمش ندارد. فقط گفتم شاید کسی جایی برای فرداهای نیامده زیاد اضطراب دارد. مثل آن روزهای من که خیلی هم دور نیستند. من یک پر کاه به آن روزها نمیتوانم اضافه کنم. برای دیگری که الان ساکن چنین روزگاریست، هنوز دیر نشده. 


https://november25th.blogspot.com/2022/06/blog-post.html

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

نه حتی فکر کردم که وجود داشته یه روزی.

.

دو سه سال پیش یه دفعه داشتم یه اپیزودی از پادکست کرون رو گوش می‌کردم و سوژه یه آهنگی از داریوش بود. اولش به عادت همیشگی آمدم گوش ندم اما نمی‌دونم چرا. گوش دادم.

داریوش برای من یه معنی داشت، بلتوبیا. من به خاطر بلتوبیا قبول کردم که داریوش گوش بدم، بعد هم که جدا شدیم، دیگه گوش ندادم چون من رو یاد او می‌انداخت و تحملش رو نداشتم.

با شنیدن آهنگ یادش افتادم و یادش باعث شد که بعد از سال‌ها گوگلش کنم. دیدم یه هنرمند خوبی شده و یه گوشه‌ی امریکا تدریس می‌کنه. یادمه که یه مصاحبه‌ی یه مجله درپیتی بود باهاش که خوندم. انگار که هنوز دنبال بیشتر دونستن می‌گشتم. من مورخ و منتقد هنر معاصر و او هنرمند. کارهاش رو که دیدم بیزار شدم که چقد برام کارهاش آشناس. فکراش برام آشنا بود. از آشناییش کلافه شدم. یادم اومد کی بود. سرشار از روزگار سپری شده‌ی مردم سال‌نخورده شدم.

این‌ها رو که دیدم، بی این‌که خیلی طولانی فکر کنم، توییت کردم که داریوش گوش دادم و یاد تلخی یه جدایی افتادم اما صدای داریوش شیرین بود یا همچه چیزی. چند ساعت بعد یه ایمیل داد که منم یاد تو هستم.

خیلی جا خوردم اول. فکر کردم او هم حتمن تصادفی جوری که من گوگلش کردم من رو گوگل کرده و رسیده به این و گفته ببینه چی می‌شه اگر یه چیزی بگه؟ بعد پارانوید شدم که از توی تاریکی تماشام می‌کنه و بعد عصبانی شدم. احساس کردم سر می‌کشه تو زندگیم اما من نمی‌بینمش. انگار با یه سایه بجنگی.

سخته. باز دست من خالی. باز من طرف عیان داستان و اون طرف پنهان. تمام فالوئرهام رو زیر و رو کردم که بفهمم کدومه. یه سری آدم‌های هم‌نامش رو بلاک کردم. جوابش رو هم ندادم. اما خوندن اون سه خطی که نوشته بود، تکونم داد. انگار کن که یکی از تابوتی که براش ساختی سر و مر و گنده بیاد بیرون. حرف بزنه راه بره. زنده باشه. بعد هم خشم امان نمی‌داد. یکی اون‌جوری ترک کنه آدم رو که اون کرد و هیچ‌وقت توضیحی نده و بیاد بگه من هم به یاد تو هستم. اون یاد رو معذرت می‌خام...

خشم.

خشمی که تجربه کردم با هیچی مقایسه نمی‌شد. اصلن مشابهش رو هیچ‌جای زندگیم نشناخته بودم. خشم و ناتوانی.

.

آخرین تابستون قبل از پندمی، یعنی یازده سال بعد از رفتنش، یه روز نشسته بودم توی کتابخونه یه پیام ازش اومد که اگر وقتت اجازه می‌ده، آخر هفته من وینم همو ببینیم. آی‌مسج بود و ایمیلش اسم مستعارش بود که سال‌های سال ندیده بودم و نخونده بودم جایی. دلم خالی شد. فکر کردم پیدام کرده توی اون کتاب‌خونه‌ای که هستم؟ پاشدم ایستادم دور و برم رو نگاه کردم. ندیدمش. از پنجره پایین رو نگاه کردم نبود. زانوهام شروع کرد لرزیدن و مجبور شدم بشینم. بعد فکر کردم بابا شاید اشتباه شده. شاید یکی دیگه‌س که می‌خاد منو ببینه؟ نوشتم فلانی؟ نوشت سلام. فکر کردم سلام و درد. نوشتم سلام.

خیلی از خودم می‌پرسم که چرا جوابش رو دادم؟ بهترین جوابی که براش دارم اینه که سوال داشتم ازش. وقتی سال‌ها بخای از یه نفر یه سوالی رو بپرسی و هیچ‌وقت بهت اجازه نده اون سوال رو بپرسی، اگر فرصتی دست بده، می‌پری روی فرصت. می‌خواستم بپرسم چرا رفتی؟ نه دقیق‌تر بگم، می‌خواستم بپرسم چرا به اون طرز فجیع بی‌رحمانه رفتی و چرا نگفتی داری چه‌کار می‌کنی با من؟ اون انقدر آدم وقیحی بود که ظهر به من مسج داده بود و توقع داشت شبش ببینمش اما گفتم نمی‌تونم. گفتم کار دارم. کار نداشتم. نه این‌که کار نداشتم اما کاری نبود که نشه عقب انداخت. گفتم فردا می‌بینمت چون می‌خواستم فکر کنم. می‌خواستم بین خودم و اون و دیدنش فاصله بیاندازم. می‌خواستم یه کنترلی روی شرایطی که برام ایجاد کرده بود به دست بیارم.

یه چیز دیگه هم هست. دلم براش خیلی تنگ شده بود. علی‌رغم اون خشم. علی‌رغم رنج و دلشکستگی و خسرانی که بودنش تو زندگیم بهم داده بود، بلتوبیا یکی از قشنگ‌ترین عشق‌های زندگی من بود. وقتی خوب بود خیلی خوب بود و وقتی بد بود خیلی بد بود. خودش هم فکر می‌کنم انتظار نداشت من ببینمش. اما من می‌دونستم که باید ببینمش.

نمی‌دونم چرا اما خیلی اصرار داشت که با ماشین برم داره. فکر کردم از تصور کنارش نشستن هم احساس خفگی بهم دست می‌ده. بعد تصور این‌که او رانندگی کنه و کنترل دست او باشه، حالم رو خراب می‌کرد. نگفتم حالم خراب می‌شه از فکر نشستن کنار تو. گفتم توی وین آخه کی با ماشین می‌ره جایی؟ گفت باشه هرچی تو بگی. هه. هرچی من بگم.

یک جایی بین موزه‌ها قرار گذاشتیم. یک شوی بزرگ مارک روتکو برقرار بود اون سال و من تا اون موقع این همه روتکو کنار هم ندیده بودم. ته دلم دوست داشتم او رو هم ببرم روتکوها رو ببینه. دست آخر تمام اون سال‌هایی که با هم بودیم کپی‌هاش رو تماشا کرده بودیم.

.

زودتر از من رسیده بود. من هی سعی می‌کردم راهم رو طولانی کنم. از یک طرف دیگه‌ی ایستگاه مترو رفتم بالا که یه هوایی به

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

برایمان تعریف کرد حدود پانزده سال پیش، بعد از ماجرای طولانی جدایی و دعوای حضانت فرزند و دادگاههای فرسایشی، برای خودش یک سرگرمی دست و پا‌ کرده: یک حوض کوچک توی حیاطش درست کرده با دستهای خودش. با وسواس چند ماهی زیبا انتخاب کرده و انداخته توی حوض که هر غروب بنشیند پای درخت کنار حوض و چیزی بنوشد به تماشای ماهیهای رقصانش. تنها‌ دلخوشی اش همین تماشای زیبایی ماهیها بوده، باهاشان حرف میزده و با دست به تک‌تکشان غذا میداده. هر غروب منتظرش بودند لب حوض و با دیدنش از دور بیقراری میکردند. دستاموزش بودند...

یک روز آمده و دیده دو ماهی کم شده اند. چند روز بعدتر‌ لک‌لکی را دیده که دارد از بالای حوض میپرد، انگار قلبش ایستاده. تا رسیده همه حوض خالی شده بوده. میگفت تا چند روز با کسی حرف نمیزده و تماشای حوض بسیار آزارش میداده. حیاط را به حال خودش رها کرده دو سال، که علفهای بلند همه جا را پوشاندند و آب زلال حوض پر از گل و برگ پوسیده شد... یک روز بالاخره برای آمدن مهمان عزیزی خودش را راضی کرده و علفها را زده و درختها را تیمار کرده و حتی گل کاشته ولی به آب حوض نزدیک هم نشده و رهایش گذاشته زیر باران و برف و آفتاب...پانزده سال تمام... تا‌ همین چند ماه پیش که بالاخره زنی را شناخته و زن کم کم رنگ و صفا و عطر طعام و پاکیزگی آورده به خانه و حیاط و بعد هم اصرار کرده که حوض را بشویند و اب کنند و تخت و فرشی بگذارند برای تماشای تابستانی که‌از راه میرسد.

روزانه سر راه رفتن از خانه، چند سطل آب هم خالی میکرده که کم کم بتواند از زیر لایه برگ و جلبک برسد به آبراه حوض که بازش کند و حوض خالی بشود تا بتوانند بشویندش... که روز آخر ناگهان یک‌جفت چشم گرد‌ کوچک دیده از گوشه ای تاریک خیره به او... شوکه شده...پانزده سال ماهی کوچک سفیدی با خالهای سرخ و طلایی اش آنجا مانده بوده و خودش را زنده نگه داشته بوده... پانزده سال آزگار... تنها. بی دیدار و لمس هیچ هم‌نوعی. کنار هیچ موجود زنده دیگری جز چند حلزون و جلبک کف حوض...بی آنکه کسی بداند هست...صرفا منتظر و محبوس و فراموش‌شده با حافظه ای که هر هفت ثانیه یک بار پاک میشود...پانزده سال ملال چند ثانیه است؟

پای حوض ناباورانه ایستاده و گریسته... کمی آب را همراه ماهی برداشته، اکواریوم قدیمی و متروکش را اورده و پاک و آماده کرده و ماهی را گذاشته توی آب تمیز.‌ نشسته و باهاش حرف زده؛ از زیبایی اش که حتی طی سالها زندگی در گنداب زائل نشده، عکس گرفته، بهش غذا داده و ماهی اول میترسیده... و کم کم امده و به دستهایی نوک زده که هر روز عمرش را از کنارش میگذشتند غافل از اینکه موجودی آن پایین هنوز باقی مانده و منتظر است... 

سه روز بعد، ماهی مرده. 

عمر گُلدفیش در بهترین حالت پانزده سال است...انگار یک موجودی تمام عمرش را در تنهایی و یخبندان زمستان و گندآب هُرم تابستان، تاب آورده تا‌ بالاخره دیده بشود، پیدایش کنند، باهاش حرف بزنند، ششهایش را از لجن پاک کند. تا بالاخره او هم دمی در آب زلال به زیبایی بدرخشد پیش از آنکه بمیرد... 

مثل شعر می ماند.

https://november25th.blogspot.com/2022/06/here-lies-fish-very-lonely-fish.html

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

پانصدوچهارده- ۱۴۰۱/۰۲/۲۰

حتی تکه‌های خالی و خشک نان را هم از پرزهای زبانمان بیرون کشیدند و تو فقط تماشا کردی.

#می‌شود_انداخت_گردنش #نان

@rkha12

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

https://telegra.ph/%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%86-02-21

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

امروز تو کافه یه دختره بود که خیلی لاغر و کوچیک بود و من هی فکر می‌کردم یعنی این هم همون سیم‌کشی بقیه رو داره؟ چطور تو همچین بدن ظریفی همه چی هست. معده و چند متر روده و قلب و شُش و اینا. بعد یهو یه خاطره‌ی فراموش شده رو به یاد آوردم. اینکه بچه که بودم تو اهواز از مدرسه که تعطیل می‌شدیم با چند تا از دوستام می‌رفتیم یه خرابه‌ای که خودمون کشف کرده بودیم که ته خرابه یه درخت بود که اطرافش پر از سنجاقک بود. تصویرش الان مثل انیمیشن می‌مونه. من متخصص زدن حشرات با کش بودم. یه کش ساده‌ی ده پونزده سانتی داشتم و مگس و زنبور رو روی سطوح و سنجاقک رو روی هوا می‌زدم. یه روز یه سنجاقک رو زدم و برداشتم نگاهش کردم. چیزی که تو کافه یادم اومد حیرتم از دیدن سنجاقکه بود. چشم‌های بزرگ و بدن خیلی خیلی باریک و بال‌های ظریفی داشت و من هر تلاشی برای نگه داشتنش می‌کردم باعث آسیب بهش می‌شد. مثل نوزاد که از ظرافت زیاد ترسناک میشه. من هنوز هم هر روز از باریکی موبایلم تعجب می‌کنم که چطور تو همین یه ذره جا انقدر توانایی کار گذاشته شده. بعضی وقت‌ها انقدر این حال حیرت رو دوست دارم که دوست ندارم زیاد بدونم. می‌دونم که زیادتر فهمیدن حیرت رو بیشتر می‌کنه و کیفیتش رو بیشتر می‌کنه ولی حال عوامانه هم یه لذتی داره. البته دارم چرت میگم. خلاصه دلم خواست به دختره بگم تا حالا امتحان کردی؟ شاید بتونی پرواز کنی. یه بال بزن شاید شد.

http://dead-indian.blogspot.com/2022/02/blog-post_15.html

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

که باید تجربه داشته باشی و اگرحالا تجربه نکنی دیگر دوره‌اش می‌گذرد.

من هرچه سنم بالاتر رفت فهمیدم نورافکنی در کار نیست. خودمم و خودم و اگر حالا بلند نشوم شاید هیچ‌وقت دیگر نتوانم و این تغییر از روزی شروع شد که کارم را از دست دادم. خیلی در آن روزها به کار احتیاج داشتم و از دست دادنش فشار زیادی را بهم وارد می‌کرد. اما بیشتر از فکر کردن به اینکه حالا باید اجاره خانه را چطور بدهم یا چطور دنبال کار بگردم تحقیری بود که شدم. یک روز مدیرم صدایم کرد توی اتاق جلسات و بعد از پنج سال کار کردن بهم گفت که دیگر بهم احتیاجی ندارند. وضع اقتصادی خراب است و نمی‌توانند حقوقم را بدهند. در حالی این را می‌گفت که خودش ده برابر من حقوق می‌گرفت. یکدفعه انگار بعد از سال‌ها زیر پایم خالی شد و نقطه امنی برایم وجود نداشت. بعد از این اتفاق انگار بهم ثابت شد جهان سخت است و بی‌بنیاد. این اتفاق انگار باعث شد دوباره متولد شوم. بعد از سال‌ها از کار کارمندی بیرون آمدم و کسب و کار کوچکی برای خودم راه انداختم. انگار آن سمی که برای من اسمش جوانی بود با بالا رفتن سنم از بدنم خارج شد. سنم بالا رفت ولی دیگر آن آدم ضعیفی نبودم که نمی‌توانست حقش را بگیرد و حرفش را بزند. از سال‌هایی که درگیر خودم بودم و از تصمیم گرفتن می‌ترسیدم فاصله گرفتم. جایش این فکر آمد که مگر دفعه قبل که از دست دادی چی شد؟ از خیال بیرون آمدم و خیالم را زندگی کردم. انگار مه جلوی رویم کنار رفته بود و داشتم همه جا را بهتر می‌دیدم. انگار در جوانی پیر بودم و بعد که تمام شد تازه جوانی کردن را یاد گرفتم.
https://malaaal.blogspot.com/2022/01/blog-post.html

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

دلتنگی

خوشه انگور سیاه است

لگدکوبش کن

لگدکوبش کن

بگذار ساعتی

سربسته بماند

مستت می کند اندوه

چهل روز و چهل شبی که گذشت؛ هر لحظه اش را با تو زیستم. از چگونگیش و آنچه بر من رفت دانستم: چهل سال سیاه و سپید هم که بگذرد؛ من از یادت نمی کاهم. تا اینجای عمرم، چه زیر یک سقف چه از راه دور و دورتر؛ چنین متصل در دل و فکرم نبودی چون می دانستم هر وقت بیایم توی آشپزخانه، دفتر کارت، اتاقت، خانه ات، چه از قاره ای دیگر دستم را دراز کنم به گرفتن شماره ات، برای من "هستی". هر وقت بخواهم، رنج سفر را باز به جان میخری در راه دیدن من.

انگار از همان شب که خبر را خواندم و تلفنم را پرت کردم و رو به کائنات بلندترین فریاد عمرم را کشیدم، بذری شدی در بدنم؛ روییدی و شاخ و برگ دادی در تمام من... از جلوی چشمم رفتی در رگ و پی و روحم.

ساعت به ساعت روزهای گذشته را، پشت پلک من بوده ای. جاری به روی گونه ها؛ یا ره یافته به شاهرگم؛ روان و ساری در یاخته هام.

رفتنت؛ به‌تمام معنی و حقیقتا نفسم را گرفت، مرا میراند. یکباره از زمین سفت بلندم کرد و به مرز آسمان کوباند. از گرد و غباری که ماند طی سفرم در سوگ تو؛ موجودی تازه و شکننده سر بر آورد که هنوز حتی پوست نو ندارد و هنوز رو به ‌نور زندگی، نابیناست اما... آری زنده مانده.

من دیگر حتی از اینکه پایان این نوشته چه خواهد بود هیچ نمیدانم، چه برسد که تا فردا و فرداها چه خواهد شد که دارم هر روز را، ساعت به ساعت پشت‌سر می‌گذارم تا آن شب هول در خوابهایم کمرنگ‌تر شود لااقل.

تنها یقینم دانستن این است که روزی من هم مثل تو از خانه ام، از جهان و روزمره آدمها خواهم رفت. می‌دانم که من هم روزی به تعبیر تو "گفت‌وگوی درونی ام‌ تمام می شود در یک کوپه تکی با بلیط یک‌سره". من هم آرام میگیرم.

دلم میخواهد اینجور فکر کنم که آن لحظه خاص تو می آیی دنبالم. که با هم در کهکشان سفر کنیم، حجم‌ نباشیم، نور باشیم و بسیار سبک و بغایت کمالِ بودن در نیستی، حقیقی؛ با هم باشیم در نبودنمان...

و دلم میخواهد آرزو کنم که کاش بعد من گیلیان بتواند که خوب باشد و خوب بماند و کاش کاش کاش سختش نشود اینجور و تا این حد که‌ من بعد تو سختم شد...

دوری تو، آری؛ حقیقت است، که هستی مرا زیر و رو کرد؛ مهر نشسته از تو بر دلم را اما بکر و دست‌نخورده باقی گذاشت. انگار که مهر مادر به فرزند، رفیق به رفیق، چمن به باران..

تو هدف زندگیت را گذاشتی بر "نیک‌بختی من به هر قدر و قیمیتی" حتی برتر از مصلحت خودت.

مدل مادریت، آنچه در کردار و گفتار تو دیدم؛ صبر و سعی و گذشتی که در رابطه و زندگی شخصی ات ورزیدی تا چراغ خانه‌مان روشن و سر من همواره پیش همه بلند باشد.

آن عشق و اعتماد و امنیتی که به من دادی طی سالها، قهوه هایی که با تو نوشیدم و سفرهایی که با تو رفتم و فیلمهایی که با تو دیدم، گفت‌وگوهای نیمه‌شبان و خنده ها و کُدهای دونفره‌مان، شوخی‌هامان، صمیمیت و رفاقتمان را، برای همه والدان و فرزندان انسان آرزو میکنم. کاش آن کیفیت از ایمنی بی شرط که در اتاق من برقرار بود و مدیون وجود تو، برای همه کودکان و نوجوانان و جوانان میسر باشد. فرزندان آدم حقشان است در چنین جهان بلاخیزی، لااقل تا وقتی بتوانند روی پای خودشان بایستند، کسی را داشته باشند که جلوی تیرهای بی امان جهان سینه سپر کند، موج‌گیر سیلهای بی رحم زمان باشد و بهشان فرصت بالیدن بدهد و خانه را برایشان به آن سقف بی‌روزنی تبدیل کند که "همیشه بتوانند به آن رجعت کنند و در امان باشند"

می‌دانی و خوب می‌دانی که نشنیدن صدایت و نداشتن آغوش بی دغدغه ات، عادتم نمی شود. تا آن روز که نوبت من برسد؛ تا آن دم که در این جهانم، مست اندوهت، دلتنگ نگاه خرمایی ات می مانم.

من عاشقت هستم آتیه

https://november25th.blogspot.com/2022/01/09012022.html

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

یکم. از بیمارستان که آمدیم بیرون، ساعت حدود هشت و نیم صبح بود و نور آفتاب زمستان هنوز چندان قوتی نداشت. ‌سه نفری ساکت از پیاده‌رو گذشتیم و به خیابان که رسیدیم، برگشتم و به ساختمان نگاه کردم. تازه‌ساز بود و شش طبقه و از کران تا کران. نور کمرنگ آفتاب ساختمان آجری را روشن کرده بود و فکر کردم که روز اولی است در این دنیا که من هستم ولی پدر نیست. ایستادم و چند لحظه‌ای گذاشتم که این فکر غرقم کند. نه که هگل و هایدگر و اسپینوزا به سرم بزنند.‌‌ صرفا نگاه کردم به بارقه بیجان آفتاب که مثلث مانند میان ساختمان شکسته بود و به دری نگاه کردم که عصر روز اول واردش شدم و در دیگری که یک هفته بعد، صبح زودش داریم خارج می‌شویم. حضور جسمانی پدر یک جایی مانده بود بین این دو تا در و این ورود و خروج، و من سعی می‌کردم بفهمم رفتن پدر کلا یعنی چه. دقیقا چه مانده، چه رفته، و من کجای کائناتم. دوم. تابستان ۱۳۶۵ خزر کولاک بود و من نرم نرمک شنا می‌کردم و ناگهان دیدم که هر چه کردم نشد که برگردم. تازگی فرزند یکی از رفقا غرق شده بود و قیافه‌اش صاف آمد جلوی چشمم. چسبیدم به یکی از دیوارهایی که قرار بود زنانه و مردانه را از هم جدا کنند و حالا فقط ستونشان مانده بود. پدر داشت با برادر که آن زمان سه سالش بود بازی می‌کرد ‌‌و یک چشمش به من بود و دید که زیادی رفته‌ام جلو. یک طوری بعد از سه بار آمدن توی آب و برگشتن بچه سه ساله را قانع کرد که منتظر بماند و آمد دنبال من. پشت پدر را گرفتم و شنا کرد و رفتیم ساحل. وقتی رسیدیم مثل جوجه‌های ماشینی شش روزه می‌لرزیدم. توی ماشین فکر کردم عصبانی باشد ولی توی مسیر لبخند بر لبش بود و آخرش گفت که «یادت باشه که دریا همیشه از آدم قویتره». هفته پیش دم بیمارستان همین یادم آمد که کائنات هم همان دریاست. مسیر طبیعیش را طی می‌کند، و ما خیره می‌مانیم به بارقه بیجان آفتاب. سوم. پدر شهرهای مختلف گیلان محاکمه داشت و گاهی من را می‌نشاند توی ماشین و از سیاهکل و لشت‌نشا و رودسر و لنگرود رد می‌شدیم و هر شهر که می‌رسیدیم صدای «آقا رضا، چایی حاضره. بفرما.»ی مغازه‌دارها بلند بود. اینکه پدر چطور نام و یاد و‌ داستان این همه آدم را به خاطر می‌آورد برایم هنوز معماست‌. ناگهان ماشین را دم یک زرگری در رضوانشهر می‌زد کنار که «فلانی خیلی پسر خوبیه. بیا باهاش آشنا شو». سالها بعد که آمدم امریکا و مدام برایمان سر کار از اهمیت «نت‌ورکینگ» گفتند، مدام آن روزهای گیلان یادم بود. یک عکسی دارد که با برادر در یک شهر اوهایو رفته‌اند بیرون و با یک آقای آمریکایی آشنا شده و نشسته‌اند روی نیمکت گرم بحث. همان آدمِ شهرهای مختلف گیلان در مکان جغرافیایی متفاوت. چهارم. تا روزی که دیگر نتوانست، دوید. اگر پدر را از دست نداده‌اید، برایتان تعریف کنم که مدام ذهن این طرف و آن طرف دنبالش می‌گردد. ذهن من هر بار که بیرون خانه‌ام، ناخودآگاه چشم‌ را می‌فرستد توی خیابانهای اطراف دنبال پدر که الان از دویدن برمی‌گردد. روزی شش کیلومترش را تا ۷۳ سالگی یک روز هم کنار نگذاشت. بچه که بودم دور زمین فوتبال استادیوم انزلی می‌دوید، بزرگتر شدم توی پارکهای تهران، چند سال آخر در خیابان و پارکهای مریلند. یک روزی چند سال پیش توپ فوتبال یک عده جوان از زمین افتاده بود بیرون و شوت کرده بود توی زمین و با همان یک شوت دعوت شده بود به بازی. چند باری پیشنهاد کرده بودم مسابقه دو ده‌هزار متر ثبت‌نام کند و برود باشگاه فوتبال پیشکسوتان برای سرگرمی، که کائنات پیش آمد. پنجم. هر بار که خواستم سکوت را بشکنم از انزلی پرسیدم. تا روز آخر. صورتش می‌شکفت و از این و آن می‌گفت. از زرگریهای خیابان سپه و از وضع و قیمت ماهی سفید و از بلوار‌ و از مرداب و از خاطرات شکار و از تبدیل خانه‌ها به آپارتمان و از موج‌شکنها و چای خوردن آخر بلوار و‌ از رفقای قدیم و از جگرکی سر میدان و از موزیک‌جگا ‌‌و از کمیته انضباطی هیات فوتبال انزلی ‌‌و از هر آنچه نو و کهنه توی شهر می‌گذشت و گذشته بود. فوتبال بود و شنا و شکار و سالهای وکالت و رفقا و هزاران هزار یاد و خاطره که دلش به آنها بسته بود. بد هم نیست دل آدمی همیشه یک جا گرو باشد. اگر آن یک جا انزلی باشد که هزار بار بهتر. ششم. چهار روز که گذشته بود بیدار شدم دمغ و فکر کردم که چگونه سوگواری کنم. فکر کردم که پدر اگر بود الان رفته بود که بدود. بساط را جمع کردم و رفتم باشگاه. بعد فکر کردم برای بزرگداشت یاد یکی از کوشاترین انسانهایی که می‌شناختم که نمی‌شود از کار مرخصی گرفت. نشستم به کار. آن وسط برف آمد و یادم افتاد که پدر سال قبل با دخترک دم در برف‌بازی می‌کرد و با دخترک رفتم بیرون. بعد نگاه می‌کنی و می‌‌بینی که روزت شد شبیه روزهای دیگرت. ورزش سنگین و کار سخت و وقت گذاشتن با فرزند گرامی. تازه می‌فهمی که روتین روزانه‌ات را از چه کسی آموخته بودی و هرگز نمی‌دانستی.

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

بیست و چهار سال پیش روز بازی ایران و استرالیا اولین دوست پسرم را برده بودم ناهار یک رستورانی حوالی میدان آرژانتین بخاطر تولدش. یعنی در یک فیلمی دیده بودم زنی موفق برای دوستش تعریف می‌کرد که ایوان نامی را برای تولدش برده‌است یک رستورانی در نیویورک. خواستم ادای زن را در بیاورم. البته شام را کردم ناهار چون بالاخره بین یک زن ساکن نیویورک و دانشجوی نوزده ساله ساکن تهران تفاوتهایی هست و محدودیتهایی. فکر می‌کردم کاف در بدترین حالت یک پیتزا فروشی چیزی را انتخاب خواهد کرد ولی عجیب‌ترین رستوران بیست چهار سال پیش را انتخاب کرد. برای یک بیست و یک ساله واقعا سلیقه پیچیده‌ای داشت. از پالتو بلند و چکمه‌های بنددار چرمی خوش دوختش باید می‌فهمیدم این بیست و یک ساله از آن بیست و یک ساله‌ها نیست که شام تولدش را در کابوکی تجریش یا گل رضاییه برگزار کند.

رستوران را من انتخاب نکرده بودم، روز را هم و همینطور ساعت را. رستوران خیلی کوچک و گران بود. اصلا نمی‌دانم سالها قبل از مد شدن رستورانهای جمع جور و کم میز این را از کجا پیدا کرده بود. حتی اینترنت هنوز اختراع نشده بود که فکر کنم گوگل کرده بود گرانترین رستوران تهران و دوبی. گفتم که بیست و یک ساله عجیبی بود. شاید هم من هم علاوه بر نوزده ساله مغرور و فقیر، نوزده‌ساله عجیبی هم بودم که پیشنهاد برای تولدت ناهار ببرمت بیرون را دادم. اسم رستوران را یادم نیست، خیابان الوند بود. یک کوچه‌ای در خیابان الوند. چهار سال بعد که عابد‌زاده در بیمارستان کسری بستری شد با خودم فکر کردم چه عجیب من اولین بار اسمش را در همین خیابان شنیدم. عجیبی هم نبود. عجیبش اینجا بود که برای اولین بار اسمش را آنروز شنیدم. یادم نیست از کی. شاید از پسری که سفارش می‌گرفت.

در رستوران فکر کنم سفید بود. از خود رستوران چیزی بیشتری یادم نیست. تا وارد شدیم و صورت غذا را دیدم همه چیز را فراموش کردم. همه چیز جز اینکه چطور یک فرصتی پیدا کنم به صاحب رستوران بگویم من پول ندارم ولی غرور دارم. از آن غذا و طعمش و تماسهای یواشکی زیر میز ما دوتا و سس قارچ و زیبایی و خوش صحبتی مرد جوان روبرویم چیزی یادم نیست.هیچ. مکانسیم دفاعی بدن است. از تصادف هم گاهی آدم چیزی یادش نمی‌آید یا از جدایی یا از روزی که خود کاف الکل آلوده خورد و به کما رفت. از هیچکدام چیزی یادم نیست. بازی هفته اول ماه بود و من تمام پول-تو-جیبی آذر و حتی دی را خرج دو تا استیک در ظرف داغ کردم. حتی پول پالتو ارزانی که قرار بود بخرم را. یک مالباخته درست و حسابی بودم که دار و ندارش را به معنای مطلق کلمه ریخته بود پای عشقش. صاحب رستوران که تمام حواسش به تلویزیون روبرویش بود به روایت نداری من گوش کرد یا گوش نکرد. گفت باقیش رو بعدا بیار، هروقت داشتی. هرچه داشتم را دادم و قول دادم برمی‌گردم. نشنید. شاید هم شنید و باور نکرد. حواسش به بازی بود و حالا من دیگر تا آخر ماه پول نداشتم بروم دانشگاه یا پالتو بخرم یا در دانشگاه ساندویچ بخرم یا حتی انقدر نداشتم که بتوانم سوار تاکسی بشوم و بروم معشوقی را که انقدر خرج تولدش کرده بودم در کافه‌ای جایی ببینم. و کماکان این انقدر مهم نبود. مشکل این بود که حتی آنقدر پول نداشتم که برگردم خانه.

بیرون خلوت بود. هیچ کس در خیابان نبود. کاف روز خوبی را برای ملاقات عاشقانه انتخاب کرده بود ولی جای غلطی را. دستم را در دستش گرفت. قلبم ریخت. تشکر کرد. دستم را بوسید. اداهایش و آن پالتو بلندش و صدای بمش به سلیقه گرانش می‌خورد. به وسع من نه. همانقدر که او شکل نقاشی مرد جوان اثر آگنولو برونزینو بود من شکل ون‌گوگ با گوش بریده.

شادی بعد از صعود و هیجان مردمی که در خیابان می‌رقصیدند به دادم رسید که فقرم را فراموش کنم. حتی فراموش کردم تا پایان دی‌ماه چطور باید اموراتم را بگذارنم. فراموش کردم به صاحب رستوران که شبیه همایون ارشادی بود بدهکارم. از همان وقت از رستورانهایی که صاحبانی شبیه همایون ارشادی دارند می‌ترسم. تا میدان ونک پیاده آمدم. آدمها دستکش ظرفشویی گذاشته بودند روی برف پاکن‌های در حال حرکت ایستاده. از پله‌های گاندی به ولیعصر که نگاه می‌کردی انگار دستانی زرد و آبی و صورتی در خیابان می‌رقصیدند. میدان ونک کاملا بسته بود. مردم وسط میدان می‌رقصیدند. من هیچوقت رقص در خیابان ندیده بودم. هیچوقت شادی عمومی ندیده بودم. اینکه من پول تاکسی نداشتم دیگر چیز مهمی نبود. هیچ کس جایی نمی‌توانست برود. شهر بسته بود و خوشحال. من هم خوشحال بودم و با مردم می‌رقصیدم و دست می‌زدم برای بازی فوتبالی که تا چند دقیقه قبل حتی نمی‌دانستم وجود دارد. حتی نمی‌دانستم جام جهانی یعنی چه.

اضافه کنم در این بیست و چهارسال هربار این داستان را برای عاشقی یا رفیقی که از شانس من همه عاشق فوتبال هم بوده‌اند تعریف کرده‌ام جای همدردی با من عصبانی شد که من چه آدمی بودم که روز به آن بازی مهمی رفته بودم استیک

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

شما اگر کندذهن باشی ممکن است هیچ وقت نفهمند چشمت هم ضعیف است چون تمام اشتباه‌ها و ناتوانی‌ها به کندذهنی‌ات نسبت داده می‌شوند. ما هم چون مذهبی بودیم کسی نفهمید مخمان تاب دارد. خودمان هم نفهمیدیم.

این که این بالا نوشتم جمله قصار اول قصه است. مثلا از وودی آلن یا مولانا نقلش کرده‌ام. حالا خود قصه شروع می شود. در سریال‌های درپیتی که مخاطبش نوجوانان آمریکایی‌اند (از ژانرهای مورد علاقه عقده‌ای‌هایی چون خودم) یک گروهی از بچه‌ها هستند که کول نیستند. نه ورزش بلدند نه توانایی‌های اجتماعی دارند. به دلایل نامعلومی معمولا خوشگل و خوش‌تیپ هم نیستند (شاید هم اصلا این‌ها به آنها انجامیده). از قضا درسشان هم معمولا خوب است. خلاصه میل‌هاوس. من وسط دیدن یکی از این سریال‌ها به کشف رسیدم. پیرو علاقه‌ی همیشگی به بومی‌سازی، شروع کردم به فکر کردن به این که معادل این‌ها در آن مدرسه‌هایی که من دیده‌ام که‌ها بوده‌اند. و در کمال شگفتی و بلاهت متوجه شدم که پاسخ در آینه است.

کشف این که میل‌هاوس منم کشف مهمی بود. چون ناگهان بار خیلی از مسؤولیت‌ها را از روی دوش مذهب برداشت (و حتما مستحضر هستید که دوش ایشان به هر حال چه بار سنگینی حمل می کند). این که من نمی‌رقصیدم و فلان نوع موسیقی را دوست نداشتم و دوس‌دخترباز نبودم و به لباسی که می‌پوشیدم عنایتی نداشتم به خاطر تربیت مذهبی نبود. به خاطر میل‌هاوس بودنم بود. راستش خوب که فکرش را می‌کنم حتی مذهبی بودنم هم به خاطر تربیت مذهبی نبود. آن هم به خاطر میل‌هاوس بودنم بود. یار که یگانه‌ترین یار است آن اوایل که با پدیده‌ای که من هستم آشنا شده بود حرص می‌خورد از رسوبات مذهب. کشف این که این‌ها رسوبات میل‌هاوس است احتمالا برای او هم افق‌های تازه‌ای گشود. حالا حد اقل خیال هردومان راحت است که قضیه صرفا این است که مخم تاب دارد.

اما میل‌هاوس شدن دقیقا چیست و چگونه عارض می‌شود؟ اگر فعالان حقوق اوتیستیک‌ها سرم را نبرند دوست دارم بگویم درجه‌ای از اوتیسم است. یا حد اقل شبیه به آن است. یا یک خودآگاهی افراطی و آزاردهنده. یا اصلا فقط اضطراب و درخودفرورفتگی. نکته عجیبش برایم این است که میل‌هاوس‌ها تا حدی می‌توانند با هم دوست شوند. شاید چون ته‌مانده‌های لیست باید استانداردشان را آن‌قدر پایین بیاورند که بتوانند با هم سر کنند. شاید هم چون روابطشان شامل درجاتی از اطمینان‌بخشی و ملاطفت بیشتر است که باب طبع همه‌شان است.

این طور که من کودکی را برای خودم ضبط کرده‌ام ماجرا به این شکل بود که من درک می‌کردم که سایر میل‌هاوس‌ها قدری اسکل‌تر از بقیه هستند. همچنین من و آنها و بقیه حس می‌کردیم که من بین این‌ها وصله‌ی ناجورم. چون یک اسکل‌نبودن‌های جدی‌ای آن وسط داشتم که با مابقی تصویر جور در نمی‌آمد. حتی تصویر در ذهن من این طور مانده که با من خیلی خوب رفتار می‌شد علی‌رغم تعلقم به این شبکه از روابط. راستش را بخواهید هنوز هم حس می‌کنم قدری همین طور است. معمولا اسمایلی‌گذارها و زیادخندنده‌ها در روابط اجتماعی خیلی ناکام‌تر از منند. درست نمی‌دانم قضیه چه بوده. اما این را می‌دانم که چیزها بهتر شده. نه فقط برای من که برای بیشتر آنها. در یکی از همان سریال‌ها معلم سمعی‌بصری بچه‌ها که میل‌هاوس‌ها را در اتاقش جمع کرده بود برایشان یک نمودار از خوشی زندگی کشید و توضیح داد که چه‌طور در نوجوانی دنیا به کام Beckyها و Chadهاست اما در بزرگسالی میل‌هاوس‌ها پیروز میدان خواهند بود. به نظرم تا حد خوبی درست می‌گفت.

https://bardashtepanjom.wordpress.com/2021/12/17/%D9%85%D8%A7-%DA%A9%D9%87-%D9%86%D8%B1%D8%AF%DB%8C%D9%85-%D9%88-%DA%AF%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%B1-%D9%85%D8%BA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D8%B3/

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

_می‌گما تو هنوز دلت برای آهنگای گروه واران تنگ می‌شه که پونزده سال پیش با هندزفری خراب سر دوراهی قلهک برای بار اول شنیدیم؟
_به ندرت
_تو هنوز دلت تنگ اون روزها می‌شه که تو دستشویی متر‌وی علم‌وصنعت، جلوی آینه‌ی دستشویی جلوی هزار تا آدم، خط چشم کشیدیم؟
_هرگز
_یاد اون نامه‌ای میفتی که وقتی برای اولین بار دوتایی رفتیم شمال نوشتیم و روی اپن جا گذاشتیم یا اون نامه‌ای که قبل رفتن به فرودگاه شیراز با گریه نوشتیم؟
_همیشه
_می‌گما یادته گواهینامه گرفتیم؟ اون پوشه‌های زرد زیر بغلمون رو یادته؟ دوو ماتیز خسته‌ی سال ۷۹ رو یادته؟ عروسک اژدهای رنگی‌م که جاش روی داشبورد بود؟ کفش‌های پاشنه‌دارم تو صند‌وق عقب ماشین که لنگه‌ی یکی‌شون گم شد؟
_گاهی
_ارتودنسی دندون‌هام رو یادته؟ کش‌های صورتی دندونم و رژلب‌های قایمکی سرخابی رو که تو مانیتور خاموش گوشی ۲۶۰۰ نوکیا می‌زدم یادته؟
_هرگز
_شکست عشقیامون رو یادته؟ پنجره‌های خاموش؛ گوشی‌های خاموش؛ تک‌ تماس از دست رفته؛ دل از دست رفته! مریضی رختخواب و زخم بستر رو یادته؟
_همیشه
_چلوکبابی نورصفا و قورمه‌سبزی تو کاسه‌های استیل رو یادته؟ پر کردن خونه‌های سفید با مداد نرم مشکی سر کنکور گروه زبان رو یادته؟ دلتنگی غروب بعد از کنکور زبان رو یادته؟
_به ندرت
_می‌گما کلاس زبانمون رو یادته؟ موسسه‌ی ملی زبان رفتنمون رو یادته؟ پنجره‌ی غمگین کوچه‌ی ابوالقاسم بالاور رو یادته که برای خانم قوسی برای آخرین باز دست تکون دادیم؟
_گاهی
_من رو ؛ من خنده‌روی گریه‌ئو‌ رو یادته؟ من مست بوی قهوه‌ی میدون شعاع و ارسال بسته‌های پستی به مقصد اصفهان رو یادته؟ من روی پل هوایی که دست می‌کشیدم به میله‌ها و می‌دویدم؟ من رو با مقنعه‌ی آفتابگردونی که به ترک دیوار می‌خندیدم؟ من رو با آل استار سرخابی ساق‌دار یادته؟ من رو در حال چت روی صندلی‌های کافی‌نت آقای روزبه یادته؟ من خندون با کتاب ماهی سیاه کوچولو تو پارک دانشجو؟ من گریون که دستات رو سفت گرفته بودم؟ من بی‌حواس موقع رد شدن از خیابون که اگه نبودی و هلم نمی‌دادی مرده بودم؟
_هرگز؛ به ندرت؛ گاهی ؛ همیشه



NEVER, RARELY,SOMETIMES,ALWAYS

عنوان فیلم است.

http://zitana.blogfa.com/post/654

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

باید یه عمر از خودت مراقبت کنی، ذهنت رو آلوده نکنی، بی‌مسئولیت و بی‌فکر نباشی، حساس باشی، چشمت رو به بد دیدن آلوده نکنی، قلبت رو به سنگدلی آموخته نکنی، تعهدت رو به حقیقت به هیچ چیزی نفروشی، فکر کنی، درست فکرکردن رو یاد بگیری، از هر چیزی سوال کنی و درست سوال کردن رو یاد بگیری، باید زمان رو لحظه به لحظه و حرف رو کلمه به کلمه مراقبت کنی تا وقتی یه لحظه فقط چند ثانیه وقت داری برای تصمیم گرفتن درست تصمیم بگیری. نمیشه یه عمر اشتباه زندگی کنی و یه لحظه درست تصمیم بگیری. این چهل روز پر از این لحظه‌ها بود.
http://dead-indian.blogspot.com/2022/10/blog-post_29.html

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

شب اول که رسیدیم هتل، خسته و گرمازده؛ یک دوش سرسری گرفتیم و سریع رفتیم توی محوطه بیرون چون مسئول پذیرش گفته بود یک جشن خاصی برپاست امشب که بهتر است از دستش ندهیم.


جشن، در حقیقت مراسم پذیرائی و شام قوم بربر بود. بربرها در جنوب تونس هنوز به سبک و سیاق سنتی شان زندگی می کنند و هتل ما یک برنامه نمایشی ترتیب داده بود که افراد بومی به سبک خودشان غذاها را در کوزه های داغ شده در چاله های ذغال داخل خیمه آماده کنند و بعد کوزه ها را بشکنند و بین‌ جمعیت بچرخانند حین چرخیدن زنهای کولی در آن لباسهای رنگین و خواندن آوای سنتیشان و دست‌افشانی مردان ورزیده پشت شترها و اسبها دور آتش... همه چیز برایمان تازه بود؛ خسته و گرسنه بودیم و توضیحات قبل برنامه را نشنیده بودیم، طبعا چیزی از رسوم آنها نمیدانستیم که مثلا قرار است غذا در پنج وعده جدا سر میز بیاید و هر وعده سنگین‌تر از وعده قبلیست. همان اول که یک سوپ گرم برایمان آوردند با سبدی نان تازه، ما غذایمان را خوردیم!
دقائق بعد، وقتی مردان و زنان که به نوبت می رقصیدند، وعده های بعدی غذا که می آمد از خوراک پیچیده در نانهای جوشیده در روغن و سرآخر که غذاهای اصلی از داخل کوزه های داغ در آمد، ما فقط شگفت‌زده نگاه میکردیم و قاشق کوچکی مزه می کردیم...

بچه از خستگی بدخلق بود، وقتی صدا زدند که بیایید محتوی پخته شده در کوزه ها را ببینید، اصلا حوصله نداشت و بین جمعیت باید کنترلش می کردیم. وقتی خانمهای کوزه بر سر با مهارت روی شنها خرامان می رفتند، خمیازه می کشید... این شد که نیمه کاره بلند شدیم. مسئول برنامه آمد و گفت چقدر زود؟ هنوز دسرها و رقص اصلی اهالی مانده... عذر خواستیم...
آن شب گذشت.
دو روز مانده به پایان سفر، گروه بزرگی مسافر جدید آمدند. مسئول پذیرش به ما گفت راستی اگر دلتان خواست، امشب دوباره همان برنامه بربر هاست... من خوشحال شدم! به بچه گفتم: این دفعه فرصت کافی داری که واقعا بنشینی و تماشا کنی و لذت ببری. در ضمن حواست باشد که خودت را با نان خالی سیر نکنی، آدم مگر چند بار فرصت دارد که غذای کوزه ای بخورد؟

این بار، سر موقع رفتیم و نسبت به بار قبل جای بهتری انتخاب کردیم. دیگر میدانستیم هر مرحله چه اتفاقی قرار است بیفتد و هر موسیقی چه معنی دارد و الان چه چیزی در انتظارمان است. تمام روز داشتم در دلم‌ میگفتم کاش زندگی هم اینجوری بود: به دنیا میامدی و یک بار همه چیز را میدیدی، یاد میگرفتی، دستت می آمد، بعد تازه سر وقت و فرصت شروع میکردی به آزمون فرصتهایی که دیگر بلد شده ای. دیگر می دانستی کجاها باید عجله کنی، کجا ها وقت کم است، چه وقت نه بگویی، چه وقت نه نگویی، کجاها روی خواسته ات پافشاری کنی یا کجا صبر بیشتر لازم است، کجاها باید فقط عجله کنی... کاش اصلا زندگی مثل همینی که دیدیم نمایشی بود در دو مرحله. پرده اول را‌ نگاه‌ میکردی، پرده دوم را تجربه.

آخرهای مراسم بود. اندازه هر وعده را نسبت به گنجایشمان می دانستیم. معنی هر قسمت از نمایش را می دانستیم. پیش‌بینی می کردیم که الان چه می شود و دقیقا کجای شب هستیم. تازه با حذف هر وعده نالازم، هنوز برای دسر هم‌ جا داشتیم! اما... واقعا یک جای کار درست نبود..‌. طعم هیج چیز به خوشمزگی بار اول نبود! رقص و لباسها دیگر تکراری بود، حتی در قسمتهایی منتظر بودیم تمام شود...
بار دوم بلد شده بودیم، و هیچ هیجان خاصی از ندانستن آنچه در پیش روست، نداشتیم. آنقدر درست رفتار کردیم که هیچ فعل و تصویر و مزه ای به دلپذیری کشف اول نبود... صرفا تکرار یک تجربه بود که سعی کردیم این‌بار بی نقص باشد؛ همین اشراف، از فرصت شگفت‌زدگی کاسته بود. شب اول با همه اشتباهات ما، حتی علیرغم ناتمام ماندنش؛ بسیار خوش‌تر گذشته بود. طعهما شگفت انگیز و رنگها درخشان و گیج‌کننده بودند. بار بعد، پیش بینی می کردیم و درست از آب درمی آمد.

به خودم گفتم واقعا بهتر بود دو بار باشم تا بار بعدی اشتباهی نکنم و موقعیتی را از دست ندهم و خطایی از من سر نزند؟ مگر زندگی چه چیزی است جز سفر‌‌ بین یک مبتدا و یک منتها؟ چیزی جز شادی کوتاه بین دو موج غم؟ شعف بین دو سوگ؟ فرصت کوتاه بین دو فقدان؟ و تمامیت چنین سفری، روی پاشنه "یگانگی" اش می چرخد، با همه کوتاهی اش...با همه جانکاهی اش...
من هر مواجهه اولی را که هنوز بلد نبودم، مثل اولین سفر خانوادگی که یادم مانده یا اولین مسافرت خارج از مرز یا اولین روز دانشگاه یا اولین باری که بستنی ایتالیایی خوردم یا اولین باری که اقیانوس را دیدم یا اولین باری که به مردی گفتم دوستت دارم؛ بخاطر آن هیجان بار اولش، بسیار خوش‌تر گذشت از بارهای تجربه‌مند بعدی...
بعدیها تکرار بود و آن شگفتگی جایزه مکاشفه آدم تازه‌کار را نداشت.
همانجور که شاعر از انسان گفت که "دشواری وظیفه" است؛ از انسان، از فرصت و از سفرش که: "فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود، ولی یگانه بود و هیچ کم نداشت"
http:/

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

نامه که می‌نوشتم براش، دوست داشتم پاش امضای خل‌و‌چلی بکنم. دوست نداشتم بنویسم خوب و خوش باشی، لاله. تا بعد، لاله. می‌بوسمت، لاله. مشتاق دیدارت، لاله. لابد پای همه‌ی نامه‌هایی که می‌گرفت، همین‌ها بود. می‌خواستم اون نامه، همچون حال خودم که از عاشقش بودن دیوانه شده بودم، بی‌همتا باشه. مثلن آخر نامه می‌نوشتم عیان سخاوتمند تو، لام.

دوست داشتم ته نامه‌ها بنویسم لام. دوست داشتم به لام فکر کنه وقتی می‌خونه لام. دوست داشتم بدونه هست و اون نیست.
.
اون یک بار هم یک نامه ننوشت که امضاش حالا عیان سخاوتمند نه اما اقلن عیان خالی باشه. همینش رو هم دوست داشتم. هر آدمی که مدتی باهام می‌نوشت و حرف می‌زد و می‌گشت، مدتی بعد با کلمات خودم با من حرف می‌زد. اون نه. خم نمی‌شد از راه راست. این همه نامه نوشتم براش. برای کی من انقد نامه نوشتم. نمی‌دونم. یک مرتبه با زبان خودم جوابم رو نداد. جمله‌های کوتاه و مختصر می‌نوشت. گاهی متافور می‌آمد در زبانش اما متافورهای دور. پایین نامه هم همیشه حرف اول اسمش رو می‌نوشت و یک نقطه می‌ذاشت پهلوش.
من قامت حرف اول اسمش رو تماشا می‌کردم و دلم غنج می‌رفت برای قامت خودش.
.
طبیبم که عاشق اغماضه و خیلی به حال من دل‌رحمه، یک بار گفت آخر همه رو نویسنده کردی؟ می‌خوای یه چیزی بنویسی «همه‌ی دوست‌پسرهایی که نویسنده کردم». خندیدم. بعد فکر کردم دیدم لااقل خواننده که کردم. ولو برای ده دقیقه‌ای که اون نامه‌ها رو می‌خوندند. اما اونی که می‌خواستم جملات طولانی‌تری بنویسه، هیچ‌وقت ننوشت.
به اون ایرادی نیست.
من خودم کلن دوست داشتم نامه بنویسم. نه این‌که چون او رو دوست داشتم، مجبور باشم بنویسم. چون نامه دوست داشتم، دوست داشتن او رو هم نامه می‌کردم. هرچی دوست داری را به هم بدوز، ببین چی می‌شه.
همیشه هم دلم به هول و ولا بود که کسی نامه‌های من رو نخونه. از بس که دوست داشتم همیشه عیان سخاوتمند بنویسم. کاغذ هم نبود بگم آتش بزنه. تا ابد یک جایی هستند. ابد هم حالا برای ما مردم معمولی نهایتن پنجاه ساله. حالا بگو خونه‌ی پر، صد سال. بعد هرکی ما رو شناخته می‌میره و انگار که نبودیم و عدم. گاهی خیلی سرم نامساعد می‌شه فکر می‌کنم ممکنه توی همین صد سال غریبه‌ای نامه‌هامون رو بخونه. بعد فکر کنه می‌دونه منظور من چی بوده. من خودم هم نمی‌دونم منظورم چی بوده. حالا اینم اغراق دیگه. دونستنش رو که می‌دونم اما نخونه کسی. می‌دونم معلوم هم نیست که نخونده باشه کسی. اکه‌هی.
وقتی تو آغوشم بود و خیلی کیفم کوک بود و خیلی خوش بودیم و خیلی دیگه نمی‌دونستیم چه کنیم، می‌گفتم آخه من چه کارت کنم؟ می‌گفت کتابم کن.

https://monsefaneh.blogspot.com/2022/07/blog-post.html

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

سرم بخوره قبل از این‌که ببینمش. نگاه کردم و کسی اون‌جایی که قرار بود او ایستاده باشه، نبود. فکر کردم نکنه اصلن این‌جا نیست. احساس احمقی کردم. از این‌که صبح از دست موهای سفیدم دلخور بودم و تو آینه ور رفته بودم باهاش که طوری به نظر بیاد که انگار ور نرفتم باهاش ولی سفیدا پیدا نباشه، احساس بیزاری کردم از خودم.

بعد دیدمش. اون‌جا ایستاده بود. سراپا سیاه. همون‌جوری. قدش کوتاه‌تر اون چیزی بود که توی خیالم بود اما صورتش قشنگ‌تر از اونی بود که توی خاطرم بود. بغلش کردم. اصلن نمی‌تونستم حرف بزنم. گفت تکون نخوردی که. با خنده. من هی فکر کردم تو هم یک چیزی بگو لاله. چیزی به فکرم نمی‌رسید. تکون خورده بود. چشماش دودو می‌زد. برق چشماش همون بود اما صورت و تنش تکیده‌تر بود از قبل. موهاش که علی‌رغم کلاه پیدا بود، سیاه بود. گفتم بابا چرا تکون خوردم. موهام سفید شده. تو چقدر موهات سیاهه. بی که از من اجازه بگیره گردنم رو بوسید.

.

خیلی توی سر و کله‌ی هم می‌زدیم وقتی با هم بودیم. خیلی حرف می‌زدیم. خیلی می‌خندیدیم. یک زبان مشترکی داشتیم که بعد از رفتنش اون رو هم از زندگیم ناپدید کردم بس که بی اون رنج‌آور بود اون زبان. با دیدنش انگار که دست بکشم به یک شی کهنه‌ی خاک‌گرفته اما عزیز. یک بخش‌هایی انگار که همون‌جور که رها کرده بودم، مونده بود و یک چیزهایی به طرز فجیع و رقت‌آوری شکسته بود. انگار راه بری توی یک ویرانه‌ای که یک روز خانه‌ت بوده و دست بکشی بهش. همون غم. همون شادی لحظه‌ای. همون سرخوردگی و دل‌شکستگی. حیرت کردم که چه احساساتی این همه سال دست‌نخورده باقی مونده.

.

چند ساعتی با هم بودیم. روتکو رو تماشا کردیم. روتکو رو که تماشا می‌کرد من تماشاش کردم و بعد خداحافظی کردیم و رفت. باز رفت. باز غم رفتنش یادم اومد.

.

الان که سه سال گذشته از دیدن دوباره‌ش، می‌دونم که همیشه یک جایی در قلب من داره. یک جای سرخورده و شکسته‌ای که من هرجایی که باشم، هر کاری که بکنم، هست. گاهی فکر می‌کنم کاش می‌شد اون رنج رو از روش پاک کنم و فقط صمیمیتش و مهربانیش و یاد عشق سال‌های دور رو نگه دارم اما نمی‌تونم. بعد از چهارده سال هنوز جای رفتنش درد می‌کنه.

https://monsefaneh.blogspot.com/2022/06/blog-post.html

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

یک داستانی که هیچ‌وقت این‌جا ننوشتم بس که شرم می‌کردم این اتفاق برای من افتاده، ماجرای رفتن همون شخصیه که این‌جا ازش به اسم بلتوبیا و خیلی اسمای دیگه، یاد می‌کردم. اسمش رو گذاشته بودم بلتوبیا چون کمربند ماشین رو نمی‌بست و من بهش می‌گفتم می‌ترسی از کمربند؟ از این مردای قدیمی بود که با کمربند خفه می‌شد. خیلی آدم بدقلق و سختی بود اما من می مردم براش. برامون.

اون سال‌هایی که باهم بودیم، مثل بقیه، او هم فکر رفتن از ایران بود. دو سه سال با هم بودیم و بعد از ایران رفت. من بیست و سه چهار سالم بود. از ایران رفتن همان و ناپدید شدن همان. یکهو آدمی که صبح تا شب و شب تا صبح با من بود، دود شد رفت هوا.

نه تلفن جواب داد.

نه نامه جواب داد.

نه خبری داد.

هیچی.

مطلقن هیچی.

.

من جوابی برای این سوالم که چرا ناپدید شد بعد از رفتن، نداشتم. کاملن آچمز شده بودم. اصلن به مخیله‌م خطور نمی‌کرد که این‌طور چیزها دلایل ساده دارند. مثلن اولویت. فکر می‌کردم مدام که «ما» یه چیز دیگه‌ایم و بر همه‌چیز مقدمیم و همه چی حتمن یه دلیل بهتری داره و امکان نداره او من رو ترک کرده باشه. الان که فکر می‌کنم می‌بینم امید.

خیلی روزهای سختی بود. جوابی برای اون سکوت بی‌رحمانه‌ای که باهام کرده بود، نداشتم. بی‌جوابیش خیلی اذیتم می‌کرد. خیلی پریشان بودم. تمام اون آشفتگی و پریشانی رو با تمام قوا پس می‌زدم. امکان نداشت.

امکان داشت.

گذشت اون روزها و زمان مرهمی شد به اون رنج.

.

هفت سال بعد از رفتنش، زنی باهام تماس گرفت و ازم پرسید که بلتوبیا رو می‌شناسم یا نه. گفتم می‌شناسم اما سال‌ها پیش. گفت همسرشه. من تازه با قلی هم‌خانه شده بودم. چهار پنج سالی بود که وین زندگی می‌کردم. بعد از این همه سال و آدم‌هایی که آمده و رفته بودند از زندگی خودم، سختم بود فکر این‌که یک آدم دیگری جز من، کنار او باشه. اما یه نگاه به زندگی خودم کردم و نهیب زدم به خودم که او هم مثل من زندگی جدیدی داره.

.

نهیبم خیلی دوام نیاورد. اون زن گفت هفت ساله با بلتوبیا ازدواج کرده. هفت سال مثل یک تشت آب سرد بر سر من ریخت. هفت سال پیش من رفتم دنبال بلتوبیا، سوار ماشینم شد و بردمش فرودگاه.

ورژن کوتاه داستان اصلی این‌طور بود که من بردمش فرودگاه و بوسیدمش و سوار هواپیما شد که اون‌ور دنیا یکی که من نبودم، مشتاق پیاده شدنش باشه.

خیلی سختم شد. بعد از شنیدنش از خشم نمی‌دونستم چه‌کار کنم.

باورم نمی‌شد که برای من چنین اتفاقی افتاده. مگه من وسط یه ملودرام درجه سه بودم؟ احساس سخیفی می‌کردم. اصلن باورم نمی‌شد. اصلن. اصلن. این اتفاق‌ها مال مردم بود. مال من و بلتوبیا نبود. کنار خشم، حیرت بود. حیرت از تاریکی که من رو ماهرانه توش نگه داشته بود. هفت سال نفهمیده بودم. به هرکی رسیدم که بلتوبیا رو می‌شناخت، گفتم. باقی هم به حیرت سرتکون دادند. دلم می‌خواست یکی بگه من می‌دونستم. بگه معلوم بود. بگه مگه تو نمی‌دونستی؟ هیچ‌کس خبر نداشت.

شما ممکنه بگید لاله توی عصر سوشال مدیا یعنی هیچ‌جا ندیدی؟ هیچ فضای آنلاینی نبود چشم تو چشم بشین؟ من می‌گم نبود. خودش رو از من با مهارت عجیبی پنهان کرد. من هم بعد از چند سال از گشتن دنبالش دست شستم. بعد هم مهاجرت کردم و زندگیم سوال‌های دیگه‌ای گذاشت پیش روم.

هنوز هم بعد از چهارده سال که از اون بوسه توی فرودگاه می‌گذره، کماکان حیرت می‌کنم چطور هفت سال به مغزم هم نرسیده بود که چی ممکنه شده بوده باشه. اصلن به فکرم نمی‌رسید ممکنه چنین کاری با من کرده باشه یکی. نه هرکسی. بلتوبیا. هنوز هم که این‌جا به قصد عمومی کردنش می‌نویسم، سر تکون می‌دم از ناباوری و گاهی از خشم و دست آخر از شرم نادانیم. هی فکر می‌کنم نه بابا. نمی‌دونی لاله اون توی چه شرایطی بوده که این‌کار رو کرده. اما می‌دونم. اون‌چه می‌دونم رنجم می‌ده.

.

برگردم به داستان.

اون زن با رنج و خشم و قساوت برام تعریف کرد که میان او و بلتوبیا چه بوده و چطور با هم ازدواج کردند و بعد از هفت سال زندگی مشترک، اون زن فهمیده بود که یک لاله‌ای هم یک جایی بوده و قصد کرده بود من رو پیدا کنه که بفهمه بین خودش و بلتوبیا چی شده. شاید جز بدترین روزهای عمرم بود روزهایی که با اون زن حرف زدم. خیلی احساس حماقت می‌کردم. خودم رو سرزنش می‌کردم. اما حیرتم از سرزنش خیلی بزرگ‌تر بود. مدتی بعد، نامه‌ی بی‌رحمانه‌ی کوتاهی برای بلتوبیا نوشتم که با ویزات صحبت کردم و خانم محترمی بود و شرم بهت و الی آخر. او هم جواب نداد. چه جوابی بده؟

ناتوانی من از پیدا کردن جواب، سکوت وقیحانه‌ی او و زندگی خوشی که کنار قلی داشتم، دست به دست هم داد و من بهترین راه رو در این دیدم که رها کنم.

رها کردم.

برای من به خیال خودم چند ماه بعد همه‌چیز تمام شد. خشمم فروکش کرد. جاش رنج و بعد هم فراموشی نشست. بلتوبیا تمام شد. نه ازش با کسی حرف زدم دیگه و

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

این نوشته، شرح کوتاهی است از دنیای نان‌های فانتزی؛ البته نه از خود دنیا، از آدم‌هایش.
[با لمس Instant View بخوانید]

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

در خانه زنی بزرگ شدم که همیشه استقلال مالی و فکری داشت. شاگرد اول مدرسه، دانشجوی ممتاز، کارمند کلیدی، مدرس برجسته و رییس دانشکده بود آنهم زمانی که به کرّات پشت سر میگفتند مگر در کل یک استان، مرد اینقدر کم آمده که یک زن رییس باشد؟

در آن خانه، اتاقی از آن خود، کتابخانه ای غنی از آن خود، میز کار و چراغ مطالعه داشتم. فرقی برایش نداشت که کلاس نقاشی یا آشپزی یا گرامر عربی میروم. فقط انتظارش این بود که نصفه کاره ولشان نکنم که نکردم.

روزی که به او شرح دلدادگی ام‌ را به پسر آسمان‌جل دانشجویی گفتم، پاسخ داد که آدم بودن از هر چیز دیگر بودن در این جهان مهم تر است، و شادی ِپول داشتن مساوی شادی ِ در تعادل بودن نیست؛ پس پول نباید مایه نگرانی من باشد.

اکثریت دوستان من از نسل دهه شصت، هنوز تلفنهاشان شنود می شد و هنوز در حصر خانگی میرفتند اگر کسی پی میبرد که دلباخته پسرکی هستند؛ من اما دلیلی برای ترسیدن نداشتم. وقتی دوست پسرم را بهش معرفی کردم، شام دعوتش کرد بیرون، آخرش به او هدیه درخوری داد و گفت: با قلب هم شوخی نکنید.

روزی که با کمر خم شده از درد و قلبی شکسته و تکه پاره جدا شدم، مثل کوه پشت من ایستاده بود و گفت: هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده، نترس.

شب ازدواجم، جلوی جماعتی از نژادها و زبانهای مختلف، ایستاد و از عشق خودش به من خطابه ای کوتاه گفت، که همچنان در یاد همه شان هست پس از اینهمه سال، به من میگویند.

نیمه شبی که نوزادم را دادند در آغوشم، صورت او را دیدم که‌‌ انگار پا به پای من درد کشیده از نو. یادم هست که داشت قنداق را به مهارت مادربزرگم می‌بست ولی برعکس کلیشه های رایج پریهای کارتونهای والت‌دیزنی، برای کودک فقط آرزوی بالیدن و سلامت جسم و روان کرد و بس؛ از خوشگلی، موفقیت، بخت سفید، ثروت و .... هیچ نگفت.

برای منِ دست‌پرورده چنان آدمی؛ برای من ِ پا گذاشته بر چنان زمین مساعدی؛ مستقل بودن، رو در روی ناملایمات دنیا و آدمها ایستادن، حساس بودن به نابربری، تسلیم نشدن و نماندن و تن ندادن، کار چندان سختی نبود. من نمی بایست راهی را خودم کشف و شروع کنم. من ادامه رو بودم. من صرفا تمرین می‌کردم آنچه را که یاد گرفته بودم. سختیها را او پیش از من کشیده بود، خون دلها را خورده بود و جنگها را جنگیده بود. من فقط درسهای آموخته را پس میدادم. آنچه جلوی چشمم بود، آن میراثی که به دستم داد، صرفا پاس داشتم که سر موعد، به دست دخترکم برسانمش. کار شاقی نبود، او قبل من از عهده برآمده بود.

زنان مناطق دوردست جدامانده از جمع، زنان برخاسته از تعصب خشک و اجبار مرزها، زنان تنها مانده روبروی جمعیتی قدرتمند و دگم، زنانی که دلشان دانش و تحصیل و افقهای روشنتر میخواست و اجازه و امکان و فرصت نداشتند، زنانی که تنها موجود مونث دگراندیش در یک خانواده سنتی هستند، زنانی که صدایشان به هیچ جا نرسید یا رسید و خفه شد، زنانی که کتک خوردند، کشته شدند، حبس شدند؛ در حلقه ازدواجی نخواسته یا ابدیت آشپزخانه یا بی مدنیتی زندانهایی به جرم عشق، رقص، رنگ، دانش و دادخواهی گرفتار دیوارهای بلندند... این روز و هر روز متعلق به آنهاست. به این زنانی که بار جهل جهان را به دوش می کشند. امروز و هر روز متعلق به این زنان است. آنهایند که باید روی قله ها و تریبونها و سکوهای جهان بایستند که ما همواره با احترام نگاهشان کنیم تا یادمان نرود. تا مبادا یادمان برود...
https://november25th.blogspot.com/2022/03/8-3.html

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

شکست خوردن مراتبی دارد. به ثمر نرسیدن اقدام برای شغل یا جور نشدن موقعیت تحصیلی یا نافرجامی پیمان زناشویی؛ اغلب می تواند از آن دست شکستهایی باشند که امیدی تهشان هست که "اگر این نشد، آن بشود؛ راه برون‌رفتی از جهنمِ به وجود آمده بالاخره باشد؛ پنج سال دیگر به سختی الان نیست؛ شاید اصلا دوباره بشود سعی کرد...". این آزمونی که به خطا رفته، معمولا از آدم موجود قوی تر یا دستکم مصمم تری می‌سازد، یا که به آدم یاد می دهد دیگر کجاها بختش را آزمایش نکند و در همین هم امیدی هست (که کجاهای دیگر آزمودن بخت محتمل به پاسخهای بهتری است). آدمی که حتی اگر جبر و حبس و شکنجه هم ببیند، باز می تواند امید بذر هویتش باشد.

شکست خوردنی که امیدی تهش نمانده باشد اما؛ مثل عجز انسان در قبال وقوع مرگ، منجر به هیچ توانمندی نیست. مرگ آن رویدادیست که درست ضد امید می ایستد. وقوع مرگ همانجاست که امید تمام شده. یک زندگی، پرچمش را گذاشته زمین و آرزو و امید و دعا و طلسم و اعتقاد و معجزه و هر چه، راهی به سمتش ندارد. در حقیقت آنجاست که هر کنشی بی معنا و صرفا "واکنش" تنها چاره است. واکنشی که تنها پذیرش و تن دادن است و هر عملکرد دیگری از سر تقلا و جنگیدن و پای‌ورزیدن برای بازمانده، سودمند که هیچ؛ صرفا موجب تحلیل روان و جان است. اینجا، امید ورزیدن به "بهبود" بیهوده و فرساینده است.

این مواجهه با بی‌امیدی؛ با اتمام، هیچ نیروی مضاعفی به آدم هدیه نمی کند. از آدم انسانی قدرتمندتر و پوست‌کلفت‌تر از پیش نمی سازد. آنچه اما در دید ناظران قدرت و استحکام و آب‌دیدگی می نماید؛ حاصل علی‌السویه شدن خرده‌اتفاقات جهانِ پیرامون برای آدم سوگوار است. برای کسی که سوگی عظیم بر او حادث می شود؛ برای ققنوسی که از خاکستر خودش سربرآورده، دیگر هیاهوی جهان و آدمها بخاطر بسیاری از موضوعات که یحتمل تا چندی پیش دغدغه او هم بوده اند، بی معناست. اصلا تمپوی جهان برای کسی که فقدانی بزرگ را از سر گذرانده، تغییر می کند. حتی ولع برای به هر قیمیتی زنده ماندن؛ جای خودش را میدهد به "از پس امروز بر آمدن، فردا را کمی قابل تحمل کردن".

آنچه تا دیروز مهم، سهمگین، قابل تامل و جدل و در خور واکنش بوده، امروز به یک "آه پس اینطور" تبدیل می شود. فردا را هم هیچکسی نمی تواند بداند و این دیگر مثل پیش‌ترها صرفا یک تئوری یا شعار نیست چون دیگر واقعا و با همه ابعادِ حسی ممکن برای یک انسان، تجربه و لمس و از سر گذرانده شده.

مردی در کارگاه نویسندگی، در پس از دست دادن همسرش نوشته بود: نه اینکه بخواهم خودم را به عمد از بین ببرم؛ اصلا اینطور نیست. ولی دیگر وقت قدم زدن در پیاده‌رو اگر ببینم پیانویی دارد از بام آپارتمانی فرود می آید، پا تند نمیکنم که هر جور و به هر قیمیتی شده از مهلکه بگریزم.

https://november25th.blogspot.com/2022/02/the-answer-to-pain-is-simply-to-feel-it.html

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

عمه بزرگم؛ تقریبا همسال مادر مادرم، پزشک بود. شماره نظام‌پزشکی اش دو رقمی بود. جزء اولین پزشکان زن ایرانی به شمار می آمد. 

آن زمانی که رسم بود دخترها در شانزده سالگی شوهر کنند، پدرش او را مثل باقی بچه هایش فرستاده بود خارج از ایران درس بخواند. خارجِ آن زمان و ایرانِ آن زمان. آن ایرانی که آدمها عادت داشتند بعد اتمام درسشان به آن بازگردند نه که از آن مهاجرت کنند.

عمه ام به نسبت هم‌نسلانش دیر ازدواج کرد و دیر زایید. به نسبت هم‌نسلانش و نسل قبل و بعدش اما همه چیز داشت: سلامت. شغل عالی. نام نیک در شهر، احترام در کل استان، عضویت افتخاری در کلابهای مختلف، همسر تحصیل کرده و سرشناس وخوشتیپ، بچه های زیبا و درسخوان، خانه ای چند طبقه و درندشت، مطب دلباز، ویلای کنار دریا، آپارتمان در تهران برای وقتهایی که میرفتند خرید. به نسبت هر ایرانی حتی تا همین نسل ما؛ جاهای سرشناس دنیا را گشته بود از جمله اسراییل. خلاصه که به تمام معنی: خوشبخت بود.

در فامیل ما اما شهره بود به مقتصد بودن. من که میگویم خساست. بسیار اهل حساب و کتاب. بسیار اهل شمردن، شمردن زیاد و اندوختن زیادتر بود. صندوقچه ای با چندین قفل و مهر و موم داشت از جواهرات که فقط یک بار دیدم. مدالیونهایی از یاقوت اصل. دستبند زمرد. زنجیرهای قطور. برلیان. هیچکدام را هرگز نمی‌پوشید؛ به دخترش هم نمیداد. اصلا مشکل بزرگ بین این مادر و دختری به آن زیبایی که همه شهر دنبالش بودند؛ سر چند دست لباس بود! که دخترک پر از شور جوانی بود و آن کمد بسیار مختصر و محقری که داشت واقعا آزارش میداد. بعدها همزمان با درس خواندن رفته بود سر کار.‌ خودش با پول خودش برای خودش لباس میخرید. عمه ام فهمید و قیامتی به پا شد...

چند سال بعدش که راننده خواب‌آلود  اتوبوس خط واحد، شوهر و دخترش را با هم به هوا پرت کرد و در جا کشت، زندگی اش زیر و رو شده بود ولی شمردنش نه. همان شبهای عزاداری که خانه پر از شمع و آدمهای سیاه‌پوش و مرثیه بود؛ که به گفته خودش نمیدانست برای کدامشان گریه کند؟ که خودش و همه اعضای خانواده ما قلب و مغزشان فلج شده بود، اما همچنان حساب و کتاب را ندیده نمیگرفت.

سالهای بعد زندگی را هم به همین منوال گذراند. در همان خانه درندشت که قدیمی میشد، ویلایی که اجاره داده بود و استفاده نمیکرد، جای خاصی نمی رفت، زندگی اش را ادامه میداد بدون تفریح. تا بازنشستگی بدنش کار کرد همچنان و مریض دید، و با فرزند جوانش که هنوز برایش مانده بود زندگی کرد و نوه هایش را هم دید. اما تا آخر عمر بسیار خطی رفت جلو همواره در حسابگری. 

پس از فوت او و مدتی کوتاه در پی آن از فوت بی هنگام فرزندش در اوایل میان‌سالی، از آن خانواده خوشبخت چهارنفری، به جز نوه هایی که هرگز با مادربزرگشان مسافرت نرفتند و هرگز از شوق هدیه ای که بهشان داده بوده جیغ خوشحالی نکشیدند؛ کسی باقی نماند. خانه قدیمی را فروختند. ویلا را کوبیدند و نو کردند. آپارتمان تهران را هم. و خودشان با هم رفتند سفر.


آلبوم عکسهای یادگاری او ردی از سفرهای مادر و دختری، تولدهای حسابی و دورهمی های به یادماندنی نداشت. صندوقچه پر از جواهراتش هم لابد جایی محفوظ است تا نوه ها بزرگتر شوند و به گردن کنند یا هدیه بدهند به یاری؛ آن جواهرات ولی هیچکدام عطر تن زنی که صاحبشان بوده را به خود ندیده اند... "مال" مادربزرگ بودند ولی یادگارش نیستند...


به خودم فکر میکنم. به همه آرزوهایی که حتی به زبان نیاوردم ولی مادرم شنید و برآورد. به سفرهایی که رفتیم با هم؛ که حتی میزبان را مهمان میکرد؛ چه‌ من بودم چه هر دوست و آشنایی که‌ میزبانش بود 

به آخرین نوشته هایش فکر میکنم: "در جای خودش چه خوش گذشت... خدا رو شکر حسرت چیزی رو ندارم"

به کمد دخترکم فکر میکنم که در  همین عمر کوتاهش جا به جا رد سلیقه درجه یک مادربزرگش را دارد، که حتی برای جشن فارغ التحصیلی اش؛ حتی برای شبی که به کسی بگوید دوستت دارم؛ یادگار و سفارش دستخطی و هدیه گرانبها دارد....

به کسی فکر میکنم که وقتی دخترک تازه دنیا آمده بود؛ به تمام اتفاقات مهم سالهای بعد فکر کرده بود و دور مدار عشق چرخیده بود.. با آنکه میدانست آن زمان دیگر خودش نیست که ببیند...

https://november25th.blogspot.com/2022/01/blog-post_26.html

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

جایی خوانده‌ام هرکس در جوانی از یادگرفتن غافل شود گذشته را از دست می‌دهد و در آینده هم فرصت یادگیری ندارد. نمی‌دانم این جمله را کی گفته ولی می‌دانم که دوره جوانی برای من اینطور نبوده و هرچقدر پشت سرش می‌گذارم برایم راحت‌تر می‌گذرد. به خودم مسلط شده‌ام و این تسلط به خود توانایی‌ای به من می‌دهد که برایم لذت‌بخش است.

دوستی می‌گفت اگر به طور میانگین هفتاد سال عمر کنیم از سی سالگی به بعد را باید شروع دوره میانسالی به حساب آوریم. پس اگر بیست تا سی سالگی را اوج جوانی بدانیم، دورانی که شور و شوق زیادی برای انجام هرکاری داری و باید کارنامه‌ات پر از دستاورد باشد، من دستاوردی در این دوران نداشته‌ام. در رشته‌ تاریخ درس خوانده‌ام و بعد از دانشگاه هم رفته‌ام سرکارهای معمولی با درآمدهایی کم. مدتی کتاب‌فروشی کرده‌ام و چند وقتی هم در آشپزخانه کافه‌ای کار کرده‌ام و سه سال از این دوران طلایی را در افسردگی گذرانده‌ام. دورانی که نمی‌توانستم از خانه بیرون بروم، یعنی می‌رفتم ولی فقط سرکار و برمی‌گشتم. وقتی بیرون می‌رفتم توی خیابان گریه‌ام می‌گرفت، برمی‌گشتم خانه و دوباره خودم را راضی می‌کردم که بروم بیرون. می‌رفتم سرکار و توی مترو گریه‌ام می‌گرفت. از بقیه خجالت می‌کشیدم، اینکه آنها زندگی می‌کردند اینطرف و آنطرف می‌رفتند، می‌خندیدند و خوشحال بودند و من یک گوشه می‌نشستم و کاری نمی‌کردم. دچار انزوایی ناخواسته شده بودم. آدم ضعیفی که نمی‌توانست کاری کند. دلش می‌خواست مثل همسن و سال‌هایش از کوه بالا برود و برسد به قله ولی نمی‌توانست. نه اینکه نخواهد، بلد نبود. انگار ولم کرده بودند در جنگلی و گفته بودند حالا راه را پیدا کن و من گیج و مبهوت و بی‌هدف این طرف و آنطرف می‌رفتم.

در آن دوران که مدام تو را از از دست رفتنش می‌ترسانند، ناتوان‌ترین بودم. روز و شب همینطوری می‌گذشت و من فقط نگاه می‌کردم.گاهی از قشنگی گل‌های فرش گریه‌ام می‌گرفت و دلم می‌خواست جای آنها باشم. از گلدان‌های گوشه خانه که جوانه می‌زدند، برگ می دادند، برگ‌هایشان سبز میشد و می‌ریخت و من بی‌هیچ حاصلی گوشه خانه می‌نشستم، هم خجالت می‌کشیدم. نمی‌توانستم حتی بدی حالم را هم به بقیه ثابت کنم. دلم می‌خواست از آن وضعیت و تنهایی مطلق بیرون بیایم و نمی‌توانستم. چیزی یا کسی من را وادار به بلند شدن نمی‌کرد.

دوستی خیلی‌ها از دوران جوانی‌شان شروع شده و خیلی‌ها می‌گویند اگر تا وقتی جوانی دوستی پیدا نکنی دیگر بعدا حال و حوصله آدم جدید را نداری. کرختی و بی‌حوصلگی می‌آید و روی همه چیز سایه می‌اندازد و کی حوصله دارد تازه بگردد دنبال دوست و رفیق؟ من وقتی سنم کمتر بود یعنی در همین دوران طلایی زندگی و جوانی بودم هیچ دوستی نداشتم. یعنی دوست‌هایی داشتم ولی نه آن دوستی که اسمش را می‌گذارند دوست واقعی.

آدم خجالتی‌ای بودم که در جمع‌ها نمی‌توانستم حرف بزنم. اگر کسی حقم را می‌خورد نمی‌توانستم اعتراضی کنم و مدام حرفم را می‌خوردم و تا چند روز از اینکه چرا حرفم را نزده‌ام به خودم می‌پیچیدم. روانشناس‌ها می‌گویند اینها ریشه در بچگی دارد. به نظرم تا حدی هم درست می‌گویند چون من از بچگی خجالتی بودم. هرچند، زمان که گذشت بهتر شدم و این امید به گذشتن زمان و بهتر شدن من را تا سی و سه سالگی آورده.

تا قبلش دنیا برایم جایی ناشناخته بود که بلدش نبودم و فقط با موج‌ها همراه می‌شدم. اسیر داستان‌های عشقی.. ضجه زدن از تمام شدن یکی و افتادن دوباره در داستانی دیگر. اینها همان تجربه‌هایی بود که همه می‌گفتند باید تا جوانی داشته باشی و من انگار داشتم درس از بر می‌کردم. فکر می‌کردم زندگی همین است. آدم به مرور زمان قوی می‌شود و یاد می‌گیرد. یاد می‌گیرد که قرار است در زندگی از دست بدهد. دنیا در گذر است. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. تو ممکن است از دست بدهی و قرار نیست همه چیز در زندگیت ابدی باشد. ممکن است کارت را از دست بدهی. ممکن است دوستیت با آدم‌ها تمام شود. ممکن است منتظر کسی شوی و هیچ‌وقت سر قرار نیاید و ممکن است هرچی رشته‌ای پنبه بشود و همه اینها هرچند تلخ و سخت است ولی شالوده همان دوران جوانی‌ست. انگار تو داری پوست می‌اندازی و وقتی پوست انداختی لایه‌های زیرین را می‌بینی و اسرار هویدا می‌شود و وقتی هویدا شد دیگر مثل اول از اتفاقی تعجب نمی‌کنی. دیگر چندان مثل دفعه اولی که به فرض قطار از کنارت رد شد و تو شروع به دویدن کردی و به آن نرسیدی سرجایت خشکت نمی‌زند. در مواجهه با ناملایمات بی‌تابی نمی‌کنی و زمان بهت یاد می‌دهد نشد هم نشد و بالاتر از سیاهی رنگی نیست.

وقتی جوانی فکر می‌کنی نورافکن رویت انداخته‌اند و همه دارند به تو نگاه می‌کنند. مدام می‌خواهی خودت را به خودت و دیگران ثابت کنی و از نردبان بروی بالا. توی گوشت خوانده‌اند باید دستاوردی برای آینده داشتی باشی و اگر از این دوره غافل شوی باخته‌ای. تو را مدام تشویق می‌کنند

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

پدر چند سال پیش برایم نامه کوتاهی نوشته بود که من نگفتم چه رشته‌ای بخوان و با که دوست شو و با چه کسی زندگی کن، ولی همیشه بنویس. این نوشته مال پدر، که نمی‌دانم کجا دارد می‌دود. یادش اما همیشه اینجاست.
https://farnoudian.wordpress.com/2022/01/08/in-the-name-of-my-father/

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

بخورم و من چه آدمی هستم که با مردی رفته بودم استیک بخورم که او هم جای بازی ایران استرالیا دیدن آمده بود استیک بخورد. میم یکبار گفت کاش این را زودتر می‌دانستم. انگار در سرنوشت عشق ما تفاوتی ایجاد می‌کرد. اصلا شاید همین شد که فکر کردم یکبار برای همیشه عمومی و علنی اعتراف کنم من در زمان بازی ایران و استرالیا در حال خوردن استیکی بودم که قیمتش به اندازه یک ماه هزینه زندگی دانشجویی من بود.

بیست و چهار سال گذشته است. روز بازی ایران و استرالیا برای من هم روز مهمی شده است ولی دلیلش فرق دارد. چون وقتی با بدبختی و لطف راننده تاکسی ونک-شهرک به دروغ بهش گفتم پولم را گم کرده‌ام و جواب داد فدای یک موی عابدزاده٬ رسیدم خانه و پدرم با خوشحالی بغلم کرد به اتاقم رفتم و به ک. زنگ زدم. گوشی را که برداشت با اضطراب گفت کجا بودی؟ راحت رسیدی؟ بلافاصله اضافه کرد که فکر می‌کند عاشق من است. قلبم ریخت. یادم رفت چقدر فقیرم. هنوز ریختم قلبم کف پایم را یادم است. اغراق نمی‌کنم حس کردم قلبم مایع گرمی است که وسط سینه‌ام ریخت تا کف پایم. تلفن قرمز رنگ سنگینی دستم بود که مخابرات با خط تلفن مجانی ما داده بود و سیمش در هم گوریده بود. پدرم آنطرف خانه داشت در طبل شادانه می‌کوبید. پدر او هم. دوباره تکرار کرد عاشقم است و تمام راه را دست در جیب راه رفته و به من فکر کرده. چیزهای قشنگی می‌گفت. کلماتش را هم به اندازه رستورانش با دقت انتخاب می‌کرد. این مردان مسلط به کلمه لامصب که لایق تمام استیکهای جهانند و من دیوانه تسلط‌ بر کلمه‌شان از ۲۴ سال قبل تا امروز. تجسمش کردم. قد بلندش را و پوست سبزه خوشرنگش و جعد موهایش را. باور نمی‌شد عاشق من شده باشد. در تقویم من هشت آذر سال هفتاد و شش حدود ساعت دو بعد از ظهر برای اولین بار مردی عاشق من شد.
http://piaderou.com/?p=4145

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

زندگی همواره آبستن تجربه های تازه است. افسوس که این تجربه ها را ما گلچین نمی کنیم. هر اتفاق که می افتد، مسبب احساس تازه ایست. از غایت عشق گرفته تا خشم و استیصال و اندوه و افسوس. هر اتفاق مثل یک بمب ساعتی است که به نرمی به میان روزمره هایمان سر میخورد و یک روز بی هوا منفجر میشود و دنیایمان را زیر و رو میکند. هر اتفاق ساده، مثل نگاهی که در بیست و دو سالگی دلمان را میبرد، یا لبان دعوت کننده ای که طعم اولین بوسه را به لبانمان میچشاند، میتواند منشا عمیق ترین و اصیل ترین احساسات باشد.

هر اتفاق ساده، مثل رفتن قاب عکسها به داخل کشو، مثل سکوتهای چند روزه حاکم بر خانه، مثل کش آمدن تدریجی فضای خالی بین ما و کسی که روزی دیوانه وار عاشقش بودیم، میتواند ما را از اوج خوشبختی به قعر تنهایی پرتاب کند. تنهایی آدم وقتی هنوز به بودن مدام با کسی خو نکرده شکوهمند است. شکوه تنهایی آدمها را زیبا و عاشق پیشه میکند. اما تنهایی آنجا که از خاکستر سوختن عشقی برمیخیزد اندوهگین و مستاصل است. تنهایی وقتی به احساس گناه آلوده باشد باز تجربه دیگری است. تجربه تازه ای که هرگز دلمان نمی‌خواست زندگیش کنیم.

https://hiddensongzzz.blogspot.com/2021/12/blog-post_15.html

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

0⃣5⃣
شرمی که کم است

روزهایی که ما هردو سر کاریم، بچه‌های سرایدار ساختمان می‌آیند به قناری‌مان رسیدگی می‌کنند. آب و غذایش را عوض می‌کنند، با او حرف می‌زنند و برایش میوه و سبزی تازه می‌گذارند. آخر ماه هم دستمزدی از من می‌گیرند. من از اینکه به آن‌ها بگویم «بچه‌های سرایدار» اکراه دارم. یادآوری تفاوت و تبعیضی که بین ما و آن‌ها هست شرمنده‌ام می‌کند. شاید این هم از بزدلی‌ام در مواجهه با واقعیت و مسئولیت باشد. به هرحال ترجیح می‌دهم دست کم در کلامم، آن‌ها «بچه‌های همسایه» باشند. اکراه دارم کلامم لو بدهد که تنها اتاق آن‌ها چقدر از خانۀ ما کوچک‌تر است. ننگ و شرم را لاپوشانی می‌کنم. اما چیزی که الان می‌خواهم روایت کنم، دقیقآ دربارۀ همین نابرابری است.

صبح قبل از بیرون رفتن از خانه برای بچه‌ها خوراکی آماده می‌کنم. در واتسپ هم چندباره یادآوری می‌کنم که از یخچال و کابینت چیزهایی که میل دارند بردارند. در تمام مدتی که این قرار و مدار بین ما بوده، بچه‌ها هرگز چیزی جز خوراکی‌های ازپیش‌آماده‌کرده‌ام را برنمی‌داشتند. فکر می‌کردم از کم‌رویی‌شان است. بعدا، یک شب مادرشان برایم توضیح داد یک بار که خواسته‌بودند چیزی از یخچال بردارند، حسابی توبیخ و تنبیه‌شان کرده‌بود و جلویشان را گرفته بود. در واقع قضیه از ملاحظه‌کاری مادر آب می‌خورد، نه بچه‌ها. وقتی حرف می‌زدیم خود بچه‌ها هم حاضر بودند و من همان جا، خواهش و اصرار کردم که آزادشان بگذارد. در پایان، ظاهرا مادر قبول کرد.

چیزی از گفتگوی آن شب به نظرم نادرست می‌آمد و شرمنده ام می‌کرد اما تا مدتی کشفش نمی‌کردم. چند روز بعد فهمیدم: تضاد بین سختگیری مادر و سهل‌گیری من، خودش بخشی از آن ظلم و تبعیضی بود که در این وسط جریان دارد. من شده‌بودم «خالۀ مهربان» و او «مادر بدخلق». بچه‌ها شاید نمی‌فهمیدند که آن سختگیری مادرشان، مهربانانه‌تر از هر کاری بود که من می‌کردم؛ او می‌خواست آن‌ها را از سرزنش و پرخاش و خشونت احتمالی آدم‌های آن طبقۀ بهره‌مندتر حفظ کند؛ آدم‌هایی که دست‌شان می‌رسید با بچه‌هایش بی‌رحمی کنند. او که در مقابل آن آدم‌ها دست پایین را داشت، مجبور بود به بچه‌های خودش دندان نشان بدهد تا از خطر فاصله بگیرند. فقر او ناچارش می‌کرد مهربانی‌اش را لباس خشونت بپوشاند. دارایی من اجازه می‌داد بسیار کمتر از آنچه می‌توانم انجام بدهم و با همین اندک، دور افتخار بزنم و «مهربان» به حساب بیایم.

این تصویر متناقض را قبلا هم دیده‌ام. در یکی از رمان‌های تونی موریسن، زن سیاهپوستی هست که بچه‌های صاحب‌کارش را ناز و نوازش می‌کند و بچه‌های خودش را با خشونت می‌راند. می‌خواهد بچه‌هایش کمتر دور و بر خانۀ اربابی بپلکند و کمتر تحقیر و شماتت بشنوند. در سریال «Anne with an E» هم، یک شخصیت فرعی در همین موقعیت گنجانده‌اند؛ باز هم یک زن سیاهپوست، باز هم کارگر یک خانۀ اعیانی. او هم روی نامهربانی از خودش به فرزندش نشان می‌دهد، چون باور دارد مهربانی او را آمادۀ رویارویی با دنیای خشن پیش رو نمی‌کند.

این طرق ظریفی که نابرابری به آدم‌ها ظلم می‌کند، دست کمی از آن طرق زمخت و گل‌درشت ندارند. شاید به آن وخامت نباشند اما به همان زشتی‌اند. ما دوست داریم فریب مربیان انگیزشی را بخوریم و باور کنیم که «بهترین چیزهای دنیا رایگان‌اند.» هرچه بهره‌مندتر باشیم، بیشتر دوست داریم این دروغ را باور کنیم! اما واقعیت این است که فقر و تبعیض، گاهی حتی «مهربان بودن» با آن‌هایی که بیش از همه دوست‌شان داری را هم ناممکن می‌کند. شرمی که از کشف این زشتی‌های ظریف به سراغ آدم می‌آید، کمترین باری است که باید بکشیم. ای کاش این شرم، راهنمای‌مان باشد در یافتن عمل درست، در دنیایی که زیر غبار پساحقیقت دفن شده و درست و غلطش در هم آمیخته‌اند.

@madsigns

https://msigns.blogspot.com/2021/11/blog-post.html?m=1

Читать полностью…

وبلاگ‌خوانی

نمی‌دونم کی بود پای تلفن که به قول هامون دست گذاشته بود رو مرکز عاطفیِ وجودِ مادرم. برای اولین بار بود که می‌شنیدم مامانم داره از دلتنگیش برای بابام میگه. پای تلفن می‌گفت که بابام رو دیده گفته کجایی دلم برات تنگ شده؟ بابام جواب سربالا داده بعد مامانم گفته شماره موبایلت رو بده بات در تماس باشم بابام شماره‌اش رو نداده و رفته و گفت که از حسرتش می‌سوزم که وای باز رفت تا کی دوباره پیداش بشه. حالا نمی‌دونه که من خواب دیدم که به بابام میگم این زنت از اون اتاق به من تو واتساپ پیام میده که ازت ناراضی‌ام. بابام میگه چی هست این که میگی؟ میگم یه برنامه‌اس تو موبایل. اونم میگه موبایل چیه؟

http://dead-indian.blogspot.com/2021/10/blog-post.html

Читать полностью…
Subscribe to a channel