نوشتههایی از وبلاگهایی که میخوانم و دوست دارم. @HamidehParsaeian
میخواستم دکترا که گرفتم برگردم به وطنم. بروم به مزار جان. در دانشگاه بلخ پوهنحٔی۱ اخترفزیک را افتتاح کنم. میدانستم چه مدل تلسکوپ باید بخرم. میدانستم کجاها سیر علمی بریم. میدانستم چه برنامههای پژوهشی برای دانشجوهایم طرح کنم. میدانستم برای دانشجوهایم چطور استاد راهنما از دانشگاههای آمریکایی پیدا کنم. میدانستم چطور توصیهنامههایی بنویسم که در هر کارآموزی قبول شوند.
اول میگفتم رو به روی دانشگاه، در تفحصات خانه کرایه میکنم. تفحصات را خوش داشتم. درختهای بلند و نزدیکیش به سخی جان را خوش داشتم. میخواستم هر وقت دلم خواست، زیر سایهی درختها پیاده به سخی جان بروم. میخواستم از دروازه بلخ قرطاسیه بخرم. میخواستم تا اخر عمر دست به اجاق نزنم و از چهار راهی کفایت کباب و قابلی بگیرم. میخواستم هر هفته در تابستان بروم از شیریخ فروشی محبوبم که پیش لیلامی۲ است شیریخ۳ بخرم. میخواستم از رستورانت صداقت فرنی بخرم. بابا بخاطر امنیت نگران بود. نظرش این بود که پیش پدرکلان و مادرکلانم باشم. غُر زدم که پدر کلانم سختگیر است و خانهشان پیاده حداقل یک ساعت از دانشگاه دور است؛ مجبور میشوم موتر بخرم و نمیتوانم پیاده هیچ جایی بروم. اما راضی شدم.
هنوز دکترا را شروع نکرده بودم که پدرکلانم مُرد. سال اول دکترا وطنم مُرد.
حالا وقتی میگم ۲۶ اپریل خانه میرم همگی میدانند که منظورم تگزاس است. هیچکس نمیپرسد «خانه؟ افغانستان یا تگزاس؟»
۱. پوهنحٔی (پوهَنزَی: معادل پشتوی دانشکده)
۲. لیلام به معنی حراج. لیلامی منطقهیی است که جنسهای وارد شده از خارج را حراج میکنند.
۳. شیریخ بهترین آیسکریم دنیا است. غیر از مزار و کابل شیریخ اصیل را هیچ جایی نمیشه پیدا کرد.
https://egregious.blog.ir/post/four-hundred-and-twenty-eighth
▫️برای شروع ده تا از بهترین فیلم های #کلاسیک تاریخ، که حتما باید دید رو معرفی می کنم. اولویت بندی توشون نیست و همشون ارزش دیدن دارن.
۱/ سرگیجه - آلفرد هیچکاک
۲/ مرد عوضی - آلفرد هیچکاک
۳/ روانی - آلفرد هیچکاک
۴/ چه سرسبز بود دره من - جان فورد
۵/ ایرما خوشگله - بیلی وایلدر
۶/ عشق در بعداز ظهر - بیلی وایلدر
۷/ ریش قرمز - آکیرا کوروساوا
۸/ بهترین سالهای زندگی ما - ویلیام وایلر
۹/ سانشو مباشر- کنجی میزوگوچی
۱۰/ فریاد ها و نجواها - اینگمار برگمان
📍 تصویر تزیینی و برای فیلم عشق در بعد از ظهر
#نوروز_دو #فیلم_کلاسیک
@daricheh_ha
سال ۱۴۰۱ تبدیل شد به آن سالی از سالها که همه به خاطرش خواهیم سپرد؛ هم ما و هم تاریخ!
امیدوارم سال نو، دومین سال سده جدید، سالی پر از برکت برای شما و خانواده محترم و همه کسانی باشد که دوستتان دارند؛ پر از خوبی و خوشی برای همه آنهایی که میخواهند انسان باشند و شوند، هیزم جهنم کسی نشوند، دستکم آزاده باشند.
به اقتضاء این روزها اما "نباید" از کسانی باشیم که از دیگران شاید بخواهند از خوشی عدول کنند؛ به یاد و حرمت کسانی که تا همین شش ماه پیش بین ما بودند و حالا مدتی است به اعتبار بصیرت و عمل باتوم و گلوله، زیر خروارها خاک دارند میپوسند. همه اما میتوانیم در دیدوبازدیدهای روشنیبخش و دلگرمکننده نوروزی، فقط از "گرانی" گوشت و برنج و میوه و آجیل حرف نزنیم، حتما از "ارزانی" جانهایی هم بگوییم که با چند ضربه بیرحمانه یا چکاندن ماشهای تا دنیا دنیاست از دست رفتند ... و از اسرایی بگوییم که جرئت "نه" داشتند ... و زیستن در "دایره حقیقت" را قدر بدانیم، تمریناش کنیم و در آن باشیم ... از خدا بخواهیم حال ما را به احسن حال تبدیل کند، از خدا بخواهیم به آن دسته از کسانی که مقدرات ملت دستشان هست و در عین حال مثل پزشکانی که نسخههایشان هیچ حالمان را خوب و دلمان را خوش نمیکند، ولی هنوز به سختی اصرار میکنند فقط خودشان نسخه بنویسند، یا فروتنی بدهد یا وسیلهای بسازد که پروانه طبابتشان بسوزد.
ملت رنجور و ناامید است و وقتی چنین است چیزی به اسم "ایران قوی" اصلا وجود ندارد؛ در یک کشور، فقط یا "ملت" قویاند یا کسانی که ملت را ضعیف کردهاند؛ سومی نداریم!
نوروزتان پیروز ...
http://mmoeeni14.blogspot.com/2023/03/blog-post_19.html
پانصد و چهل- ۱۴۰۱/۱۲/۳
آرزوهایم یادم نمیآیند؛ گاهی فکر میکنم چطور ممکن است چیزی یا کسی را با تمام وجودم خواسته باشم؟ اصلا با تمام وجود یعنی چقدر؟
#شبنامه
@rkha12
سگ دوستم مرد.
چند سالیست که دلش میخواست بچهدار شود و نشد. این سگ را از پناهگاه نجات داد و مادرش شد. موجودی کوچک، یکپارچه سفید با دو چشم بسیار درشت غمگین و دمی پرپشت. برایش کلی اسباب بازی خریده بود و یک کلبه چوبی داخل آپارتمان. یک رابطه دائم دو سویه.
حتی من که تمیزی فرشهایم برایم نشانه بقا است، مجاب شدم و سگش را راه دادم. یک بار هم در راه منزل ما در ماشین؛ روی لحافش بالا اورد. دلم نیامده بود روی همان لحاف بخوابد. یک جایی جور کردم و لحافش را شستم و انداختم در خشککن که تا وقت خواب جایش تمیز و گرم باشد. به شرط اینکه هرگز مرا لیس نزند حتی بهش پنیر بی نمک میدادم. خودم از خودم متعجب بودم که تا ده سال پیش اگر سگی ناگهان به سمتم میآمد از هراس و اضطراب میزدم زیر گریه... یک جای مورد علاقه کنار آلاچیق باغ زیر شاخه ها داشت و سرما و گرما نمیشناخت، هر بار می آمدند، میرفت آنجا گودالش را از نو حفر میکرد و می نشست به کمین گنجشکها.
تا قبل اینها؛ با این دوستم مدت زیادی روابط خیلی صمیمانه ای هم نداشتم. رفت و آمد داشتیم. ولی بهش نمیگفتم فرضا رفیق. دوست دوری بود که گاهی هم را میدیدم. یک بیحرمتی ناجوری کرده بود یک زمانی. عذر هم خواست بعدش. ولی ته دلم بغضی مانده بود که مانع برداشتن فاصله ها بود.
سگ مرد. وقتی فهمیدم غمگین شدم ولی بغض نکردم و اشک نریختم. اما انگار سالهاست دیگر بلد بودم با غم دیگران چه کنم.
غم را تحلیل نکردم. نسنجیدم. تقلیل ندادم و مثال از آسمان و ریسمان نیاوردم و چرت نگفتم. سگش را با انسان، اولاد دیگری و جوانهای کشته شده هفته های پیش قیاس نکردم. نگفتم چقدر قوی است که به هر حال دارد تاب میاورد یا باید خجالت بکشد که چقدر ضعیف است که توان ندارد از فرط غم از خانه بیرون برود یا بهتر است باقی مردم سوگوار را نگاه کند و مقاومت را از آنها یاد بگیرد که دو تا دو تا عزیز از دست داده اند و استوارند...
غم او، مایملک او و بسیار اختصاصی است. مثل اثر انگشت.
پرسیدم دوست دارد جزییات را بگوید؟ چون من مشتاق همراهی ام و چون سگ نداشته ام بلد نیستم بعدش چه کمکی باید کرد. نوشتم هر وقت بشود تلفن کنم، بگوید. نوشتم بیاید اینجا یا هر وقت خواست من بروم شهرشان. روز بعد حالش را پرسیدم و پیشنهاد کمک کردم.
سه روز بعد دوباره پرسیدم.
یک هفته گذشته امروز. طرح محزون یک سگ را دیدم زیرش متنی بود به این مضمون که زمان هر قدر بگذرد، خاطرات قدم زدن کنار بهترین سگ دنیا را کمرنگ نمیکند. فکر میکنم لابد طراح هم سگش را از دست داده بوده زمانی.
عکس را برایش فرستادم و گفتم من حواسم هست و اینجا هستم.
قلب سیاهی فرستاد و تشکر کرد. اینجور که از بین خطوط فهمیدم، همکاران و خانواده چندان کمک حال نبوده اند.
ببین سوگ هیچ وجه مثبتی ندارد. هیچ چیزی را در زندگی انسان بهتر نمیکند و درس خاصی نمیدهد که اتفاقات دیگر نمیتوانستند به آدم بدهند. آن تغییر ماهوی که در دنیای آدم ایجاد میکند اما، باعث میشود کسی که فقدان را دریافته، بلد باشد دست تازهکارها را بهتر بگیرد.
https://november25th.blogspot.com/2023/01/blog-post.html
«ناصرالدین شاه زوال کشور را اگر نه با آرامش خاطر، با بیتفاوتی نظاره میکرد، و یادآور تعبیر لویی پانزدهم، پادشاه قرن هجدهم فرانسه بود که میگفت: «پس از من سیل همه را ببرد.»
ایرانیان | همایون کاتوزیان | ترجمه حسین شهیدی | صفحه ۱۸۱
http://mmoeeni14.blogspot.com/2023/01/blog-post_11.html
🌱 سیزده: سفر
چقدر خسته شدم
از اینکه این همه سال
فقط سفر کردم
(قطار منتظره)
به جام یه سفره بچین
اگه که سبزه زد و
نشد که برگردم
(بهار پشت دره)
بباف موهامو
به دست گرم خودت
که جاده دلگیره
(بهم بهونه بده)
برام یه لقمه بگیر
پرش کن از ریحون
پرش کن از زیره
(که بوی خونه بده)
دارم میرم سفری
که یک سرش تیره
که یک سرش بَنده
(دعا بخون مادر)
کسی نمیدونه
دلم چه آشوبه
لبم که میخنده
(خودت بدون مادر)
مامان که گفتی بهم
که دخترا شیرن
تو قهرمان منی
(شاید شهید بشم)
میخوام به هر کی رسید
میخوام به هر کی شنید
بگم مامان منی
(که روسپید بشم)
به دخترم برسون
به عشق اون بوده
اگه سفر کردم
(اگه خطر کردم)
بباف موهاشو
به دست گرم خودت
تا وقتی برگردم
(اگه که برگردم)
به دخترم بسپر
که دل به مویه نده
که چاره فریاده
(تو یادِ من دادی)
بگو برقصه برام
رها و بیوحشت
رشید و آزاده
(تو جشن آزادی)
٭
#زن_زندگی_آزادی
#مهسا_امینی
آذر ۱۴۰۱
#ماهی_ایمانی
پ.ن: مصرع اول، از این شعر وام گرفته شده: چقدر خسته شده/ از اینکه این همه سال/ فقط سفر کرده/ قطار منتظره/ مسافرا بِرَن و / به جنگ برگرده/ ... (صدرا کاوه، منتشره در شمارهٔ سوم مجلهٔ وزن دنیا، ص ۱۵۶)
سلام
فکر میکردم از غصه میمیرم اگر باز از تو بنویسم. ولی بیا که برایت بگویم. بیا بگویم که عزیز دلم، عزیزک دلم، پیشوگک مه، عزیز مه، روزانه دهها بار به یادت میافتم. سهشنبه دانا با سفارت آمریکا مصاحبه دارد ولی برای من سهشنبه روزی است که تو به مصر برمیگردی. میخواستی باهم برویم و سواحل مصر را نشانم بدهی. میخواستی ببینم سیستم مترو قاهره چقدر از بوستون بهتر است. حالا هیچوقت قرار نیست این اتفاق بیافتد.
امروز پیدی پاستا میخواهد و من تا آخر عمر هر وقت نام پاستا را بشنوم تو یادم میایی. از ترکیبات چندشآور مثل پاستا و ماهی بگیر تا آلفردو، تو همه را دوست داشتی. غیر از پاستا چیزی نمیپختی و بیشتر از پاستا هیچ چیزی را دوست نداشتی. قرار نیست هیچوقت با هم در پارک آلفردو بخوریم و دعوا کنیم. و من میدانم عزیزک دلم. میدانم که یک روزی از این شکر میکشم که کسی را ندارم که زیر درخت با من بنشیند و عصبانیم کند. میدانم که به برههیی که با هم بودیم نگاه میکنم و با آرزوی سلامتی و خوشبختی به تو، از خودم تشکر میکنم که با کسی که برایم استرسزا بود گذاره نکردم. ولی امروز از آن روزها نیست جورج. دلم برایت تنگ شده. از فکر اینکه چقدر غصه داری میخواهم بمیرم. ترست از تنهایی مرا یاد ترس ِکودکیهای خودم از تاریکی مینداخت و حس میکنم در تاریکی و تنهایی رهایت کردم.
یک روز قرار است به یادت بیر اروپایی بنوشم و تعریف کنم که یکبار با پسری دوست بودم که هر بار بیرون میرفتیم مردم از موهایش تعریف میکردند. قرار است بگویم از بین تمام زنهای دنیا مرا برگزیده بودی و من چقدر شجاع بودم که رهایت کردم. امروز ولی آن روز نیست. دلم برایت تنگ است. پشتت دِق شدهام. میخواهم سرت را در بغلم بگیرم و موهایت را بو بکشم. میخواهم سرم را روی سینهات بگذارم و بمیرم.
https://egregious.blog.ir/post/four-hundred-and-tenth

۲۱ آذر ۱۴۰۱
پیشگفتار, روایت
داستانهای شفادهنده

مجله آزند
اول اکتبر ۲۰۲۲ باران فراوانی میبارید. آسمان با ابرهای هزار لایهاش پایین آمده و سایهبان خاکستری سردی روی شهری که تا دیروزش آفتابی بود، انداخته بود. ابرها اشک میباراندند، چشمانم درد. نمیتوانستم دست و پایم را تکان بدهم، چکمههایم پر از سنگ بود، شکافتن هوا و غلبه بر نیروی جاذبه سخت، انگار توی ژله حرکت میکردم. با این حال خودم را به میدان شهر رساندم، جایی که پرچمهای سرخ و سفید و سبز میان چترهای سیاه معلوم نبود اما پژواک صدای مردم که سرود پرچم را میخواندند، در گوش کوچههای سنگفرش شهر میپیچید. گوشهای کنارشان ایستادم و زیر چتر خودم، «زن، زندگی، آزادی» گفتم. باران شدیدتر شد، از آسمان سیلاب میبارید. پاهایمان تا مچ توی اشک غرق شده بود. مردی پشت بلندگو رفت و گفت: «نروید، از باران و طوفان نترسید، بچههای ما در ایران زیر رگبار گلولهند!» نرفتیم. ایستادیم. برادر افغانمان زاری کرد، برادر کردمان شعار داد، خواهری از ایران شعر خواند. گریه کردیم.
سردم بود و همان یک لایه حریر روشن روز هم از سر آسمان کشیده میشد. غروبِ بدون رنگ، بیدرنگ آمد. هنوز در جمعیت چترها و چشمهای خیس بودم که الکس زنگ زد. صدای شعارها را شنید، صدای بغضم را فهمید، گفت که بعد از تظاهرات بروم خانهش. پوتینهایم سبک شد. میرفتم و با کسی حرف میزدم.
شب بود که به خانهاش رسیدم. هنوز باران میبارید. توی تنها اتاق خانهاش فقط یک شمع روشن بود. شعله شمع توی جاشمعی نقره دستهدار میرقصید و روی گرامافونش، صفحهای. موسیقی فیلم بود. چه بهجا. مثل هنرپیشههای تئاتر پشت میز ناهارخوری دور شمع نشستیم. الکس شام را آورد. رول سبزیجات، کینوآ، چند ساقه کرفس زنده. موی کرفسها لای دندانم گیر کرد، از مزه غذا خوشم نیامد. خانهاش تاریک و سرد بود. دلم آشوب شد. گفتم: «وسط انقلابیم، من از آتش دور.» الکس بشقابها را جمع کرد و توی تاریکی آشپزخانه محو شد. صدایش از تونل تاریک کوتاه بینمان میآمد: «خودت یک آتش روشن کن، از این جا نور بفرست.»
– کاری از دستم برنمیآید…
– بنویس. این یک کار را که بلدی.
– کجا؟
– در مجلهای، روزنامهای چیزی.
گفتم: «نداریم.»
گفت: «خودت یکی منتشر کن.»
از تاریکی به نور شمع آمد و از کتابخانهاش کتابی درآورد. روی جلد کتاب عکس استخر بود. کاشیهای آبی استخر را توی دستم گذاشت.
– بلد نیستم بخوانم، چه زبانیست؟
– رومانیایی. مجلهست، اسمش «داستانهای شفادهنده».
کتابچه را باز کرد و عکسهایش را نشانم داد. بعد تیترها را ترجمه کرد. «از کییف تا بخارست: داستان سفر زنی که با چمدان به رومانی آمد.»، «شنای پروانه انسان بدون پا»، «درختانی که در جنگل زندانی شدهند».
– باید یک چیزی شبیه به این مجله درست کنی. جایی که آدمها داستانهای رنج و امیدشان را بفرستند.
– از امید حرف زدن سخت است.
– اما ضروریست!
شب عمیق شد. الکس من را با دفترچهای سوغات بخارست به خانه روان کرد. هنوز باران میبارید. دفترچه را زیر کاپشن در بغل گرفتم. وقتی به خانه رسیدم صفحه اول دفتر را خواندم: «شعلهای روشن کن!»
چند روز قبل الکس را در بازارچه کریسمس گیاهخواران دیدم. اینبار در سایه پشت دکههای روشن وافل گیاهی و سوسیس سیبزمینی. روبهرویمان ماکتی از آخور حصیری و اصطبل قرار داشت، توی آخور مسیح کودک. از تولد «آزند» برای الکس گفتم.
– میخواهم برای مجله رومانیایی «داستانهای شفادهنده» ایمیل بزنم، بگویم آنها الهامبخش ما شدند.
– «داستانهای شفادهنده» دیگر وجود ندارد. شماره آخرشان همین چند روز قبل منتشر شد. آخرین نخی که من را به رومانی وصل میکرد، تمام شد.
– از خاکش ولی دفتری روییده برای ثبت داستانهای شفادهنده دیگر.
از دوردست صدای غریب ترانههای کریسمس میآمد، برف روی سقف غرفههای بازارچه مینشست. تنم گرم بود، هوا سبک. توی سینهام پس از هفتهها شعلهای زبانه میکشید.
در جهنمی که آسمانش پر از دود خاکستری است، چشمهایم میسوزد. اخبار را با دلهره دنبال میکنم و اشکهایم را قورت میدهم. « با موی من بالا بیا نزدیک آزادی است» پسر جوانی وسط خیابان نرسیده به دفتر دستش را تکان میدهد که بایستم. نمیایستم. میترسم. از سایه خودم هم میترسم. به وحشتی که هر کدام از آدمها تجربه کردهاند فکر میکنم. به بچه های آیدا فکر میکنم. پسر آزاد شده. دختر هنوز زندانی است و زندگیهایمان عجیب و غیرواقعی شده. انگار آن کسی که غذاهای خوش رنگ میپخت و بلند میخندید و آواز میخواند زن دیگری بود و این که گوشه کمرش گرفته و دردش مقاوم به مسکن است و مدام اخم روی چهرهاش نشسته زن دیگری است. چرخ خرید را میبرم بالا. گربههایم دورش میچرخند. بو میکنند. بسته پنیر پیتزا را میگذارم روی بسته پنیر پیتزای دیگری که توی فریزر داشتم. من با این همه پنیر پیتزا چه کنم وقتی دل و دماغ آشپزی هم ندارم و فقط غذاهای ساده دم دستی میپزم... تق تق تق ... گربهها میدوند. چرخ خرید را چپه میکنند. فرش را کج. کاسه آب را برمی گردانند و مرا، با آن همه اندوه سنگین سنجاق میکنند به زندگی.
چرخ خرید کهنه را برمیگردانم به صندوق عقب ماشین. نالهای میکند. میدانم دارد به زندگی سخت و یکنواختش اعتراض میکند. در صندوق عقب را میبندم. صدایش گم میشود. برمیگردم به خانه. تا باز صبح شود و بروم دفتر. ببینم زنها از ساختمانهای زشت دو طرف کوچه که چسبیده به هم ساخته شدهاند بیرون بیایند. با دیدن هم لبخند بزنند و بگویند برویم برای شام امشب سیب زمینی، قارچ و کمی هم فلفل دلمه بخریم و من هنوز ایستادهام وسط کوچه و از زندگی و هر چه که همراهش میآید تا ابد جا ماندهام.
شیدا
27 آذر ماه 1401
@mrs_shin
* فروغ فرخزاد
هیلا صدیقی
http://mrsshin.blogspot.com/2022/12/blog-post_36.html
از وقتی که اعدامها شروع شده، فقط مختصر میتوانم توییتر را باز کنم. توان دیدن و خواندن و شنیدن ندارم. دلایل خوبی دارم برای خودم اما از نداشتن توان، خودم شرمزده و عاجزم. در عین حال میدانم که باید مراقب روح و روانم باشم. گستاخی دانستن اینکه وقتی میخواهم، میتوانم مراقب خودم باشم از این اخبار و گستاخی انجام دادنش و گستاخی نوشتن دربارهش، شرمزدهام میکند. منتها شرمی که فکر میکنم باید جمعی دربارهش حرف بزنیم. فقط به قصد معاشرتهای خصوصی و کوتاه زمانی را در مستقیم و زمان کمتری را در حلقهی سبز –لیزر سبز میگذرانم. بعد علیرغم تمام دادار-دودورها، عذاب وجدان.
.
آخر هفته خیلی معمولیای را میگذرانم. کتاب مردم معمولی را میخوانم. با تبختر فصل اولش را خواندم از بس که مردمش «معمولی» بودند، بعد گرفتارش شدم. غرق شدن در یک رمان روی مبل، گذشتن یکشنبه، برف بیرون. چای. صدای شسته شدن ظرفها توی ماشین ظرفشویی و بوی کدوتنبل که از فر درآمده و چنگال زدن به تن نرم تکههای کدویی که توی دهان آب میشود. کجای این تصویر ناهنجار است؟
.
صبح غولاند رفت با یکی از دوستانمان صخرهنوردی. من هم قرار بود بروم. شب قبل زیادهروی کرده بودم و اصلا در موقعیت و روحیهی از دیوار بالا رفتن نبودم. گفتم دیرتر میپیوندم. یاد روسری که «اشتباهی» یادش رفته بود سر کند، افتادم. چقدر زور؟ عجب زنی واقعا. بعد من از روی مبل منزلم خبر اعدام را هم نمیتوانم بخوانم. «خواستن توانستن است.»
.
در فکر بهمن هم هستم. گار گفت در قلبم یک حفرهی خالی به شکل بهمن ایجاد شده. فکر کردم بهمن. خود بهمن.
.
با لنا حرف زدم، گفت رفتم مصاحبه، با خشم و بیزاری گفت روسری سر کردم. گفت نمیخواستم اما فکر کردم باید سرم کنم که شاید. گفت نفرت دارم. گفت میدونی چی میگم؟ گفتم میدونم. یاد آخرین شغلی که در ایران داشتم افتادم. رییسم هوادار و رانتخوار احمدینژاد بود. احساس میکردم دارم ترک میخورم از کار کردن برایش. یک تحقیری را هر روز احساس میکردم که فقط میخواستم بهش پایان ببخشم.
.
توی کتابم یکی از کاراکترها از روی سفر اینترریل در اروپا برای یکی دیگر از کاراکترها نامه مینویسه. از وین رد میشوند. خیلی دوست دارم وقتی وین را از چشم دیگران میخوانم. تهران را هم. یک جاییش توی نامه کاراکتره مینویسد که داستان نوشتن را شروع کرده و دوستش مینویسد اگر داستانهات به خوبی نامههات باشند، باید بدی بخونمشون. بعد صادقانه جواب میدهد که داستانها به خوبی نامهها نیستند. (احساس کردم با من است؟) بعد مینویسد که با قدرت این آشنا شد که میتواند بنویسد و تجارب را در کلمات حبس کند. یاد شاهرخ مسکوب افتادم. روزها در راه این روزها خیلی هوادار دارد. دوست دارم یک بازی بود که یکی نقلقولهایی از او را لابلای نقلقولهای معاصر مردم برایم میخواند و کارم این بود که حدس بزنم کدامشان مسکوب و کدامشان معاصر است. خیلی سخت میشد.
.
«بدبختی این است که هر کس به قدرت میرسد، بسته به زورش، همین آشغال میشود. در نظامهای اجتماعی یک جایی فسادی هست که آدمیزاد را مثل موریانه میجود و تف میکند. فساد در نظامهای اجتماعی (دموکراسی یا دیکتاتوری) است یا در ذات آدمی، در آدم بودن؟»
شاهرخ مسکوب. روزها در راه. ۲۸.۰۶.۱۹۹۳
.
گاهی هم واقعا ملال را در این پیدا میکنم که از سی سالگیم، زیادش رفته و کمش مانده. نمیدانم. گمانم با خیال راحت گفتن اینکه «نمیدانم»، جدیترین علامت میانسالی برای من است.
.
در مکالمهی خیلی روزمرهای به فرامرز گفتم از کی فلان شد؟ (یک اتفاقی در زندگیش)، گفت همون اوایل که مهسا امینی را کشتند. اول، جملهش برای نشان دادن زمان خیلی برایم عادی بود. بعد ناگهان به عجیب بودن عادی بودنش فکر کردم. مبدا زمان بسیار مشخص و دقیق؛ یکجوری که انگار جهان از جایی که عزیز آدم میمیرد به قبل و بعدش تقسیم میشود و یک قرارداد نگفتهای میان ما که آن زمان مشخص چنان برجستهتر از سایر اوقات است که برای نشان دادنش از هیچ نشانهی دیگری لازم نیست استفاده کنیم.
.
امید؟ امید.
https://monsefaneh.blogspot.com/2022/12/blog-post.html
۷
از آخرین اجراهای JR تصویری بود که با پرترهی نیکا شاکرمی ساخته بود. کنار ساحل، با موهایی که آدمها بودند، حرکت میکردند و انگار باد بود که داشت در رهایی موهای دخترک میپیچید.
«به نام خداوند رنگینکمان»
برای کیانِ ایران که دنیایش سراسر رنگ و نور بود و خدایش، خدای رنگینکمان.
این نوشته روایت کسانی است که هنوز در دوران جنگ تحمیلی زندگی میکنند؛ البته جنگی که خودشان به خودشان تحمیل کردهاند.
[با لمس Instant View بخوانید]
خودم را در ذهنم تحقیر میکردم و در عین حال میدانستم که این صدایی که در سرم میشنوم صدای من نیست. صدای تو است. تویی که هیچوقت متوجه مه نبودی. نفرتم از خودم هر لحظه بیشتر میشد و صدای تو رساتر. ولی مه فقط یک دخترک تنها بودم. دخترک تنهای تو بودم. هنوز هم دخترک تنهای تو استم. که به درد دلهایت گوش میکنم وقتی بچههایت دلت را میشکنند یا خانمت هوایت را ندارد. به درد دل بچههایت گوش میکنم وقتی هوایشان را نداری. به غر زدنهای خانمت گوش میکنم وقتی دلش را میشکنی. و احساس غرور میکنم از اینکه اینهمه به من اعتماد دارین. تا آخر دنیا برای تک تک شما میمیرم. در عوض خواهشا اجازه بده باور کنم که بد نیستم. اجازه بده باور کنم که معجزهام که از درس خواندن زیر خیمه رسیدهام به درس خواندن در دانشگاهی که از نصف کشورهای دنیا پولدارتر است. اجازه بده باور کنم که تنبل نیستم که از کمپیوتر پنتیوم ۲ رسیدهام به استفاده از یکی از ۵۰۰ خوشه کمپیوتری برتر دنیا. اجازه بده باور کنم که بد نیستم. خواهش میکنم اجازه بده باور کنم که بیارزش نیستم.
https://egregious.blog.ir/post/three-hundred-and-ninety-seventh
https://egregious.blog.ir/post/four-hundred-and-eleventh
Читать полностью…از کانال دریچهها، و برای اینکه قصهها جهان ما را میسازند ✨
Читать полностью…فردا سال، نو می شود. تا پارسال همیشه دو پاراگراف در فضیلت سال نو ریسه میکردم و تهش هم مینوشتم سال نو مبارک. اما امسال تبریک نمیگویم. هفتسین میچینم اما تبریک نمیگویم. به خاطر خودم و آنهایی که دیگر بینمان نیستند. به هر حال. تدارکات سفره را چیدهایم. همهی سینهای مورد نظر را پیدا کردیم و خیلی منظم و منزه چیدیم روی سفره. مانده بود ماهی گلی. این حیوان هراسان و قشنگ و دوستداشتنی. و “امر شوری بینهم” کردیم که بخریم یا نه. حیات سفره به ماهی است و همان وول خوردنش جان میدهد به سینهای حاضر در مجلس. اما حیات خودِ ماهی چی؟ شیر یا خط کردیم و تصمیم شد به خریدن ماهی. این روزها تصمیمات حیاتی و مماتی به همین دقت گرفته میشوند.
رفتم دکان ماهیفروشی. تنوع ماهیهایش تنه میزد به اقیانوس اطلس. یک پسر هفده هجده ساله آمد جلو و پرسید که چی میخواهم؟ گفتم ماهی گلی. گفت آکواریومت چقدر است؟ دستم را به اندازه عرض شانههای نحیفش باز کردم و گفتم این قدر. گفت: «نچ، کمه. بزرگتر باید باشه». باید سایز دستهایم را گشادتر میگرفتم اما دیر شده بود. شروع کرد به روضه خواندن. از شرایط نگهداری ماهی گلی. میزان ریدنشان در هر روز. میزان باکتریها در هر اینچ مکعب آب. ذاتالریه گرفتنشان. بحرانهای روحی در مقابله با آکواریوم جدید و دیدن چهرهی زمخت من و الخ.
قیافهاش شبیه به هری پاتر بود. مثل رپرها تند حرف میزد. مغزم مثل بچهی کوتاهقدی که توی خیابان برای رسیدن به پدرِ لنگدرازش باید بدود، دنبالش میدوید. یکی درمیان حرفهایش را میفهمیدم. البته همیشه اسفند که میآید، چهل درصد مغزم میرود حوالی میدان تجریش و آریاشهر و از رادار خارج میشود. میماند ده درصد باقیمانده که قرار بود حرفهای هری را بفهمد (فیوز پنجاه درصد دیگر هم طی این چهار پنج ماه اخیر سوخته و از حیز انتفاع افتاده است). ماهیهای آریاشهر را میریختند توی تشت قرمز. دستکم چهارصد تا ماهی توی یک تشت. میگفتم آن چهار را تا بده و کریم با تور میافتاد دنبالشان. درست مثل تعقیب مظنون به قتلی در میدان پانزده خرداد تهران، آنهم وسط شلوغیهای روز شنبه. بالاخره گیرشان میانداخت و میچپاندشان توی نایلون و گره میزد و میداد دستم.
هری گفت فهمیدی؟ گفتم کجای ماجرا را فهمیدم؟ گفت اینکه دمای آب باید چقدر باشد و اینکه دوای باکتری کش را چند بار در هفته بهشان بدهی و فیلتر آب را چند وقت یک بار عوض کنی و لامپ بالای سرشان چند وات باشد و غیره. من فقط همان غیره را فهمیده بودم. اینکه نباید ماهی بخرم. و نخریدم و آمدم بیرون. ماهیهای توی تشت آریاشهریک طوری آدم را نگاه میکردند که حس میکردی خیلی فرقی بین تشت کریم و تنگِ من برایشان وجود ندارد. هیچ کداممان به هیچ کجایمان نبود که باکتری و ذاتالریه و فیلتر و روحیه لطیف ماهی گلی چی هست. آدم راحت چهار تا میخرید و میبرد خانه. حالا اجلش کریم باشد یا من. چه فرقی دارد.
کریم هیچ وقت از ارزش جان ماهی گلی به من چیزی نگفته بود. تصور بر این بود که چون توی جیبم پول دارم و ماهی هم دست و پا برای فرار ندارد، پس حیات و مماتش دست من است. جان بیارزش ماهی گلی. خلاصه بیماهی برگشتم خانه.
فردا سال، نو میشود. دور از پدر و مادر هستم و نمیتوانم بروم خانهشان و دور هم توپ سال نو را بترکانیم. یک بار تحویل سال ساعت هشت صبح بود. همان صبح زود کادو به دست رفتم سمت خانهشان. آمدم از تاکسی پیاده شوم که کادو خورد زمین و پکید. گمان کنم یک میوهخوری یا شیرینیخوریای چیزی بود. کوبیدم توی سرم که حالا چه غلطی کنم؟ راستهی ستارخان را ادامه دادم و دیدم یکی از هزارتا مغازه باز است. کی صبح روز عید دکانش را باز میکند؟ فرشتهی نجات من. رفتم داخل و یک ظرف نمیدانم چیخوری خریدم. فرشتهی نجاتم کادوش کرد و داد دستم. زیر پیشخوان عکس یک پسر جوان را زده بود و هوالباقی و از این برنامهها. پولش را داد و گفتم: «دمت گرم که هستی و سال نو مبارک». فرشته هم گفت: «خب». همین. بیتبریک.
سبزهها قد میکشند. سفرهی هفتسین به راه است. نبودن، سر یک سفره ملالآور است اما دوای نسیان هم هست. سال خوبی برای خودمان آرزو دارم. سالی پر آگاهی و دوستداشتن و زندگی. سال تمام شدن شیر یا خط و تصمیمات کترهای. سال نجات ماهیهای توی تشت. سال بیداری کریم. سال دور هم بودن و نه دور از هم بودن.
http://talkandtea.net/%DB%B4%DB%B9%DB%B8
🌱 برای مادرم، مادرت، مادرامون
به هیچ کدام از ٨ مارسهای زندگی سی و چندسالهام به اندازۀ این یکی احساس تعلق نکردهام. گمان میکنم این به خاطر برخی از کارهای کوچک و بزرگی است که در این یک ساله و خصوصا این چند ماهه انجام دادهام/ انجام دادهایم. انگار به واسطۀ آن کارها احساس پیوستگی من -که حتی درست به یاد نمیآورم از کی و کجا مخدوش شدهبود، شاید حتی از روز اول، با زادهشدن به عنوان یک دختر- احیا شده؛ احساس ما بودنم احیا شده؛ احساس اینکه بخشی از چیزی بزرگتر از خودت هستی؛ احساس اینکه گرهی از یک قالی هستی که زنانی پیش از تو، با وجود زیبای سرشار از رنگ و رنج خودشان بافتهاند -خودشان را بافتهاند- و حالا نوبت توست که گرهی بزنی؛ خودت را گره بزنی.
دیشب در جمع کوچک و مهربان و پراشتیاقی از دوستانم بودم؛ بهترین جمع کوچکی که میتوانستم به تصادف، ٨ مارس را در کنارشان بگذرانم. حرف زدیم، هم جدی و هم شوخی، و از ذهنهای همدیگر و از حضور همدیگر تغذیه شدیم؛ احساس من این بود. و طُرفه اینکه تا وقتی از هم جدا نشدیم، هیچ کدام ٨ مارس را به یاد نیاوردیم. آخر شب که به آن فکر میکردم، دیدم این جمع مرا به یاد جمعهای زنانهای میاندازد که ماد مونتگومری در رمانهایش تصویر میکند: جلسههای ماهانۀ خیاطی، بازارچههای خیریه، دورهمیهای زندۀ زنان روستایی در کانادای پیش از جنگ جهانی اول. سالهای سال مسحور و در حسرت این قبیل دورهمیها بودم؛ تا قبل از اینکه یاد بگیرم میتوانم -و باید- برای آنچه میخواهم و ندارم، قدم از قدم بردارم.
اسم ماد مونتگومری که میآید دلم میخواهد اشاره کنم که او یکی از «مادران راه دور» من است. این مفهوم را از کلاریسا پینکولا استس وام میگیرم که مینویسد: «شما وقتی به دنیا میآیید فقط یک مادر دارید، اما اگر خوشاقبال باشید در آینده مادران بیشتری خواهید داشت». به عقب که نگاه میکنم، در طول سالهای آشفتۀ نوجوانی و سالهای پر درد و خشم بیست سالگی، زنان نویسندۀ بسیاری برای من مادری کردهاند؛ زنانی از راه دور، زنانی از فرهنگهای دور، زنانی بعضا مُرده. آنها با نوشتههایشان چیزی را که محیط بلافصلم کمیاب بود به من بخشیدهاند: خشم و طغیانم را علیه فرهنگی که با هزار دست در کار قالب زدن زنانگی مطلوبش بر روی روح و بدن خام من بودهاست تصدیق کردهاند؛ اشتیاقم را برای یک معنای دیگر از زنانگی شعلهور نگه داشتهاند؛ و به من تکهها و پارههایی از معنای زنانگی خودشان را هدیه کردهاند؛ مواد خامی برای ساختن یک ویترای یا یک کولاژ؛ کولاژ زنانگی من. ماد مونتگومری یکی از این مادران است -شاید اولینشان-. بعدها کسان دیگری از راه رسیدند؛ مثلا خود کلاریسا استس.
کتاب کلاریسا («زنانی که با گرگها میدوند») را به خیلی از دوستانم هدیه دادهام؛ از جمله همین دیشب. قبل از اینکه در روانشناسی تحصیل کنم آن را پیدا کردم و در طول این سالها برایم مامن و پناهگاه و انگیزهبخش و ایدهدهنده بوده. از روی نسخۀ کاغذیام، معلوم است که چه بارهای بسیاری به این کتاب برگشتهام؛ اغلب در لحظات سرگشتگی و آزردگی عمیق. حالا هم که از چشمانداز یک روانشناس و رواندرمانگر نگاهش میکنم، به نظرم یکی از خلاقانهترین تلاشهایی است که برای ساختن نوعی رواندرمانی فمنیستی صورت گرفته. اولین بار که با آن مواجه شدم، ایدههایش برایم بسیار بدیع بود. از خودم میپرسیدم اینها را از کجا آورده. مدتها بعد، وقتی «کالیبان و ساحره» را خواندم، تبارشناسی ایدههای کلاریسا برایم روشنتر شد؛ معلوم است که با کارهای سیلویا فدریچی آشنا بوده و تلاش کرده تلویحات روانشناختی نظریه او را بگیرد و بسط بدهد. شاید برای کلاریسا هم، سیلویا یکی از آن مادران راه دور بوده.
این سالها که سی و چند سالگی را گز میکنم، گاهی احساس میکنم زمان مادری کردن من هم نزدیک است. وقتی با نوجوانها کار میکنم، وقتی به زنان جوانتر از خودم با احتیاط مشورت میدهم، فکر میکنم به زودی نوبت من هم خواهد رسید که از راه دور یا نزدیک برای کسانی مادری کنم. ما زنان با خیلی چیزها میجنگیم، با تبعیض حقوقی، با محرومیت اقتصادی، با کنترلی که بر قوۀ زایندهمان اعمال میکنند. اما در این میان، با یتیمی تحمیل شده از جانب جوامع نامهربانمان نیز میجنگیم. بسیاری از ما فرزند زنانی هستیم که رام شدهاند، اختهشدهاند و اجازه نیافتهاند که خودشان را به تمامی زندگی کنند. ناچار، بخشی از آنچه باید از مادران خودمان میآموختهایم از غریبهها آموختهایم. ریشههای ما، نقاط اتصال ما و احساس پیوستگی ما در محلهای بسیاری پاره شده است. ناچار، از نو ریشه زدن، از نو متصل شدن و ساختن خویشاوندیهای تازه، هنر ما شده است.
٨ مارس مبارک.
@madsigns
دو کوچه بالاتر از جایی که کار میکنم یک رستوران مکزیکی است که قبل از آمدن کرونا ماهی دو سه بار میرفتیم آنجا. آنقدر رفتیم که صاحب دکان و گارسونها و دربان و گربههای سفید پشت رستوران هم با ما رفیق شدند. بیشتر از همهشان با یک کمک آشپز رفیق شدیم که وقتی سرش خیلی شلوغ نبود میآمد سر میزمان و میایستاد به خوش و بش کردن. یک آدم تپل که انگار خدا از خلقتِ گردن فاکتور گرفته و شانههایش را مستقیم و بیواسطه وصل کرده به سرش. هر وقت صاحب کارش صدایش میکند که مثلا «خوزه، پنیرا رو کجا گذاشتی؟»، مجبور میشود تمام هیکلش را بچرخاند سمت اوستا و جوابش را بدهد که مثلا گذاشتهام ته یخچال بزرگه. بدین ترتیب.
پارسال خبر رسید بهمان که برادر کوچکترش خودکشی کرده است. تاسیساتچی یک برج سیطبقه بود، وسط شیکاگو. لوله میکشید. لامپ وصل میکرد. کولر راه میانداخت و الخ. پارسال زمستان رفت روی پشتبامِ برج تا مثلا فلان کار را راست و ریس کند. اما در عوض کار خودش را راست و ریس کرد و از بالا خودش را انداخت پائین. جمعه پیش رفتیم رستوران مکزیکی. خوزه هم بود. لاغر شده بود. تازه فهمیدم که گردن هم دارد. حالا که وزن کم کرده، گردنش از لای غبغب و بناگوشش زده بود بیرون. تسلیت و اینها گفتیم. من به انگلیسی بلد نیستم مراتب اندوه خودم را اعلام کنم. مثلا ترجمهی«غم آخرتون باشه» یا «هر چی خاک اون مرحومه عمر شما باشه» چه میشود؟ همان بهتر که بلد نیستم. مگر چیزی به عنوان غم آخر هم داریم؟ یا مثلا چه منطقی پشت تبدیل خاک مرحوم به عمر برادر مرحوم وجود دارد؟ به هر حال. بیست دقیقه با خوزه گپ زدیم. بیشتر البته خوزه حرف زد. فقط از برادرش گفت. انگار از روی یک کتاب برایمان داستان میخواند. در واقع آدمی را که توی مغزمان نبود برایمان ساخت.
برادرش را هیچ وقت ندیده بودیم. لابد یک آدم معمولی از چند میلیون آدم معمولی و ناشناسِ ساکن شیکاگو. یک نفر از هشت میلیارد نفر. اگر خبرش توی روزنامه چاپ میشد، احتمالا سرسری خبر را میخواندم و بعد هم با روزنامه شیشهی عقب ماشین را تمیز میکردم که موقع دنده عقب گرفتن، پشت سرم را بهتر ببینم. آدمهای دور و آدمهای ناشناس. اما حالا که خوزه بیشتر ازش حرف زد، انگار فرق بودن و نبودنش بیشتر حس میشد. ساختمان سی طبقه خیلی بلندتر به نظرمان میآمد. زمانی که توی راه بوده بیشتر کش آمد. شتاب جاذبه هم حتی وحشیتر هم به چشممان آمد. احتمالا آدمهایی بودهاند که از دور سقوط برادرش را تصادفا دیدهاند. لابد دیدند یک نقطهی سیاه روی پشت بام تکان میخورد. بعد دیدهاند نقطه از بالای ساختمان رها شد و تند آمد پائین. ده ثانیهی بعد هم نقطهی سیاه تبدیل شده به نقطهی قرمز. اما به هر حال نقطه، نقطه است. البته نقطه وقتی دور است، نقطه است. برای ما که بیست دقیقه پای منبر خوزه بودیم دیگر نقطه نبود. یک موجود بود با گوشت و پوست و استخوان. یک داستان بلند بود با چند میلیون کلمه و چند ده میلیون نقطه و به اندازهی یک کهکشان عواطف گوناگون.
کاش اصلا نرفته بودیم رستورانشان. کاش به جایش پیتزا سفارش داده بودیم که مجبور نبودیم داستان خوزه را بشنویم. خودمان را حبس میکردیم توی اتاق به بهانهی کرونا. دور از داستان خوزه. اما خب، آدمی که حبس باشد داستان خودش هم راز سر به مهر میشود. خوزه یک جا لای حرفهای گفت که انگار یکی از کلیدهای پیانوی زندگی خانوادهشان گم شده است. از دور آهنگشان معمولی به گوش میخورد اما فقط آدمهایی که داستانشان را شنیدهاند، میدانند که موسیقیشان از پارسال به اینور لحظات ساکتی دارد که با چیزی دیگر پر نمیشود.
قرار نبود اینقدر دراماتیک شود. قرار بود فقط یک برش نازک بزنم از رستوران رفتن را. از راه دور. آنقدر دور که نفهمم آن چیزی که از آن بالا دارد میافتد آدم است یا یک کیسهی شلیل. اما خب نزدیک شدیم. برای خودم بماند به یادگار که شاید بفهمم که ستارهها صرفا نقطههای دور و نورانی توی آسمان تاریک شب نیستند. بلکه هر کدامشان آنقدر وسعت دارد که تهش دیده نمیشود لامصب.
http://talkandtea.net/493-2
اگه چیزی بعنوان ذات بشر وجود داشته باشه، چیزی که تو همه مشترکه، لابد همینه که جمهوری اسلامی داره. یه رذالت کامل و خللناپذیر. مدتهاست یه دستگاه عریض و طویل با کلی آدم در حال کشتن و شکنجه و سرکوب و خفقان و وحشیگریان و هیچ موقعی صدایی نمیاد که یکیشون پشیمون شده باشه یا خودش رو جدا کنه. نه این سه ماه، بلکه کل این چهل و چند سال. بعد ما با یکی حرفمون میشه تا نیم ساعت بعدش میگیم حقش بود، یه ساعت بعد میگیم زیادهروی کردم و بعد از دو ساعت دیگه میافتیم به گهخوری که این چه رفتاری بود کردم. حالا اینها صبح به قصد شکنجه کردن بیرون میرن، کارت میزنن، شوخی میکنن، چایی میخورن، شکنجه میکنن و برمیگردن خونه با بچهشون بازی میکنن. فردا از اول. شاید ذات بشر همینه. ماییم که تو یه قرارداد صلح تصمیم گرفتهایم به کسی کاری نداشته باشیم. یا حداقل زورمون نمیرسه. چرا ما تو همه چیزمون مرددیم و اونها تو این وحشیگری مداوم و سازمانیافته انقدر مطمئنن؟ اگه یه گروه کوچیک بودن یه توجیهی داشت ولی این همه آدم از شرق تا غرب، همه با اسلحههای یکسان، با روشهای هماهنگ تو دروغ گفتن و آزار مداوم. اصلا نمیفهمم چطور ممکنه. یه فامیل داشتیم که سپاهی بود. امنیت پرواز بود خونهاش پر از صنایع دستی کشورهای مختلف بود. خودش تعریف میکرد یه بار تو تهران دم سحر رفته کلهپاچه بخوره، میز کناریاش دو نفر داشتهان حرف میزدن یکیشون یه فحشی به خامنهای داده. فامیل ما هم دستاشو پاک کرده اسلحه رو کشیده گذاشته رو سر یارو که به رهبر مملکت فحش میدی؟ پاشو بریم. یارو کله صبح افتاده به پاش که گه خوردم ولم کن. یعنی میخوام بگم فرق ما تو اینه که اسلحه تو جیب کدوممونه؟ واقعا نمیدونم.
http://dead-indian.blogspot.com/2023/01/blog-post.html
https://azandmag.com/1-2/?noamp=available
شب عمیق شد. الکس من را با دفترچهای سوغات بخارست به خانه روان کرد. هنوز باران میبارید. دفترچه را زیر کاپشن در بغل گرفتم. وقتی به خانه رسیدم صفحه اول دفتر را خواندم: «شعلهای روشن کن!»
دیر رسیدم دفتر. داشتم ماشین را پارک میکردم که دیدم 4 زن میانسال با چرخهای خرید از 4 خانه مختلف توی کوچه بیرون آمدند و بهم پیوستند. زن پنجم از ساختمان ما بود. ایستادم توی کوچه و به زنها نگاه کردم. به قدمهای کندشان. به حرکت ناموزون چرخهای خرید کهنه. به لبخندی که با دیدن همدیگر روی صورتشان مینشست. گوش دادم به صدای چرخها. تق تق تق ... چرخ خرید من هم همینطوری صدا میدهد. یک جور که انگار بخواهد به وظیفه یکنواخت و خسته کنندهاش اعتراض کند. دلم خواست نروم دفتر. چرخ خرید کهنهام را از صندوق عقب ماشینم بردارم و دنبال زنها بیفتم. « مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل»* دلم خواست همراهشان بروم خرید کردنشان را تماشا کنم. به اینکه با حوصله سیبها را تک تک سوا کنند. از پیازهایی که جوانه زده رو برگردانند و کاهو را قبل از خریدن بو کنند. بشنوم که با هم گپ میزنند که امروز بار میوهفروشی خوب است و با بروکلی چه غذاهایی میشود درست کرد. ایستاده بودم وسط کوچه. دستهایم خالی بود. زنها با چرخهای خرید و روسریهای پشمی به سرشان رفته بودند. من جا مانده بودم.
حتی حالا وقتی خرید میکنم نمیتوانم از فکر اوضاع بیرون بیایم. دیگر با دیدن میوهها و سبزیجات خوشرنگ ذوقزده نمیشوم. دیگر هیجان پختن غذاهای تازه اسیرم نمیکند. زندگی معمولیام را گم کرده ام. «فکر میکنی آخرش چی میشه؟» و این سوالی است که ما زمزمهکنان از همدیگر میپرسیم. سوالی که کسی جوابش را نمیداند. زندگی معمولی گمشدهام را با چرخ خرید کهنه میبرم بگردانم. غرفههای تازه میدان ترهبار ازگل را نشانش بدهم. بگویم که سبزیهای این یکی غرفه بهتر است اما کارکنان آن یکی خوشاخلاقتر هستند. بگویم مردی توی غرفه سوپر مارکت آنجا کار میکند که آنقدر سرخوش است که انگار در کشور دیگری زندگی میکند. دفعه قبل که خرید میکردم سر به سرم گذاشت که چه چشمهای تیزی دارم که قیمت روی روغن سرخکردنی را درست خواندهام. 239 هزار تومان. قیمت را خواندم و صفرها را چند بار شمردم و آخر باز پرسیدم چون باورم نمیشد یک شیشه روغن سرخ کردنی 239 هزار تومان باشد. شیشه روغن سرخ کردنی گران قیمت را گذاشتم توی چرخ. لازمش داشتم. بعد مرد رفت برایم خامه آورد. آنقدر بانمک و خوش رو بود که چیزهای زیادی ازش خریدم. چیزهایی که لازم نداشتم. پنیر پیتزا. نودل. ماکارونی. کم مانده بود از مرد بپرسم که چطور توی این طوفان حوادث توانسته روحیهاش را حفظ کند. مرد رفت سراغ یک مشتری دیگر که سر به سرش بگذارد. من چرخ خریدم را بردم دم صندوق و 1 میلیون و خردهای تومن پول دادم. فکر کردم عددها خندهدار شده اند. مگر من چه خریده بودم.
بعد من و چرخ خریدم برگشتیم خانه. گربهها آمدند سراغ کیسههای خریدم. دور کیسه میچرخیدند و بو میکردند. بعد از یک سال و نیم زندگی با گربهها هنوز همه کارهایشان برایم جالب است. دو تا دیگر از همسایهها بچه گربه آوردهاند. با هم گپ میزنیم و یکی رد میشود و میگوید «عجب حوصلهای دارین که حیوون نگه میدارین.» اما فقط دو چیز توی زندگیام مانده که زندگی را کمی از این جبر بیانتهای خشن دور میکند. گیاهها و توان رویش لجوجانهشان، گربهها و شادی و کنجکاویشان. دیگر چیزی نمانده جز خبرهای ترسناکی که حالا دیگر هر روزه شده.
پزشک جوانی را کشتهاند و وانمود کردهاند در تصادف مرده. روی تن زن آثار شکنجه هست. عکسهایش را نگاه میکنم. چهره مهربانی دارد. از من ده سال جوانتر است. دخترکی که دانشجوی معماری بوده گم شده و بعد جسدش را در کارون پیدا کردهاند. دخترک 21 ساله بود. به 21 سالگی فکر کردم. 21 سالگی من همان وقتی بود که خاتمی را برای اولین بار انتخاب کردیم. اوج امیدمان به آینده بود. به یک زندگی ساده و کوچک و کوتاه فکر کردم. به رنجی که حتی تصورش در ذهنم ممکن نبود. در یخچال را باز و بسته کردم و به کیسه های سبزیجات که روی هم تلمبار شده اند نگاه کردم. زندگی ام پیش میرفت اما پیش نمیرفت. روزها فقط میگذشتند. دوستی برایم نوشت: « خدایا اونجا تو ایران داره چه اتفاقی میافته؟» گفتم نمیدانم. ترانه علیدوستی را گرفته اند. حمید فرخ نژاد از دستشان فرار کرده و هر چه از دهنش درآمده بارشان کرده. بازیگرها عکس ترانه را گذاشتهاند. من یک عکس از ترانه دارم. مال خیلی وقت پیش است. توی یک مهمانی دیده بودمش. آن موقع تازه ازدواج کرده بود. گفت عکس نمیاندازد اما من یواشکی ازش عکس گرفتم. عکس را جایی منتشر نکردم. دوست داشتم عکسش را برای خودم داشته باشم. در عکس کنار شوهر سابقش و شوهر سابق من نشسته و دارد حرف میزد. دهانش باز است و عکس، عکس خیلی قشنگی نیست ولی ترانه به نظر من خیلی قشنگ است. هم قشنگ است، هم شجاع و هم اینکه مانده در این جهنم که همه دارند از آن فرار میکنند.
وقتی چراغ موترم را ترمیم کردم به تو فکر کردم. تو عاشق موتر بودی. مثل دسته گل از موترت، غاز، مواظبت میکردی. میخواستم به تو پیام بدهم و بگویم که از آمازون چراغ خریدم و خودم عوضش کردم.
وقتی در فروشگاه از آهنگهای کریسمس لذت میبردم به تو فکر کردم. به اینکه چقــــــدر تو از آهنگهای کریسمس متنفر بودی و بخاطرش حتی نمیتوانستیم در ایام Holidays خرید برویم. به آن روزی که من وسط فروشگاه از خنده نزدیک بود بیافتم از بس که آهنگ Christmas Don't Be Late از Chipmunks خندهدار بود و تو باورت نمیشد تمام عمرم این آهنگ را نشنیده بودم. چقدر متفاوت بودن ما را دوست داشتم جرمی. چقدر تو را دوست داشتم جرمی. آهنگهایی که میشنیدیم را دوست داشتم. غذاهایی که میپختی را دوست داشتم. کتابهایی که میخواندیم را دوست داشتم. Hikeهایی که میرفتیم را دوست داشتم.
وقتی در موتر در ذهنم داشتم این پست را مینوشتم، معلوم است که باز به تو فکر کردم. وقتی آهنگ Shut up and dance with me را میشنیدم یک لحظه تو را دیدم که در کت و شلوار سیاه، زیبا مثل یک شهزاده به این آهنگ با من میرقصی. تصویر بینهایت مقبولی بود. خدای من... هنوز در نظرم در زیبایی جوره نداری. میدانم که تو برای من نبودی. میدانم که من برای تو نبودم. ترسیدم که دلم هنوز پیشت باشد. ولی یادم آمد که یک وقتهایی نمیتانستم حساب کنم که چندبار در روز به تو فکر کردهام چون اینطور به نظر میرسید که هر لحظه به یادت بودهام. ولی حالا فقط همین لحظههای گسسته، چندبار در هفته در ذهنم تو را میارند. و میدانم... برای این است که دو سال پیش حوالی کریسمس برای اولینبار اینقدر دلتنگ کسی شدم که تمام وجودم ... تمام درونم با یک ابری از دلتنگی جاگزین شده بود که فقط و فقط تو را میخواست. باورم نمیشد که بتوانم اینقدر «حس» کنم. تشکر که یادم دادی دوست داشته باشم. تشکر که وقتی که زمانش آمد، بدون جنجال رفتی و گذاشتی من رشد کنم. تشکر که عشق اولم بودی.
https://egregious.blog.ir/post/three-hundred-and-ninety-ninth
Sir Hermes Marana
شوالیهی ناموجود
۱
عجیب است این شعار «زن، زندگی، آزادی»، برخلاف همهی «مرگ بر ...»ها که فقط میدانند چه چیز را نمیخواهند، این یکی دقیقن میداند چه چیز را میخواهد. برای من مثل ریسمانیست محکم که مسیر/راهبرد را معین میکند، هدف نیست، استراتژیست. لاکردار عین متر و معیار است بس که میشود صحت و سقم هر راهکاری را با آن سنجید. عین این چارتهای بلی/خیر: آیا این کار کمکی به احقاق حقوق زنان (و اقلیتها) میکند یا متناقض است با آن؟ آیا زندگی (و زیبایی) را نفی میکند یا مشوق آن است؟ آیا میبندد یا باز میکند؟ به همین دلیل است که فکر میکنم باید در مرکزیت قضیه بماند این جمله و نگذارد هیچ برههی حساس کنونیای آدم از مسیرش پرت بیفتد. آنقدر دقیق است که به ضرس قاطع بنیان هر سیستم توتالیتری را تهدید میکند.
۲
آقای Joseph Remnant دو سال قبل از آغاز پروژهی «زنان قهرمانند»، حوالی ۲۰۰۶ اولین پوستر حاوی پرترههای عظیمالجثهاش را در بیت لحم برپا کرد. تصویر دو آرایشگر یهودی و مسلمان در کنار هم. بزرگ، آنقدر بزرگ که «جلب توجه» کند، و کمی بعدتر، «سوال» ایجاد کند برای عابران. اینها کیاند و چرا عکسشان اینجاست؟ و بعدتر، کدامشان یهودی و کدامشان مسلمان است؟ به قول آن رفیقمان، هنر باید سوال طرح کند، اگر قرار باشد جواب بدهد که چه کاریست آن همه زحمت، در یک جمله جواب را «بنویسد» مثل آدم.
۳
داشتم مستند چهارقسمتی HBO را میدیدم، «گروگانها». مسحور آن همه «تصویر» بودم که به جا مانده از سالهای انقلاب ۵۷، عکس و فیلم. سالهایی که قاعده این بود که کسانی دوربین دستشان بگیرند که حداقل سواد لازمهاش را دارند و به تبع آن انبوهی عکس و فیلم «خوب» داریم از جریان، امروز. بدیهیست دارم راجع به زیباییشناسی تصویر حرف میزنم صرفن، موضوعم در این لحظه «ارزش خبری» آن نیست. بعد یاد آرش افتادم. یاد این که از دست نمیداد این جور «اتفاقات» را و به تبع آن، همیشه تصویر «خوب» داشتیم از قضایا. البته که برای یاد آرش افتادن آدم نیاز به این چیزها ندارد، آنقدر که ردپای درشتی داشت در رفاقت و معاشرت و کار و الخ.
۴
عکسها و تصاویر قضایای این روزهای داغ، این برههی (لیترالی) حساس در ایران، قتل و آزار و زندان و فریاد و اعتراض و رقص و آتش و خون، به وفور در دسترس است. تصاویری که توسط عمدتن توسط شهروندان با صدجور استرس ضبط و منتشر شده. ارزش خبریشان جای تردید ندارد ولی کیفیت قاب و نور و رنگ و الخشان به واسطهی ماهیت غیرتخصصیشان کمتر قابل دفاع است. اهمیتی هم دارد؟ الان خیر. سالها بعد؟ شاید. علتش را شرح ندهم دیگر، واضح است ترس سرکوبگر از تصویربرداری و ریسکهایی که به تبع آن دارد. برای تصویربرداران حرفهای بیشتر از شهروندان عادی. یک جایی دلم را گرم میکنم به این امید که عکسها و فیلمهای «حرفهای»ای هم گرفته شده که لابد در یک زمان امنی منتشر خواهد شد با اسم و رسم فاعل قضیه. باز یاد آرش عاشورینیا افتادم. ای آرش، ای آرش... .
۵
آقای JR حوالی ۲۰۰۸ پروژهی WOMEN ARE HEROES را در ریو دو ژانیروی برزیل شروع کرد و حوالی ۲۰۱۴ در فرانسه ختمش کرد. استارت قضیه را با این استیتمنت زده بود که زنان ستون اصلی اجتماع هستند اما در فضای عمومی به اندازهی مردان دیده نمیشوند و البته که قربانیان اصلی جنگ و تجاوز و جرم و خشونت و تعصبات سیاسی و مذهبی هستند. جیآر با آوردن تصاویر (و به تبع آن داستانهایشان) به فضای عمومی، در آن مقیاسی که نمیشد نادیدهاش گرفت، بیرنگ و سیاهسفید و «غیر طبیعی»، توجه جلب کرد، خیلی هم جلب توجه کرد. آوردن آدمهای عادی و نه قهرمانان، شهدا و قدیسین به فضای عمومی، جوهر درخشان ایدهی آقای جیآر بود و چشمها، چشمهای این آدمها که همیشه مستقیم خیره بود به دوربین، به مخاطب، دعوتترین بود به آن پرسش بنیادین که چرا و چطور و به چه دلیل. گشتن دنبال جواب، پرسیدن و خواندن و آگاهشدن، همهی آنچیزی بود که آرتیست ما میخواست.
۶
تکنیک قضیه همیشه مهم است. خودتان بلدید دیگر، قصهی همسویی فرم و محتوا و الخ. این که تصاویر روی پوستر/کاغذ چاپ میشد، روی یک پوسته که میتواند شکل بسترش را به خودش بگیرد، «کاور» کند هر چیزی را، این که کل ماجرا در طی چند ساعت جمع میشد، میآمدند و نصب میکردند و میرفتند و شهر و شهروندان را در مقابل اثر تنها میگذاشتند، این که عمر داشت قضیه، در گذر زمان و با گذر ایام و طی تغییرات اقلیمی و محیطی و رفت و آمد و الخ، تغییراتی میکرد پوسترها که انگار اصلن طراحی شده بود که این رد گذر زمان بر این صورتها بیفتد و دیده شود. این ناماناییشان و تاکید قضیه بر اهمیت لحظهها، علاوه بر اشخاص، هر شهر و شهروندی را درگیر میکرد.
بُت ِ بزرگ، سرش را گرفت بین دو دست
نگاه کرد به قومش، چه منفعل بودند!
چقدر زود شکستند، زود وا دادند
رفیقها همه از جنس خاک و گِل بودند
به جای اینکه به مردم امید هدیه دهند
تمام عمر، خدایانِ سنگدل بودند
عجیب نیست که پاشیده خون به دیوار و
به روزنامه و کابوسهای تو، جنگ است
که خوابهای تو را پاره کرده خمپاره
لحافت ابر، زمین تخت، بالشت سنگ است
تو بچّهای و نمیفهمی از بزرگی درد!
عجیب نیست اگر اینقدر دلت تنگ است
خبر، سرایت ویرانگیست در رگ شهر
خبر، بُرندگی تیغ و تیزی فلز است
و ناتوانی این دستهای زندانی
در اعتراض به اعدام چند معترض است
نه نذر و حاجتی و انتظار معجزهای
نه دستِ راهنمایی، نه جادهای، فلشی
تمام راه خودت هستی و خودت، تنها
که باید اینهمه غم را به دوش خود بکشی
کدام فلسفه ما را نجات خواهد داد؟!
نمانده حوصلهی هیچ نوع واکنشی
صدای گریهی آهسته توی بتخانه
صدای گریهی نوزادِ مرده در گوشش
و ناامید نگاهی به دور و بر انداخت
چراغ سوختهی وحی، قوم خاموشش
چه کس مقصّر این اتفاق خواهد بود؟!
بت بزرگ تبر را گذاشت بر دوشش...
#فاطمه_اختصاری
#شعر
@eyyman
لاله و لادن بیژنی با تمام خطراتی که برایشان توضیح داده شد با علم به اینکه امکان برگشتن هر دوتایشان از اتاق عمل تقریبن صفر است و احتمال از دست رفتن هر دو خیلی زیاد، امکان معلولیت بسیار محدود کننده در صورت همان امکان کم موفقیت جراحی برای یکی (هر کدام) یا هردو، با وجود همهی این موارد جدایی از هم، زندگی مستقل و آزادی را انتخاب کردند.
آن روزها من باردار بودم، این وبلاگ سال اولش را سپری میکرد. پای تلویزیون آن پنجاه و چند ساعت نفسگیر را دنبال میکردم. وقتی همهچیز تمام شد، حرفش بود برای شجاعت انتخابشان و امید به زندگی مستقل روز تولد لاله و لادن در تقویم رسمی به عنوان روز امید ثبت شود (که گمانم نشد).
بیشتر از ۱۹ سال از آن روزها گذشته. این وبلاگ ۲۰ ساله شد. من مادر یک تازه دانشجوام. سالهای زیادی را با شکل دیگری از امید نه به عنوان یک حالت درونی، بلکه به عنوان یک انتخاب شخصی در گوشههای متفاوت زندگی شخصی و اجتماعیام پشتسر گذاشتم، به یاس مطلق رسیدم. اینطور که تمام جلوههای جان چو آرزو به خواب شد.
حالا این روزها هر وقت میخواهم بفهمم دقیقن چه خبر است یاد لاله و لادن میافتم. وضعیت کنونی را فقط با آن تصویر میتوانم توضیح بدهم. « زن، زندگی، آزادی » این روزها در این جغرافیا، شاید همین است و زیباست، پر از شجاعت است. آگاهی و شیرینی بیم و امیدش غیر قابل انکار است.
http://aloochehkhanoom.blogspot.com/2022/11/blog-post.html?m=1