نوشتههایی از وبلاگهایی که میخوانم و دوست دارم. @HamidehParsaeian
صبح شنبه بیستویک دیماه هزاروسیصدونودوهشت. در مترو بهسمت دانشگاه ایستادهام که خبر را میخوانم: «سپاه پاسداران در بیانیهای مسئولیت شلیک دو موشک را به هواپیمای اوکراینی بر عهده گرفت.» زانوهام خالی میشوند، همهمهی زنها در واگن انگار متوقف میشود و همهشان در یک لحظه ساکن میشوند. مثل اشگ میافتم روی زمین. شاید دارم خواب میبینم. شاید اشتباه خواندهام. سر بلند میکنم و نگاهی به آدمهای اطرافم میاندازم؛ دوباره خبر را میخوانم. نگاهم میماسد روی صفحهی گوشی. خبر همان است؛ بی هیچ تغییری. ایستگاه انقلاب اسلامی. از مترو پیاده میشوم. مات و مبهوتم. نمیدانم باید کجا بروم. نمیدانم باید چه کار کنم. قدمهایم را بهسختی برمیدارم. خودم را کشانکشان میرسانم سر خیابان قدس و از آنجا سوار تاکسی میشوم. هنوز منگم. انگار سرم به جایی خورده باشد. نمیتوانم تحمل کنم. باید با کسی حرف بزنم. به راننده میگویم: «آقا شنیدین سپاه گفته هواپیما رو ما زدیم؟» راننده میگوید از اول هم معلوم بود. نمیدانم چه بگویم. از ماشین پیاده میشوم و خودم را به کلاس میرسانم. بچهها همه حیرتزدهاند و هرکس چیزی میگوید. من هیچ کلمهای ندارم. گریه میکنم. من فقط اشگ دارم. سر کلاس گریه میکنم. کلاس تمام میشود، گریه میکنم. از کلاس میزنم بیرون، گریه میکنم. مامان زنگ میزند، گریه میکنم. مامان عصبی و خشمگین است اما میگوید تو خودت را ناراحت نکن. میپرسد چرا سه روز به مردم دروغ گفتند؟ گریه میکنم. از یک جایی به بعد دیگر فقط صدای گریهی خودم را میشنوم و تصاویری محو و بیکیفیت از اطرافم دارم. امیر را در کوریدور دانشکده میبینم و بیکه نگران تذکر حراست باشم بغل میکنم. حرفی ندارم. گریه میکنم و هردو میدانیم که چرا. از گریه در حیاط دانشکده بیحال میشوم و دیگر چیز زیادی یادم نمیآید. هدی زنگ میزند به علی و میگوید فاطمه حالش بد شده، خودت را برسان. امیرمحمد بالاسرم میگوید: «گریه کن عزیزم، گریه کن خالی شی.» علی خودش را میرساند. علی را میبینم و گریه میکنم. داروی حملهی اضطراب را میریزد توی حلقم. دم غروب است. نمیخواهم برگردم خانه؛ نمیتوانم. اگر فریاد نزنم قلبم میترکد. خبر میرسد که بیایید دانشگاه امیرکبیر. خودمان را میرسانیم. جمعیت زیادی پیش از ما رسیدهاند و شعارهای تندوتیز میدهند. زیر پل حافظ پای ستونها آدمها شمع روشن کردهاند. هرازگاهی چهرهی آشنایی میبینم. من هم میخواهم فریاد بزنم اما گریه نمیگذارد. برادرم پیغام میدهد که «اگر توی تجمع هستی مراقب باش، اگر اشگآور زدند بلافاصله سیگار بکش.» داریم فریاد میزنیم که یکدفعه علی دستم را میگیرد و به سمت خیابان فرعی میدود. نمیدانم از کجا اشگآور زدهاند. سینهام میسوزد و جایی را نمیبینم. غریبهای دود سیگارش را فوت میکند توی صورتم. چشمهایم را بهسختی باز میکنم و میبینم ته یک کوچه در خیابان رشت ایستادهایم. چیزی انگار راه نفس کشیدنم را بسته است. و فکر میکنم برای کسی که سلاحی جز اشگ ندارد، چه احتیاجی به اشگآور است؟
امروز چهارمین سالگرد قتل شما در آسمان تهران است. چه کسی میگوید خاک سرد است؟ پس چرا هنوز وقتی رد سفید هواپیمائی را در آسمان میبینم، وقتی از کنار فرودگاه رد میشوم، وقتی نوشتههای روی قبرهای شما را میخوانم، وقتی گذرم به زیر پل حافظ میافتد، یا هربار که نوری در پهنهی آسمان شب میبینم، انگار به چشمبههمزدنی هوای اطرافم پر میشود از اشگآور؟ چه کسی میگوید زمان مرهم است؟ پس چرا از این زخم چهارساله که روی جگرم دارم، هنوز، هرروز، خون تازه میچکد؟ در چهارمین سالگرد قتل شما، راهی گورستان کوچکم میشوم تا بر مزار چهار تن از شما شمعی روشن کنم. در مسیر، کوههای شمال تهران را میبینم که آغشته به برفی سبُکند. خورشید را میبینم و آسمان و پرندهها و ماشینها و آدمها را. گریهام میگیرد که کوه چگونه توانست از بعد آن روز کوه بماند و خاکستر نشود، خورشید با چه روئی هنوز میتابد، و من چگونه هنوز نفس میکشم. در گورستان هرآنچه را که از مقتل شما به یاد دارم دوره میکنم. روضهی طفل چندماهه، روضهی تکههای پراکندهی تن در دشتهای شاهدشهر، روضهی وداع، روضهی غارت انگشتر، روضهی برق آتش در آسمان سحر، روضهی سه روز دروغ؛ چه کسی گفت روزی مانند آن روز نخواهد آمد؟
برگشتنه از گورستان، علی میپرسد: «بهتری؟» میگویم: «انگار از روی دریا یک استکان آب برداشته باشی.»
برادرزادهام امسال برای تمام کسانی که به جشن تولد پنجسالگیاش آمده بودند یک کارت پستال دستساز درست کرده بود. روی مقواهای رنگی به قاعدهی یکچهارم کاغذ آچهار، یک طرف را برای هرکس نقاشی کشیده بود که منحصر و مربوط به خود او بود، و طرف دیگر را به مادرش گفته بود تا جملههائی را نامهوار خطاب به آدمها بنویسد. در پایان جشن تولد، هدی و مادرش کارتها را آوردند و دانهدانه به دست تکتک حاضران دادند. هرکس کارت خودش را میدید ذوق و هیجانش را به شیوهی خودش ابراز میکرد. تنها چند دقیقه بعد، مهمانی به همهمهای تبدیل شده بود که هرکس داشت در آن کارت خودش را نشان بقیه میداد و میخواست ببیند هدی برای دیگران چه کشیده و نوشته است. تا نوبتم شود فکر کردم که برای من چه چیزی کشیده و چهها نوشته است. به خیالم که درخت کشیده بود یا پاکت نامه یا تصویر خودم را با یکی از کلاههایم. اما وقتی که نوبتم شد، با نقاشی و نامهی غیرمنتظرهای روبهرو شدم که هیچ فکرش را نمیکردم. نامربوط به آنچه از خودم سراغ داشتم و بیاندازه شبیه به چیزی که تجربه میکردم. شمایلی انتزاعی و چندرنگ که تا نامهی پشتش را نخواندم نفهمیدم چیست. «عمهفاطمه سلام. ما برات یک عقاب کشیدیم. البته خیلی از پرهاش کنده شده. ممنونم که به تولد من اومدین.»
***
تمام دیشب را به این فکر کردم که بسپارم اگر هدی پرسوجویم را کردم، به او بگویند: «عمه رفته است جای دیگری زندگی کند و دیگر برنمیگردد.» فکر کردم وقتی اتفاق افتاد، هدی چه تصویر و تصوّری از من خواهد داشت. حالا که پنجساله است و وقتی که بزرگتر شد. خودم را در خاطرات دور او وقتی که زنی سیساله است جستوجو کردم. صبح هدی یک پیغام صوتی کوتاه فرستاده بود. لابد از خلال حرفهای پوشیدهپوشیدهی مادر و پدرش خبردار شده بود. «سلام عمهفاطمه. شنیدم که حالتون بد شده. گفتم برای شما و موطی که پر دوست دارید، پر بردارم.» میدانست به قول خودش «موطی» را چقدر دوست دارم. دیده بود که اگر پیش پایم پر پرندهای را ببینم از روی زمین برمیدارم و لای دفترم میگذارم که به موطی بدهم. دربارهی زن-پرندهام، بارها پیش آمده بود که با او حرف بزنم و شاید در یکی از این گفتوگوها این سؤال را از او هم پرسیده بودم، که: «به نظرت موطی شبیه پرندهها نیست؟» هرچه که بود، در ذهن هدی چیزها به این ترتیب با هم پیوند داشتند: موطی -زنپرندهی من- به پری که صبح امروز در کوچه یا حیاط پیش پایش دیده بود، و من به زنپرنده. حالا هرسهی ما را در یک جمله به کار میبرد. و ما، من و پر و زنپرنده، اجزاء جملهای بودیم که از دهان هدی درمیآمد. این تمام خوشبختی بود. به این ترکیب فکر کردم و گریهام گرفت. به پرندهها، به زنپرندهام، و به هدی، که در سیسالگی چه فکری دربارهی من خواهد کرد.
خانوادهام برای رخصتیها مسافرت رفتهاند و من در این خانهی دراندشت تنهایم. در سکوتم. میخواهم تو را برای خودم نگه دارم. نمیتوانم به طور منسجم بنویسم. زنگ زدی. تا دیروقت گپ زدیم. مثل همیشه بودی. مثل همیشه بودم. از همه چیز برایم گفتی. برادرهایت، پایان ماستری، آغاز دکترا، کوچکشی از سواحل غربی به سواحل شرقی، از دوستهای صمیمیت، از تنهایی و بییاری، از کار، از صنفها، از آپارتمان، از شرایط دانشگاه، از برنامههای کریسمست و از ورزشنکردنهایت. آرامش و صمیمیت گفتگویمان دلم را آرام کرد.
تو برگشتی. نه. برگرداندمت. گفتی «it's good to be back» و من باورت کردم. هر باری که گفتی خوشحالی که برگشتی من باورت کردم ولی هنوز نمیتوانم به کسی بگویم که برگشتی. هنوز اعتماد ندارم که آمده باشی که بمانی. همه میروند. در دنیا بیشتر از هر چیزی میخواهم که تو آمده باشی که بمانی. ولی عزیز دلم، میدانم که جگرم را خون میکنی. بیا در لحظه زندگی کنیم و به این فکر نکنیم که ممکن است سالها بعد من ندانم کجای این کرهی خاکی زندگی میکنی، یا حتی کجای این کرهی خاکی خاکت کردهاند. به این فکر نکن. به این فکر کن که ما در زندگی بنا است که زخم بخوریم و من، همین منِ خودخواه، انتخاب کردهام که از تو زخم بخورم
https://egregious.blog.ir/post/four-hundred-and-ninety-first
پاییز تا نیمه به صبوری و سکوت میگذرد. به دور شدن از آدمها و بستن درها تا پیدا کردن صدای خودم. به نگفتن و نشنیدن، رانندگی بدون موسیقی، شبهای بدون فیلم و پادکست، راه رفتنهای طولانی، نشستن در تاریکی، نشستن آرام و بیواهمه در تاریکی. بیشتر غروبها گوشهٔ پارک سر میرسند، آراسته و معطّر به توالی دلپذیر زرد و قهوهای و نارنجی، بوی مرطوب برگهای چنار و تماشای شادی بچّه. بچّههای غزّه شبیه پسرک منند. شب به شب برای نگاههای ترسیده و بدنهای کوچکشان، برای زن و مرد و پیر و جوان گریه میکنم. دنیا کوچک و حقیر و هنوز هم زیباست. بیمیل و دلزدهام. گاهی از سر خستگی و گاهی از سر اراده. با نخواستن، قدرتم را پس میگیرم. برای میم مینویسم «نمیدونم چی میخوام. فقط میدونم چی نمیخوام» و این شروعِ بزرگِ طرحی است نو برای بودنم. کلافهای سردرگمی را که به دندان باز نشده بودند، به بردباری و تسلیم میگشایم؛ همان وقت که میفهمم قرار نیست سؤالهایم جواب روشنی داشته باشند. سؤالهایم بخشی از منند، با من رشد میکنند و کامل میشوند. خیلی دیر امّا عاقبت میفهمم که ناکامی، دریچهٔ فرصتهای تازه است و سرخوردگی، من را با اشتیاق خودم آشنا میکند. کلاسهای عصر دوشنبه و نوشتههای «آدام فیلیپس» دو نسیم موافقند. به تعبیر استاد لابد وقتِ گشودگی به من رو آوردهاند. هر دو مثل آینه شفّاف و روشن و بیرحمانه صریح و صادق. حالا که شعبدههای دیگران تکراری است، نوبت میرسد به پرده برداشتن از بازیهای ذهن و قلب خودم. با تماشای خودِ پیچیدهٔ هزارلای تو در تویم میترسم، دلگرم میشوم، اشک میریزم و میخندم.
https://kan-aan.blog.ir/1402/08/17/%D8%A8%D8%A7%D8%BA-%D8%A8%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%DA%AF%DB%8C
چند هفته بعد از اینکه از هم جدا شدیم در یکی از بدترین موقعیتهای ممکن به من گفتی «یک چیزی میگم که به چیزهایی که در موردش حرف میزنیم ربطی نداره. میخواستم بگم، تو مادر خوبی میشی.» گفتم «باشه» و قلبم پر از آرامش شد ولی در موردش فکر نکردم چون من نمیخواهم هیچوقت مادر کسی باشم. تو ولی در موردش خیلی فکر کرده بودی، مگر نه؟ احتمالا این فکر برایت سمبول تمام رابطهی ما بود. چیزی که یک دنیا پتانسیل دارد و هیچوقت قرار نیست مقرر شود. تو به من به حیث مادر بچههایت فکر کرده بودی. حتما به گفتگویی که آن شب در رستورانت محبوبمان داشتیم فکر کردی که گفتم «اگر روزی قرار باشد بچهیی را بزرگ کنم، در سه سالگی حداقل به دو زبان حرف میزند، در هفت سالگی ایکس را پیدا میکند، در ۱۳ سالگی معادلهی شرودینگر را حل میکند» و تو با غرور گفتی «کاری نداره که!» تو پدر خوبی میشدی؟ نمیدانم. هیچوقت به تو به حیث پدر بچههای نداشتهام فکر نکردهام چون من بچه نمیخواهم. ولی تو به من به حیث مادر بچههایت فکر کرده بودی، جورج. بابت کسی که استم معذرت نمیخواهم. من همینی استم که استم. ولی جورج، کاش به بچههای نداشتهیمان فکر نکرده بودی. شاید هنوز با هم بودیم.
https://egregious.blog.ir/post/four-hundred-and-seventy-fourth
بیست و سه سال پیش همین روزها، اولین جعفرخانم را راهی فرنگ کردم. نگار را جایی با هشت و نیم ساعت اختلاف ساعت شبانهروز. چسبیده بودم چیزی را حفظ کنم که ماهیت غریبی را توی خودم شناختم. چیزی که خودم میفهمیدمش. من که به میز کامپیوتر خانه نزدیک نمیشدم، ایمیل آدرس ساختم روی هاتمیل. جواب ایمیلها را با پسوند aol میگرفتم. قبلترش با دستگاه فکس شرکت، روی کاغذ A4، ریز ریز مینوشتم. فکس میکردم. صورتحساب تلفن شرکت را میگرفتیم، هزینهی فکسها از حقوق ۴۵ هزار تومنیام کم میشد. نمیدانستم که خوشبختم فقط یکی را راهی کردهام. تا اینکه دوره به دوره، دسته دسته رفتند، چندتایی از آشناهای قدیمی را آنور پیدا کردم و تازه از بین کلمهها رفاقت ساختیم. کلمهها معجزه کردند، حتی کسانی را پیدا کردم که اصلن نمیشناختم، نه که زندگی دلتنگی و افسوس به قدر کفایت ندارد، آدمیزاذ دلتنگی میسازد برای کسی که اصلن ندیده، جایش خالی میماند جاهایی که اصلن نبوده و هی از دست میدهد، حالا هزاران لحظه را از دست دادهام، خانههایشان را ندیدهام، شکم برآمدهشان، اتاق منتظر نوزادشان. تنهاییهایشان وقتی کمک لازم داشتند. خطهای عمیق روی صورتشان را نمیشناسم. قد کشیدن بچههایشان را ندیدهام. فرقی نمیکند کی رفتهاند، صورت زبر مازیار را نبوسیدهام، صدای نیکی را نمیشناسم. چروکهایی را که آن یکی نگار زیر کانسیلر قایم میکند، ندیدهام. شروینش و باربدم با هم رفاقتی نساختهاند. به موهای تابدار لیلی دست نکشیدهام. حساب سالهایی که برای مریم دلمه نپختم از دستم در رفته، رشتههای سفید موی قشنگ امید را ندیدم. ننشستم برایشان بگویم تنهاییام چهقدر بزرگ است. فرصت نشد، برایم از روزهای سیاه مریضی نیکی بگویند. مادرانگی گلاره را ندیدم، خوشبختیهای آرش سین و خانهی امنش را، تنهاییهای بهارک را ندیدم. استیصال جمعیمان را وقتی ایرانی بودن سخت و نفسگیر است (که همیشه است ) وقتی هیچ چیز سر جایش نیست (که هیچوقت نیست) قورت دادیم، تا همدیگر را دست کم نگران هم نکنیم. نگران کم آوردنهایمان، این شد شیوهی برخورد، از یک جایی به بعد دیگر ربطی به مرز و مسافت نداشت. حضوری که قرار بود سرمایهی ما باشد را به غیابی بیرحم و سخت باختیم. وقت بدی، جای بسیار بدی دنیا آمدیم.
http://aloochehkhanoom.blogspot.com/2023/09/blog-post.html
🌱 بزرگ شو
امشب جایی دعوتیم که صاحبخانه هم مادرش را از دست داده، هم نوهدار شده؛ هردوی اینها در فاصلۀ کوتاه بعد از دیدار قبلی. اول نمیخواستم بروم. جلسۀ حلقۀ کتابخوانیمان بهانه که چه بگویم، دلیل خوبی بود. بعد به خودم گفتم: «خب که چی؟ فکر میکنی اگر بخواهی تلفنی تبریک و تسلیت بگویی، یا بگذاری برای دیدار بعدی، آسانتر میشود؟» و از این مچگیری خودم هم غافلگیر شدم؛ از اینکه در واقع داشتم از وضعیت متناقضنما میگریختم. برایم سخت بود. و جالب اینکه کمی قبلش داشتم به میم میگفتم اگر بیایم فقط برای خاطر اوست که در این موقعیت سخت تنها نماند! و حتی نمیدانستم که برای میم هم سخت هست یا نه.
تسلیت و تبریک، هر کدام به تنهایی میتوانند از من کودکی ناشی بسازند. به گمانم از این کودکشدگی میترسم؛ از اینکه هر جمله را که به زبان میآوری دربارۀ غلط و درستش شک کنی. و دلت بخواهد زیرچشمی به مادرت نگاه کنی که تایید بگیری؛ مادری که نیست، چون از بخت بدت واقعا کودک نیستی. امروز در آرایشگاه هم برای دقایقی کودک شده بودم. آنجا که به دعوت آرایشگرم از مزونی که داخل آرایشگاه دایر کردهاند بازدید میکردم، در حالی که نمیخواستم خرید کنم و نمیخواستم این نخواستنم خیلی آشکار باشد تا فروشنده نرنجد. قدم زدم و چند تا شومیز را ورق زدم و تشکر کردم و بیرون آمدم. فروشنده نگاهم نمیکرد. رنجیده بود.
آدمها چطور بزرگ میشوند؟ پس پشت برخی از افعالم، هنوز این انگیزۀ بزرگ شدن هست. کار تمام وقت میکنم تا بزرگ شده باشم. رانندگی میکنم تا بزرگ شده باشم. دردسرهایم را برای خودم نگه میدارم، سیگار میکشم تا بزرگ شده باشم. بزرگتر شدهام، اما نه به قدر کافی. آن قدر بزرگتر شدهام که دم در بایستم و از مهمانهای روضۀ خانگی مادرشوهرم تشکر کنم که قدمرنجه کردهاند. اما آن قدر بزرگتر نشدهام که تبریک و تسلیت بگویم و احساس ناشیگری نکنم.
@madsigns
تمام نمیشود.... هزار میتوانم بنویسم و باز هزار هست. مامانپری خیلی چیزها بود. از باهوشترین آدمهایی بود که دیدم (و باهوش حوزه تخصص من است بس که زیاد دیدهام). از یاد گرفتن سیر نمیشد. عقب نمیکشید. تنها چیزی که از زندگی کودکیاش برایش حسرت آور بود درس نخواندنش بود. مثل همه بقیه زندگیاش، علیرغم بیتوجهی زندگی، خودش رفت و همه را یاد گرفت. کتابهای برادرهایش با لذت و جرعه جرعه خواند و یادگرفت، آنقدر که هنوز متنها را یادش بود و برای ما از حفظ میخواند. شعرهایی را که میخواندند با شوق به درون کشید و یاد گرفت. کم میشود شعری باز کنم و بیتهای آشنایی که از مامانپری شنیدهام تویش نباشد. آنقدر قرآن را با معنی خواند تا خودش عربی یاد گرفت. قرآنش را درست و قشنگ میخواند. ۸۰ ساله که بود گوشه و کنار دفترهایش تمرین خوشنوشتن میکرد. عمیقا مهندس بود. تعریف میکرد یک بار که یخچالش را بلد نبود راه بیندازد دیکشنری یکی از پسرهایش را از اتاقش برداشته بود و کلمه کلمه جمله کوتاهی را ترجمه کرده بود و یخچال را راه انداخته بود. اینها را برای دنبال یادگرفتن بودنش نیست که انقدر دوست دارم، هست اما خیلی بیشتر از این است. برای اینش است که راوی قدریست که سرشار از زندگی بود. که هر قدر روزگار ازش دریغ میکرد پا پس نمیکشید از قدر زندگی را دانستن.
من مهندس بودنم را از مامانپری گرفتهام. آواز خواندنم را و صدایم را هم. شب بعد روضههای عاشورا که روضهخوان رفته بود و بلندگو و میکروفنش به جا مانده بود، بعد تمام بحثها و ابراز سردی و مخالفتهای ما با مراسمی که دوستش نداشتیم و او از جان دوست داشت، شب که برای خوابیدن پیشمان میآمد مینشستیم و با میکروفن نوبت به نوبت آواز میخواندیم. مامانپری با شوق منتظر نوبتش میماند و میخواند. یکبار از شنیدن صدای خودش پشت بلندگو حیرت کرد و غمگین شد... گفت صدایم هم نمانده دیگر... صدای خیلی قشنگی داشت. زن داییام تعریف میکند که به خانهشان که میآمده قبل از هر چیز نگاه میکرده ببیند چادر مشکی مامانپری سر جالباسی هست یا نه، که اگر بوده برود و پشت در آشپزخانه گوش بایستد به آواز خواندنش. یک بار که رفته بودیم باغ نشستیم و سه تایی آواز خواندیم. صفا نبود... بعد هزار بار یادش کرد روزها و سالهای بعد... آواز خواندن را از من مامانپری گرفتهام، و دیگر نمیتوانم که بخوانم. سعی کردم ولی حاصلش فقط شد تصویرهایی که دوربینهای ثبت بیحجابی جمهوری اسلامی از چهره غرق در اشکم گرفتهاند. عجول بودنم را هم شاید از مامانپری گرفته باشم. لجبازیام را هم. خودم همیشه میگفتم مامانپری لجباز است. کم مکدر میشد و بیشتر میخندید. شلختگیام را هم شاید از مامانپری گرفته باشم. کاش که گرفته باشم.... همیشه تعریف میکرد که «مادرم میگفت صفیه شلخته است». مادرش را عجیب دوست میداشت. و یک ذره دلخوریای در صدایش بود هر بار که این را میگفت. مثل همان وقتی که من میگفتم مامانپری لجباز است و مکدر میشد. بعد میگفت که راست میگفته. میگفت ولی من میخواهم که کار را انجام بدهم و میدهم. میخواست انجام بدهد و بدون کمک هم انجام بدهد و میداد. میخواست به کسی متکی نباشد. هیچ وقت هم کسی را نداشت که بخواهد بهش متکی باشد. شاید بعد مادرش. من آن شلختگیاش که میگفت را هم میستودم.
***
حالا توی این دنیای زندگی از آن پر کشیده ما چند نفر ماندهایم، هر کداممان با تکهپارههایی که از او داریم، در خودمان، در گوشه و کنار خانهمان، و در تمام یادمان از زندگی.... زندگیای که بلدش بودیم دیگر نیست. دلخوشیهایی که بعضا متوجهش نبودیم دیگر نیست... گاهی فکر میکنم که وانمود کنم که هست و فراموش کنم. همانطور که صفا میگفت. ولی نمیشود که دلم تنگ نشود.... بعد نمیشود که جانم پاره پاره نشود از دردش... نگاه میکنم و میبینم که تکه پاره شدهایم یک تکه بزرگ روشنمان دیگر نیست، و ما هر کدام یک ور دنیا.
این شاید سختترین پستیست که اینجا نوشتهام، و به یقین شخصیترین و پیداترینشان. سخت، نه فقط به قدر نداشتن اشک کافی برای بیرون ریختن توده خیلی خیلی بزرگ غمی که نمیدانم چطور از پسش بر خواهم آمد، و نه به قدر تحمل دردی که در جانم میپیچد و تیر میکشد و از هزار طرف میفشاردم تا نفسم کم میآید. سخت است چون هر چه بنویسم نانوشتهماندههایم حسرت بزرگتریاند. اما باز فکر میکنم که همانقدر اندک را نوشتن، که گوشهای بماند و باشد به عنوان ردی از هستی کوچک مقدسی که بزرگترین روشنبختیمان بود که با او زیستیم، حقتر است.
سه هفته...شاید چهار هفته...گریختم از نوشتن و فکر کردن و هر چیز دیگر... حالا آمدهام که بنویسم، چون میترسم که اگر ننویسم دیگر هیچ وقت نتوانم بنویسم.
خبر برای من این است؛ که خود زندگی مرده است. چند هفته است که میگویند باید از این به بعد در جهانی زندگی کنیم که زندگی درش مرده است. همین قدر متناقض. همین قدر نشدنی. و من اینجا نشستهام که قدری از آن زندگی از دست رفته را بنویسم، بلکه بماند...
***
چند هفته پیش بود که جیمز پرسید که چرا نوجوان که بودم فکر کرده بودم مسیحی شوم. بعدتر، بعد از این روزها، فکر کردم و دیدم که به خاطر قدیسهای کوچک بینام. به خاطر قصههای آدمهای روشن کوچکی که روی زمین در رنج زندگی میکردند و روشنی میآفریدند و زندگی را برای دیگران ذره ذره و کم کم روشنتر میکردند، و فقط وقتی رها میشدند بود که قدیس بودنشان بر همه معلوم میشد. انگار که نوری رها شده باشد و همهجا را روشن کند.
مامانپری که رها شد، ... همه جا روشن شد. روی تک تک زندگیهایی که دورش بودند دشت دشت روشنی ریخت. انگار که دستش باز شده باشد. انگار که آن پشتهی نور که این همه سال در وجود کوچکش جمع بود، رها شد و تابید همه طرف. عیان شد. دیدم که قصهی قدیسها راست بود...
***
مامانپری... پری نامی بود که پدربزرگ جدی و پرابهت، بسیار مذهبی، نسبتا روشنفکر، و نسبتا مردسالارم به او داده بود، و دنیا در آن قبول کرده بود. این قدر روشن. این قدر بی چون و چرا.
مامانپری... از کجایش شروع کنم؟... از گلها. مامانپری گلها را تکتک دوست داشت، نه بوته بوته و دسته دسته. هر کدام را با توجهی جدا و مخصوص خود دوست داشت. پرندهها را هم. برای تمامشان اسمی داشت. برای تمامشان از نو چشمانش برق میزد. روز آخری که دیدمش باز از برگها گفت. شعر خواند. میگفت «سه تا چیز را دوست دارم: خدا و شعر و گل».
مامانپری شعر ها را هم دانه دانه دوست داشت. بیت به بیت، دانه به دانه، هر تک بیت را به خاطر این که چشمش را گرفته بود و دلش را چلانده بود حفظ شده بود. شاید برای همین بود که آن طور حفظشان بود، و آن طور به جا به کارشان میبرد، و هیچ کدام از آنها که بیتوجه به حتی حضور او پیشش شعرها را خوانده بودند، نبودند. مامانپری همیشه پشت هیاهوی زندگی، بی که کسی حتی متوجهش باشد و ببیندش، داشت زندگی جمع میکرد و روشنی میپراکند.
روز آخری که دیدمش باز هم برایم شعر تازه خواند. صد سال دنیا را زوشن کرد و شعرهایش هیچ وقت تمام نشدند. گفتند که «زنی مؤمن و فاضل بود». همان که درباره همه دیگران هم گفتند. انقدر نفهمیدند. انقدر نشناختند. تا دلت میخواست ایمان داشت، تا دلت میخواست فضل داشت، اما مامانپری بودنش از این نبود. آن که هر کس دیدش یا حتی دربارهاش شنید را مسحور کرد این نبود. این بود که لای انبوه شعرهای فاخری که بعد بیست سال با هم زندگی کردن تمام نشدند، که دانه دانه بلدشان بود، یکهو وقتی هم میخواند «هنوز اون روز فراموشم نمیشه، که با دست قشنگت روی شیشه، عکس قلبی کشیدی و نوشتی، واسه امروز و فردا و همیشه». این بود که بعد از این همه دور بودن به هم که میرسیدیم وقتی با غصهی تلخی میخواند «ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد، باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود» بعدش هم بلافاصله میخواند که «چه روزای خوبی داشتیم... کاش اونا رو تو کوچه جا نمیذاشتیم...». این طور تمام این همهی شعرهایی که میخواند وقتی از دهانش در میآمدند تا میشد واقعی بودند. به خاطر مامانپری بود که من شعر خواندم. به خاطر مامانپری بود که دفتر شعر درست کردم... به خاطر مامانپری بود که سعی کردم خوب باشم.
از اینستاگرام فاضل ترکمن
https://www.instagram.com/p/Cu0ciIsK0qN/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==
سادهترین قانون برق زدن بدون برق زدن این است که پشت و روی چیز برقزننده در تنالیته رنگی با هم باشد اما کنتراست داشته باشد مثل خواستنی و نخواستنی بودن. باد بوزد، خواستنی و نوزد، نخواستنی باشد/باشی/باشم.
.
هدف غایی: سررفتن حوصله. لژر مطلق یعنی سر رفتن حوصله. کلیشه است. میدانم. کم پیش میآید برایم. خیلی خوشحال میشوم وقتی میانهی سررفتن حوصله متوجه میشم حوصلهام است که دارد سر میرود. ذوقزده میشوم. الان است که سر برود. الان. الان. الان؛ انگار از یک مرز سختی که به ندرت در مسیرم است، رد میشوم. لحظهی شکستنی کوتاهیست. بینهایت خوشایند.
گفت فراغت برای تو یعنی چی؟ گفتم یعنی در سفر روزی برسد که ندانم چندشنبه است. ندانستن چند شنبه بودگی و رهایی از وقت به مثابه کمال رهایی.
https://monsefaneh.blogspot.com/2023/07/radical-self-care.html
از همه جا حرف زدیم. از سفر. از بازگشت. از روزها و شبها. از من. که پرسید اگر نگاه کنی به سی ماهی که گذشت، از لحظه آوار سوگ تا الان و لحظه نوشیدن این قهوه، بخواهی توصیف کنی که از کجا آمدی کجا چه میگویی؟
گفتم در آن روزها مرا دیدی. همان غروبی که حالم را پرسیدی و من زبانم بند آمده بود و فقط نگاهت کردم چون دلم نمیخواست فریاد بزنم یا مثل حیوانی زخمی و رها شده زوزه بکشم که اگر لب می گشودم اختیارم از دستم میرفت. همان وقتها بود که آغاز بیداری بزرگترین شکنجه روز من بود. که دلم میخواست یک کنترلی دستم باشد همه را روی دور تند بزنم بروند جلو و برسم به پایان. که میگفتم درک این رنج برای جسم من بزرگ است. که بعدش می آویختم به هر چه.
به عشق چنگ زدم. به تاب زلف کودکم. به خانواده. به کتابها. به کار زیاد. به غرق شدن در همه اینها. هر روز تا شب و هر روز تا شب و...
بعد متوجه شدم که یک روز دارم به هفته بعد هم فکر میکنم. و جا خوردم.
به خودم آمدم یک بار و دیدم جمله ای درباره چند ماه بعد گفته ام. از سفری در اینده.
یک روز به سال دیگری فکر کردم و در آن فکرم خودم هم زنده بودم. عجیب بود.
بعدتر بالیدن بچه ام را در رویایی دیده بودم و در آن رویا دلم میخواست که کنارش باشم... خیلی عجیب نبود. دلم میخواست برایش باشم چون بودنم را کنار خودش دوست دارد و حتی احتیاج دارد.
زنده ماندم. در این سی ماه. این دستاورد من بود...
گفت:
از ادم میپرسند، قدت چقدر است؟ که حساب کنند وزنش به تناسب قد هست یا نیست. آدمها ترازو میخرند که ببینند چقدر ماهیچه دارند، چقدر چربی، متناسب هستند؟ سالم هستند؟
کسی هیچوقت وزن روح آدم را نمی پرسد. هیچوقت سوال نمیپرسند قدت چند است؟ روحت چقدر سبک/ سنگین است؟
درحالیکه وزن روح آدم از عدد قد و وزن به مراتب مهم تر است.
عیار وزن روح، همین زنده ماندن است در پس چنان سوگی.
این وزن روح توست. که بسیار سنگین هم هست. که تو داری جوری تاب می آوری اش انگار که یک پر کاه بوده. چون ماهها زیر چنان باری زانو سائیدی و افتادی و خیزیدی، که بتوانی بلندش کنی. بعد فکر کن یک نفر دیگر، بیخبر از هر جا، این کاه را ببیند و بخواهد شانه زیرش ببرد، در جا خرد می شود. فقط پنجه در پنجه رنج و زمان قدرت حمل چنین وزن سنگینی را ممکن میکند. که بنشینیم اینجا و در جواب من که در این سی ماه از کجا به کجا آمدی؟ اینجور آرام بگویی: زنده ماندم.
http://november25th.blogspot.com/2023/07/blog-post.html
از مهمونی دیشب حس کردم هفت کیلو وزنم کم شده. انقدر که رقصیدم و داد زدم که سبک شده بودم. میدونستم که این چیزها سریع برام پشیمونی به بار میاره ولی گفتم مهم نیست. من که بابت هر کاری که میکنم سه ساعت خودم رو ملامت میکنم این هم روش. عوضش واقعا ظهر که بیدار شدم یه وزن زیادی ازم کم شده بود. با همون چشمای قرمز هنگاوری رفتم اتاقی که تو دفتر فرهاد اینا بم دادند که بتونم بنویسم. همین حال سبک و باد ملایم امروز و آفتاب خوبی که تو اتاق بود باعث شد یه چیز ملایم لَشی بنویسم. عصر از انقلاب پیاده میاومدم به سمت چهارراه ولیعصر و همه چی به نظرم زیبا میاومد. خوشخوشان راه میاومدم و دخترهای بیحجاب تو پیادهرو به اندازهی باد ملایم امروز، زیبا بودند. جلوتر برخوردم به این زنهای چادری جدیدی که چند وقته خیابون انقلاب رو میرن و میان و به دخترها تذکر حجاب میدن. احساس کردم هر چی زده بودم پرید. دوباره کدر و عصبی شدم. هی میخواستم یه چیزی بشون بگم ولی تند تند میگن و فرار میکنن. منم نمیدونستم چی باید به اینا بگی و اصلا چرا باید بشون چیزی گفت ولی احساس بیفایدگی میکنم که این خیابون رو رد شم و هیچ کاری نکنم و بذارم اینا اعصاب زنهای بیحجاب رو به هم بریزن. بعد فکر کردم چه راحت حال خوب آدم خراب میشه تو این مملکت. من البته یه شعبهی خیلی پیشرفته از جمهوری اسلامی تو خونه دارم که اگه بیرون هم چیزی نشه داخل خونه زحمتش رو میکشن. بعد فکر کردم من اگه بعدا چیزی بنویسم یا فیلمی بسازم اصلا نمیخوام ردی از اینها توش باشه. برام اهمیتی نداره واقعیت چی بوده و چیه. هر جایی که دست من باشه حتی اندازهی یه فیلم کوتاه یه عکس یه نوشته، میخوام اینا اصلا توش نباشن یجوری که انگار هیچوقت نبودند. داستان دیشب و امروز رو هم اگه یکی دوباره تدوین میکرد و زن چادریها رو حذف میکرد خیلی زیبا میشد. قدیمها وقتی یه فیلم آروم و مطبوعی میدیدم که هیچ اتفاق بدی توش نمیافتاد فکر میکرد «ولی دنیا اینجوری نیست» ولی الان فکر میکنم «مهم نیست دنیا چجوریه، خیال مال منه».
http://dead-indian.blogspot.com/2023/05/blog-post.html
خيلى سال پیش یک جایی خوانده بودم که در فنگشویی جفت بودن اشیا باعث ایجاد انرژی مثبت و عشق میشود. من از آنهایی نیستم که مدام توی خانه شمع روشن کنند و عود بسوزانند و نقشه محل زندگیشان را با نمادهای فنگشویی تطبیق بدهند ولی از یک چیزهایی توی فنگشویی خوشم میآید. مثلا اینکه خانه خلوت باشد و مبلمان نچسبیده باشد به دیوار و انرژی در خانه جریان داشته باشد. یا همین جفت بودن اشیا را دوست دارم مثلا.
قورباغههایی که بهاره 19 سال پیش به من هدیه داده، جفت هستند. فیلهایی که از هند خریدهام هم همینطور. کبوترهای آبی کاشان هم. جغدهای سبزی که از با الهام از لندن خریدیم هم دو تا بودند ولی دومان روز اولی که آمد خانه ما یکیشان را شکست. حالا جغد بیچاره تک مانده تبعید شده به حمام. کلاغ خاکستری را به عنوان یادبود به تو داده بودند که من گذاشتمش روی یکی از دیوارکوبهای پذیرایی زندگی کند و همانطور که گذاشتمش آنجا گفتم که اینطوری نمیشود و باید دو تا باشد.
چند روز بعد بود. آمدی خانه با یک کیسه سفید پارچهای. کلاغ دوم را برای من آوردی. فکر میکنم عاشق همین هستم که حتی نپرسیدی که کلاغ دوم را برای چه میخواهم. مطمئنم که این قصههایی که از جفت بودن فیلها و جغدها و کبوترها و قورباغههای خانهمان سر هم میکنم، تا به حال برای تو تعریف نکردهام. راستش فکر میکنم بعضی قصههای احمقانه شیرین باید برای من باقی بمانند. چه فرقی میکند؟
اینکه من نمیتوانم دمپاییهای چپه شده را تحمل کنم و یا به جغد تنها مانده فکر میکنم مثلا. اینکه خانه برای من جایی است که مدام نگاهش میکنم. به جزئیاتش توجه میکنم. به اینکه چطور بهتر میشود. زیباتر میشود. بیشتر جان میگیرد. برای همین است که هر چه بیشتر در خانهای زندگی میکنم، خانه، خانهتر میشود برایم. برای اینکه مدام دارم اشیا را جابجا میکنم و به آنها نگاه میکنم. خانه خیابان نوبهار بعد از 6 سال خیلی قشنگتر و دلرباتر از روز اولش بود با اینکه کلیات تغییر چندانی نکرده بودند.
خدا اما در جزئیات است. در آن مجسمهای که زن و مردی پیچیدهاند به هم. من آن را از یک کتابفروشی در رشت خریدهام. پیچیدهام توی کاغد. گذاشتهام توی کولهام و تمام راه تا برگردم هتل از وزنش احساس خوشبختی کردهام. خدا در آن مجسمه بلور مادر و فرزند است که وقتی سینا به دنیا آمد، مانا به من هدیه داد و هنوز و تمام این 18 سال به من نگاه کرده است. همین خاطرههای کوچک که میآمیزند با اشیای بیاهمیت خانگی جریانی ایجاد میکنند. جریانی که از یک بنا، از یک جسم بیجان که از در و پنجره و دیوار و کف و سقف تشکیل شده، خانه میسازد و خانه جاییست که آدمها به آن برمی گردند.
شاید وجود یک کلاغ چوبی خاکستری دوم در این جهان بزرگ بیسر و ته هیچ اهمیتی نداشته باشد اما برای من، آن یک قطعه از پازلی است که خانهام را کامل میکند و همینهاست که یک خانه را میسازد. همین است که وقتی وارد خانهای میشوی میفهمی که این خانه را ساکنینش دوست دارند یا نه. «خدای چیزهای کوچک» باید ساکن خانه باشد به نظرم که بشود خانه را دوست داشت. که به یخچال که نگاه میکنی یادت بیاید سام وقتی خیلی از حالا کوچکتر بود و وقتی ما هنوز گربه نداشتیم، مگنت گربهای را خریده بود برای تولد «خاله شیدا» و گفته بود خاله شیدا گربه دوست دارد و من نمیدانم بچه از کجا میدانست که من گربه دوست دارم. از مجسمه چوبی دختری ژاپنی که در خانه مریم و مرتضی دیدم و مریم گفت مال تو و من برش داشتم. حالا کنار قاب عکس من و گلدان فیلودندرون زندگی میکند. آن عکس قصه خوبی دارد اتفاقا. منم تنها توی عکس. در حیاط مهینستان راهب کاشان نشستهام لبه حوض. اولین بار است که رفتهایم مهینستان و مهیستان به معنی واقعی کلمه، جادویی است. من دارم سلفی میگیرم و حواسم نیست که تو داری از من عکس میگیری و من این عکس بیهوا گرفته شده را قاب کردهام. من و مهینستان و حوض و تو، که نیستی توی عکس، اما هستی و چه کسی میتواند از زنی عکس بگیرد و تمام آن زن را در آن عکس نشان بدهد مگر مردی که خیلی دوستش دارد؟ مردى كه با كلاغ خاكسترى دومی به خانه برمیگردد. 👀
شیدا 17 دی ماه 1402
@Mrs_Shin
http://mrsshin.blogspot.com/2024/01/blog-post_7.html
آخرین صبح سال بیست و سه با پیام تبریک سال نو از طرف لئونارد از خواب بلند می شم. لابد باز چت (به کسر چ) کرده و زمان از دستش در رفته. خودش می گفت ماری جین (ماریجوانا) با مغزش کارهای عجیبی می کنه. بله، اولین عشق من در سیدنی علف می کشید، از کارش اخراج شده بود و از ازدواج قبلی دو پسر هشت و شش ساله داشت. با همه ی این احوالات من بدجوری عاشقش بودم. یک کیفیت کودکانه ی بازیگوش داشت، صادق بود و از همه مهم تر نوازش کردن بلد بود. منم که یک اخگرک داغ تنها بودم به دنبال یک آغوش. با لئونارد می شد خوش بود و خندید و عشق بازی کرد. وقتی گیتار می زد به آسمان پرواز می کردم و خلاصه فکر می کردم شاهزاده ی رویاهام رو پیدا کردم. با کمال میل حاضر بودم از بچه هاش نگهداری کنم و هرچی پول دارم بگذارم وسط تا با هم یک زندگی بسازیم. یک شب همه ی این ها رو گفتم و پاسخش این بود: "مرسی، منم دوستت دارم اما عاشقت نیستم." گفتم که لئونارد خیلی آدم صادقی بود.
***
رابطه ی عاشقانه ی ما همان شب تمام شد. یک مدت گریه کردم، دلم شکست، بعد هم فراموش کردم رفتم سراغ نفر بعدی که دلم را به شکلی کاملا متفاوت بشکند. اما لئونارد هیچ وقت دوستی اش را با من قطع نکرد. هنوز بعد از چهارده سال گاهی توی فیس بوک عکس هایش را می بینم. پسرهایش دو تا مرد جوان قد بلند شده اند، همگی نشسته اند توی یک بار غبار گرفته آبجو می نوشند و رو به دوربین سالوت می دهند. هربار عکس ها را می بینم چشم هایم پر از اشک می شود. اشک شکرگزاری. این بار قدیمی و این سه تا نره خر با لهجه های غلیظ اوزی و عشق وافر به فوتی (فوتبال استرالیایی یا هر کوفتی) هیچ ربطی به زندگی من ندارند. واقعا شانس آوردم که لئونارد عاشق من نبود. فکر کنم او از این که عشق من را پس زده پشیمان باشد چون بارها سعی کرد دوباره رابطه را جوش بدهد ولی خر که مکرر نمی شود. پشت هر رابطه ی از هم پاشیده اگر دقیق بشیم همین داینامیک وجود داره: یک نفر که شانس آورده از دام رسته و یک نفر که به همان میزان شانسش رو از دست داده.
***
در این لحظات سبکبال پایانی سال بیست و سه، توی بالکن می ایستم و هوای خنک بارانی را به داخل ریه هام دعوت می کنم. این رضایت درونی بابت چیزهایی ست که سالها دنبالشان گشتم و هرگز نداشته ام. بله، من بابت تمام نداشته هایم شاکرم؛ ارتباطات اشتباه پایان یافته، دوستی های تمام شده، حتی شغل و هویت حرفه ای که دیگر ندارم. همیشه یادمان داده اند که دستاوردها ضامن خوشبختی ست، اما گاهی باید برای از دست دادن ها جشن گرفت؛ مثل از دست دادن چند کیلو چربی اضافه یا ترک کردن عادات و افکار مزاحم. دست آوردهای ما محدودند ولی اگر به اتفاقات بدی که می توانست بیفتد و نیفتاد فکر کنیم مغزمان سوت می کشد و قلبمان از شکرگزاری لبریز می شود. برای خودم و شما در این صبح پایانی سال، بینش و آگاهی درک این نوع از خوشبختی را آرزو می کنم - سال نوی میلادی بر همگی مبارک باد!
لیست قراردادهای جدید را که دادند دستم بند دلم پاره شد. مادر ی گمانم چهل ساله، مهماندار، یک پسر دارد همسن بچهی من رشتهی تجربی. کنکور سال قبل پرستاری آزاد، شهری در جنوب قبول شد. ثبتنامش نکردند. هزینهاش به اضافه تامین محل سکونت خیلی برایشان سنگین بود . حالا دوباره دارند سال کثافت کنکور را تکرار میکنند . سال کنکور مخصوصن اگر بچه درسخوان باشد وحشتناک است. بچهی شما میتواند کیلومترها بدود اما آن چند ساعت آزمون مثل مسابقه دوی صد متر است. میتواند هر اتفاقی رخ دهد؛ بد استارت بزند، بند کفشش را درست نبسته باشد، پایش پیچ بخور و فقط صد متر فرصت دارد خودش را نشان دهد و با رکورد قابل قبولی به خط پایان برسد.
قراردادش را گذاشتم جلویش، گفتم فقط چند قرارداد یک ماههاند. بقیه تا آخر بهار تمدید شدهاند. چه اتفاقی افتاده؟ مگر شرایط خودش را نمیداند؟ چرا بهانه دست سرپرستش داده؟ مات مانده بود. مجبور بودم صریح باشم. زندگیاش فرصت آرامش و دلگرمی بیاساس را ندارد. میگفت، بهم گفتند برای ماه بعد دنبال کار بگردم، فکر میکردم شوخیست. شوهرش با پرایدی درب و داغان رانندهی اسنپ است. ۵.۵ نداشتند بچه را آزمونهای دورهای قلمچی برای کنکور پیش رو ثبتنام کند. دیروز رفته توی پارک سر خیابان نشسته گریه کرده پسرش نبیند. اما بچه فهمیده یک خبری است. قول وساطت دادم اما انگار فایدهای ندارد. یک تنه آمار نارضایتی از واحدش را بالا برده. همهی اینها را میفهمم اما آن نگاه که دودو میزد و خیال محصلی درگیر احساس ناامنی دیوانهام کرد.
یک قطار جملههایی گفتم که خودم باورشان ندارم.
من توی این سالها بارها در موقعیتی مشابه قرار گرفتهام . به آدمها گفتهام دنبال کار بگردند. قراردادشان تمدید نمیشود. حتی دوبار مچ دست دونفر را گرفتهام بردهام ناغافل آزمایشگاه تا آزمایش عدم اعتیاد بدهند. اما این یکی چند روز است ولم نمیکند. تا حالا اینطور آب پاکی را روی دست کسی نریختهبودم. والدی / مادری مغرور که حتی گریه نمیکند اما قلبش دارد منفجر میشود و تو مجبوری یادش بیاوری که این همزمانی وحشتناک با ماههای منتهی به کنکور لعنتی را یکطوری (نمیدانم چهطور) باید مدیریت کند. خسارت میتواند جبرانناپذیر باشند. این روزها میگذرند .نباید بهترین فرصت آن پسربچه دچار تهدید شود. اینکه والد بودن همیناست و بچه چهطور وقتی از پس خودت هم برنمیآیی تو را شش دانگ لازم دارد تا چرخهی معیوبی که من و تو تویش دست و پا میزنیم تکرار نشود. ما ها را در همین بزنگاهها درست نفهمیدند. روی ور عاقل کوفتیمان زیادی حساب کردند. اما ما فقط یک بچه بودیم.
نگفتم من همین الآن هم همهاش یک بچهام. خواهرانم هم. من ناامنی و نتوانستن و بیخردی کسانی را که باید بدانند، عقل داشته باشند و مراقبت باشند را میدانم چهقدر بدکوفتیست. که همیشه قلبم مثل سیر و سرکه میجوشد. که اصلن قرار من و دنیا اینجا و اکنون نبود اما همین است که هست.
http://aloochehkhanoom.blogspot.com/2023/12/blog-post_25.html
چند شب پیش مینی سریال "ضد درد"* رو می دیدم. زیاد اهل سریال نیستم مخصوصا اگر طولانی باشه ولی این سریال شش قسمتی انگار چکیده ی اون چیزی ست که باید در مورد صنعت داروسازی و سازوکار کثیف دنیایی که توش زندگی می کنیم، بدانیم. از نت فلیکس بعید بود چنین اثر باارزشی، لابد از دستشون در رفته.
***
امشب خبر مرگ متیو پری یا همان شیندلر سریال فرندز دلم را به درد آورد و داشتم دنبال دلیل این فاجعه می گشتم. می دونستم متیو کودکی سختی داشته و با اعتیاد دست و پنجه نرم می کرده. خودش این ها رو توی کتاب اتوبیوگرافی ش نوشته و مجتبی شکوری هم فایل صوتی ش رو ساخته. کتاب ارزشمندی هست و خوندنش رو توصیه می کنم.
***
حالا این دو پاراگراف چه ربطی دارند؟ حادثه ای که در سال ۹۷ روی جت اسکی برای متیو اتفاق می افته و بستری ش می کنه. برای تحمل درد براش قرص ویکودین تجویز می شه. متیو قبل تر با الکل مشکل داشت ولی ویکودین که یک ترکیب ضد درد شبه مورفینی هست سرآغازی میشه برای یک اعتیاد بسیار جدی تر. خودش در خاطراتش می نویسه که تا روزی ۵۵ قرص بالا مینداخته و بعدتر اعتیاد به اکسی کانتین هم پیدا می کنه. سریال "ضد درد" داستان ابداع و بازاریابی اکسی کانتین رو حکایت می کنه که در یک کلام چیزی نیست جز ترکیبی از هرویین توی یک روکش آهسته رهش. جالبه بدونید پروژهی پایان نامه ی من هم چیزی شبیه همین بود منتها من آسپیرین رو آهسته رهش کردم که خدا رو شکر کسی رو معتاد نمی کنه. سازندگان اکسی کانتین هم با همین ادعا پزشک ها رو ترقیب کردند که این کوفت رو تجویز کنند. وقتی سریال رو می دیدم به این فکر کردم چقدر آدم ها طفلکی و تنها؛ محاصره شده اند بین کمپانی های بی وجدان و پزشک های بی سواد و یک مشت کارشناس طماع که پروانه ی چنین جنایاتی رو صادر می کنند. این وسط اگر آدمی مثل متیو پری در کودکی هم تنها و بی پناه مانده باشد انتظار پایان دیگری هم می شه داشت؟
ترکیب آدم تروما زده و مواد مخدر مثل آتش است و پنبه - می سوزاند و عمرهای عزیز را خاکستر می کند. ما هم می خوانیم و می گذریم و فراموش می کنیم. فکر می کنیم این ها اتفاقاتی ست که برای سلبریتی ها می افتد یا آدمهای ضعیف. فکر می کنیم ما از پسش بر می آییم. همین چند ماه پیش یکی از بهترین دوستان کودکی ام را کوکایین ازم گرفت. برای کاهش وزن استفاده می کرد و یک احمق بی شرفی بهش گفته بود که کوکایین اعتیاد آور نیست.
دوستم هنوز زنده ست اما کم کم از خودش تهی شد جوری که دیگه نمی شناختمش. مثل پوسته ای بود از اون رفیق قدیمی. تماشای زوال و پریشانی ش کابوسی بود که در توانم نبود. حالا چرا دارم این ها رو می نویسم؟ چون هم داروساز هستم و هم جزئی از این سیستم نیستم؛ هر چیزی که روی کارکرد شیمیایی مغز ما اثر بگذارد بالقوه اعتیاد آوره. تمام. مخصوصا برای یک سیستم عصبی زخمی که دنبال مرهمی بیرونی برای آسایش می گردد، خطر دو چندان است. مراقب خودمون باشیم، هیچ فرد و نهاد و سازمانی به فکر ما نیست، حتی اگر متیو پری باشیم.
*painkiller
از وقتی خواندم که بخشی از گرد و غباری که هر روز روی وسایل خانه مینشیند، سلولهای مرده پوست خودمان هستند آنها را به چشم دیگری نگاه میکنم.
اگر بخواهیم ایدهی “ما از خاکیم و به خاک برمیگردیم” را هم جدی بگیریم میشود با اطمینان بیشتری خود را در محاصرهی مردگان ببینیم؛ و این قسمت جالب ماجراست.
تصور کنید هر بار که دستمال در دست میگیرید تا خانهتان را گردگیری کنید در واقع دارید تکههای مردهی خودتان و جنازه غریبهها را پاکسازی میکنید.
در یک روز طوفانی، وقتی باد گرد و خاک زیادی را توی خانه آورده به این فکر کنید که الان چه کسانی روی میز ناهارخوریتان نشستهاند. میشود برای هر تکهای از این گرد و غبار اسمی گذاشت. این آثار به جا مانده از آقای خالقی است؛ مردی که در خانه بچههایش را کتک میزد و در خیابان به غریبهها «نوکرم و مخلصم» میگفت. این قسمتی از خانم شعبانی است؛ زنی که میخواست جهانگرد شود و همه دنیا را زیر پا بگذارد اما هیچ وقت بالاتر از خزر و پایینتر از خلیج فارس را ندید. این تکهای از تن رویاست؛ دختری که فرصت نکرد رویاهایش را در خاک مادری زندگی کند.
هر آنچه در اطرافمان است زمانی زنده و بازیگری از نمایش حیات بوده. حالا میتوانید قبل از کشیدن دستمال روی شیشه بگویید: خداحافظ مرجان، خداحافظ علیاکبر، خدانگهدار خانوادهی پالیزبان.
#آنالی_اکبری
/channel/analiakbari
فکر کنم اول دبیرستان بودم. یکی از بارهایی که نامزد خواهرم، که پسردایی ما هم میشد، اومده بود اهواز به خواهرم سر بزنه بم گفت من یه دوست دوران دانشجویی دارم که دزفول زندگی میکنه اگه حال داری بریم یه سری بش بزنیم. دزفول تا اهواز راهی نبود. با هم رفتیم و رفیقش رو پیدا کردیم. یه پسر بیست و شش هفت ساله بود تو یه خونهی تاریک زندگی میکرد و سهتار میزد. با ما اصلا شبیه مهمون رفتار نکرد. یه چای برامون آورد و بعد نشست یکم سهتار زد. این داماد ما بش گفت تو هنوز عاشق لیلا فروهری؟ یهو چشماش درخشید گفت آره آره. آخ یعنی میشه یه روز برای لیلای عزیزم سهتار بزنم و اون بخونه؟ من پیش خودم گفتم آخه این حرفیه که آدم جلوی دیگران بزنه؟ بعد هم همه میدونن لیلا فروهر با سهتار نمیخونه. اصلا با ساز سنتی نمیخونه. دیدار ما خیلی کوتاه بود. یعنی خودمون فهمیدیم باید زودتر بریم. من دلم برای پسره سوخته بود. تا دم در هم هی خواستم بگم لیلا فروهر با سهتار نمیخونه ولی نگفتم. اون موقع اسمی از افسردگی نشنیده بودم. بعدها فکر کردم پسره افسرده بوده لابد. با اینکه ناف ما رو با درد و بلا بریدهن ولی تا بزرگسالی نمیدونستم افسردگیای هست دکتری هست دوا درمونی هست. بعد در دورانی که عقلرس شدم به خودم گفتم تو هم مشنگی حالا چون طرف نور خونهاش کم بود و از ما پذیرایی نکرد و آرزوی سهتار زدن برای لیلا فروهر داشت یعنی افسردهاس؟ بعدها خودم صد دل عاشق نوشآفرین شدم. فکر کردم انقدر صبر میکنم تا پیر پیر بشه و هیچکس بش توجه نکنه میرم بش میگم من چهل ساله عاشقتم و باش زندگی میکنم. بعد همین فکر رو در مورد گوگوش هم کردم. نمیدونم چه اصراری به خدماترسانی در پیری داشتم. از اول در عشق جانفدا و صبور و دنبالکونبدو بودم. حالا دیگه نگم که تاریخ زندگی من تاریخ چه آرزوها و خواهشهایی بوده و هنوز هم هست. یه بار هادی داشت یه خاطرهی خیالی تعریف میکرد که توش داریوش سر یه قضیهای از ابی ناراحت میشه و باش قهر میکنه، بعد خودش فکراشو میکنه و میبینه نباید باش قهر باشه و باش آشتی میکنه در حالی که ابی تمام مدت اصلا نفهمیده بوده داریوش ازش قهر کرده بوده. منم همین بساط رو دارم. تو ذهنم آشنا میشم، ماجراها پیدا میکنم، عاشق میشم، بعد برام معمولی میشه، بعد فراموشش میکنم در حالیکه طرف هیچوقت نمیفهمه من وجود دارم. راستش تنها جایی هم که تو زندگی فکر میکنم سالمم موقع همین فکرهاست. تازه بعدها هم دیدم که لیلا فروهر یه آهنگ هپروتی عرفانی خونده با دف و مف و سماع و این بساطها که توش صدای سهتار هم میاومد. پس خدا رو چه دیدی. ها؟
http://dead-indian.blogspot.com/2023/08/blog-post_13.html
من گوشههای خانهام را، آن گوشههای کمی که یادش را نداشت را، پر کردم از نشانههایش. می خواهم دردش بدود در جانم و پارهام کند. پیراهنش را آوردهام که بپوشم و به آغوش بکشم. ساعتش را کنار تختم گذاشتهام که به جایش صبحها بیدارم کند... ساعت را خودم خریدم. و هزاربار گفت که این ساعت را تو خریدی... پیراهن را تمام زمستان میپوشید و توی صحبتهای ویدئویی از راه دورمان هم حتی میگفت که این را که تو خریدی پوشیدهام... دوست نداشت برایش چیزی بخرند. مامان که چیزی میخرید اول دعوایش میکرد، بعد میپوشیدش و درنمیآورد و هزاربار میگفت که این از توست. هدیه را جوری قبول میکرد که دهشی از او به ما باشد. روز آخری که دیدمش شروع کرد یک شالگردن جدید بافتن... آخ از دستهای به غایت قشنگش که یک لحظه نمیتوانست از کار بماند. کاموایش را خودم برایش از آن اتاق آوردم. چقدر روشنبخت بودم که بودم و آوردمش. بعد با صفا حرف زدیم. به صفا گفت ببین این را برای تو میبافم. اشتباهی کرد. با آن حال عجول همیشگیاش میخواست بی که یک لحظه تاخیر شود اشتباه را فقط جوری، خوب یا بد، رفع کند. من جعبه سوزنهایش را برایش آوردم و آن جعبه قدیمی نخ و سوزن را جوری ستود و قربانش رفت که دیگر نمیتوانم بیاشک نگاهش کنم. جعبه سوزنها را هم با خودم آوردهام. شال گردن نیمهکاره را گذاشتهام برای صفا.... ماهیتابه رویی بیدستهاش که هیچکس نفهمید چطور خوشمزهترین نیمروها را به آدم تحویل میدهد را هم آوردهام. گذاشتهام لای ماهیتابههای دیگرمان. دوست دارم هر بار غذا میپزم بمیرم از درد، ولی آن زندگیای که میبخشید برگردد توی دلم... بلکه بتوانم باز زندگی کنم. بلکه بتوانم باز شعر بخوانم. بلکه بتوانم یک روز باز آواز بخوانم.... دلم دختری میخواهد که اسمش را پری بگذارم و برایش همه قصههایش را تعریف کنم....
.
http://freethinking.blogfa.com/post/207
فقط به خاطر مامانپری بود که اگر وقتی توانستم و بودم، عارم نیامد از دهنده بودن و چیزی نگرفتن. مامانپری «خود» نداشت. هیچ هیچ. انقدر که گاهی سرزنشش میکردند. که کوچک میکنی خودت را. کوچک نبود. بزرگترینی بود که من دیدم و شناختم.... تمام دلیل بودن را در به دیگران دادن میدید. این سالها بین آن همه خستگی و رنج، عمیقترین رنجش از این بود که آن قدر که میخواست نمیتوانست چیزی به آدمها بدهد. به اشتباه فکر میکرد که نمیتواند. همین چند روزی که گذشته و نیست و تمام آن زندگیها خاموش و خالی شده از دریا دریایی که بیوقفه میبخشید اشتباهش خیلی انکارنکردنیتر است... اما فکر میکرد چیزی ندارد که بدهد و رو آورد به تنها چیزی که برایش مانده بود. صبح تا شب میبافت و میبخشید. تمام خانههای آدمهای دورش را پر کرد از ژاکتها و شالگردنها و کلاههای کوچک رنگیای که بافته بود. خانه ما، خانه من، هر قدمش پر است از مامان پری. هر کیفی که باز میکنم، هر دفتری که نگاه میکنم، کوشه هر کمد و کشویم، چیزی از مامانپری هست... خطی، شعری، هدیهای، خاطرهای. غرق در درد و خستگی هم که بود، اگر میدید کسی از ما دردی و رنجی دارد تمامش غرق درد آن دیگری می شد. مثل روز آخر... که درد مامان را دید و چند برابر آن که از درد خودش میشد غمگین شد....
مامانپری بهترین آدمی بود که من میشناختم. خیلی دقیق بخواهم بگویم، یکی از دوتا بهترین آدمهایی بود که میشناختم. این را اولین بار دبیرستانی بودم که به همین شکل فهمیدم، همان بیست سال پیش که همخانه شدیم، و هیچ لحظهای بعدش نبود که غلظت این کشف برایم کمرنگ شود...
مامانپری، مثل تمام قدیسهای کوچک داستانهای نوجوانیام، در رنج زندگی کرد، و در دیده نشدن. تمام زندگیاش برای دیگران بود و در دیگران معنی پیدا میکرد. اما علیرغم اینها، زندگیکردن را از هر کسی بهتر بلد بود. شوق را. زیبایی را. دیدن را. همیشه داشت زندگی قسمت میکرد. برای ما چند نفر چقدر خوب معلوم بود این... در تمام آن بیست و چند سالی که با هم زندگی کردیم، در غذاهایی که با هم خوردیم، شبهایی که با هم خوابیدیم، سفرهایی که با هم رفتیم؛ سفرهای کوتاهمان به باغ بیرون شهر که بیشتر از هرکداممان ذوقشان را داشت. پارسال آخرینبار با هم رفتیم. خسته آمد و تا که آمد و برگها را و درختها را دید سرشار از زندگی شد باز، سرشار از ذوق دیدن تک تک گلها و برگها و درختها شد باز. برای درخت بزرگ باغ بیشتر از تماممان گریه کرد. همین بار آخر که گفت خستهام از همه چیز، باز گفتیم برویم؟ گفت برویم. و چشمهایش درخشید.
هیچگس قشنگیهای دنیا را به قدر وجود در رنج زندگی کردهاش تقدیر نکرد. هیچ کس قشنگیهای دنیا را به قدر وجود در زنج زندگی کردهاش به ما نشان نداد. تلخ که بودیم با شعر و شوخی به سراغمان میامد، که فقط تلخ نباشیم. چقدر گاهی تلخیهای بیمعنیمان را جدی گرفتیم و دلش را شکستیم. یک وقتهایی که خودمان بودیم و دیگریای نبود، شوخی و جدی میگفت «تو بزن من برقصم». نه بلد بود که برقصد و نه هیچ دوست میداشت. برای زندگی اما، برای با هم بودنمان، ان قدر قدر قائل بود ....
آخ با هم بودنمان.... آخ صندلیهای چهارتاییمان که بیستسال دورش نشستیم و شعر خواندیم و قصه گفتیم. چقدر بحث کردیم. چقدر دیگرانی فکر میکردند از بیتحملیمان است که با مادربزرگمان درباره همه چیز بحث میکنیم، آن هم با این همه اختلاف نسل و اختلاف نظر. از بیصبریمان نبود. مامانپری مادربزرگمان نبود. خاطرات کودکیمان نبود. یکی از چهارتای زندگیمان بود. غیر قابل انکارترین رکن زندگی چهارتاییمان بود. نمیشد که گذر کرد و بحث نکرد. و آن قدر روشن و منصف بود که در بحث کردن باهاش لذتی بود. چقدر از فکر کردنش، و از روشنیاش، یاد گرفتیم.
مامانپری پررنگترین چیز توی تمام گوشههای قشنگ زندگیام است. توی تمام خاطرات قشنگم حضور دارد. توی تمام عکسهایمان هست. و چقدر خوشبخت بودهام که هست... چقدر خوشبخت بودهایم. بعد یک وقت من گذاشتم و رفتم.... شاید جهان هیچ وقت نبخشدم برای آن غصه بزرگی که عارضش کردم. بعد فقط صفا ماند و مامان. حق این است که اذعان کنم که خوش به حال صفا. که بیشتر ماند، و پر کرد جاهای دیگر را و شد همه چیز مانده مامانپری... کاش که من هم مانده بودم... کاش که آدم چیزها را همیشه یک جور میدید...
پدربزرگ مرحوم من، بیذرهای اغراق و به گواه همگان، نابغهی مکانیک بود. متخصص درستکردن همهی چیزهایی که هنوز نه توی بازار و راستهی کارشان و نه حتی هیچجای دیگری، کسی بلد نیست درست کند. همزمان که مرد منزوی و کمحرفی بود، ارتباطاتی را بین اشیا متوجه میشد که هیچ چشم غیرمصلحی امکان دیدنش را نداشت، و همین هم تماشایی و عجیبش میکرد. من اندازهی پسرها و نوههای مذکرش تماشاش نکردم و همراهش نبودم، چون اساسا تعریفی از ارتباط با اناث نداشت و همین زنبلد نبودنش باعث میشد زنها همیشه با سوءتفاهم نگاهش کنند؛ اما یکچیز را خیلی خوب یاد من داد، آنهم بهموقع ناامید شدن بود. هروقت چیزی خراب میشد یا بههرطریقی مشغول تعمیر چیزی بود، یکلحظهی طلایی معروف داشت که مطمئن میشد زحمتش فایدهای ندارد و آن چیز را، هرچی که بود، طوری خراب میکرد که فقط به درد سطل آشغال بخورد. پسرهاش اینطور تعریف میکردند که بابا یا چیزی را درست میکند و یا جوری خرابش میکند که هرگز درست نشود. اوایل خیال میکردم به طبَع خلق تند و زودجوشش، و از روی عصبانیت است اما سالها بعد، وقتی همزیست و همخانه شدیم، فهمیدم این خرابکردن اتفاقا از مسلط بودنش بود. پدربزرگم خیلی خوب میدانست نقطهی ترمیمناپذیری کجاست. متوجه بود که تا کجا باید زحمت بکشد و از کجا به بعد نباید خودش را هدر بدهد. نقطهی اوج نبوغش هم احتمالا همینجا بود، چون مسئله فقط تعمیر نیست؛ مسئله بهینه بودن تعمیر است. اینکه آیا زحمتی که میکشی با نتیجهای که میگیری همخوانی دارد یا نه. و تشخیص دقیق آن نقطه، رازی بود که پدربزرگ من میدانست و من تماشاگر دانشش بودم؛ از میانسالی تا لحظههای آخر زندگیش که مطمئنم کرد این دانش و بینش را نه فقط میان اشیاء، که درمورد ذات زندگی هم داشت.
من بیهیچ مدرک و اثباتی، احتمالا با گواه خون و غریزه، مطمئنم پدربزرگم مُرد چون متوجه شده بود زندگیش اگر تعمیر هم بشود، بعد از مادربزرگم و بعد از همهی اتفاقات بدی که افتاده بود، دیگر بهکارش نمیآید. آچارش را برداشت و محکم کوبید توی سر زندگی، و مُرد. مطمئن و قاطع. به چشم هرکسی غیر از من، احتمالا این گزارهی تلخ و بیزارکنندهایست، اما بیذرهای شلوغ کاری و بزرگنمایی، این عمیقترین دانشی بود که میشد برای کسی به ارث گذاشت. تشخیص مرز باریک تلاش و تسلیم، و جسارت نقطهی پایان گذاشتن وسط مسیرهایی که کسی غیر از تو بیهوده/ضررده بودنش را نمیبیند، شبیه دیدن رگهی باریکی از طلا بود وسط سنگ معدن سخت و انعطافناپذیر زندگی. رگهای که نشانم داد تا کجا میارزد کندن و مبارزه کردن، و از کجا به بعد هدر رفت و حماقت است.
اینکه چرا یکهفته مانده به بیستوهفتسالگیم، پرده از راز بزرگ پدربزرگم برداشتم و اینها را برایتان گفتم، یکراز دیگر است که شاید بعدها نوهام برایتان نوشت. علیالحساب اگر حوصله داشتید، یکفاتحه برای حاجمحمد بخوانید که خوب میدانست تا کجا باید صبر و حوصله بخرج بدهد و کجا باید از کورهی زندگی، در برود.
برای بار چندم مصاحبه ای از کوندرا گوش دادم، جایی که میگفت در چهل و خرده ای سالگی مهاجرت کرده به فرانسه. سنی که آدم زبان دوم را جوری یاد نمیگیرد که بتواند به آن زبان جوک خنده دار بگوید. سنی که دیر است برای یادگیری عمق ظرائف زبان، آن اثری که توضیح دادنی نیست ولی فهم متقابل به دنبال دارد. آن گوشه و کنار از پسکوچههایی که کتاب لغت آدم به پویایی زبان ملیاش تلاقی میکنند و حاصلش مثلا میشود: ج جمالت، م معرفتت.... یا home sweet home، یا
mir ist wurscht...
«مهاجرت در بزرگسالی»، مفهومی است که ایرانیان طی نیم قرن اخیر؛ چه آنکه چمدان در دست، چه آنکه ساکن و چشم به راه نامه و خبر، بسیار باهاش مواجه بوده اند. تفاوتشان با ترکهای آلمان و عربهای فرانسه در این است که مهاجران آنها آزادانه به موطن اولشان در رفت و آمدند، مهاجران ایرانی ولی همیشه اما و اگر در کارشان است. آنها آزادانه به محصولات زبان و فرهنگشان دسترسی دارند. مهاجر ایرانی که سهل است، خانواده اش که ساکن وطنند هم دسترسیشان محدود است.
هر چه به تقویم امروز نزدیک تر میشویم، تعداد مهاجر بزرگسال وجدید زیادتر و طبعا که کیفیت مهاجرت زایل تر است. دیگر حتی تشفی خاصی قرار نیست با مهاجرت اتفاق بیفتد ولی برای نماندن در چنان، به چنین تن میدهد، و بسیار حق هم دارد. این است که زیاد و زیادتر میبینی چه بی ثمر و بی موقع، وقتی اغلب آدمها دوران درس خواندن را سالهاست پشت سر گذاشته اند، ایرانیان مهاجر تازه باید شروع کنند به دانشگاه رفتن آن هم با آداب سرزمین جدید. وقتی باقی جهان تصمیم گرفته اند از کار سوم استعفا بدهند و بروند سر کار چهارم، ایرانی مهاجر تازه دارد اولین نامه تقاضای کار را برای ترجمه میدهد به استاد فلانی. وقتی باقی بچهبیارهای جهان دارند بچه سوم را میفرستند اردو، ایرانی مهاجر تازه دارد فکر میکند اصلا میتواند بچه بخواهد یا نه. وقتی فردی در کشور خودش سوادی نیمه و زبان مادری اش کفایت میکند به داشتن امنیت مالی، ایرانی مهاجر با خورجینی از دستاورد و مدرک و رزومه باید از چندین پله پایین تر شروع کند. اینها ولی از دید من مایه غصه خوردن و نالیدن نیست! اینها را ما مهاجرها باید آسانگیرانه رد کنیم چون واقعا چاره چیست؟ بخواهیم سخت تر بگیریم از آنچه سرنوشت ملیمان برایمان تدارک دیده بود از بدو تولد، چه عایدمان می شود جز تلخی کام از فرط مقایسه؟ من عامدانه مقایسه نمیکنم چون می دانم که کاری بسیار عبث و احمقانه است و نتیجه ای جز سوختن کام و گلو ندارد.
هر بار که به دلیلی میدانم اگر در جایگاه خودم در جهان میبودم نه آنچه که به من عرضه شد، از الآنم موفق تر و امن تر و جلوتر می ایستادم؛ به خودم میگویم: هی، ایرادی ندارد سه بار اضافه تر دانشگاه رفتی تا بتوانی کنار کسی برسی که با یک بارش هم در سرزمین خودش همینجای تو ایستاد. ایرادی ندارد مجبور شدی آنقدر هر بار از صفر شروع کنی که ده سال گذشت و ده سال دیرتر تازه بخواهی چون طفلی نوپا لق لق کنان راه بیفتی تا در بازار کار جای خودت را بیابی. ایرادی ندارد آن روز دو فعل نامربوط را اشتباه گفتی و حرف جدی و مهم ات کلی خنده دار شد جلوی جمع به آن بزرگی. از تو و از تصویر تو در خاطره این جمع، مثلا پنجاه سال دیگر مگر چه می ماند؟ هیچ! اینهمه سختت نشد که حالا این «هیچ» در آینده، برایت مایه خجالت باشد... اینها زندگی تو نیست. اینها تجربه یک روز توست. زندگی تو همان شمع است که می توانی در تیره ترین شبهای وطنت، تیره ترین شبهای خانه ات، تیره ترین شبهای خودت روشن نگهش داری. تو گرامر بی غلط نمیخواهی برای زندگی. تو حسرت ده سال فلان و بیسار به کارت نمی آید برای زندگی. تو مقایسه نمی کنی که چه کسی جلوتر و عقب تر ایستاد. تو فقط آن شمع را میخواهی وقتی در این جهان میلان کوندرایش هم؛ ارباب چنان قلمی، بلد نبود به زبان دوم لطیفه خنده دار بگوید.
http://november25th.blogspot.com/2023/07/life-is-elsewhere.html
زیر دوش ایستادم و از لای موهام خزه، خرده چوب، خاک و سنگریزه (؟) ریخت پایین. خم شدم و خرتوپرتهایی که ازم ریخته بود پایین را مشت کردم و انداختم سطل آشغال. آب از دو طرف سرم روان شد به گوش و گونه و راه پیدا کرد به بینیم. وه. سرم را عقب دادم و به سرعت ایستادم. دوش لاله. دوش! یادت رفته؟
چند روزی که دوبرا هستیم، کسی جز در دریاچه «حمام» نمیکند. ریچوال دوبرا این است که مظاهر شهرنشینی و اجبار را کنار بگذاریم. حمام تعطیل، لباس تعطیل، غذای که روی آتش نشود، تعطیل، خواب روی جای نرم تعطیل، مظاهر شهرنشینی تعطیل، تلفن و اینترنت و از همه مهمتر ساعت و وقت به مثابه تقسیم کننده تعطیل. برنامهریزی و دانستن قدم بعد تعطیل.
بیشتر اینطوریست که خوابمان میآید، میخوابیم، گرممان میشود میپریم توی دریاچه، گشنهمان میشود، یک چیزی کباب میکنیم، حوصلهمان سرمیرود کتاب میخوانیم. باقی اوقات کنههای همدیگر را میجوریم و با احتیاط یک پیچ میدهیم و میکشیم بیرون و با حیرت به دست و پای نفرتانگیزش نگاه میکنیم و «شانس» میآوریم باز.
.
این بار برای خاموش بودن تلفنم روی این حساب کرده بودم که آنتن نداریم، کمی داشتیم. به محض اینکه رسیدیم، تلفنم را خاموش کردم. کم پیش میآید در زندگیام که تلفنم را خاموش کنم. خیلی کم. میترسم خانوادهی اولم به محض اینکه تلفن را خاموش کنم، بمیرند. اضطراب تلفن خاموش مهاجر دارم. اینبار اواسط دوبرا یک لحظهای شد که دیدم فقط دارم به دورازجان نکنه مردنشان فکر میکنم. روشن کردم فوری تلفنم را که نمرده باشند. نمرده بودند. باز با خیال آسوده برگشتم به خاموش. یاد گرفتم این لحظههای اضطرابم را بپذیرم. سرزنش نکنم که چرا تلفن خاموشم مضطربم میکند و مگر قرار ما این نبود که در دوبرا خاموش؟ اما اگر یک چیزی را دربارهی خودم فهمیده باشم این است که قرار، باید با من و برای من روان باشد. در دوبرا و هرجا مناسب دیوانگیهایم اجازه دارم هرکاری میخواهم بکنم وگرنه ریچوالم برعکس خودش میشود. پس از این منبر قربان خودم و رفلکتهایم بروم، باز برگشتم به مکانی که با تنم در آن بودم یعنی دوبرا. دوباره نفس از نو. شالاپ ماهی.
.
دریاچه انقدر زیباست که اصلا نمیشود کتاب خواند. کتاب انقدر خوب است که نمیشود پرید توی دریاچه. درخت انقدر سبز است که مدام باید نسیم را لای برگها تماشا کرد. باد انقد لطیف است که باید موجهای مورموری درخشان روی آب را با کف پا نوازش کرد. خیال انقد فرّار است که مدام باید مثل پروانه دنبالش دوید. آغوش انقدر نرم است که مدام باید چرت زد. هر چرت از روز یک روز نو میسازد.
روی اسکله چوبی درازکشم. یک دست روی سطح آب. کمترین تماس. روی موجهای گرمشده از آفتاب. شیرجه عمیق که بزنی میخواد به موجهای سرد. گاهی یک ماهی میپرد بالا. نفس میگیرد؟ از موجهای سرد فرار میکند؟ از همه بهتر بازی میکند؟ صدای شالاپ نرم لطیف. میافتد توی آب. عمق آب ذهنم را مشغول میکند. هیچجا ننوشته عمقش چقدر است. سایهی ابرها روی سلولیتهای ناشی از باد روی سطح دریاچه. انگار ران و شکم کسی که زندگی را دیده و چشیده. موجهای ریز و درهم لای موجهای بزرگ و برهم گاهی ناشی از یک قایق کوچک روی آب. شالاپ کوتاه یک ماهی دیگر.
.
خیلی منتظر بودیم که باران ببارد. نبارید. اصلا انگار «شانس» با ما بود. توی راه عقب نشسته بود روی کیسهخوابها. چندباری آسمان گرفت و منتظر رگبار چشم دوختیم به ابرهای خاکستری. نگاه به آتش، نگاه به ابرها، نگاه به آتش، به ابرها، انداختن یک چوب بزرگ در آتش یعنی فکر میکنیم که باران نمیبارد. شالاپ نرم و کوتاه ماهی. ابرهای خاکستری نگاهمان کردند و دامنکشان رفتند. آتش زبانه، زغال گداخته. گشنگی. باد که میپیچید لای برگهای درختان توس، انگار صدها هزار پولک در تنالیتههای سبز در آسمان میرقصیدند. رنگ، صدا، بو.
خاطره. خاطره. دود.
.
از بس روی اسکلهی شناور دراز کشیدم، مثل موقعی که از کشتی پیاده میشوی، تنم موج را با خود برداشته و به خشکی برده. موج سرخودم. گهوارهوار. انگار یکی مدام و ملو تکانم میدهد. کرانیو ساکرال. خوشایند. ووومب وومب اشیای ناشناسی در دوردست. شالاپ ماهی. ظهر. چرت.
.
شب که دراز کشیده بودم توی چادر، کمی بالا سمت چپ، فکر کردم درست مثل پارچهی چادر که لای نخهای کِشنده و چوبهای [آهنی] نگهدارنده کش آمده و فضای خوابیدن ما را فرم داده و ایجاد کرده، جهانم را با کش دادن روزهام در دوبرا فرم دادم تا جا شوم. انگار سایزش همان بماند تا دفعهی بعد که ببینیم چقدر گوشههای جهانم را بیشتر میتوانم بکشم. بتوانم توی آن جهان کوتاه خلاصه صاف بایستم و کش و قوس بیایم و دستهایم نخورد به لبههایش. معلوم نیست.
باز حواس پرت پی ابر و آب و برگهای رقصان درخت توس لای نسیم، پولکهای هستی مواج لای باد نیستی رقاص.
عجیب هم نیست واقعا که انقدر قشنگ است.
تازگی ها مدام قلدری می کند. هیکل کوچکش را بلند می کند و روی زمین می کوبد. هر چیز دم دستش را پرتاب می کند. ادای فحش دادن در می آورد. نعره می کشد. گریه می کند. حتی برای مظلومیت خودش روضه می خواند. طبیعی است که در این سن، بچه ها خودداری بلد نباشند. در کتابهای روانشناسی که شوهرم می خواند نوشته است که وقتی چنین رفتاری از کودک سر می زند، نباید او را سرزنش کنید، نباید ترکش کنید، نباید تهدید یا تنبیهش کنید. باید کنارش بنشینید و بگویید عصبانی هستی؟ بی طاقتی؟ می فهمم. حق داری. ولی چاره ای جز صبر کردن نداریم. کنارش بنشینید و با او همدردی کنید و کاری نکنید. من هیچ وقت نتوانستم اینطور رفتار کنم. برعکس دلم می خواست من هم به او ملحق شوم و هر دو با هم خودمان را به در و دیوار بکوبیم و به عالم و آدم فحش بدهیم. اما نمی توانم. حالِ او، تحمل حال خودم را هم سختتر می کند. دلم می خواهد بگیرم و به دورترین نقطه خانه پرتابش کنم. یا حداقل طوری سرش داد بکشم که صدای گریه و نعره اش برای چند لحظه هم که شده به گوشم نرسد. اما اغلب از ترس اینکه به این نقطه برسم، می گویم مامان می رود آن اتاق تا وقتی که تو آرام بشوی و صحنه را ترک می کنم. و هر بار که ترکش می کنم یاد آخرین باری می افتم که خودم همینطور بی ملاحظه و رها پا می کوبیدم و نعره می زدم. همان روزی که مامان، مانتوی سیاه بلندش را پوشید و اِپلهای بزرگش را روی سرشانه ها صاف کرد؛ روسری مربع مشکی که گل های طلایی خوشبو داشت دور گردنش انداخت؛ کیفش را برداشت و در مقابل چشمان بهت زده و سکوت ناگهانی من و خواهرم تهدیدش را عملی کرد. از خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. صدای بسته شدن آن در، هنوز در من طنین می اندازد. به سمت در دویدم و از دستگیره آویزان شدم، اما دستم به قفل بالای در نرسید. در که باز نشد، ما دوباره گریه کردیم، اینبار شدیدتر از قبل. انگار هزاران حنجره در گلویمان زجه می زدند مامان. هر بار که اتاق را ترک می کنم، گریه دخترم همانطور اوج می گیرد و با نفسهای بریده صدا می زند، مامان. و من از خودم متنفر می شوم، در حالیکه جملات کتابهای روانشناسی در سرم تکرار می شوند، درحالیکه صدای بسته شدن آن در پشت سر مامان به خاطرم می آید.
در کتابهای روانشناسی نوشته است که باید با بچه روراست بود. اگر داد زدنش اعصاب شما را به هم می ریزد بی جهت به او نگویید که نباید داد بزنی، چون پرنده ها بیدار می شوند، چون داد نزدن کار درستی است، چون داد زدن گلویت را زخم می کند. بگویید من نمی توانم به تو اجازه بدهم که داد بزنی، چون سرم درد می گیرد، چون من امروز بی حوصله هستم. چون من دلم نمی خواهد تو داد بزنی. اگر ما برای بیان خواسته های خودمان به بچه دلیل بتراشیم، او هم یاد می گیرد تا احساساتش را پشت دلایل قلابی قایم کند. مثلا به جای آنکه بگوید من دلم نمی خواهد به تو بوس بدهم، می گوید من نمی توانم به تو بوس بدهم، چون دیرم شده است. اگر شما با مرز گذاشتن برای خودتان راحت باشید، او همین را هم از شما یاد می گیرد. این استدلال هم به نظرم منطقی می آید و خیلی به دلم می نشیند. مشکل اینجاست که اگر بخواهم با بچه روراست باشم، چیزی برای یاد دادن به او ندارم. دستم برای بزرگ کردن این بچه خیلی خالیست. چطور باید به او خودداری یاد بدهم، در حالیکه خودم بلد نیستم. چطور از او بخواهم روراست باشد، وقتی خودم نه با او، نه با دیگران و نه با خودم روراستم؟ این چیزها را در کتابهای روانشناسی ننوشته است. انگار آن کتابها برای پدران و مادران کامل نوشته شده اند. برای آنان که اگر روراست باشند، چیزی بجز خوبی و درستی ازشان نمی تراود. ما یا باید برای بچه هایمان خودِ بدمان باشیم، یا ادای خوب بودن در بیاوریم. راه میانه ای وجود ندارد.
https://hiddensongzzz.blogspot.com/2023/05/blog-post_21.html
پرسیدم «اسمت چیه؟» گفت «پریماه خانوم.» توی شبی که ماه انگار به نزدیکترین فاصلهاش به زمین در هزار سال گذشته رسیده بود. قبلترش با دوستی پیادهرو را میآمدیم پایین و ماه مدام بین شاخهی درختها گم و پیدا میشد. یک جایی ایستاده بودم، سرم را گرفته بودم بالا و از دوست پرسیده بودم ماه را دیده؟ دیده بود. درشت بود و پرنور و سخاوتمندانه آسمان را روشن میکرد.
پریماه را توی ایستگاه اتوبوس دیدم. نشسته بود توی بغل خواهر بزرگترش و تندتند حرف میزد. بهش گفتم «عین گنجیشک کوچولوها همینجور داری جیکجیک میکنی.» از ایدهام خوشش آمد. از بغل خواهر پرید بیرون و گفت «من بلدم به زبون حیوونا حرف بزنم» و شروع کرد به ماما کردن که یعنی به زبان گاوی حرف میزند و غریدن که یعنی شیر شده. سختش کردم. خواستم به زبان خرسها حرف بزند. زد. زبان اژدها. زد. گفتم پروانه. دهانش را باز و بسته کرد و صدایی ازش درنیامد. گفت پروانهها حرف نمیزنند. اینکاره بود بچه. بعد از اینکه یک دور سلیمان نبی شد برایم پرسید «اسم تو چیه؟» گفتم مریم. تکرار کرد مریم. اسمم از دهن سلیمان نبی که بیرون میآمد دلنشینتر بود انگار. رفت پیش مادرش که دورتر بود و تعریف کرد که من مریمم و با زبان حیوانات باهام حرف زده. مادر از دور لبخند زد و لب گزید که «نگو مریم، بگو عزیزم.» نگفت. و چه بهتر.
اتوبوس رسید و پریماه داد زد «مریم بیا پیش خانوادهی من بشین.» سوار شدیم و پریماه رفت عقب و جلوتر فقط یک صندلی خالی برای من بود. پریماه هنوز داشت داد میزد «مرییییم بیاااا پیش خانواااادهی من.» مردی از روی صندلی بلند شد، به لبخند و گفت اینجا بنشینم. صندلی بغلش خالی بود و پریماه میتوانست بیاید پیش من. آمد. به پیشنهاد مادرش. شنیدم که مادر گفت «تو برو پیشش بشین.» نشسته و ننشسته شروع کرد. اسم مامان و بابا و خواهرش را گفت و خواست من هم «اسم خانوادهم» را بگویم. همهی اتوبوس فهمیدند که اسم برادرم فلان است. همهی اتوبوس فهمیدند که پریماه قبلاً بندر بوده و حالا آمده اصفهان و خانهشان توی کوچهی ۵۶، بنبست فلان است. همه فهمیدند خانهی ما توی کوچهی ۱۶ است و در خانهمان کرمی است. همه فهمیدند پریماه دوست دارد رژ بزند و مادرش میگوید برایت خوب نیست. و دوست دارد فامیلیاش فامیلی مامانش باشد چون مامانش را خیلی دوست دارد. پنج سال و چند ماهش بود بچه فقط.
زنها برمیگشتند عقب نگاهمان میکردند. بعضی قربانصدقهش میرفتند. بعضی به لبخند اکتفا میکردند. یکی پرسید «دختر شماست اینقدر شیرین حرف میزنه؟» خندیدم، گفتم «نه، دوستمه.» پریماه برگشت عقب به مامانش گفت «مامان مریم میگه دوستیم.»
یک جایی وسط این دوستی، آنجا که رسیده بود به بازیانگشتی که من بلدش نبودم، آنجا که پریماه ازم میپرسید «گربه کجا خوابیده؟» و گربه انگشتهای دو دستش بود که توی هم قفل شده بود و من سر درنمیآوردم منطق خوابیدن این انگشتها چیست، یواشکی دستم را که گذاشته بودم روی پام نوازش کرد. تند. فقط در این حد که این دوستی را لمس هم کرده باشد. توی هزار سال گذشته را نمیدانم ولی توی سی و چند سال عمرم تا حالا ماه اینقدر بهم نزدیک نشده بود که انگشتهای کوچکش را بکشد به پشت دستم و نوازشم کند.
بعدتر، وقتی رسیدم خانه، وقتی من بودم و خاطرات روزی که گذشته، از دوستی پرسیدم «تو ماه رو دوست داری؟» گفت «من همه چی رو دوست دارم.» بیانصافی بود. چطور میشد ماه را گذاشت پیش «همه چی»؟ مثلاً ماه را همانقدر دوست داشت که توتفرنگی توی ظرف میوه را. بیانصافی بود ولی میدانستم درستش همین است. که به چیزی یا کسی گیر نکنی. ماه را قد توتفرنگی دوست داشته باشی و برای مردن ماهی توی تنگت گریه نکنی. برای پریماه قد همان یکربعی که باهاش بودی ذوق کنی و ازت که جدا شد و رفت، از شیشهی اتوبوس زل نزنی به دور شدنش و به دستش که توی دست خواهرش است و پیچیدنشان توی کوچهی ۵۶ و با چشم گشتن بین درها که یعنی کدام یکی خانهی آنهاست. بیانصافی بود ولی میدانستم جهان بر مدار همین بیانصافی میگردد و صراحت و گیر نکردن به پریماهها و توتفرنگیها را بدون بو کردن خوردن و ماه را در حد یک نگاه دیدن و گذشتن.
@horuf
همکارم امسال مادربزرگ شد. گذاشت پدر و مادر جدید بی خوابیهای اول را بکشند و استرس حمام اول و افتادن بند ناف و واکسن سوم را تحمل کنند، بعد موهایش را نارنجی کرد و از ما خداحافظی کرد و سوار هواپیما شد با یک ساعت پرواز به همین کشور کناری رفت دیدار نوه اش که دیگر سه ماهه شده بود.
من هر هفته بیشتر مشتاق و کنجکاو نوزاد بودم تا او. من جای او بودم تا از همان ساعات آغاز درد در بیرون در بیمارستان کشیک نمیدادم، قرار نمیگرفتم...
چندی بعد پدرش فوت کرد و بهش ارث بزرگی رسید. چند مزرعه بزرگ در دل آلپ با اصطبل اسبهای عربی و چند تراکتور. گاهی میرود سرکشی و عکسهای اینستاگرام پسند میفرستد به ایمیل گروهی کمپانی. یک شعر کودکستانی آلمانی هست در مورد مادربزرگ مدرنی که در مرغداری سوار موتور میشود و به بینی اش حلقه پیرسینگ دارد و ماهی اش پیپ می کشد و سگش بلد است بشمارد... به همکارم گفتم الان تو مصداق عملی این شعری... گفت واقعا! ولی راستش دوست ندارم به من بگویند مادربزرگ!!
یک روز هم چند کار نیمه تمامش را سپرد به ما و رفت مرز اتریش دیدن و تیمار مادر نود و یک ساله اش که لگنش شکسته بود. از روی نقل قولها و حکایتهای پدربزرگ و مادربزرگم که از کودکی میشنیدم هر سالمندی که لگنش بشکند دیگر کارش تمام است، فکر کردم لابد همکارم هم به زودی باز مرخصی میگیرد و میرود خاکسپاری... که دو هفته بعد برگشت و گفت مادرش از اتاق عمل آمده و فیزیوتراپ دارد و چون هم دیگر مجبور نیست از شوهر سختگیر فقیدش اجازه خاصی بگیرد کلی روحیه گرفته و خودش داده حمامش را برایش بازسازی کنند و تا راهروها همه جا سراسر سفید و مدرن بشود و مشخصا رو به بهبودی است و به زودی خودش دوباره از پس کارهایش برمیاید و... و در آخر گفت امیدوارم مادرم دستکم چند سال دیگر زندگی باکیفیتی را تجربه کند...
تعجبم از کجاست؟ از اینجاست که خودم
نیم قرن از مادرش کوچکترم و چنین امیدی به زندگی ندارم. امیدورزی، خصلتی اکتسابی و یادگرفتنی است.
مادربزرگم از وقتی کودک بودم دچار روماتیسم مزمن و اختلال عصب های عضلانی بود و به مرگ زیاد فکر میکرد و از مردن زیاد می ترسید و از جایی به بعد زندگی را کاملا متوقف کرده بود تا رسیدن آن بهبودی که هرگز اتفاق نیفتاد.
مادرم خیلی زودتر از موقع خودش را در هیأت مادربزرگ میدید و بزرگسالان را حتی با پنج سال اختلاف سن به فرزندی می پذیرفت و حقیقتا آرزوی چندانی جز سلامتی و خوشبختی و رها زیستن ما نداشت! در حقیقت برای خودش تنها آرزویی که قائل بود اینکه ببیند ما خوشیم....
نه فقط اینها، که زنان بسیاری در اطراف من از میانسالی به بعد در بی آرزویی و در کهنسالی خودخواسته ای زیسته اند...
من نمیدانم محیط و آنچه در جغرافیا میگذرد دقیقا چقدر قدرت دارد تا آدم را بی آرزو کند. صرفا یک فرق بزرگ میبینم در میدان دید آدمهای همسن هم نسل در جغرافیای متفاوت. حتی با تغییر جغرافیا و تغییر افق دید، آنچه در درون آدم میگذرد میتواند چندان تفاوت ماهوی نکند...
من یکی، واقعا آرزوی دیدن پنجاه سال دیگر را ندارم.
راستش، بسیار پیش آمده که دنیا و زیستن، حوصله مرا سر ببرد. و فکر میکنم به زنی نود ساله در دامنه آلپ با لگنی مخلوط از استخوان و فلز، که دارد به کیفیت زیست در چندین سال بعدش فکر میکند....فکر میکنم او دورنمایی با بازه ای چندساله میبایست داشته باشد که همزمان با منی که زیر بار بازسازی حمام رفته ام و صد بار این وسط به خودم لعنت فرستاده ام که مگر چند سال زنده ای حالا که کل یک حمام را بریزی بسازی، ول میکردی این دو صباح عمر را... و بعد یکی مثل او، که از کمیت هم گذشته ولی از کیفیت نه...
چقدر در عین تشابه، فرق زیاد است...
https://november25th.blogspot.com/2023/05/meine-oma-fahrt-im-huhnerstall-motorrad.html
نامش تام، مارک، کریس، یا یک نام خیلی معمولی دیگه بود. در همین بار ِسر کوچه، پدیز، دیدمش. عجیب بودن چون در یک و نیم سال گذشته هیچوقت در پدیز ندیده بودمش. بعدش هم دیگر ندیدمش. پلیس بود. میگفت فرداشب قرار است با دخترش وقت بگذراند. در وسط پروسهی طلاق بود. رابطهاش با دختر ۱۲ سالهاش خدشهدار شده بود. خودش تمام عمر هاکی بازی کرده بود. حالا هم به تمام بازیهای هاکی پسر ۸ سالهاش میرفت و خوش میگذشت، ولی هر کاری میکرد این فاصلهی بین خودش و دخترش پر نمیشد. گفت «دخترم بعد از ۱۰ سال رقصیدن، قصد دارد رقص را رها کند و هاکی بازی کند.» با غصه گفتم «میدانی که چرا، نه؟» گفت «فکر میکند میتواند با هاکی بازی کردن به هم نزدیک شویم.» گفتم «منم همسن دختر تو بودم که رابطهام با پدرم خراب شد.» گفت «تو که از سر گذراندی، بگو چیکار کنم؟» گفتم «بهش بگو که تو هم فاصله را میبینی و ازش رنج میبری. بگو که دوستش داری. بگو که دوستش داری اگر هاکی بازی کند، دوستش داری اگر برقصد، و دوستش داری اگر هیچ کاری با زندگیش نکند. بهش بگو که میدانی که بار زندگی سنگینتر از شانههای یک بچهی ۱۲ سالهست، بگو که میدانی طلاق تو و همسرت برای او سخت است، بگو که میدانی که بینتان فاصله آمده، و بگو که با تمام اینها تا همیشه هوایش را داری. و داشته باش. تا همیشه بیقید و شرط پشتش بایست.» گفت «با زبان بگم؟» خندهام گرفت. گفتم «دخترت میداند که دوستش داری؟» گفت «فردا شب قرار است بداند.» :)
https://egregious.blog.ir/post/four-hundred-and-thirty-first