دیروز یکباره پاییز شده بود. شما هم حسش کردید؟ ساعت چهار بعدازظهر هوا رفت به تاریکی پرهراس پاییز. همان عصرهایی که ترس برت برمیدارد که شب شد و به کارهات نرسیدهای، مشقهات تمام نشده و شام نپختهای و خرید نکردهای. همان عصرهای پر از هراس، پر از بوی نارنگی نوبر. ترش و تند. دیروز در مرداد داغ سرم، دلم وصله شد به پاییز و هری ریخت. به جان عزیزتان پاییز بود. تاریک و پر از قارقار و اذان زود هنگام. خودم دیدم با همین چشمهام و آن بغض بزرگ را نباریدم. نگهش داشتم. دندانهام را سر هم فشردم و نگهش داشتم. برای روزی که زنده باشیم و تمام شدن این سیاهی قیرگون کشدار چسبنده را جشن بگیریم. آن روز این بغض بزرگ و سنگین را خواهم بارید که کسی اگر دید خیال کند اشک شادیست.
حکایت ما و زندگی معمولی و آدم معمولی بودن، حکایت دست تنیست در آستانه سقوط به عمق سخت و سنگین دره که تقلا میکند به ریسمان پوسیده بیاویزد. این ریسمان اگر روزی ما را نجات داد، اگر روزی باز به زندگی وصلمان کرد، به خواب آرام، بی آمار کشتگان، بی آمار ابتلا، بیکثرت بیچارهگی، آنوقت که این ریسمان بریده با گرهای متصلمان کرد، ما آدمهای قبلی خواهیم بود؟ ما همان آرزومندان و امیدواران قبل خواهیم بود؟ باز سر آشتی با زندگی خواهیم گرفت؟ باز به نیت گشوده شدن بختهامان سبزه را گره خواهیم زد؟ نمیدانم. اما یک ماهیست این بیت را به دیوار اتاقم درست مقابل چشمانم چسباندهام که حتی توی خواب هم رج میشود در خیال:
«چون رشته گسست میتوان بست
اما گرهی در آن میان هست»
•الهامفلاح
من هیچوقت گوشی طرفم رو چک نمیکنم چون معتقدم کسی که بخواد خیانت بکنه میتونه به صد روش انجامش بده!
من توقع ندارم طرفم دائم بهم زنگ بزنه و پیام بده چون معتقدم توجه باید از ته دل و با اشتیاق باشه.
من نمیخوام در همه حال طرفم منو در الویت قرار بده چون معتقدم رابطهی عاشقانه فقط یکی از جنبههای زندگی هر فردی هست.
من کسی رو مجبور نمیکنم بهم وفادار باشه، توجه کنه یا دوستم داشته باشه چون معتقدم هیچکسی با کنترل و اجبار ساخته نمیشه.
اما اگر متوجه بشم کسی نمیخواد درست و سالم در کنارم باشه نبودن رو انتخاب میکنم!
•بُکاء
دوست داشتنت بهانه بود!
من، تو را
برای "نفسکشیدن" میخواستم
برای زنده ماندن ...
•علی سید صالحی
گفتم تو که عاشق شدی بیا بهم بگو عشق مثل چی میمونه؟
گفت آسمون رو ببین بیا ستاره هارو بشمریم
گفتم نمیخوام جواب منو بده
گفت بشماریم بهت میگم
شروع کردیم به شمردن ستارهها، دراز کشیده بودیم زیر آسمون و حسش خیلی قشنگ بود
گفت دیدی چقدر قشنگه عاشق شدن هم مثل همینه یه حس خیلی قشنگ ولی تلف کردن زندگیته هیچ دستاوردی نداره تهش.
گفتم ولی قشنگه
گفت آره ولی بعد از اینکه تموم میشه تمام اون زندگی تلف شدهت از جلوی چشمات رد میشه.
عاشق نشو بجاش برو ستارههارو بشمار، برو پاتو بزار توی جوب آب خنک، برو توی علف زار بدو، بخواب زیر آسمون، جلوی دریا آهنگ بزار برقص، وقتی ماشین سرعت گرفت دستت رو ببر بیرون از پنجره باد رو بین انگشتات تکون بده اینام قشنگن و خوشحالت میکنن تهشم اشکت برای نبودنشون در نمیاد.
•راحلیسم
آیدا، امید و شیشه ی عمرم!
تمام بدبختیهای من، بازیچهی مضحک و پیش پا افتاده ای بیش نیست. تمام این گرفتاریها فقط یک مگس مزاحم است که با تکان یک دست برطرف میشود.
بدبختی فقط هنگامی به سراغ من میآید که ببینم آیدای من، لبخندش را فراموش کرده است.
•احمدشاملو
به مردی که صدای «دوستتدارم» گفتنش در گوشهایم نمیپیچد،
در قعر سیاهچالههای زندگی، من را چِفت خودش نمیکند،
برایم شعری نمینویسد، شعری نمیگوید ،
شعری نمیخواند،
زمزمههای عاشقانهاش را نمیشنوم،
هیچ اتفاقی از من را نمیداند،
از من رد میشود تا به دیگری برسد،
من را نوازش نمیکند و در چهارچوب آغوشش جای نمیدهد،
به مردی که من را ندید میگیرد و از من و دنیای زنانهام بیخیال میگذرد دل نمیبندم،
به او که حس دوست داشتنیترین موجود دنیا را نمیدهد
قلبم را دو دستی تقدیماش نمیکنم
•فرگل مشتاقی
مادر بزرگ همیشه میگفت عشق صف نون نیست که صبر کنی تا نوبت تو بشه. با صبر بهش نمیرسی. عشق بیهوا در خونهت رو میزنه. اگه نشنوی یا خودت رو به خواب بزنی یه عمر گوشت صدای در میشنوه ولی هیچکس پشت اون در نیست. میگفت اگه در خونهت رو زد و به موقع در رو باز کردی دیگه به بعدش چی میشه فکر نکن. تعارفش کن بیاد تو قلبت. صبر نکن خودش بگه یاالله با اجازهی صاحبخونه من بیام تو... زیادم ناز نکن که اگه در رو زود باز کنم فکر میکنه پشت در خوابیده بودم. بذار فکر کنه. بذار بفهمه قلبت تشنهی صاحاب داشتنه. که قلب بیصاحاب کویر لوت میمونه مادر ...
بعد دربارهی نگهداری از عشق میگفت. از باغبونی که بالای سر گلی که کاشته به انتظار میشینه تا نتیجهش رو ببینه.
میگفت هیچ عشقی تو یه شب محصول نمیده. باید صبور باشی . باید هوای گلی که کاشتی رو داشته باشی.خورشید نبود نورش باشی. اکسیژن نبود نفس بشی واسش... آب نبود به پاش اشک بریزی. به اینجا که میرسید میگفت مادر جون یادت باشه عشق مثل گل میمونه. نه علف هرز... مراقب باش اسیر علف هرز نشی. مراقب باش هیچوقت به پای یه علف هرز اشک نریزی.
•حسین حائریان
ولی صائبتبریزی یه تک بیتی خیلی قشنگ داره که میگه:
دل که رنجید از کسی،
خرسندکردن مشکل است!
مثل حافظ بهش بگید:
«مطمئن باش که مهرت نرود از دل من،
مگر آن روز که در خاک شود منزل من!»
یه افسانه خیلی قشنگ هست که میگه:
اگه کسی به دلت نشست، حتما تویِ باطنش یچیزی هست که صدات کرده یا صداش کردی اون چیز از جنس توئه و تو انگار سالهاست میشناسیش.
•بُکاء
تو اومدی
نگام کردی ولی دور ایستادی
خیلی دور انقد دور که من دیگه یادم رفت
توام ایستاده بودی، دیگه یادم رفت توام اومدی تا اینجا، دیگه حتی یادم نمیومد چرا خودم تا اینجا اومدم. برگشتم لیوان چایی رو بردارم دیدم دو تا لیوان گذاشتم ولی دیگه یادم نبود نه تورو و نه خودم کنار تورو، حالا که دیگه من یادم رفته تو چرا هنوز یادت مونده؟ چرا هنوزم میتونی به یاد بیاری؟ شاید مشکل از منه شایدم مشکل از روزی بود که علاوه بر خاطرات راه برگشت یادت موند.
•راحلیسم
بیکلام
چون زیباست و غم امشب زیادست
برای اشکهایی که به پای زندگی ریختیم
و برای انتظاری که برای مرگ کشیدهییم♡
@Bockaa
دردیست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته میگرید
در من کسی آهسته میگرید.
•هوشنگ ابتهاج
یه دیالوگ خوبی تو فیلم "Hyouka" بود که میگفت:
«تو اسممو میدونی، نه داستانمو
تو لبخندمو میبینی، نه دردمو
تو متوجه چیزایی که رها میکنم میشی، نه زخمام
میتونی حرفامو بخونی، نه ذهنمو.
پس راجبم نه نظر بده و نه قضاوتم کن چون تو فقط قسمتی از من رو میبینی که خودم خواستم بهت نشون بدم»
بوی پاییز میآید رفیق جان!
همین امروز صبح، وقتی پنجره را باز کردم، برگهای شمعدانیام، رنگ باخته بود، مادرم به فکر تنپوشی برای روزهای سرد پیش رو...
و من به اتمام ماهی میاندیشم که سرنوشتمان را به بازی گرفت!
شهریور آرامآرام دستهایمان را جدا کرد
تا پاییز، وقت قدم زدن روی برگهای خزان زده، در دستان دیگری گره بخورد!
تا پاییز، بوسههای نارنجیمان برلبهای دیگری جوانه زند!
تا پاییز، چتر زرد دیگری، برایمان آشیان شود!
تاپاییز، باران همیشگی شود روی گونههایمان!
شهریور لعنتی!
اما اکنون که در آستانهی مهر دیگری هستیم
اکنون که بیوقفه پاییز است
اکنون که دلهامان برای هم تنگ است
برای یک ساعت بیشتر به یاد بیاور
که چقدر هنوز مشتاق آغوش گرمت در این فصل هزار رنگم!
بوی پاییز میآید رفیق جان...
•آرزویزدانی
بهجز حضور تو،
هيچچيزِ اين جهان بيكرانه را جدی نگرفتهام،
حتّی عشق را!
•حسین پناهی
مثلا کلبهی کوچک و دنجی داشتیم در دل یک جنگل سرسبز.
مثلا صدای کلاغها بود و سارها، مثلا بیخبر بودیم از محدودیتها و حصارها.
مثلا کاری به کار هم نداشتیم و سرزنده و مشتاق و خوشبخت زندگی میکردیم. با کسانی که دوست داشتیم هر غروب مینشستیم روی بام یا ایوان و وداع خورشید و رجعت ماه را در نهایت آرامش و شُکوه، تماشا میکردیم. مثلا هوا سرد میشد و کنار شومینه قهوه میخوردیم و کتاب میخواندیم و حرفهای خوب میزدیم. مثلا از رنج و بیماری و اندوه و ظلم، تصوری نداشتیم و ساکن اصیلترین و سبزترین کوچههای بهشت بودیم و بیهیچ تظاهری، حالمان خوب بود.
مثلا باد سرد پاییز میوزید و آغوش مهربانی داشتیم برای پناه گرفتن، یا برگهای خشک و نارنجی میریخت و شور و اشتیاق عجیبی داشتیم برای قدم زدن.
و جهان پر بود از درختهای سبز و چشمههای جوشان و آسمان پر بود از پرندههای آوازخوان و ستارههای درخشان و ابرهای پر باران.
مثلا زیر سقف چوبی و آرام کلبه، با صدای جیرجیرکها میخوابیدیم و با تلنگر نرم آفتاب پشت پنجره بیدار میشدیم.
مثلا برف مینشست پشت شیشهها و دانه میریختیم برای گنجشکها و گرم بودیم میان دیوارها و کِیف میکردیم.
مثلا همهچیز شبیه به یک خیالبافیِ شگفتانگیز بود،
اما حقیقت داشت.
•نرگسصرافیانطوفان
اگر عاشقید ولی حالتان بد است مطمئن باشید دچارِ آدمِ اشتباهی شدید !
این سهمِ شما از عشق نیست ..
عاشقی یعنی حال خوش ..
دو بالی که عشق به شما می دهد، می توانید تا آسمان نهم تا خود خدا اوج بگیرید پس از همین راهی که آمدید دوباره برگردید به اولِ مسیر.. سختی را به جان بخرید تا در ادامه زندگی آسوده باشید
جلوی ضرر را از هر کجا بگیرید منفعت است خودتان از تجربه عشقِ واقعی محروم نکنید شما لایق بهترینید ...
• سیما امیرخانی
مثلا کلبهی کوچک و دنجی داشتیم در دل یک جنگل سرسبز.
مثلا صدای کلاغها بود و سارها، مثلا بیخبر بودیم از محدودیتها و حصارها.
مثلا کاری به کار هم نداشتیم و سرزنده و مشتاق و خوشبخت زندگی میکردیم. با کسانی که دوست داشتیم هر غروب مینشستیم روی بام یا ایوان و وداع خورشید و رجعت ماه را در نهایت آرامش و شُکوه، تماشا میکردیم. مثلا هوا سرد میشد و کنار شومینه قهوه میخوردیم و کتاب میخواندیم و حرفهای خوب میزدیم. مثلا از رنج و بیماری و اندوه و ظلم، تصوری نداشتیم و ساکن اصیلترین و سبزترین کوچههای بهشت بودیم و بیهیچ تظاهری، حالمان خوب بود.
مثلا باد سرد پاییز میوزید و آغوش مهربانی داشتیم برای پناه گرفتن، یا برگهای خشک و نارنجی میریخت و شور و اشتیاق عجیبی داشتیم برای قدم زدن.
و جهان پر بود از درختهای سبز و چشمههای جوشان و آسمان پر بود از پرندههای آوازخوان و ستارههای درخشان و ابرهای پر باران.
مثلا زیر سقف چوبی و آرام کلبه، با صدای جیرجیرکها میخوابیدیم و با تلنگر نرم آفتاب پشت پنجره بیدار میشدیم.
مثلا برف مینشست پشت شیشهها و دانه میریختیم برای گنجشکها و گرم بودیم میان دیوارها و کِیف میکردیم.
مثلا همهچیز شبیه به یک خیالبافیِ شگفتانگیز بود،
اما حقیقت داشت.
•نرگسصرافیانطوفان
اونجا که فریدون مشیری میگه:
تو رفتهای که عشق من از سَر به در کنی
من ماندهام که عشق تو را تاج سَر کنم ...