یه جا صادق هدایت درباره چشم معشوقهش خیلی قشنگ میگه:
«من احتیاج به آن چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود که همهی مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل بکند»
«واقعیت این است که گذشت زمان مرا به تو نزدیک میکند. دیروز، در جاده، به تو فکر میکردم و با خودم میگفتم که اگر تو اینجا بودی چقدر باهم میخندیدیم. خوب میدیدم که تا کجا زندگی روزمرهام را پر کردهای، در کوچکترین جزئیات حضور داری، مو به مو به درونم خزیدهای.»
• نامه آلبر کامو به ماریا کاسارس
یه متن خوندم که میگفت:
“تو موهات مشکی باشه، مشکی قشنگه.
تو لاغر باشی، لاغر بودن قشنگه.
تو بخندی،خنده قشنگه.
هر حرفی بزنی، اون حرف قشنگه.
هر لباسی بپوشی، همون لباسا قشنگ میشن.
چیزای زشتو بپسندی، دقیقا همون چیزا زیبا میشن
می بینی؟ همه چیز وقتی مربوط به توئه قشنگه.
تو تنها معیار زیبایی برای منی.”
بعد از خوندنش فقط از خودم میپرسم
چرا من تاحالا همچنین چیزی رو تجربه نکردم؟
نه من هیچوقت حسادت نکردم
ولی فقط این سوال بیجواب همیشه هست توی ذهنم. چرا برای من نشد؟!
•راحلیسم
شما مگر چشمانتان بسته است؟!
روز اولِ رابطهِ هايتان چشم هايتان را خوب باز كنيد
ببينيد؛تفاهم داريد!
سطح اجتماعي تان بهم ميخورد!
سنِ تان مشكلي ندارد!
دور بودن سردتان نمي كند!
خوب ببينيد و بسنجيد...
گاهي علاوه بر قلب با مغزتان هم فكر كنيد،
بعد بگوييد
تورا براي يك عمر ميخواهم؛
بعد دوستت دارم را به زبان بياوريد...
كلمات جان دارند..
جانمان را نگيريد با اين كلمات..
دل خوش مان نكنيد به شانه هاي مردانهِ تان...
و بعد با وقاحت هرچه تمام،
بعدِ اندي سال رابطه نگوييد ما به دردِ هم نميخوريم..
روز اول كور نبوديد..
ما همان انتخاب هاي خودتان هستيم!
اگر حرمت رابطه را نگه نمي داريد،
حرمت آن كلمات بيچاره را حفظ كنيد..
تا وقتي قلبِ مان "دوستت دارمي" ميشنود،
راهش را كج نكند و برود..
اعتماد را از قلبِ مان نگيريد لطفا...
•یاسمن مهدیپور
من
پاره پاره های تو را
جمع خواهم کرد
و خود در تو خواهم خفت
و تو در من خواهی رویید...
•شیرکو بیکس
متیو پری
بازیگر نقش چندلر توی سریال friends امروز جسدش رو توی خونش پیدا کردن. من خیلی دوسش داشتم و حقیقتا غمدار شدم امروز. دیگه واقعا هیچ فرندزی وجود نخواهد داشت♡
یه جایی توی سریال friends هست که ریچل به راس میگه:
«متاسفم... نمیتونم ببخشمت؛ آخه تو تنها کسی بودی که باور داشتم هیچوقت به من آسیب نمیزنه»
بعضی وقتا نمیتونی ببخشی نه بخاطر کاری که کرده، نه فقط چون هیچوقت انتظار اون کار رو از اون آدم نداشتی. مثل خنجر از پشت روحت رو زخمی میکنه.
من آدم صبوریم خیلی صبور،شاید ساعت ها قضاوتم کنی من به جای شلیک کلمات به سمت مغزت سکوت کنم،شاید نمک بریزی رو زخمم ولی دوا بشم برای زخمای دلت ولی يادت باشه اين صبر كردنا پشتش به دريا نيست! يه روزي مث كوه آتشفشان هرچي جمع شده فوران ميكنه!
نمیگم بترس از روزی که صبرم تموم شه چون قرار نیست جنگ جهانی سوم به پا شه
فقط اون روز دیگه دوسِت ندارم،اون روز هرچقدم با منطقم برات بجنگم نمیتونم باهات هم کلام شم،اون روز ترجیح میدم به جای نگاه کردن به چشمات به پیامای بازرگانی که همیشه حوصله سر بر بودن نگاه کنم
من متنفرم از یهویی رفتنا از یهویی سرد شدنا
نذار بخاطر توی لعنتی کاری رو که دوست ندارم انجام بدم...
•آرزو خلیلی
با کتاب خواندن مشکل داشت
علیرغم اینکه شغلش کاملا مرتبط با کتاب خواندن بود نمیتوانست خودش را مجبور به خواندن داستان کند، یک قرارداد بستیم که او کتابهایی که میخواست بخواند را برای من بخرد و من کتاب را بخوانم و بصورت خلاصه برایش تعریف کنم و هرجا که از نظر خودم نقطه زیبا و مهم بود را برایش بازگو کنم. این قرارداد تا زمانی برپا بود که شغلش را تغییر داد و دیگر نیاز به کتاب خواندن نداشت، انسان عجیبی بود عاشق موسیقی و آثار شوبرت، عاشق عکاسی با دوربین آنالوگ هرچه دوربین قدیمی تر بود بیشتر برای عکاسی تحریکش میکرد. داستانی نوشت و برایم فرستاد بینظیر بود انگار واقعا در کنار داستان قطعهیی از شوبرت برایت پخش میشد، هرگز هنر را به پول نفروخت اصلا برایش اهمیت هم نداشت دست مزد کارش چقدر است مهم این بود کارش را دوست داشته باشد، البته آخرش سر از دیوانهخانه سر در آورد ولی هنوز هم بنظرم بهترین زندگی را کرد، زندگیش در نویسندگی، گوش دادن به خلاصه کتابها، چای سبز، عکاسی، گاها خرید گل و سینمای فرانسه خلاصه میشد. زیباترین بخش زندگیاش این بود که آدمها هیچجایی در زندگی او نداشتند.
•راحلیسم
(متن درباره شخصیست که دیگر وجود ندارد♡)
من معتقدم که :
ناراحت کردن یه آدم مثلِ پرت کردن یه تیر به آسمونه که نمیدونی کجای زندگیت قراره برگرده پایین و یقهی خودتو بگیره.
ولی مطمئن باش که برمیگرده.
نزارقبانی چه قشنگ گفت:
چه فایدهای دارد
نگرانِ من باشی ولی، از من دفاع نکنی؟
خیلی دوستم داشته باشی، اما من را نفهمی؟
جایِ خالیم را حس کنی، اما سراغم را نگیری؟
چه فایدهای دارد...
در بینِ وسایلت باشم اما مهمترینشان نباشم.
راستش یه کم مونده تا بزنم زیر کل بازی...
من دیگه واقعا حوصله اینهمه آدم دورو و حیلهگر رو ندارم، من یه آدم بیسیاستم. اصن مگه باید توی روابط انسانی هم سیاست داشت؟ مگه نمیگفتن سیاست مال کشوراست، من بلد نیستم سیاست داشته باشم، عشوه و ناز و ادا هم بلد نیستم حتی بلد نیستم چجوری دروغ بگم. پس بقیه چرا انقدر بلدن؟ چرا انقدر سیاست دارن؟ چرا من انقد ساده وسط اینام؟
یه دوستی داشتم میگفت با روح زخمی نرو پیش آدما؛ بوی خونت گرگِ درونشون رو بیدار میکنه. برای همین من میخوام دور بمونم از این بازی سیاست، از این بازی روابط پیچیده، بخدا تنهایی شرف داره به این چیزا.
راستش فقط یکم مونده بزنم زیر کل بازی...
•راحلیسم
اینطوری شروع شد که بهش گفتم ببخشین، میشه دستتون رو بذارید رو پیشونی من ببینین تب دارم یا نه؟ گفت بله. دستش رو گذاشت رو پیشونیم، بعد رو قلبم، گفت خیلی تب داری دیوونه، قلبت چرا تند میزنه؟ گفتم آخه آبی خیلی بهتون میاد، قلب آدم تب میکنه از بس که عادت نداره نزدیک قشنگی باشه. گفت من که آبی نپوشیدم، چی میگی؟ گفتم حالا بالاخره که پیراهن آبی من رو میپوشی. خندید.
اینطوری تموم شد که گفتم برو، میخوام تماشا کنم چطوری غیب میشی تو پیچ کوچه. پیراهن آبیم رو داد دستم، گفت نشستمش که بوی من بمونه روش. گفتم باشه. گفت برو وانسّا، برف میاد مریض میشی. گفتم برف نمیاد کو؟ خندید. یه گولّه برف آروم پرت کرد طرفم. گفت برم؟ گفتم یهجوری میپرسی انگار نظر من هم مهمه. غمگین شد. رفت. خواستم بگم ببخشین غمگینت کردم، یه دیقه وایسا بخندونمت بعد برو. دور بود، رفته بود، نگفتم.
برف میومد. وایسادم. بارون میومد. وایسادم. آفتاب شد، مهتاب شد. وایسادم. آخر سر تب کردم. خوابم برد. تو خواب به زنی که صورت نداشت گفتم ببخشین میشه دستتون رو بذارین رو پیشونی من ببینین تب دارم یا نه؟ جواب نداد. نبود. رفته بود. یا هیچوقت نیومده بود. بیدار که شدم، پیراهن آبیم کنارم روی تخت خوابیده بود. بوی زن از پیراهنم سرایت کرد به دنیام. قلبم تند زد. پرنده شدم و از خواب خودم رفتم.
همین...
•حمیدسلیمی
زندگیه دیگه ...
گاهی خسته ت میکنه
خیلی خسته ت میکنه،
اونقد که دوس داری خودکارتو بذاری لای صفحات زندگیت وُ
یه مدت بری سراغ خودت؛
هیچ کاری نکنی، هیچکیو نبینی،
با هیچکی حرف نزنی، حتی نفسم نکشی.
اما مشکل اینجاست
بعد که برمیگردی
میبینی یه نفر خودکارو از لای کتابِ زندگیت بیرون کشیده
و تو هم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی.
گم میشی ..
و هیچی توو دنیا بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگیتی...
•بابک زمانی
انگار که میترسم از تماشا کردنت، تنم مثل آدمای تبدار داغه، چشام عینهو گولهی آتیشه، میترسم اگه بهت زل بزنم، آب بشه برف تنت، تو ندیدی آدم تبدار چجوریه، میسوزه توی خودش، گر میگیره، دستاش آتیشه، لباش آتیشه، مغزش آتیشه، دلش آتیشه.
ندیدی، چون همش سردی. از بس حواست نیس، نمیدونی آدم که غمگین میشه، هواش هوای غروبه، دلگیره، دلش گیره، خندهش نمیاد، دوس داره یکی با اسم کوچیک صداش کنه، دلش نوازش میخواد.
میترسه خودش با اسم کوچیک صدات کنه، یه وقت بهش نگی جانم، که اگه نگی... آخ اگه نگی جانم!
واسه این چیزاس که میترسم، حتی میترسم تماشات کنم، یه وقت آب نشه برف تنت.
آدم تبدار مراقبت میخواد، دلش جانم میخواد.
تو که حواست نیست!
•حمیدرضاداودی
دیشب بحث شد درباره شاملو،
آدم بدی بود؟ نه فقط ماها خیلی زود باور بودیم، شاملو اون لحظه حس کرد و تونست اون احساس رو به زبون بیاره همین. ابراهیم گلستان معشوقه فروغ فرخزاد بود و چندین سال بعد از مرگ فروغ مصاحبهیی ازش دیدم که نشستم برای فروغ گریه کردم بابت اینکه کسی رو انقدر دوست داشت که حتی بعد از مرگش هم اون آدم دوستش نداشت، ابراهیم گلستان صریحا اعلام کرد که اون احساسات رو بعد از چند ماه رابطه دیگه از دست داد. برید نامه های ابراهیم به فروغ رو بخونید دست کمی از شاملو نداشت. دنیا همینه عزیزان دل، باور نکنید احساسات این موجودات دو پای ضعیف رو که امروز میخوان برات بمیرن و فردا یادشون میره اصلا وجود داشتی. باور کنی تو میمونی و یه حوض آرزو که پای اون حرفا ساختی...
•راحلیسم