bolbolibargegoli1397 | Unsorted

Telegram-канал bolbolibargegoli1397 - بلبلی برگ گلی

-

شعر، داستان، متن های ادبی و نقیضه پردازی و......

Subscribe to a channel

بلبلی برگ گلی

‏می‌دانم
‏که این رفتن‌ها
‏از شما شعر
‏و از من
‏شاعر خواهد ساخت.

‏‌ دیدَم ماداک ⁩
‏ترجمه‌ی سیامک تقی‌زاده
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

«زندگی صحنه‌ی بازی است، هنرپیشه‌ی خوب می‌داند که کی زمان ترک‌گفتن صحنه است.»

‏چگونه پیر شویم؛ مارکوس تولیوس سیسرو، فارسیِ علی سیاح
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

لا تُخَيِّبْ راجيكَ
كسی كه به تو اميد بسته را
نااميد نکن

علی بن محمّد
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب
‏باشد اندر پرده بازی‌های پنهان، غم مخور

‏#حافظ
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

دیشب، ۲۶ جولای ۱۹۷۸:
به من یاد داد: «تو نمی‌توانی کسی را که دوست داری رنج بدهی.»

خاطرات سوگواری؛ رولان بارت
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست
چو دیدم، پرتگاهی خوفناکست

ترا کرد آرزوی وصل، خرسند
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند

#پروین‌اعتصامی

🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

صبح آمد و مرغ صبحگاهی

زد نغمه، بیاد عهد دیرین

خفاش برفت با سیاهی

شد پر همای روز، زرین

#پروین‌اعتصامی
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

هر یک از ما در یاد دیگری زندگی
خواهد کرد و این همان جاودانگی‌ست،
السی، چون ورای عشق، زمان وجود ندارد. خوب می‌دانم که وقتی رفتم، تو گریه کردی.

اما من دوست دارم که تو بخندی
و ترانه بخوانی و همیشه به این فکر کنی که آینده مسئله‌ای برای حل کردن نیست،
بلکه رازی‌ست برای کشف کردن...


‏ کافکا و عروسک مسافر 
#جوردی_سیئرا_ای‌فابر

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری
چه جای غم که ز هر شادمان گرو ببری

فرشته‌ای کنمت پاک با دو صد پر و بال
که در تو هیچ نماند کدورت بشری

نمایمت که چگونه‌ست جان رسته ز تن
فشانده دامن خود از غبار جانوری

در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند
تو را خلاص نمایم ز روز و شب شمری

قضا که تیر حوادث به تو همی‌انداخت
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری

روان شده‌ست نسیم از شکرستان وصال
که از حلاوت آن گم کند شکر شکری

ز بامداد بیاورد جام چون خورشید
که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری

چو سخت مست شدم گفت هین دگر بدهم
که تا میان من و تو نماند این دگری

بده بده هله ای جان ساقیان جهان
کرم کریم نماید قمر کند قمری

به آفتاب جلال خدای بی‌همتا
نیافت چون تو مهی چرخ ازرق سفری

تمام این تو بگو ای تمام در خوبی
که بسته کرد مرا سکر باده سحری


مولانا
غزل ۳۰۵۶

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

‍ ‍ ‍ من محتاج آن لحظه‌های دلنشین لبخندم
-لبخندی در قلب-
          علی‌رغم همه‌ چیز

#نادرابراهیمی
روزتان لبخند باران

#موسیقی
#بی‌کلام
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

سیزده ۱۳۵۷
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

بهارِ عمر خواه ای دل
وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و
چون بلبل هِزار آرد

#حافظ
#روزطبیعت
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

جَهان بازتابی از خود شماست اگر خود را از درون دوست بداريد و به خود مهر بورزيد و ارج و ارزش نهيد در زندگی بيرونی نيز همين حالات آشكار خواهد شد!

اگر طالب عشق بيشتری هستيد به خود عشق بورزيد، اگر خواهان پذيرفته شدن هستيد خود را بپذيريد و اگر از اعماق وجودتان خود را محترم شماريد همان سطح احترام را از هستی فراخواهيد خواند...

#دبی_فورد

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

 

همیشه هراسم آن بود
که صبح از خواب بیدار شوم
با هراس به من بگویند
فقط تو خواب بودی
بهار آمد و رفت.....

#احمدرضا‌احمدی
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

بوی باغ و گلستان آید همی
بوی یار مهربان آید همی

از نثار جوهر یارم مرا
آب دریا تا میان آید همی

با خیال گلستانش خارزار
نرمتر از پرنیان آید همی

از چنین نجار یعنی عشق او
نردبان آسمان آید همی

جوع کلبم را ز مطبخ‌های جان
لحظه لحظه بوی نان آید همی

زان در و دیوارهای کوی دوست
عاشقان را بوی جان آید همی

یک وفا می‌آر و می‌بر صد هزار
این چنین را آن چنان آید همی

هر که میرد پیش حسن روی دوست
نابمرده در جنان آید همی

کاروان غیب می‌آید به عین
لیک از این زشتان نهان آید همی

نغزرویان سوی زشتان کی روند
بلبل اندر گلبنان آید همی

پهلوی نرگس بروید یاسمین
گل به غنچه خوش دهان آید همی

این همه رمز است و مقصود این بود
کان جهان اندر جهان آید همی

همچو روغن در میان جان شیر
لامکان اندر مکان آید همی

همچو عقل اندر میان خون و پوست
بی نشان اندر نشان آید همی

وز ورای عقل عشق خوبرو
می‌به کف دامن کشان آید همی

وز ورای عشق آن کش شرح نیست
جز همین گفتن که آن آید همی

بیش از این شرحش توان کردن ولیک
از سوی غیرت سنان آید همی

تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
هر کسی را صد گمان آید همی

مولانا
غزل ۲۸۹۷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

«خیلی مهم است زندگی‌ات را با افرادی بگذرانی که نه تنها خوبی تو را می‌بینند، بلکه تو را به آدم بهتری تبدیل می‌کنند.»

از عشق گفتن؛ ناتاشا لان
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

«آدم هرگز نمی‌تواند از همان اول چنین مرگ‌هایی را باور کند، مرگ عزیزترین کسان را. تنها راهی که می‌ماند نپذیرفتن و نفی واقعیت است، از بس حقیقتی که از این واقعیت سرچشمه می‌گیرد ناگوار است و غیرانسانی.»‌

یادداشت‌های چاپ نشده؛ ۲۴ بهمن ۱۳۵۸.
سوگ مادر؛ شاهرخ مسکوب، به کوشش حسن کامشاد.
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

‏«به افروختن، شعله زدن، تپیدن و پناه بُردن به یکدیگر محتاجیم و این مقصود تنها با پیوند وجودمان حاصل نمی‌شود، باید با شعله روح و دل یکدیگر گُر بگیریم. باید روحمان باهم درآمیزد.»

مرتضی کیوان
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

همیشه آن‌که می‌رود کمی از ما را
‏با خویش می‌برد.

یدالله رؤیایی
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

«به یاد آوردن هم بازشناسیِ گذشته است و هم دوباره از دست دادن آنچه دیگر تکرار نخواهد شد.»

‏ نقش‌هایی به یاد؛ احمد اخوت
ژرف‌نگری- رولان بارت
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

با کمترین عمر و کمترین مجال برای شعر گفتن، بیشترین توفیق ممکن را در زبان فارسی پروین از آن خویش کرده است. از این بابت هیچ کدام از بزرگان قرن حاضر و حتّی قرون گذشتۀ بعد از حافظ، به پای او نمی‌رسند.

پروین عضو خانواده‌ای از خانواده‌های شعر فارسی است که در آن، خِرَد و اخلاق و شرفِ انسانی، اساس ارزش‌ها را تشکیل می‌دهد؛ خانوادۀ فردوسی، ناصر خسرو، سعدی و نظامی. هروقت جامعۀ ایرانی بیمار شود، از قلمرو نفوذ این خانواده خود را برکنار می‌دارد و هرگاه که روی در ساختن و رشد فرهنگی داشته باشد خود را به پناه این خانوادۀ هنری می‌رساند. پدر این خانواده فردوسی است و فرزندان رشیدش عبارتند از ناصرخسرو، نظامی، سعدی و ابن یمین و بهار و دختر جوانشان پروین اعتصامی.

این خانوادۀ شعری با یک خانوادۀ بزرگ دیگر، رقابت و در عین حال، خویشاوندی دارد؛ خانوادۀ سنایی و عطار و مولوی. فرهنگ ایران تعالی و رشد خلّاقیّتِ خویش را در پرتو رقابت این دو خانواده به دست آورده است. معیار سلامت جامعۀ ما را، در طول تاریخ، باید از رهگذر نزدیکی و دوری به این دو خانواده جُست. وقتی هنر و خلاقیت ما از این دو خانواده یا یکی از این دو خانواده دور شده باشد، آثار بیماری روحی و انحطاط در آن آشکار است. (شعر عصر تیموری و صفوی و قاجاری). در مشروطیت نشانۀ بهبود جامعۀ فرهنگی، نزدیکی مجدّد به این دو خانواده، به ویژه خانوادۀ اوّل است، و نشانۀ آشکار بیماری بخش عظیمی از خلّاقیت شعری عصر ما، دوری از این دو خانواده به ویژه خانوادۀ اول است.

ما این بیماری و دورافتادگی را در اثر تقلید کورکورانه از نظریه‌های نقد فرنگی داریم و تا به علاج فلسفی آن برنخیزیم، این بیماری مهلک، روز به روز بدنۀ خلاقیتِ فرهنگی ما را نزارتر می‌کند.

منبع:
با چراغ و آینه، دکتر محمدرضا #شفیعی_کدکنی، انتشارات سخن، ص:459 و 462 و 463
#سالگرد
#پروین‌اعتصامی
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

بهار، همه چیزش با تابستان، با زمستان و با پاییز فرق دارد.

حق است که بهار را یک آغاز پر شکوه بدانیم؛ نه تنها به دلیل رویشی خیره کننده: امروز، بوته ی سبز روشن؛ فردا غرقِ صورتیِ گلِ محمدی؛ امروز، یاسِ بسته ک‌ی خاموش؛ فردا سیلابِ نوازنده ی عطر ...

نه فقط به دلیل این رویش خیره کننده، بل به علت حسی از خواستن، طلبیدن، عاشق شدن، بالا پریدن، فریاد کشیدن، خندیدن، شکوفه کردن، باز شدنِ روح ... 

یک عاشقانه ی آرام
#نادرخان‌ابراهیمی
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی‌زمان؛ اما به‌قدر فهم تو کوچک می‌شود، و به‌قدر نیاز تو فرود می‌آید، و به‌قدر آرزوی تو گسترده می‌شود، و به‌قدر ایمان تو کارگشا می‌شود، و به‌قدر نخ پیرزنانِ دوزنده باریک می‌شود، و به‌قدر دل امیدواران گرم می‌شود. پدر می‌شود یتیمان را، و مادر؛ برادر می‌شود محتاجانِ برادری را…؛ امید می‌شود ناامیدان را؛ راه می‌شود گم‌گشتگان را؛ نور می‌شود درتاریکی‌ماندگان را…؛ عشق می‌شود محتاجان به عشق را. خداوند همه چیز می‌شود همه کس را به‌شرطِ اعتقاد، به‌شرط پاکیِ دل، به‌شرط طهارت روح….

(برگرفته از: نادر خان ابراهیمی. مردی در تبعید ابدی (براساس داستان زندگی ملاصدرای شیرازی). تهران: نشر روزبهان،۱۳۹۰، ص ۲۰۶)

**چهاردهم فروردین زادروز نادرخان ابراهیمی
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

عید نمی‌دهد فرح بی‌نظر هلال تو
کوس و دهل نمی‌چخد بی‌شرف دوال تو

من به تو مایل و توی هر نفسی ملولتر
وه که خجل نمی‌شود میل من از ملال تو

ناز کن ای حیات جان کبر کن و بکش عنان
شمس و قمر دلیل تو شهد و شکر دلال تو

آیت هر ملاحتی ماه تو خواند بر جهان
مایه هر خجستگی ماه تو است و سال تو

آب زلال ملک تو باغ و نهال ملک تو
جز ز زلال صافیت می‌نخورد نهال تو

ملک تو است تخت‌ها باغ و سرا و رخت‌ها
رقص کند درخت‌ها چونک رسد شمال تو

مطبخ توست آسمان مطبخیانت اختران
آتش و آب ملک تو خلق همه عیال تو

عشق کمینه نام تو چرخ کمینه بام تو
رونق آفتاب‌ها از مه بی‌زوال تو

خشک لبند عالمی از لمع سراب تو
لطف سراب این بود تا چه بود زلال تو

ای ز خیال‌های تو گشته خیال عاشقان
خیل خیال این بود تا چه بود جمال تو

وصل کنی درخت را حالت او بدل شود
چون نشود مها بدل جان و دل از وصال تو

زهر بود شکر شود سنگ بود گهر شود
شام بود سحر شود از کرم خصال تو

بس سخن است در دلم بسته‌ام و نمی‌هلم
گوش گشاده‌ام که تا نوش کنم مقال تو


مولانا
غزل ۲۱۵۰

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

ای خوشا رندی که رو در ساحت می‌خانه کرد
چارهٔ دور فلک از گردش پیمانه کرد

سال ها کردم به صافی خدمت میخانه را
تا می صاف محبت در وجودم خانه کرد

دانهٔ تسبیح ما را حالتی هرگز نداد
بعد از این در پای خم، انگور باید دانه کرد

نازم آن چشم سیه کز یک نگاه آشنا
مردم آگاه را از خویشتن بیگانه کرد

چشمهٔ خورشید رویش چشم را بی تاب ساخت
حلقهٔ زنجیر مویش عقل را دیوانه کرد

من که در افسون گری افسانه‌ام در روزگار
نرگس افسون گر ساقی مرا افسانه کرد

دامن آن گنج شادی را نیاوردم به دست
سیل غم بیهوده یکسر خانه‌ای ویرانه کرد

سر حق را بر سر دار فنا کرد آشکار
در طلب منصور الحق همت مردانه کرد

آن چه با جان فروغی کرد حسن روی دوست
کی فروغی شمع با آتش به جان پروانه کرد

#فروغی_بسطامی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

#خاطره‌نگاری
‌سیزده‌ به در به قلم ناصرالدین‌شاه قاجار


شنبه ۱۳ عید، هشتم رجب [۱۳۰۴ هجری قمری برابر با ۱۳ فروردین ۱۲۶۶ خورشیدی]

امروز  سیزدهم عید است، هوای آفتاب بسیار خوب گرم صحیحی بود. فصل بهار و موقع همه‌چیز است. هیچ سال هم سیزده ِ عید را به این خوبی ندیده بودیم که مردم به این ذوق و شوق به گردش بروند و عیش کنند.

صبح، علی‌الرسم سوار شده، رفتیم دوشان‌تپه. ناهار را پیش در عمارت کوه دوشان‌تپه گرم حاضر کرده بودند. عزیزالسلطان را هم پیش فرستاده بودیم رفته بود آن‌جا. جمعیت  در خیابان ِ دوشان‌تپه و راه دولاب که به سمت دوشان‌تپه می‌رفتند، به اندازه‌ای بود که مافوق نداشت.
ده پانزده هزار نفر جمعیت که متصل دُم‌ریز می‌رفتند.

یک‌راست آمدیم بالا، عزیزالسلطان را  دیدم بازی می‌کرد، اما گرمازده شده بود. هوا خیلی گرم بود. بعد با دوربین، شهر و اطراف شهر و همه‌جا را تماشا کردیم. توی باغ و اطراف شهر معرکه بود. از جمعیت و مردم هم متصل دسته‌به‌دسته می‌آمدند.
یک دسته آمدند، ساز داشتند و رقاص جلوی آن‌ها می‌رقصید و دست می‌زدند و می‌آمدند.
یک دسته‌س دیگر، دُهُل و سُرنا داشتند. همین‌طور از  شهر که بیرون آمدند، می‌زدند، تا وارد شدند. ولی خیلی خوب می‌زدند.
این‌همه جمعیت که می‌آمد و می‌رفت،‌ سر ِ استخر هیچ معلوم نبود که آدمی آن‌جا باشد. بعد از تماشا ناهار خوردیم، دوباره تماشا کردیم.

عزیزالسلطان... از طرف گنج‌آباد رفتند.
آن‌ها که رفتند ما هم قدری تماشا کردیم. باز با دوربین، این طرف آن طرف را دیدیم. بعد دیدم خواب دارم، رخت خوابی انداختند، خوابیدیم... .
اعتمادالسلطنه بود، اما نه او روزنامه داشت نه ما هم‌راه آورده بودیم‌ بی‌خود ِ بی‌خود راه می‌رفت. سایر پیش‌خدمت‌ها بودند.

سه ساعت به غروب مانده از خواب برخاسته، دوباره اطراف را با دوربین نگاهی کرده، تماشایی کرده، نمازی خوانده، چای و عصرانه خورده، برخاسته، از در که بیرون آمدیم، دیدم پشت سرم صدایی شد، پایی سُر خورد، نگاه کردم، دیدم علاءالدوله است، پایش روی شن‌ها در رفته، زمین خورده، تمام پوست صورتش رفته است و خون زیادی از روی او می‌آید، و همین‌طور دارد با ما می‌آید.
گفتم: این‌طور خوب نیست، شاید مردم تصور می‌کنند، ما تو را کتک زده‌ایم. جلوی ما برو و روی خودت را بشوی. علاءالدوله یواش رفت زیر کوه و خودش را شست. دیگر از او هم خبر نداریم.
خلاصه ما هم پایین آمده، سوار کالسکه شده، راندیم برای باغ مخبرالدوله.

جمعیت توی صحرا پُر بود و در شُرُف ِ مراجعت‌کردن به شهر بودند. صحرا هم تمام سبز و خرم و خیلی باصفا بود.
راندیم درب بالای باغ مخبرالدوله. کالسکه ایستاد، پیاده شدیم. مخبرالدوله، نیرالملک، مخبرالملک، ناظم مدرسه، میرزا علی‌خان، میرزا جعفرخان، درب در ایستاده بودند، وارد باغ شدیم، باغ خیلی با صفا بود. شیرینی زیادی، تدارک مفصلی، از پیش‌کش و همه‌چیز، مخبرالدوله حاضر کرده بود و حال آن‌که امروز صبح او را خبر کرده بودیم و گفته بودیم بیش از یک قلیان در آن‌جا توقف نخواهیم کرد.
خیلی تدارک کرده بود.

با مخبرالدوله مشغول صحبت شدیم. مخبرالملک تلگرافی آورد به دست ما داد، عرض کرد روزنامه‌ی قصر و پوبلیک‌نیوز است. هر دو خبر عجیب بود.
در پوبلیک‌نیوز نوشته بود که امپراطور روس را  طپانچه زدند. در روزنامه‌ی قصر هم نوشته بودند که حسام‌الملک به جوانمیرخان حمله برده است، [به] توپ بسته است. تفنگ زیادی انداخته، جمعیتی از طرفین مجروح و زخم‌دار شده.
بالأخره جوانمیر زخم‌دار، خودش و کسانش را تمام اسیر و گرفته‌اند و قلعه‌ی او را هم تصرف کرده‌اند.

هر دو خبر عجیبی بود. قدری توی باغ گردش کردیم و پیاده آمدیم باغ لاله‌زار.
از آن‌جا که آمدیم، دیدیم جمعیت زن و مرد معرکه است. زن و مرد و طلاب و سید، پسرهای آقا سیدمحسن، همه‌کس بود.
قدری که رفتیم، زن‌ها دور ما را گرفتند. زن زیادی همه خوش‌گل و خوب دور ما بودند. ما هم با آن‌ها بنا کردیم به صحبت‌کردن.
همین‌طور با زن‌ها صحبت‌کنان آمدیم. مردم همه بشاش و خوش‌دل و خوب بودند. به آخر باغ که رسیدیم، یک زن بلندی دونفر دخترهای خودش را  دست گرفته بود آورد جلو پیش‌کش کرد. مخبرالدوله عقب ما بود، گفتیم این دو دختر را ما به مخبرالدوله بخشیدیم. خنده شد. این خبر به زن مخبرالدوله رسیده بود. شب مخبرالدوله را توی خانه راه نداده بود. شام نداده بود بخورد. هرچه مخبرالدوله قسم می‌خورده است والله بالله این‌طور نیست، می‌گفته است خیر، تو در لاله‌زار زن گرفته‌ای.

خلاصه از باغ لاله‌زار بیرون آمده، سوار کالسکه شده، از در ِ اندرون وارد شدیم... .

نقل از: روزنامه‌ی خاطرات ناصرالدین‌شاه، به‌کوشش فاطمه قاضیها، انتشارات سازمان اسناد و کتاب‌خانه‌ی ملی ایران
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

«بخشیده‌ام، شما هم اگر بخواهید می‌توانید ببخشید؛ آدم زمین نیست که بتواند بار همه این تلخی‌ها را به دوش بکشد.»

نیمه‌ی تاریک ماه؛ هوشنگ گلشیری
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی


به یک ایمای ابرو زنده‌ی جاوید گردیدم
اشارت سوی من کردی ، هلال عید گردیدم

قدم گر رنجه می گردد ، غباری مرحمت فرما
به راه انتظارت ، دیده‌ی امّید گردیدم

گلاب از خوی به مِی آمیختی ، خونم به جوش آمد
به خاکم دُرد جامی ریختی ، جمشید گردیدم

بهارِ رنگ بستم دست‌ پرورد خزان آمد
به هر رنگی که باید در جهان گردید ، گردیدم

گلی از مزرعِ هستی نچیدم جز تهیدستی
سحاب رحمتت را آزمودم ، بید گردیدم

بَرِ من رتبه‌ی دیگر بود در عیب‌پوشی‌ها
بسی آیینه سان در عالم تجرید گردیدم

حزین ، افتادگی‌ها پایه‌ی معراج رفعت شد
شدم تا خاک ره هر ذره را ، خورشید گردیدم

حزین لاهیجی

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

عاشقان را به ترازوی عقل ِ خود مسنج، که عشق از آن منزّه بوَد که او‌ را به ترازوی عقل برتوان سَختن.

# عین‌القضات‌همدانی
🪷🪷

Читать полностью…

بلبلی برگ گلی

هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که مفهوم نشد

اکنون که به چشم عقل در می‌نگرم
معلومم شد که هیچ معلوم
نشد

خیام

Читать полностью…
Subscribe to a channel