@book44_book44
برای علاقمندان به کتابخوانی 📚
طرح کتاب امانی رایگان در
کتابخانه ملک📍
ولنجک
#رکورد جهانی
🔴 لیست #کتابهای_صوتی موجود در کانال #کتاب_باز رو اینجا میتونید مشاهده کنید👇👇👇
✅ @list_book44
@book44_book44
باید از خودت به او برسی ...
برشی از برنامه #کتاب_باز
با حضور #دکتر_رشید_کاکاوند
سرم میآمد ، کاملا طبیعی بود. بالاخره تصمیم گرفتم که بدون تماس تلفنی به خانه دوستم بروم. آخر آخرش این بود که به خانهی او میرفتم و هنوز مهمانش نرفته بود و نمیتوانست پذیرای من باشد دیگر! دنیا که به آخر نمیرسید!
.....
زنگ را که زدم ،بعد از چند دقیقه آمد پایین و بعد از حال و احوال گفت مهمانش هنوز نرفته است. خیلی عذرخواهی کرد. میگفت با مهمانش رودربایستی دارد و نمیتواند من را به داخل دعوت کند. هرچند از این موضوع خیلی ناراحت شدم ، اما حداقل دیدن یکی از دوستان قدیمی در آن روز مزخرف ، میتوانست آرامشبخش باشد.
خداحافظی کردیم و دوستم باز هم عذرخواهی کرد و گفت:
- میدونی؟ داریم راجع به یه موضوع کاری صحبت میکنیم ، حقیقتش من با مهران خیلی رودربایستی دارم و گرنه حتما میگفتم بیای بالا
+ مهران؟! کدوم مهران؟!!
- مهران مدیری
+ جد د د د د دی میگی؟ پسر تو میدونی من آرزوم اینه که برا یه بارم که شده مهران مدیریرو از نزدیک ببینم؟
.....
به همراه دوستم در راهروی ورودی ، در حال نزدیک شدن به درب ورودی خانهاش بودیم و همهی فکر و ذکرم این بود که به مهران مدیری چگونه سلام کنم. چه بگویم؟ چه کار کنم؟ حتما اگر یک جک بامزه تعریف کنم از من خوشش خواهد آمد! یا چطور است مثل یک آدم معمولی با او برخورد کنم؟ اگر او را اصلا آدم حساب نکنم ، توجهش را بیشتر جلب میکنم ، نه؟!!!
آن چند قدم بود و چندین و چند فکر و خیال خلاقانه که در سرم میگذشت! به سرم زد که اگر با یک پشتک وارو جلوی مهران حاضر شوم ، صد در صد از من خوشش میآید و میتوانم با او همکاری کنم. سرتان را درد نیاورم ،مهران مدیری جلوی دوربین کجا و مهران مدیری خانهی دوستم کجا! نه اینکه تحویلم نگیرد، نه ، اما من هر چه بیشتر در جلب توجه او تلاش میکردم ، او کمتر توجه میکرد.
یک جک هم برایشان تعریف کردم. شاید بیمزهترین جکی که خودم شنیده بودم اما آن لحظه هیچ چیز دیگری به ذهنم نمیرسید. دیدار که به پایان رسید ، دوستم به مهران گفت که: "سروش هم اهل نوشتن است ، اگر برنامهای چیزی بود ، خبرش کن ، کارش بد نیست". مهران مدیری هم شماره تماسم را گرفت که در صورت نیاز به من رنگ بزند.
.....
شب شده بود و من در اتاقم روی تختم لم داده بودم که تلفن زنگ زد. مهران بود! گفت که برای کار جدیدش نیاز به بازیگر دارد و من میتوانم برای تست بروم. من هم که تا آن شب حتی یک لحظه هم به بازیگری فکر نکرده بودم و تمام فکر و ذکرم نویسندگی و داستاننویسی بود ، نپذیرفتم و خلاصه خداحافظی کردیم و ...
.....
با خودم فکر کردم که بالاخره هرچه باشد طرف مهران مدیری است و دلم راضی نمیشد که این فرصت را از دست بدهم. فرصتی که من هیچوقت به آن فکر نکرده بودم و شاید هیچ علاقهای هم به آن نداشتم! اما از طرفی هم من را چه به بازیگری؟! من که آرزوی نوشتن بهترین داستانها را داشتم ، حالا بروم بازیگر بشوم؟!!
شب را تا خود صبح با همین فکر گذراندم. از خواب که بیدار شدم با مهران تماس گرفتم و نسبت به پیشنهاد دیشبش اعلام آمادگی کردم.
.....
گروهی که مهران جمع کرده بود ، تقریبا 4-3 نویسنده داشت. یک روز پانزدهتا از نوشتههایم را انتخاب کردم و برای مهران بردم. بعد از اینکه آنها را خواند ششتایشان را پسندید و گفت این ششتا را کار میکنیم. از آن روز به بعد من نوشتههایم را برای مهران میبردم و یکی درمیان میپسندید و خلاصه این ماجرا ادامه داشت تا اینکه من به پرکارترین نویسندهی آن گروه تبدیل شدم و حالا روبروی شما ایستادم و لبخند میزنم و میگویم:
"خوشبختم، سروش صحّت!"
۱) حالا شما فکرش را بکنید اگر من در آن دانشگاه قبول نمیشدم
2) اگر با آن سه نفر که تنشان مثل من خوارش نویسندگی داشت ، آشنا نمیشدم
3) اگر آنروزها حال گرفتهای نداشتم
4) اگر آن روز ظهر! به تولد دعوت نمیشدم
5) اگر در آن تولد به من خوش میگذشت و نمیزدم بیرون
6) اگر به جای راهی شدن به سمت سید خندان ، به سمتی دیگر روانه میشدم
7) اگر ناگهان یاد دوست قدیمی زمان دانشگاهم نمیافتادم
8) اگر کتابفروشیای حوالی سیدخندان نبود
9) اگر صاحبکتابفروشی ، مغازه داران دیگر ، عابران ، آنحاجآقا و آن خانم محترم یک سکه برای تلفن کردن داشتند
10) یا حتی اگر تا آن موقع موبایل اختراع شده بود!
11) و اگر دلم را به دریا نمیزدم و بدون هماهنگی قبلی به خانهی دوستم نمیرفتم
12) یا اگر دوستم نگفته بود که چه کسی مهمان اوست
13) اگر در پایان ملاقات ، دوستم من را به مهران مدیری معرفی نمیکرد
14) اگر آنشب تا صبح اتفاقاتی میافتاد که تصمیم به نرفتن سر قرار با مهران مدیری میگرفتم
15) و اگر مهران مدیری حوصله نمیکرد تا آن پانزده نوشتهی من را بخواند
شاید ، شاید و شاید من "سروش صحت" نمیشدم. هیچ وقت سروش صحت نمیشدم، هیچوقت...!
سروش صحت به ۱۵ شرط! ۱۵ اگر و اما...
@book44_book44
سکانسی از فیلم «فرستاده» ساخته پرویز صیاد
این فیلم که فیلمبرداری آن در نیویورک انجام گرفته و پرویز صیاد در دو نقش در آن حضور دارد، برنده دو جایزه از جشنواره فیلم لوکارنو سوئیس در سال ۱۹۸۳ شد. از دید بسیاری از منتقدان فرستاده بهترین اثر صیاد پس از انقلاب ۵۷ است.
@book44_book44
عشق احساسی است که هر کدام از ما در زمانهای مختلف در زندگیمان آن را تجربه میکنیم. اولین بار همه ما عشق به والدین را تجربه میکنیم و سالها بعد ممکن است شخصی خاص را بهعنوان عشق زندگی خودمان انتخاب می کنیم
مجتبی شکوری
.@book44_book44
ناگفته های پدر..
.
💞یکی از دراماتیک ترین رابطه عاشقانه جهان، رابطه با پدرهاست
چون پُر از نگفته هاست.
.
📚کتاب معرفی شده در این قسمت👈 "پدر بودن و فلسفه" از لون اس.نیس و مایکل دابلیو. آستن
ترجمه: محمد شکری.
@book44_book44
صبحهای یکشنبه اسکوئیلر طومارهای بلندبالایی با خود میآورد، برای حیوانات میخواند و اعلام میکرد میزان تولید محصول در مزرعه تا پانصد درصد افزایش یافته است!
حیوانات دلیلی نمیدیدند که حرف او را باور نکنند، خصوصا که حالا خیلی دقیق به خاطر نمیآوردند اوضاع قبل از شورش چگونه بود.
حیوانات احساس میکردند به غذا نیاز دارند نه به این اعداد و ارقام و آمارها.
📚قلعهی حیوانات
👤جورج اورول
@book44_book44
این صحنه از فیلم بسیار تاملبرانگیز است:
روایتی مینیمال از بازتولید استبداد برای تثبیت اطاعت محض و حذف "پرسشگری" از طریق شرطی کردن دیگران به بیعدالتی. اینهمه اما تحت عنوان یک نام آشنا "تربیت برای جامعه سالم".
🎥 خانه دوست کجاست
👤مرحوم عباس کیارستمی
💢ملوانان چرا حامله می شوند؟
@book44_book44
✍مجتبی لشکربلوکی
در یکی از کشتی های نظامی پیشرفته اروپایی، چندین ملوان زن باردار شدند و با هلی کوپتر به خشکی و سپس به کشورشان باز گردانده شدند. ظاهرا این مساله برای اولین بار نبوده و چند بار تکرار شده. این در حالی است که هر گونه رابطه در این ناوها مطلقا ممنوع است حتی برای زوج های رسمی. خب چرا چنین اتفاقی می افتد؟ مطمئنا این را نمی شود به گردن دزدان دریایی یا عوامل ناشناخته فضایی انداخت. قبل از اینکه به این سوال پاسخ دهم، سه سوال دیگر هم می پرسم و جواب این سه سوال هم عینا همان مانند سوال اولی است.
چرا میلیون ها دلار ارز با نرخ ترجیحی را رانت خواران یقه سفید محترم خوردند و یک لیوان آب هم روش؟
چرا برخی سر جلسه امتحان تقلب می کنند؟
چرا در برخی ادارات درآمد رشوه از درآمد حقوق رسمی بیشتر است؟
نقطه مشترک ملوانان باردار، رانت خواران، متقلبان و رشوه بگیران چیست؟
⭕️تحلیل و تجویز راهبردی:
فساد و هر گونه رفتار غیرقانونی ریشه در چهار متغیر دارد: امکان، توجیه، وسوسه و فشار.
◽️امکان: یعنی آنکه عملا امکان یک رفتار دیگر غیر از رفتار مورد انتظار وجود داشته باشد؟ مثلا شما نمی توانید به یک دستگاه خودپرداز رشوه بدهید و از او بخواهید که به جای ۲۰۰ هزار تومان پول، به شما سیصد هزار تومان پول بدهد. ماشین است و نفهم و غیرقابل مذاکره. پس شما عملا امکان لابی و رشوه ندارید.
◽️وسوسه: یک فکر موذی و اغواکننده است که وارد ذهن می شود و ما را به کاری یا استفاده از موقعیتی یا تجربه کردن چیزی دعوت می کند و گاهی اوقات این دعوت را ادامه می دهد تا در برابرش تسلیم شویم. وقتی شما می بینید که با استفاده از ارز دولتی ارزان می توانیدیک ماهه، معادل ۳۰ سال حقوق یک کارمند درآمد داشته باشید، حداقل یک بار وسوسه می شوید.
◽️فشار: فرض کنید که کالای شما پشت گمرک گیر کرده است و اگر تا هفته بعد ترخیص نشود یک ضرر ده میلیاردی می کنید و نتایج یک عمر زحمت شما بر باد می رود. در چنین موقعیتی شما تحت فشار هستید. یا فرض کنید که فرزند شما بیمار است و تا هفته دیگر اگر عمل نشود می میرد، شما هم پول ندارید، کسی به شما پیشنهاد رشوه می کند! فشار فضا را مساعد می کند برای رشوه، تبانی، تقلب، رابطه غیراخلاقی و ....
◽️توجیه: یعنی اینکه وجدان خود را با یک سری دلایل قانع کنیم. به عبارت دیگر شستشوی اخلاقی دهیم. مثلا به این جملات دقت کنید: همه تقلب می کنند من چرا نکنم؟ همه رشوه می دهند حالا من بچه پیغمبر که نیستم. بابا همه دارند می خورند و می برند، فقط سر ما بی کلاه مونده بود. حتی گاهی اوقات فساد و رفتار غیرقانونی با اتکا به دلایل اخلاقی و اهداف متعالی شستشو داده می شود.
حالا فکر می کنم جواب سوال معلوم شد: کافیست فضای کشتی جنگی را تصور کنید! در آن کشتی هم امکان خطا وجود دارد، هم وسوسه و هم فشار و در نهایت همه این ها با توجیه، شستشوی اخلاقی می شود و می شود آنچه نباید بشود.
رانت خواران، متقلبان و رشوه بگیران دقیقا شبیه ملوانان باردار هستند. وقتی هم امکان فساد هست (رانت دولتی و ارتباط)، هم وسوسه (عادی شدن فساد)، هم فشار (فشار برای یک شبه پول دار شدن و به باقی ثروتمندان پیوستن) و در نهایت توجیه (وقتی هر کسی دستش به هر جایی می رسد می خورد چرا من نخورم)، شما هم باردار (رانت خوار/متقلب/رشوه بگیر/دزد) می شوید.
حذف ارتباطات انسانی، کنترل متقاطع اطلاعات، قاعده ثروتت را از کجا آورده ای، عقوبت های بسیار دردناک، انتشار شفاف نتایج پرونده های مفسدین در مهار فساد موثر است. متاسفانه در کشتی ما هر چهار رکن مربع فساد فراهم است. برای توسعه نیازمند آن هستیم که طراحی های هوشمند انجام دهیم تا مربع فساد در هم شکسته شود.
@book44_book44
طولانی ترین پژوهشی که در تاریخ انسان در مورد خوشبختی انجام شده !
مجتبی شکوری
@book44_book44
دوست به قلم سروش صحت
دوست ، تقدیر گریزناپذیر ما نیست. برادر خواهر پسر خاله و دختر عمو نیست که آش کشک خاله باشد.
دوستی انتخاب است. انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود.
با دوستانمان میتوانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم و سکوت کنیم.
با دوستانمان میتوانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند.
از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم. و اگر مدتی بعد تر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم.
با دوستانمان میتوانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم : امشب نیا حوصله ندارم.
با دوستانمان می توانیم بخندیم می توانیم گریه کنیم می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم می توانیم شادی کنیم می توانیم غمگین شویم میتوانیم دعوا کنیم.
می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است.
و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم.
با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوییم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم :حرف نزن فقط بیا. و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم.
@book44_book44
دوربين مخفى مردم فوق العاده تبریز! آزمایشی که در استرالیا با شکست روبهرو شده بود، در تبریز موفقیتآمیز انجام شد! قدر مردم کشورمونو بدونیم 🙏💚🙏
سروش صحت خرشانس...
در کلاس فیلمنامه نویسی سروش صحت یکی از هنرجوها از رموز موفیقت در عرصهی هنر ، علیالخصوص فیلمنامهنویسی و سینما پرسید، سروش لبخندی زد و رفت گوشهی کلاس و تکیه داد به کنج دیوار و رموز موفیقت را از دیدگاه خودش به سه شاخه تقسیم کرد. در حالی که با دست راستش ، بازوی چپش را ماساژ میداد گفت:
ببینید بچهها ، پیشرفت و موفقیترو از سه راه میشه بهش رسید. برا اینکه سری تو سرا در بیارین و موفق بشین باید یکی از این سه راهی رو که من میگم برید.
یا باید یه پارتی خیلی خیلی خیلی کلفت پیدا کنید.
یا اینکه خیلی حرفهای کار کنید و با تلاش و زحمت و هزارتا درد سر جور واجور و یه عمــــــر خاک خوردن ،شاید آخرای عمرتون بتونید به یه جاهایی برسید.
یا اینکه خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خرشانس باشید.
من خودم سومیش بودم ، خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خرشانس بودم.
.....
دانشگاه ، شیمی میخواندم و آنروزها بزرگترین آرزویم این بود که بتوانم داستانی بنویسیم که توجه همه را به خود جلب کند. داستانی که مثل بمب در شهر صدا کند. شب و روزم بود و این آرزو.
در دانشگاه ، جو ادبیاتی که چه عرض کنم ، هنری هم نبود و کسی به داستاننویسی و این چیزها علاقهای نداشت و همرشتهایهایم همه سرشان در محلول و جدول مندلیف و آزمایشگاه و ... بود. بعد از گذشت مدتی ، بالاخره با سه نفر آشنا شدم که آنها هم مثل من تنشان برای اینجور کارها میخوارید و اهل نویسندگی و داستان و از اینجور حرفها بودند.
معمولا عصرها که بیکار میشدیم ، یک یا دو روز در هفته دور هم جمع میشدیم و داستانها و متنهایمان را برای هم میخواندیم و کلی حال میکردیم. هی ، یادش به خیر...
.....
چند وقتی بود که اصلا حال و حوصلهی چیزی را نداشتم و اعصاب و روانم بدجوری به هم ریخته بود. تقریبا میتوانم بگویم که به نوعی افسردگی دچار شده بودم. نمیدانم ، شاید هم دلم حال و هوای عصرهای دانشگاه و نشستهای داستانخوانی را کرده بود!
اوضاع به همین منوال میگذشت که روزی یکی از دوستانم من را به یک تولد دعوت کرد. اول قصد رفتن نداشتم اما بعد با خودم گفتم ، بروم ، شاید حال و هوایم عوض شود. نکتهی جالب این بود که تولد در ظهر برگزار میشد! این اولین و تا الان آخرین تولدی است که من دیدهام که در ظهر برگزار شود!
خلاصه با هزار امید و آرزو راهی تولد شدم و کلی هم دلم را صابون زده بودم که اگر بروم آنجا و ببینم که یک سری جوان دور هم جمع شدهاند و فلون و فلان ،چه احوالی که به من دست نخواهد داد...!
.....
با سردرد و و افسردگی مضاعف از مهمانها خداحافظی کردم و تولد را ترک کردم. از اولش هم به دلم افتاده بود که این تولد اصلا حال نخواهد داد! آخر من نمیدانم کدام آدم عاقلی تولد را سرظهر میگیرد که آن الاغها گرفته بودند!؟
تا سید خندان پیاده آمدم بلکه کمی حالم عوض شود. هنوز به پل نرسیده بودم که ناگهان یاد چیزی افتادم. یاد خاطرات قدیمی ، یاد یاران ،یاد دوست.
یادم افتاد که خانهی یکی از دوستان دانشگاهی که با هم جلسات داستانخوانی داشتیم ، رسالت است. بدم نمیآمد که با او تجدید دیداری داشته باشم و یادی از قدیمها بکنیم ؛ از ایام شباب! تلفنی آن دور و ورها پیدا کردم و با او تماس گرفتم. خیلی خوشحال شد اما عذرخواهی کرد و گفت مهمان دارد و نمیشود من به خانهاش بروم. گفت تا یکی - دو ساعت دیگر مهمان دارد.
اصلا انگار آنروز ، روز نحس من بود. آن از حال گرفتهام ، آن هم از آن تولد مسخره ، این هم از رفیق قدیمی...! بدتر از این هم میشود؟! بد بیاری پشت بد بیاری... مدتی را همینطور برای خودم پلکیدم و پشت ویترین مغازهها سیر کردم و بعد هم رفتم به یک کتابفروشی.
تورق کتابها که تمام شد ،نگاهی به ساعتم انداختم. حدود یک ساعت و نیم از تماس تلفنی با دوستم گذشته بود. تا آن موقع ، احتمالا دیگر مهمانش رفته بود و من میتوانستم به خانهاش بروم.
با خودم گفتم قبل از اینکه بروم دوباره تماسی با او بگیرم تا از رفتن مهمانش مطمئن شوم. دست که در جیب واماندهام بردم ، دریغ از یک دوزاری،یک تومانی ، بیست ریالی ، چیزی. هیچ! خالی خالی بود. با گردن کج پیش صاحب کتابفروشی رفتم و تقاضای یک سکه برای تلفن کردم. نه تنها او سکهای نداشت ،مشتریان هم هیچکدامشان سکه نداشتند.
از کتاب فروشی زدم بیرون. مغازه های اطراف هم ناامیدم کردند. حالا نوبت به عابرها رسیده بود: " آقا شما سکه دارید؟ خانوم شما خورد هست خدمتتون؟ مادرجان سکه همرات داری؟ برادر یه تومنی داری؟ ببخشید حاج آقا دوزاری خدمتتون هست؟ ، ببخشید من گدا نیستم ولی..."
انگار تخم ملخ را سکه....(ببخشید،اشتباه شد!) انگار تخم سکه را ملخ خورده بود! البته بعید هم نبود،در آن روز گند که روز بدشانسیهای من بود، هر بلایی به
@book44_book44
کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را...
#فروغی_بسطامی
#کتاب_باز
#رشید_کاکاوند