book_archives | Unsorted

Telegram-канал book_archives - کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

-

📖 برای نابود کردن یک فرهنگ، نیازی نیست کتاب‌ها را سوزاند؛ کافی‌ست کاری کنید مردم آن‌ها را نخوانند. 📚 انواع کتاب کمیاب و ممنوعه: رمان، علمی، تاریخی، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، دینی، ادبی

Subscribe to a channel

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

با یه تلنگر کوچولو می‌برتت وسطِ ناکجا آباد و میگه حالا فک کن کجای کاری! بعد آرووم، آرووم دستت رو میگیره و میگه حالا بیا باهم راه درست رو پیدا کنیم. من فکر میکنم این کتاب آقای مارک مَنسون رو فقط و فقط باید #ارشاد_نیک‌خواه ترجمه میکرد تا اینقد خوب از آب و گِل در بیاد.
📌در ضمن بدلیل نبود تیغ سانسور روی سر مترجم باعث شده حقِ مطلب به نحو احسنت ادا بشه. یعنی یه جورایی میشه گفت در و تخته با هم جور شدن و لذتِشو ما بردیم. اصلا دوست ندارم کتاب رو خلاصه وار براتون تعریف کنم! فقط باید بگم اگه آب دستِتون‌ﻪ بزارید زمین و این کتاب رو حتی اگه شده از زیرسنگ تهیه کنید بهتون قول میدم تاثیر عجیبی روی زندگیتون بزاره و رویکردی غیرمعمول به زندگی بهتر براتون ترسیم کنه

/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

نوشتن از این کتاب خیلی سخته چون به نظرِ من این یه کتاب نیست ! آموزشِ یه سبک جدید از زندگیﻪ‌. این کتاب از اون دسته کتاب های‌ﻪ که خونده نمیشه، خورده میشه.
.
من اینجا قصد تبلیغ کتاب رو ندارم. فقط دارم نظراتم رو در مورد کتابی که خوندم رو میگم

/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

هرلحظه در گذشته خود بمیرید.
شما نیازی به گذشته ندارید،
قدرت این لحظه و غنای بودن را احساس کنید✨

"اکهارت تله"

/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

بخش هایی از متن کتاب سمفونی مردگان

آدمیزاد باید بگوید آب، و بخورد. بگوید نفس، و بکشد. وگرنه مرده است.

من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی می تواند بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می کند؟ آدم پر می شود. جوری که نخواهد به چیز دیگری فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد و هیچ گاه دچار تردید نشود.

شب ها وقتی پا در آن خانه بزرگ و سرد می گذاشت همهمه دوردست سالیان دیوار می شد و سکوت می کرد. کاج می شد و وسط حیاط می ایستاد، در می شد و بسته می ماند.

مهار آیدین لحظه به لحظه از کف پدر بیرون می شد. سرکش و رام نشدنی. در زیرزمین حبسش می کردند، او در آن جا چنان سردرگم می شد که تا به سراغش نمی رفتند و اصرار نمی کردند بیرون نمی آمد. کتاب را ازبر می خواند و املا می نوشت. مدتی پول توجیبی اش را قطع کردند. در ماست بندی میدان سرچشمه مشغول شد. پاتیل شیر را هم می زد و روزی یک قران مزد می گرفت. پولش را کاغذ و کتاب می خرید، و پدر را بیشتر می چزاند. براش لباس نمی خریدند، با همان کهنه ها روزگارش را می گذراند. در بند هیچ چیز نبود و تنها به این فکر می کرد که از تخمه فروشی بیزار است، از تکرار زندگی پدر بدش می آید. از خیلی چیزها که بچه ها در چنین سال هایی از عمر دوست دارند، بدش می آمد.

تنهایی و غم غربت در جانش چنگ انداخت، غربتی که در میان شهر آشنا گریبانش را گرفته بود. چقدر انسان تنهاست. مثل پر کاه در هوای طوفانی.

/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

درباره کتاب سمفونی مردگان

داستان کتاب، در اردبیل اتفاق می افتد.
کتاب به شیوه ای است که هر چقدر آن را بخوانی جذابتر می شود. روایت داستان به گونه ای است که می توانم اطمینان بدهم رگه هایی از زندگی هر یک از ما را بیان می کند. باور کنید شب ها زیادی با این کتاب بغض کردم. واقعا زندگی آیدین چه قدر تلخ بود. ما خودمان یک آیدین هستیم و چه قدر آیدین ها در کنارمان هستند.
قلم شیوای عباس معروفی داستان را از بطن جامعه ما در آورده که بگوید مواظب آیدین هایمان باشیم.
آیدینی که شب ها کتاب می خواند و آنقدر می خواند که وقتی می گفتند برای چه می خوانی جواب می داد:

برای این که خودم را پیدا کنم.


/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

سمفونی مردگان کتابیست بسیار تراژدیک و غم‌انگیز اما بسیار زیبا و عالی که برای همیشه در ذهن خواننده باقی خواهد ماند.

از کتاب سمفونی مردگان در حدود نیم میلیون نسخه به فروش رفته است و این کتاب به زبان های آلمانی – انگلیسی – ترکی استانبولی – ترکی آذری و کُردی ترجمه شده است.
/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

‎﮼زیبایی‌اش‌مسخ‌کننده‌بود
‎﮼آنقدری‌که‌می‌توانست‌دستِ‌کم
‎﮼چندثانیه‌تو‌را‌مسحور‌و‌غرقِ‌تماشا‌کند
‎﮼من‌کنارش‌زیبا‌بودم
‎﮼هر‌آدمی‌تنها‌کنارِ‌یک‌نفر‌زیباست
‎﮼آن‌وقت‌می‌شود‌گفت
‎﮼جهان‌هر‌چه‌که‌هست‌زیباست


/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

زندگی مثل یک کتاب است
بعضی فصلها ناراحت کننده و بعضی فصلها شاد
بعضی هیجان انگیزند
اگرفصلی را ورق نزنی هرگز نمیفهمی که درفصل بعدی چه چیزی
انتظارت را میکشید.

/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

سوالاتی که هانا آرنت در کتاب مطرح می‌کند بسیار عمیق و مفهومی هستند

به عنوان مثال چه زمانی، یا در چه مقطعی، مسئولیت فرد در قبال وجدان خویش بر هرگونه مرجع قدرت ارجحیت می‌یابد؟ تا کجا می‌توان «صرفاً» از دستورات پیروی کرد؟ انسان تا کجا می‌تواند دست به عملی غیراخلاقی بزند و همچنان در آرامش به زندگی‌ خویش ادامه بدهد؟ مسئولیت هر یک از افراد در قبال شر و بی‌اخلاقی موجود در دوران دشوارِ جنگ چیست؟ آیا پنهان‌شدن پشت توجیه‌ جبرگرایانه‌ی «اطاعت از دستورات» راه‌ حل و واکنشی درخور است؟

به‌‌زعم آرنت، خودداری از مشارکت شاید جزئی، خصوصی و در ظاهر بی‌تاثیر باشد، اما اگر تعداد افرادی که چنین نگرشی دارند زیاد باشد آنگاه اهمیتشان ظاهر خواهد شد، چرا که «تمام حکومت‌ها، حتی استبدادی‌ترینشان، وابسته به رضایت هستند… و نه فرمان‌برداری… تنها باید لحظه‌ای تصور کرد که چه اتفاقی برای هر یک از این حکومت‌ها خواهد افتاد اگر عده‌ای کافی، حتی بدون مقاومت و طغیانِ فعالانه، دست به کنش «غیرمسئولانه» زده و از حمایت سر باز بزنند».
درنهایت اینکه آیشمن در آلمان نازی که در یک برهه زمانی بسیار قدرتمند بود با عادی بدون خود یکی از بزرگ‌ترین جنایت تاریخ بشر را رقم زد. جنایاتی که اگر با پیروزی نازی‌ها همراه می‌بود احتمالا از آیشمن یک قهرمان می‌ساخت.

/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

اوتو آدولف، پسر کارل آدولف آیشمن و ماریا، پس از شکست نازی‌ها در جنگ جهانی دوم، زندگی مخفیانه‌ای در آرژانتین داشت اما در ۱۱ مه ۱۹۶۰ در حومه بوینس‌آیرس دستگیر و ۹ روز بعد با هواپیما به اسرائیل فرستاده شد تا محاکمه شود. آدولف آیشمن در دادگاه به همراه افراد دیگر به جرم جنایت علیه مردم یهود، جنایت علیه بشریت و جنایت جنگی طی کل دوره رژیم نازی و به خصوص دوره جنگ دوم جهانی محکوم شد.
کتاب حاضر با مروری بر تاریخ گزارشی از روند این دادگاه و شخصیت متهم است.
هانا آرنت در ابتدا به بررسی دادگاه و متهم آن می‌پردازد. دادگاهی که دست‌های پشت پرده تلاش می‌کنند آن را فراتر از چیزی که هست نشان دهند و اصرار دارند که آیشمن به عنوان یک شخص واحد در جایگاه متهم نیست، «در این محاکمه‌ی تاریخی، نه فقط یک فرد، و نه فقط رژیم نازی، بلکه یهودستیزی در سراسر تاریخ است که در جایگاه متهم ایستاده است.» تلاش نخست وزیر اسرائیل و دیگر افراد برای اجرای عدالت در حق مردم یهود در این دادگاه با بحث‌های زیادی همراه است که آرنت نیز در کتاب به آن‌ها می‌پردازد.
پس از بررسی دادگاه و نیت افرادی که قصد دارند آن را شبیه به یک تئاتر برگزار کنند، نویسنده به سراغ متهم می‌رود و توضیح می‌دهد که آدولف آیشمن چگونه به متخصصی در باب مسئله یهود تبدیل شد. همچنین رنج‌ها و سختی‌هایی که مردم یهود که مرحله به مرحله گرفتار آن می‌شدند بررسی و در هرکدام نقش متهم بررسی می‌شود. در این بخش‌هاست که همه فکر می‌کنند و یا انتظار دارند که چهره شیطانی آیشمن آشکار شود اما آرنت می‌نویسد:

شش روان‌پزشک بر «طبیعی»بودن او گواهی داده بودند – می‌گفتند یکی از آن‌ها با تعجب فریاد زده که «وضعیت ایشان از من هم طبیعی‌تر است، مخصوصاً حالا، بعد از این معاینه» و دیگری دریافته بود که کل نگرش روان‌شناختی او، رفتارش در قبال زن و فرزندانش، مادر و پدرش، برادرانش، خواهرانش و دوستانش، «نه تنها طبیعی، بلکه بسیار مطلوب» است – و نهایتاً کشیشی که بعد از اتمام رسیدگی به فرجام‌خواهی آیشمن در دیوان عالی، منظم به دیدار او می‌رفت، خیال همه را راحت کرد و گفت که آیشمن «مردی با اندیشه‌های بسیار مثبت» است. (کتاب آیشمن در اورشلیم اثر هانا آرنت – صفحه ۵۲)

/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

برای مرگ، چیزی به جز قلعه ای ویران جای نگذار

/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

هنگامی که سو از خواب بیدار شد جانسی را دید که با چشمانی تار اما کاملاً باز به پرده سبز کشیده شده خیره شده بود.
جانسی به آهستگی گفت:"پرده را بکش، می‌خواهم ببینم."
و سو هم که بسیار خسته بود این کار را کرد.
اما پس از باران و تندباد شدیدی که در تمام شب باریده بود هنوز بر روی دیوار آجری یک برگ باقی بود. این آخرین برگ بود و هنوز در نزدیکی ساقه‌اش رنگ سبز تیره ای داشت اما گوشه‌های پلاسیده‌اش به زردی می‌زد. این برگ با وقار و شجاعت تمام در حدود شش متری زمین از شاخه ای آویزان بود.
جانسی گفت:"این آخرین برگ است. فکر می‌کردم حتماً در طول شب می‌افتد آخر صدای باد را می‌شنیدم. امروز می‌افتد و من هم با افتادنش خواهم مرد."
سو درحالیکه صورت خسته‌اش را روی بالش گذاشته بود گفت:"عزیزم! اگر به فکر خودت نیستی حداقل کمی به من فکر کن. فکر نمی‌کنی چه بلایی بر سر من می‌آید؟"
جانسی هیچ نگفت. تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده می‌کند.
روز به آخر رسید و حتی در تاریک روشن غروب نیز می‌شد برگ تنهایی را که برروی دیوار به شاخه‌اش چسبیده بود دید. شب هنگام، باد شمالی بار دیگر وزیدن گرفت و باران نیز محکم به پنجره‌ها می‌کوبید و از گوشه بام به زمین می‌ریخت.
وقتی هوا به قدر کافی روشن شد، جانسی دوباره خواست پرده کنار رد. برگ هنوز سرجایش بود.
جانسی برای مدتی طولانی دراز کشید و به آن برگ خیره شد. سپس به سو که بر سر اجاق مشغول هم زدن سوپ مرغ او بود گفت:"سو، من دختر بدی بودم. یک چیزی آن برگ آخر را آنجا نگه داشته است تا به من بفهماند که چقدر گناهکارم. انگار آرزوی مرگ خودش گناهست. حالا می‌توانی برایم سوپ بیاوری و مقداری شیر با کمی شراب و...نه، اول یک آینه دستی برایم بیاور و چندتا بالش اطرافم بگذار تا بتوانم بشینم و وقتی که آشپزی می‌کنی نگاهت کنم.
ساعتی بعد او گفت: "سو، امیدوارم روزی خلیج ناپل را نقاشی کنم."
دکتر بعدازظهر به آنجا آمد و سو هنگام رفتنش به بهانه ای جلوی در ورودی رفت.
دکتر دست نحیف و لرزان سو را در دستش گرفت و گفت: شانسش پنجاه پنجاه است. با مراقبت خوب شما برنده می‌شوید. حالا باید بروم و بیمار دیگری را که در طبقه پایین است ببینم. نامش برمان است. فکر می‌کنم او هم یک نقاش است. او هم ذات الریه گرفته. بیچاره پیرو ضعیف است و بیماریش هم بسیار سخت. امیدی به خوب شدنش نیست. اما امروز به بیمارستان منتقل می‌شود تا کمتر زجر بکشد.
روز بعد دکتر به سو گفت:"خطر برطرف شده. شما موفق شدید. او حالا فقط به تغذیه مناسب و مراقبت نیاز دارد.
آن روز بعدازظهر سو به تختی که جانسی در آن دراز کشیده بود رفت و بازویش را دور او گذاشت:"باید چیزی بگویم. آقای برمان امروز در بیمارستان از ذات الریه مرد. او تنها دوروز بیمار بود. روز اول سرایدار او را پایین در اتاقش درحالیکه به سختی درد می‌کشید پیدا کرد. کفش‌ها و لباس‌هایش کاملاً خیس و سرد بودند. هیچ کس نمی‌دانست او در آن شب وحشتناک بیرون چکار می‌کرده. اما بعد آن‌ها یک فانوس پیدا کردند که هنوز روشن بود و نردبانی که از جایش برده شده بود و چندتا قلم و جعبه رنگی که رنگ‌های سبز وزرد رویش مخلوط شده بودند. عزیزم، از پنجره به آخرین برگ نگاه کن. هیچ وقت از اینکه آن برگ با وزش باد حرکت نمی‌کند تعجب نکردی؟ آه، عزیزم آن شاهکار برمان است. برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد
       
      
/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

داستان آخرین برگ
ا هنری
در بخش غربی میدان واشنگتن و در ناحیه ای کوچک، خیابان‌ها شکلی نامنظم و گیج کننده دارند. این خیابان‌ها چندین بار همدیگر را قطع کرده‌اند و به همین خاطر باریکه‌هایی بینشان ایجاد شده که به آن‌ها می گویند «محله».
این محله‌ها پیچ و خم‌های عجیب و غریبی دارند وهر خیابان یک یا دو بار خودش را قطع می‌کند. یک بارهنرمندی امکان و موقعیت ارزشمندی را ددر این خیابان پیدا کرد. تصور کنید اگر یک مجموعه دار با صورتحساب رنگ‌ها، کاغذها و بوم‌های نقاشی‌اش از این مسیر بگذرد ممکنست همزمان خودش را در حال بازگشت و بدون آنکه پولی پرداخته باشد ببیند!
 
به همین دلیل، خیلی زود پای هنرمندان زیادی به دنیال پنجره‌های شمالی، سرپوش‌های قرن هجده، اتاقک‌های زیرشیروانی و اجاره‌های پایین به روستای قدیمی، جالب و البته عجیب گرینویچ باز شد.
در بالای یک ساختمان آجری سه طبقه که بیشتر به دخمه شباهت داشت سو وجانسی کارگاه هنری کوچکی داشتند. نام دیگر جانسی جوانا بود، یکی از دخترها از ماین آمده بود و دیگری از کالیفرنیا. آن‌ها در رستورانی در خیابان هشتم همدیگر را دیده بودند و علاقه مشترکشان به هنر و سالاد سبب شد آن‌ها به هم ببیشتر نزدیک شوند و با هم یک کارگاه هنری کوچک تشکیل دهند.
آن‌ها در ما می با هم آشنا شدند. اما در نوامبرغریبه ای ناپیدا، سرد و بی احساس که دکترها آن را ذات الریه می‌نامیدند به اجتماع هنرمندان یورش آورد. او با دستان سرد و مرگبارش همه جا قربانی می‌گرفت. در بخش شرقی میدان، با سرعت بیشتری حمله می‌کرد و مردم زیادی را به کام مرگ می‌کشید. اما در محله‌های پر پیج و خم این سوی میدان، به کندی پیش می‌رفت.
آقای ذات الریه را نمی‌توان پیرمردی نجیب، محترم و جوانمرد دانست. دخترکی که به آب و هوای گرم کالیفرنیا عادت داشت برای این پیرمرد خشن و سنگدل ابداً حریف منصفانه ای نبود. اما او به جانسی حمله کرد و جانسی که اکنون به سختی بیمار بود بی حرکت روی تخت فلزی رنگ شده‌اش افتاده بود و از پنچره به دیوار آجری خانه کناری می‌نگریست.
یک روز صبح، دکتر که این روزها سرش خیلی شلوغ بود سو را به جلوی درب ورودی دعوت کرد و درحالیکه تب سنج را تکان می‌داد به او گفت:"شانس زنده ماندش...آه...بگذارید ببینم... یک به ده است. آن هم درصورتی که خودش برای زنده ماندن بجنگد. ظاهراً خانم جوان خودش نمی‌خواهد و تصمیم ندارد خوب شود. ببینم به چیز خاصی فکر می‌کند؟"
سو پاسخ داد:"او...او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند."

"نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً...شاید یک مرد؟"
سو با ریشخند گفت:"یک مرد؟ مگر یک مرد ارز فکر کردنش را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست."
دکتر گفت:"پس مشکلش تنها ضعفست. من هرکاری که از دستم بر بیاید انجام می‌دهم اما هروقت بیمارهای من شمارش معکوس مرگشان رو آغاز می‌کنند قدرت شفا بخشی داروها نصف می‌شود. اگر شما بتوانید کاری کنید که او تنها یک پرسش در مورد مد جدید لباس زمستان بپرسد قول می‌دهم احتمال زنده ماندنش دوبرابر می‌شود."
زمانیکه دکتر آنجا را ترک کرد سو به اتاق کار رفت و مدتی گریست. سپس با تظاهر به اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده و در حالیکه سوت می‌زد با تخته نقاشی‌اش وارد اتاق جانسی شد.
جانسی همچنان روی تخت دراز کشیده بود پتو را روی سرش کشیده بود و صورتش به سوی پنجره بود.
سو که تصور کرد او خوابیده سوت زدن را متوقف کرد سپس تخته نقاشی را آماده کرد و با قلم و جوهر شروع کرد به کشیدن طرح اولیه یک داستان مجله. راه ورود نقاشان جوان به دنیای هنر کشیدن نقاشی برای داستان‌های مجلات است که نویسندگان جوان برای ورود به دنیای ادبیات می‌نویسند.
همین طور که سو شلوار سوارکاری برازنده و عینکی یک چشمی را برای پیکره قهرمان نقاشی‌اش که یک گاوچران بود طراحی می‌کرد چند بار صدایی ضعیف را شنید و به همین خاطر سریع خود را به کنار تخت جانسی رساند.
چشمان جانسی کاملاً باز بودند، او از پنجره به بیرون چشم دوخته بود و می‌شمرد... برعکس می‌شمرد.
"دوازده"، "یازده"،"ده"،" نه"، "هشت" و بعد "هفت " او بدون وقفه می‌شمرد.
سو از پنجره به بیرون نگاه کرد. جانسی چه چیز را می‌شمرد؟ از آنجا تنها حیاطی عریان و دلتنگ کننده به چشم می‌خورد و دیوار آجری ساختمانی که چندم‌تر آن طرف تر قرار داشت و پیچک انگور پیری با ریشه‌های خشک و درهم تنیده‌اش که تا نیمه از آن بالا رفته بود. باد سرد پاییزی چنان برگهای درخت را به یغما برده بود که تقریباً چیزی به جز شاخه‌های عریان آن برروی دیوار کهنه برجای نمانده بود.

سو پرسید:"موضوع چیست عزیزم؟"


/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

.
این کولاژ هولناک "هادی حیدری" ذهنم را پرتاب کرد به صد سال تنهایی مارکز.👈/channel/book_archives/3519 👉
.آنجا که می نویسد: "وقتی کسی مُرده ای در خاک ندارد، تعلق خاطری به آن خاک ندارد"....

اما آنها که این روزها مُردهایشان را در خاک می کنند از این خاک خسته اند!....مُردهایی که کشتگان بی تدبیری اند نه بد تقدیری!... وطن و تن چنان به خاک سیاه نشسته که آدم دیگر نه به آن، که به این دنیا، به خودش و تعلقاتش هم تعلقی ندارد!

در تاریک ترین و منحط ترین زمان و مکان تاریخ ایستاده ایم!....در برابر کسانی که دست به سینه قدرتند و مشت به سینه مردمی می زنند که کارد به استخوانشان رسیده!....مُردگان که هیچ، اینجا زندگان هم دچار مرگ خویی شده اند!...مردگان متحرک!....کوچه پس کوچه های شهر، هر گوشه ای که چشم می اندازی، یکی در سوگ عزیزش نشسته!
دق می دهد این مرگ ها و سوگ هایی که صدای زندگی را در خود خفه کرده اند!....

"از صدا افتاده تار و کمونچه....مُرده می برند کوچه به کوچه!"

/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

اگر بخوام بریده هایی از کتاب رو بزارم باید کلِ کتاب رو کپی کنم ... اما بهترینِ، بهترین ها رو براتون گذاشتم. باشد که همه با هم رستگار شویم:

آدمی که اعتماد به‌نفس داره احساس نیاز نمی‌کنه که ثابت کنه اعتماد به‌نفس داره

دنیای امروز بهت میگه: مسیر یه زندگی بهتر اینه که بیشتر،بیشتر،بیشتر: بیشتر بخر، بیشتر داشته باش، بیشتر پول دربیار، بیشتر بکن، بیشتر باش

انسان عاقل به جای اینکه دنبال لذت ها باشه از دردها اجتناب میکنه

لذت و رنج با هم هستند. اگر یکی را میخواهی باید به همان اندازه خواهان دیگری هم باشی.

به تخم گرفتن یعنی به ترسناک ترین و عمیق ترین چالش های زندگیت نگاه کنی و دست به عملی بزنی که لازمه


/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

ترجمه کتاب خیلی خوب و روان و دلچسبه یعنی لذت میبری وقتی خط به خط میخونی و میری جلو. پیوستگی و ساختار بشدت مناسب و خوب رعایت شده و مثال هایی که در حین موارد بیان میشه ارتباط عجیبی با متن اصلی داره و مطلب رو دقیقا برات جا میندازه.👌
./channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

کتاب #هنر_رندانه_به_تخم_گرفتن
اثر #مارک_منسن

/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

بخش هایی از متن کتاب سمفونی مردگان

انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می شود. و بی کاری بدتر از تنهایی است. آدم بی کار در جمع هم تنهاست.


عشق را باید با تمام گستردگی اش پذیرفت، تنها در جسم نمی توان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدن ها انگار به ریه می رود، و آدم مدام احساس می کند که دارد بزرگ می شود.

من خوب می دانم که زندگی یکسر صحنه بازی است،
من خوب می دانم،
اما بدان که همه برای بازی های حقیر
آفریده نشده اند.


/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

شاید سمفونی مردگان به ظاهر فقط یک رمان باشد، اما در باطن زندگی تک تک ما را با کمی تفاوت شامل می شود. مواظب آیدین های اطرافمان باشیم که براستی که جهل قلدر است.
در قسمت دیگری از پشت جلد کتاب آمده است:

کدام یک از ما آیدینی پیش رو نداشته است، روح هنرمندی که به کسوت سوجی دیوانه اش در آورده ایم، به قتلگاهش برده ایم و با این همه او را جسته ایم و تنها و تنها در ذهن او زنده مانده ایم. کدام یک از ما؟

✔️ شاید جالب باشد بدانید که در کتاب سمفونی مردگان از میان کتاب هایی که آیدین می خواند به موارد زیر اشاره شده است:

باباگوریو

جنایت و مکافات

بینوایان

اودیسه
/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

کتاب سمفونی مردگان

نوع روایت معروفی در سمفونی مردگان منحصر به فرد است. راوی داستان چندین بار عوض می شود و هر بار داستان از دید یک شخص متفاوت بیان می شود. در هنگام خواندن متن کتاب سمفونی مردگان شاهد بازگشت به گذشته در زمان حال هستیم، شاهد عوض شدن مکان هستیم و مدام فضا عوض می شود و…

» شخصیت اصلی داستان سمفونی مردگان آیدین است. یک پسر روشنفکر، شاعر، بسیار فعال و رادیکال که در یک خانواده به شدت سنتی و پدرسالار زندگی می کند.

در این میان، جابر، پدر آیدین از شعر گفتن و کتاب خواندن او هراس داردو او را از همه این کارها و شعر گفتن ها منع می کند و حتی کار را به جایی می رساند که کتاب ها و حتی اتاقش را می سوزاند و عقیده دارد این ها فتنه و اسباب شیطانند. در نهایت فشار روانی روی آیدین زیاد می شود و…
✔️ داستان شعر گفتن آیدین و رفتار جابر با او تنها قسمتی از کتاب سمفونی مردگان است. این کتاب داستان های مختلفی را شامل می شود که از جمله آن ها می توان به موارد زیر اشاره کرد:

برادرکشی

فروپاشی خانواده

عشق

تاثیر مذهب

و…

/channel/book_archives
.

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در شریعت ما غیر ازاین گناهی نیست

#حافظ
#بیست_مهر_ماه


/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم…
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی

نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی….

#حضرت_مولانا
#هشت_مهر
/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

جملاتی از کتاب آیشمن در اورشلیم

اقتضای عدالت این است که متهم تحت پیگرد قرار بگیرد، از او دفاع شود و در معرض قضاوت قرار بگیرد، و هر سؤال دیگری که شاید در ظاهر اهمیت بیشتری دارد -مثلا اینکه «چطور چنین اتفاقی افتاد؟» و «چرا چنین اتفاق افتاد؟»، این سؤال که «چرا یهودی‌ها؟» و «چرا آلمانی‌ها؟»، «نقش ملت‌های دیگر چه بود؟» و «جبهه‌ی متفقین تا چه حد در مسئولیت این ماجرا شریک است؟»، «یهودیان چطور توانستند به‌واسطه‌ی رهبران خود، در نابودی خود شریک شوند؟» و «چرا مانند بره‌ای که با پای خود به مسلخ می‌رود، به استقبال مرگ رفتند؟»- باید مسکوت باقی بماند. عدالت، بر اهمیت {شخص} آدولف آیشمن، پسر کارل آدولف آیشمن پافشاری می‌کند، همان مردی که در آن اتاقک شیشه‌ای که برای حفاظت از جانش ساخته شده نشسته است: متوسط‌القامه است و قلمی و میان‌سال؛ موهای جلوی سرش ریخته، دندان‌هایش بدقواره و چشمانش نزدیک‌بین‌اند و در طول محاکمه گردن نحیفش را مدام به سمت جایگاه قضات دراز می‌کند (حتی یک بار هم رو به‌سوی حضار نمی‌چرخاند) و به‌رغم تیک عصبی‌ای که دهانش باید مدت‌ها پیش از آغاز این محاکمه دچار آن شده باشد، از سر استیصال اما اغلب با موفقیت، بر خود مسلط است. موضوع این محاکمه، اعمال شخص اوست نه مصائب یهودیان، نه مردم آلمان یا کل بشریت، و نه حتی یهودستیزی و نژادپرستی.
/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

کتاب آیشمن در اورشلیم برخلاف آثار دیگر نویسنده، کتابی تاریخی است که در خلال مطالب آن می‌توان تاریخ هولوکاست را مرور کرد و همچنین به شناخت درستی از رژیم نازی‌ رسید. رژیمی که با بهره‌برداری از روش‌های مختلف افراد عادی را به یک جنایتکار تبدیل می‌کند. در این رژیم، فرد – مانند آیشمن – لزوماً شرور نیست و حتی می‌توان گفت احتیاج ندارد شرور باشد، بلکه ساختار بوروکراتیک باعث و بانی ایجاد شر می‌شود و فرد صرفاً با حضور در چنین چرخه‌ای و پیروی از دستورات به یک جنایتکار تبدیل می‌شود.
آیشمن نیز، که فردی عادی بود، برای جلب رضایت افسران ارشد، برای ناامید نکردن پیشوای رژیم نازی، بدون هیچ پرسشی دستورات را اجرا می‌کرد و هیچ‌وقت قادر نبود به نتیجه اعمالش فکر کند و یا حتی خود را در جایگاه طرف مقابل تصور کند. بنابراین معمولی بودن آیشمن در اینجاست که معنی پیدا می‌کند. او معمولی بود چون هیچ سوالی مطرح نمی‌کرد و فقط دستورات را اجرا می‌کرد.
زمانی که اجرای راه‌حل نهایی در دستور کار قرار گرفت، خشونت آن بیش از حد تصور آیشمن بود، اما او شغلش را ترک نکرد و بدون فکر شروع به اجرای دستورات کرد. احتمالاً اگر در اجرای دستورات کوتاهی می‌کرد، از کار کنار گذاشته می‌شد اما جاه‌طلبی آیشمن، فکر اینکه او مورد توجه قرار بگیرد باعث شد تا او به یکی از بزرگ‌ترین جنایتکاران تاریخ تبدیل شود. مسیری که آیشمن دنبال کرد نهایتاً به چیزی انجامید که آرنت آن را ابتذال شر نامید.
نظریه آرنت در کتاب آیشمن در اورشلیم این است که شرهای بزرگ در طول تاریخ بشر به‌طور عام، و به‌طور خاص جنایت عظیم هولوکاست، نه توسط متعصبان کور اتفاق افتاده است نه عامل آن بیماران با مشکلات روانی بوده‌اند بلکه به وسیله مردم عادی که استدلال‌های دولت‌مردان و حکومت‌هایشان را پذیرفته‌اند به اجرا درآورده‌اند رخ داده است و به همین دلیل، از نظر این مردم اعمالشان رفتاری طبیعی بوده‌است

/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

آیشمن در اورشلیم

اثر نظریه‌پرداز سیاسی، هانا آرنت است که پس از نیم‌قرن به فارسی ترجمه شده است.

کتابی که در آن نویسنده به محاکمه آدولف آیشمن – از سران نیروی مخفوف اس‌اس و اجراکنندگان راه‌حل نهایی در جنگ جهانی دوم – می‌پردازد. آرنت در دادگاه حضور داشت و از نزدیک محاکمه آیشمن را دنبال می‌کرد.

/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

قصه #پنجشیر شبیه داستان (آخرین برگ) نوشته اُ.هنری شده . ماجرای دختر بیماری که از پنجره به ریختن برگها درخت نگاه می کند و زنده ماندنش را به نیفتادن آخرین برگ گره میزند
می خواهیم #احمد_مسعود پیرمرد نقاش شود .
انگار نیفتادن این آخرین برگ برای ما مهمتر است تا مردم افغانستان

/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

جانسی به آهستگی پاسخ داد:"شش، انها حالا خیلی سریع‌تر می‌ریزند. سه روز پیش تقریباً صدتا بودند و با شمردنشان سرم درد می‌گرفت. اما امروز ساده است. نگاه کن یکی دیگر هم افتاد حالا فقط پنج تا مانده."
"پنج تا چی عزیزم؟"
"برگ، برگ روی درخت، هنگامی که آخرین برگ بیفتد من هم باید بروم. الان سه روزاست که این را میدانم. مگر دکتر چیزی به تو نگفت؟"
سو با تمسخر گفت:"تاحالا هیچ وقت همچین حرف مسخره ای را نشنیده بودم. برگ‌های ان درخت پیر چه ارتباطی با بیماری تو دارد؟ تو خیلیان درخت را دوست داشتی، درست. اما احمق نباش چون دکتر امروز صبح به من گفت که شانس زود خوب شدنت...بگذار دقیقاً حرفهای او رو بگویم اون گفت شانس خوب شدنت ده به یک است! پس حالا دختر خوبی باش و سوپت را بخور و بگذار من هم نقاشی‌ام را بکشم تا بتوانم آن را به ویراستار بفروشم و برای تو شراب قرمزبخرم و برای خودم استیک خوک.
جانسی درحالیکه چشم به پنجره دوخته بود گفت:"دیگر لازم نیست شراب بخری. یکی دیگر هم افتاد. نه،‌ من سوپ نمی‌خورم. فقط چهارتا مانده. می‌خواهم قبل از اینکه هوا تاریک بشود افتادن آخرین برگ را ببینم. آنوقت من هم خواهم رفت."
سو بالای سر جانسی خم شد و گفت:"جانسی عزیزم، به من قول بده که چشمانت را ببندی و بیرون را نگاه نکنی تا کار من تمام بشه. باید نقاشی را فردا تحویل بدهم. به نور احتیاج دارم وگرنه پرده‌ها را می‌کشیدم."
جانسی خیلی سرد جواب داد:" نمی‌توانی در یک اتاق دیگر نقاشی کنی؟"
سو گفت:"ترجیح می‌دهم اینجا پیش تو بمانم و دیگر هم نمی‌خواهم به آن برگهای مسخره زل بزنی و آن‌ها را بشماری!"
جانسی گفت" پس هروقت کارت تمام شد صدایم کن. چون می‌خواهم افتادن آخرین برگ را ببینم. از فکر کردن و انتظار کشیدن دیگر خسته شده‌ام. می‌خواهم خود را رها کنم و مانند آن برگهای خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم."
سپس چشم‌هایش را بست و چون مجسمه ای فروافتاده، آرام و بی حرکت به خواب رفت.
سو گفت: "سعی کن بخوابی، من باید بروم برمان را صدا کنم که بیاید و برایم مدل معدنچی پیر بشود. یک دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. بخواب تا برگردم."
برمان پیرمرد نقاشی بود که در طبقه همکف ساختمانشان زندگی می‌کرد. بیش از شصت سال سن و ریش سفید بلندی داشت. او هنرمندی شکست خورده بود که همیشه به دنبال خلق شاهکاری بود که هرگز آن را خلق نکرد. درواقع سال‌ها بود که دیگر بسیار کم نقاشی می‌کرد و با مدل شدن برای هنرمندان جوان که پول استخدام مدل حرفه ای را نداشتند به سختی روزگار می‌گذراند. او در نوشیدن الکل زیاده روی می‌کرد و همچنان از شاهکاری سخن می‌گفت که آن را هرگز آغاز نکرده بود. برمان پیرمردی کوچک اندام و تندخو بود که ملایمت و دل نازکی مردم را به باد مسخره می‌گرفت و خودش را نگهبان ویژه دختران جوانی می‌دانست که در کارگاه هنری طبقه بالا زندگی می‌کردند.
سو، برمان را درخلوتگاه کوچک وتاریکش درحالیکه به شدت بوی آبجو می‌داد پیدا کرد. در گوشه اتاق خالی روی سه پایه نقاشی نشسته بود که بیست و پنج سال بود انتظار خلق شاهکار برمان را می‌کشید. سو با او از خیالبافی های جانسی و البته ترس خودش از اینکه علاقه او به دنیا از این نیز ضعیف تر شود و حقیقتاً همچو برگی سبک و شکننده زندگی را بدرود بگوید سخن گفت.
برمان پیر که با چشمان سرخش حرفهای سو را به دقت گوش می‌کرد فریادی کشید و این فکرهای احمقانه را به باد تمسخر گرفت.
او فریاد زد:"چی؟ یعنی در دنیا آدم‌های ابلهی هستند که فکر می‌کنند با ریختن برگهای بی ارزش یک درخت بمیرند؟ من که تابه حال چنین چیزی نشنیده بودم. نه، من مدلت نمی‌شوم. چرا گذاشتی همچین افکار احمقانه ای به ذهنش خطور کند؟ آه، دخترک بیچاره!"
سو پاسخ داد:"او خیلی ضعیف و بیمارست و تب بالا ذهنش را بیمار و پر از توهمات عجیب و غریب کرده. بسیارخوب آقای برمان مجبور نیستی مدل من شوی. اما این را بدان که به نظر من تو یک پیرمرد نفرت انگیزی!"
برمان فریاد کشید:"رفتارت درست مثل بقیه زن‌هاست! من کی گفتم مدل تو نمی‌شوم؟ راه بیفت برویم. الان نیم ساعت است که دارم سعی می‌کنم به تو بفهمانم که آماده‌ام. خدایا چرا آدمی به خوبی خانم جانسی باید اینجا توی این خرابه بیمار شود؟ سرانجام یک روز شاهکارم را می‌کشم و ان وقت همه با هم از اینجا می‌رویم."
وقتی آن‌ها به طبقه بالا رسیدند جانسی خواب بود. سو پرده را پایین کشید و برمان را به اتاق دیگر برد. در آنجا هردوی آن‌ها با وحشت از پنجره به درخت نگاه کردند و بدون آنکه حرفی بزنند به یکدیگر خیره شدند.
بارانی همراه با برف سرد شروع به باریدن کرد. برمان که لباس آبی کهنه ای به تن داشت روی سه پایه چپ شده ای نشست تا نقش معدنچی تنها را که روی تخته سنگی نشته بود ایفا کند.
/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

هنری، با نام واقعی "ویلیام سیدنی پورتز" در سال 1862 به دنیا آمد. این داستان کوتاه نویس پرکار آمریکایی، اغلب داستانهایش را با طرحی پیچیده و جذاب شروع می کند و شگفت انگیز به پایان می رساند.
داستان "آخرین برگ" که در دسته داستانهای تفریحی به حساب می آید، طرحی زیبا با دیدی روانشناسانه است.


/channel/book_archives

Читать полностью…

کتابخانه‌ٔ کافه اندیشه

در کشوری که زندگی،
تلاشی ست برای بقا،
زیبایی وطن درد آور است.

/channel/book_archives

Читать полностью…
Subscribe to a channel