book_dot_com | Unsorted

Telegram-канал book_dot_com - 📚بوک‌ دات‌ کام📚

467

کتاب یه دوست قدیمیه. دوستی که خیلی از ماها یه مدته باهاش قهر کردیم. بیاین با این دوست قدیمی آشتی کنیم!😊 گروه هم خوانی @Lets_read_a_book ناشناس چنل اگه نظری دارین خوشحال میشم اینجا باهام در میون بزارین https://t.me/BiChatBot?start=sc-319798-NVTYEM8

Subscribe to a channel

📚بوک‌ دات‌ کام📚

🔔 اطلاعیه

بچه‌ها همونطور احتمالا که در جریانین ما یه گروه همخوانی داریم

قراره یه کتاب جدید شروع کنیم.
برای این سری همخوانی کتاب "سمفونی مردگان" انتخاب شده📜
همخوانی از چهارشنبه ۱۸ تیر شروع می‌شه.
خوشحال میشم به ما ملحق بشین🤗

/channel/Lets_read_a_book

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

#چالش ادبی این هفته‌مون
بیاین ببینیم چقدر دنیای کتاب رو می‌شناسین💪

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

اشک و باران با هم از روی نگاهش می‌چکند
او سرش را می‌برد پایین… خیابانِ شلوغ

عابران مانند باران در زمین گم می‌شوند
او فقط می‌ماند و چندین خیابانِ شلوغ

«نجمه زارع»


@book_dot_com 📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

#پاسپورت

✍🏻 ژان ژنه (Jean Genet)
زاده‌: 19 دسامبر 1910
درگذشت: 15 آوریل 1986
ملیت: فرانسه 🇫🇷
فعالیت‌ها: شاعر، رمان نویس، نمايشنامه نویس، فعال سیاسی

📚آثار:
بانوی گل‌های ما، معجزه گل سرخ، مراسم خاکسپاری، کورلِ برست، روزنگاری‌های دزد، زندانی عشق، نظارت عالیه، کلفت‌ها، بالکن، سیاه‌زنگی‌ها


@book_dot_com📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

🔔اطلاعیه

به خاطر یکسری مسائل ادامه این رمان در کانال گذاشته نمیشه.

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

صدایت را که می‌شنوم،
خورشید در دلم طلوع می‌کند.
ترجیح می‌دهم که در قلب تو باشم تا در ذهنت؛
چرا که ذهن ممکن است فراموش کند
ولی قلب هرگز...

@book_dot_com 📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

#از_یاد_من_برو

#پارت27

فربد دستش را روی کمرم گذاشت و سر انگشتانش را روی کمرم فشرد. کمرم درد گرفت. سرم را بالا بردم و نگاهش کردم.
فربدی که تا همین لحظه شبیه مردی مهربان و حمایت‌گر بود داشت روی اصلی خودش را نشان می‌داد. سرش را خم کرد و آرام گفت:
- حالا از دست من فرار می‌کنی؟ حالا می‌ری تو آغل موش قایم می‌‌شی؟ که چی؟ که من پیدات نکنم؟
با گوشی‌اش ولوم آهنگ را بالا برد. خم شد و با دست آزادش انگشت‌هایم را گرفت.
- این آهنگ عروسیمونه، یادته؟
گیج و مبهوت نگاهش کردم، هنوز منظور حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم.
سرم را به دو طرف تکان دادم. فشار دستش روی کمرم بیشتر شد و وادارم کرد همراهش برقصم. چشم‌هایش لحظه به لحظه رنگ عوض می‌کرد. انگار مایعی شبیه قیر روی مردمک چشم‌هایش را می‌پوشاند و فربدی که تا پشت در آمده بود را از من دور می‌کرد:
- از رقص عروسیمون چی؟ از اون هم چیزی یادت نمیاد؟
کنار لب‌هایم لرزیدند. من هر لحظه درمانده‌تر می‌شدم. ای کاش پیش مادرم می‌ماندم.
دستش را از روی کمرم برداشت و پشت سرم گذاشت. سرش را نزدیک آورد. دست‌هایم را روی سینه‌اش گذاشتم تا نزدیک‌تر از این نشود اما او در حالی که نفس نفس می‌زد من را بوسید. بوسه‌اش شبیه یک بغض بزرگ بود. سرش را خیلی عقب نکشید، از همین فاصله کم توی چشم‌هایم خیره شد:
- من چی؟ منو یادت نمیاد؟
دستم را روی لب‌هایم کشید. دست‌هایم می‌لرزیدند.
خیره‌ام بود. دست از نگاه کردن به چشم‌هایم برنمی‌داشت. داغی قیر چشم‌هایش را روی تنم ریخت.
- ولی کنعان رو یادت بود.
تنم سوخت.

برای دیدن پارت اول کلید کنید
#مهدیه_بخشی
@book_dot_com📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

#از_یاد_من_برو

#پارت26

ماشین با سرعت از کنار مادر رد شد. از کوچه باریک گذشت و به سمت خیابان اصلی چرخید. در قدیمی خانه مابین خانه‌های مدرن خودنمایی می‌کرد. آخرین چیزی که به چشمم خورد قفل بزرگ روی در بود.
فاصله از آن خانه تا خانه فربد زیاد بود. هر چه به آن خانه نزدیک‌تر می‌شدیم عرض خیابان‌ها بیشتر و کوچه‌ها از وجود آدم‌ها خلوت‌تر می‌شد. هوا هم کمی بهتر!
در با ریموت باز شده بود. ماشین با سر و صدا از رمپ پارکینگ پایین رفت و توی پارکینگ بزرگ و خالی توقف کرد.
فربد از ماشین پیاده شد. به طرف من آمد. در را باز کرد و کمکم کرد تا از غول مشکیش پایین بیایم.
دستش را دور تنم انداخت و با صبر و احتیاط همراهی‌ام کرد.
توی آسانسور از توی آینه به خودم نگاه کردم. نمی‌دانستم به خودم حق بدهم که خودم را نشناسم یا نه!
نگاهم به بالا کشیده شد. قد من تا شانه‌ فربد و فربد دو برابر درشت‌تر از من بود. کمی که سرم را بالاتر بردم نگاه خیره فربد دیگر نگذاشت سرم را پایین بیاورم. بی حرکت، بدون پلک زدن داشت نگاهم می‌کرد.
در آسانسور باز شد. دستم را گرفت. شوکه شد.
- دستات چرا این‌قدر سرده؟
جوابی ندادم. فقط آرام سرم را تکان دادم.
در آسانسور یکراست به سالن بزرگ خانه باز شد. با ورود ما آهنگ لایت فرانسوی در تمام فضای خانه پخش شد!

کفپوش سالن بزرگ خانه سنگ‌های براق و مجلل بود. دیوارها هم جای خالی نداشت، هر قسمتی با دیوارکوب‌های پر زرق و برق طلایی، با تابلوهای رزین و قاب‌های معرق‌کاری پر شده بود.
چند دست مبل‌ توی سالن چیدمان شده بود.
تاج و دسته‌های چوبی هر دست مبل در خودش پیچیده و بالا آمده بود. تنها وسیله ساده کاناپه‌ای بود که مقابل تلویزیون قرار داشت.
این‌ سالن آن‌قدر وسیله داشت که بیشتر شبیه سالن یک موزه بود تا سالن یک خانه!

برای دیدن پارت اول کلید کنید
#مهدیه_بخشی
@book_dot_com📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

#از_یاد_من_برو

#پارت25

با سرم به فربد اشاره زدم:
- مامان، این داره چی می‌گه؟ مگه... مگه... مگه کنعان زنده است؟ مگه شما نگفتی کنعان مرده؟
دست‌هایش را در هوا تکان داد. حالت صورتش مثل کسی بود که می‌خواهد گریه کند. پدر... پدرم هم روی طاقچه پنجره نشسته و دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشته بود. سرش را پایین انداخته بود، در حالی که پرده نیمی از تنش را در برگرفته بود.
- چی بگم؟ چی بگم؟
فربد جلو آمد:
- بهش گفتی مرده؟... خوب کردی، ای کاش که مرده بود.
گوشه لباسم را توی دستم گرفتم. دست‌هایم می‌لرزید. می‌ترسیدم. از همه‌شان می‌ترسیدم.
وقتی فربد بازویم را گرفت و من را به دنبال خودش کشاند، بی اختیار همراهش شدم. آن حس امنی که از این خانه می‌گرفتم، با برملا شدن دروغ مادر پر کشید و رفت.
مادر با صدای پر عجز نالید:
- کجا می‌بریش؟ بچه‌مو کجا می‌بری؟
مکث کرد، برگشت و با چشم‌های درشت شده گفت:
- خونه‌ش!
مادر مرغ پر کنده بود. برای برگرداندن من شبیه اسپند روی آتش بالا و پایین می‌پرید. یک بار به طرف ما می‌آمد و بازوی فربد را می‌گرفت، یکبار به سمت پدر می‌رفت و التماسش می‌کرد:
- سهراب چرا نشستی، پاشو نذار ببرتش! ایندفعه دیگه زنده برنمی‌گرده... پاشو سهراب... پاشو بچه‌م!
جوابی از پدر نیامد، سکوت و سکوت و شرمساری!
جلوی در مهرنیا با نان تازه توی دستش، با دیدن من و فربد بهت زده خیره شد.
فربد در ماشین را باز کرد و کمکم کرد سوار ماشین سیاه غول‌پیکرش شوم.
اما مادر با پای برهنه از در بیرون زد. سراسیمه محکم با ضربات کوتاه به شیشه ماشین کوبید.
شیشه را پایین دادم.
- بیا پایین مادر، دوباره نرو خونه این روانی، ایندفعه جسدتو برای من می‌آره!
سرم را جلوتر بردم. حس عذاب وجدان خیانت همان پارچه‌ی سنگینی بود که هنوز از شانه‌هایم نیفتاده بود:
- من بهش خیانت کردم مامان، با همون کنعانی که شما گفتین مرده!
پشت‌سر هم به در ماشین می‌کوبید:
- من دروغ نگفتم پریوش، دروغ نگفتم. این حرف خودت بود، وقتی که فهمیدی ازدواج کرده، گفتی مامان کنعان دیگه برای من مرده! خودت گفتی مادر... خودت گفتی!

برای دیدن پارت اول کلید کنید
#مهدیه_بخشی
@book_dot_com📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

#توییت

این کتاب مخصوص خانواده‌هاست و مجردها اینو نخونن چه معنی داره یه دختر بياد وسط این همه جوون، توماسم با اون همه ادعا به حول و قوه الهی سیب‌زمینی بیل تو سرت

@book_dot_com📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

#از_یاد_من_برو

#پارت24

خم شد و چانه‌ام را گرفت، صدایش کشدار و لحنش پر از سرزنش بود:
- خودت بهم بگو، من با تویی که با اون پسره رفته بودی سر قرار چه کار می‌کردم؟ نازت می‌کردم؟
حس گناه شبیه پارچه‌ای سنگین روی سرم افتاد. چیزی شبیه موریانه شروع کرد به جویدن مغزم، صدایی از دالان‌‌های سیاه سرم با درد داد می‌زد: " خیانتکار... خیانتکار"
چند بار پلک زدم. دور کردن صداها سخت بود. بی‌هوا پرسیدم:
- من به تو خیانت کردم؟ چرا؟
چانه‌ام را رها کرد. شانه‌اش را به همان چهارچوب در تکیه داد. با مشت به در کوبید. مردمک چشم‌هایش لرزیدند:
- تو که یادت نمی‌آد چه غلطی کردی، چی رو با چه زبونی برات توضیح بدم؟
من سکوت کردم اما خیره‌اش ماندم.
عصبی دست‌هایش را توی موهایش برد و دندان‌هایش را روی هم فشرد. با مشت به در حمام کوبید. صدایش از ته حلقش بیرون آمد، گرفته و خشدار!
- من هر جا کنعان بی‌ناموسو ببینم با دست‌های خودم خفه‌ش می‌کنم.
چشم‌هایم کم کم گشاد شدند. برای لحظه‌ای قدرت تحلیلم را از دست دادم.
مبهوت مانده بودم. یک چیزی این وسط گم بود. کسی این میان داشت دروغ می‌گفت...
آرام و کشدار از کنارش گذشتم. لنگ زنان از حمام بیرون آمدم.
مادر وسط اتاق ایستاده بود. موهایش از گیره بالای سرش شلخته‌وار بیرون زده بود. رنگ صورتش هم زرد شده بود. داشت وارفته با شانه‌هایی افتاده نگاهم می‌کرد، انگار تمام حرف‌هایمان را شنیده بود.

برای دیدن پارت اول کلید کنید
#مهدیه_بخشی
@book_dot_com📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

#شناسنامه

✍🏻 فاطمه علیزاده هراتی
زاده‌ی: 27 بهمن 1327
درگذشت: 21 اردیبهشت 1375
ملیت: ایرانی 🇮🇷
فعالیت‌ها: نويسنده

📚آثار:
دو منظره، خانه ادریسی‌ها، شب‌های تهران، ملک آسیاب، تالارها، چهارراه، سفر ناگذشتنی

@book_dot_com📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

سلام دوستان
حال نویسنده این کار چندان مساعد نیست. برای همین تا امشب پارت جدید نداریم.🙏

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

کودکی بودم
تشنه، گرسنه
آرمیده بر دوش مادر
بی خبر از همه جا
نه عشقی بود، نه احساسی
من بودم و یک گهواره چوبی
اما حیف
چه زود گذشت
ایام شیرین سادگی...

@book_dot_com 📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

#حسوحال

💫حس و حال کتاب دونده هزارتو یه همچین چیزیه.
ترس، خطر و توطئه

@book_dot_com📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

زندگی برای اینکه یک بار دوستت داشته باشم،
خیلی کوتاه است
قول می‌دهم در زندگی بعدی هم دنبالت بگردم...

- ویلیام شکسپیر 🕊


@book_dot_com 📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

می‌تراود مهتاب،
می‌درخشد شبتاب
نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليک
غم اين خفتهﻯ چند،
خواب در چشم ترم می‌شكند.


@book_dot_com 📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

📜 زندگی‌نامه "ژان ژنه"

ژان ژنه، نویسنده‌ی فرانسوی، روز 19 دسامبر 1910 از پدر و مادری ناشناخته به دنیا آمد. مادرش او را بلافاصله پس از زایمان در گوشه ای رها کرد و رفت.

نخستین سالهای زندگی او در یک پرورشگاه یتیمان سپری شد و پس از آن به پدر و مادری رضاعی سپرده شد که آنها نیز او را به دزدی از خودشان و خانواده شان متهم کردند. او مدتی از عمرش را در یک دار التأدیب گذراند اما از آنجا گریخت.

ژنه پس از فرار به لژیون خارجی فرانسه پیوست که آن را نیز بی آنکه اجازه‌ای از کسی گرفته باشد ترک گفت. پس از این ماجرا 20 سال در فرانسه سرگردان شد و زندگی اش را از راه دزدی و خود فروشی تامین میکرد.

وقتی به زندان افتاده بود و قرار بود تا ابد در آنجا بماند دست به قلم برد و به نویسندگی روی آورد. حامیان او در دنیای ادبیات سرانجام توانستند در سال ۱۹۴۸ حکم بخشودگی او را از رئیس جمهوری فرانسه بگیرند.

ژنه نیز پس از رهایی از زندان، تمام وقت خود را به نویسندگی در زمینه‌ی هنر و فعالیت سیاسی اختصاص داد. او از هواداران و ستایندگان حزب پلنگ سیاه بود و در اندک مدتی به یک شخصیت در خور پرستش تبدیل شد، البته این شهرت تا اندازه‌ای به دلیل انتشار مقاله‌ای از ژان پل سارتر بود. مقاله‌ای که در آن سارتر به ژنه به عنوان یک قدیس پرداخت.

نخستین نوشته های ژنه شامل چندین شعر، رمان و یک زندگینامه ی خود نوشت در قالب داستان می‌شدند. ژنه در سال ۱۹۴۷، همچنان که در زندان به سر می برد، نخستین نمایشنامه اش را نوشت که کُلفَت ها نام داشت. او پس از رهایی از زندان نیز به نوشتن نمایشنامه های گوناگون ادامه داد که بسیاری از آنها در قالب فیلمها و برنامه‌های مهم رادیو تلویزیونی اجرا و عرضه شدند.

پرثمرترین و موفقیت آمیز ترین دوره ی زندگی او به عنوان یک نمایشنامه نویس، واپسین سالهای دهه ی ۱۹۵۰ و آغازین سالهای دهه ۱۹۶۰ بود. ژان از نخستین ماه‌های سال ۱۹۷۰ به خاورمیانه رفت و آنجا در میان اعضای سازمان آزادی بخش فلسطین (PLO) زندگی و از آرمان آنان هواداری کرد.

ژان ژنه روز ۱۵ آوریل ۱۹۸۶ براثر سرطان گلو در پاریس درگذشت و خاطرات سالهای زندگی اش در میان فلسطینیان در واپسین روزهای همان سال منتشر شد.

@book_dot_com 📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

زندگی
شیرین‌ست
مثل‌ شیرینی ‌یک ‌روز قشنگ.

زندگی ‌زیباست،
مثل‌ زیبایی ‌یک ‌غنچه‌ٔ باز

زندگی‌
تک‌تک ‌این‌ ثانیه هاست
زندگی‌ چرخش ‌این‌ عقربه‌هاست


@book_dot_com 📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

#جاکتابی

🪧این کافه بیشتر از اینکه یه کافه باشه شبیه به موزه‌ای بی‌نظیره که انواع کتاب‌ها رو ارائه می‌ده و در همین حین از شما پذیرایی می‌کنه. قسمت داخلی این کافه یه محیط باصفا با یه حوض داخلیه. در بخش داخلی این کافه بیش از ۳۵۰۰ جلد کتاب مختلف با موضوعات متفاوت وجود داره که می‌شه به امانت گرفت.

🏬کافه کتاب دارالخلافه
آدرس: خیابان امام خمینی، خیابان شیخ هادی، کوچه مظفری خواه

@Book_dot_com📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

امروز دو فنجان قهوه سفارش می‌دهم‌
و غرق در تماشای تو می‌شوم،
راحت باش!
هیچکس مزاحم نخواهد شد
اینجا کافه‌ی "خیال من" است.


@book_dot_com 📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

بگذار سر به سینه‌ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

بیمار خنده‌های توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم‌تر بتاب

«فریدون مشیری»

@book_dot_com 📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

دیوانگی‌های دلم را به دل نگیر!
دست خودش نیست،
طفلک باور کرده بود
دروغ دوست داشتنت را...


@book_dot_com 📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

لبخند تو
بوی زندگی کردن، می‌دهد.

تازه و دوست داشتنی
لبخند که می‌زنی،
شکوفه‌ها گل می‌کنند، بر لبانت.

@book_dot_com 📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

«خدایا حرام کن بر دل‌های ما اندوه دنیا را»
این دعای هر روز منه،
و بدونیم
وقتی دعا می‌کنیم، خدا گوش میده
وقتی گوش میدیم، خدا باهامون حرف میزنه
وقتی باور داشته باشیم، خدا عمل میکنه.

@book_dot_com 📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

📜 زندگی‌نامه "غزاله علیزاده"

فاطمه علیزاده هراتی، تنها فرزند خانواده‌ای اصیل و ثروتمند، در 27 بهمن 1327 در مشهد به‌ دنیا آمد. پدرش تاجر و مادرش منیرالسادات سیدی زنی فرهیخته و از شاعران و نویسندگان توانای زمان خود بود. خود غزاله دوران کودکی‌اش را با بگومگوهای پدر و مادرش و بحث‌هایشان درباره‌ی جدایی به ‌یاد می‌آورد.

دیپلم رشته‌ی انسانی را در مشهد گرفت و برای تحصیل در رشته‌ی حقوق به سمت تهران روانه شد. بعد از اتمام دوره‌ی کارشناسی، وارد دانشگاه سوربن شد تا در رشته‌ی فلسفه و سینما تحصیل کند. او با مرگ ناگهانی پدرش دانشگاه و پایان‌نامه را رها و به وطن برگشت. اندوخته های علمی از دانشگاه سوربن و محافل ادبی که با حضور بزرگانی همچون سعید نفیسی و مهدی اخوان ثالث توسط مادرش در خانه‌شان برگزار می‌شد، از بهترین توشه‌های راه نویسندگی غزاله علیزاده بود.

در سال 1348 با بیژن الهی، شاعر نامی، ازدواج کرد و حاصل آن دختری به نام سلمی بود. این ازدواج در دهه‌ی 50 به جدایی ختم شد. او در ازدواج دوم خود با محمدرضا نظام‌شهیدی هم طعم جدایی را چشید. همچنین او سال‌هایی از عمرش را با سرطان دست‌به‌گریبان بود. جنگ مداومی که او را ناچار کرده بود برای نوشتن رمان «خانه‌ی ادریسی‌ها» دو منشی استخدام کند.

غزاله علیزاده بالاخره در سال 1375 تصمیمش را گرفت و بعد از دو خودکشی نافرجام، خود را در روستای جواهرده از درختی حلق‌آویز کرد. او در نامه‌ی خداحافظی‌اش از خستگی‌اش گفته بود: «تنها و خسته‌ام، برای همین می‌روم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم در خانه‌ی تاریک؟ من غلام خانه‌های روشنم.»

سیر نویسندگی:
اولین داستانش را در 14 سالگی نوشت. او از میانه‌ی دهه 40 نویسندگی را به‌طور حرفه‌ای ادامه داد. اولین رمان او «بعد از تابستان» نام دارد که درسال 1356 به چاپ رسید. در سال 1357 علیزاده اولین مجموعه داستانش با نام «سفر ناگذشتنی» را چاپ کرد که مورد تحسین بسیاری از منتقدین ادبی قرار گرفت و آن را نشانه‌ای روشن بر طلوع حضوری زنانه در دنیای مردانه نویسندگی آن دوران می‌دیدند.

نام غزاله علیزاده با «خانه‌ی ادریسی ها» گره خورده است. رمانی که داستانی در شهری به نام عشق آباد اتفاق می‌افتد. خانواده‌ی اشرافی ادریسی در جریان یک انقلاب بلشویکی، با ورود ناگهانی مهمان هایی ناخوانده، غافلگیر می‌شوند. انقلابیونی که آمده‌اند تا حق و حقوق ستمدیدگان را احیا کنند.

سبک نگارش:
آمیختگی غزاله علیزاده با ادبیات کلاسیک فارسی و همین‌طور همنشینی‌اش با ادبیات فرانسه تأثیر زیادی بر رشد فکری او داشت. گوستاو فلوبر از نویسندگان موردعلاقه‌ی علیزاده بود. غزاله این موضوع را پنهان نمی‌کرد که دقت بیان و توانمندی فلوبر را الگوی نویسندگی‌اش قرار داده است.
غزاله علیزاده از نسل دوم نویسندگان زن ایرانی است که پا جای پای نویسندگانی چون سیمین دانشور، مهشید امیرشاهی و گلی ترقی گذاشت و با ساخت جهان‌بینی زنانه، به ‌شکل‌گیریِ آنچه امروز به‌عنوان جریان رایج داستان‌نویسی زنان در ایران شناخته می‌شود، کمک بسیاری کرد.

اقتباس‌های سینمایی:
پگاه آهنگرانی در سال 1387 مستندی با عنوان «مُحاکات غزاله علیزاده» ساخته است. او برای تولید این مستند به‌سراغ خانواده، نزدیکان و دوستان غزاله علیزاده رفته و با آن‌ها به گفت‌وگو و مصاحبه نشسته است.

جایزه‌ای پس از مرگ:
سه سال پس از مرگ نویسنده، رمان «خانه ادریسی‌ها» موفق به کسب جایزه بیست سال داستان‌نویسی شد. همچنين منتقدین داستان «جزیره» از مجموعه داستانی «چهارراه» را یکی از بهترین داستان های او می‌دانند. این داستان توانسته جایزه قلم طلایی مجله گردون ادبی را به‌عنوان بهترین قصه کوتاه از آن خود کند.

اگر دوست دارید بیشتر درباره این نویسنده بدانید مطالعه کتاب «به جستجوی غزاله» به قلم آسیه جوادی، محقق و داستان‌نویس و پژوهشگر هنری و ادبی پیشنهاد می‌شود. این کتاب را انتشارات کتاب کوله‌پشتی منتشر کرده است.

@book_dot_com 📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

نشکن،
نشکستن راز عشق است
راز عشقی که با آن دردها فراموش می‌شوند
دل را با محبت پر کن

@book_dot_com 📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

#جاکتابی

🪧این کتابفروشی شناور در کانال رِجِنتس به «کتابفروشی قایقی» معروفه.
این کتابفروشی قبلا متحرک بوده اما حالا یه مکان دائمی پیدا کرده و بازدیدکنندگان در تمام طول سال می‌تونن از اون دیدن کنن. در زمستان با گرمی آتش هیزم و در تابستان با اجرای شعر و موسیقی بر پشت بام کتابخانه شناور از بازدیدکنندگان پذیرایی می‌شه.


🏬کتاب فروشی واژه روی آب | Word on the Water
لندن ـ انگلستان

@Book_dot_com📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

#از_یاد_من_برو

#پارت23

عقب رفتم. حین عقب رفتن بی اختیار گریه می‌کردم.
حوصله‌ش سر رفت. قدم‌هایش را بلندتر کرد و با یک حرکت بازویم را گرفت.
جیغ زدم.
توجهی نکرد. صدای جیغ و فریاد مادر و پدر حتی برای یک ثانیه هم او را از حرکت باز نداشت.
تقلا می‌کردم تا ولم کند اما دست دیگرش را که دور تنم انداخت، تمام دست و پا زدن‌هایم را مهار کرد.
- دو سه شبه نخوابیدم. خسته‌ام، کلافه‌ام، عصبی‌ام! حوصله‌ی اره بگیره تیشه بده ندارم پری! پس بی حرف جمع کن بریم.
تنش بوی تلخ زهرماری می‌داد.
نفسم تنگ شده بود. حس می‌کردم هر چه توی معده‌ام هست دارد خودش را بالا می‌کشد.
دست‌هایم را روی سینه‌اش گذاشتم و هلش دادم و به طرف حمام توی اتاق دویدم.
دستم را روی معده‌ام گذاشتم و از مقابل توالت فرنگی بلند شدم. آن‌قدر عق زده بودم که حس می‌کردم نزدیک است که معده‌ام را هم بالا بیاورم! چشم‌هایم خیس شده بودند.
با آستینم اشک‌هایم را پاک کردم.
جلوی در دستشویی ایستاده بود. آرنجش را به چهارچوب در تکیه داده و خیره نگاهم می‌کرد.
از کنارش که می‌خواستم بگذرم بازویم را گرفت و آرام گفت:
- تو با موهات چه کار کردی پری؟
سرم را چرخاندم و توی آینه چسبیده به دیوار به خودم نگاه انداختم. یکی موهای بلوندم که ریشه‌اش مشکی شده را نامرتب قیچی کرده بود. تکه تکه و بالا و پایین! چند لحظه به خودم نگاه کردم، انگار دفعه اولم بود که خودم را می‌دیدم و البته که بعد از فراموشی‌ام اولین باری که داشتم خودم را می‌دیدم.
زیر چشم‌هایم کبود و لب‌هایم سفید شده بود. استخوان گونه‌هایم نیز بیرون زده بودند.
بالاخره از خودم دل کندم و به فربد خیره شدم. هنوز هم با چشم‌های خمارش داشت من را نگاه می‌کرد. آرنجم را از دستش بیرون کشیدم و آرام و بی‌جان گفتم:
- تو با من چه کار کردی؟
به سر و وضع خودمو پای گچ گرفته‌ام اشاره کردم.

برای دیدن پارت اول کلید کنید
#مهدیه_بخشی
@book_dot_com📚

Читать полностью…

📚بوک‌ دات‌ کام📚

کمی با من
مهربان باش
عجیب این روزها
شعرهایم
بی وزن و آهنگ شده است...
کمی عاشق باش
من دوستت دارم

@book_dot_com 📚

Читать полностью…
Subscribe to a channel