👆👆👆صحبتهای کوه نویس گرامی ،جناب آقای ابراهیم فرجی پور ،پیرامون کتابهای (کوهنوشته ها و گنج نامه)
Читать полностью…گنج نامه.
کاری دیگر از دوست عزیز و استاد بزرگوار.جناب آقای ابراهیم فرجی پور .
موفق و پیروز باشید💐🙏
معرفی کتاب استاد گرامی و دوست خوبم ،جناب آقای ابراهیم فرجی پور عزیز.
تازههای نشر / کتاب «کوهنوشتهها»
مؤلف: «ابراهیم فرجیپور»
مجموعه مقالاتی درباره کوه و کوهنوردی
جلداول-چاپ اول بهار ۱۴۰۲
ناشر: انتشارات سبزان
فروش اینترنتی از طریق سایت:
www.iiketab.com
📖داستان.
🧗♂ورزش یا خود کشی.
👈قسمت: ششم.
راننده اتوبوس که از پیشکسوتان کوهنوردی هم بود در حالی که از آینه جلو اکبر آقا رو نگاه میکرد گفت:
اکبر آقا ،چه خبره ؟نکنه با این مدل کوهنوردی چیزی میدن که ما خبر نداریم؟خدایی اگه چیزی میدن به ما هم بگو !!!
بنده خدا ،تو یکشنبه و سه شنبه میری کوه ،جمعه هم که با ما هستی ،غلط نکنم از طرف هیئت یا اداره ورزش یه چیزی میدن که به ما نمیگی ،و زد زیر خنده. حسن آقا که از مسن ترین اعضای گروه بود و خیلی با کسی حرفی نمیزد، از پشت سر راننده با خنده گفت:آره خیلی چیا میدن ،تازه نیاز نیست شما بروید و بگیرید ،خودشون میارن دم در خونه ،با این حرف حسن آقا اتوبوس از خنده منفجر شد.
خلاصه هرکسی با تمسخور و یا دلسوزی حرفی بار اکبر آقا کرد ولی انگار که ایشون اصلا توجهی به این حرفها نداشت از جاش بلند شد و با صدای بلند گفت: من چندین سال هیچ تحرک و ورزشی انجام ندادم واین باقی مانده عمر رو باید جبران کنم ،شما هرچی دوست دارید بگید، برام مهم نیست.
همنوردان از اینهمه بی فکری و غرور بیجای او خسته شده بودند و دیگه دست از نصیحت کردن برداشتند.
یکی از دوستان گفت ،ول کنید بابا ،این اکبر آقای ما از آن طرف بام افتاده ولی یه روز میفهمه که دیگه خیلی دیر شده.
این صحبتها باعث شد که متوجه گذشت زمان نشویم و زود به مقصد رسیدیم.
یکی از پیشکسوتان برای سلامتی آقای راننده طلب صلوات کرد و با توقف کامل ماشین ،همه در حالی که صلوات می فرستادند پیاده شدند.
مثل همیشه یکی از پیشکسوتان که با تجربه تر بود و مسیر پیمایش رو مثل کف دست می شناخت به عنوان سر قدم جلو افتاد و بقیه با تعارف پشت سر او حرکت کردند،من هم با سه نفر دیگر از همنوردان پس از آماده شدن به دنبال آنها به راه افتادیم.
وارد جاده ماشین رو شدیم و بطرف جاده مال رو و پاکوب ادامه مسیر دادیم ،با وجود اینکه رو به آفتاب حرکت میکردیم هوا خنک بود و هنوز قدرت نسیم صبحگاهی نسبت به خورشید برتری داشت ،نسیم خنک صبحگاهی مانند کودکی شیطان به این طرف و آن طرف می رفت و خورشید خواب آلود را به بازی گرفته بود.
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
باید از اسماعیل درونمان دل ببریم .
سر بریدن از یک حیوان بی آزار آسان است .
دل بریدن از دلبستگی های دنیا بسیار دشوار است.
روزی که توانستی برای کمک به همنوع خود از اسماعیل درونت دل ببری ،آن روز عید توست.
عید سعید قربان بر تمامی همنوردان،همرکابان،مربیان ،اساتید،ورزشکاران ،نویسندگان،پیشکسوتان،هم گروهی ها ،زنان ومردان سخت کوش کشورم ایران، مبارک.
✍ارادتمند:سید محمد حجازی.
📖داستان.
🧗♂ورزش یا خود کشی.
👈قسمت:سوم.
خلاصه که این دوست عزیز و همنورد بزرگوار برای پیشکسوت شدن بسیار عجله داشت واز هیچ زحمت و تلاشی فرو گذار نبود،بنده خدا چندان اخلاق خوشی هم نداشت و با این رفتار و کردار هیچ دوستی برای خود باقی نگذاشته بود حال آنکه داشتن یک دوست پایه و واقعی در کوهنوردی از همه چیز واجب تر است و ایشون از این اصل مهم دور افتاده بود .
هرچه از لحاظ کمی و تعداد صعود به پیشکسوتی نزدیک میشد از لحاظ اخلاقی و کیفی از منش کوهنوردی دور میشد، بجز سرپرست گروه که فردی خوش اخلاق و مهربان بود کس دیگری با اکبر آقا هم صحبت و دم خور نمیشد.
بگذریم ،برمیگردیم به مسیر پاکوب وادامه ماجرا.
مقداری از راه که جاده ای مال رو بود را تمام کردیم و به ابتدای یال رسیدیم ،از اینجا به بعد مسیر کمی صخره ای بود و دشوار و باید دست به سنگ ادامه مسیر می دادیم.
راستش من همیشه کمی فضول بودم ودر حین کوهنوردی حرکات و رفتار تمامی افراد را زیر نظر داشتم و در بین این رفتار و کردار دنبال موضوع جدیدی برای داستان بعدی بودم ،ریز ترین رفتار از دید من پنهان نبود طبق عادت اگر حتی پوست ناچیز شکلاتی عمدا یا سهوا از گوشه جیب کوهنوردی می افتاد ناخداگاه در گوشه حافظه من درج میشد.
آن روز هم در حالی که مثل همیشه مشغول رصد کردن افراد بودم چشمم به اکبر آقا ، پیشکسوت نوپا افتاد،او که همیشه جزو نفرات اول گروه بود عقب افتاده بود وبه سختی وزحمت زیاد قدم برمیداشت در حالی که رنگ صورتش کاملا کبود شده بود برای بالا آمدن تقریبا خود را روی زمین میکشید.
رفتار غیر معمول او من را متوجه خود کرد و مطمعا شده بودم که برای ایشون مشکلی پیش آمده.
سرعتم رو کم کردم،آرام پیش میرفتم ،از اکبر آقا چشم بر نمیداشتم ،هر لحظه سرعتش کم تر و کم تر میشد او که همیشه پشت سر سرقدم گام برمیداشت حالا از نفر آخر هم عقب مانده بود.
بقیه همنوردان هنگام عبور از کنار من وقتی می دیدند که سرعتم کم شده و پشت سرم رو نگاه میکنم ،میپرسیدند:چیه؟چی شده ؟چرا برمیگردی و به پشت سرت نگاه میکنی؟خبری شده؟
در جواب سوال کنجکاوانه آنها ،میگفتم که گویا اکبر آقا مشکلی داره و از گروه خیلی عقب افتاده.
بعضی از همنوردان که دل خوشی از اکبر آقا نداشتند، یواشکی میگفتند،بابا ولش کن ،خیلی آدم خوش اخلاقیه که براش صبر کردی ،این بنده خدا اگه بفهمه براش دلسوزی کردی و منتظرش ماندی ،تازه طلبکارت هم میشه ،به بعضی ها خوبی نیامده ،دلسوزی برای اکبر آقا کار بیهوده ای است.
ادامه دارد........
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
✍به نام آفریدگار قلم.
📖 داستانی واقعی.
🧗♂ورزش یا خود کشی.
🙏تقدیم به تمامی پیشکسوتان کوهنوردی سیرجان،مردان و زنانی که با کمترین دانش،امکانات و ابزار، قله های افتخار را در نوردیدند،چه آنان که همچنان در سایه استوارشان گام برمی داریم و چه آنان که جان خود را تقدیم خالق کوهستان کردند.
راه آنان که هستند مستدام و روح آنان که رفتند شاد باد.
👈قسمت:اول
صبح جمعه بود و مثل همیشه همراه با گروه پیشکسوتان راهی کوهستان شدیم،این گروه در بین کوهنوردان شهر از جایگاه خاصی برخوردار بود ،همه سرپرستان باشگاه ها و همچنین مربیان کوهنوردی شهر ما ،الفبای کوهنوردی را اینجا آموخته بودند، همراهی با این عزیزان سعادت میخواست و همیشه باعث افتخار بود، پس از گذراندن یک روز جمعه با این بزرگواران به انسان احساس غرور دست میداد ،پیشکسوتان نه تنها بسیار با تجربه و خبره بودند ،بلکه آخر کمال،معرفت و اخلاق هم بودند و در یک کلمه میتوان گفت همه چیز تمام بودند.
مثل همیشه با صلوات برای سلامتی آقای راننده که از پیشکسوتان کوهنوردی هم بودند و طلب فاتحه برای همنوردانی که دگه در بین ما نبودند به راه افتادیم.
خنکای هوای سپیده دم تابستان از پنجره اتوبوس وارد میشد و روح انسان را زنده میکرد،خود این اتوبوس که کوهنوردان نام آن را پلنگ گذاشته بودند داستانی بسیار زیبا و شنیدنی دارد که جای آن در این مقال نیست.
محل مورد نظر کوهستانی بود در نزدیکی بخش پاریز به نام قله چشمه ذغالی.
«شهر پاریز از توابع شهرستان سیرجان در استان کرمان است، این شهر یکی از خوش آب و هواترین نقاط منطقه بوده که متاسفانه به علت آلودگی ناشی از کارخانه مس سرچشمه طبیعت آن در آینده ای نزدیک رو به نابودی است. همچنین پاریز یکی از گذرگاههای کاروانهای بازرگانی بوده و آثار به جا مانده از کاروانسرا و پایگاه نظامی دلیلی بر این موضوع است،شهر پاریز زادگاه نویسندگان و ادبا و عرفای بسیاری همچون دکتر باستانی پاریزی می باشد »
بگذریم و از داستان زیاد فاصله نگیریم.
به انتهای پاریز که رسیدیم جاده خاکی سمت راست را در پیش گرفتیم ،از جاده ای که از کنار آرامستان این شهر زیبا می گذشت ادامه مسیر دادیم تا به محل مورد نظر یعنی منطقه کوهستانی چشمه ذغالی رسیدیم ،دراین منطقه چهار قله بالای دو هزارمتر به نامهای قله بادامی،قله دکل،قله لاشکار و قله چشمه ذغالی وجود داشت که هدف امروز ما همان قله چشمه ذغالی بود.
پس از توقف کامل اتوبوس افراد گروه با تعارف و احترام یکی یکی پیاده شده و با مرتب کردن لباس و بر دوش زدن کوله آماده کوهپیمایی شدند.
سن اکثر آقایان در گروه پیشکسوتان بالای پنجاه بود و به ندرت میهمانی در این جمع دیده میشد که کمتر پنجاه داشته باشد، گاهی نیز اعضا فرزندان یا نوه های خود را به همراه می آوردند.
در مورد سن خانمهای گروه هم خیلی ریز نمی شویم و درد سر برای خودمان درست نمی کنیم ،بماند.
مثل همیشه و به شیوه ای که سالیان سال این برنامه اجرا شده بود،با تعارف و سلام صلوات سرقدم مشخص شد و پس از انتخاب مسیر صعود توسط ایشون همه در یک صف منظم از راه پاکوب به راه افتادیم.
ادامه دارد.
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
📖داستان.
🍑دنده بازی.
👈قسمت آخر.
بازی تا جایی ادامه پیدا میکرد که یکی دو نفر از بچه ها تمامی دنده ها(هسته ها ی هلو) را مال خود میکردند و بقیه بچه ها با پیت های خالی،خسته و ناراحتی از باخت آن روز ،مجبور بودند دوباره در خانه یا خانه ی قوم و همسایه و حتی تلوی آشغالی(زمین خالی محل ریختن زباله) سری بزنند و برای بازی فردا دنده(هسته) جمع کنند و باز روز از نو و روزی از نو.
تمام اوقات فراغت تابستان با اینگونه بازی ها می گذشت تا اینکه به آخرین روزهای سه ماه تعطیلی می رسیدیم .
حالا دیگه تمامی (دنده بازها)چندین پیت حلبی هجده کیلویی پر از هسته هلو داشتند که توی بازی برنده شده بودند. حتی ضعیف ترین بازی کن ها هم دیگه یه پیت حلبی پنج کیلویی هسته هلو رو موجود داشتند.
عصر آخرین روز تعطیلی که دیگه همه چیز تمام میشد و باید از فردا به مدرسه می رفتیم ، یک عصر ویژه بود.بچه ها به این روز ،روز دنده پاشون میگفتند.
هنگام غروب که بچه ها از سرکار و آخرین بازی برمی گشتند،حلب های هسته ای که در طول دو ،سه ماه بازی،جمع کرده بودند،به خیابان آورده و با دست به هوا می پاشیدند،چه زحماتی که برای به دست آوردن دانه دانه این هسته ها نکشیده بودند و چه دعوا ها که نشده بود و چه کتک ها که برای هر کدام از این هسته ها نخورده بودند،ولی حالا دست از با ارزش ترین دارایی خود که یک یا چند حلب هسته هلو بود کشیده و سخاوتمندانه آنها را در کوچه و خیابان می پاشیدند.
فردای آن روز که با لباس و کفش نو به مدرسه می رفتیم و طبق عادت کودکانه سر به زیر کفشهای نو را تا مدرسه نگاه میکردیم ،هسته های هلو ،که کوچه های خاکی را فرش کرده بود جلوه خاصی داشت و توجه همه را به خود جلب میکرد.
پایان....
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
📖داستان.
🍑دنده بازی.
👈قسمت دوم.
بچه بودیم و پر شر و شور، خستگی برای ما معنایی نداشت و نمی توانستیم برای ساعتی بیکار بمانیم.
ظهر ها و سر شب ها که کار و کاسبی تعطیل میشد و اجازه تلوزیون تماشا کردن رو هم نداشتیم ،باید سر خودمان را با چیزی گرم میکردیم ، برای همین با کمترین وپیش پا افتاده ترین لوازم یک بازی گروهی ابداع می کردیم و انرژی باقی مانده را آنجا صرف میکردیم.
یکی از بازی های مهیج و پر طرفدار آن زمان ،دنده بازی (بازی با هسته ی هلو و قوطی های خالی شده شامپو ) بود.
با شروع فصل تابستان وبه بازار آمدن میوه های نو برانه تابستانی مانند هلو این نوع بازی ها شروع میشد.
چند روزی قبل از شروع بازی ،بچه ها از هر کجا و به هر شکلی که بود تعداد زیادی هسته هلو جمع میکردند،از میوه های مصرفی منزل ،از خانه اقوام،از مهمانی ها و حتی از (تلو های آشغالی).
آن روزها مثل حالا سطل های فلزی زباله وجود نداشت که وقتی پر شد ماشینهای سرپوشیده شهر داری بیایند و آنها را خالی کنند.توی هر محله ای یک زمین خالی وجود داشت که اهالی زباله های خود را آنجا خالی میکردند و هر چند روز یکبار کامیون های کمپرسی روباز شهرداری می آمدند و کارگرها بعد از اینکه نصف زباله ها را باد میدادند، نصف دیگر آن را بر کمپرسی ها بار کرده و می بردند که به این مکان( تلو آشغالی) میگفتیم.
خلاصه از هرجایی که میشد هسته هلو جمع میکردند تا به اندازه مورد نیاز که معمولا پر شدن یک حلب یا همان پیت پنج کیلویی روغن بود میرسید.
وقتی بچه های یک محله هسته کافی برای بازی جمع میکردند استارت بازی زده میشد و ظهرها و سرشب ها بازی شروع میشد.
ما هم که از بچه های محله اصغر آبادو، یکی از محله های قدیمی سیرجان بودیم از این جریان مستثنا نبوده و همگام با بچه های دیگر محله های شهر این بازی رو شروع میکردیم.
هر بچه ای که میخواست وارد این بازی شود می بایست مقداری هسته هلو و یک قوطی خالی شامپو که با ماسه پر شده بود همراه داشته باشه ،قوطی شامپو هرچه صاف تر و تخت تر (مربع مستطیل ) بود شانس برد در بازی بیشتر میشد،همسایه ما حمامی بود و سه پسر داشت که با شروع این بازی ها و ارزش پیدا کردن قوطی خالی شامپو از قرب و عزت خاصی برخوردار میشدند و در خیال کودکی خود چیزی از پسر فرماندار شهر کم نداشتند.
آنها از چند روز و یا حتی چند ماه پیش با رقابت شدید بین خودشان قوطی های خالی شامپو را جمع کرده و حالا وقت آن رسیده بود که با قیمتی بین پنج ریال تا دو تومان (بسته به نوع و شکل قوطی) آنها را به بچه های محل بفروشند.
بچه هایی که پول کافی برای خرید قوطی خالی مناسب نداشتند،مجبور بودند با لنگ کفش دمپایی بازی کنند و از قوانین خوب بازی های بچگانه این بود که این کار هیچ اشکالی نداشت و تنها مشکل این بود که بعلت سبکی دمپایی شانس برد آنها بسیار کم بود.
تعداد بازی کن هم خیلی مهم نبود و هر بچه ای که مقداری دنده(هسته هلو)و تیری برای بازی(همان قوطی خالی شامپو که با ماسه پر شده بود) همراه داشت می توانستند در این بازی شرکت کند.
#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram
سلام.
ماجرای اولین (دوچرخه من ) تمام شد و شما دوستان و خوانندگان عزیز با صبر و متانت این داستان نسبتا طولانی و سرشار از مشکلات دستوری و املایی را دنبال کردید که جا دارد از شما بزرگواران تشکر و قدردانی کنم بخاطر این صبر و شکیبایی از همگی سپاس گزارم و به پاس این محبت شما ،دوران کودکی را شخم زده و زیرورو کردم ،موارد زیادی برای نوشتن در مرور خاطره ها وجود دارد ولی برای رعایت احترام به حریم کانالها و گروه های ورزشی سعی کردم موضوعاتی را انتخاب کنم که تا اندازه ای به شرح کانالها و گروه ها ی مورد نظر ارتباط داشته باشد.
برای همین داستانی در مورد یکی از بازی های محلی قدیم شهر سیرجان به نام دنده بازی(نوعی بازی با هسته هلو) انتخاب کردم که خواندن آن خالی از لطف نیست،انشاءالله که از روزهای آینده میپردازیم به این داستان جدید.
✍ارادتمند.
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@cafekohneveshte
🚲اولین دوچرخه من.
👈یک داستان واقعی.
✍نویسنده:سید محمد حجازی.
✔️قسمت ششم.
آقای رئیس ،پول رو شمرد وگفت:بله درسته ،هفتصد و پنجاه تومان و اسم من رو که اولین نفر هم بود توی دفتر نوشت،و رو به من کرد و گفت :خوب ثبت نام شدی حالا دیگه زنگ کلاسه ،زود برو سر کلاس ،هر وقت ثبت نام کامل شد و دوچرخه ها رو تحویل ما دادن خبرت میکنم بیا دوچرخه خودت رو بگیر .
با خوشحالی خدا حافظی کردم بطرف کلاس روانه شدم.
دو هفته ای بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که آقای رئیس هنگام صف صبحگاهی پشت بلند گوی مدرسه اعلام کرد،بچه هایی که دوچرخه ثبت نام کرده اند فردا عصر زنگ آخر همراه با یکی از والدین بیان مدرسه و دوچرخه خودشون رو تحویل بگیرن و چون دو چرخه ها بصورت باز شده داخل صندوق هستند حتما باید یه وانت ویا یک ماشین جا دار بیاورید که بتوانید دوچرخه ها را ببرید.
از این خبر خیلی خوشحال نشدم،چون چند مشکل در پیش روی من بود ،اول اینکه نه جرإت میکردم به پدرم بگویم همراه من به مدرسه بیاید و نه او چنین کاری را میکرد ،البته اگر میدید از پول خودم دوچرخه خریدم ناراحت نمیشد ولی در طول دوران تحصیلی ما هیچ گاه به مدرسه نیامده بود و تا آخر هم نیامد.
از سوی دیگر ما ماشین نداشتیم و خودم هم توی اون سن توانایی کرایه وانت رو نداشتم واصلا عقلم به این چیزا قد نمی داد.
در مانده به خانه آمدم و تاشب مشغول نقشه کشیدن بودم که چگونه این مشکلات را حل کنم و دوچرخه عزیزم را تحویل بگیرم،به آشپزخانه کنار مادرم رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم،او که برای ما هم مادر بود وهم پدر (بعلت اخلاق بد و عصبانیت پدرمان)
ما همیشه متکی به مادر بودیم، او سفیر میان ما و پدرمان بود،همیشه کلید درهای بسته بود و گشاینده مشکل ها.
وقتی مشکلم را با او در میان گذاشتم گفت :باشه من فردا به مدرسه می آیم و به معلمتان میگم که ما مشکلی با دوچرخه خریدن تو نداریم.
ولی برای آوردن دوچرخه دیگه باید خودت فکری بکنی،گفتم:باشه شما فقط بیا من هرجوری شده دوچرخه رو میارم خونه.
فردای آن روز مادرم به مدرسه آمد وبا رئیس مدرسه صحبت کرد و وقتی که میرفت منو صدا زد و گفت:معلمتوت گفت اشکالی نداره عصر که کلاستون تمام شد بیا دو چرخه رو ببر.
عصر که به مدرسه آمدم متوجه نشدم که زمان چگونه گذشت و چجوری کلاسها تمام شد و به زنگ آخر رسیدیم ،حواسم به درس ومشق نبود ،توی سرم نقشه میکشیدم که چجوری این دوچرخه سنگین رو به خونه ببرم،خونه ی ما تا مدرسه فاصله زیادی نداشت اما دوچرخه ها بصورت باز شده داخل یک صندوق چوبی سنگین قرار داشت و جا بجا کردن آن کمی مشکل بود.
ادامه دارد.........
#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram
🚲اولین دوچرخه من.
👈یک داستان واقعی.
✍نویسنده:سید محمد حجازی.
✔️قسمت چهارم.
بچه ها که از هر فرصتی برای داد بی داد کردن و آشوب در کلاس استفاده میکردند از خدا خواسته همه با داد و فریاد رو به آقای رئیس ، سوال میکردند.
آقا اجازه؟چنده؟ آقا اجازه؟چه رنگهایی داره؟دیگری از ته کلاس میگفت:آقا اجازه؟بزرگن،یا کوچک؟
من هم که مستثنی نبودم و از همین بچه ها بودم صدامو بلند کردم وگفتم آقا اجازه؟قیمت چنده؟
رئیس مدرسه رو به من کرد وبا عصبانیت جواب داد:یه بار که گفتم ،هفتصد و پنجاه تومان ،چرا توجه نمی کنید وهزار بار یک سوال را تکرار میکنید. این حرف آقای رئیس مانند پتکی سنگین بر سرم نشست،دوچرخه ۲۶ اطلس نو، هفتصد و پنجاه تومان،در حالی که من یک دوچرخه خراب و اوراق سایز ۲۴ رو خریده بودم هزار تومان،شاید شما درک نکنید!!! برای نو جوانی که با تلاش فراوان وکار سخت ،یک تومان،یک تومان جمع کرده چقدر سخت است که بعد از مدتی متوجه شود نزدیکان او دوچرخه شاید صد تومانی را به قیمت هزار تومان به او قالب کرده اند.
هنگام بازگشت به خانه، در حالی که حتی جرأت اعتراض کردن به پدرم را نداشتم ،دوچرخه را به گوشه ای پرت کرده و دیگر هیچ وقت سوار آن نشدم،بعد ها پدرم آن را قاطی آهن قراضه های مغازه بصورت کیلویی فروخت.
فردای آن روز از پس انداز خودم، هفتصد و پنجاه تومان جدا کردم و برای ثبت نام دوچرخه ی حواله ای راهی مدرسه شدم(آخه از روزهای اول سال تحصیلی جدید، عصر ها در مغازه پدرم کار میکردم) از مشتری های مغازه پنج تومان و گاهی بیشتر انعام می گرفتم و یا با تلمبه لاستیک دوچرخه باد میکردم و بابت اجرت هر لاستیک دو یا سه تومان دستمزد می گرفتم،خلاصه که بعد از ازدست دادن آن هزار تومان توانسته بودم دوباره حدود هزار تومانی پس انداز کنم.
صبح اول وقت به مدرسه رسیدم ،هنوز نه از معلم ها خبری بود و نه از رئیس مدرسه،تازه بچه ها هم هنوز نیامده بودند. از شادی سراز پا نمی شناختم و بدون خوردن صبحانه به مدرسه آمده بودم،ساعت خیلی کند می گذشت، فراش مدرسه در حالی که حیاط را جارو میزد غرغر میکرد و زیر لب به بچه ها ناسزا میگفت ،ما سیرجانی ها شخصی به نام (بابای مدرسه )نداشتیم و به بابای مدرسه فراش می گفتیم که این کلمه کم کم ودر دوران راهنمایی به مستخدم ارتقا پیدا کرد.
بچه ها یکی یکی و در حالی که از همان ابتدای صبح از سر و کول هم بالا می رفتند وارد مدرسه شده و در گروه های دو تایی یا چند تایی دور هم جمع می شدند ،گروهی تیله بازی میکردند و گروهی پول بازی (سکه بازی)،عده ای هم دنبال هم میکردند و یکدیگر را کتک می زدند،کلاس پنجمی ها هم مثل مالکین مدرسه در قسمت حیاط پشت مدرسه دور هم می نشستند و حرکات و رفتار دیگر بچه ها را رصد میکردند،چند نفری هم که مبصر بودند مدام اسم بچه های خوب و بد را یاداشت کرده و بچه های بد را تهدید میکردند که اگر فلان کار را تکرار کنید به (آدی)می گویند.
در آن زمان بچه ها به معاون مدرسه که وظیفه نظم و انضباط مدرسه را هم بر عهده داشت (آدی) میگفتند،که فکر کنم مخفف آقای مدیر یا آقای دبیر بود،شاید هم نبود درست نمیدانم.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
🚲اولین دوچرخه من.
👈یک داستان واقعی.
✍نویسنده:سید محمد حجازی.
✔️قسمت دوم.
حدودا دوساعتی گذشت واز پدرم خبری نشد،دل توی دلم نبود واین دو ساعت دوسال برایم گذشته بود،هرچند دقیقه یکبار به وسط خیابان می آمدم وبا نگرانی انتهای خیابان را نگاه میکردم شاید از او خبری شود ،اما خبری نبود.
هوا گرم بود و زیاد نمی توانستم توی خیابان بایستم بعد از چند لحظه دوباره به سایه درون مغازه پناه می بردم ولی در دلم آشوب بود و دوباره به خیابان برمی گشتم، سوال ها پیش چشمم رژه می رفتند،چرا نیامد؟ دوچرخه گرفته؟شاید استاد .... دوچرخه مناسب من نداشته،نکنه پولم کم بوده؟ و صدها سوال دیگر که لحظه ای آرامم نمی گذاشتند.
شاید این بار ،هزارمین بار بود که به خیابان می آمدم و انتهای خیابان را نگاه میکردم ولی این بار برق امید وشادی در وجودم درخشیدن گرفت.
پدرم را از دور دیدم که فرمان دوچرخه ای را در دست گرفته و پیاده بطرف من می آمد،هر چه نزدیک تر میشد شور شادی من دوچندان میشد ،خدای من چرا این خیابان این همه طولانی شده ؟چرا زود تر نمیاد؟دیکر طاقت نیاوردم و بطرف دوچرخه و پدرم شروع به دویدن کردم.
دوچرخه ای، فکر کنم سایز ۲۴ ،دست دوم،شاید هم دست سوم که دیگر رنگه بر رخسار نداشت و عمر خود را خانه دوست گذرانده بود،با فرمانی مستقیم و زین چرمی که بر اثر تابش زیاد آفتاب جمع شده و به اندازه زینهای امروزی شده بود،خلاصه هر چه بود برای من که تا آن زمان دوچرخه نداشتم واز آن مهم تر با پول خودم خریده بودم بسیار عالی بود.
از خوشحالی یادم رفت سلام کنم و در حالی که دوچرخه را از دست پدرم میگرفتم،سوال کردم:خریدید؟خوبم هست؟ترمز نداره؟( آخه از مدل دوچرخه هایی بود که دسته ترمز و سیم و لنت نداشتند) وبرای ترمز گرفتن فقط کافی بود رکاب رو به عقب بر می گرداندی تا ترمز بگیرد،(سیستم ترمز داخل توپی عقب بود).
پدرم چرخ رو به من داد وگفت بگیر ،این هم دوچرخه ،فقط وای بحالت اگه بخواهی کار وزندگیت رو ول کنی و بچسبی به این دو چرخه ،اون وقته که دوباره میبرم و پسش میدم.
از ترس پس دادن دوچرخه گفتم چشم و پریدم روی زین چرخ حرکت کردم ،دوچرخه سواری رو با دوچرخه پدرم که یک دوچرخه رالی ۲۸بود یاد گرفته بودم،البته چون هنوز کوچک بودم نمی توانستم روی زین بنشینم با عبور پا از داخل تنه دوچرخه (کتو) بدون اینکه روی زین بنشینم وبا آویزان شده به فرمان رکاب میزدم و دوچرخه سواری میکردم،که البته من به تنهایی این کار را انجام نمیدادم و همه بچه های هم سن و سال من که پدر یا برادر بزرگترشان دوچرخه (رالی،هر کولس و یا اطلس چینی) داشتند با همین روش دوچرخه سواری میکردند و به اصطلاح سیرجانی میگفتند (از تو کتو سوار میشیم)،فکر کنم در آن سالها هنوز دوچرخه های ورزشی مانند کوهستان وارد کشور یا شاید شهر ما نشده بود ویا اگر هم وجود داشت من ندیده بودم.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
#کانال_کافه_کوهنوشته
@cafekohneveshte
🅱 #هنذفری
✍ طاهره افشاری
۲۲ بهمن ۹۷
هنگام کوهنوردی هنذفری در گوش خود نگذارید...
چرا؟؟
برای اینکه 👇
شنیدن سقوط سنگ از ارتفاع
شنیدن صدای هشدار خزندگان سمی
شنیدن نزدیک شدن وحوش درنده
شنیدن آخرین صدای همنوردی که به خطرافتاده
شنیدن صدای آواز دلنشین همنوردتون
شنیدن صدای راهنما یا لیدر گروه
و آخرین صدا؛
شنیدن صدای ضرب آهنگ ارگانیک کوهستان،
صدای آبشارها و چکاوکها
و گاهی صدای خش دار زاغ یا کلاغی در بلندیها که همان هم زیبایی طبیعت است....
#در_کوهنوری_گوش_به_زنگ_باید_بود.
#کانال_کافه_کوهنوشته 📚
🆔 @cafekohneveshte
📖داستان.
🧗♂ورزش یا خود کشی.
👈قسمت: آخر.
ساعت به کندی می گذشت، جو بسیار سنگین بود ،بانوان و جوانان گروه گریه میکردند، مسن تر ها سر را میان دو دست گرفته و بی توجه به گرمای آفتاب گوشه ای روی خاک نشسته بودند.
چند دقیقه ای به سختی گذشت تا کم کم سر و کله ماشین اورژانس پیدا شد و پس از ماینه اعلام کردند که اکبر آقا به علت سکته شدید قلبی فوت شده است،در حالی که مامورین اورژانس پیکر بی جان اکبر آقا رو معاینه میکردند ،ماشین نیروی انتظامی هم رسید و پس از چند سوال از مسئولین گروه و نوشتن صورت جلسه ماجرا ،تسلیتی گفتند و پس از خدا حافظی از آنجا دور شدند.
مامورین اورژانس هم اعلام کردند که طبق مقررات نمی توانند جسد اکبر آقا را در آمبولانس اورژانس قرار دهند واین موضوع مربوط به آمبولانس اداره متوفیات است که در راه آمدن به اینجا هستند و به زودی خواهد رسید.
با رفتن نیروی انتظامی و اورژانس دوباره آه و ناله بر گروه مسلط شد و همگی منتظر آمبولانس بعدی شدند.
در این فاصله با صلاح دید سرپرست گروه به فرزند اکبر آقا خبر دادیم که حال ایشون خوب نیست و با توجه به اینکه قرصهای قلبشون رو فراموش کردن سریع خودتون رو به محل رسانده و قرص های ایشون رو همراه بیاورید.
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که سر و کله آمبولانس از دور پیدا شد و آمدن آمبولانس هم زمان شد با رسیدن پسر اکبر آقا.
بنده خدا با دیدن آمبولانس از دور شستش خبر دار شده بود و در حالی که گاهی از راه و گاهی از بیراهه پیش می آمد،و گرد و خاک زیاد بر پا کرده بود به ما نزدیک میشد.
بگذریم که صحنه روبرو شدن پسر اکبر آقا با جسد بی جان پدرش چقدر درد ناک و ناراحت کننده بود و اون روز چه بر ما گذشت.
بله عزیزان اکبر آقا به همین راحتی از بین ما رفت،او که برای پیشکسوت شدن بسیار عجله داشت،او که پس از سالها بی تحرکی حالا میخواست جبران کند و با این سن و سال هفته ای سه بار به کوه می رفت ، او که نصیحت هیچ مربی با تجربه ای رو گوش نمی داد و با تمسخر به هم سن و سالهای خود که تا پای کوه می آمدند ولی برای سلامتی و حفظ جانشان بالا نمی رفتند و کنار رودخانه و زیر درختان استراحت میکردند نگاه میکرد،برای همیشه رفت.
حالا از این ماجرا چند سال گذشته و فقط از اکبر آقا یک اسم مانده ،که وقتی جمعه سوار اتوبوس می شویم ،یکی از پیشکسوتان ردیف اول ماشین بلند میشه و میگه : برای شادی روح رفتگان این جمع، رفتگان تازه درگذشته،خصوصا( اکبر آقا )رحم الله من یقرا فاتحه مع الصلوات.
پایان.
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
📖داستان.
🧗♂ورزش یا خود کشی.
👈قسمت:هفتم.
حدود دویست متری بین ما و بقیه اعضای گروه فاصله افتاده بود و بی توجه به این فاصله در حالی که گرم صحبت بودیم، پیش می رفتیم.
ناگهان صدای یکی از جوان های گروه که با وحشت و شتاب به طرف ما میدوید و فریاد میزد توجه ما رو به خود جلب کرد.
به دلیل فاصله زیاد صدای او را واضح نمی شنیدیم،کم کم به ما نزدیک شد ودر حالی که نفس نفس میزد با صدایی که با ترس و وحشت مخلوط شده بود گفت :قرص،قرص قلب،قرص قلب همراه دارید؟اکبر آقا حالش بد شده ،تو رو خدا یه کاری بکنید.
با شنیدن این حرف چند ثانیه ای گیج بودیم و نمی دانستیم چه شده و چکار باید بکنیم ،به خود که آمدیم ،حاج اصغر که قبلا سکته کرده بود و همیشه یه عالمه قرص وکپسول به همراه داشت،دست در جیب کرد و دو عدد قرص به من داد و گفت : سید بگیر ، یکی برای فشار خونه،یکی زیر زبانی ،زود خودت رو به اکبر آقا برسون.
قرص ها رو گرفتم و به همراه آن جوان شتابان به سمت گروه دویدیم.
وقتی رسیدیم ،اکبر آقا روی زمین افتاده بود و یکی از بچه ها که در کار کمکهای اولیه و احیای قلبی ریوی تجربه داشت به او ماساژ قلبی میداد،دستم عرق کرده بود و قرصها داشت خیس میشد،با دست دیگه چشم اکبر آقا رو باز کردم،مردمک چشمش خیلی گشاد شده بود ،از ناحیه گردن نبض او را گرفتم، اما متاسفانه هیچ نبضی نداشت،بدن سرد اکبر آقا روی زمین خاکی افتاده بود، دیگر خیلی دیر شده بود و کاری از دست کسی ساخته نبود ،زیاده روی های اکبر آقا در ورزش کار دستش داد و برای همیشه از بین ما رفت.
خورشید که گویا از شکست دادن نسیم صبحگاهی خوشحال بود ،پیروز مندانه بر زمین می تابید و انتقام خنده های صبح را با بی رحمی از ما می گرفت.
هنوز توی جاده خاکی ماشین رو بودیم ،حتی به راه مالرو هم نرسیدیم ،شاید هنوز بیشتر از دو کیلومتر هم از ماشین دور نشده بودیم که این اتفاق افتاده.
تن بی جان اکبر آقا مانده بود زیر آفتاب ،نه سایه درختی و نه سایه دیواره و صخره ای .
بچه ها به اورژانس و نیروی انتظامی خبر داده بودند ولی هنوز خبری از آنها نبود،با روی هم گذاشتن کوله ها سایه ای درست کردیم که تا رسیدن آمبولانس مانع از تابش آفتاب بر جسد بی جان اکبر آقا شویم.
ادامه دارد........
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
📖داستان.
🧗♂ورزش یا خود کشی.
👈قسمت: پنجم.
بعد از اینکه صعود قله چشمه ذغالی به خیر و خوشی تمام شد،به شهر باز گشتیم و هر کسی به دنبال کار و زندگی خودش رفت ،اما این موضوع برای اکبر آقا کمی فرق میکرد و بنا به صحبتهای ایشون که صبح جمعه بعدی در طول مسیر برای ما تعریف کرد هفته سختی رو گذرانده بود .
ماجرا از این قرار بود که برای همسر اکبر آقا ناخوشی پیش آمده و برای عمل جراحی به شهر شیراز مراجعه کرده بودند، همسر اکبر آقا تا روز پنج شنبه در بیمارستان شیراز بستری و عصر روز پنج شنبه بعد از بهبودی از بیمارستان مرخص شده بود و اکبر آقا همراه با همسرش بلا فاصله بعد تصفیه حساب از بیمارستان شیراز بطرف سیرجان حرکت کرده بودند.
کارهای اداری و تصفیه حساب بیمارستان تا سرشب طول کشیده بود و حدود ساعت دوازده شب به راه افتادند،اکبر آقا برای رعایت حال همسرش مسیر ۳۹۰کیلومتری شیراز به سیرجان را آرام و با احتیاط حدود پنج ساعت رانندگی کرده و ساعت چهار صبح روز جمعه خسته و کوفته به سیرجان رسیده بود.
به گفته خود اکبر آقا ، همسرش رو صحیح و سالم به خانه می رساند و اسکان میدهد ،بعد از نماز به دلیل اینکه خواب از چشمانشان گریخته بود تصمیم میگیرد که با وجود خستگی زیاد کوله خود را آماده کرده و در برنامه کوهنوردی روز جمعه به همراه پیشکسوتان شرکت نماید.
قبل از ساعت شش به ایستگاه همیشگی آمده و با شوق و ذوقی خواص منتظر همنوردان شده بود.
👈از اینجای ماجرا را بشنوید از زبان من.
پنج دقیقه به شش بامداد بود که کوله بر دوش خودم را به ایستگاه همیشگی گروه کوهنوردی پیشکسوتان رساندم،آخه خانه ما تا ایستگاه یک خیابان بیشتر فاصله نداشت و من همیشه سر وقت به ایستگاه می رسیدم.
تقریبا همه آمده بودند و بعد از احوال پرسی با تعارف و صلوات سوار بر اتوبوس بطرف محل صعود امروز یعنی (منطقه بیدوئیه بلورد) از کوهستان های اطراف بخش بلورد سیرجان حرکت کردیم .
مقصد نهایی ما قله ای با ارتفاع بالای دو هزار متر به نام بیدو یا بیدوئیه بود.
اتوبوس به راه افتاد و مسن ترهای گروه که همیشه در دو ردیف صندلی های جلو اتوبوس می نشستند با طلب صلوات برای شادی روح همنوردانی که دیگه در بین ما نبودند ، پدر و مادر آقای راننده،پدر و مادر مدیر گروه و همچنین برای شادی روح پدر و مادر دیگر اعضا،به برنامه پیش رو رسمیت بخشیدند .
تا رسیدن به مقصد یک ساعتی وقت بود و هر کسی با بغل دستی خود مشغول صحبت شده بود،یکی از قدیمی های گروه که تن صدای بلندی داشت از جلو اتوبوس خطاب به اکبر آقا که در قسمت وسط نشسته بود،گفت: خوب اکبر آقا خدا بد نده ،بلا به دور ،داشتی راجع به بیماری خانمت میگفتی ،چکار کردی ،به کجا رسید؟
اکبر آقا که گویی منتظر این سوال بود، سر درد دلش باز شد و شروع به صحبت کرد.
صحبتهای اکبر آقا تا زمان رسیدن به مقصد بدون اینکه نفسی تازه کند و خستگی بگیرد ادامه داشت و با آب و تاب زیاد راجع به بیماری همسرش و عمل جراحی ایشون در شهر شیراز ،صحبت کرد.
وقتی به جایی رسید که گفت :
دیشب از شیراز حرکت کردم و امروز صبح تازه رسیدم و بدون اینکه استراحت کنم ،کوله رو آماده کرده و برای کوهنوردی همراه گروه به ایستگاه آمدم ،با اعتراض همه اعضای گروه مواجه شد.
یکی میگفت :مرد حسابی مگه میخوان کوه رو از تو بگیرن که اینجوری میای کوه.
دیگری میگفت:اگه میخوای خودکشی کنی چرا همراه ما میای و مارو به دردسر می اندازی؟ خودکشی هزار راه آسانتر هم داره.
یکی دیگه از ته اتوبوس میگفت :حالا خودت به درک ،اون زن بیچاره چه گناهی کرده که دیشب از بیمارستان مرخص شده،چهار صد کیلومتر یکسره آمدید سیرجان و حالا هم ولش کردی به امام خدا و آمدی کوه!!بابا تو دیگه کی هستی ،نو بری والا.
ادامه دارد........
#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram
📖داستان.
🧗♂ورزش یا خود کشی.
👈قسمت: چهارم.
تمام هوش و حواسم به اکبر آقا بود ، بی توجه به حرف دیگران رفتار و حرکات او را زیرنظر داشتم ،هر دوسه قدمی که بالا می آمد می نشست و استراحت میکرد و دوباره به راه می افتاد ولی هنوز چند قدمی نیامده بود که می نشست.
رنگش کاملا کبود شده بود و با آن غرور بیجایی که داشت کوتاه هم نمی آمد حتی از کسی کمک نمیخواست،طولی نکشید که از بالا آمدن منصرف شد و راه بازگشت رادر پیش گرفت.حالا که دیگه کاملا به او نزدیک شده بودم صدامو بلند کردم وگفتم:اکبر آقا ، میخواید برگردید؟ با ناراحتی و مثل کسی که شکست سختی رو پذیرفته باشه سری تکان داد وگفت:،آره ،راستش حال خوشی ندارم،نمیدونم امروز چم شده،دیگه نمیتونم ادامه بدم.
چون میدونستم با یه آدم مغرور و غیر منطقی طرف هستم ،خودم رو به بیحالی زدم و گفتم:شاید از گرمی هوا باشه ،آخه منم امروز توانایی بالا رفتن رو ندارم، اگه از نظر شما اشکالی نداره با هم برگردیم پایین و اونجا منتظر بچه ها بمانیم تا برگردند.
او که با این حرف من کمی دلگرم و خوشحال شده بود و از اینکه تنها نیست کمی احساس آرامش میکرد ،پیشنهاد من رو قبول کرد و دوتایی ،آرام به سمت پایین کوه ،جایی که درختان گردو قرار داشتند حرکت کردیم ،در بین راه به بهانه تشنگی و گرما می نشستم تا او مجالی پیدا کرده و کمی استراحت کند، کم کم به باغستان گردو رسیدیم و بساط صبحانه را پهن کردیم
خواستم کمی چوب جمع کرده و در اجاقی که از قبل درست شده بود آتشی روشن کنم تا برای چای آب بگذارم که اکبر آقا صدا زد:نمخواد آتش روشن کنی ،من چای آماده دارم و برای هر دومون کافیه ، خیلی خوشحال بودم که اخلاق او بهتر شده و از آنجایی که شنیده بودم بعضی از آدمها هنگام مرگ مهربان میشوند کمی نگران بودم که خدای نکرده نکه او در حال مرگ است و من خبر ندارم،آخه خیلی مهربان و دست و دل باز شده بود.
خدا رو شکر که اون روز اتفاق بدی نیفتاد و بعد از کمی استراحت حال ایشون مساعد شد و بعد از برگشت دیگر همنوردان همگی ،خوشحال وخندان و راضی از این صعود سوار بر اتوبوس بطرف شهر حرکت کردیم .
از شنبه به بعد برای اکبر آقا اتفاقاتی افتاده بود که جمعه هفته آینده قبل از آن روز ناراحت کننده وقبل از صعود از زبان خودشان شنیدیم.
ادامه دارد..........
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
📖داستان واقعی .
🧗♂ورزش یا خود کشی.
👈قسمت:دوم.
آرام وبی صدا ،بدون اینکه آرامش کوهستان را بر هم بزنیم راهی قله شدیم ، پیشکسوتان برای حیاط وحش وهمچنین اهالی بومی منطقه احترامی خواص قائل بودند و برای همین در بین آنها جایی برای ساز و آواز و داد و فریادهای بی مورد در کوهستان نبود . آنها خیلی از این نوع کوهنوردی که باعث بر هم زدن آرامش کوهستان باشد خوششان نمی آمد .اگر در هنگام کوهنوردی به گروهی برخورد میکردیم که یکی دونفر آدم لوده و آشوبگر بین آنها بود و به قول دوست و استاد گرامی (جناب آقای محمد باقر عیوضی) با صدای بلند کلماتی مانند(بریم قله رو بزنیم یا زنده باد گروه،ماشاءالله گروه ) را سر میداند و یا با سیستم های صدای مصنوعی مانند پخش آهنگ از گوشی موبایل و یا اسپیکر آرامش کوهستان را بر هم میزدند،با اعتراض شدید پیشکسوتان رو به رو میشدند.
حرف پیشکسوتان هم این بود که شش روز هفته را در شهر با آلودگی صوتی گذرانده ایم،جمعه هنگام آرامش است و آسایش ،نه جای هیاهو و سر و صدا، از آن گذشته ما میهمان طبیعت هستیم و نباید از مهربانی میز بان سوءاستفاده کنیم و با این حرکات آسایش آنها را بر هم بریزیم.
یکی از همنوردان که خیلی پر جمب و جوش بود و با شوخی های خود شادی را رایگان به همگان هدیه میداد،همیشه به تازه واردها میگفت :ما پیر مردها سالیان سال آوازها شنیده ایم و هرچه میبایست برقصیم و قر بدهیم ،داده ایم ،اینجا کوهستان است و محل زندگی مردم زحمت کش و سخت کوش محلی و همچنین آخرین پناه گاه حیوانات وحشی ،ما میهمان آنها هستیم نباید از حدمان تجاوز کنیم و با سر وصدای بیمورد و رفتارهای ناپسند صاحب خانه را برنجانیم.
با این صحبتها و این آموزشهای ،که پایه و اساس اخلاق کوهنوردی بود و با شوخی و خنده همراه ،راه کوتاه میشد و خستگی مجالی برای خود نمایی پیدا نمیکرد.
به تازگی همنوردی به این جمع اضافه شده بود که به خلاف سنش خلق وخوی جوانی در او موج میزد.
اکبر آقا، بالای شست سال سن داشت و بازنشسته آموزش و پرورش بود ودر حال حاظر برای خودش مغازه ای باز کرده بود و شغل دومی دست و پا کرده بود.
اکبر آقا به تشویق چند تن از دوستانش به کوهنوردی علاقه مند شده و جمعه ها همراه پیشکسوتان به کوهستان می آمد.
ولی متاسفانه از آنجایی که بعضی از انسانها در همه کارهای خود زیاده روی میکنند و بعد از مدتی از آنسوی بام به زمین میخورند ایشان هم بعد از مدت کوتاهی کوهنوردی جو گیر شده و علاوه بر روزهای جمعه روزهای یکشنبه و سه شنبه را نیز با گروه های دیگر به کوهنوردی می پرداخت .
حرفش هم این بود که چون من دیر کوهنوردی را شروع کرده ام ،هفته ای سه بار به کوه میروم که در ماه دوازده مرتبه و در سال بیشتر از صد مرتبه به کوه رفته باشم و با این روش به زودی نه تنها یکی از شما پیشکسوتان خواهم شد بلکه از شما هم جلو افتاد و پیشی می گیرم،نمیدانم این حرفها را برای شوخی میگفت و یا واقعا جدی بود ولی چهره ی او هنگام سخن گفتن نشانی از شوخی به خود نداشت.
به قول حضرت حافظ ،،طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر*کاین طفل یکشبه ره صد ساله میرود.
ادامه دارد.....
#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram
جمعه ها را نمی توانم در شهر بمانم.
باید بروم
باید همنوردی داشته باشم
ساعت ها سواره و پیاده برویم
از شهر و هیاهوی شهر نشینی دور شویم
همنوردی که از جنس خودم باشد
هم قدم باشد، هم قلم باشد
جمعه ها باید جایی برای رفتن داشته باشی
پای را در جای پای او بگذاری،دامنه و یال را قدم بزنی
قله ای که در بالایش زمان و مکان را از یاد ببری
جمعه را تمام کن در انتظار جمعه ای دیگر.
(همینجوری)
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
/channel/cafekohneveshte
📖داستان.
🍑دنده بازی.
👈قسمت سوم.
در اولین روز شروع بازی همه بچه ها ی یک محله دور هم جمع میشدند،زرنگ ترین و تیز ترین بچه ناگهانی و بی هوا صدا میزد قاق ،یعنی(نفراول) و نفر بعدی میگفت پیش قاق,یعنی( نفر دوم)، چون بچه ها این کلمات رو از خودشون در می آوردند و به اصطلاح ( من در آوردی) بود، نمیدانم املای صحیح آنها چگونه است و یا باید چگونه باشد،بعد از انتخاب قاق و پیش قاق نفرات بعدی یکی یکی انتخاب میشدند و بازی شروع میشد.
یکی از بچه های بزرگتر با ذغال ویا تکه ای گچ ،دایره ای که قطر آن بستگی به تعداد بازیکنها داشت (معمولا به قطر یک متر)میکشید و با خطی آن را به دو نیم دایره مساوی تقسیم میکرد.
اگر بچه ها زیاد بودند هر کدام دو یا سه هسته هلو و اگر کم بودند هر کدام پنج هسته روی خط می چیدند ،سپس قاق ،که همان نفر اول بود از کنار دایره بیست قدم می شمرد ،خطی دیگری روی آسفالت خیابان میکشید و محل استقرار بچه ها برای نشانه گیری و زدن هسته ها با قوطی شامپو که به آن (تیر ) می گفتیم را مشخص میکرد .
حالا بچه ها باید به ترتیب که قرار گرفته بودند، بعد از قاق و پیش قاق که نفرات اول و دوم حساب میشدند، پشت خط قرار گرفته و پس از یک دعای کودکانه و بوسه ای برای شانس بهتر بر قوطی خالی شامپو،که شاید روزی هزار بار روی زمین کشیده میشد ،نشانه گیری کرده و با سر دادن شدید آن به سمت هسته های چیده شده ی داخل دایره،آنها را به بیرون دایره برانند،هر تعداد هسته ی هلو که با تیر یک بازی کن از دایره خارج میشد جایزه حساب میشد و متعلق به او بود و فرد برنده با شادی وصف ناپذیری که گویی دنیا را مالک شده بطرف دایره میدوید و هسته های خارج شده از دایره را جمع میکرد و داخل پیت حلبی پنج کیلویی خالی روغن جامد که همراه داشت می ریخت ، و صد البته این کار با نظارت تیز بینانه و دقیق دیگر بازی کنان انجام میشد .
چه دعوا ها و زد و خوردها که بر سر هسته ای که گاهی اوقات کاملا مشخص نبود از دایره بیرون آمده یا روی خط و کنار خط قرار می گرفت پیش نمی آمد.
ادامه دارد......
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
📖داستان.
🍑دنده بازی.
👈قسمت اول .
شاید در این دو دهه گذشته درباره بازی های محلی زیاد شنیده باشید ،بازی هایی که پدران و پدر بزرگها و حتی در مواردی مادران و مادر بزرگ های ما در گذشته ای نه چندان دور برای گذران اوقات فراغت که چه عرض کنم ،اگر در طول روز چند دقیقه ای بیکار میشدند به آن می پرداختند.
آخه در آن روز و روزگار ،بجز تعدادی انگشت شماری از بچه پولدارها که آن هم زیاد محسوس نبودند،بقیه بچه ها از زمانی که دست چپ و راست خود را می شناختند باید برای یادگیری کسب و کار وبه دست آوردن در آمدی هرچند ناچیز که کمک خرج خانواده بود به دنبال کار بروند و فقط نه ماهه ی تحصیلی زمان استراحت حساب میشد.
دهه پنجاه و شست توی شهر ما خبری از آتاری ،سگا،پلی استیشن و...........نبود ،حتی لوازم معمول ورزشی مانند توپ،راکت و لباس ورزشی هم خیلی کم بود و اصلا فروشگاهی با نام لوازم ورزشی وجود نداشت که این لوازم رو داشته باشه ،فقط همان توپها و لوازمی که به سفارش اداره آموزش و پرورش و تربیت بدنی ،بین مدارس و تنها ورزشگاه شهر تقسیم میشد رو می دیدیم و اگر هم تک و توکی بود خیلی چشم گیر نبود.
توی یکی از خیابانهای اصلی شهر مغازه ای وجود داشت که نمایندگی چند شرکت تولید آدامس مثل ،شیک ،خروس و پرستو بود و اگه صد عدد پوست آدامس شیک بهشون تحویل می دادی یک توپ والیبال مارک میکاسا ژاپن ویا یکدست لباس ورزشی مارک آدیداس اصل در عوض بهت میداد.
خدایی عجب دورانی بود ،صد عدد پوست آدامس و یک توپ میکاسا آن زمان کجا و سه میلیون تومان توپ میکاسا ی تقلبی امروز کجا!!!!
بگذریم ،چند روزی بود که مدارس تعطیل شده بود و کم کم هوا داشت گرم میشد.
پسر بچه ها طبق معمول سالهای گذشته باید در مغازه ای شاگردی کرده و یا یه شغل آزاد برای خود دست و پا میکردند.
فروش لاترقون یا همان راحت الحلقوم( نوعی باسلق نشاسته ای جعبه دار به شکل مکعب های کوچک) ،بلال،توت سیاه(شاه توت) از مشاغل تابستانی بچه های آن روزگار بود.
چند سالی بیشتر نبود که تلوزیون در اندازه های گوناگون و صفحه های سیاه و سفید آمده بود و بیشتر خانواده ها چون می دیدند بچه ها با نگاه کردن به تلوزیون از کار و زندگی دور میشن خیلی اجازه وقت گذراندن با آن را نمی دادند.
بعضی وقتها جسته و گریخته به دور از چشم بزرگترها ،قسمت هایی از فیلم صمد آقا و یا کارتون تنسی تاکسیدو رو می دیدیم و گاهی هنگام تماشای فیلم تلخ و شیرین غافل گیر می شدیم و کتکی هم نوش جان میکردیم.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
🚲اولین دوچرخه من.
👈یک داستان واقعی.
✍نویسنده:سید محمد حجازی.
✔️قسمت آخر.
بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیده بودم که وقتی زنگ آخر زده شد به سرعت به خانه بروم و تا زمانی که باقی بچه ها دوچرخه هایشان را تحویل میگیرند با فرغون برگردم و جعبه ی دوچرخه رو به کمک دوستام روی آن گذاشته وبه خانه ببرم.
خلاصه زنگ خورد و با سرعت زیاد بطرف خانه دویدم ،شاید فاصله مدرسه تا خانه را کمتر از پنج دقیقه طی کردم و فرغون را که لاستیک آن هم باد نداشت برداشته وبا شتاب بطرف مدرسه حرکت کردم.
وقتی رسیدم ،بیشتر بچه ها همراه با پدر یا برادر بزرگتر خود ، دوچرخه ها را داخل وانت گذاشته بودند ،یکی دو نفری هم جعبه دوچرخه را بالای باربند ماشین شخصی خود قرار داده و مشغول محکم کردن آن با طناب بودند.
خوشبختانه یکی دیگر از بچه ها هم مثل من فرغونی آورده بود که دوچرخه را با آن حمل کند واین مسئله که در این ماجرا من تنها نیستم مرا خوشحال میکرد.
فرغون را جلو سالن مدرسه پارک کردم وبا شتاب به دفتر مدرسه رفتم ،خودم رو به میز آقای .....رسانده و بدون اینکه سلام کنم گفتم: آقا اجازه:دوچرخه منو نمی دید؟آقای .....با خوشرویی سرش رو بالا گرفت و جواب داد:به به سلام سید خدا، دوچرخه تو رو هم میدیم ،چرا نمیدیم.
بعد رو کرد به فراش مدرسه وگفت:آقا.... یه دوچرخه ۲۶اطلس هم بده به این آقا سید.
فراش مدرسه نگاهی به من کرد و گفت : آقا سید بیا بریم.
از اینکه سلام نکرده بودم و رئیس مدرسه به من سلام کرده بود خیلی خجالت کشیدم، همراه آقای....به انبار مدرسه رفتیم و یک صندوق چوبی حدودا ۱/۵×۲متری رو نشان من داد وگفت:بیا سید ،این هم دوچرخه تو ،حالا با چی میخوای ببری؟
با کمی خجالت گفتم:با فرغون.
منتظر بودن از حرف من تعجب کنه و یا بزنه زیر خنده و مسخره کنه ولی به خلاف انتظار من پیر مرد بدون اینکه هیچ عکس العملی از خودش نشان بده جواب داد،پس چرا معطلی ،برو فرغون رو بیار همینجا دم انبار تا بارش کنیم.
با خوشحالی رفتم جلو سالن و با فرغون برگشتم ،پیر مرد کمکم کرد و دو نفری جعبه رو روی آن گذاشتیم و دو نفری حرکت کردیم ،تا حیاط مدرسه کمکم کرد و اونجا گفت: من دیگه بیشتر از این نمیتونم کمکت کنم از یکی از دوستات کمک بگیر که بتونی تا خونه ببریش،آخه لنگر داره و اگه کسی کمکت دستش نگیره میفته،از فراش مدرسه تشکر کردم و ریز بینانه در بین بچه های بیکار دنبال کسی که تا خانه کمکم کند گشتم.
دوتا از همکلاسی ها که ایستاده بودند و جعبه های دو چرخه رو نگاه میکردند ، متوجه صحبت های من و فراش مدرسه شدند و نزدیک آمدند و در حالی که توی حرف هم می پریدند گفتند:ما کمکت میکنیم ،به شرط آنکه وقتی دوچرخه رو بستی و آماده کردی بدی ما هم یه دور سوار شیم.
با غرور جواب دادم :باشه اگه قول بدید که دوچرخه رو زمین نزنید و خراب نکنید میدم هر کدام یه دور بزنید .
در عالم پاک کودکی با هم به توافق رسیدیم و حرکت کردیم ،در حالی که من راننده فرغون بودم و آن دو از دو طرف صندوق را گرفته بودن بطرف خانه حرکت کردیم.
خیلی ساله که از این ماجرا میگذره و در این مدت چندین دوچرخه ی کوچک و بزرگ ،گران قیمت و ارزان، عوض کردم و در حال حاضر هم یک دوچرخه کنندال ۲۶ قرمز دارم ولی هنوز به این فکر میکنم که چجوری که آن دوچرخه ۲۶ اطلس سبز متالیک هفتصد و پنجاه هزار تومان بود و آن دوچرخه قراضه ۲۴اسقاطی رو پدرم برای من هزار تومان خریده بود.
به هر شکل و با هر روشی که مسئله رو حل میکنم جواب آن درست در نمی آید.
😜😅😂
پایان.
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
🚲اولین دوچرخه من.
👈یک داستان واقعی.
✍نویسنده:سید محمد حجازی.
✔️قسمت پنجم.
در حالی که غرق در این افکار بودم صدایی از بالای سرم افکارم را پاره کرد و گفت:حجازی چرا پشت در نشستی ؟کاری داری؟
سرم را بالا گرفتم ،(آدی) در حالی که مثل همیشه خط کش چوبی پنجاه سانتی در دست، بالای سرم ایستاده بود دوباره سوال خودش را تکرار کرد.
من که تازه از دنیای افکار به دنیای واقعی برگشته بودم ،در حالی که زبانم به لکنت افتاده بود و دست و پایم را گم کرده بودم جواب دادم:سلام آدی،بله آدی ،منتظر آقای ...... هستیم ،میخوام دوچرخه ثبت نام کنم.
بنده خدا آقای معاون که از دستپاچگی من خنده اش گرفته بود و به سختی خودش را کنترل میکرد گفت:باشه حالا از جلو در سالن بلند شو تا من در رو باز کنم ،آقای رئیس که آمد بیا ثبت نام کن.
از جلو سالن بلند شدم و بطرف حیاط رفتم، طولی نکشید که معلم ها و رئیس مدرسه هم یکی یکی آمدند و من بدون معطلی وارد دفتر شدم ، در حالی که جسته و گریخته به همه سلام کردم رو به آقای ....کرده و ادامه دادم،آقا اجازه؟آمدم برای دوچرخه ثبت نام کنم، خدا رحمتش کنه اگر چه در طول تحصیل دبستان چندین بار از دست ایشون کتک خوردم ولی روی هم رفته،آدم خوبی بود.نگاهی به من کرد وبا خوش رویی گفت : به به ،سید خدا،مگه امروز چهار شنبه هست که هنوز ما نرسیدیم مدرسه آمدی دوچرخه ثبت نام کنی؟بزار ما برسیم ،یه استکان چای بخوریم بعد.
در حالی که از شوخی ایشون ناراحت شده بودم سرم رو انداختم پایین که از دفتر برم بیرون ، متوجه ناراحتی من شد، صدام زد:سید خدا حالا ناراحت نشو بیا ببینم چند پول داری،در حالی که با سرشت کودکی در همان لحظه شوخی او را فراموش کردم واو را بخشیدم،خنده کنان به کنار میزش برگشتم و پولهای مچاله شده داخل جیبم را بیرون آورده و روی میز گذاشتم.
آقای رئیس در حالی که پولهای مچاله شده را صاف میکرد و برای شمارش روی هم می گذاشت پرسید ،والدینت خبر دارن میخوای دو چرخه ثبت نام کنی؟گفتم بله آقا خبر دارن،این پول هم از خودمه ،عصر ها در مغازه آقام کار میکنم واین پول رو پس انداز کردم.
گفت :به به چه پسر کاری،خوش به حال پدر و مادرت که بچه شون از این سن کار میکنه و پول در میاره ،ولی همیشه یادت باشه اول درس ،اگه درس بخونی و برای خودت کسی بشی یاد میگیری که چه جوری بهتر کار کنی و بیشتر پول در بیاری ،آدم بیسواد زحمت زیادی میکشه ولی همیشه هشتش گرو نهشه.
آن روز نمی دانستم منظور آقای .....از این حرفها چیه،فقط فکر و ذکرم شده بود دوچرخه.
اما حالا که بیشتر از چهل سال از این ماجرا میگذرد و گرد آسیاب روزگار موهای سیاهم را سپید پوش کرده میدانم که منظور آن معلم دلسوز چه بود.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
🚲اولین دوچرخه من.
👈یک داستان واقعی.
✍نویسنده:سید محمد حجازی.
✔️قسمت سوم.
به آرزوی خودم رسیده بودم وحالا دوچرخه ای برای خودم داشتم که تا اندازه ای مناسب خودم بود وبا کمی زحمت و پایبن آوردن کامل زین آن می توانستم سوار شوم،نمیدانید چه لذتی داشت و در گرمای ظهر تابستان با دمای بالای چهل درجه سانتی گراد با دوستانمان دو پشته وسه پشته چگونه بر دوچرخه ها سوار میشدیم و خیابانهای آسفالت وخاکی شهر و روستاهای اطراف را می پیمودیم ،شیرسن ترین لحظات زندگی را تجربه میکردیم و جز شبرنگ چسباندن و نوار پیچیدن روی دوچرخه هیچ دغدغه دیگری نداشتیم،تمام بدنمان از زمین خوردن های پیاپی سیاه و کبود بود و دیگر شلواری نداشتیم که پاچه راست آن را زنجیر دوچرخه ریشه نکرده باشد و قسمت زانوی آن پاره نباشد.
چند روز پایانی تعطیلات تابستانی تمام شد و دوباره مدرسه ها باز شدند.
من هم مانند دیگر هم سن و سالهای خودم مثل سالهای گذشته اما این بار نه پیاده بلکه با دوچرخه به مدرسه میرفتم،گاهی اوقات از خودم گذشت نشان میدام ویکی از همکلاسی هایم را نیز سوار کرده وبا خود به مدرسه می بردم،که البته او بجای این سخاوت من میبایست رانندگی کرده وتا مدرسه رکاب بزند.
یکی دو ماهی از سال تحصیلی جدید گذشته بود و همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت بجر مواقعی که دوچرخه پنچر میشد ویا قسمتی از آن می شکست و که آن هم با کمک پدرم ویا استاد ....... رفع و رجو میشد ،در این مدت هیچ وقت جرأت آن را نداشتم از پدرم سوال کنم که این دوچرخه را چند خریدی ویا از استاد ....... سوال کنم که پدر من این دوچرخه را از شما چند خریده ،چون اگر به گوش پدرم می رسید دیگر حسابم از کرام الکاتبین هم میگذشت و روانه اسفل السافلین میشدم.
هر کس از من سوال میکرد ،دوچرخه رو چند خریدی ؟ومن جواب میدادم هزارتومان،پوز خندی می زدند و با تعجب به من و دوچرخه ام نگاه میکردند،من هم بی خبر از هر جا ،دلیل این کار آنها را نمی دانستم، پیش خودم فکر میکردم ،نکنه این دوچرخه گرانتر از این حرفهاست و استاد ......به سبب قوم و خویشی به ما داده هزار تومان ویا نکنه قیمت این دوچرخه کمتر از هزار تومانه ویکی از این دو نفر(پدرم ویا استاد .....) چون من بچه بودم و از این کارها سر در نمی آوردم سرم رو کلاه گذاشته بودند.
این سوال چند ماهی برای من مجهول بود و به آن فکر میکردم تا اینکه یکی از روزهای اوایل زمستان که داخل کلاس مشغول درس خواندن بودیم رئیس مدرسه چند ضربه به در کلاس زد و قبل از آنکه آقای معلم اجازه دخول دهد در را باز کرد و وارد کلاس شد،بعد از اینکه از معلم برای مزاحمت خود معذرت خواهی کرد، رو به دانش آموزان کرد و گفت:
بچه ها ،از طرف فرمانداری شهر تعدادی دوچرخه بصورت حواله ای وبا قیمت مناسب به مدارس واگذار شده،اگر کسی توانایی خرید داره و دوچرخه هم احتیاج داره ،میتونه زنگ تفریح به دفتر بیاد و اسم بنویسه .
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@Kooh_O_Vaje
@KoohGram
❗️ورزشی کم هزینه با اثرات باورنکردنی🚶🏻♂️
🔹پیادهروی یک ورزش کم هزینه، ساده و همگانی که اثرات بسیار مفید و باورنکردنی برای شخص به دنبال دارد، چند مورد از اثرات مثبت:
▫️بهبود عملکرد مغز
▫️تقویت استخوان بندی
▫️بهبود خلق و خو
▫️بهبود گردش خون
▫️تنظیم سطح قند خون
▫️تقویت سیستم ایمنی
▫️بهبود وضعیت خواب
#الهام_دولتشاهی
#کانال_کافه_کوهنوشته📚
🆔 @cafekohneveshte
🚲اولین دوچرخه من.
👈یک داستان واقعی.
✍نویسنده:سید محمد حجازی.
✔️قسمت اول.
اواخر تابستان بود و تعطیلات تابستانی مدارس(سه ماه تعطیلی) داشت تموم میشد ،کلاس دوم دبستان رو تمام کرده بودم و سال جدید میرفتم کلاس سوم، نه سالم بود و این سه ماه تعطیل تابستان رو به سختی کار کرده بودم که برای خریدن یک دوچرخه پول جمع کنم،از فروش بلال و توت سیاه(شاه توت) و شاگردی در مغازه مرحوم (آقام) *چون پدر ما سید بود به ایشون می گفتیم آقا،خدا رحمتش کنه خیلی آدم عصبانی و بد اخلاقی بود،نمیدانم شاید سختی و جبر زمانه او را چنین خشن و تند خو ساخته بود ولی هرچه بود خوب بود ستونی استوار در میان خیمه خانواده که هیچ وقت از سختی روزگار شکایت نکرد ،اما در طول زندگانی خود موردی برای شادی نمی دید که خنده ای بر لب داشته باشد.
بگذریم در مدت این سه ماه با انجام کارهای مختلف مبلغی بیشتر از هزار تومان پس انداز کرده بودم .دو سه روز مانده به پایان تعطیلات تابستان که فکر میکردم تقریبا پولم برای خرید دوچرخه جور شده ،پیش آقام رفتم وبا کمی ترس از مخالفت او ،بعد از سلام که معمولا جواب نمی داد و فقط سرش را به علامت جواب تکان میداد گفتم: آقای ،من یه کمی پول برای خرید دوچرخه جمع کردم ،میشه شما برای من یک دوچرخه بخرید.
بدون اینکه سرش رو بالا بگیره وبه من نگاه کنه جواب داد:باشه برو پولت رو بیار تا برم از استاد...... یه چرخ خوب برات بگیرم.
استاد ..... یکی از اقوام پدرم بود که یه خیابون بالا تر از مغازه پدرم تعمیر گاه دوچرخه داشت و معروف بود به (..... چرخ ساز) خدا ایشون رو هم رحمت کنه مرد خوبی بود.
استاد .....دوچرخه های خراب رو تعمیر میکرد،دوچرخه کرایه ای هم داشت که کوچک و بزرگ یه مبلغ ناچیزی میدادند و نصف روز ویا تمام روز دوچرخه ای رو برای انجام کارهاشون ویا بازی کرایه میکردند.
گاهی اوقات هم یکی دو تا دوچرخه مستهلک و خراب رو اوراق میکرد واز ادغام لوازم سالم آنها یه دوچرخه سالم درست میکرد و می فروخت.
تازه انقلاب شده بود با شروع جنگ اوضاع اقتصادی کشور در هم و برهم بود و مردم با همین دوچرخه های کهنه و قراضه خوش بودند.
👈 برگردیم به داستان خودمان.
همین که پدرم با خرید دوچرخه موافقت کرده بود برای من جای خوشحالی بود واز شادی در پوست خود نمی گنجیدم،
باشتاب و ورجه وورجه کنان ، مانند باد بطرف خانه که در نزدیکی مغازه پدرم بود رفتم و دسته ی پولی که شامل تعدادی اسکناس(پنج،ده،بیست و پنجاه تومانی) بود برداشتم ،هزار تومان از بین آنها جدا کردم ودوباره برگشتم،آخه اون روزها اسکناس صد تومانی خیلی کم بود و چیزی به عنوان دویست تومانی هم که اصلا وجود نداشت،یادش بخیر چه دوران خوبی داشتیم و چقدر پول کشورمان ارزش داشت.
به مغازه رسیدم و پولها را به پدرم دادم ،نگاهی کرد و گفت چنده؟با غرور گفتم :هزار تومان.
بدون اینکه پولها را شمارش کند آنها را در جیب کت روغنی و چربش گذاشت و در حالی که بطرف مغازه استاد..... حرکت میکرد گفت :مواظب مغازه باش تا من برم و برگردم،این رو گفت و با صدای کلش،کلش کفشهای قیصری که پشت آنها را نیز خوابانده بود و پاشنه آنها را روی زمین میکشید دور شد.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
#کانال_کافه_کوهنوشته
@cafekohneveshte
من عهد تو سخت، سست می دانستم.
بشکستن آن درست می دانستم.
این دشمنی ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی ،نخست می دانستم.
« مهستی گنجوی»
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte