cafekohneveshte | Unsorted

Telegram-канал cafekohneveshte - کانال کافه کوهنوشته

750

کانالی که پیش روی شماست در رابطه با مطالب کوهنوردی و دلنوشته... جملات انگیزشی... خاطره... روز نوشت می باشد

Subscribe to a channel

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان
⛰تنگه رغز
👈قسمت:اول
مقدمه
دره رغز در استان فارس و نزدیکی شهرستان داراب ، به طول تقریبی پنج کیلومتر در امتداد شمال شرقی تا جنوب غربی از سرچشمه رغز تا دره جنوب، ۶۴ آبشار که بعضی از این آبشار ها با بستر سنگی خود سرسره های طبیعی را تشکیل داده اند و ۱۰۰ حوضچه طبیعی کنده شده توسط آب ،که در تمامی طول مسیر خود نمایی میکنند.
حوضچه‌های تنگه رغز عمقی بین ۶ تا ۲۰ متر دارند که طول آن‌ها به ۱۰۰ متر نیز می‌رسد و دارای دیواره‌‌های بلند هستند که در میان آن‌ها سهم کوچکی از آسمان نمایان است و خورشید به بیشتر قسمتهای آن هرگز نمی تابد.
آب بسیار سردی که در تنگه رغز جریان دارد، از چشمه‌ای در دل جنگل منطقه رغز نشات می‌گیرد و تا دره جنوبی در پنج کیلومتری شهر داراب به زمین باز می‌گردد.
این تنگه داری دو قسمت است ،قسمت انتهایی آن که نزدیک جاده و در پنج کیلومتری شهر داراب قرار دارد و در فصل بهار و تابستان گردشگران و خانواده ها از سرتا سر کشور به آنجا آمده و در آخرین حوضچه ی آن تنی به آب میزنند و با پوشیدن لباسهای مخصوص شنا و کوهنوردی که از محلی ها اجاره میکنند چند عکس نمایشی برای یادگاری گرفته و پس از گذراندن یک روز خوب به شهر های خود باز میگردند.
قسمت دوم آن که از بالای کوه و منطقه رغز شروع میشود، بسیار فنی بوده و عبور از آن مستلزم داشتن تجربه و دانش کامل در سنگنوردی،دره نوردی و داشتن ابزار مخصوص و کافی برای عبور از آن است.
برای عبور از این منطقه علاوه بر داشتن تبحر و ابزار مخصوص ، یک مربی کارکشته و همچنین یک لیدر آشنا به منطقه نیز از ضروریات است و کوچکترین سهل انگاری و اشتباه در این برنامه شاید پایان همه چیز باشد.
👈واما داستان ما.
ماجرای ما از یک ظهر گرم تابستانی شروع شد.
گروه ما از دوازده نفر تشکیل میشد که به سرپرستی احمد آقا مربی جوان اما بسیار فنی و توانمند،برای انجام این چالش آماده شده بودیم ،همگی به محلی که قرار گذاشته بودیم رسیدیم و پس از آشنایی و احوال پرسی سوار بر مینی بوسی که برای این سفر تهیه شده بود شدیم و کوله های خود را در قسمت انتهایی و راهرو قرار دادیم ،بدلیل چند سالی که بنده از دیگر اعضا بزرگتر بودم همگی حتی مربی احترام گذاشتند و عقب نشستند و من روی صندلی جلو کنار راننده نشستم(احترام به بزرگتر ،از فرهنگ های خوب کشور عزیز ما که هنوز از بین نرفته) آقای راننده هم پس از تهیه صورت حساب قانونی از یک دفتر مسافربری معتبر بطرف ماشین آمد و پس از اینکه با لنگ خیس دستی به سر و صورت ماشین کشید، سوار شد و همگی با او هم احوال پرسی کردیم و برای دو روز زندگی به دور از هیاهوی شهر و انجام یک برنامه پر تحرک به سمت شهر داراب در استان فارس حرکت کردیم.
ادامه دارد........
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
شاه بوف.
شاه‌بوف اوراسیایی (نام علمی: Bubo bubo) پرندهای از خانواده جغدان راستین، بزرگ‌ترین نوع جغد و دو برابر جغد گوش‌دراز است. شاه‌بوف در حدود ۶۶ تا ۷۰ سانتیمتر طول دارد. این پرنده دارای گوش‌پرهای مشخص، سینه زرد مایل به قهوه‌ای بارگه‌های پهن، چشم‌های درشت نارنجی رنگ، سطح پشتی زرد مایل به قهوه‌ای بالکه‌های قهوه‌ای پررنگ است.
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت:دهم.
صبح روز پنجشنبه بود که قبل از رفتن به محل کار به اداره حفاظت از محیط زیست رفتم و با مسئول مربوطه راجع به خوب شدن پرنده و آمادگی او برای رها سازی صحبت کردم.
فردی که روز اول با او آشنا شده بودم و قرار بر این شده بود هنگام آزاد سازی پرنده او را مطلع کنم در جواب من گفت : خوب حالا کی میخواهید پرنده را آزاد کنید؟
از این سوال او تعجب کردم و دهانم باز مانده بود، خودش متوجه سوال خنده دارش شد و سریع صحبتش را جمع و جور کرد و دوباره گفت: منظورم اینه که شما برای آزاد سازی چه روزی آمادگی دارید؟
در حالی که خنده ام گرفته بود جواب دادم،هرچه زودتر بهتر ،آخه این میهمان نا خوانده خیلی کم اشتها تشریف دارند و روزی دوسه بسته دل و جگر مرغ را در یک چشم بهم زدن میخورد و اگر چند روز دیگر از او پذیرایی کنم ،حتما برشکست خواهم شد.
با این حرف من چند نفری که در اتاق بودند خندیدند و شخصی که رئیس اداره بود گفت: فردا جمعه میتوانید به همراه دو نفر از همکاران ما این کار را انجام داده و پرنده را آزاد کنید،یکی از همکاران از این برنامه رها سازی فیلم برداری میکند که اگر روزی احتیاج شد در آرشیو اداره آن را موجود داشته باشیم.
چون قبلا با زحمات این نیروهای جان بر کف آشنا شده بودم ،با طعنه پرسیدم:من باید همراه آنها بروم یا آنها همراه من می آیند؟
او که متوجه منظور من شده بود و گویی گوشش از این حرفها پر بود و به این زودی از رو نمی رفت جواب داد:فردا جمعه هست و ما نه ماشین داریم و نه راننده ،اگر میخواهید این کار فردا انجام شود و شما یک روز کاری را از دست ندهید ،باید فردا زحمت این کار را کشیده و همکاران ما را همراه خود ببرید.
از اینهمه تلاش و زحمت که مسئولین اداره محیط زیست در این مدت متحمل شده بودند شرمنده شدم و چون می دانستم با اجاق اینها آبی گرم نخواهد شد و از سوی دیگر میخواستم حتما فردا این کار انجام شده و این ماجرا تمام شود ،برای عصر جمعه با آنها قرار گذاشتم و بعد از خداحافظی بطرف محل کارم حرکت کردم.
صبح جمعه به کارهای شخصی خودم رسیدگی کردم و آخرین غذا را به شاه بوف دادم و با پرنده کمی درد دل کردم حیوان زبان بسته با چشمان درشتش نگاهم میکرد و معلوم نبود در دلش از من تشکر میکند و یا به همه ما انسانها ناسزا میگوید،گاهی سرش را به اطراف می گرداند و از اتفاقات عجیب روزگار آواز میخواند،هو هو،هو هو.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت:هشتم.

ساعت از ده گذشته بود که گروه خبری با من تماس گرفتند و پس از پرسیدن آدرس یک ربع طول می کشید تا به خانه برسند.
من هم که از ساعت هشت به محل کارم رفته بودم ،در این فاصله مغازه رو به شاگردانم سپردم و بطرف خانه حرکت کردم.
جلو در خانه که رسیدم ،آقای ایران نژاد و گروه خبری ایشان هم رسیدند و باهم وارد حیاط خانه شدیم و بطرف قفس شاه بوف رفتیم .
آقای ایران نژاد هم مانند خبر نگار نشریه نگارستان ،چند سوالی درباره شاه بوف کرد و فیلمبردار هم خواست پرنده را بگیرم و قد و طول بالهایش را اندازه بزنم که او هم این صحنه را فیلم برداری کند و دقیقا اتفاقات روز قبل که همراه خبرنگاران نشریه نگارستان بودیم تکرار شد.
دو ساعتی با گروه فیلم برداری مشغول بودیم و در پایان آقای ایران نژاد جلو دوربین ایستاد و با این جمله(ایران نژاد ،خبر نگار صدا و سیمای استان کرمان،واحد سیرجان) کار تمام شد.
پس از تعارفات معمول و خداحافظی گروه فیلمبرداری رفتند و من هم بطرف مغازه حرکت کردم.
آن سالها نشریه نگارستان فقط روزهای شنبه چاپ میشد و من بی صبرانه منتظر شنبه بودم که ببینم دوستان گزارشگر چه مطالبی راجع به شاه بوف نوشته اند و چه عکسهایی از من و او چاپ کرده اند.
گزارش تلویزیونی هم که مشخص نبود چه روز و چه ساعتی از صدا و سیمای مرکز کرمان پخش میشه.
هر ساعت که وقت میکردم ،شبکه ی تلویزیونی کرمان رو نگاه میکردم که شاید خبری از این گزارش پخش بشه و یا تاریخ و ساعت پخش آن اعلام بشه ولی خبری نبود و این انتظار از انتظار چاپ نشریه نگارستان کمی سخت تر بنظر میرسید.
چند روزی گذشت،حالا دیگه حال شاه بوف بهتر شده بود و در قفس کوچک خود گردش میکرد و غذا میخورد و گاهی آواز میخواند و صدای هو هو خود را سر میداد.
حیاط خانه من و خانه مادرم مشترک بود ، او که زنی قدیمی و تربیت شده با افکار و آداب و رسوم قدیم بود از این صدای پرنده خوشش نمی آمد، هرگاه صدای او بلند میشد لب به شکایت می گشود و میگفت:مادر ،چرا این پرنده شوم رو نگه داشتی ،صدای بد یمن او را نمی شنوی ،این پرنده به چه درد تو میخوره که نگه داشتی؟ ،در قفس رو باز بزار تا بره دنبال کارش ،ما هم از شر او در امان باشیم.
با خنده او را دلداری میدادم که ای مادر،شوم یعنی چه ,مگه خدا بین مخلوقاتش فرق میذاره که یکی نیک باشه و یکی شوم،همه حیوانات آفریده یک خدا هستند و اگر یکی خوب باشه و یکی بد که صفات خداوند دچار مشکل میشه و زیر سوال میره ،حالا ناراحت نباش این پرنده به طبیعت تعلق داره و همین که پاش خوب بشه و کمی جون بگیره رهاش میکنم به امان خدا.
با این حرفهای من، مادرم کمی آرام میشد و در حالی که معلوم نبود زیر لب چی میگه بطرف اتاق خودش میرفت.
ادامه دارد..........
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت:ششم.
وارد سالن شدیم و دوباره به همان اتاق رفتیم ، آقایی که ما رو برای دیدن انباری فرستاده بود با قیافه ای حق به جانب رو به من کرد و گفت:ملاحظه فرمودید ؟دیدید که ما برای نگهداری شاه بوف شما هیچ جایی و امکاناتی نداریم.
خواستم جوابش رو بدم و به او بفهمانم که این شاه بوف من نیست ، او هم حیوانی است آزاد مانند دیگر مخلوقات ولی از بخت بدش گرفتار ما انسانهای دو پا شده است و نگهداری از او وظیفه شماست نه من،شما که برای خود اداره ای و دفتر و دستکی درست کردید و از دولت سر این حیوانات حقوق میگیرید ،اما با برخوردی که در ابتدای ورودم داشت و با آه و ناله و گله و شکایتی که مدام از کمبود نیرو و امکانات میکرد ، صحبت با او را بیهوده دانستم و در حالی که اتاقش را ترک میکردم گفتم:باشه ،خودم یه فکری برای این زبان بسته میکنم.
از این حرف من خوشحال شد و از اینکه باری از دوشش برداشته بودم و کار او را انجام میدادم لبخند بر لبانش نشست و با پر رویی گفت: اما فراموش نکنید باید از وضعیت سلامت پرنده و تاریخ رها سازی او ما رو مطلع کنید ،چون ما باید این موضوع را صورت جلسه کنیم، نگهداری یا فروش این نوع جغد جریمه سنگینی دارد.
از این که رسما داشت تهدیدم میکرد ،خیلی عصبانی شده بودم ،در حالی که دندانهایم را روی هم می فشردم از آن اداره بیرون آمدم،درب صندوق عقب ماشین رو باز کردم و دوباره نگاهی به پرنده انداختم ،حالش خوب بود و اما با آن نگاه معصومش میفهماند که بسیار خسته و گرسنه است.
پس از بستن درب صندوق عقب ماشین به طرف خانه حرکت کردم در خانه دو قفس بزرگ با ابعاد (۳×۴×۲) داشتم و چند قفس کوچکتر ،تعدادی از پرنده های زینتی رو که داخل یکی از قفس های بزرگ بودند به قفس های کوچکتر منتقل کردم و قفس را برای شاه بوف آماده کردم ،بعد از اینکه چند ظرف آب در گوشه و کنار قفس گذاشتم ،دستکش های چرمی را پوشیده و پرنده را به داخل قفس منتقل کردم،چند دقیقه ای طول کشید تا با قیچی بند های تور را که دور پرنده پیچیده شده بود ،یکی یکی بریدم تا حیوان کاملا آزاد شد و با جستی خود را به گوشه قفس رساند.
از قفس بیرون آمدم و پس از قفل کردن درب آن برای اینکه غذایی برایش تهیه کنم به خیابان رفتم ، در راه با یکی از دوستان دوران مدرسه که حالا برای خودش دامپزشک مطرحی شده بود تماس گرفتم و ماجرای شاه بوف و پای زخمیش رو برای او تعریف کردم و از او خواستم برای ماینه کلی و پانسمان زخم پای حیوان به من کمک کند.
دکتر در جواب من گفت:با اینکه تخصص من فقط مرغ و گاو و گوسفند است اما حتما برای دیدن شاه بوف هم که شده میام.
بعد از اینکه از دکتر برای معاینه پرنده قول گرفتم به یکی از فروشگاه های مرغ و ماهی رفتم و چند بسته دل و جگر مرغ خریدم و دوباره بطرف خانه به راه افتادم.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت:چهارم
بچه ها به دستور رئیس مدرسه اطراف درخت رو خلوت کردند،من ماندم و شاه بوف روی درخت.
بالای دیوار مجاور درختی که شاه بوف روی آن نشسته بود رفتم و بعد از پوشیدن دستکشها،دهانه توری دایره ای شکل رو کم کم بطرف قسمت روبروی شاه بوف هدایت کردم ،خوشبختانه دید خوبی نداشت و فقط گوشهایش را تیز کرده بود و با کوچکترین صدا از خود عکس العمل نشان میداد،آرام وبی صدا ،بادقت فراوان تور را تا جای ممکن پیش بردم ،میخواستم به این کار ادامه دهم و تا حد ممکن تور را به پرنده نزدیک کنم ،اما فکر کنم که متوجه موضوع شد و با یک حرکت برق آسا خواست پرواز کند که به موقع تور را جلو او گرفتم و با بال خودش وارد تور شد.
به خلاف جثه بزرگش وزن چندانی نداشت ،کمی تقلا کرد که خودش را رها کند اما هرچه تلاش میکرد بیشتر در بندهای توری پیچیده میشد،تا جایی که کامل در رشته های تور پیچیده شد و دیگر توانایی هیچ گونه حرکتی را نداشت.
با کمک سرایدار و یکی از معلمان از دیوار پایین آمدم و بعد از اینکه همه بچه ها و معلمین از نزدیک پرنده را ور انداز کردند ،رو به آقای رئیس کردم و گفتم :بفرمایید جناب آقای ..... این شاه بوف ،حالا باید چکارش کنیم.
آقای رئیس نگاهی پیروز مندانه به من کرد وگفت :والا چی بگم ،شما که زحمت گرفتنش رو کشیدید ،اگر لطف کنید و از اینجا ببریدش واقعا به ما لطف کردید‌.
دوباره گفتم:آخه من این زبان بسته رو کجا ببرم، چکارش کنم ،با این پای زخمی نه میتوان رهایش کرد و نه شرایط نگهداری آن را داریم.
یکی از معلمین روبه من کرد و گفت،حالا که شما لطف کردید و با این کار خود اوضاع مدرسه را سر و سامان دادید یه زحمت بکشید و خودتان این حیوان بی پناه را تحویل اداره حفاظت از محیط زیست بدهید آنها حتما فکری به حالش میکنند.
یکی دیگر از معلمین در جواب او با تمسخر گفت :آره حتما یه فکری میکنند،این بنده خدا ها با آن همه تماسی که ما گرفتیم یه جواب درست و حسابی به ما ندادند و حتی برای دیدن این پرنده به خودشان زحمت آمدن تا اینجا رو ندادن ،حالا حتما بهش رسیدگی میکنند،بحث بالا گرفت و هر کسی چیزی میگفت ،وقتی دیدم کاری از دست آنها ساخته نیست و فقط با هم بحث میکنند،پرنده را که مانند یک شکلات در نخ های توری پیچیده شده بود و آرام و بی حرکت به آخر و عاقبت زندگی خود می اندیشید از زمین بلند کردم و در جعبه عقب ماشین گذاشتم ،بعد از خداحافظی بطرف اداره حفاظت محیط زیست واقع در انتهای یکی از خیابانهای شهر به راه افتادم ،تا قسمت این پرنده زیبای گرفتار شده در دست انسان چه باشد.
ادامه دارد......
#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت:دوم
✔️آشوب در مدرسه.
ماجرای از اونجا شروع شد که شاه بوف قصه ما با زخمی کردن پا و بریدن طناب یا سیم با منقار ،خودش رو از بند صیاد یا صیادان رها کرد و در شهر پر از هیاهو و شلوغ حیران و سرگردان به این سو و آن سو می رفت ،جغد ها به دلیل ضعف در بینایی روزها پرواز نمی کنند و در گوشه ای می خوابند و منتظر شب می مانند ولی این پرنده بیچاره بدلیل ترس و وحشت زیاد خود را به در و دیوار میکوبید و پیش می رفت.
از قضای روزگار خسته و گرسنه و زخمی خود را به یک دبیرستان پسرانه میرساند و ناخواسته وارد سالن مدرسه میشود .
دانش آموزان و معلمین که شاید تا آن روز
پرنده ای به این بزرگی ندیده بودند وحشت کرده و با آشوب و فریاد خود را به حیاط مدرسه رسانده بودند.پسر بچه های این سن و سال هم مستعد این حالت هستند از خدا خواسته و با داد و هوار پیاز داغ ماجرا را زیاد کرده بودند.
مسئولین مدرسه با این گمان که شاید این پرنده شکاری مبتلا به بیماری خطرناکی باشد و با این اوضاع احتمال حمله او به دانش آموزان هم می رفت به ناچار با اداره حفاظت از محیط زیست(جنگل بانی سابق) تماس گرفته و موضوع را درمیان گذاشته بودند ولی در کمال ناباوری شخصی که جواب تلفن را داده بود با این بهانه که ما در محدوده شهری نیرو و ابزاری برای این کار نداریم خود را از ماجرا کنار کشیده بود،با این جواب اداره محیط زیست رئیس مدرسه دست به دامن آتش نشانی شده وبا آنها تماس گرفته بود ولی متاسفانه آنها هم اعلام کرده بودند که ما نیروی متخصص برای این مورد خاص را نداریم و باید با اداره ای تماس بگیرید که مربوط به این موضوع باشند.
آخه اون روزا کسی به حیوانات اهمیتی نمی داد و انجمن و گروهی برای حمایت از آنها وجود نداشت،اداراتی هم که با این قبیل مسائل سر و کار داشتند فقط بصورت نمادین و سمبلیک با چند کارمند یک سری کارهای دیکته شده ی روز مره رو انجام میدادند و آخر ماه هم یه حقوقی می گرفتند، دیگه قرار نبود با حیوانات از نزدیک تماسی داشته باشند.
شهرداری ها هم که هر چند ماه یکبار ،با گلوله سگهای ولگرد و بلا صاحب رو از بین می بردند و مردم هم هرجا یه پرنده ای گربه ای ،چیزی می دیدند با سنگ ویا تفنگ بادی آنها را می زدند خلاصه دوران وحشتناکی برای حیوانات بود.
بگذریم و برگردیم به داستان خودمان .
مسئولین و معلمین مدرسه مستاصل شده وبا روشهای پیشنهادی سرایدار و دانش آموزان زبل مدرسه موافقت کرده بودند که با شیوه ای پرنده وحشی را از سالن مدرسه بیرون برانند.
از این میان چند نفری دست به دست هم داده و هم قسم شده بودند که زنده یا مرده این پرنده کمیاب و بی آزار را از مدرسه خارج کنند.
خلاصه که با چوب، سنگ و لنگه کفش به جان حیوان زبان بسته افتاده بودند و او را از سالن به حیاط مدرسه فرستاده بودند،اما پرنده روی یک درخت بزرگ جا خوش کرده بود به هیچ قیمتی از جای خود تکان نمی خورد.
کلاسهای مدرسه رسما تعطیل شده بود و همه معلمین و دانش آموزان در حیاط مدرسه در حال نقشه کشیدن برای رهایی از این مشکل بودند.
هر کسی چیزی میگفت و پیشنهادی میداد،یکی میگفت:پدر من تفنگ شکاری داره اگه اینجا بود با یه تیر خلاصش میکرد. یکی میگفت :آقا اجازه؟من تفنگ بادی دارم ،برم خونه بیارم بزنمش؟
یکی دیگه میگفت:.........
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🐻دوستی خاله خرسه.
✔️قسمت :آخر
سرپرست گروه که میدید اوضاع کم کم داره خطرناک میشه از جای خود بلند شد وبا صدای بلند گفت:
دوستان ،عزیزان،همنوردان بزرگوار،لطفا چند لحظه ای به صحبتهای بنده گوش بدید.
در گذشته بعلت کمبود امکانات و نبود ابزار و لوازم ویا قرار داشتن در مکانهایی که از شهر و آبادی دور بود ،هیچ چاره ای نداشتیم جز کمک کردن به فرد یا افراد مجروح و مصدوم با حداقل امکانات ،و چه بسا اتفاقاتی ناخواسته در این بین پیش می آمد که بدلیل نبود امکانات و نداشتن دانش کافی در مواجه شدن با آن اتفاق اوضاع بد تر میشد و یا جان مجروحی را ناخواسته به خطر می انداختیم که خفگی و قطع نخاع مواردی از این قبیل بود و چه بسا این مشکلات باعث مرگ طرف مقابل میشد.
اما امروزه با وجود ابزار،لوازم،امکانات و نیروهای متخصص و دوره دیده در چنین شرایطی بهترین کار تماس با این افراد و سپردن کار به دست کاردان است،اما استثنائاتی هم هست که شاید در شرایط خاصی باشیم که نه به شهر و آبادی دسترسی داشته باشیم و نه به فرد متخصص، در چنین شرایطی هیچ چاره ای نیست به جز استفاده از تجربیاتی که در کلاسهای پزشکی کوهستان آموخته اید، که آن هم شوخی بردار نیست و با توجه به اینکه صحبت جان یک یا چند انسان در میان است ، باید نهایت دقت و مهارت را از خود نشان داده و کوچکترین احتمالات را در نظر بگیریم .
در هر صورت به نظر بنده ،ما امروز بهترین انتخاب و بهترین کار را انجام دادیم و امیدوارم فردا با خبر بهبودی کامل این افراد پاداش این تصمیم گیری به موقع خود را دریافت کنیم،همگی خسته نباشید و خدا به همه شما خیر بده ،در آخر هم یک عذر خواهی کنم از دوستان و میهمانان عزیز زنجانی که همراه ما بودند و با این اتفاق نتوانستیم با این بزرگواران صحبت کنیم و بیشتر آشنا شویم.
صحبتهای آقای احمدی با فرستادن چند صلوات تمام شد و دو میهمان زنجانی هم از آقای راننده و همچنین سرپرست و همه اعضای گروه تشکر کردند و در ابتدای ورودی شهر خدا حافظی کرده و به دنبال زندگی خود رفتند.
بچه های گروه هم یکی یکی و یا چند نفری در خیابانها و تقاطع های نزدیک خانه هایشان پیاده شده، خدا حافظی کرده و رفتند.
فردای آن روز یکی پیشکسوتان برای عیادت و گرفتن خبر از مصدومیت حادثه به بیمارستان رفته و صحبتهای ایشون گواه بر این بود، خوشبختانه به جز چند کوفتگی ویک شکستگی جزئی مشکل دیگری برای آنان پیش نیامده و از بیمارستان مرخص شده بودند.
خدارو شکر که داستان ما هم به خیر و خوشی تمام شد و شاید با تصمیم گیری به موقع و بجا،رفتارمان مانند«دوستی خاله خرسه» نبود و همه چیز به خوبی تمام شد.
پایان.
#سیدمحمد_حجازی

@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🐻دوستی خاله خرسه.
✔️قسمت :چهارم
بعد از این صحبت من و آقای احمدی سرپرست گروه،پنج نفر از خانم ها بالای سر مصدومین نشستند و به آنها دلداری می دادند که هیچ ناراحت نباشید به زودی آمبولانس می رسد و شما رو به بیمارستان منتقل میکند،انشاءالله که مشکل مهمی نیست و به زودی همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود،ظاهرا دو خانم مصدوم و کودکی که ترسیده بود و مدام گریه میکرد مشکل مهمی نداشتند ولی کودکی که بیهوش بود و خانمی که به گفته خودش پاهایش را حس نمی کرد ما را نگران کرده بودند.
چند نفر از پیشکسوتان هم راننده این حادثه را دوره کرده بودند و راجع به علت واژگونی خودرو از او سوالاتی میکردند.
چند دقیقه ای با همین اوضاع و احوال گذشت ،تا اینکه چند آمبولانس از دور نمایان شدند،همه از آمدن آنها خوشحال شدیم،سه دستگاه آمبولانس همراه با یک دستگاه خودرو پلیس راه به محل رسیدند و مامورین امداد بلافاصله کار خود را شروع کردند،همنوردان ما هم برای حمل برانکارد و کیفهای حاوی لوازم مورد نظر به آنها کمک میکردند.
پرسنل اورژانس پس از معاینه اولیه گردن یک مصدوم و دست یک مصدوم دیگر را آتل بندی کردند و پس از قرار دادن دو خانم و یک کودک مصدوم روی برانکارد آنها را به داخل آمبولانس منتقل کرده و به کودک بیهوش دستگاه ضربان قلب و اکسیژن وصل کردند ، همچنین به یکی از خانمها کمک کردند که روی پای خودش داخل آمبولانس سوار شود ،یکی از پرستارها هم پس از معاینه کودک باقیمانده او را بغل کرده و همراه خود به داخل آمبولانس برد .
بچه ها کمک کردند وسایلی را که از داخل آمبولانس ها پایین آورده بودند دوباره در جای خودشان قرار دادند و پس از بستن درها،راه را برای باز گشت آنها به شهر باز کردند.
ماشینهای اورژانس آژیر کشان راه بازگشت را در پیش گرفتند و مامورین پلیس راه پس از چند سوال از راننده سواری و همچنین از همنوردان ما راجع به چگونگی وقوع حادثه ،جریان را صورت جلسه کردند و پس از ضمیمه کردن کارت و گواهی نامه راننده به صورت جلسه ،آنها نیز به دنبال آمبولانس ها به راه افتادند و محل را ترک کردند.
راننده سواری که شماره تلفن جرثقیل امداد خودرو را از مامورین پلیس راه گرفته بود تماسی گرفت و قرار بر این شد که تا چند دقیقه دیگر جرثقیل برای حمل اتومبیل واژگون شده به محل آمده و اتومبیل را برای حمل به شهر بار کند.
یکی دو نفر از پیشکسوتان که از رانندگان قدیمی بودند به راننده گفتند:حالا اگه جرثقیل هم بیاد چجوری این اتومبیل واژگون رو میتونه بار کنه؟ اصلا امکان این کار نیست.
راننده بیچاره که از خستگی و استرس دیگه داشت بیهوش میشد گفت:چی بگم والا ،دیگه عقلم به جایی قد نمیده.
ادامه دارد.....

#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🐻دوستی خاله خرسه.
✔️قسمت :دوم.
چند دقیقه ای با خنده و شوخی و گرفتن عکس گذشت،اما با دیدن چهره زشت و نا زیبایی که حاصل دست همشهریان،گردشکران، و اتومبیل های آفرود بود، خنده بر لبانمان خشکید.
گوشه گوشه کفه، بقایای لاستیک های سوخته ،زباله های بجای مانده و جای چرخ ماشین های آفرد که با حرکت و تیکاف روی این زمین صاف و سفید آن را مانند صورت جاهلی زخم خورده از دست نا مردان روزگار که جای بخیه های آن از پس گذشت سالها هنوز جلوه نمایی میکرد و آن صفحه ی سفید و زیبای طبیعی را مبدل به چک نویسی کثیف ،پر از خط های کج و معوج کرده بود قلبمان به درد آمد.
وای از این همه بی انصافی و بی فرهنگی ،چرا ما انسانها تا به این اندازه متجاوز هستیم؟ از جان طبیعتی که بی هیچ چشم داشتی به ما و فرزندانمان زندگی بخشیده چه میخواهیم؟چرا اینهمه ناسپاس هستیم؟ و بی تعارف ،کی آدم میشویم؟
با دیدن این صحنه ها و این مناظر ، غم بی مهری انسان نسبت به طبیعت مانند وزنه ای بر دلمان نشسته و سنگینی میکرد.
با اعلام سرپرست همگی دوباره سوار بر اتوبوس به راه افتادیم.
چند صد متری بیشتر نرفته بودیم که دونفر با لباس کار درحالی که به سمت شهر اشاره میکردند کنار جاده ظاهر شدند.
آقای راننده سرعت اتوبوس را کم کرد و با وجود نبود پارکینگ در منتهی الیه سمت راست توقف کرد و یکی از همنوردان درب رو برای آن دو نفر باز کرد.
یکی از غریبه ها، رو به راننده با لهجه آذری گفت:آقای راننده ببخشید ،میتونید ما رو هم تا شهر ببرید؟
راننده که خودش هم از پیشکسوتان کوهنوردی بود با خوشرویی و همان اخلاق کوه منشی جواب داد.
چرا که نه ،میهمان حبیب خداست ،بفرمایید بالا.
دو تازه وارد پس از سوار شدن به سمت من در انتهای اتوبوس آمدند و روی صندلی های خالی نشستند.
بندگان خدا مه ما را با آن کوله ها و لباسهای کوه نودی خاک آلود می دیدن کمی جا خورده وبا تعجب به ما نگاه میکردند.
چند دقیقه ای بیشتر نگذشت که یکی از میهمانان دیگر طاقت نیاورد و با همان لهجه شیرین آذری رو به من کرد و گفت :
ببخشید آقا،شما چکاره هستید و از کجا تشریف می آورید.
در حالی که از همان اول متوجه تعجب آنها شده بودم ،لبخندی زدم و جواب دادم،زنده باشی،ما کوهنورد هستیم و از برنامه صعود برمیگردیم ،و حالا هم در خدمت شما عزیزان بطرف شهر سیرجان میرویم و در ادامه سوال کردم :خوب شما از کجا تشریف آورده اید و اینجا چکار میکنید؟آخه با لباس کارهایی که تن شما هست کاملا مشخصه که گردشگر نیستید.
دوستان جدید که تازه متوجه موضوع شده بودند و لبخند بر چهره هر دوی آنها ظاهر شده بود، در پاسخ سوال من گفتند: ما اهل زنجان هستیم و برای یک شرکت لوله کشی در همین نزدیکی کار میکنیم،چند روزی شرکت تعطیل است و چون ما هم مرخصی داریم برای دیدن خانواده به شهر زنجان میرویم.
یکی از پیشکسوتان که صحبتهای ما رو گوش میداد،صداشو بلند کرد و گفت: برای سلامتی میهمانان آذری زبان، دوستان عزیز زنجانی صلوات،پس از اینکه همگی چند صلوات برای این دوستان جدید، راننده اتوبوس،سرپرست گروه، پیشکسوتان و ........فرستادیم ، جو داخل اتوبوس ساکت شد و همگی آرام به سمت شهر سیرجان به راه افتادیم.
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🧗‍♀دخترک کوهنورد.
👈قسمت :آخر
ساعت سه به منطقه پوشیده از چمن و حوضچه های متعدد تخت شاه رسیدیم ،کم کم گرسنگی بر ما چیره میشد و باید فکری برای ناهار میکردیم.
گله های کوچک و بزرگ گوسفند در سرتا سر دشت پراکنده بودند و چوپانان در دسته های دو یا چند تایی کنار هم نشسته و مشغول صرف چای و ناهار بودند.
در نزدیکی ما چند جوان مجرد چادر زده و روی زمین منقلی بزرگ درست کرده بودند،دو نفر از جوانها مشغول پیچیدن کباب و چند نفری هم مشغول صحبت و کشیدن قلیان بودند،با دیدن آنها افسوس می خوردیم که با این آب و هوای پاک در این ارتفاع بالا ،کشیدن قلیان چه صفایی دارد؟ و چرا این عادت زشت درمیان جوانان ما ریشه کرده.
یکی از بچه ها برای استفاده از منقل جوانها اجازه گرفت، املتی درست کردیم وچند کنسروی رو هم که همراه داشتیم در آب جوش قرار دادیم و جای شما خالی در آن هوای دلچسب تناول کردیم.
پس از چند دقیقه ای استراحت دوباره به راه افتادیم،از اینجا به علت کمبود انرژی سرمای عجیبی به جانم افتاده بود و با خوردن نوشابه و شکلات هم گرم نمی شدم.
ساعت حدودا چهار بود که از مسیر پاکوب به سمت شمال حرکت کردیم ،مسیر بسیار راحت وبی درد سری بود اما کمی از بقیه مسیرها طولانی تر،سه،چهار ساعت با سرعت و بدون توقف و استراحت ادامه دادیم تا به قسمت بالای روستای تلخه چار و کنار ماشینها رسیدیم.
هنوز هوا کمی روشن بود و زنبور های عسل که از حضور ما ناراحت شده بودند تلاش میکردند ما را از کندوهای خود دور کنند.
پس از جا دادن کوله ها در جعبه عقب اتومبیل به سمت بزنجان و بافت راه افتادیم،به شهرستان بافت که رسیدیم بعد از بنزین زدن و خرید یک هندوانه دوباره حرکت کردیم ،در مسیر بافت به سیرجان ،کنار روستایی به نام هوشون چند دقیقه ای استراحت کردیم و هندوانه ای خوردیم ،تازه از اینجا حالم کمی بهتر شده بود و کم کم داشتم گرم میشدم.
ساعت نه شب به سیرجان رسیدیم و پس از خداحافظی از همنوردان هر کس با فکر اینکه جمعه آینده چه برنامه ای داریم و به کجا خواهیم رفت به سوی خانه خود راهی شد.
از آن صعود و این داستان سالها میگذرد و هنوز پس از گذشت سالها وقتی به آن دخترک فکر میکنم پیش خودم حساب میکنم ،اگر ما کوهنورد بودیم پس او که بود.
پایان
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🧗‍♀دخترک کوهنورد.
👈قسمت :سوم
توی این جمع چهار نفره، خودم وکوله ام از بقیه بچه ها بزرگتر بودیم،بچه ها که متوجه خستگی من و سنگینی کوله شده بودند با اسرار مقداری از لوازم من رو از کوله بیرون آوردند و در کوله های خود گذاشتند،پس از خوردن آب و کمی تنقلات دوباره به راه افتادیم ،ادامه راه همچنان سخت بود و دست به سنگ،ساعت حدود یازده و نیم بود که به محوطه صاف و وسیعی رسیدیم که پوشیده از سنگهای بزرگ بود.
برای چند دقیقه ای در کنار تخته سنگهای بزرگ اتراق کردیم تا لبی تر کنیم و با خوردن میوه و تنقلات انرژی تحلیل رفته را بازسازی کنیم،اکنون در ارتفاع ۳۸۰۰متری قرار داشتیم و تا قله بیشتر از پانصد متری باقی نمانده بود،البته چون عمودی بالا نمی رفتیم این فاصله تا قله بالتبع بیشتر میشد،اما بدلیل سختی راه و سرعت زیاد ما هر چهار نفر از پا افتاده بودیم،چند دقیقه ای بود که نسیم سردی وزیدن گرفته و ما را در ماه خرداد مجبور به پوشیدن کاپشن میکرد،در قسمت جنوبی ما یخچالی طبیعی وجود داشت که از انباشته شدن برف سالیان گذشته ایجاد شده بود که از قدمت آن کسی خبر نداشت، وجود همین یخچال سردی هوای منطقه را دو چندان میکرد،بعد از استراحت، چند عکس در کنار یخچال گرفتیم و پس از مرتب کردن کوله و پوشیدن کاپشن های خود آماده رفتن شده بودیم که ناگهان از قسمت شرقی و پشت سر ما صدای چند گوسفند توجه ما را به خود جلب کرد،همه با تعجب به پشت سرمان نگاه کردیم و با تعجب زیاد تعدادی گوسفند را دیدین که به ما نزدیک میشدند ،هنوز این مسئله که این گوسفندان چگونه تا ارتفاع ۳۵۰۰ آمده بودند را متوجه نشده بودیم که چشممان به دختر بچه ای حدودا دوازده ،سیزده ساله افتاد که با لباس محلی و کفش دمپایی(صندل) در پشت سر گوسفندان نمایان شد.
گوسفندان به ما رسیدند و در اطراف ما شروع به چریدن کردند،دخترک نیز از پی آنها رسید و بطرف ما آمد،چهره آفتاب سوخته دخترک با آن لباسهای ساده و دمپایی هایی که از قسمت جلو کمی هم پاره شده بود با این گوسفندان در این ارتفاع از کوهستان ما را شکفت زده کرده بود، هر چهار نفر با دهان باز خشکمان زده بود.
ادامه دارد........
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🧗‍♀دخترک کوهنورد.
👈قسمت :اول.
عصر پنج شنبه ی یکی از روزهای خرداد ماه چند سال پیش بود که با سه نفر از همنوردان خوبم تصمیم گرفتیم فردا جمعه برای صعود قله (کوه شاه یا کوشا) رو انتخاب کنیم .
کوه شاه با ارتفاع ۴۳۴۸ متر بعد از کوه هزار،دومین کوه بلند در استان کرمان و پنجمین کوه بلند کشور است.
کوه شاه برف‌گیرترین کوهستان در جنوب‌شرق کشور و جنوب غرب کرمان است .نزدیک ترین نقطه شهری به کوه شاه،شهر بزنجان در شهرستان بافت است و اصلی ترین مسیر دسترسی به کوه شاه،از جاده کرمان بافت_روستای( تلخه چار یا تلخه چاه)است که هر ساله گروه های متعدد کوهنوردی،این مسیر را برای فتح کوه انتخاب میکنند ، آبشار بنگان بافت از این کوه سرچشمه میگیرد. کوه شاه سرچشمهٔ هلیل‌رود است رودخانه و چشمه چِهرُن، رودخانه گلی حسن کشی، رودخانه عشق‌آباد و رودخانه اِسکِر که همه به هم می‌پیوندند و به رودخانه رابر تبدیل می‌شوند و بعد به هلیل می‌رسند. قله‌های این کوه عبارتند از قله شاه، قله کله‌ماری راه‌های دسترسی به کوه عبارتند از مسیر (تلخه چار یا تلخه چاه)که در جاده کرمان بافت قرار دارد و مسیر بنگان که در بزنجان قرار دارد و همچنین مسیر بر احمد که در جاده کرمان رابر قرار دارد، بالای سد لاله‌زار، چهرن، گلی حسن کشی، بالای اسکر و عشق‌آباد. این کوه همچنین سرچشمه آب جیرفت و جازموریان است و دلیل نامگذاری آن احتمالا بزرگی و عظمت آن باشد.
بگذریم،عصر پنج شنبه پس از تصمیم گیری و انتخاب مسیر ،ابزار ولوازم مورد نیاز را مهیا و برای صعود فردا آماده شدیم.
ساعت پنج صبح روز جمعه ،چهار نفری و با ماشین شخصی یکی از دوستان که در این برنامه نقش سرپرست و راهنما را بر عهده داشت از سیرجان بطرف شهرستان بافت حرکت کردیم ،سر پرست زیاد عجله نداشت و بعلت باریک بودن جاده آرام وبا سرعت قابل کنترلی حرکت میکرد مسافت صد کیلومتری سیرجان به شهر بافت را بدون توقف ، حدودا یک ساعته رفتیم و از ساعت شش گذشته بود که رسیدیم ،در بدو ورود به شهر چشممان به مغازه ی آش و حلیم فروشی افتاد .
توقف کردیم ،جای همگی خالی پس از خوردن یک صبحانه مفصل دوباره به راه افتادیم ،البته ناگفته نماند که بنده ساعت چهار و نیم هم صبحانه خورده بودم ،آخه از کودکی عادت داشتم قبل از بیرون رفتن از خانه حتما صبحانه بخورم ،حالا هر ساعتی که بود و هر مناسبتی که بود فرق نمی کرد،بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون نمی رفتم.
ادامه دارد........

#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

سلام
شهروند

#قلم
#روز_قلم
روز قلم های تیز
روز اندیشه های خلاق
روز فکرهای نو
روز حقیقت نویسان و عدالت خواهان و ازاد اندیشان وحرمت حق نگه داران بخاطر
تصویر کشیدن واقعیت های واقعی
بدون پسوند و پیشوند حذف و اضافه.
، بزرگ نمایی و تحقیر کردن

قلم زنان
بزرگان
لطفا
قلم را به شرافت
و به صلابت
و به معرفت و
به عدالت
به واقعیت
به حرمت
به آگاهی و
به اطلاع رسانی
دقیق درست .واقعی
بدون کم و زیاد
و
نه به دروغ
ریا
منفعت
مصلحت
پروژه بگیری
کارچاق کنی
تاریخ سازی
قهرمان جلو‌دادن

بزنید

و ای قلم ها بنویسید
واقعیت ها
از انتخاب های غلط و درست
از انتصاب های غیر مدیرانه و غیر مدبرانه بدون تعهد و تعصب وستادی و فرمایشی و دستوری
از جذب های فله ای روابطی
امضاهای طلایی
و دستورهای خودی غیر خودی
سلام های سفارشی
پیام های وامداری
آری
قلم ها
همیشه یک راست بنویسید
گاهی تند بخاطر تحدید و درخواستی
گاهی آرام.بخاطر وام و مفعتی
گاهی یواش بخاطر چشم پوشی تامین خواسته ای
ننویسید
حقیقت را سلاخی نکنید
قلم
باور کنید
خدا یکیست
عدالت واژه نیست.حقیقت هست
واقعیت ها همانیست که در تصویر زندگی لمس می کنید
نه آنکه از تصویر دیگران به سودی و ضرری تعریف شود

امید قلم زنان واژه های
#زایش_و_گویش_ودانش_پرش_برش_بارش_سازش_سفارش_شمارش_تابش_گزارش_نگارش_نگرش_گسترش_پذیرش_پرورش_عرش_فرش_ترش_وزش_لرزش_لغزش_پوزش_سوزش_ریزش_ورزش_سازش_نوازش_باارزش_پرارزش_پردازش_امرزش_اموزش_انگیزش_کوشش_بخشش_درخشش_رنجش_سنجش_پیچش_ارامش_بخش_اسایش بخش_ازادی بخش_آگاهی بخش_رهایی بخش. روشنی بخش_رونق بخش _شادی بخش_زندگی بخش_رضایت بخش
در محل مناسب خودش
بدون رابطه و سفارش پیشنهاد
استفاده کند
و در آخر
#ای_قلم_فروشان

#لطفا_قلم_را_نفروشید
اگر هم می فروشید به قیمت و صلابت خودش
نه اندکی

فقط بدانید ای اهل قلم
#ارتش_قلم_قدرتمند_ترین_ارتش_جهان_است


#کانال_کافه_کوهنوشته📚
🆔 @cafekohneveshte

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

/channel/+Wdi3xJBuzb04MGM0

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت:آخر
عصر جمعه و هنگام رها سازی شاه بوف قصه ما فرا رسید، دستکشها رو پوشیدم و وارد قفس شدم،حیوان دیگه به من عادت کرده بود و هنگامی که میخواستم او را بگیرم مثل روزهای اول تقلا نمی کرد ،گویا حس کرده بود که انسانها با هم فرق دارند و همه نابودگر و ظالم نیستند ،اما از روی غریزه کمی به این طرف و آن طرف پرید تا او را گرفتم ،بدون اینکه پر و بالش را ببندم ویا او را در جعبه یا قفسی بگذارم ،شاه بوف را در صندوق عقب ماشین قرارش دادم و به اتفاق یکی از دوستان که امروز نقش راننده را داشت، برای سوار کردن دو کارمند اداره محیط زیست بطرف پارک مسافر حرکت کردیم .
بعد از سوار شدن آن دو نفر ،بنا به پیشنهاد من وارد جاده بندر عباس شدیم و پس از عبور از ترانشه (بریدگی یا فرو رفتگی که برای عبور آب ،انتقال تاسیسات و یا عبور جاده در کوه یا زمین ایجاد میکنند) به قسمت جنب شرقی منطقه سیاه کوه سیرجان رسیدیم وارد خاکی شدیم و تا جایی که امکان داشت بطرف کوهستان پیش روی کردیم و در محل مناسبی برای رها سازی پرنده توقف کردیم .
کم کم هوا داشت تاریک می شد و بهترین موقع برای رها سازی بود ، با قدرت بی نظیر بینایی جغدها در شب، او می توانست خود را به محل مناسبی برساند.
همه از ماشین پیاده شدیم،من بطرف صندوق عقب اتومبیل رفتم و فیلم بردار هم داشت دوربینش را برای فیلمبرداری آماده میکرد ،درب جعبه را باز کردم ،تازه میخواستم خودم را برای گرفتن شاه بوف و آخرین نمایش آماده کنم که پرنده با یک حرکت غافلگیر کننده آنچنان بالی به صورت من زد و با شتابی باور نکردنی در کسری از ثانیه بیرون پرید و در افق محو شد،که گویی نه بوفی آمده و نه بوفی رفته،همراهان من انگشت به دهان مانده بودند و در حالی که همچون مجسمه هایی سنگی در جا ،خشکشان زده بود ،رفتن او را تماشا میکردند.
پس از چند ثانیه که همگی به خود آمدیم فیلم بردار رو به من کرد و گفت:چی شد؟
گفتم:والا من هم نفهمیدم ،همین که درب جعبه عقب رو باز کردم ،پرنده جستی به بیرون زد و چون مدتی را با انسانها گذرانده بود عوض تشکر یک سیلی محکم هم به ما زد و رفت.
بدون آنکه توانسته باشیم دم آخر با شاه بوف خدا حافظی کنیم و در حالی که دیگه کارمان تمام شده بود و هنوز از رفتن او حیرت زده بودیم سوار ماشین شدیم و بطرف شهر حرکت کردیم تا خود را برای روزی دیگر و ماجرایی دیگر آماده کنیم.
پایان.
#سیدمحمد_حجازی

@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان .
شاه بوف.
👈دوستان عزیز سلام ،قبل از اینکه آخرین قسمت شاه بوف رو تعریف کنم ،از شما عزیزان که وقت با ارزش خود را برای پیگیری این داستان و دیگر داستانهای بنده خرج کردید تشکر میکنم واز این طریق مراتب سپاس و قدر دانی خود را از شما یاران همیشگی اعلام میکنم.
و در جواب دوستان عزیزی که خواسته بودند عکس این شاه بوف رو در گروه به اشتراک بذارم باید عرض کنم که،
متاسفانه چند عکسی که در آن سال از این پرنده تهیه شده بود توسط نشریه محلی سیرجان(نگارستان) و خبر نگار صدا و سیمای مرکز کرمان گرفته شد که قابل دسترسی نیست و یک جلد از این نشریه رو هم که برای یادبود نگهداری کرده بودم در گذشت زمان وچند بار جابجایی مفقود شد.خودم هم از این شاه بوف هیچ عکسی نگرفتم.
اما برای اطلاع شما بزرگواران یک عکس کاملا مشابه از اینتر نت تهیه کردم که با مشخصات کامل این پرنده خدمت شما ارائه میکنم.
✍ارادتمند شما:سید محمد حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت: نهم
روز موعود فرا رسید و شنبه اول وقت به خیابان مرکزی شهر رفتم و از اولین روزنامه فروشی نشریه نگارستان رو تهیه کردم و با عجله داخل اتومبیل نشستم تا به راحتی بتوانم خبر مورد نظر را پیدا کنم .
با شتاب چند بار برگه های نشریه رو زیر و رو کردم تا بلاخره به خبر چاپ شده درباره شاه بوف رسیدم ،ولی با نا باوری عکسی از پرنده چاپ شده بود که فقط دو پای من در عکس دیده میشد و از چهره من در آن عکس هیچ خبری نبود.
مطلب زیر عکس رو خواندم با این گمان که حالا که عکسی از من نیست حتما مطلبی در خور و تحسین بر انگیز از من نوشته باشند که با این تیتر روبرو شدم.
(شاه بوف ،پرنده شکاری کمیاب و با شکوهی که از اسارت شکار چیان گریخته و به یکی از مدارس سیرجان پناه آورده بود با تلاش و همت نیروهای زحمت کش اداره محیط زیست این شهر ،زنده گیری شد ،این پرنده که از ناحیه پا دچار آسیب شده بود برای مداوا به مکانی امن منتقل شد) از تعجب داشتم شاخ در می آوردم،تلاش نیروهای زحمت کش؟؟ اداره محیط زیست؟؟ مکان امن برای مداوا؟؟
این خبر نگار چی نوشته بود؟
یعنی چی؟««کارکردن خر و خوردن یابو»»
این دیگه چه جور خبر تهیه کردنی بود ،از جملات کاملا مشخص بود که این خبر یک خبر دستوری و از پیش نوشته است نه آن چیزی که خبر نگار از من پرسیده بود.
با ناراحتی شماره تلفن نشریه رو از صفحه اول آن برداشتم و تماس گرفتم،شخصی که گوشی رو برداشت پس از شنیدن صحبتهای من اظهار بی اطلاعی کرد و گفت:حتما اشتباهی شده و من در اسرع وقت موضوع را با مدیر نشریه در میان میگذارم و انشاءالله سعی میکنیم اصلاحیه ی این موضوع رو در چاپ هفته بعد درج کنیم،که این کار نه هفته بعد و نه هیچ وقت دیگه اتفاق نیفتاد.
خدایی از این حرکت نشریه نگارستان خیلی ناراحت شده بودم ولی با این فکر که من این کار رو برای رضای خدا و نجات اون پرنده انجام دادم و از کسی توقعی ندارم خودم رو دلداری دادم و پیش خودم گفتم ،اشکالی نداره ،این نیز بگذرد.
از آن روز دیگه فقط پیگیر اخبار سیمای کرمان شدم تا ببینم خبر نگار تلویزیون چه کرده؟آیا او هم زحمت ما رو به پای دوستان دولتی خود گذاشته و یا حق و حقیقت را به تصویر کشیده!!
سه هفته ای از این ماجرا گذشت و من شخصا نتوانستم گزارشی از صدا و سیمای مرکز کرمان ببینم و یا بشنوم ،فقط یکی دو نفر از دوستان و آشنایان از گزارش چند ثانیه ای صحبت میکردند که یک روز عصر راجع به این پرنده پخش شده بود و هیچ کس نام و نشانی از من در آن گزارش ندیده بود و فقط موضوع راجع به زحمت و فداکاری و از خودگذشتگی نیروهای جان بر کف اداره حفاظت از محیط زیست بوده و بس.
دیگه دنباله این کار رو چیده بودم و فقط در فکر آزادی این حیوان زبان بسته که سه هفته در این قفس کوچک گرفتار شده بود ،بودم.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت:هفتم
دکتر قرار گذاشت که عصر آن روز برای معاینه پرنده به خانه ما بیاید و من هم مقداری آشغال گوشت و جگر مرغ در داخل و گوشه و کنار قفس گذاشتم تا تشویق به خوردن شود و بعد از قفل کردن درب قفس به مغازه برگشتم ،دیگه ظهر شده بود و کاری برای انجام دادن نداشتم ،شاگرد ها رو مرخص کردم و بعد از پایین کشیدن کرکره دوباره با خانه بر گشتم.
ساعت از چهار گذشته بود که دکتر تماس گرفت و آدرس خانه را پرسید،من هم به شاگرد بزرگم زنگ زدم و از او خواستم قبل از رفتن به مغازه به خانه آمده و کلید را بگیرد و به او توضیح دادم که امروز دیر به مغازه می آیم.
دکتر هم آمد و از من خواست پرنده را بگیرم تا او بتواند معاینه اش کند،دستکشها رو پوشیدم و پرنده رو برای انجام معاینه گرفتم،دکتر او را معاینه کرد و زخم پایش را شستشو داد و مرهمی بر آن گذاشت و با باند و گاز استریل آن را پانسمان کرد،نسخه ای هم نوشت که پماد آنتی بیوتیک و چند باند و گاز بگیرم و تا یک هفته ،هر دو روز یکبار پانسمان پای حیوان را عوض کنم.
از صحبتهای دکتر فهمیدم که یک هفته ای میزبان این مهمان ناخوانده خواهم بود.
دکتر خدا حافظی کرد و هرچه من اسرار کردم که مبلغی را برای ویزیت بپردازم و یا او را برای نوشیدن لیوان شربتی میهمان کنم نپذیرفت و به بهانه کار زیاد لوازمش را جمع کرد و رفت.
من هم بعد از محکم کردن درب قفس به مغازه رفتم و مشغول کار شدم.
عصر روز بعد تلفن مغازه زنگ خورد و مرد جوانی که خود را خبر نگار نشریه ی نگارستان معرفی میکرد اجازه خواست که فردا با همکار عکاس خود برای تهیه گزارشی راجع به شاه بوف به منزل ما بیایند.
به ناچار پذیرفتم و آدرس مغازه را به او دادم تا فردا به محل کارم آمده و به اتفاق برای تهیه گزارش به خانه برویم،آخه مغازه من تا خانه دو کوچه بیشتر فاصله نبود و در چنین شرایطی که مدام باید بین خانه و مغازه در تردد میبودم یک مزیت حساب میشد.
فردای آن روز حدود ساعت نه ،خبرنگار و عکاس نشریه نگارستان به مغازه آمدند و سه نفری به اتفاق بطرف خانه حرکت کردیم،به خانه که رسیدیم چند سوالی راجع به مشخصات ظاهری پرنده و چگونگی صید او به دست شکارچیان و همچنین شیوه ی زنده گیری این پرنده در مدرسه توسط من رو پرسیدند و یاداشت کردند و از من خواستند در صورت امکان شاه بوف را گرفته و ثابت نگه دارم که آنها بتوانند چند عکس خوب از این پرنده باشکوه بگیرند.
دو ساعتی مشغول این کار بودیم و بعد از اتمام کار خبرنگارها به دنبال کار خود رفتند و من هم به مغازه بر گشتم و خدارو شکر تا شب اتفاق دیگری پیش آمد نکرد و توانستم کمی به کارهای عقب افتاده بپردازم.
سر شب در خانه مشغول استراحت بودم که تلفن زنگ خورد،آقای ایران نژاد خبرنگار صدا و سیمای کرمان ،واحد سیرجان که از کارمندان آموزش و پرورش سیرجان هم بودند پشت خط بود.
پس از سلام و احوال پرسی ،جویای حال و احوال شاه بوف شد و خواست که اگر اشکالی نداشته باشه فردا صبح برای فیلم برداری و تهیه یک گزارش تلویزیونی از این حیوان اسیر شده در دست انسان، به همراه همکارانش به خانه ما بیایند ،من که دیگه داشتم کم کم به این کارها عادت میکردم ،پذیرفتم و قرار بر این شد گروه فیلم برداری فردا ساعت ده برای تهیه گزارشی راجع به شاه بوف به منزل ما تشریف بیاورند.
ادامه دارد.........
#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت: پنجم
بیرون اداره حفاظت از محیط زیست پارک کردم و قبل از اینکه داخل شوم در جعبه عقب ماشین رو باز کردم، نگاهی به پرنده انداختم تا ببینم در چه وضعیتی قرار داره ،بیچاره درحالی که هنوز بسته بندی شده گوشه جعبه افتاده بود با چشمان بزرگ و خسته اش نگاهی به من انداخت و همچنان منتظر ماند،چند ثانیه ای درب جعبه رو باز گذاشتم تا حیوان هوایی تازه کند.
بعد از اینکه از سلامت حیوان مطمئن شدم جعبه را بسته و بطرف ساختمان اداره حفاظت از محیط زیست حرکت کردم ،کسی توی حیاط نبود و محوطه خیلی سوت کور به نظر می رسید به سالن که رسیدم وارد اولین اتاقی که درب آن باز بود شدم ،جوانی پشت میز نشسته و گرم گفتگو با تلفن بود،چند ثانیه ای منتظر شدم اما هیچ توجهی به من نکرد،سینه ای صاف کردم و دوباره منتظر شدم ،سرش را کمی بالا گرفت و با اشاره چشم و ابرو به من فهماند که (چیه؟چکار داری؟) گفتم :یه پرنده شکاری زنده گرفتم باید.......
هنوز حرفم تمام نشده بود که دوباره با سر و چشم و ابرو به اتاق روبرو اشاره کرد،من هم در جواب این بی ادبی او بدون تشکر و خداحافظی بطرف اتاق روبرو حرکت کردم ،درب اتاق بسته بود ،چند ضربه ای آرام به در زدم و بدون اینکه منتظر جواب بمانم داخل اتاق شدم.
مردی میان سال پشت میز نشسته بود و با آقایی که روبروی او بود مشغول چای خوردن و صحبت کردن بودند،با ورود من رشته کلامشان پاره شد،مرد میان سال رو به من کرد وگفت:بفرمایید ،کاری داشتید؟ در جواب ماجرای شاه بوف را برای او تعریف کردم ،با تعجب و شگفت زده به صحبتهای من گوش داد و در پایان جواب داد:خدا به شما خیر بده ،زحمت کشیدید ،اما متاسفانه ما در این اداره جای مناسبی برای نگهدرای از حیوانات نداریم،فقط یه انباری کوچک هست که گاهی اوقات حیواناتی رو که از شکارچی ها میگیریم تا زمان رها سازی در آن نگه داری میکنیم ،اگر مایل باشید احمد آقا این انبار رو به شما نشان میدهد،و بعد رو به نفر مقابلش کرد و گفت :احمد آقا اگه زحمتی نیست انبار رو نشان آقا بده.
با ناراحتی و تعجب گفتم:یعنی چی؟مگه اینجا اداره حفاظت از محیط زیست نیست؟مگر کار شما مراقبت ،نگهداری و حمایت از حیاط وحش و حفظ محیط زندگی آنها نیست؟پس کار شما و کارمندانتان در این اداره چیه؟
رو به من کرد وبا ناراحتی جواب داد :ای آقا ،مثل اینکه شما مال این کشور نیستید،چه اداره ای ،چه کشکی ،چه پشمی؟اینجا فقط روی کاغذ اداره حفاظت از محیط زیسته،کارمندان ما به تعداد انگشت دست هم نیستند که دو،سه نفری در همین اداره و یکی ،دو نفری هم در کوه و کتل ،بدون هیچ امکانات و ابزاری و بدون هیچ دلگرمی مشغول کار هستند ،چه توقعی میشه از پرسنلی که سه ماه ،سه ماه حقوق نمیگیره داشت؟
گویی با حرفهای من داغ دل این آقا که بعدا فهمیدم رئیس این اداره هستند، تازه شده بود و ،چند دقیقه ای از کمبود ها، سیستم ناقص اداری و ناسزا گویی و نفرین شکارچی ها صحبت کرد تا حسابی دلش خنک شد و آرام گرفت.
بعد از صحبتهای آقای رئیس با احمد آقا بطرف پشت ساختمان و انبار مورد نظر حرکت کردیم ،وقتی به انبار رسیدیم احمد آقا قفل انبار را باز کرد و دوتایی وارد شدیم.
چشمتان روز بد نبینه،انبار مذکور موتور خانه شوفاژ بود ،که حدودا دو متر در یک متر وسعت داشت،شاهینی زخمی،بی رمق در گوشه ای افتاده بود و چند کبک و تیهو در حالی که برای آزادی آنقدر خود را به در و دیوار زده بودند که تمامی پر و بالشان شکسته و ریخته بود در گوشه و کنار اتاق پرسه می زدند، شکار و شکارچی ،خسته و گرسنه و زخمی به ناچار در حالی که ساعات آخر عمرشان را می گذراندند در این جای تنگ و تاریک در حالی که بوی دود و گازوئیل همه جا را پر کرده بود گرفتار شده و منتظر مرگ خود بودند، شاید اگر پیش همان شکارچی ها مانده بودند ،زندگی بهتری داشتند و حال و روزشان بهتر از این می بود.
از ناراحتی قلبم فشرده شده و از اینهمه بی رحمی و بی عدالتی که ما انسانها در حق حیوانات روا داشته ایم اشک در چشمانم حدقه زده بود ،از اتاق بیرون آمدیم و پس از اینکه احمد آقا دوباره درب این شکنجه گاه حیوانات را قفل کرد دوباره بطرف سالن به راه افتادیم.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت: سوم
یکی دو ساعتی به همین منوال گذشته بود تا اینکه خواهر زاده من هم وارد میدان شده ،رو به رئیس مدرسه میگه: آقا اجازه؟ دایی ما توی این کارا تخصص داره ،همیشه سر و کارش با پرنده هاست،توی خونه هم کلی پرنده داره،میشه باهاش تماس بگیرم بیاد و پرنده رو زنده بگیره؟
رئیس مدرسه که دیگه از این اوضاع خسته شده بود و هر پیشنهادی رو برای خلاص شدن از شر پرنده می پذیرفت ،این صحبت خواهر زاده بنده رو به فال نیک گرفته و بهش اجازه میده که به من زنگ بزنه.
از همه جا بی خبر توی مغازه مشغول کار بودم که تلفن زنگ خورد ،گوشی رو برداشتم و با خواهر زادم که اون طرف خط بود احوال پرسی کردم،بعد از تمام شدن احوال پرسی ما جرا رو با آب و تاب تعریف کرد و از من تقاضای کمک کرد،در جواب گفتم :دایی جان تو خودت که خوب میدونی من فقط توی نگهداری از پرندگان زینتی تخصص دارم و هیچ اطلاعی از پرندگان شکاری ندارم،چرا این حرف رو به اونا زدی و برای خودت کار درست کردی.
با التماس جواب داد:دایی تو رو خدا فقط یه سر بیا ببینش اگه نتونستی بگیری هم مهم نیست،اگه نیای من پیش همه کم میارم ،آخه اینجا بین معلمین و بچه ها کلی کلاس گذاشتم.
گفتم: خدا بگم چکارت کنه آخه چرا برای خودت ومن دردسر درست کردی ،حالا باشه ناراحت نباش،برای تماشا هم که شده یه سر میام، تا چند دقیقه دیگه اونجام ولی هیچ قولی بهت نمیدم.
از مغازه به خانه رفتم و یک توری دایره ای شکل دسته بلند به همراه یک جفت دستکش چرمی که با آنها طوطی های کاسکو را جابجا میکردم برداشتم و بطرف دبیرستان .....حرکت کردم.
وقتی رسیدم ابتدا برای سنجیدن اوضاع و احوال وارد مدرسه شدم ،همه دانش آموزان و معلمان در گوشه ای از مدرسه کنار درخت بزرگی اجتماع کرده بودند وبالای درخت را نگاه میکردند،به زحمت از میان جمعیت خواهر زاده ام را پیدا کردم و او هم بعد از سلام و احوال پرسی من رو با رئیس مدرسه آشنا کرد.
رئیس مدرسه که ناراحتی و خستگی از چهره اش معلوم بود ،با نگرانی گفت آقا سید ،تو رو خدا هر جوری هست ما رو از دست این حیوان نجات بده که الان چند ساعته کلاسها تعطیله و بچه ها مشغول سرو کله زدن با این پرنده هستند اگه اینجوری پیش بره با اداره مشکل پیدا میکنیم ،شما از اینجا بیرونش کن ،هرجا که رفت دیگه به ما ربطی نداره.
در جواب گفتم:من در این زمینه تخصصی ندارم و به اسرار خواهر زاده ام آمده ام اما چشم هر کاری که بتوانم برای باز گرداندن آرامش به مدرسه انجام میدهم.
بطرف ماشین حرکت کردم و توری و دستکشها رو همراه خودم به کنار درخت آوردم، از مسئولین مدرسه هم خواهش کردم که دانش آموزان را از کنار درخت دور کنند تا من کارم را شروع کنم.

#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🦉شاه بوف.
👈قسمت:اول

مقدمه:
شاه بوف پرنده ای از خانواده جغد،بزرگ ترین نوع جغد و دو برابر جغد گوش دراز است.
شاه بوف در حدود ۶۶تا ۷۰سانتیمتر طول دارد،این پرنده دارای گوش هایی با پرهای مشخص ،سینه زرد مایل به قهوه ای با رگه های پهن ،چشم های درشت نارنجیدرنگ،سطح پشتی زرد مایل به قهوه ای با لکه های قهوه ای پر رنگ است.
نام علمی:Bubo bubo
رده بندی بالا تر: جغد عقابی
وزن بالغ: ۲٫۷۰۰ کیلو گرم
طول:۵۸ تا ۷۱ سانتی متر
وضعیت بقا:جمعیت در حال کاهش
رده :پرندگان شکاری
✔️داستان ما از آنجا شروع شد که شکارچی یا شکارچیانی از خدا بی خبر این پرنده کمیاب را برای فروش و شاید فرستادن به کشورهای مجاور ،زنده گیری کرده و چون قفس مناسبی برای نگهداری آن نداشتند پایش را با طنابی محکم می بندند ولی خوشبختانه یا متاسفانه پرنده با زخمی کردن پای خود طناب را چیده و خود را آزاد میکند، بعد از پرواز و فرار از دست شکارچیان به دلیل دید کم درروز خود را به حیاط یک دبیرستان پسرانه میرساند و دردسر های بوجود آمده موضوع داستان ما را شکل میدهد.
ادامه دارد......

#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🐻دوستی خاله خرسه.
✔️قسمت : پنجم.
یکی از همنوردان که گفتگوی آنها را گوش میداد ،صداشو بلند کرد و گفت :خوب ما سی،چهل نفر آدم ورزشکار هستیم ،اگه نتوانیم یه ماشین رو برگردونیم که دیگه چی از این ورزشکاری؟
با این حرف همه بچه ها ،حتی دو میهمان عزیز زنجانی ما که از هنگام وقوع این حادثه دیگه آنها را پاک فراموش کرده بودیم ،جانی دوباره گرفتند و بدون اینکه صاحب ماشین اجازه دهد و یا خطرات این کار را در نظر بگیرند بطرف ماشین واژگون شده حرکت کردند.
خواستم دوباره مانع شوم و آنها را از خطرات احتمالی این کار آگاه کنم که آقای احمدی جلو من را گرفت و گفت:سید برای خودت درد سر درست نکن ،امروز مانع شدی و نگذاشتی بچه های گروه به سلیقه ی خودشان به مصدومین کمک کنند و این عمل برای آنها که سالها با این روش خو گرفته بودند بسیار سخت بود و گران تمام شد،حالا همه تو را مقصر میدانند و اگر حرفی بزنی ،خونت پای خودته، و با خنده از کنار من دور شد، وقتی به حرفهای آقای احمدی فکر کردم ،دیدم حق با ایشونه و این رسوم و این عادات غلط را در یک جلسه نمیتوان از بین برد و برای امروز کافیست ،شاید اگر بیشتر از این پیش میرفتم بین من و این بزرگواران کدورتی پیش می آمد.
برای همین گوشه ای ایستادم و کار آنها را تماشا کردم.
همگی یکطرف اتومبیل واژگون شده را گرفتند و با گفتن چند یا خدا و یا علی ،آن را از زمین بلند کرده و روی چرخهای خود باز گرداندن ،ولی گمانم با این حرکت دیگر چیزی از ماشین باقی نماند.
این کار هم تمام شد و همگی به دستور سرپرست گروه سوار اتوبوس شدیم و همراه با دو میهمان زنجانی ،پس از فرستادن صلوات های معمول به راه افتادیم،بچه ها موضوع جدیدی برای صحبت کردن پیدا کرده بودند.
جوانتر ها و باسواد تر ها میگفتند:خدا پدر فلانی رو بیامرزه که زود دست بکار شد و نگذاشت کسی خودسرانه طبابت کند و به مجروحین چیزی بخوراند ویا آنها را حرکت دهد،دم آقای احمدی هم گرم که این ماجرا رو به خوبی مدیریت کرد.
بعضی از بزرگتر ها و پیشکسوتان با دلخوری و ناراحتی میگفتند:نه بابا این چه حرفیه ،یه عمره ما توی جاده و بیابون به مردم کمک کردیم،ده ها نفر رو با همین اتوبوس یا با ماشین شخصی به بیمارستان رساندیم و هیچ اتفاقی نیفتاده،این حرفها و این سوسول بازی ها مال جوان های امروزیه،قطع نخاع و خفگی با آب قند دیگه چه صیغه ای هست ما این روزها میشنویم.
کم کم این صحبت ها داشت بالا می گرفت و امکان بحث و دلخوری هر لحظه بیشتر میشد.

#سیدمحمد_حجازی
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🐻دوستی خاله خرسه.
✔️قسمت : سوم.
چند دقیقه ای بیشتر از این آرامش نگذشته بود که متوجه ی سر و صدای راننده و سرنشینان اتوبوس شدم ،خوب که توجه کردم شنیدم که صحبتشان راجع به اتومبیل واژگون شده ای است از شیشه جلو اتوبوس پیدا بود.
از روی صندلی بلند شدم و کمی جلو تر رفتم ،از دور اتومبیل سواری سفید رنگی را دیدم که سقفش روی زمین و چهار چرخ آن در هوا، درهای باز شده بود و چند نفری هم روی زمین در اطراف ماشین افتاده بودند.
راننده به سرعت اتوبوس را در گوشه ای پارک کرد و همه افراد از پیر و جوان برای امداد رسانی پیاده شدند،من هم سریع پیاده شدم ، در نگاه اول سه خانم و دو بچه را دیدم که بی حرکت هر کدام در گوشه ای افتاده بودند و جوانی که بعدا مشخص شد راننده ماشین سواری بود، هراسان به این سو و آن سو میدوید.
هر چند نفری از همنوردان خود را بالای سر یکی از مصدومین رسانده بودند و بدون هیچ نوع اطلاعات پزشکی قصد کمک کردن و انتقال آنان به داخل اتوبوس را داشتند.
یکی صدا میزد پتو بیاورید،یکی داد میزد آب قند بیاورید و.........
خلاصه که غوغایی برپا بود،زود خودم رو جمع و جور کردم و با این فکر که هیچ کدام از افراد حاضر تخصص کافی برای امداد رسانی به این افراد را ندارند و اگر یکی از مصدومین مشکل نخاعی داشته باشه و بخواهند او را حرکت بدهند چه میشود یا اگه دچار مشکل تنفسی شده باشد و ما ندانسته به او آب قند بدهیم چه خواهد شد،و خلاصه اگر مجروحین رو داخل اتوبوس ببریم ،کجا باید آنها را قرار دهیم که حالشان از این که هست بد تر نشود و صد ها آیا و اگر که ذهنم را پر کرده بود.
جای درنگ نبود و باید بدون فوت وقت کاری انجام میدادم،خودم را به مرکز حادثه ،جایی که همه بتوانند صدایم را بشنوند رفتم و با صدای بلند گفتم :دوستا ن لطفا به مجروحین دست نزنید و کسی رو جابجا نکنید،خواهشا آب یا آب قند به مجروحین ندهید ،فقط اگه کسی احساس سرما میکنه یک پتوی سبک روی او بیندازید،همنوردان عزیز ،ما تجربه و اطلاعات کافی برای اینگونه حادثه ها را نداریم و خوشبختانه در نزدیکی شهر هستیم و به زودی اورژانس برای رسیدگی به مصدومین خواهد آمد ،لطفا اگر میخواهید کمکی کنید از هیاهو در اطراف مصدومین خوداری کنید و فقط یک نفر کنار هر کدام از مصدومین بنشیند و تا آمدن نیروی امداد به آنها دلداری بدهید.
سرپرست گروه بطرف من آمد و با ناراحتی گفت: چکار میکنی؟چرا مانع کمک رسانی به این بندگان خدا می شوی؟
جواب دادم: آقای احمدی عزیز،فاصله ما تا شهر فقط ده کیلومتر بیشتر نیست، بچه ها با اورژانس و پلیس راه تماس گرفتند،به زودی نیروی امداد میرسه ،
دخالت ما در کاری که هیچ تجربه و از همه مهم تر امکاناتی نداریم ،خیلی خطر ناکه ،اگر یکی از این بندگان خدا مشکل نخاعی داشته باشه با کوچکترین حرکت نادرست برای همیشه فلج میشه و اگر ندانسته به مصدوم تنفسی آب قند بدهیم باعث خفگی و مرگ او خواهیم شد،آقای احمدی ،به این نوع دلسوزی که باعث دردسر برای طرف مقابل شود میگن«««دوستی خاله خرسه»»» بنظر من چند دقیقه صبر کنیم خیلی بهتر هست تا اینکه خودسرانه عمل کنیم ولی باز هم سرپرست شما هستید و هرچه شما بگویید بنده هم اطاعت امر میکنم.
آقای احمدی کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که حرف من درسته و صبر کردن در این جریان تصمیم خیلی درست و بجایی می باشد،برای همین او هم صدای خودش را بلند کرد و گفت :عزیزان ،شنیدید که چه گفتند ،لطفا تا رسیدن نیروی اورژانس هیچ کار اضافه و خودسرانه ای انجام ندهید.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🐻دوستی خاله خرسه.
✔️قسمت :اول
سلام،در خدمت شما بزرگواران هستم با داستانی دیگر،امیدوارم مورد پسند شما قرار بگیرد.
روز خوبی رو گذرانده بودیم و بعد از یک صعود عالی در منطقه باغ چوبی ،قسمت جنوبی دریاچه ی کفه نمک سیرجان، خسته اما شاد و سرحال ،بعد از صلوات فرستادن های معمول گروه پیشکسوتان بطرف شهر حرکت کردیم.
در بین راه همنوردان از آقای راننده خواهش کردند ،وقتی به کفه نمک رسیدیم توقف کرده تا چند عکس برای ثبت خاطرات بگیرند ،آخه اواخر پاییز بود و آب دریاچه ی کفه خشک شده و بلورهای نمک سر تا سر منطقه را سفید پوش کرده بود،در این فصل از سال قطر نمک در بعضی از قسمتها به بالای سی سانتی متر می رسید.
از اواسط تابستان تا اواخر فصل پاییز و قبل از شروع بارندگی همیشه این منطقه پوشیده از نمک می باشد و اگر شخصی برای اولین بار از این منطقه عبور کند با تعجب و به اشتباه گمان میکند که شاید در این فصل از سال اینجا برف آمده باشد.
دشت و پلایای سیرجان از جنوب به جاده بندرعباس از شمال به شهر بابک از شرق به ارتفاعات بردسیر و از غرب به جاده شیرازی ختم می شود. پلايا يك لغت اسپانيايی است و معنی ساحل می دهد و به مرور تغييراتی در مفهوم آن صورت گرفته و امروزه به معنی يك حوضچه مركزی يا يك چاله داخلی كويری استفاده می شود.
آب و هوای این منطقه نیمه بیابانی، خشک است. طبق آمار هواشناسی متوسط بارندگی این ناحیه 136 میلیمتر در سال است.در گذشته ، رودخانه های لاشور، حسین آباد مامان، سرخ، بلورد و تنگوئیه وارد این منطقه می شوند. این رودخانه ها فصلی بوده ودر مواقع طغیان فعال بوده اند که در این چند ساله بجز ردی بر شن سوخته از آفتاب چیز دیگری از آنها بجای نمانده است ،این رودخانه ها باعث تشکیل مخروط افکنه های مختلف داخل این دشت شده اند.
با وجود آنکه این منطقه به عنوان باتلاق نمک و یکی از بزرگترین ذخیره گاه های نمک کشور شناخته شده اما در هنگام بارش باران، در عرض چند ساعت کویر به دریاچه ای بزرگ و مواج تبدیل می شود و مردم از شهرهای مختلف استان کرمان و فارس به دیدنش می آیند. دور تا دور این دریاچه را کوهستان ها محاصره کرده اند.
بگذریم، بعد از پیمودن قسمتی از راه ،تقریبا به مرکز کفه نمک رسیدیم ،آقای راننده پس از زدن راهنما وارد پارکینگ بزرگ کنار جاده شد و همه سر نشینان از پیر و جوان شاد و خندان برای گرفتن عکس پیاده شدند.
ادامه دارد.......
#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🧗‍♀دخترک کوهنورد.
👈قسمت :چهارم

سرپرست گروه زود تر از همه خودش را جمع و جور کرد و رو به دخترک چوپان و با لکنت، گفت:به به چه دختر قشنگی ،چه خبر ،از کجا میای ، کجا میری؟
دخترک که از این حرکات و رفتار، متوجه دستپاچگی همه ما شده بود با خنده ای تمسخر آمیز جواب داد«سلام ،از روستای پایین میام و گوسفندها رو برای چرا بطرف تخت شاه میبرم،پدرم هم عصر پشت سر من میاد.
سرپرست حرف خود را ادامه داد و دوباره گفت :خوب دختر عزیزم این ساعت از روز که بطرف تحت شاه میروید به شب می خورید و نمیتوانید برگردید!! با نگاهی عاقل اندر سفی جواب داد ،ما که شب بر نمی گردیم ،شب رو آنجا می مانیم و فردا برمیگریم ،این کار همیشه ماست و هفته ای دو یا سه بار این مسیر رو رفته و برمیگردیم،دخترک صحبت میکرد و ما در حالی که یک نگاه به تجهیزات خودمان و نگاهی به او می انداختیم مات و مبهوت مانده بودیم که ما زیاد ترسو و ناشی هستیم که اینهمه لوازم برای حفاظت از خودمان برداشتیم و یا او بسیار شجاع و حرفه ای است که بدون به همراه داشتن آذوقه ،لوازم و لباس اضافه بی آنکه حتی فکر خستگی از سرش بگذرد ،به سادگی و راحتی کوهنوردی میکرد. ،آخه ما با لباسهای آنچنانی و کاپشن پر،کفشهای کوهنوردی گران قیمت از پا افتاده بودیم و او خوشحال و خندان،گویی لی لی کنان در سایه درختان پارکی خوش آب و هوا به سوی مدرسه میرود،به کوه آمده بود.
یکی از بچه ها گفت:چرا آب و غذا همراه خود نداری، تشنه و گرسنه نمی شوی.
دخترک با همان خنده معنی دار جواب داد :پدرم با الاغ آب و لوازم دیگر را عصر می آورد از آن گذشته در مسیر ما چند چشمه آب وجود دارد که خودمان و گوسفندان از آن آب میخوریم ،برای نهار هم تا دو ساعت دیگه به پایین دشت میرسیم،دختر عموی من با گوسفندانش آنجاست و با هم غذا میخوریم، آخه امروز نوبت غذا با اوست.
سرپرست گروه چند شکلات کاکائویی و مقداری میوه داخل کیسه پلاستیکی گذاشت و به او تعارف کرد،طبع بلند دخترک مانع از پذیرفتن آنها میشد ولی با اصرار سرپرست پذیرفت و پس از تشکر ،گوسفندان خود را هی کرد و از قسمت جنوبی کوه بطرف منطقه تخت شاه به راه افتاد.
راستش با دیدن این کودک چوپان ،غرور و جسارت خود را از دست داده بودیم و با وجود خستگی زیاد روی آن را نداشتیم که حتی اظهار خستگی کنیم.
به دستور سرپرست، کوله ها را جمع و جور کردیم و در حالی که سر خورده شده و دیگر آن شوق و ذوق را برای رسیدن به قله نداشتیم به راه افتادیم ،باقی راه از شیب کمتری برخوردار بود و راه پا کوب از میان سنگهای بزرگ می گذشت ، هر چهار نفر ،مسافت باقی مانده را در فکر دخترک بودیم و با دلایلی ذهن خود را قانع میکردیم که این پدیده طبیعی است و زندگی در این محیط و پیمودن این مسیر از سنین کودکی،مردمان این مناطق را آب دیده کرده و کاری که برای ما یک چالش همراه با سختی و مشکلات خاص خود بود،برای ساکنین اینجا قسمتی از زندگی و کار روز مره به شمار می آمد.
یک ساعتی راه پیمایی کردیم تا به قله رسیدیم ،هوا واقعا سرد بود ،چند عکسی برای یادبود گرفتیم و با عجله از پا کوب مسیر جنوبی راهی دشت سرسبز تخت شاه شدیم .
ادامه دارد......
#سیدمحمد_حجازی

@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram
@Kooh_O_Vaje

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

📖داستان.
🧗‍♀دخترک کوهنورد.
👈قسمت :دوم
به شهر کوچه بزنجان رسیدیم که از شهر فقط نام آن را یدک میکشید و بیشتر به یک روستای زیبا و آرام میماند تا شهر،متاسفانه در چند سال اخیر مردم و مسئولین شهرها علاقه زیادی به استان شدن شهرشان دارند و مردم روستا هم به شهر شدن روستای خود علاقه زیادی نشان میدهند حالا این شهر پتانسیل استان شدن را داشته باشد و یا این روستا امکانات اولیه مورد نیاز یک شهر را داشته یا نداشته باشد چندان مهم نیست ،چون نمیخواهم به شهر ها و روستا های دیگر جسارتی کرده باشم ،شهر خودمان سیرجان را مثال میزنم که چند سالی است مردم و مسئولین آن دعوی استان شدن را دارند ، با وجود معادن بیشمار از قبیل معدن سنگ آهن گل و گهر که یکی از بزرگترین معادن سنگ آهن در خاور میانه است و درآمد سالیانه آن به تنهایی برابری میکند با درآمد پنج استان کشور ، حتی امکانات و استانداردهای اولیه یک شهر را ندارد چه رسد به استان.
بگذریم و از داستان خیلی دور نشویم، از بزنجان بطرف روستای تلخه چار حرکت کردیم، بعد از طی مسافتی کوتاه وارد جاده خاکی شدیم ،جاده بدی نبود ،نزدیک روستا که شدیم جاده سمت چپ را انتخاب کرده و خود را به قسمت شمال شرقی روستا رساندیم ،تا انتهای جاده ماشین رو و کنار کندوهای زنبور عسل پیش رفتیم و چون در اینجا جاده ماشین رو تمام میشد توقف کردیم و پس از پارک ماشین ،بند کفشها را محکم کرده و کوله بر دوش به راه افتادیم.
در سالهای گذشته و به دنبال معدن کاوی های افسار گسیخته بخش دولتی و خصوصی،شرکتی نیمه دولتی با شعار دروغین پیشرفت صنعت و ایجاد اشتغال در منطقه ، قصد ایجاد معدن و نابودی این محیط زیست زیبا را داشت وبا عجله و شتاب ، شروع به جاده سازی و تخریب محیط زیست کرده بودند که با هوشیاری کوهنوردان شهرستان بافت و دیگر شهرهای استان کرمان و همچنین همیاری و ایستادگی کوهنوردان سراسر کشور این پروژه تعطیل و مسببین این عمل ویرانگر،ناکام شده و بند و بساط خود را جمع کرده، از آنجا رفتند.
به منطقه که رسیدیم ،خدا رو شکر طبیعت کار خود را کرده بود،ریزش قسمت هایی از کوه ،عبور سیلابها و روییدن گیاهان جاده احداثی معدن را مسدود کرده و آن منظره زشت با گذشت زمان ، کم کم به طبیعتی زیبا مبدل شده بود.
ساعت هشت بود که خود را به پای کوه رساندیم ،از اینجا به بعد دو مسیر در پیش رو داشتیم ،مسیر اول آسان بود و سرسبز ، اما بسیار طولانی.
برای پیمودن این مسیر می بایست عصر روز قبل حرکت میکردیم و پس از طی کردن قسمتی از راه قبل از تاریکی هوا در محلی سر سبز به نام تخت شاه اتراق می کردیم و روز بعد برای صعود ادامه مسیر می دادیم ،اما حالا ساعت هشت صبح بود و اگر این راه رو انتخاب میکردیم سر شب به قله می رسیدیم و با این کار نه تنها قانون ساعت چهارده را زیر پا‌ گذاشته بودیم، بلکه برای شب مانی امکانات مورد نیاز را همراه نداشتیم و با وجود شب های بسیار سرد این منطقه با مشکل بسیار جدی روبرو می شدیم.
با صلاحدید سرپرست گروه که فردی بسیار کار کشته و فنی بود ،مسیر دوم را انتخاب کردیم ،این مسیر، مسیری مستقیم به سمت قله و تقریبا سختی بود.
پس از تعیین مسیر بوسیله دستگاه جی پی اس، به دنبال سر قدم به راه افتادیم ،دو ساعتی را با سرعت و بدون وقفه در حالی که از ابتدای کار دست به سنگ بودیم حرکت کردیم ،مسیر خشکی بود و از هیچ رودخانه یا چشمه ای در طول مسیر خبری نبود،حدود ساعت ده بود که برای استراحت و نوشیدن آب چند دقیقه ای توقف کردیم.
ادامه دارد......
#سیدمحمد_حجازی
@Kooh_O_Vaje
@cafekohneveshte
@KoohGram

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

قلم را که بر می داری ، دستت به رعشه می افتد
سپیدی کاغذ رزمگاهی میشود بر هر آنچه کژی و کاستی است
دیگر خودت نیستی عاشقی را مانی سرگشته
در وادی بی انتهای عشق
هبوط یافته در سرزمین «آگاهی » و «مسئولیت » رانده شده از بهشت بی خردی و نادانی

قلم شمشیری دو دم را ماند
دمی‌ بر گردن خائنان و ناکسان و حرامی ها
دمی بر گردن صاحب قلم !
در میدان مبارزه کاغذی سفید
و هیهات که همواره در این رزمگاه ، خون قلم بدستان است که رنگین کمان کاغذ است

قلم تان کوبنده
روزتان تهنیت

#علی_کدخدایی
۴۰۲/۴/۱۴
#کانال_کافه_کوهنوشته📚
🆔 @cafekohneveshte

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

آدم باید صبح‌های جمعه شال‌و‌کلاه کند، خودش را بردارد ببرد گوشه‌کناری، دشتی‌دمنی، دریایی، کوهستانی ‌جنگلی؛ بعد با خیال‌های خوش رنگ‌‌ونگارش که در طول هفته به قامت تنش بافته قدم بزند‌.‌ برقصد. بشیند پای حرف‌هاش. برای دلهره‌هاش فکرِ چاره کند. از پسش برنیامد گریه کند.‌
و بعد سبک‌بال به خانه برگردد و ادامه‌ی سکانس‌های زندگی‌اش را به خوبی نقش‌آفرینی کند.‌

#فرزانه_زیدوند
#کانال_کافه_کوهنوشته 📚
🆔 @cafekohneveshte

Читать полностью…

کانال کافه کوهنوشته

✍ نوشتن یک انفجار درونی است.

و تو پنهانی از درد می نویسی و می خوانی

با خون قلم از خنده میگویی و از گریه می نویسی.

و فکر می کنی شاید از غم روزگار سبک شوی.

قلم همان اسم اعظم است
و نوشتن همان درد دوست داشتنی.

پس بنویس از این دردهای نهفته در لایه های پنهانی روزگار.

روز قلم بر تمامی قلم به دستان آزاده،خصوصا دوستان نویسنده عزیزم ،سرکان خانم زید وند و آقایان ،امیر ملیحی،ابراهیم فرجی پور، میثم رودکی و دیگر کوهنویسان عزیز در سراسر کشور عزیزمان ایران مبارک باد.
حقیقت نویس باشید وپیروز🙏💐
#سیدمحمد_حجازی
#کانال_کافه_کوهنوشته
🆔 @cafekohneveshte

Читать полностью…
Subscribe to a channel