chaameghazal | Unsorted

Telegram-канал chaameghazal - شعر و غزل چامه

11383

اشعار اختصاصی از مجموعه ادبی چامه شعر و غزل @chaame تلفیق تک بیت و تصویر @chaameadmin تماس با ما

Subscribe to a channel

شعر و غزل چامه

باز آمدم چون عیدِ نو، تا قفلِ زندان بشکنم
وین چرخِ مردمْ‌خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت‌اخترِ بی‌آب را، کین خاکیان را می‌خورند
هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم

از شاهِ بی‌آغازْ من، پرّان شدم چون باز من
تا جغدِ طوطی‌خوار را در دِیرِ ویران بشکنم

زآغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدایِ شه کنم
بشکسته بادا پشتِ جان گر عهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفم، شمشیر و فرمان در کفم
تا گردنِ گردن‌کشان در پیشِ سلطان بشکنم

روزی دو، باغِ طاغیان گر سبز بینی، غم مخور
چون اصل‌های بیخ‌شان از راهِ پنهان بشکنم

من نشکنم جز جور را یا ظالمِ بدغور را
گر ذرّه‌ای دارد نمک گبرم اگر آن بشکنم

هر جا یکی‌گویی بُوَد، چوگانِ وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد، در زخمِ چوگان بشکنم

گشتم مقیمِ بزم او، چون لطفْ دیدم عزمِ او
گشتم حقیرِ راه او، تا ساقِ شیطان بشکنم

چون در کفِ سلطان شدم، یک حبّه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی، می‌دان که میزان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانهٔ خود ره دهی
پس تو ندانی این قدَر کاین بشکنم، آن بشکنم؟

گر پاسبان گوید که «هی!»، بر وی بریزم جامِ می
دربان اگر دستم کشد، من دستِ دربان بشکنم

چرخ ار نگردد گِرْدِ دل، از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردونِ گردان بشکنم

خوانِ کرم گسترده‌ای، مهمانِ خویشم برده‌ای
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم؟

نی نی، منم سَرْخوان تو، سرخیلِ مهمانان ِتو
جامی دو بر مهمان کنم، تا شرمِ مهمان بشکنم

ای که میانِ جانِ من تلقینِ شعرم می‌کنی
گر تن زنم خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم

از شمسِ تبریزی اگر باده رسد، مستم کند،
من لااُبالی‌وار خود اُستُونِ کیوان بشکنم
 
#مولوی
@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

نوبهار است در آن کوش که خوش‌دل باشی
که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصهٔ دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصهٔ مشکل باشی

گر چه راهی‌ست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع‌شمایل باشی

#حافظ
@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

در منزلِ خجستهٔ اسفند
–همسایهٔ سراچهٔ فروردین–
با شاخه‌های تُرد، بلوغ جوانه‌ها
باران به چشم‌روشنیِ صبح آمده‌ست.
زشت است اگر که من
–یار قدیم و همدمِ همساغرِ سحر–
در کوچه‌های خامش و خلوت نجویمش
یا
با جامِ شعرِ خویش
خوش‌آمد نگویمش.

#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

نه می‌دانم چرا بار سفر بستم که بگشایم
نه می‌دانم کجایم تا ز راه رفته بازآیم

مرا از نیستی دعوت به هستی کرد نجوایی
پذیرفتم ولی ای‌ کاش می‌گفتم نمی‌آیم

چه خیری دیده‌ بودی از وجود ای مهربان مادر
که بردی رنج هستی را و آوردی به دنیایم

گرفتم در بهشت آدم خطایی کرد، حرفی نیست
چرا من جای او در خاک روحم را بفرسایم

نیاوردم به این زندان کسی را با خودم گفتم
گر از رنجی نمی‌کاهم به رنجی هم نیفزایم

تو تنها اتفاق خوب دنیای منی اما
تو هم ای عشق با تنهایی‌ام بگذار تنهایم

به هرجا پر زدم با سر زمین خوردم، نفهمیدم
که سقفی شیشه‌ای بین من است و آرزوهایم

من از خاطر نبردم هرگز اقیانوس بودن را
کنون شاید کویر اما هنوز از دور دریایم

ز خواب مرگ بیدارم مکن صبح قیامت هم
که با این خسته‌جانی تا ابد باید بیاسایم

#فاضل_نظری
@chaameghazal ⛱️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

یا رب من بدانمی چیست مراد یار من
بسته ره گریز من برده دل و قرار من

یا رب من بدانمی تا به کجام می‌کشد
بهر چه کار می‌کشد هر طرفی مهار من

یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند
آن شه مهربان من دلبر بردبار من

یا رب من بدانمی هیچ به یار می‌رسد
دود من و نفیر من یارب و زینهار من

یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد
یا رب بس دراز شد این شب انتظار من

یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من
چونک مرا تویی تویی هم یک و هم هزار من

عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من

گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه میَش لقب نهم گاه لقب خمار من

کفر من است و دین من دیده نوربین من
آن من است و این من نیست از او گذار من

صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من
یا رب تا کی می‌کند غارت هر چهار من

خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من

این دل شهر رانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من

یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من

رفته ره درشت من بار گران ز پشت من
دلبر بردبار من آمده برده بار من

آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من
آن که منم شکار او گشته بود شکار من

نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من

هیچ خمش نمی‌کنی تا به کی این دهل زنی
آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من

#مولوی
@chaameghazal 🌙

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

تو جان من شده بودی و من جوان شده بودم
و اعتراف کنم شوق ناگهان شده بودم

تو، هم نیامده، هم آمده، چه حال و هوایی
عجب بیانی از آن حس بی‌بیان شده بودم

کمی که نه – کمی از کم زیادتر، به گمانم
دچار وسوسه و شوق توامان شده بودم

نگاه کردی، می‌خواستم سلام بگویم
که شرمسار تو از لکنت زبان شده بودم

س س س س و زبانم به رمز نام تو را گفت
و من، چقدر از این گفته شادمان شده بودم

تو خواستی که بخوانم، سکوت کرد زمان هم
که خوش‌قریحه‌ترین شاعر زمان شده بودم

خروس‌خوان تو طلوعی در آسمان شده بودی
و من دوباره غروب ستارگان شده بودم

#محمدعلی_بهمنی
@chaameghazal 🪐

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

رسیده آخر اسفند و رو به پایانم
قسم نده! که به جان تو هم نمی‌مانم

تو و جهان و همه مردمش عوض شده‌اید
و من هنوز همان شاعر پریشانم

چگونه با تو بمانم؟ بهار نزدیک است
تو بوتهٔ گل سرخی و من زمستانم

تو پیش من سخن از روز جشن می‌گویی
من از تقارن عید و عزا گریزانم

شبی که ماه به بالای شهرمان برسد
من آسمانی‌ام و تو... تو را نمی‌دانم!

#محمدرضا_طاهری
@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

پس از عمری که خود را بر سر کوی تو اندازم
ز بیم غیر، نتوانم نظر سوی تو اندازم

پس از چندی که ناگه دولت وصل اتفاق افتد
چه باشد گر توانم دیده بر روی تو اندازم؟

نبینم ماهِ نو را در خمِ طاقِ فلک هرگز
اگر روزی نظر بر طاقِ ابروی تو اندازم

تو می‌آیی و من از شوق می‌خواهم که: هر ساعت
سر خود را به پای سرو دل‌جوی تو اندازم

رقیب سنگ‌دل زین‌سان که جا کرده به پهلویت
من بی‌دل چه‌سان خود را به پهلوی تو اندازم؟

دلی کز دست من شد، آه! اگر روزی به دست آید
کبابی سازم و پیش سگ کوی تو اندازم

هلالی را دل دیوانه در قید جنون اولیٰ
اجازت ده که: بازش در خم موی تو اندازم

#هلالی_جغتایی
@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

جهانی نان خور است از سفرهٔ سرشار احسانت
به گندمزارها از بس که برکت می دهد نانت

تویی آن‌کس که وقت ظهر له‌له می‌زند خورشید
بیاساید دمی در سایه سار امن ایوانت

کسادی را ببر از حجرهٔ تقدیر، لب وا کن
شروع قسمت رزق است بسم الله رحمانت

بریز از کیسهٔ انعام خود ارزن به این سوها
که برچینیم ما هم دانه‌ای از لطف دستانت

حسودی می‌کند دنیای لب از گفتگو بسته
به گنجشکان خوش‌آواز بر روی درختانت

حسن یعنی که هرکس هر زمان در هر کجا باشد
نصیبی می برد از خیل اکرام فراوانت

بیا و کاسهٔ جان مرا هم از کرم پرکن
گدا آورده دست خالی‌اش را سوی دامانت..

#سیده_تکتم_حسینی
@chaameghazal ⛱️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

از راست، صدای گفت‌‌و‌گو می‌آید
وز چپ، همه بانگ های‌و‌هوی می‌آید

بیگانه ز هردو، من سراپا گوشم
کآواز تو از کدام سو می‌آید

#حسين_منزوى
@chaameghazal 🪽

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این
خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوانی است این

این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این
سرمه سپاهانی است این یا نور سبحانی است این

آن جان جان افزاست این یا جنت المأواست این
ساقی خوب ماست این یا باده جانی است این

تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این
آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی است این

امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر
از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی است این

ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیر و بم کاین وقت سرخوانی است این

مست و پریشان توام موقوف فرمان توام
اسحاق قربان توام این عید قربانی است این

رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا
ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این

گل‌های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین
در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی است این

هر جسم را جان می‌کند جان را خدادان می‌کند
داور سلیمان می‌کند یا حکم دیوانی است این

ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو
کس می نداند حرف تو گویی که سریانی است این

خورشید رخشان می‌رسد مست و خرامان می‌رسد
با گوی و چوگان می‌رسد سلطان میدانی است این

هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می‌دود
چون گوی شو بی‌دست و پا هنگام وحدانی است این

گویی شوی بی‌دست و پا چوگان او پایت شود
در پیش سلطان می‌دوی کاین سیر ربانی است این

آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چیزی مگو کاین بزم سلطانی است این

#مولوی
@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

نماند هیچ ز معنی ز بس که کرد قمار
ولی به حکم دل از شاه خشت زر دارد

مگو که دخل ندارد به سرچراغی من
ز خرج گریهٔ من آن صنم خبر دارد

جهان و هرچه در او هست ملک شیرخداست
اگر به خاک زند یا ز خاک بردارد

بریز باده که مستغنی‌ام ز دولت غیر
بریز باده که هوشیاری‌ام خطر دارد

سیاهی ظلمات است، جرأتی بطلب
سفر به هند کند حمزه چون جگر دارد

وان‌یکاد بخوان در حمایتم پی وصل
فراق گرچه شریف است بس خطر دارد

#محمد_سهرابی
@chaameghazal ⛱️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

گل من بستان گشته رویت
چمن از گل شد، چون سر کویت

بلبل از مستی
هر نفس نغمه‌ای سر کند

لاله آراید چهر زیبا را
سبزه درگیرد روی صحرا را

قطره باران چهره لاله را تر کند

با مینای می آماده کن نی را
هان مطرب بزن، ساقی بده می را

کز بلبل آید نغمه نوروزی
پر کن قدح از شادی پیروزی

دلدادگان را ای گل صلا ده
جامی ز ما گیر بوسی به ما ده

نوگلی پیدا در بهاران کن
روی و مویش را بوسه باران کن

هر دم از شادی خنده زن، باده خور پای گل

لاله گر خواهی؟ آتشین رویش
سنبل ار جویی تار گیسویش

گل اگر باید چهره او نگر جای گل

شد فصل گل و من دور از آن ماهم
ای سرو روان، وصلت به جان خواهم

بازآ که چون گل، در کنارم باشی
در نوبهاران، نوبهارم باشی

دلدادگان را، ای گل صلا ده
جامی ز ما گیر، بوسی به ما ده

#رهی_معیری
@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره هویٰ دوباره هوس

دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
دوباره باغ من و فصلِ تو، نسيمِ نفس

دوباره باد بهاری- همان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش می‌خوش آن نسیم ملس

دوباره مزمزه‌ای از شراب کهنهٔ عشق
دوباره جامی از آن تند تلخوارهٔ گس

دوباره همسفری با تو تا حوالی وصل
دوباره طنطنهٔ‌ کاروان طنین جرس

نگويمت که بیامیز با من اما، آه
بعیدتر منشين از حدود زمزمه‌رس

که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم
که با بسامدش این عمرها نیاید بس

کبوترم؛ به تکاپوی شاخه‌ای زیتون
قیاس من نه به سیمرغ می‌رسد نه مگس

برای باختنِ آن، به راهِ آزادی است
اگر نکوفته‌ام سر به میله‌های قفس

#حسین_منزوی
@chaameghazal

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

چرا تو ای شکسته‌دل خدا خدا نمی‌کنی؟
خدای چاره‌ساز را، چرا صدا نمی‌کنی؟

به هر لب دعای تو فرشته بوسه می‌زند
برای درد بی‌امان چرا دعا نمی‌کنی؟

ز پرنیان بسترت شبی جدا نبوده‌ای
پرند خواب را ز خود چرا جدا نمی‌کنی؟

به قطره قطره اشک تو خدا نظاره می‌کند
به وقت گریه‌ها چرا خدا خدا نمی‌کنی؟

سحر ز باغ ناله‌ها، گل مراد می‌دمد
به نیمه‌شب چرا لبی به ناله وا نمی‌کنی؟

دل تو مانده در قفس جدا ز آشیان خود
پرندهٔ اسیر را، چرا رها نمی‌کنی؟

ز اشک نقره‌فام خود به کیمیای نیم‌شب
مس سیاه قلب را چرا طلا نمی‌کنی؟

به بند کبر و ناز خود از آن اسیر مانده‌ای
که روی عجز و بندگی به کبریا نمی‌کنی

#مهدی_سهیلی
@chaameghazal ⛱️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را

همچنان امّید می‌دارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امّیدوارِ خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل مانْد مانْد
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
بِه که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

#سعدی
@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

سوز تب فراق تو درمان‌پذیر نیست
تا زنده‌ام چو شمع ازینم گزیر نیست

هر درد را که می‌نگری هست چاره‌ای
درد محبّت است که درمان‌پذیر نیست

هیچ از دل رمیدهٔ ما کس نشان نداد
پیدا نشد عجب که به دامی اسیر نیست

بر من کمان مکش، که از آن غمزه‌ام هلاک
بازو مساز رنجه که حاجت به تیر نیست

رفتی و از فراق تو از پا درآمدم
باز آ که جز تو هیچ‌کسم دستگیر نیست

سهل‌ست اگر گهی گذرد در ضمیر تو
وحشی که جز تو هیچ‌کسش در ضمیر نیست

#وحشی_بافقی
@chaameghazal ⛱️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

“ابر” می‌آمد به چشم از دور، اما دود بود
آنچه “اشک شوق” دیدی، “گریهٔ بدرود” بود

بوسه با لبخند، تیری کارگرتر می‌شود
خنجری خوردم در آغوشت که زهرآلود بود

گرچه باید سیب می‌افتاد روزی از درخت
باز هم قدری برای دل‌بریدن زود بود

از جهان غیر از زیان چیزی ندیدم، روزگار
آنچه کم می‌کرد بیش از آنچه می‌افزود بود

ساقی قسمت قرارش عدل بود اما چرا
هرکه را دیدم ز سهم خویش ناخشنود بود

هرکه با ما بود ما را عاقبت تنها گذاشت
چاکر عشقم که هرجا نامی از ما بود، بود

#فاضل_نظری
@chaameghazal ⛱️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

به آه برق‌عنان من آسمان تنگ است
که بر خدنگ قضا، خانهٔ کمان تنگ است

جنون فضای بیابان عشق می‌خواهد
رباط عقل به این لشکر گران تنگ است

به گوشهٔ دل ما چون بر توانی برد؟
که بر غزال تو صحرای لامکان تنگ است

چگونه بلبل ما زان چمن برون نرود
که از هجوم صفا جای باغبان تنگ است

سیاه خانه نشینان لامکان دشتیم
به خیل حشمت ما عرصهٔ مکان تنگ است

زبان ز عهدهٔ گفتار چون برون آید؟
بر این محیط سبک‌سیر، ناودان تنگ است

به قدر وسع معاش است خلق را میدان
عجب نباشد اگر خُلق مفلسان تنگ است

شکنج زلف تو دست کدام دل گیرد؟
به زایران حرم، راه نردبان تنگ است

کدام نعمت الوان به این رسد صائب؟
که تنگ روزیَم و یار را دهان تنگ است

#صائب_تبریزی
@chaameghazal 🌙

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

باید به فکر
تنهایی خودم باشم
دست خودم را می‌گیرم
و از خانه بیرون می‌زنیم

در پارک
به‌جز درخت
هیچ‌کس نیست
روی تمام
نیمکت‌های خالی می‌نشینیم
تا پارک، از تنهایی رنج نبرد
دلم گرفته
یاد تنهایی اتاق خودمان می‌افتم
و از خودم خواهش می‌کنم به خانه بازگردد

#محمدعلی_بهمنی
@chaameghazal 🪐

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

اختیار از خود ندارد ناگزیری مثل تو
“منصب فرمانبری” دارد وزیری مثل تو

سکه از دشمن بگیر و باز کن دروازه را
این خیانت برمی‌آید از اجیری مثل تو

جز به دست آوردن مشتی لجن چیزی ندید
هرکه تور انداخت در جوی حقیری مثل تو

هرکسی گیر تو افتاد از خودش بیزار شد
آب را گِل کرد دام آبگیری مثل تو

کی سراغ از غنچه دارد شوره‌زاری این‌چنین
از شکوفایی چه می‌داند کویری مثل تو

در پی صید غزالی تیزپایم، دور شو
می‌گریزند، آهوان از گرگ پیری مثل تو

دیدمت همسفرهٔ کفتارهای مرده‌خوار
سگ در این صحرا شرف دارد به شیری مثل تو

دور باد از ببرهای سرفرازی مثل ما
دوستی با خوک‌های سربه‌زیری مثل تو

#فاضل_نظری
@chaameghazal ⛱️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

ای خوش اندر گنج دل زرّ معانی داشتن
نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن

عقل را دیباچهٔ اوراق هستی ساختن
علم را سرمایهٔ بازارگانی داشتن

کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی
وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن

دل برای مهربانی پروراندن لاجرم
جان به تن تنها برای جان‌فشانی داشتن

ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن به دست
یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن

در مدائن میهمان جغد گشتن یک‌شبی
پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن

صید بی‌پر بودن و از روزن بام قفس
گفتگو با طائران بوستانی داشتن

#پروین_اعتصامی
@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

@chaameghazal ⛵️

Читать полностью…

شعر و غزل چامه

اسب می‌تازاند از تنهایی شهر و دیارش
تا چه خواهد کرد با او زندگانی؛ بخت یارش

عشق از کوه و کمر، سر می‌رسد ناگاه از راه
می‌نشیند راه پر پیچ و خمش بر او غبارش

می‌زند دل را به دریا در تن موّاج کاریز
ریخته بر شانه موج گیسوان آبشارش

عشق می‌آید، همین کافی است تا مردی بسوزد
با دل وا ماندهٔ مفتون بی‌صبر و قرارش

عشق می‌گردد ببیند کیست مرد روز سختی
تا که پایش را ببندد زود و بنشیند کنارش

باید از درد دلاورهای در زندان بپرسی
تا بفهمی چیست تا‌وان غم دیوانه‌وارش

عشق نایاب است، هرکس گوشه‌ای می‌جوید او را
یک نفر در بیستون و دیگری در سبزوارش

عشق با ناز و ادا، بی‌زور و بی‌زیور می‌آید
یک نفر هم می‌شود مانند گلممد دچارش

هر زمان آمد پیِ چیزی به غیر از غم نباشی
عشق این بوده است از روز ازل قول و قرارش...

#سیده_تکتم_حسینی
پ.ن:این شعر، موضوعش مارالِ کتاب کلیدر است
@chaameghazal ⛱️

Читать полностью…
Subscribe to a channel