مهمترین آزمون
⁉️ مهمترین آزمون انسان در طول زندگی چیست؟؟!
❓چرا #جوانان امروز، برتر از جوانان عصر پیامبرند؟
✨♡@chadorihayeashegh
🌟برای حضرت دعا کنید بلافاصله امام زمان(عج) براتون دعا میکنه
💫أللَّھُمَ؏َـجِّلْلِوَلیِڪَألْفَـــــــــرَج
✨♡@chadorihayeashegh
چه شب زيبایی خواهـد بود✨
وقتی برای دوستان و عزیزانمان🌸
آرامش موفقيت و سلامتی✨
بخواهيـم🌸
با آرزوی شبی آرام برای شما✨
شبتون بخیر🌸
فـرداتون زیبا و پراز موفقیت✨
🎥 آمریکا در عراق به دنبال #امام_زمان عج می گردد
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
استاد رائفیپور
✨♡@chadorihayeashegh
با نامحرم حرف میزنه میگه ضروری بود..!
فحش میده میگه شوخی بود..!
تهمت میزنه میگه حسِ ششم بود..!
دروغ میگه ، میگه مصلحتی بود..!
تبرج میکنه میگه تبلیغِ اسلام بود..!
یه جایِ این کارها میلنگه و در آخر
اسم خودش رو بچه مذهبی میزاره..
#تلنگرانه
#مذهبی_صورتی_نباش
✨♡@chadorihayeashegh
‹🤍🌿›
یهدعایقشنگ:
خدابشنوهصدایدلیروکهخواستهایداره:)
#پروفایل
#خدایمن
✨♡@chadorihayeashegh
🔴🎥 تغییر در فتنه خروج سفیانی
⭕ رهبری به یکی از علما فرمودهاند که فتنهی بزرگ #خروج_سفیانی، از علائم حتمی ظهور ، به برکت نیروهای #مقاومت و مجاهدت و خون پاک #مدافعان_حرم، تغییر کرده است.
🔸️( #بداء به این معنی است که کیفیت و کم و زیادن شدن روایات را میگویند بداء یا بِدا )
👈 لذا وقتی که نائب امام به این نکته اشاره میکنند، خود، به بسیار نزدیک بودن #ظهور نیز اشاره دارد. همانگونه که در فرمایشات اخیر ایشان، مبنی بر نزدیک بودن به #قله ها هستیم ، تحلیلگران گفتند که قله همان ظهور است و ما #نزدیک_ظهور هستیم
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_سی_و_پنجم 🌈
نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم انگار زمان به کندی پیش می رفت یاشایدهم برای من دیرمی گذشت،ازاسترس زیاد رنگ و روم پریده بود اصلانمی تونستم به خودم مسلط باشم. موبایل رو ازکیفم دراوردم وشمارش روگرفتم تابوق خورد قطع شد!! ازدورماشینی رودیدم که واردکوچه شد جلوتر رفتم یک لحظه احساس کردم محسن برام دست تکون داد! اما لیلاپشت فرمون بود نگاهش رنگ نگرانی گرفت،لبخندکمرنگی زدم وبدون هیچ حرفی سوارماشین شدم...
سرم روبه شیشه تکیه داده بودم بارون شدیدی می اومد.باانگشتم روی شیشه بخارگرفته قلب کوچیک کشیدم،این مسیربرام آشنابود انگارقبلااومده بودم.بغض داشت خفم می کرد طاقت نیوردم وگفتم:_بلاخره نگفتی چی شده کجاداریم میریم؟!. ماشین روکنارخیابان نگه داشت نیم نگاهی به من انداخت وباصدای که سعی می کرد عادی جلوش بده گفت:_محسن برگشته!!.
خشکم زد!دهانم ازحیرت بازموند دلم می خواست یک باردیگه جملش روتکرارکنه ازخوشحالی داشتم بال درمی آوردم
یکدفعه بلندزد زیر گریه!! بابهت نگاهش کردم سردرگم شده بودم برای چی گریه می کرد؟!.، چنددقیقه ای گذشت یکم آرومتر شد بینیش روبالا کشیدواشکاش روپاک کرد_من یه عذرخواهی بهت بدهکارم! حتی اگه نبخشی هم حق داری!،تمام این مدت ازمحسن خبرداشتیم می دونستیم که مجروح شده،نمیخوام کارم روتوجیه کنم ولی خودش نخواست به توچیزی بگیم....از بیمارستان که مرخص شد رفتیم خونه داییم....
دیگه چیزی نمی شنیدم دنیا روسرم خراب شد،ازعصبانیت دندونم روبهم فشردم وباناراحتی گفتم:_چطوردلت اومدمخفی کنی! مگه ندیدی جلوی چشمات ذره ذره آب شدم،فکرنمی کردم اینقدر بی احساس باشی !دیگه نمی تونستم نفس بکشم فضای ماشین حالم روبدمی کرد سریع پیاده شدم اشکام باقطره های بارون یکی شده بود جلوی اولین تاکسی روگرفتم باید باهاش حرف میزدم.......
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_سی_و_سوم 🌈
نمی دونم چه ساعتی ازنیمه شب بودکه باگریه خودم ازخواب بیدارشدم پیشانی وصورتم خیس عرق بود نگاهی به لیلاانداختم خوابش حسابی عمیق بود.
بااحتیاط ازپله هاپایین رفتم به تاریکی عادت نداشتم،واردآشپزخونه شدم که آب بخورم اماصدایی ازسمت حیاط شنیدم اروم اروم خودم روبه دررسوندم سایه ای دیدم ازترس تمام تنم لرزیدجیغ کوتاهی کشیدم!وبه درچسبیدم.صدای قدم هاش به من نزدیک میشدتاخواستم دوباره دادبزنم دستی جلوی دهانم روگرفت ازشدت ترس نفس نفس میزدم!سرش رونزدیک گوشم اوردوگفت:_نترس عزیزم منم! .لامپ سوخته بودمی خواستم عوضش کنم!حیرت زده نگاهم روبه چهره اش دوختم.باخنده گفت:_اخه دخترخوب چرابرق رو روشن نکردی؟!.ناراحتیم ازخندش نبود دلم غصه فرداروداشت نمی تونستم جلوی ریزش اشکام روبگیرم سرموروی شونه اش گذاشتم.بالحن غمگینی گفت:_این عشق برات دردسرشدهمش غصه می خوری وچشمات بارونیه.توروخداحلالم کن.خیالم ازبابت مامانم ولیلاراحته فقط تنهانگرانیم تویی.بعدازمن...سرموبلندکردم وتوچشماش نگاه کردم._این حرف رونزن،من کنارتوخوشبختم.تازه معنی زندگی رومی فهمم.بیاازچیزهای خوب بگیم.بادستش اشکام روپاک کرد_باشه اول توبگو. _وقتی برگشتی یه جشن ساده می گیریم فقط اقوام نزدیک رودعوت می کنیم بعدش هم میریم مشهد!اخه تاحالانرفتم.هیچ وقت قسمتم نشده..._اره عزیزم حتمامی ریم
چفیه رو دورگردنش انداختم بغضم گرفت ودوباره اشکام جاری شد نگاهم روازش دزدیم .صدام کردبازهم بی قرارشدم دستش روگذاشت زیرچونم وسرم رواوردبالا!_گلاره داری اذیتم می کنی من طاقت اشکات روندارم.دلم می خوادهمسرم صبورومقاوم باشه.به سختی لبخندزدم:_محسن.(بعداین همه مدت اونم موقع رفتن اسمش روصداکردم)
_جان محسن._بهم قول بده زودبرمی گردی.باشه؟.لب هاش روروی هم فشرد بااینکه سکوتش زیادطول نکشیداماهزاران حرف داشت!.
_هرچی خواست خداباشه همون میشه.
لیلاقران به دست اومدحیاط، فاطمه خانم هم نای راه رفتن نداشت.بااینکه نگران بنظرمی رسیداماناراضی نبود.به صبوریش غبطه خوردم.اززیرقران ردشد.مادرش رودرآغوش گرفت لحظه سختی بود.ازماخواست بیرون نیاییم درروکه بازکرداحساس کردم قلبم ازکارافتاد دلم طاقت نیاورد دویدم توکوچه،صداش کردم یک لحظه ایستادامابه عقب برنگشت حتمامی ترسیدارادش سست بشه دوباره به راهش ادامه داد!...
تازه یادم افتادپشت سرش آب نریختم امادیگه فایده ای نداشت رفته بود!....
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود
چادرت را سر کن ای بانوی خوبم..
چادرےهامطمئناعشقرافهمیدهاند
چونڪہعاشقهاعموماسربہزیراند
و نجیب
میگفت:
یہ وقتایـے،
جورے بقیہ رو ببخشید،
ڪہ با خودشون بگن اگہ این بندهے خداست ؛
پس خودِ خدا چہ جوریہ..؟🌱
#خدا_جانم ✨🍂
٭
👈حجاب یعنے . . .؛
خودت را
حراج نڪن
بانو!
👈یہ چیــــــزایے
◥ناموس خداستـــــــــ◣
یہ چیــــــــزایے مثل ...
👈⇠" زن "⇢ !
گوشے دستتہ بانو ؟!
پناه برخدا دراین آخرالزمان
دل بریدم تا نبینم دوست با من دشمن است
دل بریدن گاه تنها راه عاشق ماندن است
هرکسی از عشق، با خود یادگاری می برد
یادگار من غمی در جان و زخمی بر تن است.
من غمم، جای مرا با شادمانی پر مکن
هر کجا چشمی بگردانی نشانی از من است
#سبکزندگیشهدا♥️
صلوات خیلی دوست داشت؛ پشت ماشینش نوشته بود، اسمش توی تلگرام صلوات بود.
کلی از اسباب بازیهای بچگیاش را نگه داشته بود، یک خرده از وسایلش را داد به پسر من و مقداری به بچهی برادرم.
انگشتر زیاد داشت. دُر و عقیق و فیروزه، رنگ روشن میپوشید.
میخواست دل خانمش را به دست بیاورد، پسر خانه که بود سروسنگین تر میچرخید؛ ولی عقاید و مرامش مثل قبل بود.
ماه رمضان که تمام میشد خانمش میگفت: محسن گفته {چندتا از روزههام به دلم نچسبیده!} دوباره میگرفت✨
کل #محرم و #صفر مشکی می پوشید و درگیر مراسم های مذهبی موسسه بود.
در کودکی و نوجوانی هم قاتی دستهها عزاداری میکرد.
در دوران دانشگاه در دسته ها شیپور میزد.
بچهتر که بود در دستههای عزا زنجیر میزد، زنجیر کوچکی داشت که خیلی حساس بود کسی بهش دست نزند.
بچهام کوچک بود. داشتم بهش آب میدادم، آمد کنارم ایستاد. گفت به سه نفس آب را بده بخورد.
بعد هم گفت: دایی! بگو یاحسین💔
#شهیدمحسنحججی🕊
✨♡@chadorihayeashegh
○هَرجُمعه..🫀°
●چِشمهایمرامِیدوزمبِهکَعبه
○بَاخُودمِیگویم...
●شَایداینجِمعهصدای اَنااَلمهدیرابِشنوم°💚°
°بِیاکہاینجادَلهاسَختگرفتہاند؛
•بِیاکہاینجاهَمہگَرفتارند!
°وفَقط،غَمهایشان...
•بَاآمدنتتَسکینمَۍیابد...
°عَجّلعَلۍظُهُورِکَیاصاحِبَالزّمان°♥️°
@chadorihayeashegh
#شیطان :
من عاشق ِوقتاییم که
نا امید میشی،
از کاری ک میخواستی جور شه و نشد،
از آرزویی که میخواستی، و بهش نرسیدی،
از چهارتا غیرمذهبی که میبینی و از همه جا
و آینده نا امید میشی ،
عاشق ِاین لحظه هام..
این لحظه هایی که حواست به پناهِ محکمی مثلِ خدا نیست.
اصلا به این حقیقت، که خدا تو دل ِدلشکستههاست و پناهِ هرچی نا امیده، توجه نکنیا، ناراحت میشم.
تو همون حالت ِشرک خودت بمون.
تو حواست نیست که نا امیدی هم نوعی شرکه
پس همینجوررر خدارو فراموش کن و نا امید باش.
منم دعا میکنم که دلت به خدا قرص نباشه.
از طرفِ رفیقِشفیقت، شیطان
#تلنگرانه
💗تنها یک
مذهب وجود دارد
و آن مذهب،عشق است
💗تنها یک نژاد
وجود دارد و آن نژاد
بشریت است
💗تنها یک زبان وجود دارد
و آن، زبانِ مهربانی است...
✨♡@chadorihayeashegh
رویاهای خودتو زنده نگه دار
درک برای رسیدن ، به هر چیزی
نیازمند ایمان و باور به خودت،
بینش، تلاش، عزم و ارادست.
به یاد داشته باش که
همه چیز برای کسایی که
ایمان دارن ممکنه....!
☑️رمان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_سی_و_ششم (پایانی) 🌈
باصدای راننده که گفت رسیدیم به خودم اومدم کرایه روحساب کردم وپیاده شدم نگاهی به اطراف انداختم یاد اون شب افتادم که بخاطرنذری اومده بودیم چقدر زودگذشت. به کوچه که رسیدم پاهام قفل شد قدرت حرکت نداشتم نمی دونستم چطوری با محسن روبروبشم باچیزهایی که شنیدم ته دلم خالی شده بود یعنی قبولم می کرد؟ شایدنظرش نسبت به من عوض شده بود
هنوزدستم رو زنگ نرفته بود که در بازشد ،هول شدم وعقب تر رفتم.فاطمه خانم هم دست کمی ازمن نداشت چندلحظه ای نگام کرد.صدام می لرزید چشمام پرازاشک شد._شمادیگه چرا؟مثل مادرم بودید چرادلتون به حال من نسوخت؟.باشرمندگی سرش روپایین انداخت وگفت:_حلالم کن می خواستم بهت بگم ولی محسن مانعم شد._الان کجاست؟می خوام ببینمش.ازدرفاصله گرفت به اتاقی که پنجرش سمت حیاط بود اشاره کرد.وارد حیاط شدم وسراسیمه ازپله هابالا رفتم ولی باحرفی که زد میخکوب شدم!
_پسرم هردو چشمش رو ازدست داده،میگه نمی خواد تو رواسیرخودش کنه، کنارکشید تابه زندگیت برسی!.زانوهام سست شد محسنم نابینا شده بود؟یعنی دیگه نمی تونست جایی روببینه؟!. روی همون پله نشستم قلبم چنان تیرکشید که دستم روقفسه سینم مشت شد.بالکنت گفتم:_من..که..می..می تونم...ببینمش...اونم..یک دل..سیر.دستم روبه نرده تکیه دادم وبه سختی بلندشدم تمام بدنم سنگین شده بود هرقدمی که برمی داشتم انگارساعت ها طول می کشید توهمین چند دقیقه به اندازه چند سال پیر شدم...
دستگیره رو چرخوندم درکه بازشد بلاخره دیدمش.به نماز ایستاده بود وقتی یک دستش روبرای قنوت بالا برد تازه فهمیدم دست دیگش حرکت نمی کنه!.به سجده که رسید کنارش نشستم چفیه ای که دور گردنش بود روبه صورتم کشیدم صدای گریم بلندشد.شونه هاش می لرزید چه خلوت خوبی باخدا داشت که البته من بهم زدم.نمی دونم چقدر گذشت ولی دلم آروم گرفته بود.نمازش رو که تموم کرد بالحنی که سعی می کرد سردباشه گفت:_عمرت روپای من تلف نکن برو سراغ زندگیت.مطمئن باش دلخورنمیشم تولیاقت خوشبخت شدن روداری.
_زندگیم تویی کجابرم؟به خیال خودت می خوای درحقم فداکاری کنی؟.اجازه نمیدم جای من تصمیم بگیری وقتی انتخابت کردم یعنی هدفت روهم قبول کردم.چون راهی که رفتی برای من هم مهم وبا ارزش بود.هیچی عوض نشده،توهمون محسنی منم همون گلاره یک درصد هم به احساسمون شک نکن._خواهش می کنم برو.اینجا نمون!ازترحم خوشم نمیاد.می تونم ازپس زندگیم بربیام.
بغض سختی گلوم و می فشردچندساعتی می گذشت ولی دیگه هیچ کلمه ای بینمون رد وبدل نشده بود .کیفم روبرداشتم وبلندشدم زن داییش بلافاصله گفت:کجاعزیزم؟.دراتاقش باز شد من از اون سرسخت تربودم وازحرفم کوتاه نمی اومدم._دیگه مزاحمتون نمیشم باید برم خونه...می دونستم که پشت سرم ایستاده بود بخاطرهمین با شیطنت گفتم:_به محسن هم بگید هیچ وقت نمی بخشمش!نمی تونه با این کارها نظرم رو عوض کنه فقط دلم رومی شکنه!!فعلاخداحافظ.هنوز چندقدمی بیشتر برنداشته بودم که زنگ صداش دوباره بی قرارم کرد:شب عیده نمی خوای کنارماباشی؟!.
باتعجب چرخیدم سمتش._ نباید جای توتصمیم می گرفتم اما همش بخاطر خودت بود.ولی...خانوادت چی؟ مطمئنم که راضی نمیشن.
تودلم غوغایی بود ازخوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم می دونستم که طاقت قهر وناراحتیم رونداشت._مامانم که تو تیم ماست حتما بابام رو راضی می کنه...همه با خوشحالی دست زدند فاطمه خانم صورتمون روبوسید وبرای خوشبختیمون دعاکرد.نگاهم به لیلاافتاد ازخوشحالی اشک می ریخت لبخندی زدم وکنارش نشستم ودرآغوش هم جای گرفتیم.
بهار راباتو یافتم.در لحظه ناب عاشقی درساعت تحویل عشق هفت سین نگاهت را برلوح قلبم هک کردم تا ماندگار بماند عیدی بهار،با تو به تولد سال می روم که هزارو...اندی سال شود عمر عاشقی
"پایان😍"
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_سی_و_چهارم 🌈
صدای زنگ تلفن تو خونه پیچید زود کفش هام رو در اوردم وبه سمت تلفن دویدم نزدیک بود زمین بخورم!._الو..محسن..تویی؟.
صدای خنده بهمن ازاون ور خط اومد حرصم گرفت _هنوزنیومده؟!پس بهش خوش گذشته که فراموشت کرده!. باعصبانیت گفتم:_ خوب اگه اینطوره توچرانمیری؟! مهمون داعشی ها میشی حسابی ازت پذیرایی می کنند! امثال محسن جونشون روکف دستشون گذاشتند تاما امنیت داشته باشیم.واقعا برای طرز فکرت متاسفم.
_خیلی خوب بابا چرازود جبهه میگیری؟زنگ زدم خداحافظی کنم می خوام برم آلمان، شاید هم برنگردم ولی هیچ وقت ازت ناامید نمیشم! اگه.....۰_مواظب حرف زدنت باش حدواندازه خودت روبدون!.گوشی روباحرص کوبیدم روتلفن.چیزهایی که می شنیدم عذابم میداد امامطمئن بودم محسن برمی گشت و ازاین طعنه ها خلاص می شدم.بغضم ترکید واشکام جاری شد.چندوقتی می شدکه ازش بی خبربودم قبلاتاجایی که امکان داشت زنگ میزد همین که صداش رومی شنیدم خیالم راحت میشد اما حالا می ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه!
دلم که می گرفت سراغ دفترخاطراتم می رفتم ناگفته های دلمو می نوشتم دفتر واشک شاهد دلتنگیم بودند
"محسن جان عیدنزدیکه امامن هیچ هیجانی ندارم.نمی دونی چقدر رویاپردازی می کنم مثلاموقع تحویل سال سفره هفت سین می چینیم، باهم نمازمی خونیم بعدش ازلای قران اولین عیدی رو بهم میدی.منم لبخندمیزنم ومیگم ایشالا سال خوبی داشته باشیم پرازخیروبرکت.توهم باصدای بلندمیگی الهی آمین.خوشبختی یعنی همین.حتی اگه تاابدهم طول بکشه منتظرت می مونم...
مامانم سینی غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت._ازصبح هیچی نخوردی مریض میشی.یکم به خودت برس. در اتاق رو که باز کرد انگارچیزی یادش افتاد برگشت سمتم:_راستی لیلازنگ زده بود گفت آماده باش تایک ساعت دیگه میرسه ایشالاخوش خبرباشه!. قلبم تند تندمی زد خواستم حرفی بزنم اما نتونستم هیچ صدایی ازگلوم خارج نمیشد تکونی به خودم دادم و سمت کمد رفتم مانتویی که دم دست بود روبرداشتم مامانم باتعجب به حرکاتم نگاه می کرد.مانتو روازدستم کشید.:_ اول غذا بخورتایکم جون بگیری هنوزکه نیومده سریع اماده میشی!عقلم کارنمی کردنمی دونستم بایدچی کارکنم دلم گواهی بدی میداد اصلا آروم وقرار نداشتم........
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست
می نشینی رو به رویم خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت ، توی فنجانی که نیست
باز می خندی وَ می پرسی که : حالت بهتر است ؟
باز می خندم که : " خـــــیلی " ... گرچه ... می دانی که نیست !
شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت ، می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست ؟
وقتِ رفتن می شود با بغض می گویم : نرو ...
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست
.
.
.
رفته ای و بعدِ تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی ... کار آسانی که نیست
شاعر: بی تا امیری نژاد "
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
پارت_سی_و_دوم 🌈
باصدای گوشیم ازخواب بیدارشدم پیغامش روکه گوش کردم اشک توچشمام حلقه زد"_سلام صبحت بخیر.خداصدامون می کنه بیدارنمیشی؟ برای منم دعاکن."
آبی به صورتم زدم خنکیش بهم چسبید!حرف هاش توگوشم تکرارمی شدصداش مثل لالایی دلنشین بود
نمازم روشمرده وآرام خوندم بااینکه دوساعت بیشترنخوابیده بودم اماسرحال بودم.خداخیلی دوستم داشت که اینطوری برای نمازبیدارم کرد دونه های تسبیح بالاوپایین می اومد صلوات های که نذرکرده بودم رومی فرستادم.چندبارسجده شکربه جااوردم تازه تسلیم خواسته اش شده بودم که حاجتم براورده شد حالامعنی صبوری رومی فهمیدم...
صدای جیلینگ جیلینگ برخوردقاشق به فنجان برام حکم موسیقی زیباروداشت!ولی صدای مامانم رودراورد_چقدرهم میزنی بخورسردشد!.دستموزیرچونم گذاشتم وخیره نگاهش کردم.
_حالت خوبه؟!.
_اره خیلی خوبم این احساسم رومدیونتم.راستی چی شدکه نظرت عوض شد؟باباروچطوری راضی کردی؟.
_سرفرصت میگم بایدبرم کلی کاردارم.باالتماس گفتم:_من الان می خوام بدونم ،خیلی کنجکاوم!.
_قدتموم این سالها حرف نگفته داشتیم ازدواج توبهونه ای شدیادی ازگذشتمون کنیم بحث توروکه پیش کشیدم اولش عصبانی شدامابلاخره کوتاه اومد.
باچشمای پرازاشک نگام کرد _بااینکه بهت گفته بودم دیگه مخالفتی باازدواجت ندارم اماته دلم نمی خواستم این اتفاق بیوفته! تااینکه چندشب پیش..یه خوابی دیدم... کسی ضمانت سیدروکردکه جای هیچ مخالفتی نبود!مطمئن شدم حتی یک روز کنارش زندگی کنی معنی خوشبختی رومی فهمی!...
توحیاط منتظرم بود به ساعتش اشاره کرد که یعنی زیاد معطل شده! قیافه مظلومی به خودم گرفتم _شرمنده!.نزدیکتراومد شاخه گلی که پشت سرش قایم کرده بودرومقابلم گرفت.ازاین فاصله هرم نفس هاش صورتم رومی سوزوند!.گل روبوکشیدم وگفتم:_غافلگیرم کردی ممنون. نگاه پرمحبتش تاعمق روحم نفوذکرد.قلبم داشت ازجاکنده می شد...
حضرت معصومه من روطلبیده بودامااین زیارت فرق داشت باکسی همسفربودم که عاشقانه دوستش داشتم.خداروشکرمامانم اجازه داد این چندروز روخونه فاطمه خانم بمونم.به مدیرمهد هم زنگ زدم هنوزسرکارنرفته مرخصی گرفتم!!.
به بازوش تکیه دادم نگاهمون به گنبدافتاد نزدیک اذان بودوچه نمازی میشد که به عشقت اقتداکنی من وتوباشیم وخداودرجوارملکوتی بهترین بنده اش.این یعنی اوج سعادت
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مُبهم تو را دوست دارم
قیصرامین پور