بدیدم کنج دیواری، فقیری
نظر کردم بر او، در اوج سیری
سلامی دادمش، او هم جوابی
بشد آن دم برایم چون عذابی
خطابش کردم ای انسان والا
چرا سر را نمی گیری تو بالا
بگیر این درهم و دینار من را
بکن شاد این دل بیدار من را
سرش بالا نمود آن مرد غمگین
شکایت کرد ازین اوضاع ننگین
ندا سر داد، من آدم نباشم
من از زرها و از گوهر بباشم
تو را فرهنگ ایرانی من هستم
که رختم را ز ایرانت ببستم
به آن درهم نیازی من ندارم
مرا با پول و درهم ها چه کارم؟
تو گر از خواب غفلت بربخیزی
نباشم من دمی محتاج چیزی
بشد اشکم روان صورت آن دم
دلم پر شد ز ماتم ها و از غم
ای ایرانم، به فرهنگت چه کردی
که سرتاپا همینک پر ز دردی
سخن بس کن، بکن جهدی تو شاعر
الم کن بیرق فرهنگ فاخر
#مرتضی_نادری
@chekamehsabz🍀
می خواهم به تن نازک قلم بپیچم
می خواهم
نوشتن آغاز کنم....
برای شب
از اندوه بنالم
و از روز
بر اشک دوخته بر نگاهم...
برای نان و من
که هر دو از هیچ
به هیچ رسیده ایم
برای زندگانی
که ایام را
پرسه زده ایم...
و از سالها خاطره بنویسم
شاید روزی شاپرکی
قصه من و نان را
برای گلهای باغچه همسایه
بخواند
#مهناز_رضازاده
@chekamehsabz🍀
زمستان نگاهت را
توان هیچ شکفتنی نبود!
از بهار
عبور کرده ای!
سالهاست.....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
رویایت!
حقیقی ترین
اتفاق من بود!
و آنگاه
که ژاله وار
بر زمین سرد فراموشی
می باریدم
رویایت
برکه ی کوچک و امنی بود
که هبوط را
بر من
و سکوت را
بر تو
آسان می کرد!
....
افسوس که دیگر
نه جامی باقیست و
نه شرابی...
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
هر لحظه بخوانیم, به هر جا
من باز به سوی تو روانم
ای عشق چه خوش گرفته ای دل
در هر تپشم تو را بخوانم
زانسوی لحد صدایت آید
از گور گریزم و دوانم
عفریت غمت شکست رویم
با خنده ی تو ولی جوانم
مجنونی و رفتی و بریدی
من لیلی قصه ام , همانم
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
نیمه تاریک مرا ،
با هزار چراغ هم اگر روشن کنی،
چیزی برای بردن پیدا نمی کنی
من آن جغد شوم عاشق روزم!
که هزار بار شب را کوکو کردم
و هنوز دیکته خورشید را تمرین می کنم!
#فرزاد_سنایی
@chekamehsabz🍀
تنهایی
لشکری هستم
از آرزوهای عقیم
امیدهای کوتاه
یآسهای چسبناک
اندوههای خرامان
شادمانیهای لنگان....
این لشکر خسته اما
هنوز هم غبار راه دارد
بر کهنه کفشهای کتانی اش....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
نام من زن است
همانم که
پنجرهها همیشه
چشم انتظار رسیدنم هستند
برسم
پردهها را کنار بزنم
زندگی را
به خانه دعوت کنم
و نور را
و عشق را ...
#روژان_ب
@chekamehsabz🍀
#یاد_دوست
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟
#سعدی
#رباعیات
@chekamehsabz🍀
پاییز شدم
از شعله ی آتش آن بنزینِ یتیم
قرمز شدم، سوختم و آغاز شدم
زمزمه ی غرغره ی " من گفته بودم"های همیشگی،
ریشخند کنان از پس چله ی درد می آید
صدای خس خس پیش از فغان اندیشمندان مکتب "فایده ندارد" فاضل از سرچ های گوگِلی
از انتهای کوچه ی آبان به گوش می رسد.
هر کداممان بعد از فرو دادن چند پُک فضل و افاضات
انگشت اتهاممان سوی دیگریست!
ما کهنه سربازان هم رزم کش دیرینه ایم!
#شهرزاد_مقدادی
@chekamehsabz🍀
ابرهای ولگرد
لا به لای ذرات درخشان فوتون
شکل هندسی زمین
میراث باد و باران و صنعت
آبی و سپید و خاکستری
آمیخته در هم
....
قلبم شکسته
میان آسمان و زمین
تلو تلو می خورم....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
#داستان
"خالی"
قسمت اول:
صدای شکستن، بچه را بیدار کرد، "بیان" سریع رفت و بچه را بغل کرد و پستانش را در دهان بچه گذاشت ،آرواره های کوچک بچه
به نرمی تکان می خورد و صدای گنگ و نامفهومی از ته گلویش در می آمد، آرام آرام دوباره چشمهایش بسته شد و خوابش برد...
بیان دختر کوچکش را آهسته روی تختش خواباند و برگشت توی هال کنار شوهرش...
-می خوای فردا حرف بزنیم... و بعد با تردید گفت: قاسم جان امشب حال هر دومون خوب نیست ، بهتره فردا بعد از اینکه یه کم
خوابیدیم حرف بزنیم...
مرد با پوزخند سرش تکان داد و گفت: خدا شکرت که باز این داره به من یاد می ده چکار کنم و چکار نکنم! فکر کردی منم بچه های
کلاستم؟ آدم شدی واسه من؟
بیان داشت خرده شیشه های بطری آبی که روی زمین پخش شده بود را جمع می کرد
-به جای اینکه ادا در بیاری و دونه دونه شیشه ها رو از رو زمین جمع کنی خب برو اون جارو برقی کوفتی رو بردار و مث آدم
جارو کن، عقل که نیست جون در عذابه...
-نصفه شبه قاسم جان ، همسایه ها بیدار می شن...
صبح که بیان بیدار شد، قاسم رفته بود، چطور اینهمه خوابیده بود؟ یکهو از جایش پرید و رفت به سمت اتاق دخترش...
-"ویان" من،عشق من، طلای ناب من... بچه توی تخنش نبود
-الو سلام به خدا خواب موندم مرادی جان... نه به خدا... مرادی جان کلاس منو امروز یه کاریش بکن یا خودت برو یا این معلم
ورزش جدیده رو بفرست سر کلاس، دختر خوبیه... نه موضوع جدیه...آره رفته این دفعه ویان رو هم برده...
صدایش لرزید و سریع خداحافظی کوتاهی کرد و تلفن را قطع کرد.
به در خانه ی پدرشوهرش که رسید نزدیک ظهربود، حاج خانوم خودش در را باز کرد و همین که چشمش به صورت پف کرده و
چشمان قرمز بیان افتاد، با لحنی که سعی می کرد طنزآلود باشد، گفت: ااااووووه چه خبره؟ حالا مگه بچه تو خونه دشمن بردن؟ خونه
ی آقا جونشه ، اصلا خونه ی خودشه ... و همینطور که این حرفها را می زد از جلوی در کنار رفت که بیان داخل خانه شود...
-آخه حاج خانوم این بچه هنوز موقع خواب شیر می خوره به خدا دیدم تو تختش نیست سکته کردم، حداقل می گفت به من !
حاج خانوم با چشمان سبز و پیرش نگاهی متعجبانه به بیان انداخت و گفت: اولا ماشالا بچه م داره دو سالش می شه دیگه وقتشه
ازشیر بگیریش ، بیا ببین خودم براش سوپ درست کردم یه کاسه پر هم خورد ماشالا! الانم خوابیده بعدشم بده که شوهرت دیده خوابی
بیدارت نکرده ؛به خدا مردم آرزوشونه...
بیان آهسته به اتاقی که ویان آنجا خواب بود ،رفت، بالای سر دختر کوچکش ایستاد و نگاهش کرد که زیر لحاف ساتن قرمز آرام
خوابیده...
رفت به سمت بچه وآهسته لحاف را کنار زد ،خواست بغلش کند که حاج خانوم دستش را گرفت و از اتاق بیرون کشید...
توی پذیرایی درندشت خانه پدرشوهرش بیخ تا بیخ قالی بود ،روی مبلهای مخمل نشست، دسته های مبل طرح سر شیر داشت و
طلایی بود،
بیان بی حرکت نشسته بود و منتظر بود که حاج خانوم حرف بزند
-دخترم چرا بچه ی خواب رو می خوای ببری؟ خب گناه داره....
(ادامه دارد)
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
"زمان"
#کورای_آواجی
+++
زمان فقط یه ذره فرصت بده
این خشم،این حرص و این انتقام زودگذر هستن
دردهای ما به اندازه ی تاریخ قدمت دارن
مثل نفس کشیدن معمولیه
زمان فقط یه ذره فرصت بده
جایی که عشق میتونه تو یک لحظه ی کوتاه یهو تموم شه
همه چیز دور و برت همینجوری میشه و تماشات میکنه
حتی دلبستگی هامون هم معمولی هستن
با همه ی عشق تو قلبم دارم میرم
با بوی تو که هنوز روم باقی مونده دارم میرم
واسه تو ترس ها رو باقی گذاشتم و شروع های دوباره رو
خودم و من دارم می رم
زمان فقط یه ذره فرصت بده
خشم من به خاطر تنهایی و ترسه
میدونی که،من مثل بچه ها از تاریکی هم میترسم
همیشه با این ترس چراغ ها رو روشن میکنم
با همه ی عشق تو قلبم دارم میرم
با بوی تو که هنوز روم باقی مونده دارم میرم
واسه تو ترس ها رو باقی گذاشتم و شروع های دوباره رو
خودم و من دارم می رم
@chekamehsabz🍀
#یکبار_برای_همیشه
بارها در گفتگوهای شفاهی یا کتبی شاهد به کار بردن کلمه ی " خوشبخت" به جای کلمه ی "خوشوقت" بوده ام!
توضیح : هنگامی که با کسی برای بار نخست آشنا می شویم , می گوییم از آشنایی با شما خوشوقتم !
یعنی از آشنایی شما شاد و مسرورم.
به کار بردن کلمه ی " خوشبخت" در این مورد فاقد معنا و مفهوم است.
#ادمین
@chekamehsabz🍀
برهنه خواهم شد
و تمام شهر را شرم خواهم پاشید،
و به هر نگاهی کام خواهد بخشید.
شعر خواهیم خواند
با تمام شهر،
به جدل خواهیم نشست
در فلسفه
از نردبانِ عرفان
سلوک خواهیم کرد.
برهنه خواهیم خوابید،
خواب پروانه ها را خواهیم دید،
زیر سقفی که رنگین کمان است.
######
دیشب من...
خوابِ تمامِ "زنانگیم" را دیدم...
#فرزادسنایی
#سال۹۷
@chekamehsabz🍀
خانه ,
چهار دیواریِ کوچک
که از هر سوی آن
طرح پیکرت
بر شاه نشینش
پیداست...!
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
از آسمان سیب میبارد
میان خرمن گندم
و خون بهای هبوط
سقوط میکند
به ظلمتی عمیق..
اینجا
در اعماق خاکستریِ تبعید
شانههای شکستهی ما
سالهاست
سنگینی جنون و عصیان را
به دوش میکشد..
میان طوفان قصهها
راه را از کلاغی پرسیدهایم
که خودش
هیچوقت
به خانهاش نرسیده بود...
#روژان_ب
@chekamehsabz🍀
شادیهایم را
بازمی ستانم
و خورشید
بر آمال خفته ام
خواهد تابید !
قلم در دستان رنجورم
شادمانه
می رقصد
و همگان
دست در دست
پایکوبی خواهیم کرد
کامیابی دردناکمان را !
همگانی از جنس هیچکس !
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
#یاد_دوست
آمد نگهت سوی دلم دیگر بار
گفتم که خدایا چه کنم من این بار
جلابه ی صبح بر تن عالم کرد
لبخند تو بر دشت و دمن ، بر گلزار
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
مینایی شکسته ام
غمگنانه
خون لاجوردی
می چکد از آبی رگانم
لبخندکی میهمانم کن
در این واپسینِ زیستن...
ای سنگ....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀