فردا !
بر دانه های باران
دعایی خواهم خواند
و ابرها را
روانه خواهم کرد
به سوی خانه ات !
تا که ببارند بر
بر کشتزارانت
شادمانه و پر سخاوت...
فردا !
هر کجا ابری سپید دیدی
و سرگردان
که در نفس هایش
عطر دریا می پراکند
چشمهایت را ببند و
خود را بسپار
به قصه ی باران !
تا
شعر مرا بخوانی
در دنیای خاکستری و بی قرارش
..
فردا...
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
در آغوش هم میپیچند
بخار چای و دود سیگار
با موسیقی آفتاب و پنجره
#افشین_د
@chekamehsabz🍀
در صدف چشمانم
تصویر تو را می بینم
در آیینه!
گویی
یک "تو"
از دریچه ی نگاه من
به دنیا می نگرد
.....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
دشت ها آلوده ست
در لجن زار ، گل لاله نخواهد رویید .
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل ِ گندم خوب است
گل ِ خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه ی دلها را
علف هرزه ی کین پوشانده است
هیچ کس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست
#حمید_مصدق
@chekamehsabz🍀
"کوچ"
بمان
نرو....
می دانم "رفتن"
رسم پرندگان شکسته پر و بی پناه است
می دانم
آواز را گلو
پرواز را بال
دوستداری را عشق
و زندگی را توان نیست...
می دانم...
ولی تو نرو
بگذار
میان اینهمه چهره ی دروغین و نامهربان
که لبخند را از یاد برده اند
و
محبت را از دل,
میان خیل مردگان عبوس و
کوچه های غمگین,
هنوز!
صورت رنگ پریده ی ماه گونه ات بدرخشد!
نرو!
بگذار
باد دیوانه
گاه!
عطر تو را
_بوی خوش "آدم"_
به مشام عابران خسته
برساند
نرو.....
شعر از: #مرجانه_جعفریان
خوانش از: #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
گاهی پدرم یا افراد مسن رو می دیدم که اخبار رو روشن کردن ولی دارن چرت می زنن و با اینکه صداش همه جارو برداشته بود حتی یک کلمه اش رو هم نمیشنیدن ...
بهشون می خندیدم و توی دلم به خودم می گفتم: واقعا این چه کاریه...؟
امروز به این فکر میکردم که
آیا آدما وقتی پیر میشن فقط می خوان زندگی رو تیک بزنن؟!...
آخه منم امروز اخبار رو دانلود کردم و میخواستم گوش کنم..
از اول تا آخرش چرت زدم و اصلا نفهمیدم چی شد ....
عجب داستانیه زندگی ....
حالا من در آستانه ۵۰ سالگی هستم ...
و...
ولی من یه مشکل مضاعف هم دارم ..
من نمیدونم چی رو باید تیک بزنم ...
میشه کمکم کنید ؟
#افشین_د
پایان روز جمعه ۱۶ آبان
@chekamehsabz🍀
کاش
جایی از گذشته
در تقاطع چشمها و لبها
میان گیسوان پریشان و
بازوان گشوده
گم می شدیم
و هرگز
پیدا نمی شدیم
در اندوه "نیست" های سرد اکنون...
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
شب کلافه شد
که فردا نمیبینمت...
ستاره پشت ابر گوشه نشین شد
شب بو،عطر دلتنگی گرفت
وگلهای پیرهنی که خواستم برایت بپوشم پژمردند
اگر شاملو زنده بود
ازعاشقانه های ویروسیمان مینوشت...
از ماسک بر دهان من
که حایلی ست بین تو ومرگ...
وقتی عشق را در پستوی خانه نهان کردم...
ترس را در زیر زمین روزمرگی ها...
#شکوفه_پورصفری
@chekamehsabz🍀
.
"تنهایی"
همیشه،
یکی هست،
که مثل هیچکس نیست!
من،
در انجمن
"مثل هیچکسها"
گم شده ام!
و "هیچکس" نیست
که پیدایم کند!
شعر : #مرجانه_جعفریان
خوانش : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
زندگی از زندگی خسته است
عشق از عاشقی سیر شده
تنهایی دلش به تنهایی خو کرده
دوستی دست دوستش را ول کرده
دنیا برای دنیا قفس شده
نفس از نفس افتاده
رفیق هم دیگر با پای رفیقش راه نمیرود
و این راه بی پایان ادامه دارد...
#مهناز_رضازاده
@chekamehsabz🍀
تنهایی رسم زمانه نیست
رسم آدمهاست
...
تنهایم می گذاری
چون همیشه
تنهایم می گذاری
به بهانه ای
با لبخندی
ذهنم را
ورق می زنم
و در می یابم
همیشه بر باد سروده ام
در آب نوشته ام
و حال
در خاطرم هیچ نیست
...
عطرت
بر بال باد گم شده
صدایت
در موج آب
نگاهت
به فراموشی تاریخ پیوسته
نگاهت...!
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
#شعر_مشترک
وقتی قرارت،
زیر زمین است
مترو چه عاشقانه است...
#فرزاد_سنایی
*
و چشم هایی که آدمها را
ورق می زند
تا ابهام دور سایه ات....
#مرجانه_جعفریان
*
و انتظاری خوش
برای درآغوش کشیدن
بانوی آب و آیینه
#فاطمه_هاشمی
*
آغوشی از جنس صداقت
به قدمت ابدیت
همچون چشمانش
#فیروزه
*
بوسه های بوی تند سیگارت
آسم مرا تشدید نمیکند!!
عاشقی با تو چقدر فرق دارد...
#مهتاب_خاکپور
*
من با چه کسی کاش به آتش بکشم ؟
بامن چه کسی راست ترین منظومه دنیا بود ؟
فریاد چه کسی خواب مرا آشوب کرد ؟
نه
من با خودِ ، خود هم بی ثمر درگیرم
هیچ کسی باب وجودم نمی شد !
#بلال_اصغری
*
لحظه های
از نفس ایستادن
برای دیدن
برای با تو خندیدن
#مهناز_رضازاده
@chekamehsabz🍀
یک لحظه ام نام توبرانگیخت......
یک لحظه ام نام تو برآشفت.......
نامت نشانه ایست...
گویی که
در دهان من غوغاست
همچون زندانی
که بر دیوار خراش میدهد
وچون دیوانگان
درگوشت و خون نقب می زند
بنشین به تماشا
که این بازی نام تو
با دهان من است.......
#فیروزه
@chekamehsabz🍀
و شعر
تمام تمنای من شد
برای روزهای قحطی زده
سفیران واژه های تازه
بر لبانمان سرود عشق جاری ست
نگاه ها ذرات آفتاب
و من منتظر جادوی کلام
ماه کامل می شوم
در شب های مهتابی
#مهناز_رضازاده
@chekamehsabz🍀
از مسیری که در حال گذشتن بودم ناگهان نگاهم افتاد به گاوی که سرش در سطل زباله مشغول خوردن آشغالها بود ، دور زدم و آمدم کنارش تا فیلم بگیرم که ناگهان تصمیم عوض شد و گاو را با صدایم از آنجا دور کردم و میخواستم به راهم ادامه دهم که دیدم گربه ای در حال عبور از جاده است ، زمان به اندازه یک پلک زدن گذشت و ماشینی در حال رفتن بود کوچکترین مکثی نکرد و سر گربه را زیر گرفت ، زمان آنقدر اندک بود که نتوانستم واکنشی نشان دهم ، نظاره گر بودن چنین صحنه ای دردناک است نمیتوانم درک کنم عده ای راکه بر سر عقیده های خود حاضرند سر کسی را ببرند و یا به تماشای اعدام می روند .
گربه ها و سگ ها همیشه برای من زیباترین حیوان ها بودند و هیچ وقت هم این علاقه از من جدا نخواهد شد .
این رفتار عادی انسان را ثبت کرده ام تا این حرف ها را بگویم که انسان وحشتناک ترین موجود محسوب میشود که هر روز بر روی زمین خودنمایی میکند و توحش خود را در تربیت نسل بعد برای آیندگان به ارث میگذارد .
شما برای چه خود را تکثیر میکنید ؟
برای فرزندان تان چرا عقده های خود را تدریس میکنید ؟
چرا میخواهید یک انسان عادی باشید ؟
برای چه ذهنتان نمی تواند زاویه نگاهتان را تغییر دهد ؟
حرف زیاد است ولی چه فایده ، وقتی هر روز میبینم که انسان قضاوتش از روی ظاهر است نه از درون .
در آخر همه آزاد هستید میتوانید پیش خود بگویید خفه شو ، با دلایل و منطق خود ، اما این واقعیت اصل حضور است
بعد از شب فردا فرا میرسد هیچ راه تغییری برای گذشته وجود ندارد ، آینده را آگاهانه بسازید .
#بلال_اصغری
@chekamehsabz🍀
درحمله تروریستی روزدوازده آبان به دانشگاه کابل ،به گوشی یکی از قربانیان ۱۴۲ بار تماس گرفته میشه و درآخر پدر دراوج ناامیدی پیامی میده
"جان پدرکجاستی؟"
یادشان گرامی
زنگی بزن حرفی بگو
جان پدر کجاستی؟
میخواهمت میبوسمت
جان پدرکجاستی؟
روزی که کردم بدرقه
راهی شوی دانشکده
چون کودکی بی دغدغه
جان پدرکجاستی؟
پرسیدم از احوال تو
بوسیدم آن دستان تو
بالیدم از آداب تو
جان پدرکجاستی؟
از جوراین آتش گران
صدها جوان درآسمان
ابلیس ها نزدیکمان
جان پدرکجاستی؟
دیگر چه گویم از فغان
حرفی نمانده درمیان
بی ابرو ای طالبان
جان پدرکجاستی؟
کار من از یکصد گذشت
صبر من از طاقت گذشت
این اشک من از حدگذشت
جان پدر کجاستی؟
هر روز من میجویمت
چون گل تو را میبویمت
هر لحظه من میگویمت
جان پدر کجاستی؟
#فیروزه
@chekamehsabz🍀
عطرها که در هم می پیچند
قهوه باید بویید...
بگو این چه جنگیست
بین عطر تنت وقهوه چشمانت؟!
#شکوفه_پورصفری
@chekamehsabz🍀
"(شاید این یک گودو نویسی باشد تا شعر")
در پس کوچه های یک آوا
در پس کوچه های یک خیابان
در پس کوچه های یک شلخته خوانی
در پس کوچه های ظرف های سینک آشپزخانه
در پس کوچه های رخوتناک یک سکس ناکام
در پس کوچه های لباسهای چروکیده
در پس کوچه های یک کتاب فلسفه
در پس کوچه های ته مانده یک چای تلخ
در پس کوچه های مشت یک اعتراض خیابانی
در پس کوچه های یک دوره گرد انکرالاصوات
در پس کوچه های یک شعر ناتمام
در پس کوچه های کودکیم
من...
من...
من جا مانده ام.
و اینجا کسی مرا پیدا نخواهد کرد
شاید فردا
در میان نت یک آوا
یا در رگه های فال فنجان قهوه یک عاشق
راز جاماندگیم را گفتم.
(پ.ن: تو این این واژه ها را شعر نخوان و باور مکن...اسپند لعنت را در میان پسکوچه های جا ماندگیها دود کن...شاید کسی از دورها ببیند )
#فرزاد_سنایی
#مهر97
@chekamehsabz🍀
#داستان
"خالی "
قسمت دوم:
واژه ی دخترم از طرف حاج خانوم خطرناک به نظر می رسید...
-آخه کار دارم ، گفتم دیگه بیش ازین زحمت ندیم. امروز مدرسه هم نرفتم، هوا خوبه فکر کردم یه سر با ویان بریم مدرسه ،هم ببینم
چه خبره، هم معلما بالاخره بعد از دو سال دخترمو ببینن... و با لبخندی حرفش را تمام کرد..
حاج خانوم موهای رنگ شده اش را از صورت کنار زد و النگوهای فراوانش صدا داد...
-حالا امروز رو که دیگه نرفتی، ناهار بمون... و با من و من ادامه داد : -حاجی خودشون می خواستن باهات حرف بزنن ولی من
گفتم تو کار ما زنا دخالت نکنن ...و خنده ای ناگهانی و بیربط کرد...
-انگار همین دیروز بود که تو رو از شهرتون آوردن اینجا، هنوزم برام عجیبه که یه دختر به اون لاغری چه جوری سه روز تموم
زیر آوار زنده موند...
بیان خاطره ی دور صدای غرش زمین را به یاد آورد و پل کوچکی از تن مادر که او را در میان گرفته بود...
صدای حاج خانوم انگار از ته چاه اندک اندک آمد بالا...
-عمرت به دنیا بود، عمر دست خداس،فکر کن یه بچه که هیچی از دار دنیا نداره رو حاج آقا آورد خونه...
بیان یادش آمد که در دعواهایشان ،قاسم توی عصبانیت بارها گفته بود که حاجی توی رودرواسی کسبه ی بازار مجبور شده بود اورا
نگه دارد...
-واقعیت اینه که بچه م قاسم یه خبطی کرد البته خودتم بی تقصیر نبودی، حاجی کم بهت لطف نکرد گذاشت بری دانشگاه ، وگرنه
الان همین شغل رو هم نداشتی...جوونی کرد بچه م ، تاوانشم داد، البته بچه مال باباشه، ماشالا نه معتاده نه بی پول، کل بازار رو اسم
این پدر و پسر قسم می خورن...
بیان به پراکنده گویی های حاج خانوم فقط گوش می کرد و دلش شور می زد، تمام اعتماد به نفس نداشته اش را جمع کرد و گفت: -
ببخشین منظورتون از گفتن این حرفا چیه؟... و همینکه کلامش تمام شد دانست چه جمله ی احمقانه ای گفته، منظور حاج خانوم
واضح بود.
دیگه نوه م بزرگ شده از حالا به بعد خودم بزرگش می کنم ،خدا شکر حاجی نون خور سر سفره ش کم نداره، همه دست به سینه در
خدمت نوه ی حاج آقا هستن، تو هم به زندگی خودت برس هر چی می خوای از اون خونه بردارو برو ماشالا تحصیلات و شغل
داری البته هر چی داری از حاجی داری...
لحن صحبت حاج خانوم عوض شده بود و بیان دستهایش می لرزید و آرواره اش قفل شده بود، بیشتر از همه از خودش متنفر بود و
از ترس لعنتی اش...
-فقط دیگه اسم بچه رو هم نمیاری ، همه ی کارا رو خود حاجی انجام داده ، تو می ری فقط امضا می کنی...
بیان باز تمام نیرویش را جمع کرد: - می شه با خودش حرف بزنم؟ با قاسم...
-نه ، دختر جون، قاسم نمی خواد باهات حرف بزنه ، گفت حق و حقوقتم می ده، فقط زود تمومش کن، بالاخره اونم جوونه می خواد
زندگیشو سر و سامون بده...
بغض صدای بیان را دورگه کرده بود:-بچه م جزو حق و حقوقم نیست؟...
...
(ادامه دارد ..)
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀