chengor | Unsorted

Telegram-канал chengor - آوای چنـگُــر

1867

سلسلہ موی دوسٺ حلقہ دام بلاسٺ هر ڪہ در این حلقہ نیسٺ فارغ از این ماجراسٺ آی دی شخصی مدیریت کانال برای ارسال مطالب ↙️ 🆔 @Chengor_village لینک کانال ↙️ https://t.me/joinchat/AAAAAD7C2igw_RjiE3Ktvg

Subscribe to a channel

آوای چنـگُــر

✅ اگه همیشه هوس اینارو می‌کنی باید مواظب باشی رفیق!

هوس آب : علت احتمالی دیابت
تشنگی بیش از حد از نشانه های زود هنگام دیابت است و معمولا این نوع تشنگی شدید بوده و همراه با ادرار شدید میآید!

هوس نمک : بیماری احتمالی آدیسون
در این بیماری غدد به اندازه کافی هورمون تولید نمیکنند از جمله هورمون آلدسترون که فشار خون را تنظیم میکند این بیماری اگر درمان نشود باعث افت فشار خون در سطحی خطرناک میشود!

هوس یخ : علت احتمالی کمبود آهن
در تحقیقی که اخیرا منتشر شده، علت جویدن غیر ارادی یخ را نقش آن در افزایش جریان خون به مغز دانسته تا بدن با کمبود آهن مبارزه کنه!

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر🌐

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

زندگینامەی #نادرشاە افشار
(پسر شمشیر)
👈 بخش22

نادر با سه هزار تن از سربازان خود، دژ قندهار را در محاصره گرفت و در پاسخ به پیشنهاد فرماندهان لشکر خود مبنی بر اینکه بەداخل دژ بتازند گفت: روباه خود در تله افتاده و نیازی به جنگیدن نیست. اشرف هر روز بر بالای برج و باروی دژ می رفت، او بخوبی متوجه استحکامات و موقعیت طبیعی دژ و دیواره های بلند آن بود و با گماردن مردان جنگی خود، هر لحظه انتظار حمله نادر و یارانش را می کشید تا با استفاده از برتری طبیعی دژ، انتقام شکست های تلخ قبلی خود را از نادر بگیرد. ولی روزها در پی هم سپری می شد و از حمله نادر به دژ خبری شنیده نمی شد. پس از بیست روز از محاصره، کم کم آثار کمبود آذوقه و دیگر مایحتاج ساکنان دژ نمود بیشتری می یافت. به همین انگیزه، کدخدای دژ برای چاره اندیشی بەهمراه چند تن از بزرگان دژ و یکی از پسرانش به دیدار اشرف رفت.
اشرف بەجای دلجوئی از مردم دژ، دستور بازداشت پسر کدخدا و چند نفر همراه وی را صادر کرد و سپس به سربازان خود دستور داد پس انداز خواربار ساکنین دژ را ضبط کرده و منبعد، روزانه فقط به اندازه بخور و نمیر به ساکنین دژ بدهند. این رفتار اشرف موجب خشم اهالی و ساکنین شده بود ولی در مقابل اشرف چارەای جز سکوت و خاموشی نداشتند. اشرف به این هم بسنده نکرد و مخفیانه و با خباثت تمام، عده ای از سربازان خود را مامور کرد. روزانه ده الی پانزده نفر از ساکنین دژ را در نقاط خلوت، بطور پنهانی کشته و سر به نیست کنند و یا از بالای ارتفاعات منطقه به پائین قلعه پرتاب کنند تا خود و سربازانش، دچار کمبود آذوقه نشوند.
حدود یک ماه از محاصره دژ گذشته بود، شبی از شبها که نادر در چادر خود سرگرم رایزنی با سردارانش بود به وی خبر دادند کدخدای ده بەهمراه چهار تن از همراهانش درخواست ملاقات با نادر را دارد، با اجازه نادر، کدخدا به چادر او آمد و پس از پرسش نادر مبنی بر علت حضور وی در آنجا و چگونگی آمدن پنهانی اش در آن شب تار و سیاه، با وجود نگهبانان بی شمار اشرف بر بالای دژ، در حالیکه به پای نادر افتاده بود با ناله و زاری گفت:
پدران‌ ما سالهاست که ساکن این دژ بوده اند و راهی مخفی در این دژ وجود دارد که بجز من و چند نفر دیگر، هیچ کس به آن آگاه نیست و امشب نیز مخفیانه به نزد شما آمده ام تا ما را از شرّ اشرف افعان خلاصی داده و برهانید. نادر به کدخدا گفت: من ابتدا باید مطمئن شوم که حیله و نیرنگی در کار شما نباشد. کدخدا که عدم اطمینان نادر را احساس می کرد گفت: من برای ضمانت صداقت گفتارم با شما، پسران و برادرانم را با خود آورده ام تا صدق گفتارم را نزد شما به اثبات برسانم. آنها را نزد خود بعنوان گروگان نگهدارید. اگر نیرنگی از من مشاهده کردید. خون هر چهار نفرشان بر شما مباح و حلال خواهد بود. نادر با دقت در چهره های همراهان کدخدا که همه آنها شبیه خودش بودند اظهارات وی را حمل بر صحت کرده و طبق معمول که هیچ گاه، حتی به اندازه ثانیه ای، وقت را تلف نمی کرد. پانصد نفر از سربازان زبده سپاه خود را گزینش کرده و طبق رویه همیشگی اش، پیشاپیش آنان با راهنمائی کدخدا، از راه های پر پیچ و خم کوهستان و راههای زیر زمینی، بەدنبال وی بەراه افتاد.
در درون دژ قندهار، اشرف که می دانست اگر نادر می توانست به داخل دژ بتازد تا کنون جنگ را آغاز کرده بود با خیالی آسوده مشغول عیاشی و زن بارگی بود، از یک طرف نادر در حال بالا آمدن از کوه و پس از آن، از درون راهروهای زیر زمینی در حال نزدیک شدن به اشرف بود و از طرف دیگر، اشرف افغان در روی زمین و در بهترین خانه دژ بساط عیش و نوش گسترده بود. دیدبانهای اشرف نیز که بر بالای برج ها و ستیغ صخره های تیز و کمین گاهها به نگهبانی مشغول بودند در آن شب تاریک، وقوع هیچ خطری را احساس نمی کردند و با آسودگی تمام، یا به خواب رفته بودند و یا خود را مشغول کاری کرده بودند. غافل از اینکه خطر مانند ماری گزنده و زهرآگین، خزنده و آرام از زیر پای آنان در حال نزدیک شدن بود.
سرانجام نادر و سپاهیانش با راهنمایی کدخدا، به پایان راه زیر زمینی رسیدند و کدخدا، درب خروجی راه مخفی زیر زمینی را که دو متر بالای سرشان بود و از داخل خانه کدخدا سر در می آورد را گشود. نخستین سربازی که از راه زیر زمینی بیرون آمد، نادر و پس از آن، سرداران فدائی او بودند. بەدنبال آنها، سربازان یکایک خود را بالا کشیده و با شمشیرهای کشیده در سکوتی محض، منتطر فرمان نادر شدند، اندک اندک زیر زمین و اتاق ها و حیاط خانه بزرگ کدخدا، مملو از سربازان نادر شد.

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

هو اول آخر یار

مراسم تشییع و خاکسپاری، شادروان مرحوم حسین باستی،
روز شنبه مورخه 1402/04/10 از ساعت 3:30 الی 5 از باغ رضوان اسلام آباد غرب بطرف زادگاه ابدیش روستای سوران علیا برگزار میگردد.

روحش شاد

🆔 @Avayetasliat ڪانال #آوای_تسلیت▪️

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

◀️ #مرکز_خرید_کاه_جعفری

خریدار کاه عدس به قیمت روز و پرداخت نقدی روی باسکول
آدرس: اسلام آباد غرب، سه راه

شماره تماس: ۰۹۳۰۶۶۴۸۸۹۶

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر🔝

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

✍🏼از خاطرات مخوف و دردناک هیتلر :

یک روز صبح سرد در سرمای شدید مونیخ المان
من کودکی 8 ساله بودم لباس هایم هم انقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم.
خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود
منو خواهر و برادر و مادرم زندگی میکردیم.
من برادر بزرگتر بودم.
مادرم از سرطان سینه رنج میبرد
تا اینکه انروز صبح نفس کشیدنش کم شد.
اشک در چشمانش جمع شد.
نمیدانست با ما چه کند.
سه کودک زیر 9 سال که نه پدر دارند نه فامیل.
مادرشان هم، هم اکنون رو به مرگ است.
دم گوشم به من چیزی گفت...
او گفت که :
تو باید از برادرو خواهرت مراقبت کنی...!
من که هشت سال بیشتر نداشتم.
قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم.
سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم.
نزدیک ترین درمانگاه به خانه من،
درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند. رفتم التماسشان کردم.
میخندیدن و میگفتند :
به پدرت بگو بیاید تا یک پزشک با خود ببرد. آنقدر التماس کردم آنقدر گریه کردم که تمام صورتم قرمز بود اما هیچکس دلش برای من نسوخت.

چند دارو که نمیدانستم چیست از ان جا دزدیدم و دویدم. آنها هم دنبال من دویدند. وقتی رسیدم به خانه برادرم و خواهرم گریه میکردند.
دستانم لرزید و برادر کوچک گفت :
مادر نفس نمیکشد آدلف...!

شل شدم داروها افتاد ارام ارام به سمتش رفتم وقتی صورت نازنینش را لمس کردم انفدر سرد شده بود که دیگر کار از کار گذشته بود...

یهودیان وارد خانه شدند و مرا به زندان کودکان بردند. انقدر مرا زدند که دیگر خون بالا میاوردم.
وقتی بعد چند روز ازاد شدم دیدم خواهر و برادر کوچکم نزد همسایه ما هست.
همسایه مادرم را خاک کرده بود.
دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم. کارم شب و روز درس خواندن و گدایی کردن بود چه زمستان چه بهار چه...

وقتی رهبر المان شدم اولین جایی را که با خاک یکسان کردم همان درمانگاه مونیخ بود. سنشان بالا رفته بود و مرا نمیشناختند. اما هم اکنون من رهبر کشور المان بودم. التماسم میکردند.
دستور دادم زمین را بکنند و هر 6 نفر را درون چاله با دست و پای بسته بیاندازند و چاله را پر کنند...

تمنا میکردند و میگفتند ما زن و بچه داریم. آن قدر بالای چاله ی پر شده ماندم تا درون خاک نفسشان بریده شود و این شد شروع کشتار یهودیان و...

آدلف هیتلر ،1941

▫️پیام این متن این است که همه ی انسان ها از سن پایین ذات و اخلاق و مَنِشِشان ساخته می شود، پس مراقب باشیم که چگونه فرزندانی تربیت می کنیم...

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

زندگینامه #نادرشاه افشار
(پسر شمشیر)
👈 بخش20

نادر بەهمراه سوارانش، پیروزمندانه وارد اصفهان شد. مردم با دیدن پیکر رشید و استوار نادر، در حالی که می دانستند، او همان کسی است که غرور از دست رفته ایران و ایرانی را مجدد به آنان بازگردانیده، بسوی او می دویدند و با فریادهائی از عمق جان، زنده باد نادر سر می دادند. سپاهیان نادر که با دیدن موج بی پایان و فشرده مردم، جان فرمانده خود را در خطر می دیدند، با دشواری و زحمت زیاد، راه را برای نادر می گشودند، اصفهان دیروز ماتَم زده بود و امروز از فریادهای شادی بخود می لرزید. دیروز از غم و اندوه و امروز از شوق و شادی، های های می گریست.
پس از رسیدن به کاخ شاهی، نادر فرمان داد پیکر شاه سلطان حسین بینوا و همچنین پیکرهای آغشته بخون چند تن از زنان حرمسرای اشرف که او را همراهی نکرده بودند. با احترام به خاک بسپارند، مردم با وجود گِلِه و شکایت هائی که از بی عرضگی و بی کفایتی شاه سلطان حسین، در ترس از جنگ، برابر محمودافغان داشتند از مرگ او اندوهگین شده و در ماتم او می گریستند.
کمی بعد، مردم به خشم آمده اصفهان که در طول هفت سال فرمانروائی محمود و اشرف، از شهروندان عادی افغان که ساکن اصفهان بودند کینه به دل داشتند، در صدد برآمدند با حمله به آنان تا آخرین نفرشان را گوشمالی داده و بکشند.
نادر که از تصمیم مردم اطلاع یافته بود در میدان نقش جهان به میان آنان آمد و گفت:
ای مردم، اگر کسی دزدی کند و یا بی ناموسی نماید، فرار کند آیا شما اجازه دارید که پدر یا برادر او را مجازات کنید، مردم گفتند: نه! هرگز نمی توان کسی را بجای دیگری مجازات کرد، نادر ادامه داد، اینها برادران دینی و هم وطنان ما هستند که در این هفت سال به کسب و تجارت مشغول بوده اند، با شما جوشیده و از آنها زن گرفته اید و دختران خود را به عقد آنان در آورده اید، هیچ جرمی نیز مرتکب نشده اند، لذا چنانچه از سوی هر کسی تعرضی به این افراد که هموطنان ما هستند صورت پذیرد، ضمن اینکه موجب عذاب اخروی است با مجازات قانونی نیز مواجه خواهد شد، سخنان نادر با اقبال عمومی مردم روبرو شد و افغانهای ساکن اصفهان نفس راحتی کشیدند، نادر سپس نامه ای به شاه تهماسب که ساکن مشهد بود نوشت و از او دعوت کرد برای جلوس بر تخت سلطنت به اصفهان تشریف بیاورد، چند روزی نگذشته بود که شاه تهماسب بی خبر از قتل پدرش وارد اصفهان شد.
نادر پیشاپیش سربازان خود به پیشواز شاه رفته و افسار و لگام اسب شاه را به نشانه احترام بدست گرفت. شاه تهماسب که همه اعتبار و تاج و تخت پادشاهی اش را مدیون نادر می دانست. بلافاصله از اسب پیاده شد و نادر را در آغوش گرفت و با هم بسوی قصر به راه افتادند، نادر می کوشید دنباله رو شاه تهماسب باشد ولی شاه اجازه نداد و شانه به شانه نادر، در میان شادی و هلهله مردم به کاخ پادشاهی رسیدند.
شاه تهماسب پس از حضور در قصر، از قتل پدرش توسط اشرف افغان اگاه شده و با افسوس، به سیَه روزی پدرش که از هر گونه جنگ و خونریزی گریزان بود و در طول سلطنتش بجز رنج و خواری چیزی ندیده بود می اندیشید و زار زار می گریست، چند لحظەای بیشتر نگذشته بود که ناگهان رو به نادر کرد و گفت: به تو دستور نمی دهم، ولی از تو میخواهم اشرف پلید و جنایتکار را زنده دستگیر کرده و او را به نزدم بیاوری، من زنده او را میخواهم، نادر تعظیمی کرد و گفت البته دستور پادشاه را اطاعت می کنم‌ ولی هنوز شیراز و کرمان و دیگر شهرهای جنوب کشور، در اختیار اشرف است که ابتدا باید آنها را از این مرد یاغی باز پس بگیریم.
نادر پس از اینکه خیالش از بابت پایتخت ایران آسوده شده بود دو روز پس از آمدن شاه تهماسب نزد وی آمده و اجازه خواست که به تعقیب اشرف پرداخته و شر او را برای همیشه از سر ایران کم کند، شاه تهماسب بدون درنگ، درخواست نادر را پذیرفت و نادر با نیمی از سپاهیان خود به سمت شیراز حرکت کرد.
اشرف وقتی حرکت نادر به سوی شیراز را شنید به پیشنهاد سردار آزموده خود بنام سیدال خان، که اشرف را از محاصره شدن در شیراز توسط نادر بر حذر می داشت. با مشورت وی تصمیم گرفت شهر زرقان را که دارای موقعیت کوهستانی و تنگه های پر پیچ و خم بود را برای دفاع و شکست نادر برگزیند. لذا با تجدید قوائی که با نفرات اعزامی از چند شهر تحت تسلط حود بدست آورده بود با بیست هزار نفر بر نقاط حساس تنگه مستقر شده و با پنهان شدن در آنجا، منتظر رسیدن نادر شد.
نادر پس از چهار روز به محل تنگه رسید و با چشمان تیزبین خود، پی به اختفاء لشگر اشرف در آن نقطه برد، نادر مطمئن بود هرگونه حرکت ناشیانه برای عبور از تنگه، باعث نابودی تمام لشگریانش خواهد شد، لذا توپچی های سپاه خود را در نقاطی دورتر، که تا حد زیادی مُشرف به بالا دست نیروهای اشرف بود مستقر کرده و با توجه به سرمای استخوان سوز کوهستان

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

هو اول آخر یار

#اطلاع_رسانی_شود

روحش شاد و یادش گرامی🌹
و تسلیت خدمت خانواده‌های داغدار نظریان، نظری، مرادپور، چترزرین، عزیزی، موسوی و سایر بستگان


🆔 @Avayetasliat ڪانال #آوای_تسلیت▪️

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

زندگینامه #نادرشاە افشار
(پسر شمشیر)
👈 بخش19

نادر و سواران همراه که غافلگیر شده بودند. مردانه می جنگیدند، سیدال خان که می دانست تا زمانی که نادر زنده باشد خواب خوش نخواهد دید با تمام وجود و حداکثر نیرو حلقه محاصره نادر را تنگ تر و تنگ تر می کرد، تا جایی که براستی، هر لحظه احتمال کشته شدن نادر دور از انتظار نبود و او به معنای واقعی، به تله افتاده بود.
در این اثناء یکی از سرداران نادر بنام حاجی بیگ افشار که از دور، متوجه وخامت فرمانده خود شده بود. بیدرنگ با نیمی از سواران خود، بسوی نادر شتافت و پس از حمله ای شدید، تمامی محاصره کنندگان، فراری شده و یا شربت مرگ نوشیدند.
از آن طرف نیز پیاده نظام نادر چنان ضربات سختی به پیادگان سپاه اشرف وارد کرده بود، که، شیرازه سپاه اشرف و عثمانی ها، از هم پاشیده و اشرف و همراهان عثمانی اش، میدان را به نادر واگذار نموده و با شتاب به سوی اصفهان متواری شدند.
در این جنگ علاوه بر غنیمت های جنگی، شمار زیادی از سپاهیان ترک عثمانی نیز، به اسارت سپاه ایران درآمد.
اشرف پس از این شکست در حالیکه از خشم به حالت دیوانگی درآمده بود به اصفهان رفت. مردم اصفهان که از شکست اشرف آگاه شده بودند. شروع به مخالفت و سرکشی از دستورات ماموران اشرف می نمودند. اشرف به ماموران خود دستور داد در صورت مشاهده هر‌گونه مخالفت از سوی مردم بلافاصله فرد متخلف را اعدام نمایند. در این میان عده ای از مردم اصفهان، روزانه توسط ماموران اشرف، اعدام و به قتل می رسیدند.
از آن طرف اشرف، شاه سلطان حسین را نزد خود احضار و از او خواست به پسرش شاه تهماسب که اینک در مشهد بود. بگوید، که به نادر دستور دهد اصفهان را ترک و به مشهد بازگردد. شاه سلطان حسین که خبر کشته شدن روزانه برخی مردم شهر را شنیده بود رو به اشرف کرده و گفت: ای ظالم،  مردم کشور مرا برای چه می کشی؟ مگر از انتقام خدا نمی ترسی؟ مطمئن باش من چنین دستوری نخواهم داد.
اشرف که تا آنروز جز ترس و بزدلی از شاه سلطان حسین ندیده بو با شنیدن این حرف در حالی که از خشم بخود می لرزید بسوی شاه سلطان حسین حمله ور و در حالیکه گلوی آن مرد تیره بخت را می فشرد به او گفت: ای مردک احمق! هیچ گاه اجازه نخواهم داد که پادشاهی فرزندت را ببینی. شاه سلطان حسین بینوا هر چه تلاش کرد نتوانست خود را از چنگال آن مرد دیوانه خلاص کند و اشرف آن قدر گلوی این مرد نگونبخت را فشرد تا پیرمرد بیچاره در بین دستان وی جان داد.
اشرف که می دانست اصفهان دیگر جای او نیست. با جمع آوری گنجینه های نفیس و قیمتی که در طول این هفت سال جمع آوری کرده بود بەهمراه حرمسرایش بسوی شیراز گریخت. چند نفر از زنان حرمسرای اشرف از رفتن با او خودداری کردند که بدون ترحم، به تیغ دژخیم دچار شدند.
و بدین گونه بود که اشرف، در حالی از پایتخت ایران بیرون رفت که در پشت سر خود، شهری سوگوار و ماتم زده به یادگار گذاشته بود.

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

هشت دزد زمان را بشناسید :

۱- تلاش برای راضی نگه داشتن همه
۲- نگران حرف مردم بودن
۳- غر زدن و ایراد گرفتن
۴- نداشتن اولویت بندی در زندگی
۵- در انتظار معجزه بودن
۶- تماشای تلویزیون
۷- بحث های بیهوده و تلاش برای متقاعد کردن همه
۸- انجام کارهایی که دوستشان نداریم و فقط
بخاطر رضایت بقیه انجامش میدهیم

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

سختی هایی که کشیدی رو فراموش نکن،
یک روز، اونها بخشی از خاطرات پیروزیت میشن...


🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

👀 با صفحه اینستاگرام آوای چنگُر همراهمان باشید

🌐 https://www.instagram.com/avaychengor

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

📚 #تلنگر

95 درصد قتل‌ها، در پی درگیری‌های کوتاه و ناگهانی لفظی صورت می‌گیرد: "چرا ماشینت را جلوی در ما پارک کردی؟"، "بوی قورمه‌سبزی واحد شما در کل ساختمان پیچیده"، "آینه ماشینت به آینه ماشین من خورد"، "حواست کجاست؟ به من تنه زدی" و ... .

ما - تقریباً همه ما - مهارتی به نام "کنترل خشم" نداریم. بی‌هیچ تعارفی، سر همین یک مورد هم ممکن است روزی، ناخواسته، قاتل یا مقتول شویم.

عجالتاً همین نکته را به یاد داشته باشیم و تمرین کنیم: هرگاه خشمگین شدیم، یا با فرد خشمگینی مواجه شدیم، دقایقی را صبر و سکوت کنیم. حتی بعضی‌ها می‌گویند تا 100 بشمارید.

عصبانیت، مانند رگباری است که زود می‌آید و زود می‌گذرد. آن مدت کوتاه را باید مدیریت کنیم و از حالا برای خودمان تعریف کنیم که اگر در موقعیت خشم قرار گرفتیم، چه کاری خواهیم کرد؟

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

📚 #داستانک

تو محل بهش می گفتیم چوپان دروغگو...
چوپان نبود ولی تا دلتون بخواد دروغگو بود. می رفت امام زاده صالح و می گفت رفتیم شمال... بعد از دریا می گفت. از آب تنی کردن... از پیچ های جاده و داد و زدن تو تونل ... وقتی همه تو محل دوچرخه بازی می کردیم به دیوار تکیه می داد و می گفت منم دوچرخه دارم ولی فقط تو حیاط بازی می کنم. وقتی می گفتیم بیار بیرون می گفت نه نمیشه. حتی وقتی یه بار دوچرخه م رو بهش دادم تا سوارشه همون لحظه افتاد. اینجوری معلوم شد که بازم‌ دروغ گفته. تو امتحان های مدرسه ده می گرفت می گفت هیجده شدم. نتایج کنکور که اومد گفت پزشکی سراسری قبول شدم ولی چون از خون می ترسم نرفتم ! برای همین رفت سربازی...
خیلی سال بود که ما به دروغ گفتناش عادت کرده بودیم برای همین حرفاش رو جدی نمی گرفتیم. یه مدت ازش بی خبر بودم تا اینکه یه روز وقتی از در دانشگاه اومدم بیرون دیدمش... گفتم تو کجا اینجا کجا ... گفت یکی که خیلی دوسش دارم اینجا درس می خونه. گفتم اون چی؟ اونم می خوادت؟ گفت آره بابا خیلی... ولی اینم یه دروغ دیگه بود. چون اون دختر از کنارش رد شد و حتی بهش نگاه هم نکرد.‌
از اون روز زمان زیادی گذشته و حالا حس می کنم بعضی از حرفا واقعا دروغ نیستن. چون هر آدمی یه دنیا تو ذهنش داره که اتفاقاتش دقیقا همونی هست که دلش می خواد. یه دنیا فقط مخصوص خودش... اونم حتما یه دنیا برای خودش داشته. یه دنیای قشنگ که تو کودکی شمال رفته و دوچرخه سواری کرده... پزشک بوده و با کسی که خیلی دوست داشته زندگی می کرده... شاید اون هیچ وقت دروغگو نبوده... فقط تو دنیای اشتباهی زندگی می کرده.
درست مثل خیلی از ما که داریم تو دنیای اشتباهی زندگی می کنیم!!!

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

☀️ چشم انداز وضعیت جوی استان کرمانشاه طی چند روز آینده

بر اساس بررسی آخرین نقشه های هواشناسی، از فردا (جمعه) تا اواسط هفته آینده، گذر متناوب امواجی ناپایدار، ضمن کاهش نسبی دمای روزانه، در بعضی ساعات بارش هایی نیز به شکل رگبارهای بهاری همراه با وزش باد و رعدوبرق، برای سطح استان درپی خواهد داشت. شرایط ناپایدار در بعدازظهر جمعه، برای نیمه شمالی (بویژه منطقه اورامانات) و در روزهای دوشنبه و سه شنبه برای نیمه شرقی استان، نمود بیشتری داشته ممکن است بارش، گاهی اوقات به شکل رگبار پراکنده تگرگ نیز مشاهده گردد.

#هواشناسی

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر🌤

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

کسی چه می‌داند با چه رنج‌هایی دست و پنجه نرم می‌کنیم؟ چه دردهایی تا بالاترین حدِ سدِ طاقتمان رسیده و هر لحظه ممکن است سرریز شویم؟ چه مشکلاتی مسیر آرامشمان را مسدود کرده و چقدر خسته‌ایم و ناامید، از دویدن‌های بدون سرانجام؟

کسی چه می‌داند چقدر فرسوده‌ایم؟ چقدر بی‌طاقت؟ چقدر اندوهگین؟

آدم‌‌ها یک کالبد ظاهرا خونسرد و بدون واکنش می‌بینند و رفتارشان را مطابق با مواجهه‌ی طبیعی با یک انسان قوی تنظیم می‌کنند و از کجا بدانند ما چقدر خسته‌ایم از قوی بودن و شبیه به بنایی چوبی و موریانه زده، ظاهرا مستحکم و از درون، پوک شده و در حال فرو ریختنیم؟!

آدم‌ها از کجا بدانند ما لبه‌ی این پل، به تماشا ایستاده‌ایم یا به وداع؟ که لبخندهامان، از سرِ شادی‌های معمولی‌ست؟ یا از سر ناچاری‌ست و حامل بغض‌های فراوان؟
آدم‌ها از کجا بدانند ما پشت این ظاهر آرام، چقدر تلاطم و اندوه پنهان کرده‌ایم و زیر این کوه مستحکم، چه آتشفشان عظیمی در حال گداختن است؟!

👤 #نرگس_صرافیان_طوفان

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

🔴🔵 کارت ورود به جلسه نوبت دوم آزمون سراسری فردا منتشر می‌شود

داوطلبان می‌توانند با مراجعه به درگاه اطلاع رسانی سازمان سنجش آموزش نسخه چاپی کارت شرکت در آزمون را دریافت کنند.

نوبت دوم کنکور ۱۴۰۲ در روزهای چهارشنبه ۱۴ تیر و پنجشنبه ۱۵ تیر در پنج گروه آزمایشی علوم انسانی، علوم ریاضی و فنی، هنر، علوم تجربی و زبان‌های خارجی برگزار می‌شود.

#کنکور۱۴۰۲

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر🌐

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

#کلام

سید برومند یادگاری

🆔 @CHENGOR
ڪانال #آوای_چنگر
https://t.me/joinchat/AAAAAD7C2igw_RjiE3Ktvg

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

اول و آخر یار

رهبرم داود پیرم بنیامین
دلیلم جمن صدرم پیرموسین


با درود و سپاس فراوان خدمت اقوام، عزیزان و بزرگواران از روستای برزه و روستاهای همجوار و شهرهای اطراف که در سال گذشته در مراسم خاکسپاری و ختم مرحومه آقازاده عزت حیدری و مرحوم علی رضا اسماعیل زاده قبول زحمت فرموده اید و نیز تمامی بزرگوارانی که از طریق تماس تلفنی و یا فضای مجازی ابراز همدردی نموده‌اید، کمال تشکر و قدردانی را داریم و هم اکنون در سالگرد آن عزیزان سفر کرده بنابر فرمایش اکید سادات گرانقدر حیدری، به دعا دادن نیاز اکتفا نموده و مراسمی برگزار نمی‌گردد. امیدواریم در مراسم شادی پاسخگوی زحمات و الطاف شما بزرگواران باشیم.

خاندان حیدری، چتربهر، رهبرزاده و خانواده‌ اسماعیل‌زاده

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر🥀

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

زندگینامه #نادرشاه افشار
(پسر شمشیر)
👈 بخش21

در روشنایی روز به نیروهای پیاده خود دستور آماده باش داده و به توپخانه نیز دستور داد با شدت هر چه تمام تر، مواضع اشرف را گلوله باران کنند.
اشرف که متوجه شد کمینگاه سربازانش لو رفته و هر لحظه با انفجار گلوله های توپچی های نادر، سپاهش در شُرُف نابودی است. ناچاراً دستور حمله سراسری داد و سپاهیانش شروع به پائین آمدن از تنگه نمودند، که در حقیقت از چاله به چاه افتادند و مبتلا به پیاده نظام نادر که در پائین دست آن مکان مستقر بود - شدند.
جنگ در سرمای سخت زمستان، تا غروب همانروز بطول انجامید. رفته رفته آثار شکست در سپاه اشرف نمایان شد و سپاه اشرف که روحیه خود را باخته بودند، بی هدف بسوی دشت می دویدند و صف های آنان نیز درهم می ریخت.
در این جنگ، پنج هزار نفر از سپاه اشرف و ششصد تن از سپاه نادر، از پای درآمدند.
اشرف که مقاومت را بی فایده می دید در تاریکی شب از پشتِ کوه، دست به عقب نشینی زده و در تاریکی شب، با پنج هزار مرد جنگی باقیمانده سپاه خود بسوی کرمان عقب نشست و در پناه دژ آنجا پناه گرفت.
نادر بدون توقف به کرمان شتافت و دست به محاصره شهر زد.
اشرف که اینک غبار نا امیدی سراسر وجودش را فرا گرفته بود. نامه ای به نادر نوشت و سیدال خان را بەهمراه چند نفر از ریش سفیدان لشکرش، برای صلح با نادر به اردوی وی فرستاد. نادر به گرمی هیئت صلح را پذیرا شد و پس از گشودن مهر نامه متوجه شد، اشرف پیشنهاد داده، در قبال صرف نظر از سلطنت ایران، فرمانروائی وی بر کرمان و سیستان و بلوچستان و افغانستان به رسمیت شناخته شود.
نادر با دیدن نامه، خون در چهرەاش دوید و گفت: حتی یک وجب از خاک ایران را به او نخواهم داد. به او بگوئید اگر تسلیم شد در امان است، در غیر این صورت شمشیر بین ما حاکم خواهد بود. سیدال خان از نادر، سه روز مهلت خواست تا پاسخ اشرف را بیاورد.
نادر موافقت کرد.
سیدال خان پس از رسیدن به دژ کرمان، به اشرف گفت: اکنون دیگر صلاح نمی دانم که با این اعجوبه، که در تمام عمر، به تیزهوشی و بی باکی و سماجت وی، ندیدەام روبرو شوی! سه روز از وی مهلت گرفتەام، صلاح بر این است با باقیمانده لشکر، به قندهار برویم.
اشرف با قبول پیشنهاد سیدال خان، شبانه و با احتیاط تمام با پنج هزار نفر باقیمانده سپاه خود، از کرمان بسوی قندهار در افغانستان، دست به عقب نشینی زد. از آن سو، نادر که از فرار اشرف آگاهی یافته بود، به فاصله سه ساعت سپاه خود را آماده و به تعقیب اشرف پرداخته وارد افغانستان شد و در نهایت، نزدیک رودخانه ای در مرز افغانستان به اشرف رسید.
اشرف که از سماجت نادر به ستوه آمده بود. پس از جنگ و گریزی کوتاه به پیشنهاد سیدال خان، پل روی رودخانه را شکسته و با سرعت تمام به سوی قندهار حرکت کرد.
سردار گریز پای افغان، اینک با خاطری آسوده و با دقت زیاد، نقدینه ها و گنجینه ها را از راههای پر پیچ و خم کوههای افغانستان گذرانیده و در نهایت خود را به دژ قندهار رسانید، دژ قندهار بیش از دو هزار نفر جمعیت نداشت و اشرف که شمار سپاهیانش بالغ بر سه هزار تن بود خیالش از بابت سرکشی و خیانت اهالی دژ آسوده بود. موقعیت دژ نیز بگونه ای بود‌که هر گونه حمله مستقیم بداخل آن ناممکن بود. لذا اشرف آسوده دل و با آرامش تمام در بهترین نقطه دژ ساکن شده و به عیش و نوش پرداخت.
هنوز چهار روز آرامش خاطر اشرف نگذشته بود که دیدبان های وی خبر دادند، گرد و غبار فراوانی از دور، از کرانه دشت مشاهده می شود. اشرف در شگفت شد که در این گوشه دور افتاده، گرد و غبار، مربوط به چیست؟ مدت زیادی نگذشت تا اشرف متوجه شود نادر از پائین دژ در حال ورانداز کردن راههای ارتباطی دژ می باشد.
اشرف هرگز باور نمی کرد که این ببر بیشه های ایران زمین، به همین زودی در این نقطه دور افتاده به او برسد.

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

زندگی حتی وقتی انکارش می کنی...
حتی وقتی نادیده اش میگیری
حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قَوی تر است.
از هر چیز دیگری قَوی تر است.
آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند.
مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند!
به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند .
باور کردنی نیست اما همین گونه است.
زندگی...
از هر چیز دیگری قوی تر است!

#آنا_گاوالدا
📓من او را دوست داشتم

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

#کلام

زنده‌یاد سید ناصر یادگاری

🆔 @CHENGOR
ڪانال #آوای_چنگر
https://t.me/joinchat/AAAAAD7C2igw_RjiE3Ktvg

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ مىﮔﻮﯾﺪ :
ﺍﺯ ﻫﺮکسی ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩی ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮقع ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ!

ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮقع ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ‌‌‌‌‌!
ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ...
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎهى ﮔﺎﺯ مى ﮔﯿﺮﺩ ، ﮔﺎهى ﺩمى ﺗﮑﺎﻥ می‌دهد... ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ!

ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ مچ ﺑﮑﻦ ﺗﻮیِ ﮐﻮﺯﻩیِ ﻋﺴﻞ ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦِ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ...!
اگر دستت را گاز گرفت ، تعجب نکن!

تقصیر اون نیست ، مقصر تویی که محبتت را برای آدمی اشتباهی خرج کردی...!

👤 #سیمین_بهبهانی

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

از اشتباهات بی‌پایه مردم یکی این است که خیال می‌کنند هر کس دارای خصوصیاتی است تغییر‌ناپذیر؛ یکی بد است و دیگری خوب، این هشیار است و آن احمق؛ این فعال است و آن تنبل.
حال آن که اینجور نیست. آدم‌ها مثل رودخانه‌اند، اگر چه همه یک‌شکل و یک‌جورند ولی رودخانه را که دیده‌اید، همچنان‌که پیش می رود، گاهی آهسته حرکت می‌کند، گاهی تند، گاه که به کوهسار می‌رسد باریک می‌شود، گاهی که به دشت می‌رسد پهن می شود و وسعت پیدا می‌کند؛ در جایی آبش سرد است و چند فرسنگ آن طرف‌تر آبش گرم می‌شود. یک زمان آرام است و یک زمان طغیان می‌کند.

"هر انسانی در خود عناصر خوب و بد را دارد، گاهی روی خوبش را نشان می‌دهد
و گاهی روی بدش را...!"

👤 #لئون_تولستوی

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

📚 #داستانک

ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو ، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ ...

ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان ، برگ تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩن تا هزینه ی جراحی را بپردازد.

پیرﻣﺮﺩ همینکه برگه را گرفت ؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔتن ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔتن ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ
ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪنﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ .

ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم ...

ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯿ ﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به جا نمی آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم ...

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

🥀هو اول آخرمان یار🥀

دنیا با او بودن به ما نیاموخت که بی او چه کنیم اما وفایش به ما آموخت که محبت های بی منت و بی صدای او را که جاودانه در جان و زندگیمان سبز است فراموش نکنیم اما بازهم او بود که این بار با رفتنش همه ی بستگان دوستان و آشنایان را به دور ما جمع کرد و همه به وسعت قلب هایتان آمدید و در مراسم خاکسپاری ، ترحیم ، هفتم شادروان مهندس علی یعقوبی شرکت نمودید و در فضای مجازی ، تماس تلفنی و پیام تسلیت فرستادین محبت و صفایتان را ارج مینهیم و نیکو ترین دعاهایمان را نثارتان میکنیم و امیدواریم به توانیم گوشه ای از زحمات شما را در مراسم شادیتان جبران نماییم.

✍️از طرف خانواده های یعقوبی ، بال افکن و سایر بستگان

🆔 @Avayetasliat ڪانال #آوای_تسلیت🥀

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

همیشه فکرم مشغول این بود که چرا آدم های جدید برایمان حکم نوبرانه را دارند!
حس میکنیم اگر رابطه ی خاص برقرار نکنیم عقب میمانیم...
در برابر آدم های جدید مهربانیم، مودبیم، متمدنیم، شوخی میکنیم. اما خانواده مان ما را یک آدم بد خلقِ نچسب میدانند!
همیشه برای تازه ها خودِ بهترمانیم
در حالی که کهنه تر ها هوایمان را بیشتر دارند...

با کهنه ها، تازه بمانیم...

👤 مریم قهرمانلو‌
📁 آرشیو

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

📚 چای و گپ و آن سال ها

کلک اشاره (انگشت) دست راستش را در بناگوش گذاشته بود و انگار ناله می کرد ، سنش از مرز نود گذشته بود و با هر هوره ای مکس می نمود و نفس تازه می کرد ، صدایش بالا و پایین می شد و بعضی از کلمات را انگار می خورد اما به ناله اش ادامه می داد
ئاوەگەی ئەڵوەن، چەمەگەی ڕاوەن
زڵفەگەی لەیلی من کردیە پاوەن
(آب الوند و جویبار راوه ن)
(زلف لیلی مرا پابند نموده است)
بعد از این بیت آهی کشید و پکی به چپقش زد و دود آن را با همه وجود سر کشید و گفت اصل و نسب من از قصر شیرین است، قصر گل و آفتاب و درخت های نخل خرما، خانه گلی کوچکی داشتم در محله قره قان دره ، هفت سر نخل خرما داشتم ، آنها شاهانی گرمسیری بودند، اسم آنها را هفتان گذاشته بودم، مثل این که نه بچه داشتم، دو پسرم و هفت دختر نخل خرمایم ، پیش نخل ها می رفتم ، براندازشان می کردم ، دستی به تنه شان می کشیدم، قد و اندامشان و سر و زلفشان را از بالا تا پایین نگاه می کردم و با آنها زندگی می نمودم ، دستم را روی چشم هایم چتر می کردم و سرم را بالا می گرفتم و  زلف های خرماییشان را نگاه می کردم، دور بودند، دخترهای من،زیبا رویان بلند بالای من ، دو پسرم هم در تاق کهنه فروش ها کار می کردند، یکی از آنها نعمت، چند ماهی بود که ازدواج کرده بود و پسر دیگرم جاوید ،روی لب هایش تازه سبز شده بود ، هر دو پسرها زحمت کش و با ادب و نزاکت  بودند، مادرشان را وقتی آنها کوچک بودند عمرش را به شماها داد و من با زحمت آنها را بزرگ کردم و حتی به مدرسه فرستادم و یکی از آنها کلاس نهم را تمام کرد و شروع به کار نمود و آن دیگری دیپلم گرفت،سرفه خشکی می کند و می گوید بعد از مرگ همسرم من عهد کردم که دیگر با کسی ازدواج نکنم و تا حالا به پیمان خودم وفادار مانده ام. باز از نو شروع به مور خوانی می کند:
چه ویلی دیری جور پیاله چینی
له قصرو خیدی  خانه قین دوینی
(چشم هایی داری به مانند پیاله چینی
از قصر که می نگری، خانه قین هویداست)
جنگ که شروع شد، بدبختی ما هم شروع شد و همان اوایل جنگ بچه های من ناپدید شدند، خودم قبل از اغاز جنگ به کمک هر دوی انها به  شاه آباد امدم، اول آنها مرا پیش نخل ها بردند و با آنها وداعی درد آلودی نمودم، از آنها طلب بخشش کردم، حتی برایشان گریه نمودم، انگار که هم دیگر را نخواهیم دید . سرتان را درد نیاورم ، در خانه یکی از فامیل ها جایگزین شدم ، موقعی که از هم جدا شدیم ، صورتشان را بوسیدم ، به من یا علی گفتند و من انها را به حق سپردم و این اخرین دیدارمان بود . همیشه چشمم به جاده است، چشم به راه هستم، چشم هایم کور سو شده است و دور ها را تشخیص نمی دهم. کاش من اول می مردم و این هجران را نمی دیدیم.به من چند بار گفته اند که سرنوشت پسران من نامعلوم است، دخترانم، نخل ها رو هم که سرشان را زدند، نخل مثل آدم است، بدون سر می میرد.حالا خیلی پیر شده ام ، به سختی راه می روم ، به کمک عصا قدم می زنم ، گاهی وقتها آرزو می کنم زود تر بمیرم،چه دست هایی مرا به خاک خواهند سپرد؟ نمی دانم ، شاید اگر جهان دیگری باشد ، دیدار با پسرهایم خواهم داشت.هر چند زندگی شیرین است، اما برای من بسیار تلخ و ناگوار گذشت. باز دوباره دست راستش را در بناگوش می گذارد و این بار کزه هم نشینی را با یاران بازگو می کند:
نیه زانم سه رپلی، قه‌سري، گيه‌لانيد
كه هه‌ر ساتي وه يه‌ي جا ده‌ن نيشانيد
جميري، كه‌لهوري، گوراني، جافيد؟
له‌كيد، قه‌لخانييد يا باوه جانيد
نمی دانم سرپلی و یا قصری و گیلانی هستی
که هر ساعتی در جایی نشانت را می دهند
جمیری ، کلهری، گوران و یا جاف هستی
لک و قلخانی و یا باوه جانی می باشید

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

📌 قیمت خرید تضمینی گندم ۱۵ هزار تومان شد

سخنگوی دولت:
🔹بنابر پیشنهاد وزارت جهادکشاورزی و با تصویب هیئت دولت قیمت خرید تضمینی گندم کشاورزان عزیز هر کیلوگرم ۱۵ هزار تومان تعیین شد.

🔹دولت علاوه بر مبلغ ۱۱هزار و پانصدتومان قیمت گندم، هزار و پانصد تومان برای بخشی از هزینه‌های کود و بذر و ۲ هزار تومان نیز جایزه تحویل گندم برای کشاورزان عزیز تصویب کرد.


🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر🌐

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

🔵🟢 #اطلاعیه

قابل توجه کلیه دارندگان تراکتور و ماشین سواری ،
روستای چنگر سیمینوند و چنگر جلیلوند ؛


روغن موتور به نرخ دولتی موجود می‌باشد.
عزیزان می‌توانند با در دست داشتن سند مالکیت و کارت ملی جهت تحویل روغن به درب مغازه مراجعه فرمایند.

با تشکر، بابک پالاش
<<عاملیت توزیع روغن موتور حومه شمالی>>

🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر🌐

Читать полностью…

آوای چنـگُــر

#کلام

زنده‌یاد سید ناصر یادگاری


🆔 @CHENGOR
ڪانال #آوای_چنگر
https://t.me/joinchat/AAAAAD7C2igw_RjiE3Ktvg

Читать полностью…
Subscribe to a channel