سلسلہ موی دوسٺ حلقہ دام بلاسٺ هر ڪہ در این حلقہ نیسٺ فارغ از این ماجراسٺ آی دی شخصی مدیریت کانال برای ارسال مطالب ↙️ 🆔 @Chengor_village لینک کانال ↙️ https://t.me/joinchat/AAAAAD7C2igw_RjiE3Ktvg
زندگینامەی #نادرشاە افشار
(پسر شمشیر)
👈 بخش65
پس از رسیدن به منطقه لزگیان، نادر نیروهای خود را به پنج قسمت تقسیم کرد. چهار بخش از سپاه مامور محاصره لزگیان گردید و نادر شخصاً دشوارترین بخش از ماموریت را عهده دار شد و مستقیماً به سوی لزگیان که در پیچ و خم کوهها منتظر آمدن او بودند حرکت کرد.
نادر که می دانست لزگیان در کوهها و دژهای کوچک و بزرگ آن منطقه پنهان شده اند به فرماندهان چهارگانه دستور داد به هر سرباز لزگی که رسیدند بی درنگ او را بکشند.
فرمانده تیزهوش لزگیان بنام سرخای به نقشه نادر پی برد و با زیرکی تمام از حلقه محاصره سربازان نادر گریخت و بەسوی منطقه فرمانده ترکهای عثمانی عقب نشست. تا با حمایت وی با نادر به مقابله بپردازد. اما فرمانده ترکها پس از شنیدن نزدیک شدن نادر، منطقه داغستان را تخلیه و بەسوی شبه جزیره کریمه در شمال دریای سیاه (منطقه ای در شمال اوکراین فعلی که در حال حاضر مورد مناقشه و اختلاف اوکراین و غربی ها از یک طرف و روس ها از طرف دیگر است) فرار کرد و سرخای را در مقابل سپاهیان نادر رها کرد و تنها گذاشت.
با وجود سرمای سخت و کشنده منطقه، نادر هنوز سرِ بازگشت نداشت و دستور داد. تعقیب سرخای تا تسلیم، یا قتل وی ادامه یابد. سرخای که پی برده بود. دچار دشمنی سمج و یک دنده واقع شده، با سربازان خود از گردنه پر پیچ و خم و یخ زده ای عقب نشست، که در این اثناء، بسیاری از سربازانش یا از پرتگاهها به درون دره های یخ زده سقوط کردند و یا در جنگ و گریزهای کوچک و بزرگ با سپاه نادر که یک لحظه از تعقیب آنان دست برنمی داشتند. کشته و یا اسیر می شدند. ولی با این وجود، سرخای در نهایت توانست خود را به کوههای سر به فلک کشیده، چرکس نزد سردار بزرگ لزگی بنام ایلدیر برساند، تا با اتحاد با وی، در کمرکش و تنگه های باریک در کوهستان های صعب العبور منطقه، منتظر ورود سپاه ایران باشد.
سرخای و ایلدیر هنوز بەخوبی در آن منطقه یخ زده مستقر نشده بودند که در کمال تعجب، پی بردند نادر پیشاپیش سپاهیان ایران در نزدیکی های آنهاست و حتی لحظه ای آنان را رها نکرده و نخواهد کرد.
بەدستور نادر عده ای سربازان چالاک و چابک سپاه ایران، تنگه ها و گردنه های منطقه چرکس را با سختی و مشقت زیاد دور زدند و سپس هماهنگ با یکدیگر و در یک زمان، از پشت سر و روبرو، بەسوی نیروهای متحد سرخای و ایلدیر تاخته و گروهی بی شمار از سربازان لزگی را طعمه شمشیر و آماج گلوله تفنگهای خود قرار دادند. بەطوری که رنگ سفید برف های منطقه، از خون لزگیان به رنگ قرمز در آمد.
در پی این حملات و جنگ های سهمگین، ایلدیر کشته شد و وحشت و هراسی عظیم در میان لزگیان گسترش یافت و اختلاف شدیدی بین سرخای و سردارانش به وقوع پیوست و عده زیادی در مقابل سرخای، سر به شورش برداشتند و جنگی شدید، بین دو گروه لزگی درگرفت که در نتیجه موافقان و مخالفان سرخای بر روی هم شمشیر کشیدند و شمار زیادی از آنان، بدست خودشان کشته شدند و در نهایت سرخای فرار را بر قرار ترجیح داده و لزگیان گروه گروه خود را تسلیم سپاهیان ایران کردند.
نادر تمام تسلیم شدگان را بخشید و پس از گرفتن جنگ افزارهایشان، آنان را آزاد کرد تا به زادگاههای خود بروند.
وی سپس به راه خود ادامه داد تا به آخرین دژ قفقاز بنام " دژ سَرکِشان" رسید و به ساکنان دژ اخطار کرد که خود را تسلیم کنند در غیر این صورت دژ را بر سرشان ویران خواهد کرد. فرمانده دژ بنام احمدخان اوسمی، سریعاً و بدون قید و شرط نامه ای مبنی بر تسلیم خود به نادر فرستاد و دختر خود را که در زیبائی، زبانزد خاص و عام بود را به عقد و ازدواج نادر در آورد و جنگ و ستیز چهارده ماهه قفقاز با تحمل رنج ها و دشواری های فراوان، با جشن با شکوهِ عروسی نادر و دختر زیبای فرمانده دژ به پایان رسید و اینک، فتوحات جنگی نادر تا دریای سیاه پیش رفته بود.
پس از مراسم ازدواج، بەدستور نادر، بیش از هزار دختر و زن بەعنوان اسیر، بسوی کشور روانه شد و جنگ های قفقاز در این زمان خاتمه یافت و سپاهیان ایران پیروزمندانه بسوی جنوب حرکت کردند.
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
🔵🔴 #اطلاعیه
با سلام خدمت اهالی محترم
به اطلاع می رساند ؛
آسیاب روستای چنگر سیمینوند برای هروش ترخینه آماده می باشد
✍🏼باتشکر، حاتمی
📲 09189471217
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر✅
▫️#کلام
▫️اجرای بی نظیر مقام باریه از استاد سید منوچهر سلیمانی در برنامه زنده ساباتی سۆز شبکه جهانی سحر کوردی
🆔 @CHENGOR
🔹ڪانال #آوای_چنگر
https://t.me/joinchat/AAAAAD7C2igw_RjiE3Ktvg
امروز سوار يه تاكسى شدم
صد متر جلوتر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد
چند ثانيه گذشت
راننده تاكسى : چقدر رنگِ رژتون قشنگه
خانم مسافر : ممنون
راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر : واقعاً؟؟!
راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد
راننده تاكسى : با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم
خانم مسافر : واى ممنونم، چه دقتى معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن...
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من...
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت...
اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...
فقط ميخواستم بگم..
تويه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه
كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود...
ما با تصوراتی كه تويه ذهنِ خودمونِ قضاوت می كنيم...
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
📣 #اطلاعیه
▫️شلم ترخینه ارگانیک به مدت چند روز به نرخ عمده کیلویی ۸۰ هزار تومان به فروش می رسد بعد از این مدت شلم موجود نمی باشد و بصورت عمده در شهر گهواره به فروش می رسد با توجه به تقاضای زیاد تخفیف خورد...
جهت خرید یا سفارش با شماره زیر تماس حاصل فرمایید
👤اردلان محمدی
📲 ۰۹۱۸۷۲۹۳۵۳۹
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر🌐
📚 #داستانک
دختر بچه کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد…
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل به دنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او میایستاد ، به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد!
در طوفانها لبخند را فراموش نکنید...
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
حسن حیاث
🆔 @CHENGOR
ڪانال #آوای_چنگر
https://t.me/joinchat/AAAAAD7C2igw_RjiE3Ktvg
"جملات فوق العاده"
☑️ دنیا، به شایستگی هایت پاسخ میدهد نه به آرزوهایت، پس
شایسته ی آرزوهایت باش..!
☑️ چه بسیار انسانها دیدم تنشان لباس نبود!
و چه بسیار لباسها دیدم که درونشان انسانی نبود...!
☑️ هر فردی بهترین هم که باشد اگر زمانی که باید باشد، نباشد
همان بهتر که نباشد...!
☑️ هرگز منتظر فردای خیالی نباش، سهمت را از شادیهای زندگی، همین امروز بگیر...!
☑️ زندگی پانتومیم است،
حرف دلت را به زبان آوری
باخته ای...!
☑️ به هر کس نیکی کنی او را ساخته ای، و به هر کس بدی کنی به او باخته ای،
پس بیا بسازیم و نبازیم...!
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
رامترین نوع بیشعورها، بیشعورهای آبزیرکاهند. البته منظور این نیست که این نوع بیشعورها کم خطرتر از بقیه بیشعورهایند، بلکه منظور این است که زیاد به چشم نمیآیند.
بیشعورهای آب زیر کاه با مشاهده واکنش جامعه نسبت به بیشعورهای تمامعیار ترجیح میدهند که پشت نقابی از مهربانی و خونسردی پنهان شوند، اما در عین حال همواره میدانند که چگونه این خنجر غلاف شده را بهموقع بیرون بکشند و بدون اینکه هیچکس تصورش را بکند کار خودشان را بکنند.
📕 بیشعوری
✍🏽 #خاویر_کرمنت
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
#کلام دسته جمعی
زندهیاد استاد طاهر یارویسی
🆔 @CHENGOR
ڪانال #آوای_چنگر
https://t.me/joinchat/AAAAAD7C2igw_RjiE3Ktvg
زندگینامەی #نادرشاە افشار
(پسر شمشیر)
👈 بخش61
نادر دستور داد توپخانه ایران دقیقاً بر روی یک نقطه از دژ گنجه مستقر شده و پی در پی همان نقطه را بکوبد.
در نتیجه در همان روز اول، بیش از هفتصد سرباز محافظ دشمن از پای درآمدند، ولی فرمانده دژ گنجه دستور می داد. حتی بر روی پیکرهای بی جان سربازان کشته شده، سنگ و گل و ساروج بریزند و شکاف های ایجاد شده را پر کنند.
شاهزاده گولیتسین که همراه نادر بود پیشنهاد کرد که نادر از توپخانه پیشرفته روسها که بسیار بزرگ و دوربُرد است. برای کوبیدن دژ گنجه بهره برداری نماید. نادر بی درنگ پیشنهاد گولیتسین را پذیرفت.
وی که همه فرمانداران روس موظف به اجرای فرامین او بودند فوراً نامه ای به نزدیک ترین پادگان روسها نوشت و درخواست ارسال پانزده توپ نیرومند و سنگین نمود.
با اینکه هوا بسیار سرد شده بود، ولی نادر دست از محاصره نمی کشید و بدون توقف دستور شلیک توپخانه به دیواره های مستحکم دژ گنجه را صادر می کرد. پس از مدت کوتاهی توپخانه روسها رسید و شلیک بی امان توپخانه روسها نیز نتوانست دژ گنجه را تخریب و یا رخنه و شکاف قابل توجهی در آن ایجاد نماید. نادر که مرد یک جا ماندن نبود محاصره دژ را به یکی از سردارانش سپرد و خود با نیمی از سپاهیانش در آن سرمای سخت و استخوان سوز به سوی شهر شماخی حرکت کرد. پس از رسیدن به آنجا دستور داد همه ساکنان آنجا به شهر دیگری کوچ کنند و سپس دستور داد شهر به کلی ویران و با خاک یکسان شود زیرا معتقد بود موقعیت این شهر طوری است که هر زمانی می تواند دیگ طمع بیگانگان را بجوش آورده و باعث دردسر سپاهیان ایران شود.
نادر سپس با بهره گیری از اسرای عثمانی شهر تازه ای بنام آق سود در آن حوالی ساخت و ساکنان شماخی را در آن سکنی داد.
در این زمان به نادر خبر دادند عبدالله پاشا با سپاهی گِران، شامل سی هزار سرباز پیاده و پنجاه هزار سواره جمعاً هشتاد هزار نفر به تفلیس (پایتخت فعلی گرجستان) آمده و قصد دارد پس از سپری شدن فصل سرمای سخت قفقاز به سپاهیان ایران حمله کند.
همه نیروهای نادر بیش از پنجاه و پنج هزار سرباز که آن هم در مناطق مختلف قفقاز بەطور پراکنده مستقر بودند نبود و سپاهیانی هم که مستقیماً همراه و زیر نظر نادر بودند نیز بیش از هجده هزار نفر نبود.
خبر ورود هشتاد هزار سپاهی ترک به تفلیس که با ده هزار نیروی مستقر در دژ تفلیس بالغ بر نود هزار می شد. برای نادر خبر بسیار ناخوشایندی بود، زیرا یکی از سرداران نادر بنام صفی خان بغایری، با پانزده هزار نیرو برای محاصره دژ تفلیس در حال رسیدن به آنجا بود و چنانچه عبداله پاشا که به تازگی وارد تفلیس شده بود از تعداد نیروهای اعزامی به تفلیس آگاهی می یافت، قتل عام نیروهای صفی خان تا آخرین نفر قطعی بود. لذا نادر در آن سرمای سخت دستور حرکت به سوی تفلیس را صادر کرد.
یکی از عادتهای نادر که همیشه منجر به غافلگیری دشمنان می شد. این بود، که از بین چند مسیر، همیشه سخت ترین و ناهموارترین راهها را برای رسیدن به دشمن انتخاب می کرد. لذا نادر دستور حرکت سریع سپاه هجده هزار نفره خود، آن هم از دشوارترین مسیر را صادر و به کمک صفی خان بغایری شتافت و پس از مدت کوتاهی به وی ملحق شده و دور تا دور شهر تفلیس را به محاصره درآورد.
پس از محاصره تفلیس با توجه به اینکه عبداله پاشا در دژ شهر سنگر گرفته بود نادر که توپخانه ای نیز با خود نیاورده بود ادامه محاصره شهر را صلاح ندید و دستور داد که تمامی نیروهای ایران بسوی دژ ایروان (پایتخت فعلی ارمنستان) که استحکام دژهای گنجه و تفلیس را نداشت تاخته، تا ضمن اینکه آنجا را از چنگ عثمانیان خارج نماید.
عبدالله پاشا را مجبور به مداخله و جلوگیری از سپاهیان ایران نماید.
حیله و ترفند نادر موثر افتاد و عبدالله پاشا که شنید نادر بسوی ایروان حرکت کرده، چون می دانست که شهر ایروان تاب مقاومت در برابر سپاه ایران را ندارد ناچار شد برای نجات ایروان نیروهای خود را از تفلیس خارج و مستفیماً با نادر به مقابله بپردازد.
نادر که منتظر چنین فرصتی بود. سرداران خود را جمع کرد و گفت: اینک آغاز جنگی مردانه و رو در روست. صفی خان بغایری خطر جنگ رو در رو با عبدالله پاشا که هشتاد هزار نیرو همراه دارد را به نادر گوشزد کرد. نادر در آن جلسه گفت: در حال حاضر هشت ماه است که در سرزمین سرد قفقاز در میان کوههای سر به فلک کشیده و دره ها و پشت دیوارهای بلند دژها سرگردانیم و سختی می کشیم. ولی کاری از پیش نبرده ایم. پس بهتر است تکلیف خود را با عثمانیان مشخص کنیم. یا کشته می شویم یا دشمن را به زانو در می آوریم؟
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
#کلام
سید ولی یادگاری سیمانی(تپه گله)
۲۲مرداد۱۴۰۲
🆔 @CHENGOR
ڪانال #آوای_چنگر
https://t.me/joinchat/AAAAAD7C2igw_RjiE3Ktvg
☀️ کاهش دمای هوای استان طی روزهای پایانی هفته
کارشناس ادارهکل هواشناسی استان:
♦️روز گذشته کرمانشاه با دمای بیشینه 41.2 سومین مرکز استان گرم کشور بود.
♦️براساس آخرین تحلیل از دادههای هواشناسی، متوسط دمای هوا در سطح استان از امروز (دوشنبه) تا پایان هفته، به دلیل تضعیف تدریجی سامانه پایدار حاکم در منطقه، به آرامی روندی رو به کاهش خواهد داشت.
♦️دمای هوا در دو روز پایانی هفته، نسبت به امروز (دوشنبه) بین 3 تا 5 درجه در نقاط مختلف استان کاهش یابد.
♦️همچنین در این مدت خسروی با دمای 49، قصرشیرین 48.1 و سرپلذهاب 48 درجه سلسیوس به عنوان گرمترین نقاط استان به ثبت رسیدند.
🆔 @CHENGOR | آوای چنگر ☀️
📌مشمولان دارای ۳ فرزند از سربازی معاف میشوند
دهنوی، عضو هیات رئیسه مجلس:
🔹امروز کمیسیون تلفیق تصویب کرد که تمامی مشمولان خدمت سربازی دارای سه فرزند و بیشتر و مشمولان بالای ۳۵ سال دارای دو فرزند از خدمت سربازی معاف شوند.
🔹همچنین به ازای هر سال خدمت امدادگران و نجاتگران جمعیت هلال احمر نیز دو ماه کسر از خدمت لحاظ میشود.
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر🌐
🍃🌷 هو اول و آخر یار 🌷🍃
با قلبی آکنده از غم و درد #چهلمین_روز
درگذشت مادری مهربان و دلسوز مرحومه بانو « مینا دارابی »
فرزند مرحوم احمد دارابی،
همسر آقای مراد حاصل آتشبار،
مادر گرامی جوانمرگان ناصر و باقر و آقایان تیمور و حمزه آتشبار،
خواهر گرامی مرحوم فیاد و آقایان حبیب دارابی و علیخان و علیجان پور ولی،
را به اطلاع آشنایان و اقوام و دوستان و همشهریان محترم می رساند.
به همین مناسبت در روز سهشنبه ۱۴۰۲/۵/۲۴ از ساعت ۴ الی ۵:۳٠ بعدازظهر در منزل شخصی واقع در روستای لرینی آجودان برگزار می گردد.
روحش شاد
خانواده های : آتشبار ، دارابی ، پور ولی و سایر بستگان
🆔 @Avayetasliat ڪانال #آوای_تسلیت🥀
▫️ #کلام
▫️اجرای دوم از استاد سید منوچهر سلیمانی
مقام قطار برنامه ساباتی سۆز شبکه جهانی سحر کوردی
🆔 @CHENGOR
🔹ڪانال #آوای_چنگر
https://t.me/joinchat/AAAAAD7C2igw_RjiE3Ktvg
📚 #داستانک
#پری!
پری ازدواج نکرده بود. ٤٥ سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار میکرد. کارش این بود که نامههای رسیده را دستهبندی و بایگانی میکرد.
ظاهرش خیلی بد نبود، معمولی بود. صورتش پف داشت و چشمهایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی میپوشید و این کفشها اثر زنانگیاش را کمتر میکرد.
یکی دو بار از پچپچ و خندهی منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشمهای گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی پاک میکرد. این اتفاق بیاغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخریها اتفاق عجیب غریبی افتاد.
صبحها آقایی پری را میرساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را بهعمد آورد و به همه معرفی کرد تا سالها ناکامی و خواستگارهای درب و داغانش را جبران کند.
آنروزها احساس میکردم پری روی زمین راه نمیرود. با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش اینطرف و آنطرف میرفت، سر میز دوستانش میایستاد و اغلب این جمله را میشنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامیداشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران میگذاشت.
این روزها اندک دستی هم به صورتش میبرد و سایه ملایم آبی روی پلکهایش میزد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان میکرد. ساعتها برای ما زود میگذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه میکرد و انتظار میکشید.
سر ساعت دو که میشد آقابهروز میآمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را میگرفت. همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت میگفت: «بفرمایین بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی مینشست و به کسی نگاه نمیکرد. چشم میدوخت به زمین تا پری بیاید.
وقتی پری از اتاق رئیس میآمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصفناپذیر میگفت: «خوبی الان میام.» میرفت و کیفش را برمیداشت و با آقابهروز از در میزدند بیرون.
این حال و هوای عاشقانه تا مدتها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان میآمد. قرار شد در یک شب دلانگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همهی بچههای شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمیکند.
بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف میزد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمانها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دمبخت تجربه کردهاند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو میتواند شوهری به این «شاخی» پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است.
آقابهروز هم طبق روال سابق صبحها پری را میآورد میرساند و عصرها او را میبرد ولی دیالوگها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را میدید بالاخره تکهای بهش میانداخت؛ دربارهی داماد بودنش و از این حرفهای بینمک که به تازهدامادها میزنند.
بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعهی مرداد ٧٨ آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پسانداز سالها کار او را با خودش برد.
قرار بود پولهایشان را روی هم بگذارند و یک خانهی نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همهی ما را بهتزده کرد.
روز شنبه نمیدانستیم چطور سر کار برویم و چهجوری توی چشمهای پری نگاه کنیم. حتی میترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت: «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.»
اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبهای شیرینی. ته چشمهایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد. منشی که از همه کمحوصلهتر و فضولتر بود در میان بهت و ناباوری همهی ما گفت: «مگه برگشته؟» پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.»
قطره اشک کوچکی از گوشهی چشمهایش پایین ریخت. ما فهمیدیم راست میگوید. مهم نیست که سر همهی ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماهها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال میکردیم.
#احمد_غلامی
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
زندگینامەی #نادرشاە افشار
(پسر شمشیر)
👈 بخش64
خبر شکست عبداله پاشا و کشته شدنش بەدست سپاهیان ایران در سراسر منطقه قفقاز پیچید و با توجه به تهدید نادر، ترس و وحشت زیادی را در دل حاکمان عثمانی این منطقه ایجاد کرد.
لذا شهرهای تفلیس (مرکز گرجستان) و گنجه (شهر مهمی در آذربایجان کنونی، زادگاه شاعر بزرگ، نظامی گنجوی) بدون مقاومت تسلیم شدند و تمامی تجهیزات سبک و سنگین و سلاح های خود را تسلیم سپاهیان ایران نمودند.
علی پاشا حاکم گنجه و اسحاق پاشا حاکم تفلیس نیز شخصاً به حضور نادر رسیدند و هدایای گرانبهائی را پیشکش کردند.
پس از مدتی به نادر اطلاع دادند که فرماندهان شهرهای قارص و ایروان (مرکز ارمنستان) از تسلیم شدن به سپاهیان ایران خودداری نموده اند.
نادر برافروخته شد و دستور داد هر دو شهر یاد شده به محاصره شدید درآمده و با آتش شدید توپخانه مورد هجوم واقع شود.
خبر تسلیم شهرهای تفلیس و گنجه و محاصره و گلوله باران شدید شهرهای ایروان و قارص به دربار امپراطوری عثمانی رسید و این امر باعث اختلاف شدید در دربار شد که در نهایت به تغییر دولت و صدراعظم عثمانی انجامید. صدراعظم جدید امپراطوری که پی برده بود با دشمنی سرسخت و نیرومند روبروست. نماینده تام الاختیار خود بنام اسماعیل پاشا را برای مذاکره با نادر به منطقه قفقاز فرستاد.
اسماعیل پاشا پس از رسیدن به اردوی نادر، با تقدیم هدایا و پیشکش های دربار عثمانی به نادر گفت:
"حضرت نایب السلطنه ایران، من آمدەام تا با بستن پیمان با شما به این جنگهای خانمانسوز پایان دهم تا بیش از این خون مسلمان ایرانی و ترک بر زمین ریخته نشود. لذا از آن حضرت، که بسیار بزرگوار می باشند تقاضا می کنم. فقط به تسلیم شهر ایروان رضایت دهید و از محاصره شهر قارص صرف نظر فرمائید و مذاکره در مورد آن را به آینده موکول نمائید."
نادر که می دید پائیز سرد قفقاز بزودی از راه خواهد رسید. پیشنهاد اسماعیل پاشا را به شرطی پذیرفت که دولت عثمانی تمامی خسارات و خونبهای سربازان ایران را از تاریخ عهد شکنی تا آن تاریخ بپردازد.
سرانجام نماینده عثمانی شروط ایران را پذیرفت و جنگ و ستیز سیزده ساله ایران و عثمانی پایان یافت. به موجب این پیمان سراسر قفقاز (گرجستان، ارمنستان، دولت فعلی آذربایجان، چچن) و قسمت های بزرگی از عراق امروزی از کرکوک و موصل و اربیل و سلیمانیه و در امتداد آن از کنار بغداد تا خلیج فارس به ایران بازگشت و مرزهای ایران در شمال غربی به گرجستان و دریای سیاه رسید.
به محض امضای این پیمان نامه، تعداد سی هزار اسیر عثمانی نیز توسط دولت ایران آزاد و به سرزمین های خود بازگشتند.
بلافاصله پس از امضای این پیمان نامه که سه هفته بەطول انجامید. نادر بدون معطلی راهی داغستان شد تا تکلیف لزگی ها را یکسره کند و واپسین مقاومت ها را در این بخش از خاک ایران در هم بکوبد.
تابستان سپری شده بود و کم کم هوا در آن منطقه رو به سردی می رفت. در آن سال در اوایل پائیز، ناگهان هوا بشدت سرد شد و برف سنگینی نیز باریدن گرفت که چند روز ادامه یافت. سپاهیان نادر که مدت چهارده ماه در این منطقه جنگیده بودند تا به حال چنین برف و یخبندانی را در این فصل از سال تجربه نکرده بودند. بەدستور نادر بر روی بدن اسب ها، پوشش های بزرگ نمدی انداختند و عده زیادی مامور شدند با پارو کردن مسیر پر برف و یخ زده، راه را برای عبور سپاه و تجهیزات سبک و سنگین و توپخانه باز کنند. سپاه با آهستگی و سختی و مشقت بسیار زیاد در راهی پر برف و یخ، راه می پیمود.
شب هنگام در کنار کوهی پوشیده از برف و یخ، دستور توقف داده شد. گروهی از سربازان با تلاش زیاد اسبها و استرها را تیمار می کردند که در آن سرمای سخت آسیبی نبینند و گروه دیگری بدنبال زمین و خاک مدفون شده در زیر برف ها می گشتند تا میخ های چادرهای خود را بر آن بکوبند. دستەای دیگر مشغول روشن کردن مشعل ها و آتش بودند تا ضمن گرم کردن چادرها و روشن کردن محیط پیرامون خود، مورد حمله گرگ و خرس و دیگر جانوران ریز و درشت منطقه قرار نگیرند.
در نیمه های آن شب، برف سنگینی مجدداً باریدن گرفت. در بامداد روز بعد وقتی شیپور بیدارباش زده شد و سربازان سر از خواب برداشتند دیدند که برفی سنگین روی چادرها و تجهیزات سبک و سنگین آنان نشسته است. بدستور نادر فقط ظرف یک ساعت چادرها و دیگر تجهیزات ریز و درشت از زیر برف سنگین بیرون آورده شد و در حالی که برف کماکان به سختی در حال باریدن و هوا تیره و تار و سرما تا مغز استخوانها را می سوزاند. نادر پیشاپیش سربازان سخت کوش خود از کوره راه کوهستانی "آلتی آقاچ" با دشواری تمام راه می پیمود و سرانجام پس از گذشتن از پیچ و خم های خطرناک و مرگ آفرین کوهها، سرانجام به نزدیکی منطقه لزگیان رسید.
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
🔴 کارنامه نهایی و رتبه نهایی دواطلبان کنکور سراسری 1402 اعلام شد.
♦️کارنامه نهایی و رتبه نهایی دواطلبان آزمون سراسری 1402 در دورههای روزانه، شبانه، مجازی، پردیس خودگردان و شهریه پرداز، دانشگاه پیامنور، مؤسسات آموزش عالی غیرانتفاعی و غیردولتی (اعم از با آزمون و پذیرش صرفاً براساس سوابق تحصیلی «بدون آزمون») امروز در سایت سازمان سنجش آموزش کشور به نشانی www.sanjesh.org اعلام شد.
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر🌐
زندگینامه #نادرشاه افشار
(پسر شمشیر)
👈 بخش63
نادر که سر عبدالله پاشا را دید به سپاهیان خود نهیب زد و دستور حرکت تمامی سپاه را بسوی ترک ها که اینک بیشتر سرداران خود را بەعلاوه فرمانده کل سپاه را از دست داده بودند، صادر کرد.
در پی صدور این فرمان، شیرازه و نظم سپاهیان عثمانی از هم گسیخته و باقیمانده آنان بسوی رودخانه ارس عقب نشینی کردند.
نادر دستور تعقیب لشگر عثمانی را صادر کرد که در نهایت پس از گذر از رودخانه همگی فراریان با پشتیبانی ارمنی ها که هوادار نیروهای ایران بودند یا کشته شدند و یا به اسارت نیروهای ایران در آمدند.
پس از شکست عثمانیان، شاهزاده گولیتسین در اردوی نادر به او پیوست و ضمن شادباش و تبریک به نادر از پیروزی لشگر سی و سه هزار نفره وی، بر هشتاد هزار نیروی دشمن ابراز شگفتی کرد و به نادر گفت: بەخداوند سوگند می خورم که تا کنون نه دیده و نه شنیده ام که گروهی اندک با تجهیزات کم، چنین پیروزی بزرگی بدست آورده باشد.
نادر دستور داد سر و پیکر عبدالله پاشا، با احترام به سرزمین خود بازگردانده شود و بر کشته های دو طرف نیز نماز خوانده شود.
پس از این پیروزی بزرگ و درخشان، نادر برای تصرف تفلیس و گنجه و ایروان و قارص براه افتاد.
نادر به وسیله جاسوسان خود در شهرهای تحت سلطه عثمانیان شایع کرد هر شهری که تسلیم نیروهای ایران نشود با خاک یکسان خواهد شد. نادر همچنین چهار پیک تندرو برگزید و چهار نامه برای فرمانداری های چهار شهر یاد شده فرستاد و در آن چنین نوشت:
" سرزمینی که در تصرف شماست جزء خاک وطن ماست که از نیاکان و پدران ما، به ما رسیده است. اینک بەفرمایش پیامبر اسلام(ص) که "حبُ الوَطن" من الایمان (دوست داشتن وطن، ناشی از ایمان است) ما می خواهیم شهرهایمان را پس بگیریم. پیشنهاد می کنم بدون جنگ و خونریزی شهرهای ما را پس بدهید. اما اگر شهرهای ما را بی چون و چرا به ما تسلیم نکنید آن را بر سرتان خراب خواهیم کرد."
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
تمام تلاشهات را برای رسیدن به زندگی ایدهآلت میکنی و تمام زورت را تا رسیدن به خواستهها و آرزوهات میزنی و با تمام توان و انگیزه پیش میروی و تلخترین قسمت ماجرا آنجاست که وقتی تقریبا به ساحل امنت رسیدی؛ آنقدر بزرگ شدهای و آنقدر تحلیل رفتهای که خجالت میکشی حتی برای چیزی ذوق کنی و تازه آنوقت است که به خودت میآیی و از خودت میپرسی: همهاش همین؟!
حقیقت این است که اینجا سطح تلاشها با سطح دستاوردها تناسب ندارد و تو برای معمولیترین نیازها و خواستههات باید نیمی از جوانی و عمرت را صرف کنی و وقتی هم که رسیدی، تقریبا دیگر جان و حوصلهای برای لذت بردن نداری و یکجورهایی انگار برای خوشبخت بودن و ذوقِ چیزی را داشتن، دیر شده...
کاش تا ذوقش را داریم، برسیم و هیچ رسیدنی آنقدر سخت و طاقتفرسا نباشد که ما را فرسوده و پیر کند...
#نرگس_صرافیان_طوفان
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
📚 #داستانک
مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:
از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟ همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زد و حرفاشو شروع کرد: با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیم و افتادیم توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم!
رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش! ولی من با اون دو تا رفیق، به راهم ادامه دادم. اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما جدا شدو رفت پی کارش!
من موندم و رفیق سوم. بعد از مدتی با همین رفیق سوم، شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید! رفیق سوم مستاصل شد و رفت پی شغل کارمندیش! توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون تا صادرات کالا هم رشد کرد. اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم! همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو از دست دادم! شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی! شکست پشت شکست!
مدتی بعد پسر کوچیکم بخاطر تومور مغزی فوت کرد. چند سال بعد، ازدواج دوم داشتم که به طلاق فوری منجر شد! بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم با محصول جدید. اولش تقاضا خوب بود اما با واردات بی رویه نمونه جنس ما، محصولمون افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم. هفت سال حبس رو بخاطر درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذروندم! و اموالمون همش مصادره شد! شکست ها باهام بودند و منم هنوز بودم!
به محض رهایی از حبس، باز کار جدیدی رو استارت زدیم و این بار موفق شدیم. شرکتمون افتاد توی درآمد و وضعمون خوب شد. من به سرعت و با یه رشد عالی، از چاله بدهی ها دراومدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته داره و شده یه هلدینگ بزرگ، اونم با ده هزار پرسنل.
مرد میلیاردر بعد از رسیدن به این قسمت از حرف هاش، از حضار پرسید: همونطور که شنیدید، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادم. عذاب کشیدم. آیا کسی حاضر هست بازم مسیر منو طی کنه؟
هیچ کس دستشو بلند نکرد! مرد میلیاردر خنده بلندی کرد و سپس با گفتن یه جمله از پشت تریبون اومد پائین : خیلی هاتون دوست دارید الان جای من باشید اما حاضر به طی کردن مسیر سختی نیستید که من طی کردم!!!
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
زندگینامەی #نادرشاە افشار
(پسر شمشیر)
👈 بخش62
بەدنبال این سخنان، نادر فوراً چند پیک تندرو برگزید و هر یک از آنها را به شهرهای مختلف قفقاز که نیروهای ایران سرگرم محاصره آنها بودند - فرستاد و به همه آنان فرمان داد برای مقابله با عبداله پاشا، به سپاه اصلی که نادر در راس آن بود بپیوندند.
نیروهای عبداله پاشا و نادر در ده کیلومتری آق کندی به یکدیگر رسیدند و در مقابل هم اردو زدند.
نادر قبل از اینکه به آق کندی برسد دستور داده بود. پنج هزار نفر از سواران سپاهش در نقطه ای دور از اردو و میدان جنگ در نقطه ای کوهستانی که مشرف به میدان جنگ بود پنهان شوند و بدون اینکه صدائی از آنان بلند شود و یا تحرکی از آنان سربزند فقط منتظر علامت و دستور نادر باشند تا وارد میدان جنگ شوند.
بامداد روز جنگ فرا رسید. نیروهای ترک به یکباره مانند مور و ملخ به سپاهیان ایران تاختند. جنگی هراس آور و بی رحمانه در گرفت. نادر مانند همیشه با فریادهای رعدآسای خود، تبرزین کشان دقیقا وسط میدان، با رشادت و شجاعتی بی نظیر بدون اینکه ذره ای از مرگ واهمه داشته باشد می جنگید و سپاهیان ایران نیز با سرسختی تمام، تاخت و تاز همه جانبه ترک ها را تحمل می کردند.
عبداله پاشا که دورادور صحنه کارزار را تماشا می کرد از زیادی نفرات خود که بیش از دو برابر نیروهای ایران بودند غرّه شد و با دلگرمی تمام به توپچیان خود فرمان شلیک به سوی سپاهیان ایران را صادر کرد.
با بلند شدن صدای توپخانه دشمن، نادر به محل استقرار آن ها پی برد و با تعداد نفرات اندک همراه خود با بی باکی و دلاوری تمام فرمان حمله بسوی توپخانه ترک ها را صادر کرد و هم زمان به سواران خود که در بالای کوههای مشرف بر میدان جنگ پنهان شده بودند. دستور حمله صادر کرد.
با یورش و حمله برق آسای نادر و همراهانش بسوی توپخانه، عبدالله پاشا که اینک نادر را در میان یارانش شناخته بود. دستور حمله همه جانبه ای بسوی وی صادر کرد و برای مرده و زنده نادر، جایزه ای کلان در نظر گرفت.
سپاهیانی که در تعقیب نادر بودند، ناگهان مشاهده کردند. تپه های دو سوی میدان جنگ سیاه شده و پوشیده از سوارانی است که با شتاب در حال نزدیک شدن به آنان هستند. بەهمین خاطر ناچاراً از تعقیب نادر چشم پوشی کرده و به مقابله با سواران پرداختند.
نادر و همراهانش با سرعتی شگفت آور به توپخانه ترکها رسیدند و تمام توپچی های دشمن را طعمه شمشیر خود کرده و بەدستور نادر، لولەهای توپ بسوی ترکها چرخیده و آنان را زیر آتش سنگین خود گرفتند. از آن طرف توپخانه ایران نیز شروع به غرش نمود و سپاهیان عثمانی از دو طرف زیر آتش توپخانه خودی و غیر خودی قرار گرفت.
در یک لحظه وضع جنگ دگرگون شد. عبدالله پاشا چاره ای ندید جز آنکه نیروهای ذخیره خود را وارد میدان کند و خود نیز فرماندهی آنرا بعهده گرفت.
نادر که چنین دید. خود بەهمراه سربازانش به صحنه کارزار باز گشت و مستقیماً بسوی نیروهای تحت امر عبداله پاشا شتافت.
درگیری هولناک و خونینی در گرفت. هر دو طرف با حملاتی سخت یکدیگر را مورد تهاجم قرار می دادند. در این حال مصطفی پاشا، معاون عبداله پاشا که داماد امپراطور عثمانی نیز بود. توسط سربازان ایران به هلاکت رسید. شدت حملات نادر و همراهانش به حدی شدید و سرسام آور بود که به فاصله کمی چند تن از سرداران همراه عبداله پاشا، یکی پس از دیگری طعم تلخ مرگ را چشیدند.
شمار کشته های ترک ها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. در این احوالات سخت یکی از سرداران همراه نادر، بنام رستم قراچورلو، عبداله پاشا را شناخت و با چرخش کمندی که بەهمراه داشت بسوی او هجوم آورده و او را از میان دهها محافظ جان بر کف که مانند چشمان خود از او محافظت می کردند از صدر زین اسبش سرنگون و در حالی که تن و بدن عبداله پاشا را روی زمین ناهموار می کشید با شتاب و تاخت سریع بسوی اردوی ایران حرکت کرد.
محافظان عبداله پاشا که این چنین دیدند برای نجات فرمانده خود به تعقیب رستم قراچورلو پرداختند. در این بین همراهان رستم نیز به حمایت از فرمانده خود پرداختند. جنگ خونینی بین دو طرف در گرفت و عبداله پاشا چند بار بین دو طرف دست بدست می شد. در این میان رستم قراچورلو که احتمال داد ممکن است شکار با ارزشش از دست برود از اسب خود به روی عبداله پاشا جهید و با حرکتی برق آسا، دشنه خود را از کمر بیرون آورده و فی الفور سر از تن عبداله پاشا جدا کرد و مجددا بر روی زین اسبش پرید و با شتاب از محل در گیری دور شد و یک سر بسوی نادر که اینک در وسط میدان بود، حرکت و در میان راه نیز نیزه ای برداشته و سر عبداله پاشا را بر سر آن زده و سپس خود را به نادر رسانید.
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
🔴 سفارش کتابهای درسی از 25 مرداد امکان پذیر است
♦️سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی:
تمامی دانش آموزان میانپایه که تاکنون نسبت به ثبت سفارش کتابهای درسی خود اقدام نکردهاند، از روز چهارشنبه 25 مردادماه 1402 در صورت ثبت نام قطعی در مدرسه برای سال تحصیلی 1403_1402، میتوانند ضمن مراجعه به سامانه فروش و توزیع مواد آموزشی (http://my.medu.ir و http://irtextbook.ir و http://my.gov.ir) نسبت به ثبت سفارش کتابهای درسی خود اقدام کنند.
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر🌐
🥀« هو اول و آخر یار »🥀
با نهایت تاسف و تاثر #چهلمین_روز درگذشت شادروان جوانمرگ « فرزاد علیمرادی »
فرزند گرامی آقای نعمت علیمرادی،
برادر گرامی آقایان اسد، حسین، حسن، نوذر، بنیاد و فرهاد علیمرادی،
را به اطلاع دوستان، آشنایان و همشهریان محترم میرساند.
روحش شاد و یادش گرامی🌹
و تسلیت خدمت خانواده های داغدار علیمرادی، رمضانی، دولتیاری، مرادی، امیری، کرمی، سلیمی، پایدار، تنومند، قنبری و سایر بستگان
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر▪️
زندگینامە #نادرشاە افشار
(پسر شمشیر)
👈 بخش60
هوا رفته رفته در آن منطقه صعب العبور، سرد و سردتر می شد.
نادر می خواست قبل از بارش های سنگین برف که در آن منطقه امری عادی بود. کار لزگی ها را یکسره کند. به همین دلیل سپاه خود را از دو جناح از میان صخره های بلند و کمرکش کوهها و تنگه های باریک با سختی فراوان عبور داده و ناگهان از شرق و غرب مانند صاعقه بر لزگیها فرود آمد. لزگی ها با دادن تلفات فراوان و تن دادن به اسارت، با زحمت زیاد حلقه محاصره نادر را شکافته و در میان کوههای سر به فلک کشیده منطقه خود را شهر گنجه رسانده و همان جا سنگر گرفتند.
در این حال، برف سنگینی تمامی منطقه قفقاز را سفید پوش کرد و سرمای شدیدی نیز بر منطقه حاکم شد. ولی بر اراده نادر برای تصرف دژ مستحکم گنجه هیچ خللی وارد نمی شد و سپاه ایران بەهمراه نادر در سرمای استخوان سوز منطقه با حمل توپخانه و دیگر تجهیزات سبک و سنگین از دامنه های یخ زده کوهها به پیش می رفت، تا در نهایت به گنجه رسید و بەدستور نادر دژ بسیار مستحکم گنجه را به محاصره خود در آوردند.
توپخانه ایران شروع به غرش می کرد و بەدستور نادر فقط یک نقطه را می کوبید.
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
🥀 « هو اول و آخر یار » 🥀
با نهایت تاسف و تاثر #هفتمین_روز درگذشت شادروان مرحوم جوانمرگ « رحمان باستان »،
را به اطلاع دوستان، آشنایان و همشهریان محترم میرساند.
روحش شاد و یادش گرامی🌹
🆔 @Avayetasliat ڪانال #آوای_تسلیت▪️
✅ روشهایی ساده برای خارج شدن از افسردگی
- بدانيد شما تنها نيستيد. از پنجره بيرون را نگاه كنيد. از هر ۵ نفر، يك نفر مانند شماست.
٢- بدانيد آدم های شاد هم برخی مواقع افسردگی را تجربه می كنند.
- از كمک حرفه ای استفاده كنيد.
- نقاشی كنيد.
- ظرفی از ماسه تهيه كنيد و با آن بازی كنيد.
- آزمايش خون بدهيد و در صورت نياز، از مكمل آهن و ويتامين D استفاده كنيد.
- برای رفع بیخوابی شكر، نوشابه، قهوه و كافيين را ٦ ساعت قبل از خواب متوقف كنيد و نوشيدنی های گياهی را جایگزین نوشیدنی لبنی كنيد.
- مديتيشن و يوگا انجام دهيد.
- گريه كنيد.
- از دوستانی كه افسردگی شما را نمیپذیرند و انتقاد میکنند دوری كنيد.
- با احساس افسردگی خود صحبت كنيد و ببينيد به شما چه میگوید. همين گفتگو راه حل خروج از افسردگی را به شما خواهد داد.
- لباسهایی بپوشيد كه به شما اعتماد به نفس و عزت نفس بيشتری میدهند.
- از فيلم، سريال و كتاب های درام دوری كنيد.
- تمرين های ورزشی كوچک و كوتاه انجام دهيد.
- خود را ببخشيد و با خود مهربان باشيد.
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
زندگینامه #نادرشاه افشار
(پسر شمشیر)
👈 بخش59
" بەخداوند بزرگ و یگانه یک روز هم مهلت نخواهم داد. یا هم اکنون شهرهای قفقاز (منطقه قفقاز در قدیم و در حال حاضر مشتمل بر چهار کشور آذربایجان، گرجستان، ارمنستان و چچن و اینگوش فعلی است) را تخلیه می کنید و یا تبرزین من این لکه ننگ ده ساله را از دامن ملت ایران پاک خواهد کرد."
نادر فرمان بسیج عمومی داد و در اندک مدتی با هشتاد هزار نیرو بسوی قفقاز بەراه افتاد. بدون یک روز استراحت!
تمام بزرگان و مردم از خود می پرسیدند، چه نیرو و توانی در وجود این مرد نهفته است که یک دَم او را آسوده نمی گذارد و پیوسته در حال جنب و جوش و تکاپوست. مگر این مرد خسته نمی شود؟ مگر از استراحت و آسایش لذت نمی برد؟ که در سراسر زندگی اش یک لحظه آرام و قرار ندارد و با اشتیاق به تجلی گاه مرگ می رود.
نادر اما در میان گرد و غبار و خاک های آغشته به لخته های خون سربازانش بەدنبال غرور و سربلندی گمشده ایران می گشت. او از غرور سرکوب شده ده ساله اخیر ملت ایران رنج می برد و به همین انگیزه خوشگذرانی را بر خود حرام کرده بود تا شکوه و عظمت ایران را دوباره زنده کند.
هنگام خروج سپاه نادر از اصفهان به سمت قفقاز، شاهزاده گولیتسین نماینده امپراطوری روسیه خود را به نادر رسانید و با تقدیم نامه سراسر احترام آمیز ملکه کاترین بەهمراه نادر به سمت قفقاز حرکت کرد.
روس ها پاسخ اولتیماتوم نادر را توسط شاهزاده گولیتسین به این مضمون داده بودند با کمال میل شهرهای ایران را که تحت اشغال آنهاست را تخلیه خواهند کرد.
شاهزاده گولیتسین همچنین به نادر پیشنهاد کرد تا در جنگ با ترک ها از حمایت امپراطوری روسیه برخوردار شود.
نادر با ترجمه سخنان شاهزاده روس خندید و گفت:
" شاهزاده عزیز، این را بدان که شیر در جنگ با شغال، نیازی به کمک خرس ندارد."
و سپس اضافه نمود، ملت ایران هیچ خاطره خوبی از روس ها ندارد و فراموش نمی کند که در پی تقاضای کمک شاه تهماسب دوم، بەجای کمک به ایران با ترک ها بر سر تقسیم شهرهای ایران توافق کردند.
گولیتسین گفت: مسلماً هر کشوری برای منافع خود پیمان می بندد، آن روز سود ما در توافق با ترک ها بود ولی امروز سود ما در گروی اتحاد با شماست.
نادر گفت: ما و ترک ها مسلمان هستیم و جنگ میان ما جنگ دو برادر و دو خانواده است و فرد دیگری حق دخالت در نزاع دو برادر را ندارد. شاهزاده خاموش ماند و چبزی نگفت.
نادر بەهمراه سپاهیان ایران با سرعت تمام خود را به اردبیل رسانید و پس از عبور از رود ارس به حاکم عثمانی شیروان نامه نوشت که سریعاً شهر را تخلیه و الا با سر و کارش با شمشیر یلان ایران خواهد بود.
حاکم شیروان به پیک نادر گفت: به فرمانده ات بگو " ما شیروان را با شمشیر لزگی تصرف کردیم و با شمشیر لزگی هم از آن محافظت می کنیم."
طولی نکشید که شیروان به تصرف نادر درآمد و حاکم شهر با باقیمانده سپاهیانش به کوههای اطراف پناهنده و فراری شد.
در این هنگام شاهزاده گولیتسین مجدداً به حضور نادر رسید. شاهزاده روس با تعجب مشاهده کرد نادر بر روی تخته سنگی نشسته و آستین های خود را بالا زده و شمشیرش را روی زانو نهاده و مشغول خوردن نان و پیاز و سبزی بعنوان نهار بود.
نادر در همان حال به شاهزاده گفت: به ملکه تان بگو هر چه زودتر دربند و بادکوبه را تخلیه نماید و پاسخ ما را نیز هر چه زودتر بدهید تا تکلیف خود را همین حالا که در منطقه هستیم بهتر بدانیم. همان شب شاهزاده روس نامه ای به دربار روسیه فرستاد و این طور نوشت.
" نادر را دیدم در حالی که لباسش بوی خون می داد و سخنانش بوی جنون، او در حالی که شمشیرش را در آغوش گرفته و نان و پیاز و سبزی می خورد، از ما خواسته فوراً شهرهای اشغال شده کشورش را تخلیه کنیم، من اخطار می دهم. این مرد دارای نیروی بی حساب است و چنان در میان سربازانش نفوذ دارد که اگر بگوید بمیرید، فوراً می میرند. با این حال شکمش را با نان و پیاز سیر می کند و اصلاً دربند آسایش و راحتی نیست. حرفی هم بزند عمل می کند. من پیشنهاد می کنم سخنان او را جدی بگیرید."
دولت روس بی درنگ با تمامی خواسته های نادر موافقت و تمامی شهرهای اشغال شده را تخلیه و به نمایندگان کشور ایران تحویل داد.
نادر پس از تصرف شیروان بسوی داغستان حرکت کرد. در این موقع به نادر خبر دادند، لزگی ها به تحریک عثمانی ها به سرکردگی شخصی بنام "سرخای" سر به شورش برداشته و در مقابل سپاه ایران سربرافراشته اند. نادر با شنیدن این خبر گفت:
" شنیده ام لزگی ها خیلی خوب می رقصند، حال چنان با این شمشیر آنها را به رقص وا می دارم که هیچ گاه فراموش نکنند."
نادر دستور حمله داد.
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚
حقایقی که باعث شد زندگیم تغییر کنه!
از زیبا ترین توصیه هایی که خوندم این مطلب دکتر نیکول لپرا (Dr.Lepra) از دانشگاه فیلادلفیا بود که می گفت؛
زندگی من اونجایی تغییر کرد که فهمیدم تنها کسی که میتونم تغییرش بدم، خودمم.
- وقتی فهمیدم جا نشدن توی چارچوب جامعه و نرفتن به اون مسیری که همه میرن یه ایراد نیست، بلکه یه موهبته.
- اونجایی که به جای گشتن دنبال بهونه و مقصر دنبال راه حل برای مشکلاتم گشتم
- وقتی فهمیدم رفتارهای والدینم در کودکی که بهم آسیب زده عمدی نبوده بلکه تموم توان اونها در فرزندپروری همونقدر بوده، التیام پیدا کردم.
- زود خوابیدن و روتین داشتن رو برای خودم تبدیل به عادت کردم
و برای هرکسی قوانین زندگیم رو زیر پا نذاشتم.
- فهمیدم احساساتم گذراست و ممکنه حقیقت ماجرا نباشه، پس از روی احساس تصمیم نگرفتم.
- وقتی متوجه شدم رفتاری که بقیهباهام دارن بازتابی از احساسیه که نسبت به خودشون دارن.
- زمانی که برای خود واقعیم بودن از کسی اجازه نگرفتم.
و در آخر؛
- متوجه شدم زندگی منصفانه یا آسون نیست، اما ارزش تلاش کردن داره.
✍محمد وظیفه شناس
🆔 @CHENGOR ڪانال #آوای_چنگر📚