#بازی
#بازی_هدفمند
💚مناسب برای افزایش دقت و تمرڪز،تقویت توالی دیداری،آموزش اعداد و.....
✨ ∩_∩
(„• ֊ •„)💚
┏━━━∪∪━━━┓
💚 @childrin1 ✨
┗━━━━━━━━━┛
#کارتون_باب_اسفنجی
این داستان: (نظافتچی های رستوران خرچنگی)
💜 ∩_∩
(„• ֊ •„)🔆
┏━━━∪∪━━━┓
🔆 @childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛
🌙⭐️لالایی⭐️🌙
لالايي كن بخواب
خوابت قشنگه
گل مهتاب شبا هزارتا رنگه
يه وقت بيدار نشي از خواب قصه
يه وقت پا نذاري تو شهر غصه
لالايي كن مامان چشمهاش بيداره
مثل هر شب لولو پشت ديواره
ديگه بادبادك تو نخ نداره
نمي رسه به ابر پاره پاره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
همه چي يكي بودو يكي نبوده
به من چشمات ميگه
دريا حسوده
اگه سنگ بندازي
تو آب دريا
مياد شيطون با ما
به جنگ و دعوا
ديگه ابرا تو رو از من ميگيرن
گلهای باغچمون بي تو ميميرن
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
#لالایی
⭐️
💜⭐️
⭐️💜⭐️
Join🔜 @childrin1
اگه میخوای فرزندت زرنگ باشه و گول نخوره از دوستاش این قصه رو واسش بخون
روزی روزگاری در یک ده کوچک خروس کوچکی زندگی میکرد اسم این خروس کم سن و سال، "رابی" بود. رابی با بیشتر حیوانات آن ده دوست بود. او پسر پرانرژی بود که خیلی دوست داشت به بقیه کمک کند برای همین هر روز و هر لحظه تمرین میکرد تا به بهترین شکل قوقولی قوقو کند او میخواست به مردم کمک کند سرصبح بیدار شوند.
یک روز را بی روی دیواری نشسته بود او به فکر فرو رفته بود. انگار کمی ناراحت بود در این هنگام دوستانش او را دیدند و بعد نزدیکش شدند آنها پایین دیوار ایستاده بودند. یکی از بچه ها گفت رابی به نظر ناراحتی آره؟" را بی سرش را تکان داد و گفت: آره! کاش میتونستم منم مثل کبوترا پرواز کنم. یکی از بچه ها گفت: خب اینکه ناراحتی نداره عزیزم تو هم میتونی پرواز کنی فقط کافیه چشماتو ببندی نترسی و از اون بالا بپری وقتی پریدی باید تندتند پر بزنی تا پرواز کنی.
رابی چشمانش برق زد او حرف دوستانش را باور کرد برای همین اصلا با خودش فکر نکرد که راست میگویند یا دروغ فورا
چشمانش را بست و از بالای دیوار پرید او تندتند پرهایش را تکان میداد تا پرواز کند اما نتوانست و محکم به زمین خورد. او روی زمین افتاد و پاهایش را محکم گرفته بود چون خیلی درد می کرد. رابی به دوستانش نگاه میکرد تا به او کمک کنند. اما بعضی از آنها به او می خندیدند.
چند روز گذشت تا حال رابی بهتر شد. او دوباره بیرون آمد و پیش دوستانش رفت آنها با هم گرگم به هوا بازی می کردند. در این هنگام سگ مهربان با کیسه کوچکی که در دهان داشت آمد. سگ مهربان کیسه را کنار در گذاشت و داخل کلبه اش رفت. یکی از بچه ها به رابی نگاه کرد و گفت را بی اون کیسه کوچیک رو میبینی؟ اگه دوست داری به بقیه کمک کنی اون رو بردار و ببر خونه کدخدا اون کیسه مال اونه اما چون پیر شده نمیتونه
بیاد ببردش!".
رابی که خیلی دوست داشت به بقیه کمک کند، خیلی خوشحال شد. دوباره چشمانش برق زد. او باز هم بدون اینکه فکر کند، حرف او را قبول کرد با سرعت دوید و کیسه را برداشت و به سمت خانه کدخدا دوید. سگ مهربان بیرون آمد تا کیسه را بردارد اما کیسه را ندید. او داخل کیسه برای بچه ها غذا گذاشته بود یکی از دوستان رابی گفت: " کیسه شما رو رابی برداشت و به سمت خانه کدخدا رفت. بعد همه زدند زیر خنده. سگ مهربان فورا دوید تا به رابی رسید به او گفت چیکار میکنی عزیزم؟".
رابی گفت: " کیسه کدخدای پیر رو میبرم سگ مهربان گفت:" این کیسه منه را بی خیلی ناراحت شد و جواب داد: " یعنی دوستام الکی گفتن و گولم زدن؟ سگ مهربان گفت: " آره. اما ایرادی نداره تو دوستاتو خیلی باور داری واسه همین هرچی میگن رو فورا قبول میکنی اما پسرم باید یکم فکر کنی اگه حرفشون درست بود و خودتم اون کارو دوست داشتی بعد انجام بدی را بی گفت: آره از این به بعد فک میکنم." و بعد کیسه را به سگ مهربان داد و از او عذرخواهی کرد.
آن شب رابی و همه حیوانات به طویله رفتند تا استراحت کنند. وقتی همه حیوانات خوابشان برد دوست رابی پیش او آمد و گفت : " پاشو قوقولی قوو کن که صبح شده!". رابی که دوست داشت به بقیه کمک کند فورا بلند شد تا قوقولی قوقو کند اما یادش آمد که نباید بدون فکر کاری کند او یادش آمد که اگر فکر نکند گول میخورد برای همین از پنجره بیرون را نگاه کرد. هوا هنوز تاریک بود هنوز صبح نشده بود او قوقولی قوقو نکرد و به دوستش گفت منو نمیتونید گول بزنید چون فکر میکنم!". و بعد سر جایش رفت و با خیال راحت استراحت کرد.
پایان...
🟡 ∩_∩
(„• ֊ •„)🟡
┏━━━∪∪━━━┓
🐔 @childrin1 🐔
┗━━━━━━━━━┛
#کارتون_باب_اسفنجی
این داستان: (دانش آموز جدید ستاره دریایی)
💜 ∩_∩
(„• ֊ •„)🔆
┏━━━∪∪━━━┓
🔆 @childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛
اگه میخوای فرزندت همیشه حقیقت ماجرا رو بگه این قصه رو واسش بخون
در یک روستای قشنگ و سرسبز پسری به اسم علی زندگی میکرد. علی هر روز صبح با ناراحتی بیرون میرفت و با دوستانش بازی میکرد. حتی وقتی به خانه برمیگشت هم ناراحت بود. علی همیشه فکر میکرد که هیچکس نمیتواند به او کمک کند. برای همین همیشه ناراحت بود.
یک روز که خیلی ناراحت بود فورا به سمت خانه دوید وسط راه که رسید پایش به سنگی خورد و افتاد. علی به زمین خورد و تیله از دستش افتاد در همین بین کلاغ بازیگوش فورا تیله را برداشت و پرواز کرد او پرواز کرد و تیله را داخل خانه موشی انداخت.
علی آن تیله را خیلی دوست داشت برای همین میخواست آن را پیدا کند دوید و دوید تا به خروس رسید. به خروس گفت: " شما دیدی کلاغه تیله منو برداشت؟ کجا برد؟ میخوام پیداش کنم. خروس که کلاغه را دیده بود واقعیت ماجرا را نگفت.
او گفت: " آره کلاغه تیله شما رو برداشت. بعد پرواز کرد و رفت سمت لونه سنجاب . . علی از خروس تشکر کرد و با عجله پیش سنجاب رفت.
وقتی سنجاب را دید گفت: شما دیدی کلاغه تیله منو برداشت؟ خروسه گفت آوردش اینجا چکارش کرد؟ میخوام پیداش کنم.. سنجاب که کلاغ و تیله را دیده بود حقیقت ماجرا را به علی نگفت. سنجاب گفت آره دیدم کلاغه تیله رو برداشت. بعد تیله رو اورد اینجا ولی بعدش برداشت و رفت کنار اون درخته. علی از سنجاب تشکر کرد و سمت آن درخت رفت.
وقتی به آن درخت رسید سگ گله را دید به سگ گله گفت:" شما دیدی کلاغه تیله منو برداشت؟ سنجاب گفت آوردش اینجا کجاست؟ میخوام پیداش کنم سگ گفت: " آره دیدم. آوردش اینجا ولی بعدش تیله رو برداشت و رفت پیش الاغه علی از سگ نگهبان تشکر کرد و پیش الاغ رفت. الاغ هم مثل همه حيوانات دیده بود که کلاغه تیله را داخل خانه موشی انداخت. اما به علی دروغ گفت.
کم کم داشت شب میشد و علی نتوانست تیله را پیدا کند. او خیلی ناراحت بود چون تیله اش را خیلی دوست داشت. علی با ناراحتی و ناامیدی داشت به سمت خانه میرفت که موشی داد زد و گفت: علی تیله شما توی لونه من بود. کلاغه آوردش اینجا همه حیوانات دیده بودن اما واقعیت ماجرا را به شما نگفتن.". علی با خوشحالی تیله را از موشی گرفت و از او تشکر کرد.
وقتی شب شد علی با خودش فکر کرد و گفت: " اگه همون اول خروسه بهم حقیقت ماجرا رو گفته بود، همونجا تیله قشنگمو پیدا میکردم و انقدر ناراحت نبودم. سپس با صدای بلند گفت: " آها فهمیدم چرا نمیتونم مشکلاتمو حل کنم و همیشه ناراحتم. چون هیچوقت حقیقت ماجرا و اتفاقاتی که برام میفته رو به مامان بابام نمیگم از آن روز به بعد، علی همیشه حقیقت را میگفت و همیشه خوشحال بود که میتواند مشکلاتش را حل کند.
پایان...
🐝 ∩_∩
(„• ֊ •„)🐝
┏━━━∪∪━━━┓
🌼 @childrin1 🌼
┗━━━━━━━━━┛
صبحتـون بـخـیر و شـادی🌸
روزتون پربار
ولحظاتتون خاطره انگیز 🌸
براتـون روزی آرام .......🌸
ولـی پـرشــور و زیبـا 🌸
و پـر از نغمـہ های
شـاد آرزو میکـنم 🌸
🌸 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌸
┏━━━∪∪━━━┓
🌸 @childrin1 🌸
┗━━━━━━━━━┛
#قصه_صوتی
💚دروغگویی میمون💚
با صدای (خاله شادی)
💗 ∩_∩
(„• ֊ •„)💗
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ @childrin1 🌙
┗━━━━━━━━━┛
💜احترام به پدر و مادر💜
روزی روزگاری در گوشه ای از جنگلی سرسبز و پر از درختان بلند خرگوش کوچولویی زندگی میکرد که همه به او پوفی میگفتند. حتما میپرسید چرا اسمش پوفی بود ؟ چون هر وقت که پدر و مادرش از او میخواستند که در کاری به آنها کمک کند او فقط پوف پوووف میکرد و به بازی خود ادامه میداد. پوفی خیلی بازیگوش و باهوش بود و بیشتر اوقات فراموش میکرد که از پدرو مادرش تشکر کند چون فکر می کرد وظیفه ی پدر و مادرش هست که خواسته های او را برآورده کنند و وظیفه او فقط بازی و خوشگذرانی است ، بنابراین نه تنها هرگز در کارهای خانه و مزرعه کمک نمیکرد ، حتی یک ممنونم هم نمیگفت لاکپشت دانایی بنام استاد صبور که در نزدیکی آنها زندگی میکرد از نزدیک شاهد کارهای پوفی بود . یک روز که پوفی تنهایی در حال بازی بود به او گفت : پوفی تو خرگوش شادی هستی و این خیلی خوبه اما فراموش نکن که پدر و مادرت چقدر برات زحمت میکشند . فصل پاییز
نزدیکه کمی بیشتر به آنها کمک کن و به آنها احترام بگذار . پوفی گفت : من یک خرگوش کوچولوام ، وظیفه من بازی کردنه نه کار کردن استاد صبور گفت: اگر به حرفام گوش نکنی ممکنه یکروز پشیمون بشی پوفی حرفهای استاد را جدی نگرفت و به بازی ادامه داد. روزها گذشت و دیگر چیزی به فصل پاییز نمانده بود که پدرو مادر پوفی بیمار شدند. آنها نتوانستند محصولات مزرعه را جمع آوری و انبار کنند غذایی برای خوردن نداشتند و همه جای لانه به هم ریخته و شلوغ بود . آنجا بود که پوفی متوجه شد نمیتواند به تنهایی از عهده ی کارها بربیاد و به یاد حرفهای استاد صبور افتاد . او به سرعت و با چند پرش خودش را به لاکپشت رساند و گفت : استاد من اشتباه کردم لطفا کمکم کن بتوانم به پدر و مادرم کمک کنم. لاکپشت دانا گفت : پوفی مهربان من همیشه آماده ی کمک به تو هستم. استاد صبور با دل بزرگ و مهربانش به پوفی یاد داد که چگونه باقی محصولات مزرعه را جمع آوری کند و چگونه از گیاهان دارویی برای پدرو مادرش دارو درست کند و مراقب پدرو مادرش باشد . او متوجه شد که احترام گذاشتن به پدر و مادرش باعث میشود احساس بهتری داشته باشد پوفی که در ابتدا فکر می کرد وظیفه ی پدرومادرش است که همه ی کارها را برای او انجام دهند و نیازی نیست که او تشکر کند ، حالا فهمیده بود که
چقدر به کمک و لطف و محبت آنها وابسته است و تشکر کردن و قدر دانستن کارهای پدر مادرش نه تنها باعث خوشحالی آنها میشود بلکه به او هم احساس خوبی میدهد . از آن به بعد پوفی همیشه برای هر کار کوچکی که برایش انجام می دادند تشکر میکرد و با احساس رضایت و شادی بیشتری زندگی می کرد .
پایان...
🐰 ∩_∩
(„• ֊ •„)🐰
┏━━━∪∪━━━┓
💜@childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛
#کارتون_باب_اسفنجی
این داستان: (پول حرف میزند)
💜 ∩_∩
(„• ֊ •„)🔆
┏━━━∪∪━━━┓
🔆 @childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛
«اگه میخوای فرزندت عاشق ظاهر خودش باشه این قصه رو واسش بخون»
صبح شد و جنگل دوباره زیباتر شده بود. گورخر کوچولو مثل هر روز با طلوع خورشید بیرون آمد. و در نزدیکی های خانه مشغول بازی شد. او به آسمان آبی نگاه می کرد و لذت می برد. نفس عمیق میکشید و از هوای پاک جنگل حسابی لذت میبرد گورخر به این طرف و آن طرف میدوید و بازی می کرد تا اینکه یک طوطی زیبا و رنگارنگ کنارش نشست.
گورخر کوچولو خیلی از طوطی خوشش آمده بود. طوطی رنگارنگ و زیبا بود کمی بعد طوطی پر زد و از آنجا رفت. گورخر کوچولو نشست و با دقت به خودش نگاه کرد در آب صورتش را دید و بعد به دست و پاهایش نگاه کرد دید که همه جای بدنش یا سفید است یا سیاه او سرش را برگرداند تا پشت خود را ببیند. اما پشت او هم یا سیاه بود یا سفید گورخر از اینکه مثل طوطی رنگارنگ نبود، خیلی ناراحت شد.
او رنگارنگ دوست داشت برای همین فکر می کرد رنگ پوست خودش اصلا زیبا و دوست داشتنی نیست. گورخر کوچولو با ناراحتی در جنگل قدم میزد ،ناگهان، تمساح از رودخانه آنجا بیرون آمد. تمساح به گورخر نگاه کرد و بعد گفت:" وای! چقدر پاهات زیباست. بلنده و راحت میتونی راه بری. دیگه شکمت به زمین هم نمیخوره خوش به حالت تمساح با خوشحالی این حرف را زد و بعد وارد آب شد.
گورخر از شنیدن حرف تمساح خوشحال بود اما کمی بعد، به خودش گفت: اما من دوست دارم بدنم رنگارنگ باشه دوباره گورخر کوچولو با ناراحتی راه میرفت که ناگهان یک بچه خرس را دید. بچه خرس با مادرش حرف میزد او خیلی ناراحت بود به مادرش می گفت: " بدن من فقط یک رنگ داره کاش دو تا رنگ داشت مثل گورخرا یا ببرا اونا خیلی قشنگن! گورخر کوچولو وقتی این حرف را شنید با دقت بیشتر به خودش نگاه کرد. کمی خوشحال شد و به راه خود ادامه داد.
گورخر کوچولو خوشحال بود اما کمی بعد دوباره یادش آمد که رنگ بدنش را دوست ندارد او دلش میخواست رنگارنگ باشد. باز هم ناراحت شد او رفت و رفت تا به یک لاک پشت کوچولو رسید. لاک پشت سلام کرد و گفت خوش بحالت تو با این پاهایی که داری میتونی خیلی سریع بدوی و فرار کنی منم دوست داشتم پاهام مثل تو باشه ولی ناراحت نیستم چون اگه پاهام مثل تو بود دیگه نمیتونستم بچه مامان بابای خودم باشم. ".
گورخر کوچولو با خوشحالی از لاک پشت خداحافظی کرد. او داشت به خانه بر می گشت که ناگهان کانگوروی بازیگوش را دید. کانگورو سلام کرد و گفت: " گورخر کوچولو خوش به حالت نگاه کن شکم تو کیسه نداره من از این کیسه اصلا خوشم نمیاد!". گورخر کوچولو گفت: یعنی خود تو دوست نداری؟ یعنی ناراحتی؟". کانگورو لبخند زد و گفت : " نهههه من عاشق خودمم اگه این کیسه رو نداشتیم مامانم چطوری منو با خودش همه جا میبرد؟ این کیسه یعنی من بچه مامان بابای خوب خودم هستم خودمو دوست دارم.
گورخر کوچولو با کانگورو خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت. وقتی مادرش را دید فورا بغلش کرد و گفت : " من خیلی چیزای خوب و دوست داشتنی دارم پاهام بلنده و شکمم به زمین نمیخوره و میتونم تند فرار کنم تازه دو تا رنگم دارم روی شکمم هم کیسه ندارم اصلا مهم نیست که موهام صافن یا فرفری سیاه و سفیدم یا رنگارنگ پاهام بلندن یا کوتاه من این شکلی که هستم یعنی بچه مامان بابای خوب خودم هستم. خودمو دوست دارم و بعد مادرش را بغل کرد و گفت : " مرسی که مامان جون خودم شدی ".
پایان
🌵 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌵
┏━━━∪∪━━━┓
🌻 @childrin1 🌻
┗━━━━━━━━━┛
#نقاشی
نقاشی های هواشناسی با اعداد 😯😍
قراره کلی نقاشیهای قشنگ براتون بزاریم با ما همراه باشید.😘
🎨 ∩_∩
(„• ֊ •„)🎨
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟢
┗━━━━━━━━━┛
🍃 🍃 🌱 🌱 🌱 🍃 🌱
🌱 🌱 🍃 🌺 🍃 🌸 🍃
🍃 🌸 🌱 🌱 🌺
🌱 🌸 🌸
🌺
1403/2/29
صبح زیـبـاتون با طراوت🌺🍃
سرآغاز هفته تون شـاد🌸🍃
و پـراز اتفاقات ناب🌺🍃
امیدوارم
روز خوب ،ایام خوب🌸🍃
وموفقیتها و شرایط عالی
در این هفته نصیبتـون باد 🌺🍃
بـا آرزوی شنبه ای زیـبـا و پـر انـرژی 🌸🍃
🍃🌸 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌸🍃
┏━━━∪∪━━━┓
🍃🌺@childrin1 🌺🍃
┗━━━━━━━━━┛
#قصه_صوتی
💚هیس ساکت💚
با صدای (خاله شادی)
💗 ∩_∩
(„• ֊ •„)💗
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ @childrin1 🌙
┗━━━━━━━━━┛
#قصه_صوتی
"شهر دیدنی"
موضوع (سفر به شیراز و آشنایی با فرهنگ کهن ایرانی)
با صدای ماندگار( مریم نشیبا)
👆👆👆
🔮
💈🔮
╲\╭┓
╭ 🔮💈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#کاردستی
#گیف
«آموزش ساخت گیف»
مناسب کادو برای جشن ها ی کوچولو ها 🍬🍬
🍬
🌈🍬
╲\╭┓
╭ 🌈🍬🆑 @childrin1
┗╯\╲
🌸 🌸 🌸 1403/2/27
🌱 🌸 🌱 🌸 🌱
🌱 🌱
پنج شنبه بهاریتون عـالـی🌸🍃
عصرتون پر از مهربانی 🌸🍃
الهی که
آخر هفته تـون پـر از 🌸🍃
برکت ،شادی و آرامش 🌸🍃
و دل خـوش باشـه
بـا آرزوی بـهترین هـا بـرای شمـا 🌸🍃
🍃🌸 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌸🍃
┏━━━∪∪━━━┓
🍃 @childrin1 🍃
┗━━━━━━━━━┛
#قصه_صوتی
"شهر پرنده ها"
موضوع( پاکیزگی)
با صدای ماندگار( مریم نشیبا)
👆👆👆
🔮
💈🔮
╲\╭┓
╭ 🔮💈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#کارتون_باب_اسفنجی
این داستان: (اردوی نظامی)
💜 ∩_∩
(„• ֊ •„)🔆
┏━━━∪∪━━━┓
🔆 @childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛
🍒💕 گل آلو 💕🍒
لالا لالا گل آلو
لبای سرخت آلبالو
دو چش داری مثه آهو
دو لپ داری مثه هولو
موهات ابریشم نرمه
دل مادر به تو گرمه
لالا لالا تا تو رو دارم
تو این دنیا چی کم دارم
لالا لالا لالا لالا
لالا کن نو گل بابا
#لالایی
╲\╭┓
╭ 🐞🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
♥️اضطراب امتحان در کودکان♥️
روزی روزگاری دختر کوچولویی بنام یسنا در یک شهر کوچک که خانه هایی با رنگهای شاد داشت، زندگی میکرد . یسنا خیلی باهوش بود ولی هربار که فصل امتحانات میرسید دچار اضطراب میشد . هر وقت به امتحان فکر میکرد کف دستهاش عرق میکرد قلبش تندتند میزد، سریع تر نفس میکشید و انگار یک شاپرک از این گوشه ی دلش میرفت اون گوشه ی دلش ..
یک روز در حیاط نشسته بود و داشت کتابش را ورق میزد و به امتحانات که قرار بود از چند روز دیگر شروع بشه فکر میکرد او آنقدر اضطراب داشت که نمیتونست درس بخونه . در همین موقع خانم همسایه از راه رسید . یسنا را دید و به سمتش رفت و گفت : یسنا جان ، به نظر نگران میایی؟
یسنا گفت: امتحانام داره شروع میشه و من خیلی نگرانم .
دلم میخواد نمره هام خوب بشه و موفق بشم ، دلم میخواد پدرو مادرم بهم افتخار کنند خانم همسایه گفت : دخترم ، امتحان هم مثل مسابقه میمونه. برای برنده شدن در مسابقه باید آرام و با برنامه پیش رفت . بعد در حالیکه صداش را پایین آورد گفت: برنامه ریزی تمرین و تکرار کلید طلایی است که در موفقیت را به رویت باز میکنه . یسنا به خانه برگشت و به سراغ مادرش رفت و از او پرسید : مادر ، برنامه ریزی یعنی چی ؟ مادر لبخندی زد و گفت برنامه ریزی مثل بازی با لگوهاست وقتی میخواهی یک قلعه بزرگ با لگو بسازی اول باید فکر کنی که چه شکلی میخواهی باشد، بعد تکه های لگو را کنار هم میچینی تا قلعه ات را بسازی برنامه ریزی هم همینطور است. اول فکر میکنیم که میخواهیم چه کارهایی انجام دهیم بعد تصمیم میگیریم که کدام کار را کی و چطور انجام دهیم یسنا گفت: آهان ، حالا متوجه شدم ، خب برای امتحان چطور میتونم برنامه ریزی کنم مادر گفت : مثلاً، اگر فردا امتحان علوم داری امروز برنامه ریزی میکنی که اول چند تا فصل علوم را بخوانی بعد چند دقیقه استراحت کنی و چیزی بخوری دوباره باقی فصلهای درس علوم را بخوانی و بعد چند
دقیقه بازی کنی و همین کار را تکرار میکنی تا چندبار درسها برات مرور بشه اینجوری میدانی که هر کاری را در زمان خودش انجام میدهی و همه چیز سر جای خودش قرار میگیرد، دقیقاً مثل وقتی که لگوها را کنار هم میچینی تا یک چیز خوب بسازی وقتی برنامه ریزی میکنی کارها راحت تر و بهتر پیش میرود و تو می توانی بیشتر لذت ببری و کمتر نگران باشی منم میتونم با آرام نگه داشتن خونه بیشتر به تو کمک کنم یسنا که حالا نگرانی اش کمتر شده بود با کمک مادرش یک برنامه خوب و کامل نوشت و آن را به دیوار اتاقش نصب کرد روزهای امتحان گذشت و وقتی نتایج اعلام شد متوجه شد نه تنها موفق بوده بلکه بهتر از قبل هم عمل کرده. از آن به بعد یسنا همیشه به یاد داشت که با برنامه ریزی میشه در هر مسابقه و امتحانی موفق شد .
پایان...
♥️ ∩_∩
(„• ֊ •„)♥️
┏━━━∪∪━━━┓
🌿 @childrin1🌿
┗━━━━━━━━━┛
#قصه_صوتی
"کلاغ بد صدا"
با صدای ماندگار( مریم نشیبا)
👆👆👆
🔮
💈🔮
╲\╭┓
╭ 🔮💈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#نقاشی
آموزش نقاشی طبیعت😉
🏡کلبه 🏡
🎨 ∩_∩
(„• ֊ •„)🎨
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 @childrin1 🟢
┗━━━━━━━━━┛
🌸 🌸 1403/2/24
🪴 🌸 🪴 🌸
🪴 🪴
دوشنبه تون عـالـی🌸🍃
لحظه هاتون
سرشار از آرامش🌸🍃
ان شـاءالله
امروزبهترین روز🌸🍃
زندگیتون باشه
حال خوب خوب🌸🍃
دلخوشی فـراوان🌸🍃
رزق و برکت بسیار🌸🍃
مـوفـقیـت پـی در پـی 🌸🍃
و نگـاه مـهربان خـــدا نصیبتون🌸🍃
🌸 ∩_∩
(„• ֊ •„)🌸
┏━━━∪∪━━━┓
🪴 @childrin1 🪴
┗━━━━━━━━━┛
#قصه_صوتی
"جغدی که از تاریکی میترسید"
با صدای (پگاه رضوی)
🦉 ∩_∩
(„• ֊ •„)🦉
┏━━━∪∪━━━┓
🌻 @childrin1 🌻
┗━━━━━━━━━┛
📚خندهی کتاب📚
در کنار انباری
یک کتاب غمگین بود
گرد و خاک رویش را
من تمیز کردم زود
بعد توی انباری
در کنار او ماندم
آن کتاب زیبا را
صفحه صفحه میخواندم
آن کتاب ناراحت
شد دوباره خیلی شاد
چون که دست من او را
باز قلقلک میداد
💌 ∩_∩
(„• ֊ •„)💌
┏━━━∪∪━━━┓
💜 @childrin1 💜
┗━━━━━━━━━┛