اگه قرار باشه از سال ۱۴۰۲ خلاصه بگم و با واژهها ازش یاد کنم، نزدیک ترین توصیفش برام اینطوره که؛
"ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود"
#یادداشتهای_زهرا
۲۹/اسفند/۱۴۰۲
@majnonebidel
فقط کسی که عاشق است میتواند اینطور همهچیز را بهخاطر بسپارد.
داستان ملالانگیز
چخوف
آبتین گلکار
«سکوتاجباری»
به موقعیتی میگن که با وجود بیشترین رنج و فشار، در آرومترین و طبیعیترین حالت ادامه میدی. بهقدری که نزدیکترین آدمهای زندگیت حدس هم نمیتونن بزنن چی به سرت اومده.
احساس امنیت، سنگبنای هر احساس دیگری است.
بدون احساس امنیت، احساسهای دیگر محلی از اِعراب ندارند.
_ زندگی خود را دوباره بیافرینید
جفری یانگ| حسن حمیدپور
دستم را روی شانهی خودم میگذارم و زیر لب میگویم «زنده میمانیم جانم، زنده میمانیم.»
Читать полностью…اگر یک روز از زندگیمان مانده باشه، همهی خواستهام این است باز هم برای هم تلاش کنیم.
-روزنوشتهای زهره
@chizhaeihast
از صبح، اضطراب دست و پایم رابسته. مینشینم ناآرامم. میایستم ناآرامم. چیزی وسط دلم میپیچد و میپیچد تا احساس کنم میخواهم همهی فکرهای مبهم مغزم را بالا بیاورم. لباست را از روی مبل برداشتم، هودی سرمهایت، بغلش کردم. بوی تورا میدهد. نفس میکشم… نفست میکشم. انگار در آغوش گرفته باشیام. حالا کمی آرامترم. میپوشمش. امروز را اینطور زنده میمانم.
-روزنوشتهای زهره
@chizhaeihast
وقتی میرم تو پیج امیرعلی، عکسها و نوشتههاش رو که میخونم، کامنتهام و که میبینم، میرم به زهرهی سالها قبل. چقدر عجیبه که نوشتهها و نگاه یه آدم دیگه تورو یاد خاطراتت بندازه..
Читать полностью…جهان واقعی ما، همان خندههای بیمهابا و اشکهای بی سر و ته این سیصدوشصت و پنج روز بود. جهان ما تمام تعریفهای تو از تلاشهای ناشیانهیمن، موسیقیهایی که با پیوست «برای تو» ارسال میشد، شمعهای روشن خانهی گرممان، برد و باختهای بازی تخته، دوفنجان چای گرم شبانگاه، عطرت به هنگام سپیدهدم که از خانه بیرون میروی، گرمای آغوشت و عقب راندن طرهی موهایم از جلوی چشمانم بود.
«به وقت اولین سالگردمان، مبارک هردوی ما🤍»
@chizhaeihast
@hanouznemidanm
تاالان که یکساعت گذشته،تقریبا هفتادتا پیام، دریافت کردم..و میدونم این تعداد بیشتر و بیشتر میشه.
Читать полностью…وقتی زیاد به نوشتن فکر میکنم، بسیار از آن دور میشوم!
به هرچیزی که میخواهم بنویسم فکر میکنم و درنهایت به نتیجهای نمیرسم. احساس میکنم اگر اینجا بنویسم، برای خودم نیست، و از اینکه «برای» دیگریبنویسمبیزارم! احساس میکنم خالصانه نیست، و انگار رایو نگاه آدمها آن نوشته را رنگ و بوی دیگری داده. به هرچیزی همینقدر زیاد فکر میکنم، و از این همه فکر میخواهم بالا بیاورم! طولانیو عمیق. از آن تهوعها که بعدش ضعف میکنی میافتیگوشهی خانه کنار بخاری!
-روزنوشتهای زهره.
@chizhaeihast
حالا اما بعد از چیزی حدود چهارماه، خودم هم نمیتونم بفهمم چی به سرم اومده. باور کردم باید طبیعی ادامه بدم، تلاش کنم، سرپا وایسم، لبخند بزنم و زنده بمونم. واقعا هیچکس جز خودم نمیتونست سرپام کنه.
همیشه خودم رو ضعیف میدیدم، پر از ایراد و کم اراده. حالا بیشتر خودم رو باور دارم. خیلی بیشتر.
کمالگراییم خیلی زیاد شده. کمحرفتر شدم و حتا هرجملهای و ارزشمند نمیدونم تا بیانش کنم! نه که حرفای فیلسوفانه بزنما نه! حتا بخوام یه چیز بامزه بگم هم اگر حس بکنم به قدر کافی بامزه نیست نمیگم! در کمتر موقعیتهایی پیش میاد که راحت حرف بزنم وفکر میکنم این از اون سکوتاجباریشروع شد.
Читать полностью…یهموقعها هم دلم میخواد خودمو از بیرون ببینم، بعد به خودم بگم دختر پاشو اینجاها داری اشتباه میکنی!
Читать полностью…وقت ناهار رفتم نصف ظرف رو برگردوندم تو قابلمه. مامان گفت همیشه همین کارو میکنی باز میری برای خودت غذا میریزی. پیام مامان بیشتر مصمم کرد منو که برای بار دوم نرم سر قابلمه! اما حالا چی شده که یهو پرخوری به چشمم اومده؟ جواب ساده ست! هزینه کردم. هزینه فقط پول نیست، زور بدنه، وقت آدمه، احساس آدمه، اعتماد آدمه. امروز رفتم باشگاه به سختی کالری سوزوندم. آدم برای هرچیزی که بیشتر هزینه کنه به چشمش میاد. برو ببین آدما مواظب چی هستن، بیشتر هزینه دادن بابتش.
برو ببین الان چی تو زندگی برات مهمه...
داغ و سوگ دردناکی که یه رابطه به دلت میذاره, نمیذاره تو روابط بعدی اشتباهاتت تکرار شه.
روزنوشت
#امیرعلی_ق
@Amiralichannel
هرجور فکر میکنم، از هر زاویهای نگاه میکنم، نمیفهمم چطور این پسر میتونه انقدر منو آروم کنه؟ چطور انقدر منو بلده… امشب حالم خوب نبود و طوری ازم مراقبت کرد که انگار بچهشم ودر عین حال حتی ذرهای بهم احساس ناکافی بودن، معذب بودن و ضعیف بودن نداد. برای بار هزارم به این جمله فکر میکنم که اگر عاشق کسی نباشی، اینجا هیچجوره جای موندن نیست.
#روزمرگی
@chizhaeihast
دیالوگی دیدم که برایم عجیب بود؛ «سم» توی گیمآفترونز میگفت تو وقتی «هیچی» نباشی، از چیزی نمیترسی. و من حالا «هیچ» نیستم!
و من فکر کردم به تمام ترسهایمان، وقتی عاشق میشویم، وقتی متعهد میشویم، وقتی مادر، همسر، دوست، معلم میشویم. و همهی اینها، همهی این نقشهای بهظاهر معمولی، ما را وصل میکند به زندگی و بعد میترسیم.
به روزهایی از زندگی فکر میکنم که نقشهایم را از دست دادم. مثلا همین آخری، لحظهایکه گمان کردم دیگر عاشق نیستم، و بعد در کمال ناباوری «بنده بودن» نجاتم داد.
روزنوشتهای #زهره_احمدی