dadarahmat | Unsorted

Telegram-канал dadarahmat - 🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

322

شعرو داستان همدانی به نقل از دادا رحمت ارسال مطلب و نظرات ... ارتباط با دادارحمت همدانی @shahrokhfakhimi لینک مستقیم https://telegram.me/dadarahmat

Subscribe to a channel

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

یادم هست اولین باری که به او نزدیک شدم و گفتم احساس خوبی نسبت به او دارم، واکنش او برایم خیلی جالب بود. فقط یک کلمه پرسید: چرا؟ در جواب گفتم شاید چون چشمانش زیباترین تصویری است که در این ۲۰ سال دیده‌ام! لبخندی زد و با همان لحن شیوا گفت: شروع خوبی بود! و این آغاز دوستی من با سوزان بود. دوستی که هر دوی ما خوب می‌دانستیم قرار نیست به با هم بودن‌مون ختم بشه.
سوزان ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و بسیار مذهبی داشت. من هم مسلمان بودم و در خانواده‌ای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم.
ما سال ۷۰ در دانشگاه اصفهان با هم، هم‌دانشگاهی بودیم، اون ساکن اصفهان بود و ادبیات می‌خوند و من هم اصالتاً رشتی بودم، دانشجوی حسابداری.
اون روز مثل همه دوشنبه‌ها هیچی از کلاس مالیه عمومی نفهمیدم! طبق معمول تمام هفته‌های گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس بیاد دم در و از قسمت شیشه‌ای برام دست تکون بده که یعنی کلاسش تموم شده، بعدشم دوتایی بریم همون کافه همیشگی و گپ بزنیم و برام کتاب بخونه.
همیشه آرزوش این بود که یک کتابفروشی بزرگ داشته باشه. بهش می‌گفتم اگه یک روزی کتاب‌فروشی رویاهات به واقعیت بدل شد، اسمش رو بذار «کتاب‌فروشی باران‌های نقره‌ای». این‌جوری هر وقت وارد کتابفروشیت بشی یاد شهر من و خودم میفتی!
سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هر چیزی که اون عاشق‌شون بود. وقتی دانشگاه‌مون تمام شد با خانواده‌ها صحبت کردیم. واکنش‌ها دقیقاً همونی بود که انتظارش رو داشتیم. یک "نه" قاطع به دلایل کاملاً مذهبی. ما واقعاً احساس می‌کردیم که عاشق همیم اما عاشق خونواده‌هامونم بودیم. اون زمان مثل الان نبود که خانواده‌ها کمی منطقی‌تر با این‌گونه مسائل برخورد کنند. روزهای قشنگ من و سوزان آذر ۱۳۷۰ شروع شد و بهار ۱۳۷۵ که من رفتم سربازی تموم شد. بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم، از هم خداحافظی کردیم.  بعد از اون هیچ‌وقت به اصفهان برنگشتم. اما وقتی سال گذشته همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید رو اصفهان اعلام کرد نمی‌دونم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم.
حس غریبی داشتم. چیزی حدود ۳۰ سال از اون روزا گذشته بود، اما یه ترس ناشناخته‌ای روحمو آزار می‌داد. وقتی دلیل این ترس را فهمیدم که دست تو دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم می‌زدیم. یه ساختمان بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی می‌کرد: "کتابفروشی باران‌های نقره‌ای". با اینکه می‌ترسیدم داخل کتابفروشی بروم ... با وجود اینکه می‌ترسیدم دوباره سوزان را ببینم ... با وجود ترس از این که ممکنه توی ۵۰ سالگی، با دیدن زنی به غیر از همسرم ضربان قلبم شدید بشه.
اما نیرویی ناشناخته مرا به یک کتابفروشی کشید. توی اون ساعت از روز خیلی شلوغ نبود.
همسر و پسرم به بخش رمان‌ها رفتن و من درست وسط کتاب‌فروشی خشکم زده بود. دختر جوونی که داشت راهنمایی‌شون می‌کرد به نظرم آشنا اومد. وقتی که لبخند زد، مطمئن شدم اون چشم‌ها، اون لبخند، اون کمان گوشه لب‌ها موقع خندیدن، اون دختر بدون شک دختر سوزان بود. درست لحظه‌ای که خواستم صداش کنم و درباره  صاحب کتاب‌فروشی ازش سوال کنم چشمم به یک قاب عکس بالای میزی که دختر جوون از پشتش بلند شده بود افتاد. عکس سوزان بود، مسن‌تر، شکسته‌تر، و شاید جذاب‌تر. گوشه قاب عکس یک نوار مشکی زده شده بود و کنار اون هم یه تخته‌سیاه چوبی کوچیک که روی اون به خطی زیبا نوشته شده بود:
عشق، زیباترین دین دنیاست
سوزان گروسیان
۱۲ ژوئن ۱۹۶۸
۳۱ ژانویه ۲۰۱۹

کار از فشار دادن نوک بینی و لب ورچیدن گذشته بود. اشکام سرعت عمل‌شون خیلی از من بیشتر بود. همسرم با نگرانی به سمتم اومد و پرسید چی شده، و من به سختی لبخندی مصنوعی زدم و گفتم چیزی نیست یاد خاطرات دوران دانشگاهم افتادم. فقط دلم برای اون روزا تنگ شد و بغض کردم همین...!

آدم‌ها آنقدرها که جدی می‌نویسند خشک و عبوس نیستند، آنقدرها که بذله‌گویی می‌کنند شاد و خندان نیستند، آنقدرها که در نوشته‌ها قربان صدقه هم می‌روند دل‌بسته نیستند، آنقدرها که شکایت می‌کنند ناراضی نیستند.
آدم‌ها به آن شدتی که سرود ای ایران را می‌خوانند وطن‌دوست نیستند، آنقدرها که کتاب می‌خرند کتابخوان نیستند، آنقدرها که پرده‌دری می‌کنند بی‌حیا نیستند.
آدم‌ها انقدرها که پرت و پلا می‌گویند کم‌شعور نیستند، آنقدرها که حرف‌های زیبا می‌زنند پاک و منزه نیستند، آن قدرها که دشمنان‌شان می‌گویند پلید نیستند، آن قدرها که دوستان‌شان تعریف می‌کنند دوست‌داشتنی نیستند. کار دارد شناختن آدم‌ها، به این آسانی‌ها نیست.
@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

🟤

*جهالت*

فردی خرِ لاغر و ضعیفی داشت که به قصدِ فروش به بازار برد.
از ویژگی های خر حرف می زد و صدا می کشید تا خریداری بیابد.
در همان موقع،شاه با وزیر خود از محل رد می شد.
چون تعریف و توصیف های صاحبِ خر به گوشش رسید،نزد او رفت و پرسید:
قیمت این خر چند؟
صاحبِ خر که متوجه شد با شاه و وزیر روبرو است،گفت:
پنجاه هزار
شاه متعجب شد و پرسید:
چرا این قدر قیمت زیاد؟
خر با این قیمتِ زیاد چه ویژگی خاص دارد؟
صاحب خر گفت:
جناب،این یک خرِ معمولی نیست.
وقتی روی آن سوار می شوید مستقیم مکه و مدینه را می بینید.
و بسیاری چیزهای دیگر...
باورِ شاه نمی شد.
به صاحبِ خر گفت:
ببین،بدخواهی دید اگر بدانم با ما بازی کرده ای.
پس شرطی می گذاریم.
اگر حرفِ تو درست بود، من برای این خر یک صد هزار می پردازم.
اما اگر نادرست بود،تو را سر می ُبرم.
آنگاه به وزیرِ خود اشاره کرد که روی خر سوار شود.
وقتی وزیر می خواست روی خر بالا شود،صاحبِ خر گفت:
ببین جناب وزیر،مکه و مدینه چیزهای ساده و عادی نیستند.
اگر تو گناهکار باشی هرگز نمیتوانی ببینی. مکان های پاک به آدم های گناهکار نشان داده نخواهد شد.
وزیر صاحبِ خر را کنار زد و روی خر سوار شد.
اما هیچ چیزی ندید.
ولی با خود فکر کرد که اگر بگوید چیزی ندیده، نتیجه این می شود که او گناهکار بوده است.
برای همین،فریاد کشید: سبحان الله!
ماشاءالله!
چه منظره ی زیبایی!
شاه باورش نمی شد. وزیر را گفت:
فوری پائین بیاید تا خودش روی خر سوار شود.
وقتی شاه روی خر بالا شد،همچنان چیزی ندید. گروه بزرگی از مردم هم جمع بودند تا دیده ها و واکنشِ شاه را ببینند. شاه با خود اندیشید اگر بگوید چیزی ندیده،مردم می گویند او گناهکار بوده آنگاه کارِ شاه تمام است.
با همین بگومگو،با گریه فریاد کشید:
وای خدای من!
سبحان الله!
عجب صحنه ای.
عجب مکانی!
عجب جایی!
آه بهشت...
شاه با صدای بلند اضافه کرد:
وزیر به اندازه ی من پاک و بی گناه نبوده است.
او فقط مکه و مدینه را دید.
من بهشت را نیز می بینم.
شاه هنوز از خر پائین نشده بود که مردم عام به خر هجوم آوردند.
یک نفر خر را لمس می کرد،یک نفر می بوسید، دیگری از موی خر چیزی می گرفت که تبرک است، آن یکی دُم خر را به زخم و بدنش می مالید. کار به جایی رسید که همانجا بنام خر عمارتی ساختند و قصه را به مردمان دیگر نیز انتقال دادند. مردم گروه،گروه به دیدارِ مزارِ الاغ می آمدند و حاجت می طلبیدند.
نمی‌دانم به نیرنگ فروشنده و ریاکاری شاه و وزیر بخندم یا به ابلهی و خرافه پرستی مردم نادان گریه کنم.

و این داستان بسیار آشناست.

🟤@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

بعضی آدمهارو که ما از دور می بینم خود خودشون نیستند. سایه ای از خودشون منجر به برداشت شخصی ما از اونا میشه
وقتی بهشون نزدیک میشیم
تازه می فهیم چی بودن و چی هستند
روی این عکس زوم کنید تا به نتجه عرض بنده برسید

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

🌸پیامِ شنبه‌ها پیش از طلوع🌸

🔵 عالیجناب《سعدی》 فرمود :

هر که مشهور شد به بی‌ادبی،
دگر از وِی، امیدِ خِیر، مَدار ؛

آب، کز سرگذشت در جیحون،
چه به‌دستی، چه نیزه‌ای، چه هزار ؛


🟠 در گذر از مَعبَری، اتومبیلِ گران‌قیمتی دیدم، جوانی به تن، "فَربه و هیکل" و به جان، "اَبله و تنبل"، پشتِ فرمان یَلِه داده و بی‌توجّه به حقّ‌ِ تَقدّمِ سایرِ رانندگانی که در صفِ انتظارِ گردش به‌چپ، صبورانه منتظرِ نوبت بودند سعی داشت اتومبیلِ خود را به‌زور، داخلِ صف قرار داده و به‌خیالِ خود، زرنگی کُنَد که در اثرِ اعتراضِ افراد، از اتومبیل پیاده شد، فَحّاشی و عَربَده‌کشی آغاز کرد و با کاربُردِ اَلفاظِ رَکیک، نقابِ تشخّصِ ساختگی را از چهره باز کرد ؛
🔹 و من می‌اندیشیدم مگر نه‌آنکه اَدب و اصالتِ خانوادگی، مُستلزمِ《احترام به حقوقِ دیگران است》و اَوّلین نشانه‌یِ تربیّت و آشنایی با اصولِ زندگیِ اجتماعی و تَمدّن، تَمکین به حقوقِ مردمان است؟
《این طرزِ رفتار و گفتار کجا و آن ادا و اطوار کجا !》

🟣 لیک، ازآنجا که خصایلِ پسندیده‌یِ مُنتهی به کمال، موهبتی است مُختصّ به انسان‌هایی که در《خانواده‌هایِ اصیل》پرورش یافته‌اند، آدم‌نماهایی که به زور و ضربِ مال، قَراینِ ظاهریِ تشخّص و کمال را بر خود بسته‌اند با تَمَسُّک به زور و قُلدُری، امورِ روزمرّه و جاریِ خود را پیش می‌برند و نمی‌دانند که استفاده از زور، کلیدِ توفیق در جنگل است، گویی ؛ این نکبت‌های خوشگل‌شده، جامعه‌یِ متمدّنِ انسانی را با محیطِ حیاتِ وحش، اشتباه گرفته‌اند ؛

🔹یادِ قدیمی‌ها به خیر ، که می‌گفتند :
{{ با یک گُل، نمی‌آید بهار }}؛

🟢 کمال در شخصیّت، لزوماً باید در گفتار و رفتار، حینِ انجامِ امورِ روزمَرّه، آنهم به‌نحوِ ناخودآگاه و دائمی (و نه تَصَنّعی و ظاهری) جلوه‌گر شود وگرنه با اتومبیلِ گران‌قیمت سوارشدن، لباسِ مارک‌دار پوشیدن، تَکلّم به لفظِ قلم و اَدا و اَطوارهایِ لوس و تقلیدی، کمال در شخصیّت و اصالت در نژاد و حیثیّت، اثبات نمی‌شود .

     🔴درود دوستِ با کمالم🔴

آفتابِ سومین شنبه‌یِ تیرگان بر دَمید ،
همرَهَت باد، پرتوِ مِهر و امید .

       🌸
ایرج صبا》🌸
@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

ترانه مریم چرا با ناز (مریم سپید) از عباس آیانی . بدون هیچ خودنمایی در آواز در آهنگ و در شعر همه چیز در اوج معمولی بودن در نهایت هنرمندی بهم متصل شده شعر و آهنگ و سوز صدای خواننده عباس آیانی چنان در هم پیچیده که یک اثر ماندگار ساخته بعد از ۵۲ سال هنوز شنیدنیست،
شعر و آهنگ : ایرج امیر نظامی
ویولون : ایرج امیر نظامی ، محمود متبسم ، حسن لاهوتی ، علی اکبر کوهسری
سنتور : رضا درمان
تار : احمد هوشمندراد ، شاهپور دلشادی
فلوت : مسعود لطیفیان
تنبک : علیرضا فاضلی حق پناه
کلارینت ( قره نی ) : موسی سالارپور
سال ضبط : بهمن ماه ۱۳۴۹ در استودیو رادیو مشهد آهنگ برگزیده نوروز شبکه استانی سال ۱۳۵۰
@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

Ⓜ️
رفیقی داشتیم تعریف میکرد:
۳۰ سال پیش خواستم برم شیراز .
رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم .

صندلی جلوم زن و  شوهری
بودند که یه بچه تُپل و شیرین ۳یا ۴ ساله  داشتند .👶

اتوبوس راه افتاد.
۱۶ ساعت راه بود.
طی راه ؛ بچه تُپل و شیرین که صندلی جلو بود ؛ هِی به سمت من نگاه می‌کرد و می‌خندید . 😁
چندبار باهاش دالی بازی کردم و
بچه کُلی خندید...😁

دست بچه یه کاکائو بود که نمیخوردش .

تو دالی بازی ؛
  یهو یه گاز از
کاکائو بچه زدم .
بچه  کمی خندید..😁
کمی بعد مادر بچه با خوشحالی
به شوهرش گفت:
ببین !!!!
بالاخره کاکائو را خورد.☺️

دیدم پدر و مادرش خوشحالند ؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشند.

خلاصه ۳ تا کاکائو را کم کم از دست بچه ؛ یواشکی گاز زدم و
بچه هم می‌خندید .😁

مدتی بعد خسته شدم .
چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهو اِی واییییی..😱
مُردم از دل پیچه.....
دل و رودم اومد تو دهنم.. سرگیجه داشتم..
داشتم میترکیدم . 😱


دویدم رفتم جلو و به راننده
وضعیت اورژانسی
خودم را گفتم.
راننده با غُرغُر 😏
تو  یه  کافه وایساد.
عین سوپر من پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم.

برگشتم واز راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی.

اتوبوس راه افتاد.
هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که درددل شروع شد.
طوری شده بود که صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم .
از درد میخواستم داد بزنم‌ .
چه دل پیچه وحشتناکی..
تموم بدنم را میکشیدند..
مُردم خدا....😭😱

دویدم پیش راننده و با عِزوالتماس وضعیتم را گفتم .
.

راننده اومد که اعتراض کنه ؛ حالت چهره منو دید ، 😰
راننده زد بغل جاده و گفت:
بدو داداش

پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس.
تشکر کردم..

از درد داشتم میمُردم.
دهنم خشک بود
و چشام سیاهی میرفت.


رفتم روی صندلی نشستم .
گفتم چرا اینجوری شدم.
غذای فاسد که نخورده بودم.

دیدم دست بچه باز کاکائو هست.
از پدر بچه پرسیدم :
بچتون کاکائو خیلی میخوره؟
پدرش گفت :
نه ؛ کاکائو براش بَده.
اومدم بپرسم ،
پس چرا کاکائو بهش میدی؟
که مادرش گفت:
حقیقت بچمون یبوسَت داره.
روی کاکائو ، مُسهل مالیدم تا شاید اِفاقه کنه ؛ 
تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ؛ ولی بی فایده بوده.

من بدبخت خواستم
ادامه بدم که یِهو درد مجدداً اومد.
میخاستم داد بزنم و کف اتوبوس غلت بزنم .😱 😱
رفتم پیش راننده ؛
راننده با خشونت گفت :
خجالت بکش ؛ وسط بیابونه ؛ ماشین که شخصی نیست .
برو بشین.😡

مونده بودم بین درد و خجالت.
یه فکری کردم .
برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم :
منم یوبس هستم .
میشه به من هم کاکائو بدید..

۳ تا کاکائو مُسهلی گرفتم
و رفتم پیش راننده عصبی
و با ترس و خنده گفتم : 😅
عزیز چرا داد میزنی ؛ نوکرتم ؛ فداتم ؛ دنیا ارزش نداره ؛ شما ناراحت نشو ؛ جون همه ما دست شماست.
معذرت میخام .
بیا و دهنت را شیرین کن‌..

راننده هم که سیبیل کلفت
و لوطی بود ؛ گفت :
اِیوَل ؛  دَمِت گرم ؛ بامَرامی ؛ آخر مَردایِ عالمی

خلاصه ؛  ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سَرِ جام نشستم
و از درد عین مار به خودم پیچیدم . 😰

۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صِدام کردو گفت :
داداش ؛ جون  بَچَت چی به خورد من دادی؟؟ ترکیدم.

داستان کاکائو و بچه را براش گفتم.
راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین.
خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت میزد کنار  و می‌گفت :
بریم رفیق..

مسافرها هم  اعتراض که میکردند ، راننده می‌گفت :
پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و  نامرد ؛  تو جاده میخ ریختند ؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره...
ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده می‌کردند .😌

⭕️ این را عرض کردم که بدانید برای انجام هر کاری؛مسئولش باید همدرد باشه خودش رو بگذاره جای مردم؛ تا حِس کنه طرف چی میکشه. مسئول باید درآمدش مثل آحاد جامعه بشه،آن وقت با خانه مستاجری، هزینه‌های سرسام آور زندگی... می‌فهمه درد  مشترک یعنی چی!!!

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

‏از رفاه تو ایران فقط فروشگاهش مونده
@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

صدای همدان

برنامه شماره ۱۰۱۴

شعر خـــیـــر نــویــــنــه الــــهـــی


دادا رحمت همدانی

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

صدای همدان.

برنامه شماره ۹۳۹


امر محال

شعرو اجرا :

شاهرخ فخیمی متخلص به دادارحمت. همدانی

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

صدای همدان.

برنامه شماره ۹۳۸


صبح عاشقانه

شعرو اجرا :

شاهرخ فخیمی متخلص به دادارحمت. همدانی

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

دانش آموز کلاس اول از خانم معلمش پرسيد: ميشه من به كلاس بالاتر برم؟

معلم: چرا؟

دانش آموز: چون من احساس ميكنم بيشترازحد كلاس اول ميفهمم!

خانم معلم اون رو پيش آقاي مدير برد تا اون رو تست کنه و درباره اش تصميم بگيره.

مدير ازش اينطوري سوال كرد: 3ضربدر4؟
دانش آموز: 12

مدير: پايتخت ژاپن؟
دانش آموز: توکیو

مدير همينطور ازش سؤال پرسيدو دانش آموز همه رو به خوبی جواب داد.

خانم معلم اجازه خواست خودش هم چندتا سؤال بپرسه.

معلم: اون چيه كه گاو چهارتاش رو داره من فقط دوتا؟🍒

(مدير با تعجب به خانم معلم نگاه كرد)
دانش آموز: پا

خانم معلم: آفرين، حالا بگو تو چي توي شلوارت داري كه من ندارم؟
(مدير از خجالت سرخ شد)
داش آموز: جيب

معلم: در كجا زنها موهاي فر دارن؟🍑
(مدير دهنش باز موند)
داش آموز: توي آفريقا

معلم: اون چيه كه شل هست و توي دست زنها خشك ميشه؟

ديگه قلب مديرداشت از كار مي افتاد كه دانش آموز گفت: لاك

معلم: زن ومرد وسط پاشون چي دارن؟

ديگه مدير قدرت حرف زدن نداشت كه دانش آموزجواب داد: زانو !

و مدیر گفت:
خدا لعنت کنه منو با این افکار کثیفم، برو پسرم... تو باید بری دانشگاه و من باید برم کلاس اول!😑😂

نخند..!

خودتم برو كلاس اول!😏😂

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

طرف راست می‌گفت شما چندتا لواش و بربری و سنگک می‌خورید ما خبر داریم
بابا اینها از همه چی مطلع اند
ماشاالله به این اطلاع
@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

اولاً با هرکسی دوست نشو؛
دوماً اگر دوست شدی سریع صمیمی نشو و اگر صمیمی شدی سریع کل زندگیت رو براش تعریف نکن؛
سوماً حتی تا دو سه سال که هنوز نشناختیش تو خانوادت واردش نکن؛
چهارماً با دوستای دیگت، دوستش نکن؛
و در آخر، تو موقعیت های مختلف فارغ از هر حسی به رفتار و واکنشاش فکر کن
@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

صدای همدان

شب یلدا

شب یلدای چه شب خاطره انگیزه ننه
سوز میا از لای در چه سرد و تیز ننه
جای خالی دادا جان بالای کرسی خالیه
غیر رنج رفتنش هر چیزی امشب عالیه
دانه دانه شد انار میان کاسه ی للین
سخر سخر مثل لبای دخترای تازه گلین
هندوانه اشکمش میدره امشب چه خوشه
چاقو اشپز خانه امشب ما خوا اونه بکشه
سخریه وجودش فدای شادی موکنه
سبزی تنشه میده خشکیه آبادی کنه
همه از دل شاد و خرم خنده ها تا به سحر
ننه یلدا جان بیا ایی غما ره و دارو بور
جای پسه چس فیل و جای بادام هم پفک
کیشمیشا ی چولیسیده، سینجیدای خورده کتک
دس باد، دس خزان، پاییز امسالی که رفت
قصه ی تلخی بودش گوش فلک بازم شنفت
دادا رحمت دل تنگ وا کن حرفی بزن
آ خدا قربان تو حسابمان برفی بزن

شاهرخ فخیمی دادا رحمت همدانی
@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

صدای همدان


دلتنگی عصر جمــــــــعـه





به قلم و اجرای شاهرخ فخیمی ـ دادا رحمت همدانی

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

صدای همدان

برنامه شماره ۱۰۱۶

شعر ایلمه ی نا بجا

ایلمه = گره بر تار قالی


دادا رحمت همدانی

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

زنده باد همه را یکجا گفتید

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

حضرت سعدی "دوست" رو خیلی ساده و کامل تعریف میکنن اونجا که میگن:

دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی...

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

صدای همدان

برنامه شماره ۱۰۱۵

شعر حــاشــا موکنم


دادا رحمت همدانی

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

اگه نمیتونی عشق واقعی رو پیدا کنی،
سخت کار کن، پول در بیار
و از تنهایی خودت تو آرامش لذت ببر،
هیچکس تاحالا از تنهایی نمرده ولی خیلی از آدم ها از بودن با فرد اشتباه مردن،
زندگی اونقدری کوتاه هست که وقتت رو با آدم اشتباهی تباه کنی. ❤️

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

🔻🔻🔻

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.

بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.

مراقب باشيد به هر #شخص یا #دوستی جايگاهى بالاتر از شأن او ندهيد...

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

ازشخص بیکاری پرسیدن چکار میکنی؟
جواب داد در کار قالی هستم. گاهی قالیهای خانه ام را میبرم میفروشم تا بتوانم با پولش  زندگی کنم...  این حکایت  زندگی من در این چند دههٔ ممنوع الکاریست.

اول میخواستم مرغ فروشی بازکنم ولی قسمت نبود و قنادی شد! گفتم چه بهتر، اینطور میتوانم کام هموطنانم راهم شیرین کنم،، اسم قنادی راهم گذاشتم "شیرین کام". البته کتاب و شکلات و بستنی هم میفروختم!
دوستان بشوخی میگفتند ناصر در مغازه اش تسمه پروانه هم میفروشد

خلاصه بعداز مدتی خسته شدم و مغازه را به ثمن بخس فروختم و دوباره برگشتم در کار قالی... خداراشکر انقدر قالی داشتم که محتاج کسی نشوم....

*ناصرملک مطیعی

dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

صدای همدان.

برنامه شماره ۹۴۰


عاشقانه تو وا مه شی کردی

شعرو اجرا :

شاهرخ فخیمی متخلص به دادارحمت. همدانی

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

ننه بزرگ مدآقا ۵۳ سال حلال و همسره دادا حشمته لحاف دوزه الان هم ماخوا صداش کنه بشش وا خجالت میگه حاج آقا حشمت
ئو وخت الان ده دیقه نیست . پسره أء بعله برون آمده خانه دختره بشش پیام میده میگه
جوجوی من کجاست

@dadrahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

از مدیر شرکت رولز رویس پرسیدن شما چرا تبلیغات تلویزیونی نمیکنی گفتند: کسایی که میتونن رولز رویس بخرند وقت نشستن پای تلوزیون ندارند

از مدیر عامل سایپا پرسیدن چرا تبلیغ پراید در تلوزیون پخش نمیشه : ایشون فرمودند کسایی که محصولات ما رو سوار میشن به خونه نمیرسند تا تبلیغ ببینند😂😂

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

صدای همدان.

برنامه شماره ۹۳۷

ایی قطار کوجا میره؟

شعرو اجرا :

شاهرخ فخیمی متخلص به دادارحمت. همدانی

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

صدای همدان.

برنامه شماره ۹۳۶

شعر  خلقت

شعرو اجرا :

شاهرخ فخیمی متخلص به دادارحمت. همدانی

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

🌸پیامِ شنبه‌ها پیش از طلوع🌸

🌐 متاسّفانه، در بعضی از (فضاهایِ مجازی)، و حتّی برخی (انجمن‌هایِ ادبی) مطالبی با عنوانِ سروده‌‌، (منظوم یا منثور) و یا سخنِ منسوب به هنرمندان و اندیشمندان ، بدونِ کوچکترین تحقیقی نسبت به اصالتِ آن، ارسال و یا مطرح می‌شود ؛

🟠 از طرفی، بسیارند افرادِ خوش‌قلب و ساده‌دلی که هر مطلبِ موجود در اینگونه فضاها را دُرست و مستند پنداشته و (بعضی از ایشان) صرفاً محضِ آنکه در نظرِ سایرین، پُرکار و فعّال جلوه کنند، از سرِ صبح تا نیمه‌هایِ شب، کارِشان 《کُپی و فورواردِ》 همان مطالبِ نامستندِ رسیده از سایرِ ارسال‌‌کُننده‌هاست و اینگونه است که یک مطلبِ غلط و فاقِدِ استنادِ واقعی، به نحوِ چشمگیری، منتشر و توزیع می‌شود ؛

🔴 کسانی هم هستند در همین فضا که قسمتی از اشعار بزرگان را می‌آوَرند و با تغییراتی که در آن می‌دهند افکارِ برآمده از ذهنِ خودشان را نیز در آن می‌گنجانند و بنام اشخاصِ صاحب‌نام  در زمینه‌های هنری و علمی منتشر می‌کنند و بعضاً برای استنادِ مطالبِ خویش اشاره به نامِ   کتاب‌ها و نوشته‌هایی می‌کنند که اصلاً وجودِ خارجی ندارند ؛

🔻 در عینِ حال، اگر 《حق‌سپاسِ》 بخت برگشته‌ای، که به حقوقِ مولّف و درستیِ استنادِ موضوعات، به اشخاصِ ذکر شده، حسّاس باشد، چنانچه منبعِ اطلاعاتیِ این مطالب را از ارسال کننده سوال کند با طوفانِ تمسخر و انتقاد مواجه شده و از کرده‌یِ خویش آن‌چنان پشیمان می‌شود که تا اَبَد، سوال‌کردن را فراموش کند ؛

🔵 متاسفانه در کشور ما، اغلب، حقوقِ معنویِ مولّفین و هنرمندان، نه تنها محترم شمرده نشده بلکه موردِ تعرّضِ ناجوانمردانه نیز قرار گرفته است ؛

🟢 از نسلِ جستجوگر، اندیشمند و بافرهنگِ امروز، انتظار، بیش ازین است ؛
♦️ {{ همه باید بدانند که هر منقولی معقول نیست و هر انتسابی درست و حسابی نیست ؛ }}♦️

🟣 جعلِ مطلب و انتشارِ آن بنامِ صاحب‌نامانِ هنری و یا علمی، اقدامِ سخیفی است که صرفاً از بی‌هنران و افرادِ بی‌مایه می‌آید ؛

🔷 وظیفه‌ی رعایتِ امانتِ ادبی، عرفاً اقتضا دارد که جامعه‌یِ فرهنگی و ادبی در فضاهای واقعی و مجازی،  قبل از انتشار و ارسالِ این گونه مطالب برای دوستانِ خود، در وَهله‌یِ اوّل، از 《صِحّتِ ادّعا》، به نحوِ شایسته اطمینان حاصل کنند ؛
بدیهی‌ست که آن‌گونه انتشارِ مطالبِ کذب و بی‌پایه و اساس، به حدّاقلّ رسیده و جوانانِ ما قسمتِ اَعظمِ مطالبی را که می‌خوانند مطالبِ دُرست و واقعی خواهد بود .

✅ به گمانِ این ناچیز، آنچه که به عرض رسید کمترین وظیفه‌یِ اخلاقی و عُرفیِ انتشاردهندگانِ مطالبِ موجود در فضاهایِ مجازی است .

         💜《درود》💜
مِهرِ فروزان در اولین شنبه‌یِ زمستان بر دمید ،
همرَهَت باد پرتوِ مِهر و اُمید .


    🌸《ایرج صبا》🌸
@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

روزی که بتونی
با پولدار تر از خودت هم نشینی کنی و معذب نشی
با فقیر تر از خودت بشینی و خردش نکنی، با باهوش تر از خودت باشی و هم صحبت بشی، با کم هوش تر از خودت باشی و مسخرش نکنی، با عقاید و سلایق دیگران کاری نداشته باشی
با زندگی شخصی بقیه کاری نداشته باشی اونوقت میتونی بگی انسانی!

@dadarahmat

Читать полностью…

🌷صـِدای هِـمِدان 🌷

اوصیا و انبیا و سلاطین بودند من جمله حضرت سلیمان فرزند. داوود نبی. که. باد تحت اختیار شأن. بود
الان سلاطینی داریم. باد ما تحت خودشان هم در اختیارشان نیست
مثلاً قیمت دلار و مواد خوراکی همون یه قلم هویچ از سه کیلو هزار تومان شده هر کیلو ده هزار تومان

@dadarahmat

Читать полностью…
Subscribe to a channel