جدال درونی دختر بیست و سه ساله
.
"خواب عمو جان؛ اثر داستایفسکی"
.
ماریا مادری ست نگران و باسیاست که از زنان بانفوذ شهر به شمار میرود. او صاحب دختری زیباست که به علت عشق ناکام قبلیش با یک معلم ساده، در شهر بدنام شده که البته دختر، هنوز خاطره آن عشق را فراموش نکرده. در همین زمان، شاهزاده ای بیوه و گیج، به طور اتفاقی پا به خانه مادر میگذارد و با دیدن دختر زیبایی او را تحسین میکند. مادر بی درنگ به فکر میفتد تا دختر بدنامش را عقد شاهزاده ثروتمند درآورد اما مشکل اصلی او، نه جلب رضایت شازده بلکه غلبه بر حس اخلاق مداری دختر و زدودن خاطره عشق قبلی از اوست. نبوغ داستایفسکی ازینجا شروع میشود که اخلاق مداری دختر اما بیشتر از سر لج بازی با مادر به نظر میرسد چراکه دختر بسیار فریب کار است و یک نامزد دیگر را با نیرنگ و دروغ معطل خود کرده. با اینکه داستایفسکی عواطف یک دختر بیست و سه ساله را کمی ساده بینانه شکل داده اما جدال درونی دختر در این رمان جالب است. شخصیت دختر برای خواننده آگاه قابل حدس است اما در اواسط رمان پیچیدگی شخصیت دختر آشکار میشود چون حاضر میشود برای شاهزاده آواز بخواند و سخت است بگوییم که دختر آواز را از سراجبار و صرفا به خواست مادر میخواند؛ گو اینکه دختر وسوسه شده به ثروت شاهزاده دست بیابد.
#ب
.
اینستاگرام:
@darbareyeadabiat
آنتونیو تابوکی نویسنده ایتالیایی کتابی دارد به اسم "چنین می گوید پریرا". شخصیت اصلی، روزنامه نگاری محافظه کار است که برای صفحه ادبی روزنامه دنبال همکار میگردد. او به جوان ایده آلیستی به اسم روسی بر میخورد. روسی با ضدفاشیست های پرتغال ارتباط دارد و پریرای محافظه کار سعی میکند جوان را رام کند اما موفق نمیشود. پریرا هر روز با عکس زن فوت شده اش حرف میزند؛ یک نوع گذشته گرایی واضح که تابوکی عمدا این نوستالژیک زدگی را زیر لحاف استعارات هم قایم نکرده و در طی رمان، بی تفاوتی شخصیت اصلی، خواننده را عصبی میکند. در جایی از رمان، پریرا میرود تا برای کشیش مورد علاقه اش اعتراف کند. کشیش وقت ندارد و میگوید "اعترافات تو کسل کننده ست". پریرا میگوید: "اگر حق با این جوان ها باشد، یعنی من عمرم را هدر داده ام." یک اعتراف دردناک! گرچه بهترین رمان تابوکی نیست اما کتابی ست بر علیه بی تفاوتی.
#ب
-
اینستاگرام:
@darbareyeadabiat
از بین شاعران سورئالیست دهه سی فرانسه، روبر دسنوس از همه کمتر سورئالیست بود و او بیشترین اشعار عاشقانه را داشت! این دو موضوع چه ارتباطی بهم دارند؟ البته پل الوار نیز اشعار عاشقانه زیادی داشت اما تفاوت بین دسنوس و الوار در اینجاست که الوار معشوق را به ساحت استعارات می برد و در شعر درخشانش یعنی "برای السا"، چشمان السا را به چیزهای مختلفی تشبیه کرد اما هرگز به جزییات واقعی چشمان او نپرداخت. اما دسنوس که مرد بدشانسی هم در عاشقی بود، فارغ از تشبیهات و استعارات به عشق پرداخت. در شعری می نویسد:
چندان با سایه ات راه رفته ام
که دیگر چیزی از تو برایم باقی نمانده است
آیا ناکامیابی هایش باعث شد دید واقع گرایانه تری از عشق داشته باشد؟! البته دسنوس خیلی بدبین بود.
@darbareye
یادداشتی بر "چرک" از فلامک جنیدی
-
چرک، غرولندهای زنی است میان سال آن هم به روایت اول شخص. او یکی از دندان هایش را جراحی کرده و به خانه برگشته و وقتی اثر بی حسی می رود و دندانش کمی به درد میفتد، به یاد می آورد دندان پزشک برای عمل کردن دندانش مجبور شده دست پرمویش را داخل دهان او کند! یا کمی بعدتر او می گوید که ترجیح می دهد با دیگران دست ندهد و برای طفره رفتن ازین کار گاهی اوقات دست هایش را خیس می کند تا برای دست ندان بهانه ای داشته باشد! چنین موضوعاتی البته به شخصیت پردازی کمک می کند اما راوی آنقدر بی ظرافت و نامتنوع درباره موضوعات حرف می زند که علی رغم سطور اختصاص یافته به این موضوعات، وجوه شخصیتی کمی آشکار می شود. بجز راوی، خود نویسنده هم روحیه ضمختی دارد. شخصیت اصلیش (معلم) را برای تدریس به خانه ای می فرستد، دختری که قرار است زبان یاد بگیرد به محض ورود معلم می گوید یک لحظه می رود تا سر کوچه و بر می گردد اما مدت زیادی طول می کشد. در این فاصله معلم که دندانش هنوز خون ریزی دارد، می رود در سینک ظرفشویی روی ظرف های چرب، خون تف می کند و بعد وقتی شیر آب را باز می کند، نمی تواند آن را ببندد و لباس هایش خیس می شود؛ بعد می رود در حمام پنبه پیدا کند تا روی دندانش بگذارد اما می بیند کف حمام آب ایستاده و با جوراب هایش می رود توی حمام و جورابش خیس می شود و پنبه هم پیدا نمی کند و غیره. این همه کثافت کاری را بگذاریم به بهانه واقع گرایی؟!
#رمان_فارسی
@darbareye
دختری جوان سفر می کند تا تجارب زندگی بیاموزد. این مضمون دو رمان انگلیسی زبان به نام های "تصویر یک زن" از هنری جیمز و "لطیف است شب" از فیتزجرالد است. جالب این که در هر دو رمان، دختر جوان محیط جدیدی که به آن سفر کرده را به هم می ریزد. در رمان فیتزجرالد، دختر هر پنجاه صفحه معشوقه عوض می کند و در رمان جیمز دختر کمی با متانت عمل می کند و قول و قرار نمی گذارد. نویسنده هر دو رمان مردان هستند. در رمان جیمز گرچه قهرمان، دختری منطقی ست اما نویسنده از هر فرصتی استفاده می کند تا قهرمان را چموش جلوه بدهد اما فیتزجرالد دختر را بسیار غیرمنطقی تصویر کرده اما تردید در تصمیم گیری را حق بدیهی او می داند و به قهرمانش سرکوفت نمی زند. شاید دلیلش این باشد که فیتزجرالد آمریکایی است و هنری جیمز انگلیسی! در رمان جیمز دختر از آمریکا به انگلستان سفر کرده و جیمز هم مدام این مسئله را یادآوری می کند و به تفحص در خلق و خوی آمریکایی هایی می پردازد که به انگلستان می روند. جیمز، آمریکایی ها را تازه به دوران رسیده و کنجکاو ترسیم می کند اما انگلیسی ها را دارای اصالتی شکست خورده می داند. درنهایت هر دو را محکوم و دختر را مجازات می کند. اما فیتزجرالد با نثری آرام و بدون پرخاش، زیبایی جالبی از تردیدهای دختر هجده ساله بیرون می کشد و مردانی که اسیر تردید او شده اند را بیچاره جلوه نمی دهد. فیتزجرالد این اصل را بدیهی در نظر گرفته که هیچ معنویتی در عشق نیست و این اتفاقا موجب نوعی آرامش در رمان شده.
#ب
@darbareye
چرا "وداع با اسلحه" ی همینگوی انقدر روان است؟ دو علت عمده دارد: توصیفات کم و موانع زودگذر.
همینگوی بهترین چیز را برای توصیف انتخاب می کند و همان را هم در نهایت ایجاز توصیف می کند. مثلا شخصیت اصلی وارد دشتی می شود و همینگوی راجع به آنجا فقط می گوید: "بوی پهن تمیز می آید". پهنِ تمیز؟ در این یک جمله هم توصیف انجام شده و هم روحیه ی شخصیت اصلی در مواجهه با دشت.
موانع در رمان همینگوی سخت هستند اما آزارنده نیستنتد. ترکش به زانوی او می رود اما بعد عمل خوب می شود و راجع به زانویش زیادی نق نمی زند، معشوقه اش خیلی بازی در نمی آورد، در فرار از دست دشمنان دوستش تیر می خورد اما فقط یکبار مورد تهدید قرار می گیرند و خواننده همه اش بیم اسیر شدن ندارد و بعد تیر خوردن دوستش، موضوع مورد تهدید قرار گرفتن تقریبا کمرنگ می شود.
به طور کلی ایجاز همینگوی، آدم را یاد چخوف می اندازد. البته این یک شباهت کوچک است و قرار نیست حکم کلی ای مبنی براینکه همینگوی در تداوم چخوف است بدهم.
#ب
@darbareye
ولفگانگ هوبر یک روانشناس بدون مدرک بود در دهه هشتاد آلمان. هوبر برای دوستانش جلسه ی روانشناسی ترتیب داد، به آنان القا کرد که بیمارند و سپس به مداوایشان پرداخت. او بعدتر با بیمارانش حزبی به نام spk تاسیس کرد و دست به مبارزه با سرمایه داری زد. یکی از بیماران او می خواست خودکشی کند؛ هوبر او را از خودکشی منصرف کرد اما همان بیمار چهار سال بعد به دلیل حضور در تشکیلات هوبر اعدام شد!
رمانی دارد تورگنیف به نام خاک بکر. چند جوان سوسیالیست به روستا می روند تا در آنجا کشاورزان را به انقلاب ترغیب کنند. سوسیالیست ها به کشاورزان می گویند دولت از شما سواستفاده می کند و آن ها پاسخ می دهند نه اینطور نیست و ما در دنیا فقط خاک و خدا را می شناسیم، دولت را به چیزی نمی گیریم. اما نکته جالب تر این که شخصیت اصلی دو چیز را متضاد هم می داند: زیبایی شناسی و عمل گرایی. یعنی برخی روزها او از خواب بیدار می شود و با خود می گوید باید دست به کار یدی بزند و همچون کشاورزان زندگی کند اما این میل را به زیباشناسی مرتبط می کند و نه عمل گرایی. طعنه ی تورگنیف در این تفکیک به خوبی پیداست چرا که واقعن میل یک جوان سوسیالیست به کشاورزی، یک میل زیباشناسانه است نه عمل گرایانه. همان طور که اقدامات هوبر هم زیباشناسانه بود. برای سوسیالیست بودن باید سوسیالیست نبود. این یک بازی زبانی ساده نیست. قضیه اینجاست که سوسیالیست بودن یعنی تزریق حسی زیباشناسانه. اما آیا این بدین معنی ست که برای سوسیالیست بودن باید الزامن کارگر یا کشاورز بود؟ نه.
چه بن بستی شد!
#ب
@darbareye
جلد اول پروست تمام شد و راجع به پروست حرف مرسومی هست که می گوید اگر به جلد دوم برسی، تا آخر هفت جلد را می خوانی. راجع به جلد اول می توانم بگویم که تمام شخصیت های مرد کتاب، به نوعی خود شخصیت پروست هستند در سال های مختلف؛ پروست در جوانی، در میان سالی و در پیری. آقای سوان عاشق زنی نسبتن هرزه می شود و زن (اودت) به خوبی او را عذاب می دهد. اما همین زن در ابتدا ابراز تمایل زیادی به آقای سوان می کرد و سوان در چهره ی او چیز خاصی برای علاقه مند شدن پیدا نمی کرد تا این که هر دو در مهمانی یی شرکت می کنند و در آن مهمانی قطعه یی با ویلن نواخته می شود. در آنجا آقای سوان در حالی که قطعه را بسیار دوست دارد، ناگهان متوجه شباهت چهره اودت به یکی از نقاشی های بوتیچلی می شود و به این طریق نواقص چهره زن را با ارجاع به نقاشی بوتیچلی، در ذهن خود ترمیم می کند و رفته رفته از اودت خوشش می آید. بدیهی ست که با افزایش علاقه سوان، علاقه ی اودت کاهش می یابد! این اتفاق تراژیک را همان اوایل کتاب می شد حدس. آنجا که پروست به درستی می گوید: عشق همزادِ نگرانی ست. اما چرا شنیدن آن قطعه ویلن، سوان را به یاد نقاشی بوتیچلی می اندازد و اصولن چرا شباهت چهره اودت به نقاشی باعث علاقه مندی سوان می شود، از چیزهایی ست که فقط از پروست بر می آید.
از دیگر چیزهای جالب جلد اول، ابر و خورشید است. پروست در یک جمله به هزاران چیز می پردازد، در یک صفحه از گذشته و آینده می گوید و اصولن خیلی متمرکز نیست اما دو عنصر ثابت همیشه در همه جای کتاب او هست که تکلیف بسیاری چیزها را با توصیف تغییرات آن دو عنصر روشن می کند: ابر و خورشید. در روزهایی که خورشید می تابد، اتفاقات یک روندی طی می کنند و در روزهای ابری یک روند دیگر. هنوز روز برفی یی در رمان پیش نیامده؛ احتمالن روز برفی در جلد شش یا هفت روی بدهد.
#ب
@darbareye
یکی از دوستان شاعر دست به شرط بندی فوتبال زده و هر روز صبح روزنامه ورزشی می خواند و حالات روحی تیم های مختلف را می شناسد، او می داند تیم معروف و قوی الزامن برنده نیست! او می گوید وقتی تیمی که شرط سنگینی روی آن بسته یی می بازد، بهترین موقع برای نوشتن شعر است. وی اخیرن گفت: داستایفسکی در "قمارباز" نشان داد که قمارباز نیست یا حداقل قمارباز حرفه یی نیست؛ چون قمارباز حرفه یی همیشه مقداری پول برای شرط بعدی نگه می دارد.
#ب
@darbareye
لرد بایرون نمایشنامه یی بی نظیر دارد به اسم مانفرد که بیشتر به شعر است و آنچنان قابلیت نمایشی ندارد. مانفرد، انسانی ست در کمال آرمانی خود. او خود این را می داند و ازین موضوع افسرده ست. می گوید: "من همه ی دانش بشری را می دانم اما این هیچ موجب مسرت من نیست. من بزرگترین دشمنان را داشته ام و همه شان را شکست دادم اما این هیچ فایده به حال من نداشت".
چرا مانفرد می خواهد خودکشی کند؟ بایرون، کمال را نوعی پایان می دانست و مانفرد به پایان خودش رسیده است. او به بالای صخره یی می رود تا خود را پایین بیندازد. الهه ی صخره ها بر او نازل می شود و می گوید هرچیزی بخواهی به تو بدهم. مانفرد می گوید به من فراموشی بده!
احتمالن باید اقرار کنیم که هیچ چیز به اندازه ی احساس ضعف، انسان را به آینده امیدوار نمی کند.
#ب
@darbareye
چخوف در نامه یی به خواهرش هشدار می دهد: "سراغ آن مرد نرو. آن حیله گر یکی از زنان عصر بالزاک را نیاز دارد نه توی بینوا را".
:)))
#ب
@darbareye
الیوت می گوید:
"ادبیات چیز خاصی نیست بجز فراموش کردن. اما فقط یک ادبیاتی می داند فراموش کردن چه معنی می دهد."
توضیح خاصی نمی دهم، الیوت همه حرف را زده.
#ب
@darbareye
چرا ترجمه های بیژن الهی را هیچ دوست ندارم؟ خیله خب او خود نام ترجمه را بر ترجمه هایش نمی گذارد و عمدتا می نویسد "به فارسی بیژن الهی" اما به هرحال این که متنی را به زبان دیگری برگردانیم، اسمش ترجمه است! وقتی ترجمه او از اشعار رمبو را می خوانم، می گویم رمبوی بیست ساله یعنی این همه کلمات متنوع بلد است؟ یا هانری میشو با شوخ طبعی یی که قادر است راجع به سوسک و صابون شعر بنویسد، آیا واقعن در زبان اصلی چنین کلمات غامضی را به کار برده؟ وقتی ترجمه های الهی را می خوانم، همه ش باید مواظب باشم دروغ های بزرگ الهی را راجع به روحیه ی متن اصلی باور نکنم.
مشکل با بیژن الهی اینجاست که ترجمه را امری فنّی می شمارد و در ترجمه هایش همچون یک تکنیسین زبان عمل می کند. در مورد اشعار خودش چنین رویکردی به شعریت کمک کرده و فضای ذهنیش را منعکس می کند اما در ترجمه ها هرگز. او خود در مقدمه اشعار هولدرلین پذیرفته که ترجمه نمی تواند متن اصلی را کاملن منعکس کند و این را بهانه یی قرار داده تا هرچه بیشتر از روحیه ی متن اصلی دور شود و این راه را برای تخیل می بندد. چون اگر ترجمه یی لحنی خنثی اتخاذ کند، دست کم راه برای تخیل ما باز است و ما خود در لا به لای کلمات ترجمه شده می گردیم و روحیه ی متن اصلی را بازسازی می کنیم اما با ترجمه های الهی، اول باید روحیه ی الهی را سلب کنیم و بعد تازه ببینیم اوضاع از چه قرار است. ترجمه های الهی را اصلن دوست ندارم.
#ب
@darbareye
بودلر در جایی می گوید: "روشنایی محزون"
راجع به همین ترکیب هزاران خط می توان نوشت.
#ب
@darbareye
داستان کوتاهِ یک مثلث کوچک
از امیرحسین بریمانی
انتشار در مجله جن زار
-
@OrganonChannel
در ستایش مرگ، کتاب کمتر دیده شده ساراماگو در ایران است. باز هم همان ایده ی ساراماگو که عبارت است از یک رویداد فانتزی که نظم نمادین جامعه را بهم میزند. ایندفعه مرگ غیبت میکند و دیگر کسی نمیمیرد. پیرمردی در آستانه مرگ است اما نمیتواند بمیرد و دولتمردان هرچقدر میگردند میفهمند از روز سال نو، امار مرگ در کشور به صفر رسیده. شاید فکر کنید جاودانگی همان چیزی ست که بشریت در همه این قرن ها بدنبالش بوده اما با این رمان نظرتان حتما عوض خواهد شد. جای درخشان رمان آنجاست که کشیش میگوید: "بدون مرگ، رستاخیز هم در کار نخواهد بود و ما باید بساطمان را جمع کنیم".
معلوم نیست غیبت مرگ، لطفی از جانب خداست یا یک مجازات عجیب.
#ب
-
اینستاگرام:
@darbareyeadabiat
وردزورث شاعر رمانتیک انگلیسی نیز مثل دیگر رمانتیک های همدوره اش، راجع به چیزی از دست رفته می نویسد؛ "چیز"نه به معنی فقدان بلکه یعنی ساختی که راه نفوذی به آن نیست و نمیتوان شناختش اما دست کم وردزورث مطمئن است که وجود دارد. در شعر "در شگفت از شادی" می نویسد:
بازگشته ام تا شدیدترین حسم را شریک شوم
اما با کی جز تو که در عمق خاموش گور مدفونی
جایی که هیچ ابتکاری را تحمل نمی کند
کلید قضیه در کلمه vicissitude است که در اینجا "ابتکار" ترجمه اش کردم. سعید سعیدپور، آن را "دگرگونی" ترجمه کرده است و شاید ترجمه دیگری ازین کلمه در این سطر بتواند این باشد: دسترسی! اما این چیزی که قابل دسترسی نیست و نمیتوان کلمه ای برایش مهیا کرد، اتفاقا همان چیزی است که تمام شاعران رمانتیک راجع بهش نوشته اند. شاید به قول یداله رویایی: در جستجوی آن لغت تنها.
@darbareye
یادداشتی بر "اداب بی قراری" از یعقوب یادعلی
-
مهندس کامران خسروی وقتی می فهمد همسرش حامله شده، تصمیم می گیرد خودکشی کند. اما نه این که واقعا خودش را بکشد، بلکه یک کارگر افغانی را سوار ماشینش می کند، به او داروی بیهوشی می خوراند و بعد ماشین و کارگر را با بنزین به آتش می کشد و ته دره ای پرت می کند تا بدین طریق، همسرش فکر کند او مرده است. البته داستان به این سر راستی هم نیست بلکه بعدا می فهمیم یک فصل رمان که مربوط به زمان بعد این اتفاق است، دروغ بوده و شخصیت اصلی به چنین اتفاقی فقط فکر کرده و انجامش نداده. اما این فصلی که دروغ از کار در می آید، جالب است: مهندس بعد این که ماشینش را همراه کارگر به ته دره پرت می کند، می رود جایی در خفا زندگی می کند. سرگرمی او غذا دادن به مورچه هاست! بدین طریق که در آشپزخانه اش سوسک ها را می کشد و بعد در ظرفی نزدیک لانه مورچه ها می گذارد. این محبت عجیب مهندس به مورچه ها، نوعی جایگزین محبتی نیست که قرار بوده به فرزندش بدهد و آن را از خود دریغ کرده؟!
#رمان_فارسی
@darbareye
بخش دیگری به کانال اضافه کردم مختص به رمان های فارسی. رمان های فارسی جدید را خیلی خوب نمی شناسم بنابراین شاید برخی انتخاب های بد داشته باشم که خب البته راجع بهشان خوب نخواهم نوشت! راه دیگر هم این است که رمان های تثبیت شده از نویسندگانی مثل گلستان، گلشیری، صادقی، ساعدی و یا کمی جدیدترها مثل مندنی پور، قاسمی و غیره بنویسم که البته خواهم نوشت اما سعی می کنم از جدیدترها هم بنویسم؛ حداقلش این است که رمان های بد را می گویم که نخوانید!
#رمان_فارسی
@darbareye
آلفرد دو موسه می گوید: "شاید" کلمه ای زنانه است.
عدم قطعیت را در انحصار زنان درآوردن نیز بسیار مردانه است!
#ب
@darbareye
همینگوی در مصاحبه یی می گوید اتفاقات جالبی که برایش افتاده را در داستان هایش عمدن وارد نکرده.
در "داشتن و نداشتن"، هری قایقی دارد و گردشگران را برای ماهیگیری جابه جا می کند. همینگوی ریز جزییاتی از ماهیگیری را در این کتاب آورده که حتا اگر هیچ علاقه یی به ماهیگیری نداشته باشید هم برایتان جذاب است. مثلن بعد از قلابگیر شدن ماهی، نباید سریع نخ را کشید چون ترسیدن ماهیِ قلابگیر شده، دسته ی ماهی ها را دور می کند، باید قایق را روشن کرد و ماهی را کمی دورتر برد و بعد نخ را کشید. گردشگران اغلب از ماهیگیری چیزی نمی دانند اما زیاد لاف می زنند؛ یکی شان اصول ساده ماهیگیری را بلد نیست اما چون پول را پرداخت نکرده، هری به او ایراد نمی گیرد تا مبادا این مسئله باعث شود گردشگر در پرداخت پول بدقلقی کند. این قضیه دقیقن مثل این است که نویسنده از چیزهای جالبی که دیده در داستان هایش استفاده نکند و از آن ها فقط در جزییات ساده بهره بگیرد تا خواننده در استفاده کردن از تخیلش بدقلقی به خرج ندهد!
#ب
@darbareye
یک چیز جالب:
معلوم نیست شخصیت اصلی رمان پروست در جلد اول چند سالش است. چون از طرفی هم راسین و ولتر می خواند و هم با دوستانش گرگم به هوا بازی می کند. یا پروست در دوازده سالگی راسین می خوانده یا در بیست سالگی هنوز هم گرگم به هوا بازی می کرده. این موضوع کمی نیست و این تناقض در کل جلد اول همراهی تان می کند. زمان در رمان پروست بازه های طولانی دارد و پروست راجع به زمان مشخصی حرف نمی زند، بلکه راجع به بازه های زمانی حرف می زند و اتفاقات را تقریبن بدون عذاب وجدان عقب جلو می کند تا ریتم جالبی از زندگی شخصی ش بیرون بکشد.
#ب
@darbareye
شاید سهراب سپهری راجع به چیزهای انتزاعی شعر می نویسد اما انتزاع او هرگز انتزاعی ساده دلانه نیست. بله او راجع به خیال ها شعر می نویسد اما خوش خیال نیست؛ به این دلیل ساده که خیالات را باور نمی کند. در شعری می گوید:
ای کمی رفته بالاتر از واقعیت
با تکان لطیف غریزه
ارث تاریک اشکال از بال های تو می ریزد.
هرگز نمی توانم باور کنم کسی که غریزه را مانع فرارفتن از واقعیت می داند، انسان ساده دلی باشد. این درست که عناصر ثابت اشعار او ارتباطی به حیات انسانی ندارد و اغلب این پرنده، برگ، باغ و آسمان هستند که در شعرهای او ظاهر می شوند اما در همه اشعار او بیننده یی کاملن انسانی حضور دارد؛ همه چیز از فیلترِ یک نگاه مجذوب عبور می کند. آنقدری که در اشعار سپهری کلمه ی "من" به کار رفته، در اشعار شاملو به کار نرفته. بنابراین پای ادراک انسانی از شعرهای او قطع نیست اما مسئله اینجاست که انسان شعر او نه گنده تراشی های راوی اشعار شاملو را دارد، نه مثل اشعار فروغ خودش را در مرکز ادراک های حسی می بیند، نه مثل اخوان خود را شکست خورده ی بزرگ می داند، نه مثل یداله رویایی قید واقعیت را زده است، نه مثل براهنی با کوچک ترین چیزی دستخوش هیجان می شود و نه آن طور که به نظر می رسد اعتقاد به وجود چیزهایی برتر از حیات انسانی دارد. در یکی از آخرین اشعارش با اعتراف می پرسد:
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد؟
سپهری ثابت کرد که امیدواری، همزاد ساده دلی نیست اما همزاد خیال پروری چرا. اما آخر آن هم چه خیال پروری یی؟ خیالی که خیال پرداز به خیال بودنش آگاه است؟ آن وقت از دل همین فریب خودآگاهانه، چیزهایی برای ستایش زندگی پیدا کردن؟! قبول کنید سپهری شاعر پیچیده یی بود.
#ب
@darbareye
مادربزرگ ها باور جالبی داشتند و آن این که اگر به بالشت بگویی تو را نه صبح بیدار کند، نه صبح بیدار خواهی شد! درست می گویند اما منظورشان از بالشت، بیشتر عادت فیزیکی ست. یاد بهمن محصص افتادم که می گفت نقاشی کشیدن برایش نیازی ست درست مثل شاشیدن. یا بودلر که خلاقیت را خواهرِ کار روزانه می دانست. و بله بدن، منبع قابل اعتمادتری ست تا ذهن اما متاسفانه من چند مدتی ست با ازرا پاوند موافق ترم. پاوند در شعری می گوید:
ای الهه ونوس
مغازه توتون فروشی کوچکی به من لطف کن
یا هر شغلی به غیر ازین شغل نوشتن لعنتی
که در آن همیشه به مغزت نیاز داری.
اما آخر نفهمیدیم طبق عادت نوشتن یعنی چه. البته پاوند هم خیلی نویسنده فعالی نبود. اما چه اصراری ست به فعال بودن؟ به قول یک منتقد، نوشتن باید تنها در بهترین حالات روحی صورت بگیرد.
#ب
@darbareye
خوندن مارسل پروست رو شروع کردم و مفصلن چیزی راجع بهش خواهم نوشت. اما فعلن همینقدر بگویم که صد صفحه راجع به عمه اش نوشته!
#ب
الیوت ادبیات را می فهمید. در نقد ادبی اش گفته ست: چه ایرادی دارد شما انجیل را بخوانید و همچون یک مسیحی از آن لذت ببرید؟ دست آخر مختارید مسیحی نباشید اما اگر می خواهید از انجیل لذت ببرید، باید با عواطف مذهبی یک مسیحی با آن متن مواجه شوید.
او سپس این الگو را بر روی متون مختلف پیاده کرد. مسئله اینجاست که باید نقطه ی اتکایی در رمان پیدا کرد. افسون رمان های قرن نوزدهمی فرانسه در این است که قهرمان آن جوانی سرگشته ست. و چه کسی هست که نتواند با یک جوان سرگشته احساس همدلی کند؟ داستایفسکی درجه سرگشتگی را زیاد کرد و جوانانی حساس و ابله آفرید. و باز هم چه کسی ست که نتواند با حماقت جوانان احساس همدلی کند؟ اما در رمان های کافکا، برای من نقطه ی اتکا در خود شخصیت کافکا به عنوان نویسنده است. و تنها چیزی که باعث می شود رمان های کسل کننده ی او برای من جالب باشد، این است که به شکلی غیرمستقیم ببینم کافکا در زندگی روزمره ش به چه چیزهایی توجه می کند. بعدتر پروست این قضیه را به اوج خود رساند.
#ب
@darbareye
در زنبق دره ی بالزاک، شخصیت اصلی از جوانی بی دست و پا به فرستاده ی ویژه ی شاه مبدل می شود اما این همه فقط در سه خط بازگو می شود. او مورد تعقیب نیروهای ناپلئون قرار می گیرد و مجبور است در جنگل ها فرار کند و این همه فقط در یک خط اتفاق می افتد. اما ده صفحه از رمان اختصاص دارد به انواع گل هایی که او می چیند تا به معشوقه اش هدیه کند! بالزاک در توصیف جزییات ارتباط شخصیت اصلی با معشوقه اش حتا این حد پیش رفته که نوشته:
"سعی کردم به حدی از خودم تعجب نشان بدهم که موجب رنجش او نشوم"
بالزاک حتا تعجب کردن (که چیزی ست غیر ارادی) را هم دسته بندی کرده و حدود متفاوتی برای آن در نظر گرفته اما حوصله نداشته راجع به چگونگی ترقی کردن شخصیت اصلی ش در دربار، داستان بافی کند.
و کوچک ترین لبخند رضایت کنتس برای مخاطب باور نکردنی تر می نماید تا پیشرفت یک ماهه ی شخصیت اصلی از جوانی بی دست و پا به فرستاده ویژه ی شاه.
چه تناسب های عجیب غریبی
#ب
@darbareye
"جنی شاید اغواگرانه بپرسی
چرا ترانه هایم را برای برای جنی نامیده ام؟
وقتی نبض من برای تو شدت می گیرد
وقتی نغمه هایم تنها برای توست که جان می گیرد
وقتی تنها تو میتوانی الهامشان ببخشی
وقتی هر هجایم باید نام تو را فریاد زند
وقتی....."
شاید کمتر کسی باور کند که این اشعار از کتابی با نام عشق و گردش به چپ از فیلسوف و اقتصاد دانی به نام کارل مارکس باشد. او این شعرها را در جوانی خود گفته است.
در کتاب حاضر، این چهره از مارکس چهره ای دیگرگون از آن چه مطرح رونمایی می شود، تفاوتی که همواره میان یک نوجوان حساس و یک فعال اجتماعی جدی می تواند داشته باشد، تفاوتی عظیم که حتا در آینده ی مارکس چنان ناپدید می شود که خود آن را نفی می کند، اگر چه به عنوان شاعری برجسته نمی توان به هیچ وجه مارکس شاعر را پذیرفت، اما در هر صورت این یک دوره ی فراخ و پاک ناشدنی از زندگی موجه او بوده است، در شعرهای مارکس بسیاری از آن ها برای "جنی" همسر اوست. به راستی چه کسی فکر می کند مارکس دفتر شعری آن هم رومانتیک در کارنامه ی سترگ خود داشته باشد. به نظرم شعر همان چیزی ست که تا انتهای عمر هر قلم به دستی را در هر ژانری که باشد تحریک به نوشتن خود می کند.
#ع
@darbareye
ریلکه، یک زیباشناس در معنای غیر تخصصیِ کلمه بود. یا شاید اصلن باید پرسید: آیا زیباشناسی یک امر تخصصی ست؟
در شعری نوشته است: "زیبایی چیزی نیست جز لمحه یی که به سختی تاب میاریمش". ریلکه راجع به این "لمحه" شعر زیاد نوشته و آن را با استعارات مختلفی پوشانده و بازتعریف کرده. در یکی از اشعارش لمحه را به فرشتگان مرتبط کرده و فرشتگان را پدیدآورنده ی لمحه برای موجود انسانی دانسته. درست در همان شعر به این نتیجه می رسد که: "فرشتگان همگی دهشت آورند"! اما چرا ریلکه زیبایی را مدام پس می زد؟ شاید همان طور که در ده مرثیه گفته، از "جشن آخرِ عاشقان" می ترسید.
راجع به این موضوع بعدن بیشتر خواهم پرداخت.
#ب
@darbareye