کمک کنین هلش بدیم،چرخ ستاره پنچره
رو آسمون شهری که ستاره برق خنجره
گلدون سرد و خالیرو ، بذار کنار پنجره
بلکه با دیدنش یه شب،وا بشه چنتا حنجره
به ما که خستهایم بگه،خونهی باهار کدوم وره؟
تو شهرمون آخ بمیرم،چشم ستاره کور شده
برگ درخت باغمون،زبالهی سپور شده
مسافر امیدمون،رفته از اینجا دور شده
کاش تو فضای چشممون،پیدا بشه یه شاپره
به ما که خستهایم بگه،خونهی باهار کدوم وره؟
کنار تنگ ماهیا،گربهرو نازش میکنن
سنگ سیاه حقه رو ،مهر نمازش میکنن
آخر خط که میرسیم ، خطو درازش میکنن
آهای فلک که گردنت،از همهمون بلن تره
به ما که خستهایم بگو،خونهی باهار کدوم وره؟
زندهیاد عمران_صلاحی
@dardemoshtarakema
أیها الحزن...
ألم تؤلمك ركبتاك
من الجثو فوق صدورنا..؟!
ای اندوه...
آیا زانوانت
از زانو زدن بر سینههامان بهدرد نیامد..؟!
امین معلوف
@dardemoshtarakema
#آلونک_شعر
اینجا، در این تلاقی خونها و شیشهها
شبهای بد بلندترند از همیشهها
شبهای بد بلندترند از همیشهها
تا آب این درخت بخشکد به ریشهها
امشب بدون جامه بخوابی بلندتر
بر روی روزنامه بخوابی بلندتر
دار و صلیب و قبر ببینی زیادتر
خواب پلنگ و ببر ببینی زیادتر
وقتی شب از همیشه شود جانگدازتر
خون شما به شیشه شود جانگدازتر
یلدا حریف اینهمه سختی شود مگر
سیبی که میخورید درختی شود مگر
مستوجب عطای بخیلان شوی شبی
منظور وعدههای وکیلان شوی شبی:
«من آمدم ترانه بیارم برایتان
آجیل و هندوانه بیارم برایتان
روزانتان همیشه به جوزا بدل شود
شبهایتان همیشه به یلدا بدل شود
آن قصر زرنگار، پس از کوه و جنگل است
سختی همیشه در صدوسی سال اول است
دیگر کلید بخت به جیب تو میشود
یعنی خوراک برّه نصیب تو میشود
ما هندوانه هر شب دی پوست میکُنیم
آن را نثار خوبترین دوست میکنیم»
کوچک زیاد بودهای، اینک بزرگ شو
این پوست را رها کن و ای برّه! گرگ شو
سال دگر به سیب زمینی بسنده کن
با هرچه نزد خویش ببینی بسنده کن
امسال اگر بریدهی نان میخوریم ما،
سال دگر خوراک شبان میخوریم ما
#محمدکاظم_کاظمی
@dardemoshtarakema
خود اگر این واپسین دردیست که از او به من میرسد
و این آخرین شعری که می نویسم، برای او...
پابلو نرودا
دکلمه: علی اکبر گودرزی
@dardemoshtarakema
شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنامه خونی
با بزرگون می شینی، حرف میزنی ، همه چی می دونی
شما که کله ت پره ، معلّم مردم گنگی
واسه هر چی که می گن جواب داری ، در نمی مونی
بگو از چیه که من ، دلم گرفته؟
راه میرم دلم گرفته ، می شینم دلم گرفته
گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته
#محمد_صالح_علا
@dardemoshtarakema
چگونهام؟نتوان گفت! وین کسی داند
که زارزار بخندید و قاهقاه گریست...
#مهدی_حمیدی_شیرازی
@dardemoshtarakema
چشمان تو که از هیجان گریه میکنند
در من هزار چشمِ نهان گریه میکنند
نفرین به شعرهایم اگر چشمهای تو
اینگونه از شنیدنشان، گریه میکنند
وقتی تو گریه میکنی ای دوست! در دلم
انگار ابرهای جهان گریه میکنند
حس میکنم که گریه فقط گریهی تو نیست
همراه تو زمین و زمان گریه میکنند...
#حسین_منزوی
@dardemoshtarakema
شد چشم ما سفید و شب وصل او ندید
تا صبح انتظار کشیدیم و شب نشد
#نجیب_کاشانی
@dardemoshtarakema
ابری رسید و آسمانم از تو پر شد
بارانی آمد،آبدانم از تو پر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد
جان جوان بودی تو و چندان دمیدی
تا قلبت ای بخت جوانم از تو پر شد
خون نیستی تا در تن میرنده گنجی
جانی تو و من جاودانم از تو پر شد
چون شیشه میگرداند عشق،از روز اول
تا روز آخر،استکانم از تو پر شد
در باغ خواهشهای تن روییدی اما
آنقدر بالیدی که جانم از تو پر شد
پیش گل سرخ تو،برگ زرد من کیست؟
آه ای بهاری که خزانم از تو پر شد...
با هر چه و هر کس تو را تکرار کردم
تا فصل فصل داستانم از تو پر شد
آیینهها در پیش خورشیدت نشاندم
و آنقدر ماندم تا جهانم از تو پر شد
#حسین_منزوی
@dardemoshtarakema
تا با تو بوم نخسبم از یاری ها
تا بیتو بوم نخسبم از زاری ها
سبحانالله که هر دو شب بیدارم
توفرق نگر میان بیداری ها
@dardemoshtarakema
حضرت #مولانا جلال الدین
بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد
خون میرود نهفته از این زخم اندرون
ماندم خموش و آه ، که فریاد داشت ، درد
این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت
داغ محبت تو به دلها نگشت سرد
من برنخیزم از سر راه وفای تو
از هستیام اگرچه برانگیختند گرد
روزی که جان فدا کنمت ، باورت شود
دردا که جز به مرگ ، نسنجند قدر مرد
ساقی بیار جام صبوحی که شب نماند
وان لعل فام ، خنده زد از جام لاجورد
باز آید آن بهار و گل سرخ بشکفد
چندین منال از نفس سرد و روی زرد
در کوی او که جز دل بیدار ، ره نیافت
کی میرسند خانه پرستان خوابگرد
خونی که ریخت از دل ما ، سایه حیف نیست
گر زین میانه ، آب خورد تیغ هم نبرد
#هوشنگ_ابتهاج
🆔 @dardemoshtarakema
گر ز دل برآرم آهی،آتش از دلم خيزد چون ستاره از مژگانم،اشک آتشين ريزد
🆔 @dardemoshtarakema
بخوان به نام پروردگارت كه جهان را آفريد/همان كس كه انسان را از خون بستهای خلق كرد/بخوان كه پروردگارت از همه بزرگوارتر است/همان كسی كه به وسيلهی قلم تعليم نمود/و به انسان آنچه را نمیدانست تعلیم داد.
#علق/آیات ۱ تا ۵
#مبعث🌸
🆔 @dardemoshtarakema
قرار ابرهای بیوطن بیهودهپیماییست
در آغوشم بگیر، ای آسمان! روح تو دریاییست
دمی سرسبزی ما را به پای سرخوشی مگذار
درختی مثل من هرسال ناچار از شکوفاییست
تو هم بیچارهای! بیچاره چون شیری که میداند
فقط وقت عبور از حلقهی آتش تماشاییست
چراغ حسن میافروزی و در شهر میگردی
ولی این دلربایی نیست، این تشییع زیباییست
به مردم چون پناه آوردم از تنهاییام دیدم
که از «تنها شدن» جانکاهتر «احساس تنهایی»ست
#فاضل_نظری
@dardemoshtarakema
ما را کجاست حوصلهی روزِ بازخواست؟
بیطاقتی گواهِ گناهِ کسی مباد
#دانش_مشهدی
@dardemoshtarakema
ز نقش پای تو بوی بهار میآید
بیا که جبهه نهم بر زمین و گل چینم
#بیدل_دهلوی
@dardemoshtarakema
بر سینهام مکاو کویریست جای دل
تف کرده از لهیب نفسهای کرکسان
امّیدهای من همه در او فنا شدند
جز جای پا نمانده از آنها به جا نشان
در دیدهام مخواب که گوریست جای چشم
در آن نگاههای مرا خاک کردهاند...
هرگه که طرح عشق کشیدم، به گونهای
با زهر کینه عشق مرا پاک کردهاند
#نصرت_رحمانی
@dardemoshtarakema
نگاهش به سبزه عید که افتاد رفت توی فکر...
لحظاتی گذشت ...
وقتی سرشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه می کنم، لبخند تلخی زد.
گفتم: گیله مرد ! توی سبزه ها چی دیدی که رفتی تو فکر؟!
کمی سکوت کرد و گفت: به این دونه های سبز شده نگاه کن... چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند...
گفتم: خب!
گفت: سیصد شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود؛ می ترسم رشد که نکرده باشم هیچ؛ افت هم کرده باشم!
دونه ای که نخواد رشد کنه؛ هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر می گنده...
#گیله_مرد
#بزرگ_علوی
@dardemoshtarakema
خدا به نیمهای از خویش و نیمی از ابلیس
در آن سپیده چه معجونی آفرید از من...
#حسین_منزوی
@dardemoshtarakema
تا کی مژهام از نم اشکی که ندارد
بر خاک درت عرضه کند حال جگر را
#بیدل_دهلوی
@dardemoshtarakema
سفر بهانهی دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد «سفر» مقصد نهایی ماست
در ابروان من و گیسوان تو گرهیست
گمان مبر که زمان گرهگشایی ماست
خرابتر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانهی آغاز بیوفایی ماست
زمانه غیر زبانِ قفس نمیداند
بمان که پَرنزدن حیلهی رهایی ماست
به روز وصل چه دل بستهای؟ که مثل دو خط
به هم رسیدن ما نقطهی جدایی ماست
#فاضل_نظری
@dardemoshtarakema
عهد کردم که دوستت نداشته باشم
سپس در برابر این تصمیم شگرف ! ترس مرا فرا گرفت
عهد کردم که برنگردم
و برگشتم
و از دلتنگی نمیرم
و مردم ...
بارها عهد کردم
و بارها تصمیم گرفتم که کنار بکشم
و یادم نمیآید که کنار کشیده باشم
عهدهایی کردم بزرگتر از خودم
فردا روزنامهها درباره من چه خواهند گفت ؟
حتما خواهند نوشت دیوانه شدهام
حتما خواهند نوشت خودکشی کردهام
عهد کردم
که ضعیف نباشم... و بودم
که برای چشمانت شعری نسرایم
و سرودم ..
عهد کردم که نه ..
و نه ..
و نه ..
و وقتی به حماقتم پی بردم ... خندیدم ...
...
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم ...
عهد کردم که نسبت به گیسوانت بی تفاوت باشم
وقتی از برابرم عبور می کنند
ولی آنگاه که مثل شب بر پهنه پیاده رو جاری شدند
فریاد زدم ...
عهد کردم
که چشمانت را نادیده انگارم
هرچقدر که مرا به محبت فراد بخوانند
ولی آنگاه که دیدم ستاره میبارند
نعره کشیدم ...
عهد کردم
که هیچ نامه عاشقانهای برایت ننویسم
ولی ـ بر خلاف میلم ـ نوشتم
عهد کردم جایی که تو هستی پیدایم نشود
و وقتی فهمیدم که برای شام دعوت شدهای
رفتم ...
عهد کردم که دوستت نداشته باشم
چگونه ؟
کجا ؟
اصلاً کی دیدی که من عهد کرده باشم ؟
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم ...
عهد کردم
با نهایت سردی ... و با نهایت حماقت
که تمام پلهای پشت سرم را خراب کنم
مخفیانه تصمیم گرفتم که تمام زنان را بکُشم
و علیه تو اعلام جنگ کردم
و هنگامی که روی سینهات اسلحه کشیدم
شکست خوردم
و هنگامی که دست تسلیمت را دیدم
شرمگین شدم
عهد کردم که نه ... و نه ... و نه ...
و تمام عهدهایم
دود بود و در هوا پراکندمشان ...
عهد کردم
که هیچ شبی به تو زنگ نزنم
و به تو فکر نکنم ، وقتی بیمار میشوی
و دلواپست نباشم
و گلی نفرستم
و دستانت را نبوسم
و شبی زنگ زدم .. بر خلاف میلم
و گل فرستادم .. بر خلاف میلم
و وسط دیدگانت را بوسیدم ، تا سیر شدم
عهد کردم که نه ... و نه ... و نه ...
و وقتی به حماقتم پی بردم خندیدم ...
عهد کردم .. که کار را یکسره کنم
و هنگامی که دیدم اشک از چشمانت فرو میریزد
گرفتار شدم
و هنگامی که چمدانها را بر زمین دیدم
دانستم که تو به این راحتی کشته نخواهی شد
تو سرزمینی .. تو قبیلهای
تو شعری پیش از سرودن
تو دفتری ... تو دستوری .. تو کودکی هستی
تو غزل غزلهای سلیمانی
تو مزامیری
تو روشنگری
تو رسولی
عهد کردم
که چشمانت را از دفتر خاطراتم بیندازم
و نمیدانستم که زندگیام را خواهم انداخت
و نمیدانستم که تو ..
ـ با اختلافی کوچک ـ من هستی
و من توام
عهد کردم که دوستت نداشته باشم
ـ چه حماقتی ـ
چه کردم با خودم ؟
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم
عهد کردم
که بعد از پنج دقیقه دیگر اینجا نباشم
ولی ... کجا بروم ؟
خیابانها خیس باراناند
به کجا بروم ؟
در قهوهخانههای شهر تشویش ساکن شده است
تنها به کجا دریانوردی کنم ؟
که تو دریایی
تو بادبانی
تو سفری
میشود ده دقیقه دیگر هم بمانم ؟
تا باران بند بیاید ؟
ابرها که بروند ، حتما خواهم رفت
بادها که آرام شوند ..
وگرنه ..
مهمانت میشوم
تا صبح برسد ..
عهد کردم
که تا یک سال ، عشق را با تو در میان نگذارم
و تا یک سال ، چهرهام را پنهان نکنم
در جنگل گیسوانت
و تا یک سال از ساحل چشمانت صدف نگیرم
چگونه چنین حرف احمقانهای زدم ؟
در حالی که چشمان تو خانه من است و خانه امن است ..
چگونه به خود اجازه دادم احساس مرمری سنگ را جریحهدار کنم ؟
در حالی که بین من و تو نان است .. و نمک
جاری شراب .. و آواز کبوتر ..
و تو آغاز هر چیزی
و حسن ختام ..
عهد کردم
که برنگردم .. و برگشتم
که از دلتنگی نَمیرم
و مُردم
عهدهایی کردم بزرگتر از خودم
چه کردم با خودم؟
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم ..
نزار_قبانی
@dardemoshtarakema
نگاهت ميكنم، خاموش و خاموشي زبان دارد
زبانِ عاشقان، چشم است و چشم، از دل نشان دارد
چه خواهشها در اين خاموشيِ گوياست، نشنيدي؟
تو هم چيزي بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد
بيا تا آنچه از دل ميرسد، بر ديده بنشانيم
زبانبازي به حرف و صوت، معني را زيان دارد
چو هم پرواز خورشيدي مكن از سوختن پروا
كه جفتِ جانِ ما، در باغِ آتش آشيان دارد
الا اي آتشين پيكر، بر آي، از خاك و خاكستر
خوشا آن مرغِ بالاپر، كه بالِ كهكشان دارد
زمان فرسود ديدم، هرچه از عهدِ ازل ديدم
زهي اين عشقِ عاشقكش، كه عهدِ بي زمان دارد
ببين داسِ بلا، اي دل مشو زين داستان غافل
كه دستِ غارتِ باغ است و قصدِ ارغوان دارد
درونها شرحه شرحهست، از دم و داغ جدايي ها
بيا از بانگِ ني بشنو، كه شرحي خون فشان دارد
دهانِ سايه ميبندند و باز از عشوه عشقت
خروشِ جانِ او آوازه در گوشِ جهان دارد
"هوشنگ ابتهاج"
🆔 @dardemoshtarakema
ارغوان
اين چه رازیست كه هر بار بهار
با عزای دل ما میآيد؟
كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين است
وين چنين بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزايد...
@dardemoshtarakema