darkversepersian | Unsorted

Telegram-канал darkversepersian - (The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

4980

در حال ترجمه: قدیس🍀 شیفته⏱️ پایان یافته: 📕منظومه تاریک ۱-شکارگر❤️ ۲-غارتگر💙 ۳-سلطه‌گر💛 ۴-پایانگر💚 ۵-نابودگر❤️‍🔥 (جلد ۶ (آخر )هنوز منتشر نشده) 📙مجموعه ظالم ۶ جلد 📗مجموعه جهان زیرین بوستون ۴ جلد

Subscribe to a channel

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

این پارت‌ها رو گذاشتم تا با مثل عینی و عملی بهتون نشون بدم که منم میتونم روند مترجم‎های دیگه رو در پیش بگیرم (که صد البته اونا دارن کار درست رو میکنن نه من. ) برای شما هم میشدم مترجمی که هرروز سر وقت پارتاشو میذاره، به مخاطبش احترام میذاره، کسی رو معطل نمیکنه، و همه دوستش داشتن و قدر میدونستن (کسایی که میشناسمشون و خودشون میدونن مستثنی هستن و عشق منن.)
ولی اشتباه کردم و فکر میکردم خوندن پارت طولانی ولو هر چند روز یک بار، براتون بهتر از خوندن هرروزه‌ی پارت‎های کوتاه باشه فقط صرف اینکه مرتب و منظم پارت گذاری بشه.
روند ترجمه عادی و مرتب و منظم الان مارو تازه میرسوند وسط فصل سه، همینو مینونستم وی ای پی بزنم و برسونم فصل شش یه پولیم بره توی جیبم (که قطعا مخاطب حقیقی من میدونه ترجمه هیچ ارزش مالی برای من نداره و حس و عواطفی که بین من و مخاطب برقرار میشه واسم از هرچیزی ارزشمندتره. من هیچ حساب بانکی در ایران ندارم و هر هزینه‎ای برای چند تا کتاب انگشت شمار فروشی داشتم مستقیم به حساب خیریه واریز میشه. تا الان اینو نگفته بودم ولی الان نیاز دیدم که بگم تا باورتون بشه سود و منفعت مالی هیچکدوم از کتاب‎ها به من نمیرسه و در اصل همگی دارین در یک کار خیر شرکت میکنین.)
به هرحال روند عادی من این بود که به بی منت به فصل 11 برسونمتون ولی چون میبینم و میشونم که عادی من برای شما غیرعادیه و عادی خودتون رو میخواین، خواستم بببنید که فرقش چیه.
من اگر یک ماه هم نباشم، شما پیش پیش پارت‌هاتون رو گرفته بودین.
و نمیدونم چرا انقدر براتون سخته که فقط یه ذره برید بالاتر و پیام‎های قبلی کانال رو بخونید تا ببینید من خیلی پیش از شروع این کتاب گفته بودم نه زمان مشخصی برای ترجمه‎ش دارم و هم ممکنه در بازه امتحاناتم نباشم. و هرکسی اینجا بوده و خوندن کتاب رو شروع کرده، فرض من این بوده که شرایط رو خونده و پذیرفته.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

ولی، فقط بخاط اینکه زفیر رو از خونه بیرون بکشن، همه داشتن وانمود میکرد که عاجز و ناچار موندن. و زفیر هم که میدونست آلفا با خوندن مشکل داره، حتی لحظه‎ای برای اومدن به شرکت و کمک کردن به شوهرش تردید نکرد.

خوشبختانه نقشه‏شون جواب داده بود و با موفقیت تونسته بودن زفیر رو از کنج عزلت بیرون بیارن. و حالا اون هرروز برای کمک به دفتر میومد. کار میکرد، با بقیه همصحبت میشد، و یه کمی در بهبود حالش تاثیرگذار بود.
زفیر رسما تمام کاغذبازی‎های شرکت رو به عهده گرفته بود، با چندتا از افرادش در تعامل بود تا مطمئن بشه همه چیز بی‏عیب و نقص به انجام برسه، با مشتری‎ها تماس میگرفت، با زن‏هایی که نیاز به کمک داشتن در ارتباط بود، ایمیل‏ها رو میفرستاد، و تبدیل به کسی شده بود که اگر یک جای کار توی شرکت می‎لنگید، برای حلش به زفیر مراجعه میکردن. آلفا میدونست که زفیر با کارهای شرکت میخواد حواس خودشو پرت کنه، با این شغل جدید، زندگی قبلیش رو فراموش کنه، و بهش حق میداد.

افرادش یک میز و صندلی جدا برای زفیر توی دفتر ریاست گذاشته بودن، دقیقا رو به روی پنجره که منظره‎ی نامتناهی و سرسبز بیرون رو براش به نمایش بذاره. از رستوان مورد علاقه‏ش براش غذا میخریدن. مطمئن میشدن که قمقمه‏ش همیشه از نوشیدنی مورد علاقه‏ش پر باشه. اگر چیزی لازم داشت، فقط کافی بود که لب تر کنه تا اون چیز در اسرع وقت براش فراهم بشه. افرادش، اونهایی که وفادارانه باهاش مونده بودن، زفیر رو ستایش میکردن. همه‏شون توی زندگیشون سختی کشیده بودن و بدترین چیزها رو دیده بودن، و همه دست به دست هم داده بودن تا زفیر دوباره مثل قبل همون زن شاد و درخشان بشه.

آلفا به اندازه‎ی مساوی هم از این کارهاشون تنفر داشت و هم خوشش میومد. خوشش میومد که زفیر همونطور که لایقشه توجه و محبت دریافت میکنه، ولی از این همه مردی که دور همسرش میپلکیدن و بهش توجه نشون میدادن نفرت داشت، هرچند که همه‏شون زفیر رو به چشم خواهر کوچیکترشون میدیدن، نه چیز دیگه‏ای.

خلاصه، وقتی زفیر اینجوری روی پاهاش مینشست، میتونست یه نفس راحت بکشه. آلفا دستشو روی باسن زفیر گذاشت، به آرومی نوازشش کرد و میدونست که همسرش از این کار خوشش میاد، ناز و نوازش‎هاش باعث شدن که بدن زفیر شل بشه و بیشتر در آغوشش فرو بره. ولی وقتی آلفا بهش اطلاع داد:

-هکتور مرده.

دوباره بدنش سفت و منقبض شد. مردی که زفیر یه زمانی فکر میکرد دوستشه، عمیق‏ترین زخم رو بهش زده بود. باعث شده بود که ده سال مردی که عاشقش بود رو از دست بده، و باعث شده بود که تا ابد خواهری که عاشقش بود رو هم از دست بده.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

ویکتور دوباره از جا بلند شد، دستاشو به میز تیکه داد، چشم‎های تیره‏ش با عزم و اراده‎ی راسخ پر شده بودن.

-میدونم کاری که برادرم کرد، همیشه مثل یک زخم بدترکیب بین ما باقی میمونه. بار سنگین عذاب وجدانش رو باید تا ابد تحمل کنم. ولی بهت قول میدم آلفا...

صداش عمیقا متقاعد کننده و مطمئن بود:

-ترجیح میدم بمیرم اما به اعتماد تو خیانت نکنم. گناهان اون مثل به بدهی به گردن من افتاده تا تسویه‏شون کنم. اسم اون، اسم منو هم لکه‎دار کرده. و من حاضرم تمام زندگیمو برای صاف کردن اون بدهی با تو، صرف کنم.

قبل از اینکه آلفا بتونه چیزی بگه، صدای سکسکه کوتاهی به گوشش رسید و باعث شد نگاهش به سمت دری که پشت هیکل ویکتور پنهان شده بود بچرخه. همسر زیباش اونجا ایستاده بود. شلوار جین تیره و تاپ قهوه‎ای رنگی به تن داشت که اصلا به شخصیت رنگارنگش نمیومد، موهاش هنوز همون آبی قبلی بودن و دیگه رنگشون رو تغییر نداده بود، چشماش پشت پرده‎ی مه گرفته‎ای از اشک مات شده بودن و نگاهش روی ویکتور قفل بود.

زفیر همیشه زیادی احساساتی بود و اشکش دم مشکش بود، با کوچکتر بهونه‎ای میزد زیر گریه. ولی در چند هفته اخیر، وضعیت بدتر شده بود چون زفیر دیگه به اندازه‎ی قبل گریه نمیکرد. انگار سرمای درونش رسوخ کرده بود که اشک‏هاشو منجمد کرده بود، اشک‎هاش نایاب شده بودن، و آلفا همونقدر که از اشک ریختن زفیر متنفر بود، از گریه نکردش بیشتر نفرت داشت. حداقل وقتی گریه میکرد، آلفا میدونست که همه چیز در جهانشون درست و مرتبه، ولی حالا هیچ چیز در جهانشون خوب نبود. و الان که بعد از مدت‎ها چشم‎های زفیر اشکی شده بودن، چیزی توی سینه‎ی آلفا آروم گرفت، قلبش شروع به تپیدن کرد و این تنها دلیلی بود که مانع زفیر نشد. زفیر زمزمه کرد:

-اوه، ویکتور.

زفیر وارد دفتر کارش شد و مستقیم به سمت ویکتور راه افتاد. درسته که آلفا از رابطه‎ی صمیمانه‎ی اون دو نفر نفرت داشت، اما نمیتونست انکار کنه که بخشی ازش خوشحال بود که زفیر بالاخره از گوشه‏نشینی بیرون اومده. از بین افرادش، ویکتور همیشه به زفیر نزدیکتر بود، مستقیما مسئول حفظ امنیت همسرش بود، و این حقیقت که تحت نظارت و حفاظت اون زفیر صدمه دیده، سنگینی بار عذاب وجدان رو روی شونه‎های ویکتور بیشتر میکرد. ویکتور هیچوقت در کنار برادرش گارد نداشت، و اون عوضی از همین سواستفاده کرده بود حتی برادر خودش رو هم بیهوش و زخمی یه گوشه ول کرده بود.

آلفا تماشا کرد که زفیر کنار ویکتور ایستاد، دستشو روی بازوی اون گذاشت و فشار داد.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

هردوی اون بردارها مدت زیادی در کنارش بودن، و آلفا باور نداشت که ویکتور هم مثل برادرش خائن باشه. خصوصا که دیده بود در تمام این مدت ویکتور چطور افتاده بود دنبال برادرش تا پیداش کنه و خودش سلاخیش کنه.

همچنین آلفا نمیتونست ویکتور رو هم از دست بده، بعد از حذف کردن افرادی که فهمیده بود همدست و متحد هکتور بودن، تعداد مردهاش به انگشت‏شمار شده بود. نیاز داشت که ویکتور وفادار و صادق باشه تا بتونن امپراتوری لس‎فورتیس رو نجات بدن و بازسازی کنن و سنگری سفت و غیرقابل نفود به دور این امپراتوی بکشن. آلفا مثل برادر ناتنی‌ش دانته در اوت‎فیت تنبرآ، از میراث هنگفتی که نسل به نسل در خاندانشون چرخیده باشه بهره‎مند نبود. همه چیزشو از صفر ساخته بود، از یک مشت خاک تا آسمون، از فقر و نداری خودشو بیرون کشیده بود و این امپراتوری قدرتمند رو بنا کرده بود.

ویکتور دست‎هاشو پشت کمرش گذاشته، با چهره‎ی عبوس و جدی همیشگیش اونجا ایستاده بود و جواب داد:

-سوخته. توی یه آتیش‎سوزی عمدی.

نور کم‎جونی که از پنجره‎های شیشه‎ای به داخل تابیده میشد، هیبت خشک و تنومندش رو نشون میداد، به جز انقباض عصبی فکش، هیچ نشونه‎ای از نارضایتی یا اندوه مرگ برادرش در ظاهرش دیده نمیشد. آلفا به صندلی ریاستش تکیه زد، دست‎ به سینه شد و پرسید:

-کی؟

ویکتور جواب داد:

-نمیشه دقیق گفت. منتظر نتایج کالبدشکافی‎ام. اما تخمین زدن که چیزی حدود بیست و چهار ساعت پیش باشه.

-مطمئنیم که خودشه؟

آلفا میدونست که هکتور چقدر میتونه مکار و حیله‏گر باشه. و با توجه به روابطی که توی سازمان برای خودش ساخته بود، جعل کردن مرگ براش مثل آب خوردن میموند. حتی دانته دوبار مرگ رو جعل کرده بود، هکتور که دیگه از اونم دغل‏بازتر بود.
ویکتور برای جواب دادن کمی تعلل کرد و در نهایت گفت:

-جنازه‎ش کاملا سوخته. همینطور انباری که اونجا پیداش کردن. اما سوابق دندون‎پزشکی‏ش مطابقت داشته. خودم تایید کردم.

آلفا نگاه دقیقی بهش انداخت، چند ثانیه‎ای به فکر فرو رفت و بعد پرسید:
-و تو باهاش کنار اومدی؟


_________________________________
*توضیحات: dental records یا همون سوابق دندانی شیوه‌‎ایه که ازش برای شناسایی اجساد یا مجرمین استفاده میکنن. چون فرم فک و دهان و دندان هرکسی مخصوص خودش هست و ترمیم و معالجاتی هم در طی سالیان روی دندون‏ها انجام میشه هم منحصربفرده. خصوصا در اجسادی که سوختن کاربرد زیادی داره چون دندون از جنسیه که با سوختن از بین نمیره.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

همه‎شون به همدیگه نیاز داشتن، خصوصا اگر قرار بود اوضاع بدتر از اینی که هست بشه، و شدومن از قبل بهشون هشدار داده بود. آمارا معتقد بود که باید هشدار اون مرد رو جدی بگیرن، بقیه از روی نگرانی احساساتی با قضیه برخورد میکردن به جای اینکه منطقی باشن. ولی شدومن چیزهایی رو میدونست که هیچکدوم از اونها نمیدونستن، و تا اینجا، بهشون سرنخ اشتباهی نداده بود. پس آمارا تصمیم گرفته بود که دخترا رو به هم نزدیکتر کنه تا قوت قلب همدیگه باشن. اون جو سنگین بالاخره از بین میرفت، ولی همه‎شون نیاز داشتن که از جا بلند شن، دست به دست هم بدن و باهم از این مرحله‏ی سخت عبور کنن.

و همه‌‏ی اینا آمارا رو به یک سوال مهم میرسوند؛ زاندر چطور از این ماجرای سرپرستی خبردار شده بود؟ چون میدونست که مورانا هنوز راجع به این موضوع با زاندر صحبت نکرده بود. آمارا سوالش رو به زبون آورد:

-چرا همچین فکری میکنه؟

لکس شونه بالا انداخت.

-چراشو نگفت. فقط بابتش خوشحاله.

خیلی جالب بود.
یکی از پسرا لکس رو صدا زد، و لکس با "مرسی دکتر مارونی!" که وسط راه بهش گفت، بدو بدو کنان ازش دور شد.

آمارا رفتنش رو تماشا کرد، مغزش سعی میکرد اطلاعات رو تجزیه و تحلیل کنه تا از یه چیزی سر در بیاره، اما هربار به در بسته میخورد. آرزو میکرد که کاش میتونست جواب تمام سوالات رو پیدا کنه. کاش میتونست از شدومن بازجویی کنه و به تمام این مجهولات پایان بده. کاش میتونست با وین صحبت کنه و بفهمه توی سازمان چه خبره.

آمارا چرخی بین بچه‌‏ها زد، اوضاع و احوالشون رو بررسی کرد، و آرزو کرد که یک روز، همه‏شون به آرامش و بهبودی برسن. بخش تاریک و خبیث وجودش آرزو میکرد، یک روز، در آینده، مجرمی که باعث بانی تمام این جریانات بوده، جوری که لایقشه بمیره، یه مرگ دردناک و زجرآور.
فعلا تنها چیزی که داشت، امید بود.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

نلی جواب داد:

-به طرز شگفت‎انگیزی خوبه. خیلی رفتار خوب و مودبانه‎ای داره و سعی میکنه به بقیه هم یاد بده که خوب رفتار کنن. یه جورایی مسئول برقراری صلح و آرامش بین بچه‏هاست. وقتی بچه‎ها دعواشون میشه، میره اونا رو هم جدا میکنه و با شیطنت‎هاش روحیه‎ی همه رو شاد میکنه. بچه‎ها هروقت چیزی لازم داشته باشن، اول میرن سراغ اون.
آمارا در حینی که با دقت اون پسر رو تحت نظر داشت، به آهستگی گفت:

-تمایل به رهبری داره.

نلی با تکون دادن سر تایید کرد:

-دکتر آرمسترانگ معتقده که یا داره تظاهر میکنه یا داره خودشو سرکوب میکنه، ولی هنوز برای اظهار نظر قطعی زوده. به زمان بیشتری نیاز داره تا بتونه نتیجه نهایی رو اعلام کنه.

آمارا درک میکرد. چنین رفتارهایی در بزرگسالان هم گول زننده بود چه برسه به بچه‎ها. باید زمان زیادی میذاشتن و همه چیزو دقیق بررسی میکردن، چون تشخیص اشتباه میتونست زندگی اون بچه رو تحت تاثیر قرار بده و یا حتی بدتر، بیماری‎های روحی و روانیش رو تشدید کنه. میدونست بچه‎ای مثل لکس که تجربیات سهمگینی رو پشت سر گذاشته، بار سنگینی رو توی مغزش حمل میکنه، خودآگاه یا ناخودآگاه، و اگر به درستی بهش رسیدگی نشه، ممکن بود به شکل‏های متفاوتی بروز پیدا کنه، که بعضی‏هاشون شدیدا خطرناک بودن.
به نلی گفت:

-کاملا حواست بهش باشه. اگر کوچکترین تغییری در رفتارش دیدی، سریع بهم اطلاع بده.

امیدوار بود که تغییری نداشته باشه، حداقل تغییر منفی. از صمیم قلب آرزو میکرد که اون پسر به موفقیت برسه، زندگی خوب و سرشار از عشق و شادی داشته باشه، و هرکاری که از دست برمیومد انجام میداد تا همینطور بشه.
چندتا بچه‏ی دیگه بهش سلام کردن و براش دست تکون دادن، آمارا به محوطه کوچیک خیره بود، و بچه‏های کوچیکی که زندگیشون تحت‎تاثیر یک انجمن شیطانی قرار گرفته بودن.

اونها چیز زیادی درباره‎ی سازمان نمیدونستن. در واقع قبل از اینکه مورانا وارد زندگیشون بشه، هیچکدومشون درباره‎ی اون انجمن چیزی نمیدونستن. انگار بعد از به هم رسیدن تریستن و مورانا، به کمک غارتگر و شدومن، در جعبه‏ی اسرار باز شد و سازمان آشکار شده بود. با اینکه اون انجمن ده‏ها سال فعالیت میکرده، ولی به تازگی کشف کرده بودن که خاطرات وحشتناک گذشته‎ی خودش هم زیر سر سازمان بوده و تماما توسط پدر واقعی خودش اجرا میشده.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

سرگذشتی که این پسر داشت، اینکه تنها بچه‏ی باقی مونده از اولین محموله بود، و اینکه این پسر با چشمای خودش دیده بود که خانواده‎ی تمام اون بچه‎ها اومدن دنبالشون و بردنشون، باعث میشد که قلب آمارا بیشتر از بقیه برای این پسر درد کنه.

لکس بچه‏ی نازنینی بود که قلب بزرگی داشت. میدونست که خانواده‎ش مُردن، و هیچکس رو اون بیرون نداره. تجربیات وحشتناکی داشت که در جلسات روان‏درمانی برای آمارا تعریفشون کرده بود، و این پسر مُسری‏ترین لبخند رو داشت که مستقیما از قلب مهربونش منشا میگرفت. آمارا به اندازه‎ی زاندر این پسر رو دوست داشت.
حرف از زاندر شد و....
لکس همین که صاف و صوف ایستاد، با عجله پرسید:

-میشه لطفا با زاندر صحبت کنم؟

موها و چشمای تیره‏ش از شادابی و سلامتی برق میزدن و با یه نگاه دوست داشتنی و ملتمسانه به آمارا خیره شده بود. هربار که آمارا میومد بهشون سر بزنه، همین کارو میکرد. بچه‎ها اجازه نداشتن از تلفن استفاده کنن، برای همین لکس دست به دامن آمارا میشد. میدونست که زاندر پیش دوست‎های آمارا میمونه، برای همین هردفعه ازش درخواست میکرد که با زاندر تماس بگیره تا بتونه با دوستش صحبت کنه. یه جورایی بانمک و دوست داشتنی بود. آمارا بهش لبخند زد و گفت:

-چون خیلی قشنگ و مودبانه درخواست کردی، باشه.

گوشیشو بیرون آورد و با شماره‎ای که به لطف همین پسر رفته بود توی لیست تماس‎های پرتکرار، تماس گرفت. دوبار بوق خورد و بعد اون یکی پسر با صدای آرومی جواب داد:

-سلام.

زاندار به اندازه‎ی یک معمای پیچیده، گنگ و مرموز بود، چیزی که هیچوقت فکر نمیکرد درمورد یک بچه بگه. مورانا و تریستن بهش اجازه داده بودن که پرونده پزشکی اون پسر بچه رو مطالعه کنه و آمارا در جریان وضعیت روانی زاندر قرار داشت. گذشته‎ی اون پسر واقعا یه معما بود، هیچ سند و مدرکی از تولدش و زندگیش قبل از اینکه پیداش کنن در دسترس نبود. سنشو فقط از روی ظاهرش حدس زده بودن چون نمیدونستن واقعا چند سالشه، و خودشم هیچوقت چیزی بهشون نگفت. هوشش فراتر از بچه‎های همسن و سال خودش بود، همین هم حدس زدن سن دقیقش رو سخت‎تر میکرد، و خلق و خوی تیره و مرموزی داشت، گوشه‏گیرتر از پسر بچه‎های دیگه بود. همیشه ساکت بود، همیشه با ادب و احترام رفتار میکرد، اما همیشه همه چیزو با دقت زیر نظر داشت. و نه فقط بخاطر اختلال و بیماری روانی احتمالیش. آمارا مطمئن بود، غریزه روانشانسانه‎ش بهش میگفت، که این پسر رازهایی بیش از اونچه که میدونن با خودش حمل میکنه.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

آمارا با دقت به تمام اطلاعات گوش میداد و در انتهای مسیر به محوطه باز بزرگی که محل تلاقی سه ساختمان بود رسیدن. نگاهی به اطرافش انداخت، بچه‎ها، که اکثرشون پسر بودن، توی محوطه میدویدن و قایم موشک بازی میکردن. متاسفانه، در طی یک سالی که به دنبال این بچه‎ها بودن، هنوز محموله‎ای که شامل دخترها بشه پیدا نکرده بودن، کسانی که نجات داده بودن فقط پسر بودن.

بعضی‎هاشون روی چمن نشسته بودن و از نور خورشید لذت میبردن. تمام پرستارها، که آمارا شخصا استخدامشون کرده بود و دانته درباره‎ی همه‎شون تحقیق کرده بود، حواسشون به بچه‎ها بود تا مشکلی براشون پیش نیاد. آخر هفته بود، و آخر هفته‎ها بچه‎ها هیچ کلاسی نداشتن. فقط فیلم تماشا میکردن و آزاد بود هرکاری دوست دارن انجام بدن. دیدن این منظره جوری دلشو گرم میکرد که تا به حال چیزی مشابهش رو حس نکرده بود، نه تا وقتی که خودش مادر نشده بود. عشق ورزیدن به یک بچه و از دست دادن بچه‎ی دیگه، هردو آمارا رو از درون متحول کرده بودن.
آمارا هوای سرد رو نفس کشید و سعی کرد به لحظه‎ی حال چنگ بزنه، نمیخواست در افکارش غرق بشه. وقتی ایستادن تا بچه‎ها رو تماشا کنن، نلی ادامه داد:

-کارآگاه هم تماس گرفت.

دوتا پسر کوچولو، که هنوز پنج سالشون هم نشده بود، روی چمن کشتی میگرفتن و از ته دل قهقهه میزدن، صداشون توی باد می‏پیچید و مثل یک ملودی گوش‏نواز شنیده میشد. آمارا برای پسر کوچولویی که بهش لبخند زده بود دست تکون داد و از نلی پرسید:

-خبر جدیدی داشت؟

تمام بچه‎ها آمارا رو می‎شناختن. آمارا کسی بود که همیشه اولین نفر، قبل از اینکه به دکترهای دیگه معرفی بشن، باهاشون صحبت میکرد. بعضی روزها برای بچه‏ها شیرینی میگرفت و میدونست دلیل اینکه اکثر بچه‏ها دوستش دارن همینه. ولی مهم نبود. عاشق این بود که دکتر مورد علاقه‏ی اون بچه‏ها باشه و هربار که می‏دیدنش چشماشون برق بزنه. انقدر احساساتشون معصومانه و ارزشمند بود که آمارا باورش نمیشد هیولاهایی بودن که میخواستن روح این بچه‎ها رو نابود کنن و برق چشماشون بدزدن. نلی بهش گفت:

-تونستن خانواده‏ی سه تا از پسرها رو پیدا کنن. دوتاشون پرونده مفقودی برای بچه‏شون تشکیل داده بودن، ولی یک دیگه‎شون نه. کارآگاه هنوز داره روی اون یک مورد تحقیق میکنه. فعلا، به محض اینکه اون دو خانواده به اینجا برسن، میان و پسرهاشون رو میبرن. به احتمال زیاد فردا.

آمارا سر تکون داد. فکر کردن به اینکه خانواده‏هایی که عزیزشون رو گم کرده بودن بالاخره میتونن به همدیگه برسن، خوشحالش میکرد.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

دین مثل همیشه در جواب بهش گفت:

-می‌دونم.

و محکم بغلش می‌کرد، و می‌دونست که لایلا به خوبی نقص‌ها و ایرادات وجودشو می‌شناسه، درک کرده بود که دین، همینه که هست، و با این‌حال با تمام این‌ها باز هم عاشقش بود.
و بعد دین به آهستگی شروع به حرکت درون واژنش کرد، بوسه‌شون رو عمیق‌تر کرد، مزه‎ش و خاطره‌اشو با ولع چشید، و می‌دونست که زمانشون با هم داره به پایان می‌رسه.




=دو=
 آمارا-تنبرآ 

مادر بودن خسته‎کننده بود.
مادر بودن و در عین حال همسر رهبر مافیا بودن، به طرز مضاعفی خسته‎کننده بود.
تمپست، نور زندگیش، شادی قلبش و قدرت روحش، زده بود روی دست هرچی هیولای پر سروصداست. آمارا عاشق دخترش بود، ولی خدای بزرگ، چون تمپست به معنای واقعی کلمه شبیه اسمش بود و هنوز حتی یک سالش هم کامل نشده بود. خدا بهشون رحم کنه که وقتی بزرگ‏تر بشه، معلوم نیست چی میخواد بشه.

اما آمارا و دانته این روزها بنا به دلایلی فراتر از دندون درآوردن اولین بچه‎شون و مراقبت ازش در تمام ساعات شبانه روز، خسته بودن.
آمارا درحالی که وارد مرکز نگهداری از کودکان بی‎سرپرستی که تازه راه اندازی کرده بودن میشد، کش و قوسی به گردنش داد تا ترق و تروق مهره‎های کوفته‏شون در بیاد. از عقل سلیمش تشکر کرد که امروز صبح بهش گفته بود به جای کفش پاشنه‎بلند، به کفش راحت بدونه پاشنه بپوشه. حقیقتا، این روزها دیگه حتی انرژی اینو نداشت که صبح‎ها از تخت بیرون بیاد چه برسه به اینکه از خونه بره بیرون. اما به لطف شوهرش_شوهر فوق‎العاده با ملاحظه‎ش_که با نگهداری از دخترشون بهش اجازه میداد تا چند دقیقه بیشتر چرت بزنه، و به لطف مادرش_که در زمینه نگهداری از نوه‎ش واقعا ماهر بود_آمارا برای اولین بار بعد از یک هفته با خیال راحت و آرامش بیشتری خونه رو ترک کرده بود.

هوای شهر کم‎کم داشت عوض میشد، تپه‎های سرسبز رنگ باخته بودن و حالا بیشتر به زرد و نارنجی فصل خزان تمایل داشتن. آمارا کت پشمی‎ شیکش_یکی از معدود لباس‎هایی که اندام برجسته شده بعد از بارداریش رو بهتر از لباس‎های قبلیش توی خودش جا میداد_دور خودش پیچوند و وارد ساختمون نوساز مرکز نگهداری از کودکان بی‎سرپرست که چند کیلومتر خارج شهر بود ولی از عمارت مارونی که این روزها بهش میگفت خونه فاصله‎ی زیادی نداشت، شد.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

اجازه داد برای یه لحظه کنترل دست لایلا باشه و از این اعتماد به جای ترس لذت ببره.
لایلا در حالی که باسنش رو با حرکات دورانی که انگار بخشی از وجودش بود حرکت میداد، نفس‏زنان ازش پرسید:

-بعد از اینکه پیدام کنن چی می‌شه.

و دین خیلی رک و پوست کنده جواب داد:

-احتمالا تورو با خودشون می‌برن.

حرفش باعث شد که حرکات لایلا متوقف بشه، برق شهوت توی چشماش خاموش شد و جاشو اشکایی گرفت که مثل خنجر تیزی توی سینه‌ش فرو رفتن.

-داری ولم می‌کنی؟ به همین سادگی....می‌ذاری برم؟ گفتی که این کارو نمی‌کنی.

ناگهان از دین فاصله گرفت، با انرژی وحشت‌زده‌ای سعی کرد ازش دور بشه و دین می‌دونست باید فورا آرومش کنه. یک دستشو محکم دور کمرش حلقه کرد و با دست دیگه‌اش چونه‌اش رو گرفت تا آرومش کنه و نگاهشون توی هم قفل بشه. یه قطره اشک از چشم راست لایلا چکید و کف دست برهنه دین که صورتشو گرفته بود محو شد.
لحن دین از اینکه لایلا بعد از این همه مدت باز هم سریع از کارهاش نتیجه‏گیری کرده بود سرد شد و ازش پرسید:

-واقعا فکر کردی من همچین کاری می‌کنم؟ فکر کردی می‌تونی از من خلاص بشی؟

چشم‌های لایلا پر از اشک شد، ولی لبشو گاز گرفت.

-نه، ولی این چیزی بود که گفتی.

حرفش مثل یه اتهام نرم به نظر می‌رسید.
دین محکم بوسیدش، بوسه‎ای که میخواست باهاش اطمینان رو به لایلا منتقل کنه، اون وابستگی عمیق_ یا هر کوفتی که بود و خودشم دیگه نمیدونست چیه_رو باهاش به اشتراک گذاشت؛ تا لایلا بفهمه که دین رو توی مشتش داره.
و لایلا هم بوسه‌اش رو پذیرفت، نرم شد، خودشو رها کرد، قبولش کرد.
دین درست چسبیده به لب‎هاش، با صدای نرمی زمزمه کرد:

-ما قبل از اینکه از هم جدا بشیم، می‏سوزیم و تبدیل به خاکستر می‌شیم.

نفس لایلا بند اومد. دین می‌دونست که اون عاشق شنیدن این حرفاست، این کلمات برای لایلا عزیز بودن و اونها رو توی قلبش نگه میداشت.

-هیچ‌وقت نمی‌ذارم بری.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

محکم شدن پنجه‎های لایلا روی شونه‎هاش، اولین نشونه‎هاش ظهور وحشتش بود. صورتش_همون صورت زیباش که چیزی رو از کسی پنهون نمی‌کرد و مثل یه کتاب باز به تمام زبان‎های بشری بود_وا رفت و پایین افتاد.

-چی داری می‌گی؟ پیدام کنن؟ چطوری؟

دین دست‌هاشو محکم روی کمر لایلا نگه داشت و با ثبات کامل حقیقت رو براش بازگو کرد:

-مورانا، دوست دختر برادرت، یه هکره. باهوشه و مدت‌هاست با مهارت‏هاش لا به لای اطلاعاتی که توی اینترنت ثبت شده داره دنبال ردی از تو می‌گرده. و من دیشب یه سرنخ حسابی بهش دادم.

دین دید که چشم‎های دختر گشاد شدن، ناخون‌هاش جوری توی عضلاتش فرو رفتن و دین رو یاد سکس انداخت، مخصوصا وقتی که آلتش رو توی اون فرو می‌کرد، و حس اولیه برخورد پیرسینگ‌هاش با واژن لایلا باعث می‌شد دورش منقبض بشه.

-دین.

وقتی اسمشو با وحشت خالص صدا کرد، باعث شد طعم تلخی توی دهنش حس کنه. با اینکه القای حس ترس به لایلا رو دوست داشت، مخصوصا توی رابطه‌های جنسی‌شون، اما از حس ترس عاطفی مزه‎ی دهنش رو تلخ کرده بود خوشش نمیومد. فقط یه راه موثر بلد بود که بتونه ترسش رو به چیزی تبدیل کنه که قابل تحمل‌تر باشه، راهی که همیشه موفق می‌شد باهاش لایلا رو آروم کنه.

گردنش رو خم کرد و نوک سینش رو از پشت تیشرت مکید، پارچه رو خیس کرد و نوک سینه‌ای سفت شده‎ش بیرون جهید. وقتی که لایلا دستاش رو محکم‌تر به بدن دین فشار داد، از صدای نفس بریده‌اش لذت برد.
لایلا دین رو عقب زد و گفت:
-باید درمورد این موضوع باهم صحبت کنیم.
یا بهتره بگیم که تلاش کرده بود اونو عقب بزنه. دین درحالی که لب‎هاش هنوز روی سینه‎ی لایلا بود، گوشه‎ای ازش رو گاز گرفت و گفت:

-داریم درموردش صحبت میکنیم.

لایلا تکونی به باسنش داد و سعی کرد بلند شه، اما دین محکم نگهش داشت، لکه‎ی خیسی از جایی که لایلا با پایین تنه برهنه روی پاهای دین نشسته بود داشت روی پارچه‎ی شلوارش پخش میشد. دین انگشت‏هاشو پایین برد، عصاره‎ی شهوتش رو روی پوستش حس کرد، عصاره‏ی وجود لایلا تنها چیزی بود که دوست داشت حسش کنه. با انگشتاش چین‎های واژن لایلا رو کنار زدن و با لبه‎هاش بازی کرد ولی به کلیتوریس نبض زننده و ملتهبش دست نزد، انگشتاشو در حفره‏ش فرو نبرد.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

می‌دونست که لایلا زمان لازم داشته تا همه چی رو هضم کنه و دین هم این فرصت رو بهش داده بود. با لایلا، یاد گرفته بود که صبر کلید همه چیزه. لایلا مثل همون رزهای سیاهی بود که پروش میداد تا به اون هدیه بوده. خاک مناسب، مقدار مناسب آفتاب و آب، مراقبت، رسیدگی و صبر لازم داشت تا شکوفه بده. و از همه مهم‌تر، درست مثل اون گل‏ها، به کسی نیاز داشت که حاضر باشه خارهاش رو بچینه، کسی که حاضر باشه برای رسیدن به شکوفه‏ش خون بریزه.
ازش پرسید:

-تو دوست داری چیکار کنی؟

هرچند از قبل پیام رو فرستاده بود، اما به این فکر می‌کرد که این، همون چیزی بود که لایلا بهش نیاز داشت. اما اگه لایلا ازش میخواست، دین بدون لحظه‎ای تردید، در یک چشم به هم زدن باهاش ناپدید میشد تا وقتی که لایلا برای پذیرش حقیقت آماده بشه. در عمق وجودش، بخشی خودخواهانه‎ای از اون، امیدوار بود که هنوز آماده نباشه. اما اون بخشی که به یاد داشت عشق برای لایلا چه مفهومی داره، می‌دونست که اون نیاز به رسیدگی و مراقبت بیشتری داره که دین به تنهایی نمی‎تونست براش فراهم کنه. و با اینکه هرگز فکر نمی‌کرد خواسته‌های خودخواهانه‌اش رو قربانی کنه، اما لایلا تنها استثناش بود.
برای اون، هر کاری می‌کرد.
اما از هر ثانیه‌اش متنفر می‌شد.

لایلا سرش رو برگردوند و بهش نگاهی انداخت، نگاهش چیزی رو در میان قفسه‎ی سینه‎ش لرزوند، زندگی، آسیب‌پذیری، اعتمادی که درون چشماش برق میزد، مثل شهاب سنگ از رگ‌های دین عبور کرد.
لایلا با صدایی که انگار کمی ترسیده بود، زمزمه کرد:

-نمی‌دونم.

اون هیچ‌ دلیلی برای ترسیدن نداشت، نه تا وقتی که دین زنده بود، و اونم قصد داشت تا مدت‎های طولانی کنارش زندگی کنه. ازش پرسید:

-هنوز بهم اعتماد داری؟

عطش قلبش برای اعتماد لایلا هرگز سیراب نمی‌شد. خودش هم نمی‌فهمید چه چیز اعتماد اون رو براش خاص کرده، اعتمادی که هم اکسیر حیات‏بخش بود و هم زهر جان‏گیر.
لایلا با یه حرکت سر تأیید کرد.

موجی از انرژی جنون‎آمیز با همین تأیید ساده در وجود دین فوران کرد. خفقان و اندون جدایی ناگهان ناپدید شد. به هرحال، یه جدایی موقتی بود. تا وقتی که اعتمادش رو داشت، می‌تونست از پس هر چیزی بر بیاد.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

با این حال، اگه یه لحظه از تپیدن می‌افتاد، دین نمی‌دونست به چه آدمی تبدیل میشه. لایلا ستاره شمالی‌ش بود، تنها چیزی که توی دنیای تاریکش، ثابت و فروزان مونده بود.
با ملایمت بهش گفت:

-تقلب نیست. باید یاد بگیری بهتر بلوف بزنی.

باید این لحظات رو توی ذهنش حک می‌کرد تا وقتی که کنار هم نبودن، دوباره بتونه مرورش کنه.
لب‏های لایلا به حالت قهر یه‌جوری جمع شدن که دین رو یاد موجودات کوچیک و بی‌آزاری می‌نداخت که همه بهشون می‌گفتن بامزه.
لعنت، وقتی قیافه‏شو این شکلی میکرد واقعا بامزه میشد. "بامزه" کلمه‌ای بود که هرگز فکر نمی‌کرد در مورد کسی به ذهنش خطور کنه. بچه‌ها و توله سگ‌ها و بچه گربه‌ها تا حدودی بامزه بودن، ولی هیچ‌کدوم اون حس گرما رو در وجودش برانگیخته نمی‌کردن. لایلا طوری وجودش رو گرم میکرد که انگار تا وقتی که اون مثل یک شعله در قلبش زنده بود، سرما هیچ‌وقت نمی‌تونست به استخون‌هاش نفوذ کنه.
لایلا کارت‌ها رو با یه آه بلند و از سر خستگی اغراق‌آمیز روی میز کوبید، چیزی که دین رو حسابی سرگرم می‌کرد. وقتی چیزی طبق میلش پیش نمی‌رفت، حسابی بداخلاق می‌شد.
ستودنی بود.

در حالی که رو بالکن مرتفع سوئیت هتل‎شون نشسته بودن، نسیم ملایم موهای باز لایلا رو به اهتزار در آورده بود، مثل شعله‌های یه شومینه که آروم حرکت می‌کردن. دیروقت بود، و اگه انتخاب با دین بود، ترجیح میداد توی تخت نگهش داره و زمانشون رو فقط صرف در آغوش گرفتن، بلعیدن و بوسیدنش میکرد. باهاش کارهای کثیفی می‌کرد هر لحظه‎ش در وجود لایلا حک بشه، طوری که هیچکس و هیچ‌چیزی نتونه اون رو از وجودش پاک کنه. اما لایلا، بی‌خبر از اتفاقاتی که در شرف وقوع بود، برای پرت کردن حواسش از چیزهایی که در بیست و چهار ساعت گذشته بهش گفته بودن، دلش می‌خواست یه کار عادی بکنه، یه چیز ساده، یه کار کاملا معمولی. و به همین خاطر، دین داشت بهش یاد می‌داد چطور کارت بازی کنه، چیزی که توش بدجوری شکست می‌خورد و مایه سرگرمی دین رو فراهم کرده بود. فلامای کوچولوش خیلی چیزها بلد بود، ولی قطعا استعدادی در کارت‎بازی و بلوف زدن نداشت.

لایلا به تاریکی گلیدستون خیره شد. منظره هیچ چیز تماشاکردنی نداشت، خود شهر هم چنگی به دل نمیزد. یه جنگل سیمانی تیره و چرک بود، پر از زرق و برق دروغینی که زیرش ناامیدی و فقر پنهان شده بود. ساختمون پشت ساختمون، خیابون پشت خیابون، کوچه پشت کوچه، مرکزهای تجاری و کارخونه‏هایی که زیر پوسته‎شون، ترس و وحشت پنهان شده بود.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

" می‏گویند؛ هیچ درختی نمی تواند تا بهشت قد بکشد،
مگر اینکه ریشه هایش تا جهنم پایین رفته باشد."

-کارل یونگ

=و اینگونه آغاز شد...=

ناشناس-شهر تنبرآ-سال 1985 میلادی

در یک شب سرد زمستانی که باد هوهو میکرد و کولاکِ برف اشک آسمان را در آورده بود، دو مرد از اعضای اوت‌فیت تنبرآ در حوالی ناکجاآباد با دو مرد از اعضای شَدو پورت ملاقات میکردند.
و مرد پنجمی هم آنجا ایستاده بود؛ یک میانجی‎گر، عبوس، ناراضی، و ناخوشنود، نماینده سازمانی که اکثریت از وجود آن اطلاعی نداشتند. حضور در این جلسه در لیست اولویت‌هایش نبود، به خصوص که سرمای هوا استخوان می‎سوزاند، اما خدا شدن هم بهایی داشت. مرد در حال اوج‎گیری بود، بر شانه‎ی حرومزاده‏های حریص و طماع_مثل همین‎هایی که الان جلویش ایستاده‏ بودند_ پا میگذاشت تا بالا برود، و حالا تقریبا بر فراز قله‎ی سلسله‏مراتب ایستاده بود. تاجران زیرکی که به محض نوشیدن کوچک‏ترین قطره از قدرت واقعی تبدیل به احمق‎های بی‏دست و پا می‏شدند. آنها تنها قطره‏ای از آن قدرت را نوشیده بودند و به همین زودی مست‎شان کرده بود. نادون‏ها.

مرد از درون پوزخندی زد که اثری از آن در چهره‏اش دیده نمیشد، حس عجیب بی‏اعتنایی در وجودش رخنه کرده بود. در حالی که منتظر بود تا ماشین به اون برسد، با خود فکر می‏کرد که از این زندگی دیگر چه می‏خواهد؟ او همه چیز داشت؛ پول، قدرت، نفوذ. اون هم خانواده‎ای داشت که به آن پایبند و متعهد بود، و هم جایی که در آن گمراه و سرکش بود. اون دو چهره داشت؛ شوهری وفادار و اهریمنی لجام‎گسیخته، پدری دلسوز و هیولایی بی‏رحم. ولی همه چیز خیلی زود تکراری و خسته‏کننده شده بود. اخیر، احساس کرختی می‏کرد، یک حس رخوت‏انگیز درونش جا خوش کرده بود، هر کاری می‏کرد، هر بهره‎ای که می‏برد، باز هم احساس کمبود داشت. هرچه می‏خود و می‏خورد و می‏خورد، باهم گرسنه و عطش‏زده بود، و در نهایت به این فکر می‏کرد که چه چیزی می‏تواند این حلقه‏ی معیوب رو بشکند.

احساس پوچی و ملالت، هرکسی را به نابودی می‏کشاند.
هرکس دیگری بود شاید می‌ترسید، اما نه این مرد. ان طرز تفکر متفاوتی داشت. این کسالت و دلزدگی از زندگی، فرصتی بود برای تجربه‌ی چیزی جدید، شانسی برای تکان دادن دنیا و نمایش چیزی که هیچ‌کس تا به حال ندیده بود. به ماشینش تکیه زد، در حالی که باد سرد استخون‎هایش رو می‎لرزاند، به دو ماشینی که جلویش توقف کردند خیره شد. مردانی که خودشان را متحدین سازمان می‌دانستند، پیاده شدند. احمق‌ها. باید می‌دانستند در این تجارت، متحدی وجود ندارد.
اخیرا حتی دشمنی هم وجود نداشت. همه چیز خیلی آسان و کسالت‏بار شده بود.

شاید همین دلیل دلزدگی‏اش بود. به یک دشمن شایسته نیاز داشت تا اشتیاق را به زندگی خود بازگردند. اما هیچ‌کس نبود.
شاید خودش می‌توانست یکی را خلق کند.
و این فکر در ذهنش ریشه دواند، رشد کرد، شاخ و برگش تاب خورد و در نهایت به ایده‌ای زشت و پلید تبدیل شد.
مرد با لبخند به استقبالشان رفت.
احساس پوچی و ملالت، در حال شکستن بود.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

خوشگلایی که کتاب چاپی میخواستن.
شیفته و شکارگر فعلا توسط mewbooks_ عزیز چاپ شده.
اگر دوست داشتین میتونین برای خرید به اینستاگرامشون پیام بدین.

لینک پیج اینستاشون:

https://www.instagram.com/mewbooks_?igsh=a2Y0ODhsOWcwb3Nr

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

چشم‎های عسلی زفیر به طرفش برگشتن، سختی نگاهش رو قبلا هرگز ندیده بودن.

-زجر کشیده؟

آلفا سر تکون داد و زفیر نفسشو رها کرد.

-خوبه. خداروشکر و ممنون از هرکسی که با زجر و درد کشتش.
اینکه زنی با روحیات زفیر برای یک نفر آرزوی مرگی دردناک داشته، حرف‎های زیادی برای گفتن داشت. زفیر رو به حال خودش گذاشت و نگاهش دوباره به ویکتور برگشت.

-اگر خبر جدیدی شد منو در جریان بذار. میخوام همه چیزو بدونم.

ویکتور خشک و سریع سر تکون داد و بعد روی پاشنه‏ی پا چرخید و از دفتر بیرون رفت. آلفا کمی راحت‏تر نشست، روی زنی که توی بغلش بود تمرکز کرد.

-چطوری رنگین‌‏کمون؟

زفیر شونه بالا انداخت. آلفا به نرمی مجبورش کرد:

-باهام حرف بزن عزیزم.

میخواست و نیاز داشت که زفیر باهاش حرف بزنه، بهش بگه که چی توی سرش میگذره، چون لعنت به آلفا که ذهن‏خونی بلد نبود، و اگر نمیفهمید چی توی مغز زنش میگذره نمیتونست کمکش کنه.

زفیر به حلقه‏ای که توی انگشتش بود خیره شد، حلقه‏ای که آلفا خیلی برای خریدنش فکر نکرده بود ولی به طرز شگفت‏انگیزی بهترین انتخاب برای زفیر بود. آلفا هم به حلقه خیره بود، به این فکر میکرد که شاید بعضی روزها زفیر از ازدواج باهاش پشیمون شده باشه. با اینکه زفیر بهش گفته بود که اونو مقصر مرگ خواهرش نمیدونه، میدونست که والدینش، خصوصا مادرش، آلفا رو مقصر اصلی میدونن چون فقط وارد زندگیشون شده بود. زفیر براشون خط و نشون کشیده بود و به وضوح گفته بود گذشته‏ی ذنیث به هرحال سراغش میومد و یک روزی گریبانش رو میگرفت، چه آلفا به زندگیشون میومد و چه نمیومد. و این رو هم گفته بود که بخاطر خواهرش، اون هم بالاخره یک روز پاش به این جهان تاریک باز میشد. آلفا تمام اینها رو میدونست، ولی بخش از وجودش به این فکر میکرد که نکنه بخشی از وجود زفیر از ازدواجش پشیمون باشه. حضور آلفا در زندگیش، به جز درد هیچی به همراه نداشت، نه حالا و نه ده سال پیش.

ده سال پیش برای عشق از دست رفته‏ش سوگواری کرده بود، هرچند که آلفا توی اون ماجرا تقصیری نداشت، و حالا برای خواهری که با تمام وجود عاشقش بود سوگواری میکرد. آلفا حتی نمیتونست تصور کنه که عمق درد این زن چقدر زیاد، هیچوقت یک خواهر یا برادر واقعی نداشت که بتونه چنین چیزی رو درک کنه.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

-تو مسئول اتفاقی که افتاده نیستی، ویکتور. گناه یکی دیگه رو گردن خودت ننداز. به قدر کافی بار روی شونه‎هات سنگین هست.

آلفا دید که سیبک گلوی ویکتور با قورت دادن بغضش بالا و پایین شد، احتمالا مهر و بخشش زفیر اون رو هم احساساتی کرده بود. آلفا درک میکرد. زفیر اون رو هم خیلی راحت و ساده بخشیده بود، انگار عادت نداشت اشتباهات دیگران رو ببینه و از همه‏شون چشم‎پوشی میکرد. این موجود کوچولوی پر قوس و قزح، گلوله‏ی انرژی و زندگی بود، انقدر بخشش و عشق توی قلبش داشت که آلفا تعجب میکرد چطور تا الان قلبش منفجر نشده. حتی با وجود غم و اندوهی که داشت، باز هم بخشنده بود. آلفا فکر میکرد که دیگه بیشتر از این نمیتونه عاشق این زن بشه، اما زفیر هرروز بهش اثبات میکرد که اشتباه فکر میکنه، هرروز بیشتر از دیروز آلفا رو در عمق عشق خودش غرق میکرد، بدون اینکه حتی متوجهش باشه.

زفیر یک بار دیگه با محبت بازوی دوستش رو فشرد، و آلفا تماشا کرد که ویکتور با اون هیبت عظیم و مرگبار به حدی نرم شد که قبلا چنین چیزی رو ازش ندیده بود. لعنت، زفیر یک معجزه بود. و فقط مال اون بود.

-بیا اینجا رنگین‎کمون.

صداش گرفته‏تر از اون چیزی که قصد داشت از گلوش بیرون اومده بود. زفیر به سمتش چرخید، میز رو دور زد و طبق عادت همیشگیشون که دیگه برای همه عادی شده بود، روی پاهای شوهرش نشست. هیچکدوم از افرادش دیگه از دیدن این صحنه خم به ابرو نمی‏آوردن. در واقع بعد از مراسم خاکسپاری، حلقه‎ی حفاظتی خودشون رو دور زفیر محکم‏تر کرده بودن و یه جورایی اون رو توی خانواده‏ی عجیب و غریب خودشون پذیرفته بودن. زفیر از شغلش استعفا داده بود و چندین و چند روز خودشو با سگ‎ها توی خونه حبس کرده بود. مادرش ازش خواسته بود که از آلفا طلاق بگیره، و زفیر شدیدا مخالفت کرده بود، که باعث شده بود میونه‏ش با مادرش شکرآب بشه و شکاف بینشون عمیق‏تر.

همه میتونستن ببینن که زفیر روز به روز داره بیشتر در دام افسردگی کشیده میشه. آلفا سعی کرده بود که اونو از پیله‎ی خودش بیرون بکشه، ولی تلاش‏هاش کارساز نبود.

و از یک جایی به بعد، در نهایت تعجب و ناباوری، افرادش پیشقدم شدن. به عمارت میرفتن تا به زفیر سر بزنن، و یواشکی بهش گفته بودن که توی دفتر با اسناد و مدارک و کاغذبازی‎ها به مشکل خوردن. حالا که هکتور و همدست‏هاش حذف شده بودن، کارهای شرکت با اختلال رو به رو شده بود، درسته، ولی آلفا میتونست هرچقدر که نیاز بود نیروی کمکی استخدام کنه.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

ویکتور دندون قروچه‏ کرد و آرواره‏هاشو روی هم سایید، فقط همین. آلفا با دست به صندلی مقابلش اشاره کرد:

-بشین. باهام حرف بزن.

ویکتور دست‎هایی که پشت کمرش قلاب شده بودن رو اطراف بدنش رها کرد و بعدی نشست. میزی که بینشون قرار داشت بزرگتر از همیشه حس میشد، و آلفا امیدوار بود که یک روز بتونن این شکافت ایجاد شده بینشون رو از بین ببرن.

ویکتور همیشه در مقایسه با برادرش ساکت و کم‎حرف‏تر بود، ولی حالا، آلفا نیاز داشت که حرفاشو بشنوه تا مطمئن بشه که میتونه بهش اعتماد کنه، نه اینکه مدام با شک توی این فکر باشه که الان چی داره توی مغز ویکتور میگذره. ظاهرا ویکتور هم باهاش هم‎نظر بود چون بلافاصله شروع کرد:
-راستشو بخوای، عصبانی‎ام. میخواستم خودم پیداش کنم. میخواستم ازش بازجویی کنم و بعد خودم بکشمش. عصبانی‏ام که یکی دیگه زودتر از من پیداش کرده. تنها نکته مثبتش اینه که قبل مرگش یه مدتی شکنجه‎ش دادن و به قدر کافی زجرکش شده.

ویکتور مکث کرد، اجازه داد آلفا بخش اول حرفاش رو هضم کنه و بعد ادامه داد:

-ظاهرا یه نفر، مدتی در یکی از انبارهای گلیدستون اسیرش کرده بوده، دقیقا نمیدونم چه مدت. شکنجه شده بود و وقتی آتیش‏سوزی شروع شد، هنوز زنده بوده. به نظر میرسه یک نفر بیشتر از ما مشتاق بوده که جونشو بگیره. ممکنه کار سازمان بوده باشه؟
آلفا به آرومی زمزمه کرد:

-شاید.

حدس و گمان‎هاش رو فعلا برای خودش نگه میداشت. اگر حس ششمش درست بگه، میدونست که کار شدومن بوده. اون مرد خیلی واضح به آلفا گفته بود که یه مدتی هکتور رو دنبال میکرده، هرچند اون مرد مرموز هیچ روش ثابت و مشخصی برای کشتن قربانی‎هاش نداشت، ولی در سوابقش چند آتش‎سوزی موفق به چشم میخورد.

در واقع آلفا طبق اطلاعات محدودی که تونسته بود به دست بیاره، تنها اخبار موثقی که از اون مرد در دست داشت این بود که قبلا یک یتیم‎خونه رو به آتیش کشیده. از جزئیات اون آتیش‎سوزی مطلع نبود، در واقع اصلا هیچ اطلاعاتی ازش موجود نبود، ولی یه منبع اطلاعاتی پیدا کرده بود که به زودی قرار بود به ملاقاتش بیاد. درسته که بخاطر نجات جون همسرش به اون مرد مدیون بود، ولی قصد داشت هدف اون مرد از انجام این کارها رو کشف کنه، حتی اگر تبدیل به آخرین کاری بشه که انجام میده.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

=سه=
 آلفا-لس‎فورتیس 

ویکتور، معاون جدیدش، بدون ذره‌ای دلسوزی و ابراز اندوه اعلام کرد:
-هکتور مُرده.

آلفا از همونجایی که روی صندلی اتاق ریاست نشسته بود، چهره‌ش رو بررسی کرد، دنبال هر رد نشونی از یک چیز مشکوک میگشت. اعتمادش انقدر عمیق شکسته شده بود که دیگه نمیتونست به هیچکس دیدگاه عادی داشته باشه.

هکتور، مردی که یه زمانی فکر میکرد بهترین دوست و دست راستشه، به بدترین شکلی که میشد بهش خیانت کرده بود. و فقط بخاطر قدرت. آلفا میدونست که جنگ بر سر قدرت میتونه از هر انسانی یک هیولا بسازه، اما هیچوقت توقعش رو نداشت که دوستش هم یکی از همونا باشه. نه تنها یک چشمشو کور و شکنجه‏ش کرده بود، باعث شده بود حافظه‎شو از دست بده و هیچ شناختی از خودش نداشته باشه، بلکه از همین نقطه ضعف‌هاش سواستفاده کرده بود تا سال‌ها بی‎خبر از حقیقت خودشو به زندگی آلفا تحمیل کنه، دقیقا کنارش، نزدیکتر از هرجایی. آلفا واقعا یه چشمش کور بود چون چطور ممکنه این همه سال چهره‎ی حقیقی هکتور رو ندیده باشه؟

هکتور نه تنها زن‌های زیادی رو عذاب داد و بعد به قتل رسوندشون_همون زن‌هایی که آلفا تمام زندگیشون وقف محافظت از اونها کرده بود، زن‎هایی که شبیه مادرش بودن_ بلکه تبدیل به عروسک خیمه‎شبازی سازمان هم شده بود.
آلفا اسم اون تشکیلات لعنتی رو فقط از گوشه و کنار شنیده بود و هیچوقت نمیخواست باهاشون درگیر بشه، ولی حالا بخاطر رنگین‎کمون کوچولوش مجبور بود که این کارو بکنه. رنگین‎کمون کوچولوش از وقتی خواهرش توی آغوشش مُرده بود، تمام رنگ‎هاشو از دست داده بود. ذنیث، یا همون خواهر زفیر، از سازمان فرار کرده بود، مخفی شده بود و توسط خانواده دلاوگا به سرپرستی گرفته شده بود. حتی قبل از آشنایی با زفیر هم چندباری اون دختر رو دیده بود، به لطف کارهای داوطلبانه‎ش در انجمن نجات‎یافتگان و وقت و تلاشی که برای اون انجمن وقف کرده بود. آلفا میدونست که اون دختر چقدر زیبا، چقدر درخشان و چقدر فوق‌العاده بوده. جهان بدون اون دختر جای بدتر شده بود، و ناعادلانه بود مرگ اون دختر هرروز گریبانش رو میگرفت و روز به روز بیشتر روحش رو آزرده میکرد.
هکتور حرومزاده.
از ویکتور، برادر هکتور، و تنها شخصی که به احتمال زیاد از آلفا هم بیشتر حس خیانت و عذاب وجدان داشت، پرسید:

-چطور؟

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

هنوز کلی مجهول باقی مونده بود، چیزهای زیادی که هیچی ازشون نمیدونستن.
و مرد فرودگاهی مورانا، که تقریبا مطمئن بودن همون شدومنه، به نظر میرسید که چیزهای زیاد میدونه اما تمایل نداشت که اونها رو باهاشون به اشتراک بذاره. آمارا نمیدونست که هدف و مقصود نهایی اون مرد چیه. یه خودشیفته روانی بود که داشت بازی‏شون میداد، یا یه شورشی عدالت‏جو که در تاریکی کار میکرد؟ دشمن بود یا متحد؟ اون مرد کی بود که سازمانی که همه ازش میترسیدن، از اون میترسید؟ یه شیطان بزرگتر یا کوچیکتر بود؟ چطور ممکن بود کوچیکتر باشه وقتی تمام هیولاها رو وحشت‎زده میکرد؟ با اینکه اون مرد هنوز ناشناس بود، اما حس ششم آمارا یه چیزایی بهش میگفت. اون مرد تا اینجا بهشون کمک کرده بود، حتی جون مورانا و زفیر رو نجات داده بود، و اونها رو به سمت اولین محموله‎ی کودکان هدایت کرده بود. اما آلفا، تنها کسی که یه مکالمه درست و حسابی با اون مرد داشته، هیچ ایده و سرنخی نداشت که اون مرد واقعا کیه و یا چی میخواد.

"حرومزاده‎ی مرموز" دقیقا کلماتی بودن که برادرشوهر یک چشمش برای توصیف اون مرد استفاده میکرد. آمارا نمیدونست باید چه جهت‎گیری فکری نسبت به اون مرد داشته باشه، ولی هرچی بیشتر درباره‏ش می‎فهمید، بیشتر مطمئن میشد که اون مرد فقط به دنبال یک هدفه. از دیدگاه روانشناختی، میتونست مورد جالبی برای مطالعه باشه، و در حیطه‏ی حرفه‎ی شغلی، آمارا خیلی دلش میخواست که بتونه با اون مرد صحبتی داشته باشه تا شاید بتونه بهتر از اهداف و افکارش سر در بیاره.
لکس با گوشی به سمتش دوید و افکارش رو قطع کرد. آمارا گوشی رو از دستش گرفت و پرسید:

-مکالمه خوبی داشتین؟

الکی روی یکی از ایمیل‏هاش رو باز کرد وقتی فهمید تبلیغاته، پاکش کرد. پسر با هیجان گفت:

-آره، زاندر فکر میکنه که قراره به سرپرستی بگیرنش.

آمارا بالا پریدن ابروهاشو حس کرد. درسته که اون پسر عضوی از خانواده‏شون بود اما هنوز به صورتی قانونی سرپرستیش رو به عهده نگرفته بودن. و میدونست که مورانا پیگیر کاغذبازی و مراحل اداری‎ش هست، ولی چون هیچ گواهی از تولد زاندر نداشتن، خیلی کند و سخت پیش میرفت. اینو میدونست چون چند شب پیش خود مورانا توی تماس تصویری گروهی که با زفیر داشتن اینو بهشون گفته بود. با اینکه جو بین اون دوتا دختر هنوز یه کمی معذب و سنگین بود_مورانا که هنوز با هویت واقعیش درگیر بود، و زفیر که با تاریکی جهانشون و غم از دست دادن خواهرش دست و پنجه نرم میکرد_ولی آمارا یک شب درمیون تماس‎های تصویری سه نفره برقرار میکرد. هردوی اون دخترا نیاز به بهبودی داشتن، و اگر یه گوشه خودشون رو تک و تنها حبس میکرد، هیچوقت قرار نبود وضعیتشون بهتر بشه.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

فقط امیدوار بود، اون رازهای باعث نشن که پای خطرات بیشتری به زندگیشون باز بشه.

-سلام زاندر، منم، آمارا.

پسر با صدای یکنواختی جواب داد:

-میدونم. اسمتو توی گوشیم دارم.

البته که داشت. آمارا حداقل هفته‎ای سه بار بهش زنگ میزد. مورانا به اون پسر یه گوشی داده بود تا هروقت که نیاز داشت با هرکدومشون که خواست تماس بگیره. با اینکه مورانا هم درباره‎ی گذشته‏ی این پسر نگران بود، ولی برای هوش زیادش احترام زیادی قائل بود و به همین خاطر نمیخواست این بچه رو لوس و نازپروده بار بیاره که استعدادش حروم بشه. و تریستن هم درباره این مسئله....خب، تریستن بود دیگه.
آمارا اطلاع داد:

-لکس میخواد باهات صحبت کنه.

و لکس دستشو بالا برد تا گوشی رو بگیره. آمارا خندید، گوشی رو به پسر داد و تماشا کرد که پسربچه چند قدم ازش دور شد تا خصوصی با دوستش صحبت کنه.

-سلام زان! چطوری؟ دلت واسم تنگ شده؟ باید یه چیزی بهت بگم....

به قدری دور شده بود که دیگه صداش شنیده نمیشد، یه جایی روی چمن‎ها واسه خودش پیدا کرد و همونجا نشست. هر چند روز این کارو انجام میداد و آمارا هم چون از تنهایی اون پسر باخبر بود، بهش اجازه میداد. شرایط سختی که این دو پسر باهم تجربه کرده بودن باعث شده بود که پیوند زیبایی بینشون شکل بگیره، آمارا دلش میخواست که این پیوند عمیق‎تر بشه و با گذشت زمان به چیزی شبیه دوستی قدرتمند و خاص بین دانته و تریستن تبدیل بشه. داشتن یک دوست در زندگی میتونست تفاوت زیادی ایجاد کنه، به خصوص در دوران سخت. اینو بر حسب تجربه میدونست، برای همین دلش میخواست دوستی بین پسرها ریشه‏های مستحکم‎تری پیدا کنه.

قلبش با یادآوری دوستانش لرزید. وین، صمیمی‏ترین دوستش، قدیمی‎ترین دوستش، یک سال بود که به عنوان جاسوس در سازمان نفوذ کرده بود. گاها خبری برای دانته میفرستاد، ولی آمارا دلش خیلی برای اون تنگ شده بود، خصوصا که چند وقتی هیچ خبری ازش نبود. فقط امیدوار بود که صحیح و سالم این ماموریت رو به پایان برسونه و از سازمان بیرون بیاد، ولی اگر آسیب میدید هم آمارا بهش کمک میکرد تا خوب بشه، مثل کاری که وین در گذشته براش کرده بود. زخم‎های دور مچش، زیر دستبندهاش پنهان شده بودن، میخاریدن و خاطرات زشت گذشته رو یادش مینداختن.
آمارا اون خاطرات رو از مغزش پرت کرد بیرون، لکس رو تماشا کرد که با یک دست گوشی رو به صورتش چسبوند بود و با دست دیگه‏ش علف‎ها رو میکند. از نلی راجع به اون پسر پرس و جو کرد:

-اوضاعش چطوره؟

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

طبق تجربه‏ی شخصیش میدونست که جدا شدن از کسانی که دوستشون داری، چقدر سخت و دردناکه. ولی بدتر از اون، تمام این سال‎ها شاهد رنجی که تریستن میکشید بود. میدونست وقتی کسی که عاشقشی رو گم میکنی و هیچ جوابی براش پیدا نمیکنی، چقدر عذاب‎آوره. و هربار خانواده‎ای میومد دنبال بچه‏ی گمشده‎ش، امیدی در قلبش روشن میشد که بالاخره یک روز، دیر یا زود، اونها هم به همدیگه میرسن، قلبشون با عشق احیا میشه، و زخم‏های چرکینی که زمان و دوری روی روحشون به جا گذاشته، درمان میشه.
با اینکه نیازی نبود ولی آمارا گوشزد کرد:

-مطمئن شو که همه چیز بی‎عیب و نقص پیش بره.

نلی نه تنها کارشو به خوبی و ماهرانه بلد بود، بلکه با اشتیاق و روحیه‏ی محافظه‏گر مراقبت این بچه‏ها بود. چیزی که آمارا احترام زیادی براش قائل بود. اوایل، هربار خانواده‎ای برای بردن بچه‏ش به اینجا میومد، آمارا دوست داشت که خودشم اونجا باشه. ولی بین مادر بودن، همسر بودن و مدیریت مرکز، به تقلا افتاده بود و از یک جایی به بعد مجبور شد همه چیزو به نلی بسپاره. آمارا مطمئن بود که وقتی خانواده‎ای برای بردن بچه‎ش به اینجا میاد اگر نلی حس کنه چیزی مشکوکه، اجازه نمیده که اون بچه بدون هماهنگی با آمارا یا دانته به دست خانواده سپرده بشه و از مرکز بره. نلی میدونست که چه خطراتی این بچه‏ها رو تهدید میکنه، و به همین خاطر بود که آمارا در اداره‎ی امور مرکز بهش اعتماد داشت.
یکی از پسرها اسمشو فریاد زد:

-دکتر آمارا!

پسر جست و خیزکنان و با سرعت زیادی روی شیب تپه به سمتش می‏دوید، از یه جایی به بعد از شدت هیجان نتونست خودشو کنترل کنه و آخر مسیر پرت شد توی بغل آمارا. آمارا هین کشید و به سختی خودشو کنترل کرد تا پخش زمین نشه، بعد پسر بچه هفته ساله‎ای که با باسن کوچولوش خورده بود زمین رو بلند کرد.
تشر ملایمی بهش زد:

-آرومتر، لِکس.

ولی خیلی سریع نرم شد. این پسر به جور خاصی توی دلش جا باز کرده بود. یکی از اولین بچه‎هایی بود که رابطه‎ی خوب و صمیمی با آمارا برقرار کرده بود، تنها پسر باقی مونده از اولین محموله بچه‎هایی که پیدا کرده بودن. این پسر جزو همون پسرایی بود که با زاندر پیدا کرده بودن. با اینکه زاندر عملا عضوی از خانواده‏شون شده بود و بقیه‏ی پسرا در نهایت به خونه و خانواده‏شون برگردونده شده بودن، لکس تنها کسی بود که هیچوقت نتونستن اونو به خونه‌ش برگردونن و در مرکز مونده بود.
لکس یه بچه‎ی یتیم بود که خانواده‏شو در یک سانحه رانندگی از دست داده بود. مادربزرگ پیرش اونو بزرگ کرده بود که اون هم سال گذشته از دنیا رفته بود و این پسر تک و تنها مونده بود.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

مرکز جدید_جایی که آمارا توی ذهنش بهش میگفت پناهگاه امن_همین چند هفته پیش تازه افتتاح شده بود، درست یک سال پس از شروع ساخت و سازش.
ساختمون در یکی از املاک وسیع متعلق به خانواده مارونی_اسم خانوادگی جدیدش که باید هرچند وقت یکبار به خودش یادآوری میکرد_ که دانته شخصا به این پروژه اهداش کرده بود، ساخته شده بود. شروع مناسبی برای برنامه‎هایی بود که آمارا توی سرش داشت، برنامه‎هایی که میدونست یک روز قراره بسیار گسترده‎تر از این بشه. مرکز فعلا شامل سه تا ساختمون میشد که با تعداد مناسبی از نگهبانان محافظت میشدن. دوتا از ساختمون‌ها خوابگاه بچه‌هایی بود که از چنگ حلقه قاچاق انسانی که به احتمال زیاد متعلق به سازمان بود نجات پیدا کرده بودن. ساختمون دیگه مربوط به کلاس‌ها، غذاخوری و دفتر کارکنان شامل روانشناس‎ها، معلم‎ها و مدیران میشد. دم و دستگاه نسبتا کوچیک و جمع و جوری بود، ولی زمان بیشتر از ابعاد براشون اهمیت داشت، و خوشبختانه یکی از مزایای همسر رهبر اوت‎فیت بودن این بود که میتونست همه چیزو با حداکثر سرعت ممکن به سر و سامون برسونه.

آمارا شخصا از مرحله طراحی نقشه‎ها تا پایان ساخت به طور کامل بر همه چیز نظارت داشت، پا به پای نیروهای ساخت و ساز کار کرده بود تا این بنا از دل خاک برخیزه. براش مثل یک پروژه احساسی بود که جایگاه ویژه‌ای در قلبش و در قلب تمام کسانی که عاشقشون بود، داشت.

-صبح به خیر، دکتر مارونی.

آمارا در لابی مرکز ایستاد تا با نِلی گپ بزنه، زن میانسالی که شخصا به عنوان مدیر این مرکز استخدامش کرده بود، تا به امور روزانه رسیدگی کنه. نلی اصالتا اهل تنبرآ بود و قبلا تجربه کاری در همین حیطه شغلی در چندین مدرسه شبانه‎روزی پسرانه رو داشته. با اینکه در ظاهر زن بسیار جدی، سختگیر و منضبطی به نظر میرسید، ولی آمارا در همون نگاه اول محبتِ درون قلب این زن بود رو حس کرده و فهمیده بود که بهترین گزینه برای نظارت به کودکان بی‏سرپرستی که به اینجا خواهند اومد میشه، البته امیدوار بود که این مرکز فقط یک خونه‎ی موقتی برای اون بچه‎ها باشه.
آمارا با لبخندی گرم و فراخ به استقبال زن رفت:

-صبح به خیر، نلی. متاسفم که توی این هفته نتونستم بهتون سر بزنم. تمپست داره دندون در میاره و تولد یک سالگیش هم نزدیکه. هفته‎ی پر مشغله‎ای داشتیم. خب، چیو از دست دادم؟ لطفا یه خلاصه از کارهایی که انجام دادین بهم بگو.

نلی دستی به بلوز خاکستری رنگش کشید، آمارا متوجه شده بود که همیشه قبل از اینکه یک صحبت طولانی رو شروع کنه، طبق عادت همین کارو میکنه. همه‎ی کارکنان مرکز لباس‌های ساده و راحت می‎پوشیدن تا بچه‎ها احساس صمیمت بیشتری داشته باشن، یه جورایی مثل یک خونه واقعی.
در حالی که طول لابی رو طی میکردن، نلی شروع به گزارش دادن کرد:

-طبق آخرین آمار، در حال حاضر سی و شش پسر با سنین بین چهار تا چهارده سال به مرکز انتقال داده شدن. هفته‎ای یک بار جلسات روانی‏درمانی سه نفره دارن، و همه در گروه‎های سه تا پنج نفره در کلاس‎های متنوعی شرکت میکنن. همچنین همه‎شون از آخر هفته‎هایی که دسته جمعی فیلم تماشا میکنن، به شدت استقبال کردن و خوشحال بودن. بعضی‎هاشون به حیاط مجموعه رفت و آمد میکنن. اتاق بازی تقریبا آماده‏ست. فقط منتظرم شما یک بار دیگه همه چیزو بررسی کنید تا بتونیم افتتاحش کنیم.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

دین خودشو عقب کشید، انگشتای سوخته و زخم‌شده‌اش رو روی گونه سفید و صاف لایلا کشید.

-این رو به عنوان یه ماجراجویی موقتی در نظر بگیر.

لایلا آب دهنشو قورت داد و گلوش بالا و پایین شد. با معصومیت، و همزمان با رگه‎هایی از سرزنش پرسید:

-چرا؟

دین بهش یادآوری کرد:

-چون تو در مسیر کشف خودت هستی، یه سفر برای التیام و برخاستن از زیر خاکستر. داری می‌فهمی کی هستی، و ذهنت بالاخره آمادگی رویارویی با گذشته‌ات رو داره. تو یه موجود احساساتی‎ای هستی، فلاما. تو نیاز داری تمام این تکه‌ها رو کنار هم داشته باشی تا حس کنی کامل و خوشبختی. و اتفاقا منم خوشحالی تورو دوست دارم.

انگشت‎های دین به طرز رخوت‎انگیزی موهای لایلا رو نوازش میکردن.

-ولی اگه هیچ‌وقت کامل نشم چی؟ اگه بعد از همه‎ی اینها، حس....پوچی بهش دست بده چی؟

دین به آرومی باسنش رو بلند کرد و خودشو درون لایلا فرو برد، نگاه کرد که چطور چشم‎های دختر به عقب چرخید و ناخون‌هاش توی عضله‌های دین فرو رفت، دیواره‌های واژنش دور اون منقبض شدن. حتی بعد از این همه مدت، هنوز کمی طول می‌کشید تا بدنش با حضور دین سازگار بشه، با پیرسینگ‌هاش و اندازه و حجمی که تا نهایت پرش می‌کرد و دین می‌دونست که لایلا به این حس وابسته شده.

-الان احساس پوچی میکنی؟

لب‎های لایلا لرزید و چشماش نیمه بسته شد.

-با تو، نه.

-با من، هیچوقت. هر اتفاقی که بیفته، هیچ‌وقت پیش من احساس پوچی نمیکنی.

این‌بار لایلا بود که بوسیدش، می‌دونست که حرف‌های دین مفهومی فراتر از یک حس فیزیکی دارن. پس به سمتش خم شد، لب‎هاشو گیر انداخت و بهش گفت:

-عاشقتم.

و این کلمات، صدای لایلا، حضورش، یه خاطره‌ی ماندگار دیگه شد که عمیقا در ذهنش حک شد، سلول‎های مغزشو آتیش زد، و اون رگ‎های عصبی‎ش با مواد شیمیایی که بهش حس شکست‌ناپذیری می‌دادن پر کرد. لایلا باعث میشد عضوی که توی سینه‎ش بود، تندتر و تندتر بکوبه، نزدیک‌ترین چیزی به حسی که لایلا عشق صداش میزد، عشقی که لایلا براش توصیف کرده بود.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

یه صدای ضعیف شبیه ناله از گلوی لایلا بلند شد و لب‏های دین روی سینه‏های لایلا پیچ و تاب خوردن. عاشق اون صدا بود، صدایی که موقع عصبانیت با از روی شهوت از گلوش رها میشد. نیاز و اعتراض با شهوت آمیخته میشد تا دین از شنیدنش سرمست بشه. اما این فقط یه روش برای منحرف کردن ذهن لایلا از ترس بود؛ مکالمه‏شون چیزی بود که هنوز باید ادامه‏ش میدادن.

کناره‌های کلیتوریسش رو بیشتر لمس کرد، از ناله‏های لایلا لذت میبرد ولی ذهنش رو روی موضوع اصلی متمرکز نگه داشت و بهش گفت:
-پیامی که براش فرستادم، تا فردا ردیابی می‌شه.
لب‌هاش رو به سمت گردن لایلا برد، چون می‌دونست نقطه زیر گوشش وقتی تحریک بشه، حس برانگیختگی روی توی بدنش رو فوران می‌کنه.
دین بدن لایلا رو مثل یه کتاب مقدس شخصی از حفظ کرده بود، هر روز می‌نشست و جلوی محرابش عبادت می‌کرد، هر باری که فرصت داشت آیاتش رو زمزمه می‌کرد. خوب می‌دونست کجاها رو باید آروم ببوسه تا ذوب بشه و کجاها رو محکم گاز بگیره تا خیس بشه؛ می‌دونست کجاها رو فشار بده و کجاهارو بکشه، چجوری روی زانوهاش به لایلا التماس کنه تا وجودش رو بهش ببخشه.
لایلا قبل از اینکه یک ناله‎ی دیگه از دهنش بیرون بیاد، موفق شد بپرسه:

-چرا این کارو کردی؟

انگشتاشو از رطوبت لایلا خیس کرد و زیر گوشش رو بوسید، رایحه پوستش که مثل گل‌ها و آتیش بود در وجودش رخنه کرد.

-چون....

با نوک بینی‏ پوستشو نوازش کرد.

-همون چیزیه که میخوای.

-و تو هرچیزی که بخوام رو بهم میدی؟ تا زمانی که با تو باشم؟

لایلا خیلی خوب از عمق مالکیت دین نسبت به خودش خبر داشت.

-آره.
دست‌هاشو از روی شونه‌های دین پایین آورد و به شلوارش رسید، شلوارش رو پایین کشید و آلتش رو آزاد کرد. دین دوباره دستشو روی روی کمر لایلا برگردوند، لایلا خودشو جا به جا کرد تا کاملا روش قرار بگیره، تن به تن، و شروع به حرکت روی آلتش کرد، فلز پیرسینگ‌هاش رو با رطوبتش براق کرد و لذتی رو که می‌خواست ازش گرفت، همون‌طور که حقش بود. همراه با اون شور و هیجان شهوت، چیزی شبیه به محبت و ستایش_که نمی‌دونست دقیقاً چیه_ اما یه چیز نرم‌تر و با خشونتی کمتر از تاریکی همیشگیش، پرش کرد. چون می‏دید که چطور لایلا هم خودش و هم لذت جنسی‌ش رو با این قدرت مال خودش کرده، در حالی که می‌دونست این حس براش با گذشته‎ای تلخ آغشته‌ست، و به استقامتش افتخار میکرد.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

میز رو با یه دست کنار زد، دست دیگه‏ش دور کمر لایلا حلقه بست و اون رو نزدیک خودش کشید. وقتی لایلا رو روی پاهای خودش نشوند، نفس‏های دختر سنگین شد. وزنش از روزی که پیداش کرده بود بیشتر شده بود، تحت مراقبت‏های چند ماهه دین و آشپزی‏های خود لایلا، کم کم قوس‎های بدنش داشتن برجسته میشدن، اما هنوز خیلی ظریف بود.

لایلا دست‌هاشو روی شونه‎ی برهنه دین گذاشت، روی بدنش جا به جا تا بهتر روی پاهاش جاگیر بشه. تیشرت دین_یکی از چیزهایی که از کمد اون دزدیده بود_بالا رفته و دور کمرش جمع شده بود و نمایی کامل از واژن برهنه‏ش روی رون‏های دین که تنها جدا کننده‏شون پارچه شلوار راحتی مرد بود، بهش نشون میداد.

دست‌های نرم و کوچیکش از شونه‌هاش، به سمت گردنش حرکت کردن، لمسش قاطع و تا حدودی مالکانه بود، و دین از این حس لذت می‌برد، هم از اینکه اون رو صاحب شده بود و هم از اعتماد عمیقی که بهش داشت.
لایلا لبخند زد، با پوف ملایمی گفت:

-نمیدونم چرا هربار که اینو میگم، یهو داغ میکنی.

برای خودش سر تکون داد، انگار واکنش دین به نظرش غیرقابل‎ باور و دور از ذهن بوده.
دین، لایلا رو محکم‏تر به آغوشش چسبوند، دست‌هاشو دور کمر باریکش حلقه کرد و چشماشون توی هم قفل شد.

-بهت گفته بودم که. اعتمادت، اعتیاد آورترین ماده مخدره.

لایلا دوباره سر تکون داد، انگار که این مفهوم براش بیگانه بود. شاید هم بود. ذهن دین فرق داشت، طرز فکرش فرق داشت، پس شاید این وابستگی و جنون برای لایلا عجیب بود. شاید درکش نمیکرد، اما پذیرفته بودش، دین رو همون طوری که هست، قبولش کرده بود. و حالا این، برای دین یک مفهوم بیگانه بود.
-برادرت و دوستاش دارن میان که پیدات کنن.
خیلی ساده اینو گفت، و حقیقت رو براش آشکار کرد. با این که به هیچ اصول و اخلاقیاتی پایبند نبود و هیچ وجدانی نداشت، اما هیچ‌وقت به لایلا دروغ نمی‌گفت. این فقط یه راه بود تا به لایلا نشون بده که اون براش یک استثناست و با همه‎ی دنیا فرق میکنه، تا بفهمه که در حالی که دین به تمام دنیا دروغ میگفت، اما اون تنها استثناش بود، مثل یک بند ویژه در قرارداد، تنها کسی که در کنارش خود واقعیش بود.
خونه. به همین دلیل، لایلا براش مثل خونه‌ای بود که هیچ‌وقت نداشت.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

اما چیزی که اهمیت داشت، این بود که حالا این منظره جلوی پاهای اون پهن شده بود، و لایلا آماده بود که زیر پاهاش اونو له و لورده کنه. همه چیز شبیه یک شعر بود، کارهایی که قرار بود با دلگرمی و اتکا به دین انجامشون بده. همه چیزو تماشا میکرد، همه‌ی چیزهایی که عمدی یا ناخواسته آزارش داده بودن و ازش سوءاستفاده کرده بودن. و حالا لایلا، اون بالا در اوج کنار دین نشسته بود، در حالی که به شهری نگاه می‌کرد که یه زمانی اون رو_ یکی از هزاران آدم بی‌چهره_ جویده و تف کرده بود بیرون. هیچکدوم از اون آدم‎های بی‏چهره مال دین نبودن. ولی لایلا مال اون بود.
لایلا با آرامشی عمیق و غرق در فکر، پاهاشو روی صندلی جمع کرده بود، دست‌هاشو دور زانوهاش حلقه زده بود، سرشو روشون گذاشته بود، و به بیرون خیره بود. دین لحظه‌ای محو تماشای این توانایی اون زن شد، طوری میتونست خودش رو کوچیک و جمع کنه کنه و روی مبل جا بگیره انگار که گم شده. از خودش پرسید که آیا این کار رو طی سال‌ها یاد گرفته و الان ناخواسته، هر وقت مضطرب می‌شه، اینطور خودش رو جمع می‌کنه یا نه. دین کارت‌هاش رو روی میز گذاشت، غرق تماشای لایلا شد و حسابی چشم‎هاشو رو سیر کرد. لایلا چهره‌ای اساطیری و غیرواقعی داشت، انگار یه موجود جادوییه که اگه پلک بزنه ناپدید می‌شه.
و به زودی ناپدید می‌شد.

تقریبا بیست و چهار ساعت از وقتی که به مورانا پیام داده بود می‌گذشت. وقتشون داشت تموم می‌شد. این لحظات که دنیا فقط مال خودشون بود، جایی که فقط برای هم زندگی می‌کردن، خیلی زود تموم می‌شد. قرار بود آدم‌های دیگه‌ای بیان که اون رو دوست داشته باشن، بخوان، ازش محافظت کنن، و دین دوباره تنها می‌شد، دوباره تبدیل به سایه‎ای می‎شد که در تاریکی زندگی میکرد در حالی که لایلا به سمت نور سوق پیدا میکرد. وزن سنگینی روی سینه‌اش حس می‌کرد.

-دین؟

صدای لایلا دوباره تمرکزش رو به اون برگردوند، شنیدن اسمش از زبون اون، حس شیرین آشنایی رو توی دهنش منفجر کرد. لعنت، چقدر دلش برای احساسی که موقع شنیدن لایلا، برای نفس کشیدنش، برای نزدیکی بهش و فقط برای بودنش تنگ می‌شد. باورکردنی نبود که چطور لایلا می‌تونست در عین اینکه به آسایش می‏رسوندش، میتونست دیوونه‌‎ش کنه، چطور می‌تونست به همون اندازه‏ای که آشفته‏ش میکرد، آرامش رو در وجودش به جریان بندازه.
دین دستشو جلو برد، دسته‏ای از موهاش رو نوازش کرد و لطافتش رو روی انگشتاش حس کرد.

-هوم؟

لایلا بالاخره ازش پرسید:

-حالا باید چی کار کنیم؟

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

بخش اول
خاستگـاه

این تاریکی از آنِ من است،
و به آن اعتراف می‌کنم.

ویلیام شکسپیر-طوفان

=یـک=
 دین-گلیدستون 

تاریکی حس خونه رو داشت.
نه، حرفشو تصحیح کرد. تاریکی مثل چهاردیواری بود که سال‌ها در اون زندگی کرده بود، چهاردیواری که با هر گوشه و کنارش، هر اتاق و سوراخ سمبه‌ش آشنا بود. اونقدر آشنا که حتی با چشم‌های بسته می‌تونست توش حرکت کنه. اما خونه؟ خونه اون بود، زنی ریزنقش با موهای سرخ آتشین، خنده‌های کمیاب، و یه روح روشن مثل نور ماه، که باعث می‌شد به چیزهایی باور پیدا کنه که قبلا فقط اسمشون رو می‎شناخته؛ چیزایی که می‌دونستشون ولی تا قبل از اومدن اون زن هیچ‌وقت واقعا درکشون نکرده بود.
زن با حالت شاکی اعتراض کرد:

-این تقلبه!

و یه نگاه غضبناک بهش انداخت، نگاهی که هر مرد ضعیف‌تری رو از پا مینداخت. چشمای سبز و درخشانش سرشار از نور زندگی‌ای بود که دین به خودش افتخار می‌کرد که دوباره تونسته اون درخشش رو توی در وجودش بیدار کنه. با خودش فکر کرد که کی دوباره می‌تونه این درخشش رو توی چشم‏هاش ببینه، حس می‏کرد چیزی هر لحظه بیشتر و بیشتر روی قفسه‎ی سینه‎ش سنگینی میکنه چون می‌دونست که وقتشون محدوده. در حینی که به خط اخم ظریف بین ابروهای لایلا و گوشه‌های لبش که با تمرکز فرورفته بودن نگاه می‌کرد، به این فکر افتاد که چقدر همه چیز قرار بود تغییر کنه. چون تغییر حتمی و اجتناب‎ناپذیر بود. لحظه‌ای که حقیقت رو بهش می‌گفت، لحظه‌ای که دنیای لایلا گسترده‌تر از قبل می‏شد و انسان‎های دیگه‌ای که قرار بود واسش مهم بشن_و به‌طبع برای خودش هم تا حدودی مهم بشن_به جهانش اضافه می‎شدن، ، همه چیز عوض می‌شد.

دین از تغییراتی که به لایلا ربط پیدا میکردن خوشش نمیومد، مخصوصا اونایی که از کنترلش خارج بودن.
با این‌حال، بخاطر لایلا، مجبور بود یه چیزی رو قربانی کنه، بدون اینکه خودش رو از دست بده. این تعریف عشقش بود، مگه نه؟
باید همه چیزو بهش می‌گفت. اما با شناختی که ازش داشت، از نحوه عمکرد ذهنش و اضطراب‌هایی که از درون نابودش می‌کردن، می‌دونست که باید تا لحظه آخر صبر کنه وگرنه، اون تمام این مدت رو صرف فکر کردن و نشخوار ذهنی می‌کرد، تا حدی که دیگه دوباره از هم می‎پاشید و شاید حتی بیمار می‌شد. فلامای کوچولوش با اینکه به خودش باور نداشت اما قدرتمند بود، ولی الان شکننده شده بود. قلبش_همون عضو کوچیکی که زیر اون سینه‌های خوش‌فرمش می‌تپید_خیلی بزرگ بود، خیلی حس داشت و خیلی تند می‌تپید.

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

بچه‌ها عذرخواهی میکنم
من در روند پارت‌گذاری اشتباهی مرتکب شدم و این باعث شد که شما چشم انتظار بمونین
الان پارت‌ها رو پاک میکنم و طبق عرف و میزانی که کانال ها پارت گذاری میکنن از اول براتون میذارم

روال همه‌ی کانال‌های ترجمه دو پارت بلند یا چهار پارت کوتاه هست
من با احتساب دو پارت بلند پیش میرم که تعداد پارت‌ها الکی زیاد نشه

از ۱۳ نوامبر شروع کرد و با محاسبه جمعه‌ها که روز تعطیل هست و هیچ کانالی پارت نمیزاره تا امروز میشه ۱۳ روز کاری و ۲۶ پارت بلند که الان میفرستم

Читать полностью…

(The Annihilator)ترجمه‌های پرتو فرهمند

*نکته مهم*
جلد ششم این کتاب رو نمیشه بدون خوندن جلدهای قبلی شروع کرد. تمام کتاب‌های این مجموعه به هم مرتبط هستن و توصیه میشه که حتما به ترتیب خونده بشن.

Читать полностью…
Subscribe to a channel